رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

minaa

کاربر نودهشتیا
  • تعداد ارسال ها

    111
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • Donations

    0.00 USD 

تمامی مطالب نوشته شده توسط minaa

  1. ششمین همزاد پارت #صد_ده سمتم اومد که عقب‌گرد کردم و نق زدم: _ چرا همش بهم استرس میدی؟ باز گشنمه! سرجاش خشک شد و نگاهش به یخچال سوق پیدا کرد: _ منم خیلی گرسنمه... بدو رفتم سراغ یخچال و کالباس‌ها رو در آوردم، خدایا من عاشقشونم! هاکان کنارم اومد و اونم دونه اونه با خیارشور داخل دهن میذاشت؛ همونجور با دهن پر گفتم: _ شایی نمیزالی؟ خندید و سر تکون داد: _ دخمل خوفی باشی شایی که سهله؛ جی‌جی هم میدمت‌. قهقه زدم و بی‌شعور! حیا هم خوب چیزیه. یک قورت نوشابه خوردم و بسته مز‌مز رو باز کردم، تخمه‌های آفتاب گردونِ سرکه‌ای رو داخل دهنم خالی کردم که هاکان گفت: _ داری چاق میشیا... دو روز دیگه باید روی زمین قِل بدمت‌. از کلبه بیرون رفتم و دیدم که پشت سرم با ماهی تو دستش اومد. ابرویی بالا انداختم و حرف نزده جواب داد: _ حریف شکمت نمیشم؛ باید امشب سیرت کنم که نیای من رو بخوری؟ اون رو حرفه‌ای به چوب تَر و ضخیمی کشید و گذاشت رو آتیش! با هیجان کنارش نشستم و پرسیدم: _ مزه دارش نمیکنی؟ نمک و آبلیمو؟ یا حتی ماست برای اینکه بوی بدش بره. ذغال ها رو زیر و رو کرد و کتری آب بالاخره روی آتیش نشست: _ نه، چون ماهی تازه و شسته شده بود و قراره مستقیم دودی بشه بوی بدش میره! به داخل رفتم و چایی نپتون رو برداشتم، یکم روغن وانیل به خودم زدم و به کل فراموش کردم که جونم در خطر بوده! فقط حس تازه عروسی رو داشتم میخواد اولین شامش رو بخوره! بیرون که اومدم بدون نگاه کردن بلند گفت: _ عاشق بوشم! لبام یک وری شد و کنارش نشستم، اون بوی مرد بودن میداد، هیبت داشت... قدرت داشت! با شیطنت دست روی بازوهاش کشیدم و لذت بردم از اندام بی‌نقصی که داره! بلند شد ماهی رو جابجا کنه و محکم به باسنش کوبیدم که چرخیدم سمتم: _ واقعا؟! تند تند سر تکون دادم و دستام رو باز کردم: _ به زندگی زناشویی خوش اومدی! جلوم زانو زد و گیج بود: _ زندگی زناشویی؟ عمیق بهم خیره موند و طی‌یک حرکت سریع، پهلوم رو فشار داد که جیغ کشیدم! خندید و بلند شد: _ توام به زندگی زناشویی خوش اومدی! دست به سینه شدم و لبخندم رو پنهون نکردم، زندگی زناشویی! ماهی که آماده شد، رفتم یک پتو آوردم و دور خودمون پیچیدیم، یک تکه ریز داخل دهنم گذاشت و من با خوشحالی جویدم! یک ذره یکم هم خودم با دست توی دهنش گذاشتم و دستم رو گرفت؛ زبونش رو بین انگشتام حرکت داد و چشم از من برنداشت! یک جوری شدم و نگاه ازش گرفتم که دیدم داره دوباره بهم غذا میده، لبخند پلیدی زدم و انگشتش رو بیرون روندم. چهره‌اش میخ زبونم و لبام بود و تکونی نمیخورد، تا تو باشی اذیتم کنی! بالاخره رهاش کردم و بعد‌ شام دیدیم که آب کتری خشک شده و رسما امشب قسمت نیست که ما چایی بخوریم! دهنم رو شستم و بعد از خاموش کردن آتیش، به داخل کلبه برگشتم. فضای داخلش گرم تر شده بود و من قایمکی روغن ماساژ رو کنار شومینه گذاشتم تا ولرم بشه. هاکان در مورد ماهی صحبت می‌کرد و من گوشه چشم دیدم که ساعت پنج صبحه! اون تیشرت و شلوارش رو در آورد،‌ فقط با یک شورت استخری دراز کشید و من با خاموش کردن چراغ، تاپ شلوارک کوتاهی مهمون تنم کردم! _ انار نمیای؟ آهسته و با تردید گفتم: _ میام عزیزم‌. روغن وانیل به تمام قسمت‌های بدنم زدم و روغن داغ شده‌ی ماساژ رو برداشتم، کنارش روی تخت خزیدم و دیدم که با لذت بهم خیره شده: _ شیرین من.. لبخند زدم و نیم خیز شد که نور شعله‌های شومینه رو تنم، انعکاس نارنجی ایجاد کرد. با سرمستی دستی به پوستم کشید و زمزمه کرد: _ محشر شدی، مطمئنم اساطیر یونانی هم اینقدر لعنتی نبودن! کاش شومینه خاموش بود تا بهتر میدیدمت! ابروم بالا پرید و آها! خوناشام‌ها ‌تو تاریکی دید بهتری دارن! دست به ظرف روغن بردم و بعد از چرب شدن انگشتام، روی سینش کشیدم که دهنش باز موند و مجبورش کردم دراز بکشه. آروم زمزمه کردم: _ امشب بزار باهات بازی کنم.. میخوام باهات بیشتر آشنا بشم! حرفی نزد و من شروع به ماساژش کردم، دستم کل شکم و عضله‌هاش رو فتح کرد، از گوشه چشم دیدم که چپ چپ نگاهم میکنه و شاکیه. دستم روی نافش اومد و لب زد: _ دوست دارم من رو ببینی.. دوست دارم بدونم چه فکرهای در موردم میکنی.. آب دهنم رو قورت دادم، دستاش رو دراز کرد و من رو خوابوند، سر شونم رو بوس کرد و تاپم رو بالا فرستاد، روغن روی شکمم ریخت و من از لمس دستای داغش حیرت کردم. روی شکمم چرخید و چرخید و درنهایت ساکت شد. من رابطه نمیخوام و فقط یک بازی باشه، فقط یک بازی.. ضربان قلبم تند شد و دستام رو گرفت، روی خط عضله‌های شکمش راه برد و به گردنش که رسید مکث کرد. به‌قلم: خانم وکیل
  2. ششمین همزاد پارت #صد_نه سرم رو نوازش کرد و من کمبود خانوادم رو احساس کردم؛ اشکام شدت گرفت و سرم بین بازوهای هاکان پنهان شد، خدایا من خیلی تنهام! زمزمه کردم: _ ها... هاکان. کاش میشد به عقب برگردیم و بیشتر به مامانم بگم که دوستش دارم. دلم برای عطرِ گل محمدی که به جا نمازش میزد و سر سجاده تند تند *پیس‌پیس* میکرد تنگ شده! تا موقعی که زنده بود نفهمیدم وجودش چه نعمتیه، هربار سرش جیغ زدم و باهاش مخالفت کردم. نبود وجودش داره دیوونم میکنه و من یتیم شدم! نوازشم کرد و با آرامش به حرفام گوش داد: _ همیشه میگفت اگه دامادِ خودم رو پیدا کنم حتما براش چشم‌نظر میخرم به آیینه ماشینش آویزون کنه تا چشم نخوره. میگفت باید تو حرم امام رضا عقد کنیم تا من رو به ضامن آهو بودنش قسم بده و تضمین خوشبختیم رو بگیره! هق‌هق هام جوابگوی من نشد و ضجه زدم، جیغ کشیدم و فقط یک دختر میفهمه حضور پدر و مادرش توی لحظاتی که داشتم چه حالی داره! یکم که آروم شدم هاکان گفت: _ پدر و مادر‌ها مثل فرشته میمونن، تا وقتی هستن متوجه نیسیتم و یهویی جای خالیشون احساس میشه. منم یتیم بزرگ شدم و هرجا که نیاز داشتم مامانم برام لالایی بخونه؛ بیشتر احساس یتیمی کردم. انارِ قلبم، شماها به فاتحه اعتقاد دارین، قرآن خوندن و نذر! هرچی که فکر میکنی آرومش میکنه انجام بده! من توی هند دیدم به الهه کریشنا نذر میدن و امواتشون آروم میشه، چین با برگزاری مراسم اژدها و ... برای مرده‌هاشون تلاش میکنه. حتی گاهی با یک لبخند تو اون‌ها خوشحال میشن، اون لبخند رو روی صورتت نقاشی کن! کمی آروم شدم و به صدای نفس‌های انسانیت هاکان گوش دادم؛ اون یک مرد فوق‌العاده بود. دستش‌ روی بدنم بی‌هدف میچرخید و هر دو ساکت بودیم، نفسش یکم تندتر شد و پرسید: _ بازی کنیم؟ سرم بلند شد و با بی‌میلی گفتم: _ چه بازی؟ _ من یک راز از جنس‌خودم لو میدم، تو یکی‌ از خودت! نشستم و فکر بدی نبود، اون به تاج تخت تکیه داد و اول اون شروع کرد: _ برخلاف چیزی که توی فضای مجازی وایرال شده، پسرا اگه‌ با گلنار استمناع کنن باعث میشه بعدش پوست بشدت خشکی داشته باشن و سفیدک بزنه! موهام سیخ شد و اوپس... این واقعیت داره؟! _ خب... دخترا، البته اکثرشون! توی اوایل پریودی خیلی هورمون به هورمون میشن و به‌ اصطلاح؛ تحریک میشن! ریلکس موند و سر تکون داد: _ آره این رو باهات بودم و دیدم! پسرا هم میترسن اگه کنار دختری یا زنی بخوابن و نتونن تحریک بشن! چون گاهی هست که با ما جور نیست و قهر میکنه؛ حالا هرکاری هم بکنی آشتی نمیکنه و ممکنه آبرومون بره! قهقه زدم و قهر میکنه؟ مگه میشه! وای خدا فکر کن قهر کرده و خم شدی که ازش عذرخواهی کنی! _ ما دخترا هم حداقل یک بار دست به دعا و جادو برای کراشمون بردیم و جواب نگرفتیم! من خودم بشخصه تو عالم بچگی یک دعا الکی نوشتم و خاک کردم که پسر همسایمون تو روستا عاشقم بشه! خندید و پرسید: _ روستایی هستی؟ اول به دید بد گرفتم ولی تازه متوجه منظورش شدم؛ از روستا! من و بهار هر دو اهل و زاده روستا بودیم! سریع گفتم: _ نه! یک دو باری به روستا رفتیم و اونجا عاشق دو‌ روزه شدم ولاغیر تو روستا بزرگ نشدم! راستی اصالت تو به کجا برمیگرده؟ _ من پدر و مادرم آلمانی هستن، مادرم، نارسیس دختر کنت سوم بوده و پدرم یک دیوِ نفرین شده! با ظن پرسیدم: _ شاهزاده‌ای چیزی هستی؟ با اشتیاق سر تکون داد و حسودیم شد؛ اخم کردم و از کجا معلوم اون موقع مثل رمان و داستان‌های تاریخی عاشق دخترا نشده باشه؟ با غیض بالشت کنارم رو برداشتم و محکم به کمرش کوبیدم که شبیه سلیطه‌ها جیغ کشید و دست روی ناموسش گذاشت! _ راستش بگو با چندتا دختر بودی؟ لابد خوب سواستفاده کردی و به هرکی رسیدی چراغ سبز نشون دادی و یک الدخول هم داشتی؟ جلوی زبونم رو گرفتم و الدخول چی بود من گفتم؟ سوتی به همین بزرگی؟ برای حرص دادنم با ریلکسی گفت: _ نه عزیزم، اون‌ها خودشون هی‌ اَلوُرود اَلورود میکردن، منم که‌ پسر خوب... دست رد به سینه مردمم نمیزدم و اَلدُخول میکردم! نگاه چه آدمیه... منتظره سوتی بدم و همون رو دستش بگیره! بالشت رو کمی تکون دادم که سریع دستش رو سپر دفاعیِ رازبقاش کرد... لبخند پلیدی زدم و دستم رو از بالشت دور کردم که دستاش عقب رفت و طی یک حرکت آنی؛ دوباره محکم کوبیدم بهش! از روی تخت پایین پرید و نفس‌نفس زد: _ اَلخارِش؟ چشماش رو گشاد کردم و گفتم: _ نه عزیزم.. اَلمالِش! خندش گرفت و فکر می‌کنم تیر‌ به خودی زدم! به‌قلم: خانم وکیل
