-
تعداد ارسال ها
28 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
1 -
Donations
0.00 USD
داماسپیا آخرین بار در روز خرداد 1 برنده شده
داماسپیا یکی از رکورد داران بیشترین تعداد پسند مطالب است !
آخرین بازدید کنندگان نمایه
بلوک آخرین بازدید کننده ها غیر فعال شده است و به دیگر کاربران نشان داده نمی شود.
دستاورد های داماسپیا
-
پارت ۲۳ سیاوش دستی پشت گردنش کشید و گفت: آره خب... در واقع حرفایی بودن که نمیشد توی نامه برات بنویسم... ولی ممنون که اونجا جلوی آرتمیس هوامو داشتی آریا به میز تکیه داد و دست به سینه گفت: قابلی نداشت سپس در حالی که یک ابرویش را بالا میانداخت ادامه داد: فکر میکردم تو و آرتمیس همه چیز رو به هم میگید... ولی ظاهراً رازهایی وجود داره سیاوش یک صندلی برای خودش کنار کشید و نشست. بار سنگینی که این شش ماه گذشته و پس از بیماری پدرش بر دوشش بود ، غم از دست دادن نیکزاد ، پسر بچهی شیرینش ، دیدن از درون ذوب شدن عشق زندگیش پس از آنکه مجبور به تماشای مرگ پسرشان شد. و این اواخر اینکه مجبور شده بود از آرتمیس ، همسرش همه چیز را پنهان کند. همه و همه بر دوشش سنگینی میکرد. حس میکرد این ماجرا توان جسمیش را کم کرده است. رو به آریا گفت: تو هم جای من بودی همین کارو میکردی رو به کاوه ادامه داد: براش تعریف کن چی پیدا کردی کاوه با دو قدم به آنها نزدیک شد و در حالی که بینشان میایستاد ، دست به کمر گفت: افرادم به تازگی خبری بهم رسوندن که اولش به نظرم چندان مهم نبود ولی بعدش که خبر رو با سیاوش درمیون گذاشتم دیدم ماجرا جدیتر از این حرفاست...اونا گفتن که جاسوسامون توی بندر جنوبی متوجه اتفاقات عجیب شدن... ظاهراً سهند داره تعداد زیادی کشتی آماده میکنه
-
پارت ۲۲ کاش! در اینکه در این مدت پس از ازدواجشان رابطهی دوستی صمیمانهای بین کاوه و او و آریا شکل گرفته بود شکی نبود. اما مهر (خورشید) میدانست که دلیل این تجدید دیدار فقط دلتنگی نبود. وقتی که آرتمیس و همتا را رها کردند ، به سمت تالار اندیشه حرکت کردند. تالار اندیشه جایی برای هم فکری و تصمیم گیری برای کشور بود. از زمانی که پدرش زمینگیر شده بود سیاوش همیشه یک پایش در این تالار بود. به هر حال کشور نباید بی صاحب میماند و از آن جایی که پدرش هنوز هیچ جانشین رسمیای مشخص نکرده بود ، سیاوش کشور را به عنوان یک نایبالسلطنه اداره میکرد. که ظاهراً همین مسئله بلای جانش شده بود. بالاخره به تالار اندیشه رسیدند. وارد شدند و سیاوش تمام خدمتکاران و سربازان را از آنجا مرخص کرد. در میانهی تالار یک میز ۱۲ نفره بود که برای گردهمایی اعضای شورای سلطنتی استفاده میشد. بجز آن تالار هیچ ویژگی خاصی نداشت. البته اگر تابلو فرشها و مجسمهها و دیگر تزیینات را به حساب نمیآوردیم. این تالار حتی پنجرهای نداشت. سیاوش به یاد آورد که پدرش و پدر آرتمیس پس از جلسهی طولانیای که در این تالار داشتند پیمان صلح ابدی خود را با ازدواج فرزندانشان مهر کردند. پس از بسته شدن در توسط کاوه ، سیاوش نفسش را با آه بیرون داد و گفت: ممنونم که خودتو با این سرعت رسوندی آریا! آریا نگاهش را از کاوه به سمت سیاوش کشاند و در حالی که شانه بالا میانداخت ، گفت: توی نامهات خیلی جدی بودی... نتونستم بیتفاوت بمونم
