رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

اتاقی از آن من

کاربر نودهشتیا
  • تعداد ارسال ها

    40
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    2
  • Donations

    0.00 USD 

اتاقی از آن من آخرین بار در روز تیر 3 برنده شده

اتاقی از آن من یکی از رکورد داران بیشترین تعداد پسند مطالب است !

1 دنبال کننده

آخرین بازدید کنندگان نمایه

115 بازدید کننده نمایه

دستاورد های اتاقی از آن من

Contributor

Contributor (5/14)

  • Dedicated
  • Collaborator
  • First Post
  • Conversation Starter
  • Week One Done

نشان‌های اخیر

60

اعتبار در سایت

  1. سلام کاش کلمه کالبد بزرگتر می‌کردید خیلی کوچیکه نسبت به کلمه مادرم وگرنه بقیش عالیه
  2. تمام شب با خواهرم امید پرواز داشتیم، انکار انسان بودن می‌کردیم که پرواز برایمان ممکن نبود. خواهرم هراسان بود، خود را از بام به کوچه انداخت... من دیگر او را ندیدم مثل مادرم که ازبلندی صبح به شب خود را رها کرده بود.
  3. هیچ‌روزی از عمرم برای من آن‌قدر پارینه نبود مادرم بر خود، شاید هم بر ما گریسته بود. مادرم از دردها رها شده بود. او را در تنگایی گود تشییع کردیم، آنگاه بود که بر سر ما زنبق‌های ارزانی از ترس و وحشت نازل شده بود...
  4. مادرم در همان چهارچوب خوشبختی خود را همراه با من گفته بود سال‌های بعد در خیابانی که انتهای آن‌را نمی‌دانستم، گم شدم گویی سایه‌ی روشن ابر به خانه‌ی ما سقوط کرده بود صدای برگ‌ها را می‌شنیدم زبانم لکنت داشت گریه بر من عارض شده بود و مادرم در آن روز پاییزی وفات یافت...
  5. در این چارچوب ایستاده‌ام غروب می‌شود... باران در حال گریختن است؛ مادرم بر زمین می‌نشیند و ناتمام گریه می‌کند کل سالیانش در پی غروبی دلگیر بود تا برای من گریه کند.
  6. خاطرم سرشار است از یاد مادرم که به صبح می‌نگرد. در پشت اتاقک آیینه‌ای زندگی خویش بی‌خبر از آنکه قرار است نظاره‌گر سقراط باشد...
  7. درود درخواست کاور برای دلنوشته کالبد مادرم داشتم @هانیه پروین
  8. وقت بخیر درخواست ویراستار https://forum.98ia.net/topic/853-دلنوشته-دیگر-جوان-نمی‌شوم-اهورا-تابش-کاربر-نودهشتیا/?do=getNewComment
  9. https://forum.98ia.net/topic/853-دلنوشته-دیگر-جوان-نمی‌شوم-اهورا-تابش-کاربر-نودهشتیا/?do=getNewComment اتمام
  10. و اکنون زمان خداحافظی می‌رسد. زمان خداحافظی، زمانی است که در عمق آیینه‌ها چهره‌ی من غریبه است و راه زندگی از من جدا می‌شود. زمانی که باغ‌ها تاریک می‌شوند و باد از میان ابرها می‌گذرد. زمین صدایت می‌کند و درها به رویت بسته می‌شوند، زمان خداحافظی می‌رسد درختان دیگر بی‌روح شده‌اند! « پایان»
  11. نمی‌توانم زندگی را فراموش کنم. زخم‌های من بی‌حضور از پایداری محبتی تسکین سرباز می‌زنند و بال‌های من تکه‌تکه فرو می‌ریزند. نه، نه نمی‌توانم فراموش کنم! خیابان‌ها انگار برایم راه‌های آشکار جهنم هستند و من مانند پرنده‌ای معصومی که راهش را در باغ حیاط زندگانی گم کرده است.
  12. مانند جسدهای جوانی هستم که پیری و فرسودگی را به خود ندیده‌اند.ا شک راهی تابوت چشمانم می‌شود، باید یاسمن بر سر و رویم بریزندآ، رزوهایم برآورده نشده‌اند و نادیده گذشتند. هیچ شبی لذت دنیایی را نچشیده‌ام و نه صبح پر درخششی را به خود دیده‌ام!
  13. خودم را در آیینه می‌نگرم و چیزی جز مردی ژولیده و کهنسال نمی‌بینم، گویی تصویر من است، انگار آن مرد خود من است‌. تصویرش دیدگانی دارد. هیچ‌های این انسان وصف ناپذیر و ناگفتنی به نظر می‌آیند، اما من چه درمی‌یابم که اکنون این من هستم؟ مرا هم‌چنان می‌کشاند!
×
×
  • اضافه کردن...