  3. ششمین همزاد پارت #صد_هشت روی تخت چیزهایی که دوست داشتم بهش بدم و به عنوان هدیه داشته باشه لیست کردم و اون فقط خیره نگاهم کرد و یک سوال فوقِ ماورای تصور پرسید! [روایت از انار] _ تو شلوارت موز گذاشتی؟ چشماش کلی گشاد شد و قشنگ ریزش برگاش رو احساس کردم، نیشگونی از باسنم گرفت و محکم کوبیدم تو سرش! با غیض و حیرت پرسید: _ انار اون پایین مایین‌ها چیزی به اسم عضو زنانه داری؟ هربار یک کارایی میکنی که وسوسه میشم نصف شب که خوابی چک کنم دختری یا پسر! خندم گرفت و کنارش دراز کشیدم و هنوز ترس باهام همراه بود.. ! بی‌حرف بهم خیره موند و صیغه محرمیت رو زمزمه کرد؛ بی‌هیچ حرفی پرسید: _ وکیلم تو رو به همسری خودم در بیارم؟ و من بی‌هیچ منظوری گفتم: _ برای یک عمر و آرزوهایی که هنوز کاشته نشدن؟ جواب داد: _ برای اینکه در خور شَآن تو جشن بگیرم، برای اینکه حس بد نگیری و فکر نکنی باید قایمکی اسمت به اسمم وصله بخوره.. برای اینکه برگردیم و من کلا وقف تو بشم.. دست روی صورتش گذاشتم و ناخودآگاه یاد بهار افتادم، قطعا اونم این آرزوها رو با آدالارد داشته و نشده... اون از دست داده و بزار برای یک شب من داشته باشم! دوباره گفت: _ عروسم رفته چی بچینه؟ خندم گرفت و ناخودآگاه بغض کردم، گلایه وار گفتم: _ من دلم کسی رو میخواد که برام قند بسابه و آرزوی سفید بختی بکنه! چادر سفید و آیینه سفره عقد که قایمکی از توش نگاهم کنی! به سمتم مال شد و رخ به رخ شدیم: _ من تنهام، کسی رو ندارم که برات قند بسابه ولی میتونم این واقعیت رو بگم که دوست دارم تمام سعیم رو بکنم و زندگیت طعم قند بشه! با لطافت اشک گوشه چشمم رو پس زد و دوباره زمزمه کرد: _ عروسم اولش رفت قند بسابه، حالا سراغ چی رفته؟ دوباره اشک دیگه‌ای مهمون صورتم شد و باز گلایه کردم: _ من لباس سفید و محضر خوشگل ندارم، دسته‌گل مخصوص خودم و عطر دیوونه کنندشون! لب برچید و نق زد: _ محضرت قلب من و شاهدمون خدا باشه، این کلبه و بالشت زیر سرمون که شاهد اشک‌هات هم هستن. لباست رو میگم از پیله‌ی پروانه ها بسازن که بند بندش از امید و آرزو بافته شده! این یکی اشکم توی مضیقه موند و سر رودربایستی به داخل چشمم برگشت! _ عروسم لباسش رو سفارش داد، قندش رو سابید و گل‌هاش رو چید؟ زمزمه کردم: _ عروست بدون لباس عروسی و حلقه تو دستش، نباتی که روی سرش ریخته میشه و عاقدی که وکیلشه؛ بهت وکالت یک عمر محرمیت و تکیه‌گاه شدن رو میده.. زَوَّجتُکَ نَفسِی فِی المُدَّۀِ المَعلُومَۀِ، عَلَی المَهرِالمَعلُوم... _ قَبِلتُ التَّزویجَ. جمله‌هامون تموم شد، هیچ چیزی تکون نخورد. نگاهمون نلرزید و قلبم آروم گرفت. مامان بابا؛ من عروس شدم! دختر کوچیکتون بالاخره دل داد و دل گرفت، دیدین شاهزاده رویاهام رو پیدا کردم؟ دیدین همونجوری که دوست دارم نازم رو میکشه و حواسش به منه؟ درسته گاهی تندی میکنه، درسته گاهی بد اخلاقه! ولی اون من رو محرم دلش کرد و من با مردونه‌هاش شریک میشم، دست همدیگه رو میگیریم و تاریخ رو رقم میزنیم! مامان.. بابا! من عروس شدم! به‌قلم: خانم وکیل
  4. ششمین همزاد پارت #صد_هفت [ روایت از هاکان ] تا حالا بازی خطرناک کردی؟ از همون‌ها که باید بد ببازی و بسازی! الهه کوچیکم همین بازی رو راه انداخته و قراره بد ببازه! تصمیم دارم دو سه روز رو به انار ببخشم؛ بهش مهلت سه روزه میدم که نظرم رو عوض کنه! دیدم پرنسا به گلوش خش انداخت و خودش بهم دروغ گفت؛ دنبالش کردم و دیدم به دریاچه‌ای که مال الهه ها بود رفت و بهم دروغ گفت که رفته دنبال شارژرش! دیدم با آدالارد توی محیط عمارت چه راحت صحبت کرد؛ پس یعنی از قبل یک آشناییتی داره و اینم دروغ دیگه‌ای که بهم حقیقتش رو نگفت! دیدم روز اولی که به عمارت اومد چجوری نور آفتاب رو روی پسرا انداخت و سوزوندشون، بهم گفت هیچ قدرتی نداره! این دو روز.. روزهای طلایی اناره و کاش بفهمه! توی ماشین به چالش کشیدمش و متوجه شدم چیزی رو از من پنهون میکنه؛ دقیقا از زمانیکه به عمارت اومده همه چیز رو پنهون میکنه و این براش بده! پیاده شدیم، به جایی آوردمش که از دسترس همه خارج باشیم! به بهونه آب نزدیک چشمه رفتیم و چه خوبه که کسی بهش نگفته اگه از خون من بخوره، تا زمانیکه از بدنش خارج نشده باشه هیچ اجبار ذهنی‌ و طلمسی روش تاثیر نداره... ! جوجه کوچولوی من خیلی بازیگر ماهری بود‌... فقط ازش توقع صداقت داشتم و اون در کمالی که حدسش رو میزدم؛ بعد نمایش ساختگی و اجبار ذهنی‌ که بهش دادم؛ خودش رو به اون راه زد و تظاهر کرد که همه چیز رو فراموش کرده! دلیلی نمیبینم که مدام بهم دروغ بگه ولی انگار علاقه خاصی به این کار داره و منم بهش فضا دادم! تمام مدتی که براش زدم و اون رقصید؛ فقط گوشه ذهنم میگفتم: _ هاکان کاری که بخوای بکنی برگشت نداره.. و اون چی بود؟ اعطای جاودانگی به دروغگوی شیرینم! اگه خودش رو بهم میبخشید؛ باهاش همبستر میشدم و با گازم، نیمی از نیروم رو بهش می‌بخشیدم و اون تا آخر عمرش جاودانه با قدرت‌هایی مشابه من میشد! در شب عروسی من و پرنسا، اون از من توقع قدرت و گازم رو میکرد درحالیکه بهش میگفتم مقام ملکه رو بهت بخشیدم؛ دلیل نمیشه که جاودانگی ملکه رو هم بهت ببخشم! فقط نمیدونم چجوری الهه شده چون یک آدم عادی بوده و این ریسکه که یک الهه رو جاودانه کنم؛ ولی دوست ندارم مال کسی باشه و از طرفی پرنسا لیاقت این آیتم رو نداره! به‌قلم: خانم وکیل
  5. ششمین همزاد پارت #صد_شش لبش رو خیس کرد و دستش رو عمیق‌تر فشار داد: _ این دو روز برامون خیلی مهمه.‌‌.. ترسیدم و مطمئنم توی نگاهم به وضوح مشخص بود، ولی چیزی نگفتم و اون دستم رو کشید که بلند بشم درحالیکه خودش نشسته بود، تعجب کردم و صحبت کردم: _ چیشد؟ _ برام برقص. از کنارش کتری رو برداشت و آبش رو خالی کرد، چرخوندش و آروم بهش ضربه زد. صدای سوختن چوب؛ جیرجیرک‌های عاشق و *هوهوی جغد* خودش به اندازه کافی حس خوب میداد و حالا داشت ریتم آروم به این فضا اضافه میکرد.. بدون مخالفت دستام رو کمی بالا آوردم و دوباره بغض کردم؛ شبیه یک سناریوی غمگین بود و آخرش مرگه! _ بیا کنارم، سرو نازِ بی‌تـــــــاب بیا کنارم، زیر طاقِ مهتـــــــاب عطش ببازیم به نسیم دریا غزل برقصیم تا طلوع فردا ... بیا کنارم ساقه بهــــــاره رو فرش برگ و پولک ستـــــاره خمار شعرم می شکنه پیش تو عجب شرابی نفس تو داره این آهنگ من به عقب می‌برد، اون کوچیک‌ کوچیک‌ها و ماهواره و اِبی! پیچ‌ و تاب بدنم بیشتر شد و از همه جا رها شدم، تصورش رو بکن، یک روزی برسه که همه چیز شروع نشده تموم شده باشه! من یک دختر یا پسر کوچیک بغلم دارم و هاکان درحالیه خریدهای خونمون دستشه در رو باز میکنه و میگه: انارِ قرمز قلبم کجایی؟ میخندم و از خنده‌ی من جوجه تو آغوشم شاد میشه؛ به پذیرایشش میرم و نفس عمیقی میکشه: به به چه کردی؛ بوی غذات تو کل کوچه پیچیده! از این رویا خیلی دورم؛ من از خیلی چیزها دورم! ریتم آهنگ آرومتر شد و من کم نیاوردم، سر چرخوندم و موهای پریشونم توی هوا رقصید، صدا قطع شد و هاکان از پشت بغلم کرد؛ نفسم حبس شد و توی گردنم نفس خودش رو رها کرد؛ اون گرم شده بود. بوسید و زمزمه کرد: _ امشب مال من... دل به دلم بده و باهام تجربش کن.. عضله‌هام سفت شد و دست روی دست گرمش گذاشتم: _ آماده رابطه نیستم... نه! دستش روی شکمم چرخید و من لرز کردم، لرزی که بیشتر میخواست و نه! _ آماده میکنمت، پیشنوازی هرچقدر بخوای انجام میدم و به اوج میبرمت! از اینکه نمیدیدمش کمتر خجالت می‌کشیدم و لیسی به گردنم زد: _ نه هاکان.. من مقیدم! لاله گوشم رو گاز گرفت و من چیز عجیبی احساس میکنم که تا حالا نکرده بودم... خواستم فاصله بگیرم و سفت‌تر گرفت: _ محرم میشیم، مال خودم میشی هم جسمی و هم قلبی! روحت بهم بده! هورمون‌های زنانه‌ام خیلی فعال شده بود و من احساساتی شدم... به سرعت تکون خوردیم و لحظه بعدی روی تخت بودیم، تعجب کردم و اون روی بدنم خیمه زد! فضای نیمه تاریک اونجا قدرت ادراک رو از من گرفته بود و من تسلط کافی به این موضوع رو داشتم که نمیخوام رابطه داشته باشم! به پشت دراز کشید و من رو روی شکمش نشوند! معذب شدم و محکم نگهم داشت که قشنگ حسش کردم و لب به اعتراض باز کردم: _ هاکان بهم فضا بده! بدون توجه بهم گفت: _ عمارت شیشه‌ای خودم و هر ماشینی که بخوای، سه‌تا سفر به هرجایی که بخوای و یک‌سوم سهام کل‌ شرکت‌هام برای تو برای مهریه‌ات. فقط مال من باش و امشب تا صبح برام بمون. کپ کردم و موهام رو پشت گوشم فرستادم، دیدم دست روی گردنش برد و خراشی روی شاهرگش زد: _ قسم خونی میخورم که به همش عمل میکنم؛ فقط مال من باش. به‌قلم: خانم وکیل
  6. ششمین همزاد پارت #صد_پنج بی‌هوا دست انداخت و من رو به خودش چسبوند: _ اینجا بهتره! نفسم به لرز افتاد و یک مشت پفک توی دهنم خالی کردم؛ اوکی اون نمیدونه من فراموش نکردم! اوکی اون نمیدونه! و شاید میدونه! یک دونه مارشمالوی آتیشی روی سر چوب زدم و به سمت آتیش گرفتم که هاکان کنار گوشم زمزمه کرد: _ شاید یک متاسفم بهت بدهکارم.. نپرس چرا فقط قبولش کن. بالاخره کمی آروم شدم و مارشمالوی سفیدم رو عقب کشیدم و پرسیدم: _ میقولی؟ لبخند زد و برداشتش: _ جدیده؟ یک مارشمالوی دیگه سر چوب زدم و شونه‌ای بالا انداختم: _ جدید نیست ولی با روحیه من میخونه؛ این یکی رو هم میقولی؟ آروم مزه مره کردش و پرسید: _ پس کِی خودت رو بقولم؟ برگام ریخت و به تته‌پته افتادم: _ مَ من که خوردنی نیستم! چشماش میخ شد: _ پس چی هستی؟ خوردنی؟ خیلی خوبه که به روی خودت نمیاری داشتی من رو میکشتی! _ هاکان! من خجالت میکشم گفتم نگو! _ لوند بازی میکنی خجالت نداره و من که پا به پات میدم خجالتت میاد؟ بوی سوختنی که اومد یهویی مارشمالو رو از آتیش دور کردم؛ جزغاله شده بود! هاکان صورتم رو سمت خودش چرخوند و با اشتیاق بهم خیره موند: _ چشمات توی آتیش میدرخشه! توی ذهنم تکرار کردم: آره مثل توکه توی تاریکی نقش قتل من میکشیدی! خم شد و لبم رو بوسید، بغض کردم و صورتم خیس شد، عمیق‌تر بود و اشکم بین بوسه‌ها گم شد. هاکان کاش بری و الان تنهام بزاری؛ تنها چیزی که نیاز ندارم به تو و این لحظه‌هاست! _ چرا گریه میکنی؟ و به دروغ گفتم: _ دوری تو! نمیتونم تصور کنم دیگه نداشته باشمت! اینکه توجهت مال من نباشه باعث میشه دلم بترکه! موهام رو نوازش کرد و تونستم راحت گریه کنم، خداروشکر منطقی بود و زمزمه کرد: _ انار من تاریکم.. خوشحال باش که ازت دور بشم. ترس از خیلی چیزها باعث شده از علایقم دست بکشم.. من خواسته‌هام رو توی قلبم دفن کردم! دست روی قلبش گذاشتم و بدنش یخ بود! زمزمه کردم: _ به من ندادیش؟ _ دادم. _ پس یک گورستان از آرزوهای تو دارم... چطوره ببینیم میتونم جادو بکنم و اون‌ها رو زنده کنم؟ نفس عمیقی رها کرد: _ تو خودت تنها آرزوی زنده‌ی اونجایی... این یعنی فعلا ساکت شو تا توام نمردی! دست روی رون پام گذاشت و آروم نوازش کرد که باعث شد موهام سیخ بشه؛ تکونی خوردم و با اشتیاق پِچ زد: _ یادمه گفتم نیمی‌انسان و نیمی خوناشامم؟ بهت تکیه دادم: _ آره یادمه... لبم رو مجددا بوسید: _ زمانیکه کنار توام، نیمه انسانم از تاریکی در میاد و بیدار میشه؛ تمام خلق‌و‌خوهام انسانی میشه و رسما بُعد خوناشامم پنهان میشه. این حس کنار هیچ کس تجربه نکردم و حس میکنم روح انسانیم بهت گره خورده.. _ پس چرا از من خون میخوری؟ اون دوست داره؟ فشار دستش روی رونم بیشتر شد: _ بُعد خوناشامیم میخواد زنده بمونه و تسلطش رو به نیمه انسانم نشون بده! زنده که همیشه هست، میخواد قدرتمندتر بمونه. مردمک چشمام گشاد شد و این یک جنگه، دقیقا بین جهنم و بهشت! به‌قلم: خانم وکیل