-
پارت ۲۱ آریا هم نگاهی به سیاوش انداخت و گفت: خیلی دوست دارم افتخار این کارو به اسم خودم بزنم ولی با عرض شرمندگی این کار ایدهی من نبود! آرتمیس به سمت سیاوش آمد و جلوی چشم تمام کسانی که در حیاط همیشه شلوغ شمالی بودند روی پنجهی پا بلند شد و او را بوسید. سیاوش پس از بوسه در حالی که دستش را دور کمر آرتمیس انداخته بود رو به آریا گفت: چه عجب!... بالاخره توی این قصر یکی هم به ما توجه کرد! آریا دستش را به سمت او دراز کرد و به شوخی گفت: خواهرمو گرفتی... همهی توجه و وقتش برای توعه... حالا دو دیقه خان داداششو دیده بهت برخورده شازده ؟ سیاوش خندید و در حالی که با او دست میداد گفت: مام مشتاق دیدار این خان داداش بودیم! کاوه یک دستش را روی شانهی آریا و دست دیگرش را روی شانهی سیاوش گذاشت و گفت: چطوره ادامهی این بحثو ببریم یه جای دیگه تا خانوما بتونن یکم خوش بگذرونن؟ سیاوش و آریا نگاهی به یکدیگر انداختند و آریا شانه بالا انداخت. آرتمیس ابرو بالا انداخت و گفت: یعنی ادامهی بحث حرفای مردونهاس؟ سیاوش بوسهای بر پیشانی او نشاند و گفت: مگه من دل ندارم ؟!... من هم دلم واسه خان داداشت تنگه خب!... تا شما و مهمونتون برید دل تنگیتونو رفع کنید ما سه تا رفیق هم بعد از مدتها یه گپی بزنیم. آرتمیس با لبخند به نشانهی موافقت پلک زد. دلش لحظهای گرفت. کاش آنچه که گفته بود حقیقت بود.
-
پارت ۲۰ کمی بعد _دروازهی شمالی قلعهی سرخ _ سیاوش 💛 دروازهی شمالی را که رد کردند از دور کاوه را دید که در حال صحبت با آریا است. چه زود خودش را رسانده بود! آریا بهترین بود! از اسب پایین پرید و با گرفتن کمر آرتمیس او را هم پایین آورد. ماهی کوچک و دوست داشتنیاش آنقدر ریز نقش بود که دلش میخواست همین حالا او را در آغوش بکشد. اما جلوی این وسوسه را گرفت. در حالی که دستش را دور شانهی او میانداخت و به جایی که آریا بود اشاره میکرد ، در گوشش زمزمه کرد: مهمون داری بانو! آرتمیس با دیدن آن گل از گلش شکفت و در حالی که سعی میکرد ندود با بیشترین سرعت قدمهایش به سمت آنها رفت. سیاوش نیز خودش را به آنها رساند. آریا هم که حالا متوجه آنها شده بود چند قدم باقی مانده را طی کرد و آرتمیس را به آغوش کشید. سیاوش و کاوه با لبخند یکدیگر را نگاه کردند. وقتی آرتمیس از آغوش آریا خارج شد آریا آرام از او پرسید: خوبی؟ آرتمیس سر تکان داد و با ملایمت گفت: بهترم!... حالا که تو اینجایی بهتر هم میشم! آریا با لبخند به پشت سرش اشاره کرد و گفت : یه مهمون دیگه هم برات دارم!... مطمئنم با این یکی حتماً حالت خوب میشه! سپس کنار رفت و همتا از پشت او ظاهر شد. آرتمیس با دیدن او جیغ کوتاهی کشید و او را به آغوش کشید. همتا که چشمهایش از اشک نمدار شده بود از آغوش او بیرون آمد و دستانش را در دستان خود فشرد. آرتمیس با چشمان نمدار رو به آریا گفت: هرچقدر ازت تشکر کنم کمه!... یه دنیا ممنونتم!