  7. ششمین همزاد پارت #صد_چهار دستام می‌لرزید و پیش‌دستی کردم: _ یادم نمیاد چرا افتادم توی آب، تمام تنم یخ زده و میلرزم! اون توی خود غرق بود و چه مرگشه؟ عذاب وجدان گرفته؟ به کلبه که رسیدیم کتری رو به دستش دادم و داخل رفتم که مساوی شد با شکستن بغضم؛ مرگ رو کنار گوشم احساس میکنم و اون داره بهم دست تکون میده! لباسام‌ رو عوض کردم و آیت‌الکرسی خوندم؛ روی خودم فوت کردم و خدایا خودم رو به تو سپردم. دست دست کردم و آخر با کلی خوراکی بیرون رفتم، چیکار کنم از این مخمصه راحت بشم؟! کتری روی آتیش بود و دوتا کُنده کنارش گذاشته بود، روی یکی از کنده‌ها نشستم و به روی خودم نیاوردم که چقدر دور شدم ازش! اونم نشست و من خودم رو نامحسوس عقب کشیدم. لبخند زدم و یک شکلات داخل دهنم گذاشتم و پرسیدم: _ میشل از من نا امید شده.. اون میگه وقتشه از تمرین دست بکشم و به زندگی عادی برگردم! اشکم ناخواسته چکید و بالاخره توجهش بهم جلب شد؛ دست دراز کرد و هین کشیدم! تعجب کرد و من با مِن‌مِن گفتم: _ ترسیدم میخوای بزنی تو گوشم! ابروش رو بالا انداخت و اشکم رو پَس زد: _ چرا باید بزنم تو گوشت؟ _ چون مدام سرافکنده میکنمت... و باب دلت شاید نباشم! نگاهمون با هم تلاقی شد و سر تکون داد: _ فعلا به این چیزها فکر نکن... مسئله های مهم‌تری هم هست. چرا از من فاصله‌ گرفتی؟ _ من فاصله‌ گرفتم؟ نگاهی به بینمون کردم و پشت چشم نازک کردم: _ ببینم نازکشم کیه؟! به‌قلم: خانم وکیل
  8. ششمین همزاد پارت #صد_سه تکون نخورد و چرا چشماش برق میزنه؟ حس یک شکار رو داشتم که گیر شکارچی افتاده! آب دهنم رو قورت دادم و نشستم که کتری رو بشورم و آب بردارم، خدایا‌ چرا استرسی شدم! _ انار؟ با شنیدن صدای یهوییش از بالای سرم؛ از جا پریدم و چرخیدم بهش خیره شدم. صورتش تیره شده بود و رگ‌های مشکی روی صورتش حرکت کرده بودن، چشماش کاسه خون بود و دندون‌های نیشش تا لب‌ پایینش بلند شده بود. _ چیشده هاکان؟ نتونستم به زبون بیارم که ترسیدم و اون با صدای بمی گفت: _ گرسنمه! به لکنت افتادم و گفتم: _ چی چیک چیکار کنم؟ اون واقعا ترسناک شده بود و قابل توصیف نیست؛ صورتش هرلحظه رگه‌های بیشتری پیدا می‌کرد و چشماش وحشی‌تر میشد! بلند شدم که دست روی شونه‌هام گذاشت و فشار داد که سرجام برگردم، با لحن بدی گفت: _ امروز پرنسا یک حرف منطقی زد و میگم چرا که نه! اون گفت همه الهه ها از دم کثیفن، توام که تکلیفت مشخص نیست چی هستی! پس از کجا معلوم بعدا به ضررم نشی؟ میگه تورو با آدالارد دیده و داری بر علیه من نقشه می‌ریزی! رنگم پرید و دختره‌ی عوضی؛ اگه زنده بیرون بیام به روح مامان و بابام قسم میخورم که به هر شکل و روشی که شده بکشمت؛ حتی اگه جونم به خطر بیوفته! با لبخند تصنعی جواب دادم: _ از اونجا مطمئن شو که قلبم پیش توعه و هربار که من رو خواستی تمام و کمال پیشت بودم! ما فقط یک ماه همدیگه رو می‌شناسیم و این تصمیماتی که میگی خیلی عجولانه! جلوم زانو زد و سرم رو کج کرد، نگاه خشنش بین گردن و صورتم چرخید و در نهایت به گردنم حمله کرد. ناخواسته جیغ بلندی کشیدم که پرواز پرنده‌ها به گوشم خورد و سوزش دردناکی از گردنم سرازیر شد! دست روی بدن هاکان گذاشتم و خواستار فاصله گرفتنش شدم؛ اون داشت به من آسیب میرسوند. متوجه نبود و هق‌هق‌هام بلند شد! من نمیخوام این شکلی بمیرم! دستم به کتریِ شناور روی آب رسید و با تمام زورم محکم توی سر هاکان کوبیدم که به سرعت فاصله گرفت! لب و دهنش پر از خون بود، به چونه و کمی از گردنش هم رسیده بود! خودم رو عقب‌ کشیدم و توی چشمه افتادم، با ترس فریاد کشیدم: _ جلو نیا! تو میخوای من رو بکشی! دست به دهنش کشید و آروم آروم صورتش به حالت عادی برگشت! دستم توی آب حرکت کرد و من دنبال قسم گشتم؛ چی بود برای آب. پا به آب گذاشت و من یادم اومد! گفتم: _ مَ من! بیشتر بهم نزدیک شد و از استرس فراموش کردم باز! خب اون لعنتی چه شکلی بود! جلوم که رسید بجای قسم، اَشهدم رو خوندم و اون به ضرب بلندم کرد! آب از بدنم شُره کرد و من کپ کردم؛ من رو صاف نگه داشت و مستقیم توی چشمام خیره شد. مردمک نگاهش تنگ و گشاد شد و بدون حرکت گفت: _ هر اتفاقی که افتاده رو فراموش میکنی و فقط این یادته که اومدی از اینجا آب برداری و من پشت سرت منتظر بودم! متوجه شدی؟ خواستم جوابی بدم ولی ساکت موندم؛ اون فاصله گرفت و من بی‌حرکت وایسادم؛ القای ذهنی نبود؟! سریع نشستم و چرا هنوز یادمه که چه اتفاقی افتاده؟ کتری رو از روی برگ‌ها برداشتم و آب کشیدم، اون من رو القای ذهنی کرد و من کاریم نشد! _ عزیزم تموم شد؟ صدای هاکان اومد و با حال ساختگی چرخیدم سمتش: _ نه! نمیدونم چرا خیس شدم و سردمه! لبخند زد و از نگاه کردن مستقیم بهم گذشت! بلند شدم و باهاش همقدم شدم؛ حیوون وحشی! به‌قلم: خانم وکیل
  9. ششمین همزاد پارت #صد_دو _ خب؟ دم عمیقی گرفت و یک برگ‌کالباس هم از دست من قاپید: _ خب همینکه منم میخوام به تو گوش کنم. اول تو بگو. چند برگ‌کالباس دیگه تو دهنم گذاشتم؛ با دهن پر شروع کردم: _ منم از تالیکی خوشم میاد و هَل‌ازگاهی توی‌ افگال خودم اشترش میگیرم. چشماش گشاد شد و چرخید سمت من؛ نگاهش بین دهن و نگاهم چرخید و پرسید: _ مجبولی با دهن پُل شُحبَت کنی؟ خندم گرفت و مثل خودش جواب دادم: _ خب تو یهویی پُلسیدی و من اشترش گِلِفتم! با همون تُن جوابم رو داد: _ اشترش نگیر! دهنم رو خالی کردم و گفتم: _ منم از تاریکی خوشم میاد و هرازگاهی توی افکار خودم استرس میگیرم. از اینکه چه چیزهایی میتونه ازت بر بیاد و خودت هم هراس داری! انعقاد تاریکی و روشنایی میشه خاکسترِ خاطراتت و از اون‌ها فقط یک زمانی که گذشته باقی مونده. فکرش بکن؛ ما عکس های سیاه و سفید بقیه رو می‌بینیم و نمیدونیم کی هستن، قراره یکی هم یک روز عکس ما رو ببینه و عادی آلبوم مقابلش رو ورق بزنه غافل از اینکه ما کی بودیم و چه داستانی داشتیم. اون ساکت بود و گوش میداد، بینش گفت: _ یعنی ما هم جزوی از تاریخ میشیم؟ بهش زل زدم و یک قورت لیموناد خوردم: _ ما همین الانم جزوی از تاریخ هستیم؛ داریم فردایی رو رقم میزدیم که مال دیروز بود و الان داخلشیم! اون تکرار کرد: _ ما داریم فردایی رو رقم میزنیم که مال دیروز بوده و الان داخلشیم... ساکت شدم و افسار بحث رو توی دستش گرفت: _ فردای تو چیه؟ به مسیر جاده و خط‌های وسط جاده که تند تند رد میشدن خیره شدم، اون علامت‌های قرمز هشدار و علائم راهنمایی رانندگی؛ من دارم برای چه فردایی تلاش میکنم؟ _ فردای من.. اون نامشخصه! شاید اصلا فردایی نباشه و هرچی که هست همین الانه.. دستم رو گرفت و آروم بوسه‌ای پشتش کاشت: _ فردای تو؛ فردای منه. سعی کن فردا رو داشته باشی چون من به امید تو میگذرونم. تلخندی کردم و ساکت موندم؛ داری از کی صحبت میکنی زمانیکه دستور آوردن قلبم رو دادی و نمیدونی! وسطای جنگل گلستان به یک فرعی پیچید و من پرسیدم: _ بابلسر نمیریم؟ _ نه مطلقا؛ صرفا به باغ خودم میریم. اونجا دنجه، دریاچه داره و میوه‌هایی که‌ بهت روح میبخشه! توی سرم تکرار شد: روح‌‌.. روح! بعد نیم ساعت تا چهل دقیقه به یک دشت کوچیک بین جنگل رسیدیم؛ اون پیاده شد و من خوف کردم! به خودم که اومدم؛ برق اونجا روشن شد و کلبه دو نفره مقابلم نقش بست؛ خیلی دنج و کوچولو بود! منم جرئت کردم و پیاده شدم که کنارم اومد: _ مراقب باش؛ اینجا گراز و خرس داره! بخشی از خوراکی‌ها‌ رو برداشتم و اون چمدونم رو در دست گرفت؛ باهمدیگه از حصار چوبی کلبه رد شدیم و من دو پله‌ی مقابلش رو بالا رفتم، کلبه گرد چوبی! داخلش بسیار تمیز و زیبا بود؛ احتمالا اخیرا ازش استفاده شده که خاک نخورده مونده. یک تخت دونفره و سه‌تا مبل دو نفره؛ شومینه و اشپزخونه خیلی کوچیک با یخچال نیم قدی! نوشیدنی و پروتئینی‌ها رو داخلش جا ساز کردم؛ هاکان به داخل اومد و چمدونم رو روی تخت گذاشت: _ حال داری بیدار بشی؟ لبخند زدم و کتری ذغالی رو برداشتم: _ بستگی داره با کی و تو چه حالی باشه! چمدونم رو باز کرد و یک شومیز نارنجی با شلوار آبی‌فیروزه‌ای بیرون کشید: _ حدس زدم ندونی کجا میایم؛ پس خودم برات یکم خرید کردم. بپوش بیا.. اون رفت و من به سمت خریدش رفتم؛ لباسش اندامی و زیبا بود؛ زمانیکه پوشیدم به جذب و تنگ بودنش واقف شدم! موهام رو دم اسبی بستم و چشمام بخاطر کشیده شدن پوستم، کِش آورد و زیباتر شد! کتری رو برداشتم و جایی آب ندیدم که پر کنم؛ کمی روغن وانیل به خودم مالیدم و کفش اسپورت مشکی پام، پا به‌ محیط بیرون گذاشتم! هوا سرد بود و الان آخر شبه؛ حداقل ساعت سه الی چهار! اون آتیش خوبی به پا کرده بود و من خودنمایی کردم: _ خوب شدم؟ نگاهش از بالا تا پایین بدنم چرخید و لبخند یک وری زد: _ بوی بدنت که دقیقا باب دلمه؛ لباست‌هم نشونم داد ترکیب خوبی داری! کتری رو تکون دادم: _ آب پیدا نکردم. بلند شد و به سمتم اومد: _ تا قشنگ به حال بیاد؛ بریم چشمه و آبش کنیم؟ _ اینجا چشمه داره؟ _ یک چشمه خیلی قشنگ! دست به دستش دادم و کی خبر داره که.. اون دلم بود‌ که دل به دلش داد! بین برگ‌هاش خشک قدم زدیم و آخرای پاییز هستیم! کم کم یک چشمه رو دیدیم و هاکان هولم داد: _ بدو. برو تجربش کن! حرفش رو درک نکردم و کمی به قدم‌هام سرعت بخشیدم که با دیدن نور‌های کوچیک روی هوا، چشمام شکل قلب شد! اونجا کلی کرم شب‌تاب پرواز می‌کرد و منظره‌ بینظیری رو به وجود آورده بود، تابش نور ماه مستقیم روی آب انعکاس داشت و مزین شده به صدای جیرجیرک‌ها بود! چرخیدم سمت هاکان که دیدم توی تاریکی استتار کرده و نگاهش میدرخشه! دست تکون دادم: _ بیا ببینش؛ اینجا رو توی کارتون‌ها دیده بودم! به‌قلم: خانم وکیل
  10. ششمین همزاد پارت #صد_یک سکوت کردم و اون پایین پرید، کنارم اومد و ساندویچ دستم رو کشید که اعتراض کردم و روی زمین انداخت و لگدش کرد: _ عخی عزیزم.. گرسنه بودی؟ آخه دیدم غذا، زبونت رو خوردی! دست انداخت توی گردنم و خراشی داد که سوختم! دست روی زخمم گذاشتم و اشک به چشمام دوید؛ من عملا الان تو این لحظه هیچ قدرتی نداشتم! با غیض گفتم: _ چی میخوای؟ تو که داری ملکه‌ میشی! یک تیکه از موهاش رو توی دستش پیچوند و زمزمه کرد: _ خب عزیزم بالاخره یک ملکه به حمایت پادشاهی هم نیاز داره. درسته که هرچی‌ بخوام رو بدست میارم اما اگه همه جا بپیچه که پادشاه احساسی به ملکش نداره و صرفا اسم ملکه رو داره برام بد نیست؟ _ به من چه دخلی داره؟ خودت مُخَیّر هستی چه کاری بکنی و نکنی! جلوتر اومد و من چسبیدم به پنجره پشت سرم، توی صورتم فوت کرد و چشم بستم که خندید: _ موی دماغمی، یک ماماسیتای هرزه‌ای! جات اینجا اضافیه دختر کوچولوی هورنی! اومدم باهات سنگ‌هام وا بکنم که بعد جشن جای تو اینجا نیست و این دستور ملکه است! از من دور شد و موهاش رو مرتب کرد: _ البته که نمیزارم زنده بمونی که مشخص بشه کجا هستی و نیستی! خشم توی بدنم پیچید و نزدیک در شد، پس بالاخره از زبونم کار کشیدم و گفتم: _ برای جلسه دوم و سوم دیدار خودمون توقع رفتار بهتری ازت داشتم ملکه خانم.. ولی مثل‌ اینکه خیلی درگیر آوردن قلب خواهر الهه قبلی بودی و متوجه نیستی این رفتار درستی نیست! چشماش سرخ شد و بهم خیره موند: _ من خیلی زحمت کشیدم و شیادی مثل تو نمیتونه درک کنه. به همه میگی الهه هستی و عرضه ریختن یک‌ لیوان آب رو نداری؛ آخ اینجوری نگو که آدم زورش میگیره! خون روی گردنم خشک شده بود و حس منزجر کننده‌ای بهم می‌داد! اما با این حال جلو رفتم و انگشت خونی خودم رو کمی لیس زدم و طعم آهن توی دهنم پیچید: _ ملکه خانم، پرنسس عمارت؛ پرنسای سخت کوش! من الهه هستم، چه نشون بدم و چه نشون ندم! پس تمام قدرت‌های یک الهه رو دارم و اینکه یک لیوان آب تا حالا نریختم؛ چون نخواستم بقیه بفهمن قدرت دریا رو توی دستام دارم! حداقل من پای حرفم و صداقتش میمونم، تو ببین واقعا با پادشاه صادقی؟! کنارش زدم و از اتاق خارج شدم، نصف اون ساندویچ رو خورده بودم ولی بازم ‌کمی احساس گرسنگی داشتم. رقابت سر هاکان یا قدرت؟ این نامشخصه! توی اتاقم رفتم که دیدم هاکان داره با چمدونم بازی میکنه، ابرویی بالا انداختم و پرسیدم: _ سلام؛ جدید اومدی؟ زیپس چمدون رو بست و بلند شد: _ نه؛ اومدم و از پشت پنجره کتابخونه دیدمت؛ گفتم یکم تنها باشی. بریم؟ تعجب کردم: _ الان؟! _ آره؛ بریم دو روزه و برگردیم. ساکت موندم و سریع شارژرم رو برداشتم؛ این چه سفریه؟ سوار پاترول نقره‌ای شدیم و اون کمربندم رو بست و هیجان زده شدم؛ دو نفری! البته که کل مسائلات پشت سرم رو نادیده گرفتم و الان میریم سفر! پرنسا به ما ملحق شد و با هاکان صحبت کرد: _ منتظرم تا برگردی! و هاکان بی‌تفاوت گفت: _ همونجوری که دوست داری باشه رفتار کن، اینم به حساب قولی که داشتیم. پرنسا لبخند عمیقی زد و زمزمه کرد: _ عالی میشه. مطمئنم خوشت میاد.. اون‌ها در مورد چی حرف میزدن؟ توجه نکردم و هاکان حرکت کرد. آدالارد رو تو لیست بایگانی گذاشتم و گوشیم رو به ضبط متصل کردم؛ آهنگ بِیس‌دار خارجی پخش کردم و هاکان زمزمه کرد: _ گلوت چرا زخمی شده بود؟ دست روی زخمم گذاشتم و جواب دادم: _ هربار تو من گاز گرفتی سریع خوب شد و نموند؛ خودم تست کردم و دیدم زخمم خوب نشد. اخم کرد و کنار یک مارکت ایستاد: _ پیاده شو! پیاده شدم و باهمدیگه دست توی دست وارد مارکت شدیم؛ چرخ خرید رو برداشت و از خوراکی‌ها پر کردش، با هیجان منم هرچی دم دستم میومد برداشتم؛ البته که سوسیس و کالباس سرلیست اصلی بودن و هرکی نگاه میکرد تصور یک میز مزه رو از ما داشت. خریدهامون رو تموم کردیم و هاکان گفت: _ یک جوری خرید کن که نیاز نباشه به شهر برگردیم! _چَشششششم! بیرون اومدم و از پروتئینی، جگر، جوجه و گوشت خرید! خدایا من قطعا غش میکنم! به سمت بابلسر حرکت کردیم و باسرعت زیادی پیش رفتیم. توی ماشین از شدت سرعت و تاریکی هوا جیغ کشیدم و به بازوی هاکان چنگ انداختم: _ خیلی خوشحالم! لبخند عمیقی زد و دستم رو نوازش کرد: _ قراره خوشحال‌تر هم بشی انارکم! چیپس باز کردم و یک دونه خوردم و دوتا دونه بهش دادم؛ اون چیپس می‌خورد! ضبط رو کم کردم و از هاکان پرسیدم: _ هاکان؛ از تاریکی های خودت بهم بگو! چشماش برق زد و من این رو توی سیاهی شب به وضوح دیدم! یک برگ‌کالباس لوله کردم و روش سس خردل ریختم، آروم گاز زدم و اون گفت: _ تاریکی‌های من؛ بهترین دوستای منن! اون‌ها راه رو به من نشون میدن؛ بُعدهای مخفی من رو نشونم میده و من با اون‌ها رشد میکنم! یک برگ دیگه کالباس مرغ و پسته برداشتم و سریعتر جویدم؛ ماجرا هیجانی شد! به‌قلم: خانم وکیل
  11. ششمین همزاد پارت #صد نگاهی به بقیه جاها انداختم و کسی نبود؛ خب خوناشام‌ها نگاه و گوش‌های تیزی دارن و من آدمی نیستم که تو این وضعیت دم به تله بدم! _ جایی که هستم درسته، انتخابم درست‌تر و نیاز دارم که الان تنها باشم! کمی اخماش توی هم کشیده شد و صدای مردی از پشت در عمارت اومد: _ کسی اینجا هست؟ سفارشتون رو آوردم! به آدالارد پشت کردم و بزار فردا بشه باهات صحبت میکنم؛ الان نمیتونم! غذام رو تحویل گرفتم و آدالارد کنارم موند و زمزمه کرد: _ درکت نمیکنم؛ خیلی مودی هستی و اصلا نمیشه رو تو حسابی باز کرد! این رو گفت و غیبش زد؛ خب وایسا جواب هم بگیر! به کتابخونه رفتم و گازی به ساندویچم زدم و بین کتاب‌ها چرخ خوردم، روش کار اون خنجر و کاربردش چیه. بهار چی رو خواست ثابت کنم! چجوری دوباره ببینمش؟ از پشت پنجره خیره شدم به ماه و آسمون سیاهش، اون خیلی ژرف و عمیق بود! سس ریختم و گاز دیگه‌ای زدم که صدای پرنسا رو شنیدم: _ تو باهاش رابطه خاصی داری؟ به اون دختر که بالای یکی از قفسه‌ها نشسته بود خیره شدم و لقمه تو دهنم رو جویدم: _ نفهمیدم چی گفتی؟ حرفش رو تکرار کرد: _ تو با پادشاه رابطه خاصی داری؟ احساسی و اینا. اخم کردم و جواب ندادم؛ این یک جمله‌ خصوصیه و من جواب ندارم! به‌قلم: خانم وکیل
  12. ششمین همزاد پارت #نود_نه سر بلند کرد و لب روی لبم گذاشت؛ با دستش چنگ به اندامم زد؛ من دارم به خودم و افکارم خیانت میکنم! من رو گرفت و طاق باز خوابید، پیرهنش رو به ضرب از وسط باز کرد و من رو روی خودش کشید و زمزمه کرد: _ من رو مزه کن؛ دوست دارم ازم تغذیه کنی و ببینمت! چاقوی میوه خوری رو برداشت و به دستم داد: _ امتحانش کن.. میخوام ببینمت! صداش رگه‌های خماری داشت و من میل و عطش شدید به خوردن خونش؛ از کی تا حالا عاشق خون خوردن شدم و خبرندارم! تیزی رو آروم روی گردنش کشیدم و مشخصه دائم العمره ولاغیر زیر من وا نمی‌رفت که تیکه تیکش کنم! خونی که ای رگش بیرون ریخت؛ مجبورم کرد مثل یک وحشی بهش بچسبم و مزه کنم؛ اوه خدایا! شیرین مثل عسل بود! بالاخره نفس کم آوردم و از سینش جدا شدم، تیزی کوچیکی رو قلبش انداختم و مقابل چشمای اون که با لذت بهم خیره شدم بود؛ شروع به لیس زدن و خوردن کردم! بالاخره تموم شد و احساس سیری کردم؛ کنارش افتادم و تند تند نفس زدم! آروم پرسید: _ دوستش داری؟ به آینده فکر کردم؛ اینکه انتقام گرفتم و از بار سرخوردگی رها شدم.. _ خیلی دوستش دارم! بین دستاش اسیر شدم و از گرمای بدنش خوابم برد... از گرمای بدنش! . . چشمام رو نیمه باز کردم و زمزمه کردم: _ هاکان؟ اون رو پشتم احساس میکردم و با این حال جواب نداد، تکونش دادم و هوا تاریک شده بود: _ هاکان پاشو. بازم سکوت و تعجب کردم! چرخیدم که چیزی بگم ولی با جای خالیش مواجه شدم و اون پشت سریم فقط یک بالشت بود! دستی پشت گردنم کشیدم و آباژور کنار تخت رو روشن کردم که نامه زیرش چشمم رو زد. برداشتم و خوندم: _ برای یک مسئله میرم و برگشتم چمدون بسته باش؛ دوست دارم چند روزی با هم به سفر بریم و از مسئله های دورمون خلوت بشیم. بلند شدم و برق اصلی اتاق رو زدم، به سراغ کمد رفتم و بهتره بهونه دستش ندم! لوازم جانبی هم چیدم و از اتاق بیرون اومدم، گرسنمه! ساعت که با غذا خوردن نمیساخت و مجبورا گوشی برداشتم و زنگ زدم به بیرون؛ این‌ها میخوان من از گشنگی بمیرم! توی حیاط عمارت قدم میزدم بلکه ساندویچم برسه و یکی از پشت سر گفت: _ انتخابت رو نکردی؟ چرخیدم و بین چراغ‌های قرمز؛ آدالارد رو دیدم که سرک میکشه! با بدبینی پرسیدم: _ چه انتخابی؟ _ اینکه کجا باشی و چیکار کنی؛ الهه خانم! به‌قلم: خانم وکیل
  13. ششمین همزاد پارت #نود_هشت اون قطعا نمیدونست من کیم ولاغیر اینقدر راحت با من نمیپلکید! از این موجود کثیف‌تر و نفرت‌انگیزتر دیده بودم؟ آره! همین موجود رو دو دهه پیش! یک چیزی توی سرم زنگ خورد و هی! پس‌ اون چرا هنوز شیشه‌ای هست؟ مگه‌ نگه اینکه به ناحق خونی بریزن طبیعت اون‌ها رو از والهان و شیشه‌ای‌ بودن محروم میکنه؟ پس... مغزم سوت کشید و من هاکان رو دست کم گرفتم! اون که مستقیم آدم نکشت؛ اون به وسیله‌ی یک آدم،‌ یک آدم دیگه رو کشت! اون به من دروغ گفت؛ من به اون دروغ گفتم؛ پرنسا به اون دروغ گفت؛ و میشل و دیاموند هم به اون! اینجا عمارت شیشه‌ای نیست... اینجا عمارت شیاطینه! شیاطین! اشکام بی‌مهابا میریختن و من در تلاش اینکه فقط یکم جیغ بزنم و نمیشه! یکم عزاداری کنم و نمیشه! حداقل یکم شمع روشن کنم و پخش صوت آیه برای خواهر جوون‌مرگم بزارم؛ اونم نمیشه! از همه بدم میاد؛ از خودم که مسخ اجبار ذهنی‌ هاکان شدم! از خواهرم که میتونست من رو همونجا بکشه و نکشت! از میشل و دیاموند که من رو وارد این بازی کردن! از پرنسا که با حضور یهوییش باعث تلنگر به رابطه ما شد و من به خودم اومدم! از جام بلند شدم و صورتم رو با دست پاک کردم؛ از در بیرون رفتم و به سمت پذیرایی راه افتادم که صدای آدالارد رو شنیدم: _ بالاخره شانس همیشه نیست؛ ولی فرصت پیش میاد. هاکان قهقه زد و جواب داد: _ دقیقا... تو فکرش رو بکن! هم ملکه انتخاب کنی و هم الهه رو داشته باشی؛ وای اصلا قدرتش قابل توصیف نیست! و آدالارد با هشدار گفت: _ البته که من نشونه‌ای از الهه بودن نشنیدم و ندیدم؛ ولی شاید! الهه باشه! پرنسا وسط پرید و گفت: _ پندار! این عروسی ماست و حضور تو به عنوان پادشاه گروه خودت واجبه! دوست دارم به عنوان ساقدوشم باشی و جام تبریکت رو باهام بکوبی! به دیوار تکیه زدم و شماها دارین روی خاکستر خانواده من جشن میگیرین! به اتاقم برگشتم و یکسراست سر پرساس رفتم؛ اون باید کمکم کنه! اون باید یک چیزی درونش داشته باشه! تا شب فقط با اون کتاب تمرین کردم و متوجه شدم همه قسم‌ها رو نمیتونم کار کنم! در باز شد و دیدم هاکان با ظرف خوراکی اومد داخل: _ دلبر کوچیکم در چه حاله؟ هرکاری کردم نشد صورتم رو به یک حالی در بیارم و همونطور خنثی جواب دادم: _ تمرین میکنم! مقابلم نشست و به کتاب خیره شد: _ چی نوشته؟ من نمیتونم بخونم! بدون چشم برداشتن ازش زمزمه کردم: _ نوشته چجوری یک الهه میتونه از قدرتش استفاده کنه. به ظرف میوه خیره شد و جلو هولش داد: _ و تو میتونی انجامشون بدی؟ ساکت موندم و خودش جواب گرفت. با تاسف سر تکون داد: _ اشکال نداره انار قلبم؛ من میدونم که الهه نیستی و شانسی میتونی این کتاب رو بخونی. تو حتی توی کتابخونه نتونستی به عناصر دست بزنی و انرژی‌ بگیری، پس مشخصه که الهه نیستی. من دوستت دارم و سعی میکنم ببینم اگه توانش رو داری جادوگری یاد بگیری! پلک نمیزدم تا نکنه یک جمله‌ کوچیک رو از دست بدم و اون برای خودش جمله سرایی میکرد: _ و مثلا بتونی به اون درجه برسی که از نیروی من کمک بگیری و برای خودت هم عمر جاودانه درست کنی! مثل من بشی؛ که هیچ چیزی تحت هیچ شرایطی نمیتونه بکشت و برای همیشه محکوم به زنده بودنی! چشمام گشاد شد؛ اون محکوم به زنده بودنه؟! یعنی چی! به جلو خیز برداشتم و اون فکر کرد که آغوشش رو طلب میکنم، توی خودش حل شدم و از زیر گلو به ته ريشش خیره شدم: _ مثل تو عمر جاودانه داشته باشم؟ خندید و سر تکون داد: _ پس فکر کردی چرا پرنسا میخواد ملکه بشه؟ که عمر جاودانه داشته باشه. اگه بارها و بارها بمیره در لحظه بعد زنده میشه و فنا ناپذیر میمونه! سرم رو بوسید و اشکال نداره که؛ بجای یک دونه غول دوتا داریم و تفاوتش اینه که نحوه مرگ جفتش هم نامعلومه! صدای قلبش رو میشنیدم و کم بود.. سر کنار گوشم آورد و پرسید: _ خانومی اجازه میده یکم ببوسمش و انرژی بگیرم؟ ناخواسته میل به هاکان پیدا کردم و این چی بود! ته دلم احساس دلتنگی کردم و فقط می‌فهمیدم که میخوام از خونم بخوره! سر بالا آوردم و برخلاف عقلم گفتم: _ هرکاری دوست داری بکن عزیزم! گردنم رو نرم بوسید، جوشش خون رو احساس کردم و دست انداختم توی‌ گردنش، خفیف گازم گرفت و دوباره صدای ملچ مولوچ! تحلیل رفتم و سست شدم؛ از صبح درست و درمون غذا نخورده بودم و الان فقط میخواستم زیر دست و پای هاکان باشم! روی من خیمه زد و دهنش رو جدا نکرد، چرا نمیتونم بر خلاف خواسته‌اش ‌کاری بکنم؟! تمام اشتباهاتم از جلوی چشمام رد شد و من دست روی سرش گذاشتم و فشار کوچیکی دادم که کنار بره؛ حریص‌تر شد و وحشیانه‌تر میک زد! به‌قلم: خانم وکیل
  14. ششمین همزاد پارت #نود_هفت نفس عمیقی کشیدم و لرزون گفتم: _ برای اینکه مطمئن بشم نمیخوای این ازدواج رو توی سر من بزور جا کنی و عمیقا دوستم داری و دوستت دارم؛ بهم بگو هرچی هست و نیست رو به یاد بیارم که ببینم احساست بهم واقعیه و قبلا اجبار ذهنی‌ نذاشتی که عاشقت بشم! جا خورد و حیرون پرسید: _ واقعا فکر کردی من دوست داشتن رو توی سرت جا کردم؟ نخیرم خانم! لوندی کردم و دست روی عضله‌های بدنش کشیدم: _ خب آقایی که میگی نوچ؛ چرا بهم ثابت نمیکنی؟ لرز کردم و گردنم رو توی دستش گرفت: _ منکه میدونم این ها همه ناز و اطوار بعد پریودیته و فردا دوباره توی تخت همدیگه پیدامون میشه؛ ولی دل به دلت میدم و قبوله! عمیق توی چشمام خیره شد و زمزمه کرد: _ منکه از خودم مطمئنم انار خانم.. ولی بازم باشه... مکث کرد و یهو جدی گفت: _ به عنوان پادشاه بهت اجازه میدم هرچی هست و نیست رو به یاد بیاری! لبم رو بوسید و حالا من باید به تمام خاطره هام فکر کنم که ببینم کدوم تیکه بوده و حالا عوض شده! لبش رو بوسیدم و لبخند عمیق مصنوعی زدم: _ ولی با این حال باید ببینم به من توجه داری و همیشه حمایتم میکنی! _ تو مهم‌ترین عضوی هستی که الان توی چشمام میدرخشه! گونم رو لیس زد و کمی حس گرفتم که در باز شد و پرنسا گفت: _ پادشاه؟ پندار اومده تبریک بگه. اسم رو توی سرم چرخوندم و پندار کی بود؟ برام آشناست! اون از اتاق بیرون رفت و آها بابا! همون آدالارد خودمون! البته بهتره من نرم و نبینه چقدر با هاکان رابطه نزدیکی دارم! هی بهار.. خواستی ازدواج کنی و مرگ بهت دادن! یاد بهار و قتلش افتادم که‌ زانوهام سست شد و روی زمین افتادم! (( هاکان رو دیدم درست زمان فوت بهار؛ من رو تاب هُل داد و توی چشمام گفت: _ دختر کوچولو؛ شکلاتی که‌ میدم رو میدی اون خانومه که داره کتاب میخونه بخوره و بعد از اینکه کامل خوردش؛ این چاقو رو محکم توی گلوش فرو میکنی! بستنی قیفی از دستم افتاد و مسخ دستور هاکان شدم، چاقو رو پشت عروسکم قایم کردم. توی ذهن بچگونه خودم خوشحال بودم که بالاخره از این چاقوی آدم بزرگ‌ها هم دستمه! به سمت بهار دویدم و با اشتیاق گفتم: _ آجی آجی؛ این رو از فرشته‌ها برای تو آوردم بخور! با مهربونی از من گرفت و مارک تافی چشمم رو زد؛ بازش کرد و پرسید: _ چرا خیره شدی به من شیطونک؟ با هیجان که قراره با اسباب‌بازی آدم بزرگ‌ها بازی کنم؛ گفتم: _ هیچی بِخودا، میخوام بخوری و بعدش باهام بازی کنی! اون رو آروم جوید و من دیدم سرش به عقب صندلی خم شد و چشماش نیمه باز موند! چاقو رو در آوردم و نالید: _ انار نکن! به ندای قلبت گوش کن! و من بی فکر، فقط به این فکر میکردم که باید دستور اون آقا رو اجرا کنم! بدون حرکت افتاده بود و مینالید: _ انار به خودت بیا؛ نکن! از سرت بیرونش کن! و من خوشحال روی صندلی ایستادم؛ چاقو رو با دوتا دستام بالا آوردم و محکم به گردنش کوبیدم! خون توی صورتم پرت شد و با هیجان دوباره بالا آوردم و توی گردنش کوبیدم! از پشت یهو کشیده شدم و همون آقا خوشتیپه رو دیدم: _ آفرین شیطون کوچولو! حالا همه چیز رو فراموش کن و تصور کن یکی این دختره رو به قتل رسونده و تو هیچی یادت نیست! روی زمین فرود اومدم و با برداشتن عروسک کوچیکم؛ به سمت تاپ دویدم! )) نفسم حبس شده بود و رعشه به اندامم افتاده بود؛ من خواهرم رو کشتم؟! من بهار رو کشتم! به‌قلم: خانم وکیل
  15. ششمین همزاد پارت #نود_شش بدنم سرد شد و با چشمای یخی بهش خیره شدم: _ پس چرا من رو نکشتی و داری یک الهه پرورش میدی؟ موهای تو صورتم رو کنار زد و با سرمستی جواب داد: _ چون کتیبه الهگان رو نگاه کردم و اسم تو داخلش نبود! اگه بود اینجا نبودی انار سرخم! ابروم تیک گرفت و یک لنگش به بالا رفت، رسما گفت اگه زندم سر لطف و مهربونیش نیست؛ چون اسمم به عنوان الهه نبوده! بلند شدم و قدم زنون تا در رفتم؛ بازش کردم و به بیرون اشاره کردم: _ میخوام فکر کنم؛ تنهایی! بی‌حرف از روی تخت بلند شد و از کنارم گذشت: _ میرم به پرنسا سر بزنم! و خداشاهده پرنسا کم‌ اهمیت‌ترین بخش من بود! گوشیم رو برداشتم و یکراست به دیاموند زنگ زدم؛ اون‌ها لوازم بهار جمع کردن و امکان نداره ندونن که اون کی بوده ولاغیر جمعش نمیکردن! پس میدونن من خواهرشم! جواب نداد و مقصد بعدی من؛ ویلای میشل شد. . . در ویلا رو محکم کوبیدم و صدا روی سرم انداختم: _ میشل! دیاموند! _ چیشده؟ چرخیدم و به میشل که کنارم بود خیره شدم و بی مقدمه گفتم: _ لوازم بهار کو؟ اون‌ها توی اتاقش نبود! پرید اون طرف و در رو از داخل باز کرد که محکم کوبیدمش و وارد شدم! _ جمعش کردم چشم پادشاه بهش نخوره؛ بد کردم که اینجوری ناراحتی؟ بدو دنبالش راه افتادم و تقریلا جیغ کشیدم: _ چرا پادشاه نباید میدیدش؟ میشل ایستاد و چرخید به سمتم و با صورت برافروخته جواب داد: _ چون یک بار گفتم و تکرار میکنم؛ اون دستگاه کشتار الهگانه! دستور قتل خواهرت رو اون داد! به سینش کوبیدم و تمام خشمم فوران کرد: _ پس تو میدونی من کیم! میدونی و وقتی پرنسا به دروغ گفت قلب من رو آورده ساکت موندی؟ قصدت چیه؟ دستام رو خنثی کرد و خلع سلاح شدم که غرید: _ بله که میدونم خواهر کوچیکشی؛ این رو همون روزی که‌ اولین بار دیدمت فهمیدم! فقط کفایت میکرد یک سر به اتاق های دیگه خونه بزنم و عکس خواهرت رو به چشم ببینم! توقع داشتی بیام جلو پادشاه که الان همه جا خبر عروسیش رو پخش کرده بگم: سرورم لطفا تامل کنین که مقتول اصلی توی عمارت داره حاضر میشه و تعلیم میبینه! ازش فاصله گرفتم و دستی بین موهام کشیدم: _ تو باید زودتر بهم میگفتی! و اون تقریبا فریاد کشید: _ بهت میگفتم که دنبال رازهای بعدش بیوفتی؟ خب بیا الان فهمیدی! حرفش رو توی هوا شکار کردم و چرخیدم سمتش: _ چرا روزیکه بهت گفتم توی آینده من چی دیدی پیچوندی؟ اون موقع نه ولی الان کامل میفهمم دروغ گفتی! تو اصلا از رابطه من و هاکان و احساسات بینمون چیزی نگفتی! دست و پاش رو گم کرد و پشت بهم کرد: _ یادم نمیاد چه روزی رو میگی! خندیدم و به جلوش دویدم: _ باشه اون روز رو یادت نمیاد؛ حداقل بهم بگو چه رازهایی نباید فاش میشد؟ این رو همین الان گفتی! من رو پس و عوضی بازی کردم؛ آره! عوضی بازی! میخوام کثیف باشم؛ مثل‌ خودشون! و تا اون بخواد تحلیل کنه که اصلا همچین کاری میتونم بکنم؛ بلند فریاد زدم: _ من الهه کنونی؛ راه ورود به خونه و هر راه خروج از ویلا رو برای تو میبندم و شعله‌های آفتاب همچون نگهبانانی بر دیوارها نظارت می‌کنند! متحیر سمتم چرخید و نور آفتاب روی زمین حرکت کرد! دور تا دورمون پر نور شد و با خشم و صورتی وحشتناک به سمتم اومد: _ تو واسه من قدرت نمایی میکنی؟ با ترس و لرز گفتم: _ ت.. تا نگی اون رازها چیه نمی‌ذارم بری! شده من رو بکشی ولی بعدش خودت میمیری! عربده زد: _ چی رو میخوای بفهمی؟ هان! هـــــــان. _ همون چیزی که داری قایمش میکنی! محکم پَسَم زد و غرید: _ برو به پادشاه جونت بگو بهت بگه میزارم هرچی هست و نیست رو به یاد بیاری! ولی حق نداری دیگه پیش من برگردی؛ تو به تمام محبت و زحمات من خیانت کردی؛ احمق! دیگم از من چیزی نپرس که بیشتر نمیدونم! جا خوردم و چیشده! چرا باز هاکان؟ زمزمه کردم: _ من الهه کنونی خواسته خویش را پس گرفته و حفاظ موجود را خراب میکنم! . . به میسوا گفتم به هاکان بگه توی کتابخونه میخوام ببینمش و لباس زیبایی پوشیدم. به خودم کمی روغن وانیل زدم و آرایش کردم؛ من دل خوشی ندارم و دنبال راز میگردم؛ راز! در باز شدو هاکان مشتاق اومد داخل: _ زیبای قهروک من؟ باز نُنُر شدی و نازکش میخوای؟ با لبخند چرخیدم سمتش و توجه نکردم که قلبم توی دهنم نبض و ضربان داره: _ هاکان... و به پیشواز رفتم؛ محکم بغلش کردم و از این نقشه موقت متنفرم! گردنم رو بوسید و خندید: _ جون دلم؟ دیدی نمیتونی بدون من؟ خنده مصلحتی کردم و روی میز نشستم: _ میخوام بهت اعتماد کنم و درکت کنم؛ در رابطه با پرنسا.. لبم رو بوسید و خوشحال شد: _ تو الکی الکی که اعتماد نمیکنی! بگو چی شده! سر کج کردم: _ خب ازت صداقت میخوام تا متوجه بشم با من رک و راستی؛ پس منم باهات رک و راست میشم! _ باشه عزیزم؛ بگو چه صداقتی میخوای؟ به‌قلم: خانم وکیل
  16. ششمین همزاد پارت #نود_پنج هق‌هق‌هام توی اتاق پیچید و من تن سفیدم رو نمی‌فروشم! هرچند اون کسی باشه که خیلی دوسش دارم! هرچند اون کسی باشه که اولین هام برای اون بوده! از روم کنار رفت و پشت دراز کشید، به سقف خیره شد و من پشت بهش کردم، تموم شد! خوشبختی کوچیکم روی حباب شیشه‌ای بود و حالا این حباب ترکید! از پشت بغلم کرد و بازوم رو نوازش کرد: _ ببخشید انار قشنگم، چرا قلب کوچیکت ترک برداشت؟ من کلا متعلق به توام. چرخیدم سمتش و اشکم روی تیغه بینیم سُر خورد: _ هاکان، فقط بهم بگو اون چیه که بخاطرش حاضری اون رو ملکه بکنی؛ از من بگذری و بری متاهل و متعهد بشی! روی تخت نشست و من رو اجبار به نشوندن کرد، صورتم رو با دستاش پاک کرد و نوک بینیم رو بوسید: _ این رو بگم آروم میشی؟ سری تکون دادم و نالیدم: _ من آروم نمیشم تو کلا برای همیشه از من و زندگیم حذف میشی! دو روز بهت دل بستم و دو قرن باید حسرت دو روزی که ماه عسلم بود رو بخورم! لبم رو بوسید و نق زد: _ چرا یک جوری صحبت میکنی که انگار همه چیز تموم شده؟ روی پام کوبیدم: _ مگه نشده؟ مگه زن نگرفتی؟ مگه اسمت میم مالکیت نگرفته؟ تو رسما مال یکی دیگه‌ای! کلافه از روی تخت بلند شد و دستی بین موهاش کشید، انگشت تهدید به سمتم گرفت و تاکیدوار تکون داد: _ هر فکری از توی سرت که داری درموردش برنامه میریزی رو بزار کنار؛ نمیذارم اتفاق بیوفته! موهام رو کشیدم و اون مال یکی دیگست! به سرعت گردنم رو مجددا گرفت و به تاج تخت چسبوند: _ حاضرم با دستای خودم خفت بکنم تا اینکه‌ بهونه بگیری دستت و بری تو سایه‌ی اسم یکی دیگه! انار حق نداری! حق نداری! به روح مامان و بابام میکشمت! پیشونی به پیشونیم چسبوند و نفس‌های تندمون قاطی شد؛ بغضم ترکید و اون من رو تهدید به مرگ کرد! من دریچه قلبم رو براش باز کردم و اون قول داد که برای همیشه این دریچه رو میبنده! شیون و گریه‌هام ولوم گرفت و توی آغوشش فرو رفتم؛ پشتم رو دست کشید و با صدای لرزونی گفت: _ دورت بگردم دونه سرخ من؛ چرا چهره خوشگلت رو با گریه خیس میکنی؟ پاشو بریم برات پاستیل خرسی بخرم و توی پینتبال حسابی شلیک بازی کنیم! شاید دوباره توی دریاچه رفتیم و من به صدای قشنگت در مورد آب و افکارت شنیدم! بغلش کردم و سرم رو به سینش چندبار کوبیدم؛ اون زن‌دار شد! اون زن دار شد! زن‌دار! زن! صورتم رو فاصله داد و توی صورتم فوتی کرد‌ ‌که هوام عوض بشه و زمزمه کرد: _ اصلا بیا بگیم اون چی بود که براش چهارصد سال صبر کردم؟ هوم؟ حرفی نزدم و نمیخوام توجه کنم؛ اون من رو به همون تیکه آشغال فروخت! _ از زمان‌های قدیم الهه ها میومدن و میرفتن و همشون به یک نحوی واسه من به ضرر بودن! آخرین الهه ای که اومد اسمش آفرودیت بود و توی زمین اسمش پاییز بود؛ تابستون بود، نمیدونم! یک چیزی تو همین مایه‌ها بود! من دستور دادم بکشنش چون میخواست با پادشاه مقابل من رو متزلزل کنن! ساکت شدم و گوش کردم؛ اون بهار رو میگفت نه؟ اون جلوی روم اعتراف کرد که خواهرم رو کشته نه؟ دید ساکتم خندید و گفت: _ داستان دوست داری نه شیطونکم؟ و ادامه داد: _ من به پرنسا از چهارصد سال پیش گفتم تمام الهه ها و نسل‌هاشون رو بکش! و زمانیکه‌ مطمئن شدی هیچی ازشون باقی نمونده؛ بیا و جایزت رو بگیر! چند سال پیش میخواست بیاد که من فهمیدم اون الهه که خودم کشتم یک خواهر داشته و حدس زدم شاید قدرت داشته باشه؛ به پرنسا گفتم هروقت خواهرش رو کشت و قلبش رو برای من آورد؛ میتونه ملکه شه! حالا اون اومده و قلب اون دختره رو آورده؛ من بو کشیدم جادویی بود و خوشحالم که تموم شده! بدنم یخ زد و رگ‌هام خشک شد! هاکان دستور به گرفتن قلب من رو داده؟! از هاکان جدا شدم و یادم اومد بهار چجوری از روستا به شهر میومد برای درس خوندن! اگه بعد قتل بهار ما همچنان توی روستا زندگی میکردیم؛ الان قلب من توی دستای پرنسا بود! هی! پرنسا یک متقلبه! چجوری قلب من رو آورده؟! به‌قلم: خانم وکیل
  17. ششمین همزاد پارت #نود_چهار یکم همونجوری موندم و تحلیل کردم؛ من با یک مردِ زن‌دار وارد رابطه احساسی بشم؟ عمرا! از روی میز پریدم پایین که با سرعت خوناشامیش جلوم اومد و سد معبر کرد: _ کجا! با حیرت ازش پرسیدم: _ توقع داری چیکار کنم؟ ازدواجت رو تبریک بگم؟ دستم رو گرفت و سعی کرد دیدگاهم رو عوض کنه: _ من و اون هیچ احساسی بهم نداریم و این صرفا یک اسم برای ما میشه؛ زن و شوهر! چشم گشاد کردم و گفتم: _ همین الان داشتم قانع میشدم که اوکی فقط رابطه اسمی دارین و یهو‌ یادم آوردی که زن و شوهر میشین؟ خب مرسی ولی من نمیخوام! اومدم پس‌ بزنمش که روی میز فرود اومدم و تف به این قدرتشون! _ انار من و تو با همیم، داری چیکار میکنی؟ درک کن! جیغ‌ کشیدم: _ دقیقا چی رو درک کنم؟ اینکه با یک مردِ زن‌دار توی رابطه هستم؟ خودش رو زد به اون راه: _ من که هنوز ازدواج نکردم! صورتش رو بین دستام گرفتم و حقیقت رو به روش کوبیدم: _ چیز خورت کردن؟ میفهمی چی میگی و چی میگم؟ تو همین الان تعهد داری؛ متعهد شدی و یک مراسم قراره به همه اعلامش کنه! بعد جلوی من رَجَز میخونی که این گاوه نَرِ و بدوش؟ طبیعیه‌ بدنم گرم شده باشه؟ چون بشدت خشمگینم! نفس‌های تند تند می‌کشیدم و پَره‌های بینیم به حد اعلاء‌ باز شده بود! _ انار دون دونم چرا‌ الکی ناراحت میشی فدات شم؟ ما اسممون کنار هم چیده میشه و مهم قلبمه که پیش توعه؛ این عالی نیست؟ با چشمای سرخ سرتازیرش رو آنالیز کردم و گفتم: _ نه عزیزم، این نه تنها عالی نیست بلکه افتضاحه! جا خورد و چه عجب به خودش گرفت! نگاهی چرخوند و دست توی جیبش کرد: _ درکل همین رو بدون و دلیل درستی نمیبینم که خودت رو از من دریغ کنی و بی‌توجهی داشته باشه. لطفا یکی بهش توضیح بده؛ من قرار نیست کم توجهی کنم و خودم رو ازش دریغ کنم! من فقط میخوام کات کنم، کات! بالاخره پس زدمش و از اتاق بیرون رفتم که پرنسا با هیجان اومد و من رو مثل یک تیکه آشغال کنار زد و وارد کتابخونه شد؛ عوضی! تو رابطه نوپای ما رو خراب کردی؛ دختره‌ی خراب! وارد اتاقم شدم و در رو محکم بستم، از این شرایط پیش اومده بدم میاد! همه چیز برعلیه من شده! در به‌ همون ضرب و چه بسا محکم‌تر باز شد و جز هاکان کی جرئت داره اینجوری قلدری کنه؟ _ قبلا گفتم الانم میگم؛ زمانیکه با من حرف میزنی بهم نگاه کن و فرار نکن! در رو محکم‌تر بست که ناله‌ی لولاش در اومد و پیشاپیش من شرمندشونم! محکم روی تخت پرتم کرد و بالشتکش رو محکم‌تر توی سرش زدم: _ از اتاقم برو بیرون! برو پیش زنت! _ انار این رفتارهای بچگونه چیه؟ میگم من و اون هیچ حسی بهمدیگه نداریم! میفهمی یا نمیخوای بفهمی؟ جیغ‌ کشیدم: _ نه نمیخوام بفهمم. من نمیخوام با مردی که اسم زن پشت سرشه وارد رابطه بشم! گردنم رو توی مشتش گرفت و توی چشمام غرید: _ میخوای ترتیب تورو بدم که زیر دستم زن بشی و اسم زن شدنت پشت من بیوفته؟! توی صورتش کوبیدم و با بغض ناخواسته گفتم: _ من رو چی دیدی که فکر کردی برای جلب توجه و هر کوفت دیگه میام زیر تو و میذارم بدنم رو به تاراج ببری؟ تا الان عزت نفس و پاکی تنم، دو مهر سفیدی پیشونیم بود و حاضر نیستم برای کسی مثل توکه فکرش سالم نیست بفروشم! به‌قلم: خانم وکیل
  18. ششمین همزاد پارت #نود_سه خواستم استارت بزنم ولی خستگی جسمم به وضوح اعلام آمادگی کرد؛ نمیکشم! نمیتونم! استارت زدم و هرچه بادا باد! مستقیم به عمارت هاکان رفتم و کاش پرنسا نباشه و من یکم آروم بشم! بدون هیچ حرفی وارد کتابخونه شدم؛ جواب سوال‌هام پیدا میشه در حالیکه هزاران کتاب با اسم های متفاوت داریم و رسما بدبختم! بزار فکر کنم چی میخوام، حافظه آب؟ داستان خنجر؟ دیدن ارواح؟ دریاچه های سحرآمیز؟ کتاب‌ها بر اساس کاربرد تقسیم شده بودن و من اول دنبال یک چیز رفتم، مکان یا دریاچه سحرآمیز! بین عناوین یک اسم کوچیک گوشه چشمم رو نوازش کرد: _ نقاط اتصال دنیای پیشین و دنیای پسین! سریع برداشتمش و پشت میز شروع به خوندن کرد: _ برخی افراد مسئولیت هایی را به عهده می‌گیرند و سعی در انجامش دارند؛ منتها بنا به دلایلی مرده و روح آنان در سرزمین پیشین(جایی که در آن میزیستن) اسیر شده تا یکی‌ دیگر آن تعهد را انجام داده و این ارواح آزاد شوند! غالبا این ارواح مکان‌های مشخصی را برای اتصال به زمین انتخاب می‌کنند و به دید عموم به آن‌ها (مکان‌های تسخیر شده) می‌گویند. در صورت مواجه شدن با مکان‌های تسخیر شده، باید دانست با چه روحی سروکار داریم؛ چه بسا که می‌توانیم وظیفه یا خواسته آن ها را انجام داده و راهی دنیای پسینشان بکنیم! چشمام گشاد شد؛ من اونجا فقط مادرم رو دیدم؛ و در اصل و باطن بهار رو! اون چیزی از من میخواد؟ یا من باید رسالت الهه بودنش رو انجام بدم؟ کتاب رو همونجوری گذاشتم و نبستم؛ به دنبال یک کتاب دیگه گشتم و کتاب (یادگار نیاکان) رو برداشتم. بازش کردم و اسامی لیست رو خوندم: _ چَنگ مرواریدی سازِ جهنمی چاقوی خونخواه و ... دونه دونه صفحات رو ورق زدم و هر اسلحه نقاشی شده بود؛ و متن کاربردش رو کنارش نوشته بودن! بین اون‌همه صفحات؛ بالاخره عکس خنجر خودم رو پیدا کردم و اسمش توجهم رو جلب کرد: _ چَنگ الهگان! هرجوری حساب میکنم خنجره شبیه یک‌ چنگ نیست. اما با این حال توضیحاتش رو خوندم: _ چنگ الهگان تنها سازی است که دست به دست بین نسل‌های الهگان چرخیده و مانندی ندارد؛ نابود پذیر است و کمتر کسی از کارایی آن خبر دارد. ولی تنها یک الهه نحوه کار با آن را بلد است. اطلاعات بیشتری در این زمینه در دسترس نیست! و تمام! کل توضیحاتش همین بود؟! برگشتم به همون کتاب تسخیرشدگان و بعد از کلی ورق زدن یک جمله‌ توجهم رو جلب کرد: _ برخی از مکان‌های تسخیر شده یک شاه‌کلید جواب دارند. برخی آن را یک‌ بازمانده از ارواح هم می‌دانند. در مورد این شاه کلید نظر قطعی نمی‌توان داد اما.. چشمام رو به یک گوشه سوق دادم؛ بیا کنار هم بچینیم چی شده و چی نشده! من به اون دریاچه رفتم درحالیکه آدالارد گفته بود مکان خصوصی خواهرمه! پس خواهرم اونجا گیر افتاده و از من خواست ماموریتش رو تمام کنم؛ حالا اون ماموریت چی بوده؟ در کتابخونه باز شد و من سریع جفت کتاب‌ها رو بستم! هاکان با یک لبخند مشکوک اومد داخل و ابرویی بالا انداخت: _ قایمکی میای و میری! چیکار میکنی؟ لبخند ظاهری زدم و به احترامش بلند شدم که پیشونیم رو بوسید و گفتم: _ شارژم رو توی خونه جا گذاشته بودم! _ برای آوردن یک شارژر حدود سه چهار ساعته نیستی! _ یکم هم دلم گرفته بود. صورتم رو بین دستاش گرفت و پشت گوشم رو آروم نوازش کرد: _ باید در مورد یک مسئله ای باهم صحبت کنیم. پرنسا... روی میز نشستم و اون روی صندلی نشست و با تردید تو چشمام خیره شد: _ ما با هم یک قراری داشتیم و این برمیگرده به چهارصد سال پیش! مغزم سوت کشید و دلهره بهم سرازیر، احساس میکنم کالبُدم گنجایش مسائلات جدید رو نداره و خدایا کمک کن. _ خب؟ _ من چهارصد سال پیش براش یک شرطی گذاشتم و قرار شد دنبال گنجینه‌ای که میخوام بگرده و در زمانیکه‌ بتونه پیدا کنه و زنده باشه؛ من اون رو ملکه‌ شیشه‌ای اعلام می‌کنم. اون چهارصد گشته و امروز نوبت وفای به عهدمه! کمی حسادت و ناراحتی بهم سرازیر شد و موهام رو پشت گوشم دادم که شالم افتاد: _ خب اشکال نداره هاکان؛ معرفیش کن حتما لیاقتش رو داره! بین ابروهاش رو فشار داد و با گیجی زمزمه کرد: _ مشکل یک چیز‌ دیگست.. اخم‌ام توی هم گره خورد و پرسیدم: _ خب بگو چیشده! رک و پوست کنده بهم زل زد و یکراست گفت: _ برای اینکه ملکه من باشه باید در مَلَا عام، مقابل بقیه باهاش تعهد ازدواج ببندم و رسما همسرم بشه! به‌قلم: خانم وکیل
  19. ششمین همزاد پارت #نود_دو از ترس و وحشت زیاد؛ بدنم سست شد و من کامل روی زمین پهن شدم؛ جیغ و فریادها بیشتر شد و پشت پلک‌های بسته‌ام صحنه قتل خواهرم تداعی شد، اون برام بستنی آورد و مردی به تندی از کنارش رد شد و ثانیه‌ی بعد، گردنش خراش عمیقی داشت و خون روی لباسش می‌ریخت! چشم باز و بسته کردم و بازم همون صحنه! گریه کردم و مامان به دادم برس، بیا مثل همیشه بیدارم کن و بگو انار همش یک خوابه و بیدار شو! چشمای باز آقای خسروی جلو چشمام نقش بست و اون خیره به من بود؛ دیدم که پشت پلک‌هام دهنش باز شد و با صدای بدی گفت: _ تو قاتلی! تو من رو کشتی! تو خانوادت رو کشتی! تو خواهرت رو کشتی! توی خودم گلوله شدم و با چشم بسته بلند فریاد کشیدم: _ من هیچ کس رو نکشتم! من دنبال قاتل خواهرمم! صداها به آنی قطع شد و من چشم باز کردم، مادرم رو دیدم که وسط آب ایستاده و گریه میکنه! ناخواسته بلند شدم و دوباره وارد آب شدم؛ به سمتش رفتم و هراسون گفتم: _ مامان؟ چرا گریه میکنی دورت بگردم؟ اشکام شدت گرفت و هق زدم: _ من دیدی سر خاکت چجوری ضجه میزدم؟ از خدا خواستم نباشی و نبینی که دلت بگیره! که ببینی دخترت یتیم شده، بی مادر شده! سایه سرش رو از دست داده! اون با چادر نمازش بود و چادر جلوی صورتش گرفت و گفت: _ سرافکنده‌ام کردی انار.. با شیر حلال بزرگت کردم و به حرومی خون آدم ریختی! جا خوردم و خواستم جلوتر برم که‌ محو شد! چرخیدم و پشت سرم بهار رو دیدم؛ اون بی نهایت زیباتر شده بود و دستش یک بستنی قیفی داشت: _ آبجی کوچیکه؟ این رو برات گرفتم که دوباره دفترهای دانشگاهیم رو نقاشی نکنی! اون‌ها واقعی نیستن! من دیدم مردن! دست روی گوشام گذاشتم و توی آب نشستم و زمزمه کردم: _ خفه شین.. شماها مردین! ساکت شین شماها مردین! من تک تکتون رو به خاک سپردم! بهار ساکت نشد و جلوم نشست؛ بستنی رو رها کرد و پارچه چرمی به سمتم گرفت و مقابلم گفت: _ ثابت کن هیچی تقصیر تو نیست! ثابت کن هنوز پاکی و روحت آسمانی هست! از فشار عصبی مایع داغی توی بینیم حرکت کرد و از لابلای پلک‌هام دیدم که خون چکه چکه میریزه و همه جا ساکته! با تردید سر بالا آوردم و کسی نبود! از توی آب بلند شدم و چرخی زدم؛ هیچی و هیچ کس نبود! آب مثل همیشه زلال و یکدست بود. به پارچه چرمی که توی آب فرو رفته بود خیره شدم، برداشمتش و بازش کردم؛ یک خنجر کوچیک تیره با جنسی که شبیه گرانيت سیاه! زمزمه‌ای از بهار تو ذهنم نشست و من یک خاطره کوچیک از کودکی رو به یاد آوردم: _ آبجی قشنگم؛ هیچ وقت به آب قسم نخور! آب حافظه داره؛ اون همه چیز رو به یاد نگه میداره و یک روزی بخاطر دروغ‌ها تورو درون خودش غرق میکنه! و خدا میدونه این دریاچه؛ حافظه‌ی کی بوده که دیدم... دیگه اتفاقی نیوفتاد و من از دریاچه خارج شدم؛ خواستم لباس‌هام رو در بیارم که خشک بشن ولی در کمال حیرت اون‌ها خشکِ خشک بودن و ذره‌ای تَر نبود! توی ماشین نشستم و خنجر رو توی داشبورد انداختم؛ به اندازه کافی فکرم درگیر هست که نخوام فکر کنم اون چیه! به‌قلم: خانم وکیل
  20. ششمین همزاد پارت #نود_یک توجه هاکان بهم جلب شد و نیمچه لبخندی زدم که اون دختر به سمتم چرخید و با آبروی بالا رفته گفت: _ ما تو اتاق هستیم؛ در نمیزنی؟ اخم کردم؛ خوبه در اتاقش باز بود! من چی بگم که در اتاقم بسته بود؟ پس با نیش باز جواب دادم: _ عزیزم اشکالی نداره که؛ ادب رو از یک با ادب یاد میگیریم! جا خورد و من با فاصله از هاکان روی تخت نشستم، لباس رو زیر پاش انداخت و مقابلم، با دندون های نیشی بیرون زده روم خم شد و با لحن تاریکی پرسید: _ نگفتی ادبت رو از کی یاد گرفتی؟ هاکان اعتراض آمیز گفت: _ پرنسا، مراقب رفتاری که در مورد مهمونم انجام میدی باش! اخم کرد و عقب رفت، دندون های نیشش جمع شد و آخ آخ که جفتتون نمی‌دونین همین الان که این بیشعور مقابل پنجره ایستاده میتونم کباب دیگی بکنمش! سر کج کردم و هاکان بلند شد و مقابلش ایستاد: _ سعی میکنم لباسی هم تِم لباس تو بپوشم؛ فعلا به اون چیزی که براش اومدی نرسیدی پس مراقب باش! نیم نگاهی به من انداخت و بیرون رفت که پرنسا سمتم چرخید و با پوزخند گفت: _ اَخی؛ عروسک کوچولو! لابد خوب بهش حال میدی که فعلا زنده میخوادت! هی جوجه رنگی، نمیدونی که چه قدرتی دارم. با این حال ساکت موندم و خودم رو ناراحت نشون دادم: _ عزیزم چرا ناراحتی میکنی؟ خب تو بهتر بهش حال بده! خم شد و لباس رو برداشت، توی سینم پرت کرد و به سمت کمدش رفت: _ از ریختش خوشم نیومد؛ تو بپوش! اینم یک هدیه از ملکه‌ی آینده به تو! حرفش رو نفهمیدم و از اتاق بیرون اومدم؛ به سمت کتاب پرساس رفتم و کمی تو تنهایی باهاش کار کردم! تا جایی که تونستم؛ تسلط روی نور خورشید داشتم و ما بقی نه آنچنان! متوجه شدم شارژرم رو تو خونه جا گذاشتم و از طرفی با آدالارد هم کار داشتم! پس دور از چشم همه حاضرم و دوباره به خونه برگشتم. به محض وارد شدن به خونه، حواسم به برق روشن خونه افتاد و چرا خاموش نکرده بودم! به سمت پریز برق رفتم و با دیدن گلدون پر از گل تعجب کردم! خم شدم و بهش نگاه کردم؛ این همون نخود لوبیایی نبود که کاشته بودم؟ اون رشد کرده بود و کلی هم بزرگ شده بود! دست به برگش زدم، زنده و تازه بود! دست به گوشی بردم و به میشل تماس گرفتم؛ اون باید میدونست! با برداشتن گوشی گفتم: _ میشل! کجایی؟ _ سلام انار خوبی؟ پادشاه برام یکسری وظیفه گذاشته تا تو برگردی و به اون‌ها میرسم! _ میشل یک چیزی شده. من یک لوبیا کاشتم و اون رشد کرده! با حیرت گفت: _ و لابد توهم ازش بالا رفتی و الان رو ابرهایی؟ لوبیای سحرآمیز؟ خندید و من وسط حرفش پریدم: _ میگم یک نخود با جادو کاشتم و الان اندازه‌ای رسیده که خودش نخود داده! ساکت شد و پرسید: _ با چه وِردی؟ _ در مورد خاک و این‌ها بود. یک نکته‌ای تو ذهنم زنگ خورد؛ من تو دوران پریودی هیچ انرژیی نداشتم و احساسش نکردم؛ دقیقا زمانیکه پاک شدم انرژی مضاعفی داخل بدنم برگشت و این جادو هم بعد پریودیم درست شده با این من قبل‌تر خونده بودمش! _ اوه انار باید حتما ببینمش. من همچین چیزی ندیده بودم و عالیه! باید به اون دریاچه میرفتم؛ اونجا پریود بودم و چیزی ندیدم! _ میشل به سمتت حرکت کنم زنگ میزنم؛ همون ویلای تو! و گوشی رو قطع کردم و با اعصاب خراب به دریاچه روندم؛ این چه وضعیه که هیچی نمی‌فهمم و همه چیز رو میفهمم! بعد یکی دو ساعت بهش رسیدم و ماشین رو خاموش نکرده؛ سریع کفش و جورابم رو در آوردم و به سمت دریاچه دویدم؛ خدایا خدایا کمکم کن! به دریاچه رسیدم و اون آروم بود، شکل قبلی بود و من روی زانو افتادم. با دستای لرزون به دلیل هیجان بیش از حد و مرز، دست دراز کردم و زمزمه کردم: _ الهه کنونی هستم... من انار؛ الهه کنونی هستم.. ! دستم به آب رسید و اون گرم بود بین سردی هوا! انگشتام توی آب لرزید و صدایی به گوشم رسید: _ کمکم کن.. انار! کمکم کن. به دور و برم نگاه کردم و صدا از کجا میاد؟ چرخیدم و کسی نیست! ناخواسته پام لیز خورد و توی دریاچه افتادم. بدنم خیس شد و صدای جیغی تو گوشم پیچید: _ انار این کار رو نکن! انار به قلبت اجازه بده تصمیم بگیره! انــــــــار! احساس خفگی کردم و دست روی گردنم گذاشتم که نفس بکشم ولی دستام خیس و گرم شد؛ جلو آوردم که دیدم پر از خون شده! جیغ کشیدم و به عقب رفتم که از دریاچه خارج بشم و صدای فریادی پیچید: _ زمانی رسید که خدا، طبیعت و کائنات؛ شَر را زیاد کردند و آزمایشی شد برای شیاطین فرشته صفت! قطعا از میان بدترین آن‌ها، بهترینی برگزیده می‌شود و خواهیم دید در سیاهی مطلق؛ نور حکم فرمایی می‌کند! از دریاچه بیرون اومدم و آب اونجا غرق خون شد، دیدم توی آب چند دست پیدا شد و اون‌ها تقلا برای زنده بودن کردن! روی زمین خودم رو عقب کشیدم و کسی پام رو گرفت؛ با دیدن یکی از اون دست‌ها که‌از آب بیرون اومده بود؛ جیغ کشیدم و اون صدا دوباره پیچید: _ نرو؛ تنهام نزار من میترسم! به‌قلم: خانم وکیل
  21. ششمین همزاد پارت #نود کمی نیم شیبش کردم و سر روی بازوش گذاشتم؛ احساس امنیت کردم و ما در کنار هم استراحت کردیم.. . . _ هاکان عاشق تیپم میشی! صدای باز شدن در و تُن بلندی؛ باعث شد جفتمون به ضرب توی جامون بشینیم و صدا دوباره پیچید: _ عزیزم میای لباسم رو ببینی؟ هاکان بلند شد و من تازه تحلیل کردم که چقدر خوابیده بودیم؟ اون‌ها بیرون رفتن و این دختره چرا در نزده اومد تو؟ کمی اجیر شدم و بایگانی گوشیم رو نگاه کردم؛ آدالارد کلی پیام داده بود و ابراز نگرانی داشت! فقط براش نوشتم: _ من خوبم. و بیرون رفتم. سر و صدای هاکان بعلاوه اون دختره میومد و من با دنبال کردن صداش، به یکی از اتاق ها که درش باز بود رسیدم و هاکان رو دیدم که نشسته و اون دختر لباسی رو جلوش گرفته و تکونش میده. آهسته قدم به داخل گذاشتم و شنیدم که گفت: _ این خیلی قشنگ به تنم میشینه و میگم با همین ست کن! به‌قلم: خانم وکیل
  22. ششمین همزاد پارت #هشتاد_نه نگاهمون باهم تلاقی شد و به نظرم ستاره‌ها از چشمای ما خودشون رو ساختن! با رضایت پیشونی به پیشونیم چسبوند و نفس عمیقی گرفت: _ دوستت دارم.. و من میفهمم که چقدر این حرف رو از ته دل گفته! بغلش کردم و ناخودآگاه چشمم روی گردنش کشیده شد؛ همونجایی که گازش گرفته بودم! کمی خون خشک شده و دست روش گذاشتم؛ اون خون هاکان بود! چرا؟ چون رد گاز من به شکل خفیف مونده بود و جلوی چشمام داشت ترمیم میشد؛ مگه من چقدر محکم گاز گرفتم؟ به روی خودم نیاوردم و هاکان روی تخت خوابوندم، پتو روی من کشید و سرش رو کنارم گذاشت: _ برام لالایی بخون! دست توی موهاش کردم و حس یک شهرزاد رو گرفتم... هزار و یک شب! _ لالادنیا گذرگاهه گذرگاهی که کوتاهه یکی رفته یکی مونده یکی الان توی راهه دلم شکست و خانوادم کجان... چرا باید زیر خاک باشن؟ کو کسیکه بتونم بهش اعتماد کنم؟ نفسم رو با حسرت بیرون دادم و بقیش رو زمزمه کردم: _ لالالالاگل پونه که دنیا یک خیابونه یکی رفت و یکی اومد چرا هیچ کس نمی‌دونه! به نظرم اگه یک روزی من و هاکان مسیرهامون جدا میشد؛ اون دیگه فراموشم میکرد! چشمام پایین اومد تا نظر خودشم بپرسم که در کمال حیرت دیدم خوابیده! اون چرا خوابه؟! دستم رو تکون خفیفی دادم بلکه بیدار بشه ولی اون توی خواب دستم رو پس زد و با جابجا کردن گردنش؛ عمیق‌تر خوابید! به‌قلم: خانم وکیل
  23. ششمین همزاد پارت #هشتاد_هشت لبخندی زد و دندون‌هاش رو به نمایش گذاشت؛ بلند شد و تازه نگاهم به شلواره پاره به اصطلاح زاپ‌دارش افتاد! پوستش مملو از تتو بود و ناخواسته فکر کردم چه محرک! نگاهم به هاکان کشیده شد؛ چرا اون این فکر رو نکنه؟ قدش کمی از من بلندتر بود و دست دور گردن هاکان انداخت و گوشه‌ی لبش رو بوسید: _ عزیزم من میرم شکار... اونجا که اوکی باشم حرف‌زدن راحت‌تره. از ما دور شد نگاه من بین اندامش و لرزشی که بهش می‌داد موند! حس انزجار و نفرت به وجودم سرازیر شد؛ اون شبیه یک فا*حشه بود! هاکان بلند شد و بهم گفت: _ بریم اتاقت. حرفی نزدم و پشت سرش راه افتادم؛ این کی بود! امیدوارم بره و برنگرده! اول اون وارد اتاق شد و نفر بعدی من بودم. دستم رو گرفت و من رو چرخی داد: _ بی‌نظیر شدی! نخواستم تلخی کنم و با یک دیدار نمیشد تلخی کرد! لبخندی زدم و دوست ندارم مثل فا*حشه ها برای جلب توجه دست به همچین کاری بکنم! اون باید من رو بخاطر خودم بخواد؛ ولاغیر من مونده‌ی تحر*یک شدنش نیستم که بعد رابطه؛ بره و من رو به همه جاش دایورت کنه! _ چطوری شدم؟ چشماش برقی زد: _ یک بانوی اصیل و زیبا! از اون‌ها که از اصالتش لذت میبری! پیش قدم شد و من کم لب‌هام رو به جلو دادم؛ اون میخواست و من سیرابش میکردم! صورتش رو در دست گرفتم و جوری وانمود کردم که من خواستمش و اون خواسته شده است! بوسیدم و زبری ته ريشش صورتم رو نوازش کرد. کمرم رو بین دستای بزرگ، تنومند و محکمش گرفت و روی تخت نشست. روی پاهاش نشستم و کمی فاصله گرفت! بوسه به چونم زد و دوباره گردنم رو کج کرد و داخلش مخفی شد! بوسید بوسید و رسید به ترقوه‌ام، بوسه‌ی محکم‌تری زد و زمزمه کرد: _ تو موندی، ساکتی و اعتراض نداری! پس من میگم تو رضایت داشتی... و تیزی دو سوزن کوچیک رو زیر ترقوه‌ و نزدیک سینه‌ام وارد شد و بلافاصله قطع شد! احساس تجمع نیرویی رو توی بدنم داشتم از گوشه چشم دیدم که داخل نشانِ دستم درخشش ضعیفی داره و جریان طلایی درنگی داخلش حرکت میکنه! کمی شیطنت بند بند وجودم رو بوسه زد و من به اون آمیخته شدم؛ یک دختر شیطون! دست روی موهای هاکان گذاشتم و اون با ملچ مولوچ خون می‌خورد؛ اوه خدایا چرا حال به حال میشم! ناخواسته چنگی به موهاش انداختم و عمیق‌تر مک زد که ناله‌ای ناشی از درد از دهنم خارج شد و اون به ضرب از من فاصله‌ گرفت! دهن پر از خون و دندون های نیشی که تا نزدیکی لب پایین رشد کرده بود! چشمایی که تیره تر از هر زمانی بود و خون‌آلود به نظر میومد! جا خورد و من فشار ریزی دادم و جاش رو لیس زد. هر میکی که میزد شیرین تر بود و بالاخره دلم رو زد! به‌قلم‌: خانم وکیل
  24. ششمین همزاد پارت #هشتاد_هفت بازم کمی ترس و دلهره به وجودم اومد و خودش سریع خلع سلاحم کرد: _ مراقبت هستم؛ کم میخوام و تا اجازه ندی وارد عمل نمیشم! پوف بابا، نکشی ما رو عملی! با این حال نیمه جون پچ زدم: _ میشه بعدا باشه؟ الان اول صبح و دلم برای اتاقم تنگ شده! رنگ چشماش عوض شد و تکرار کرد: _ اتاقم... و بی‌هوا بلند گفت: _ خوشحالم اونجا رو پذیرفتی؛ یک حسی داشتم که شاید دوسش نداری و یا نتونستی با عمارت کنار بیای! در واقعیت کنار نیومده بودم و فقط اون اتاق رو دوست داشتم چون یکی دوتا خاطره قشنگ از خودمون داخلش داشتم! البته که کتابخونه هم حائز اهمیته! وارد عمارت شدیم و من به اتاقم رفتم؛ کمی خسته بودم و بدون خبر به هاکان خوابیدم! بیدار که شدم؛ مجددا تیپ کلاسیک زدم و توی میکاپ کمی زیاده روی کردم؛ موهام از همیشه قشنگتر بیگودی شده بود و من خوشحالم هاکان رو دارم! از اتاق بیرون اومدم و با کفش‌های تق تقی از پله‌ها پایین اومدم! خوبه دیگه بوی خون نمیدم و ترسی ندارم! صدای بگو بخند بلندی میومد و من مستقیم به سالن مهمان رفتم و دیدم که هاکان نشسته و مقابلش یک دختر نشسته! اون با حرفه‌ی خاص خودش صحبت میکرد و هرازگاهی موهاش رو تکون میداد که به گردنش حواست پرت بشه! آروم وارد سالن شدم و زمزمه کردم: _ سلام... توجه هردوشون به سمتم جلب شد و اون دختر بی مقدمه پرسید: _ هاکان؟ غذای زنده تو عمارت پرورش میدی؟ از حرفش خوشم نیومد و کنار هاکان با فاصله نشستم: _ اوه اون مهمون منه! باهاش مهربون باش! به‌قلم: خانم وکیل
  25. ششمین همزاد پارت #هشتاد_شش _ به چی میخندی؟ لبخندم جمع شد و خودم رو به اون راه زدم: _ اینکه امشبم پیش منی؟ مشکوک نگاهی بین من و گوشی دستم چرخوند و جوابم رو نداد. سریع نرم‌افزارها رو بستم و مقابل خونه رسیدیم؛ به اندازه کافی خسته بودم و اون درک میکرد! ما بالا رفتیم و بدون هیچ حرفی در آغوش همدیگه به خواب رفتیم؛ حداقل اونجا میشه گفت این سومین شبی هست که کنار همدیگه استراحت میکنیم! و سومین شبیه که اون می‌خوابه! صبح نرفت؛ موند و با همدیگه خونه رو تمیز کردیم؛ من حمام رفتم و رسما از عادت دیگه چیزی نموند! لوازمم رو جمع کردیم و دست توی دست همدیگه به سمت عمارت حرکت کردیم! توی ماشین با لبخند بهش خیره بودم که پرسید: _ به چی نگاه میکنی؟ _ بگو به کی نگاه میکنی! لبخندی دندون نما زد: _ باشه سلطون! به کی نگاه میکنی؟ نگاهم به خیابون کشیده شد و به تیر برق اشاره کردم: _ به اون! نگاه کن همش سر پاعه! خسته نمیشه همش ایستاده؟ هی طفلک گناه داره! زیر چشمی نگاه بدی بهم انداخت و زمزمه کرد: _ گفتم دیوونس‌ها... فکر نمیکردم اینقدر وخیم باشه! حرصم گرفت و منم زمزمه کردم: _ گفتم بلنده ها... ولی نگفتم اینقدر خوش فرمم هست! دلم خنک شد و اون مثل یک زن جیغ کشید: _ تو میخاری! شک ندارم. با اسثنای دول موشی؛ یقینا میخارم! توجه نکردم و آهنگ پلی کردم که دست روی دستم گذاشت و پرسید: _ میزاری یکم خون بخورم؟ بخدا از وقتی پیش توام کم خون شدم! خندم گرفت و اون مگه دیشب پریشب؛ کِی بود! همون موقع خون من نخورد؟ همین رو به زبون آوردم و جواب داد: _ الان که تموم شدی؛ بدنت برای تقویت خودش کلی انرژی و هورمون داخل رگ‌هات تزریق میکنه و این برای من خیلی ارزشمنده! میشه بزاری؟ لبم رو به داخل بردم و یادمه میشل هم بهم گفت! البته که فراموش کرده بودم... به‌قلم: خانم وکیل
×
×
  • اضافه کردن...