-
پارت ۱۹ آرتمیس با سردرگمی گفت: ولی...هر کسی که یکبار با پدرت حرف زده باشه میدونه که اون هرگز سهند رو جانشین خودش نمیکنه! سیاوش به دریاچه خیره شد و فکش منقبض شد. سپس با خشمی نهفته در واژههایش گفت: فکر نمیکنم اون اصلاً اهمیتی به این مسئله بده... از لحن جوابش مشخصه که پشتش به یه چیزی گرمه!... یا یه کسی! آرتمیس نگاهی به گرهی میان ابروهای او انداخت. آرام بازویش را نوازش کرد و گفت: یعنی حدس میزنی توی فکر براندازیه ؟ سیاوش نفسش را بیرون فوت کرد و گفت: نه!... مطمئنم! آرتمیس ناباورانه گفت: من هیچوقت فرصت نکردم سهند رو بشناسم... ولی میدونم آتوسا هیچوقت کنار یک خیانتکار نمیمونه!...اون هیچوقت راضی نمیشه که شوهرش به خانوادهاش آسیبی بزنه!... حتماً اشتباهی شده! سیاوش پوزخندی زد و گفت: همونطور که خودت گفتی... تو سهند رو نمیشناسی آرتمیس آه کشید و سیاوش ادامه داد: من میدونم به خواهرت اعتماد داری بانو...حق هم داری... ولی مطمئن باش اگه سهند اراده کنه کاری رو انجام بده... آتوسا نمیتونه جلوشو بگیره آرتمیس دستش را دور بازوی او حلقه کرد و گفت: حالا چیکار کنیم ؟ سیاوش پیشانیاش را بوسید و گفت: اگه بخواد بجنگه ما هم میجنگیم
-
پارت ۱۸ آرتمیس گونهاش را بوسید و گفت: جادوی عشقه عزیزم! سیاوش با بیمیلی تمام دستش را در جیب شلوارش کرد و نامهای را که ناشیانه تا شده بود تا کوچکتر شود بیرون آورد. در حالی که نامه را در هوا تکان میداد گفت: درست حدس زدی!...فکرم مشغول این بود. آرتمیس که مهر و موم نامه برایش آشنا بود فکرش را به زبان آورد: سهند ؟! سیاوش سرش را به تأیید تکان داد و گفت: انگار پدرم خودشم میدونه شرایطش اصلأ خوب نیست...ازم خواست سهند رو خبر کنم تا به پایتخت بیاد...حدس میزنم بخاطر مسئلهی جانشینی باشه... منم طبق دستورش عمل کردم و یه نامه برای سهند نوشتم...طبق روال شیش ماه گذشته و از وقتی پدرم زمینگیر شده وظیفهامو به عنوان یک نایبالسلطنه انجام دادم پوزخند زد و در حالی که نامه را به سمت آرتمیس میگرفت گفت: و حالا سهند ، به جای اینکه به دستورم ، که دستور مستقیم شاهه ، عمل کنه اینجوری جواب میده. آرتمیس نامه را گرفت و پس از چند لحظه که آن را خواند با شگفتی به سیاوش خیره شد. سیاوش سری به تأیید تکان داد و گفت: حق داری تعجب کنی...مردک انگار از همین حالا خودش رو شاه میدونه!... طوری حرف زده انگار اصلاً منو به رسمیت نمیشناسه!
-
پارت ۱۷ سیاوش هم بوسهاش را پاسخ داد و گفت: البته!... همنفس تو بودن افتخاریه که سهم هر کسی نمیشه! آرتمیس در آغوشش کمی جابجا شد و در حالی که پهلویش به سینهی سیاوش تکیه داشت ، به چشمهی مقدس خیره شد. سپس گفت: چرا دیر کرده بودی حالا همنفسم؟ سیاوش نفس عمیقی کشید و گفت: هیچی... همینجوری... فقط میخواستم بیشتر توی آرامش اینجا فکر کنم امروز...زمان از دستم در رفت آرتمیس سرش را کج کرد و نگاهی به چهرهی او انداخت. او تک تک حالات چهرهی سیاوش را نخوانده از بر بود. میدانست که چیزی شده است. چیزی که سیاوش را آزار میداد و فکرش را مشغول کرده بود. حتم داشت به آن کاغذ درون جیب سیاوش مربوط میشد. فکرش را به زبان آورد و گفت: فکر به نوشتههای روی اون کاغذ ؟ سیاوش ابرو بالا انداخت و گفت: چی؟!... کدوم کاغذ ؟ آرتمیس سرش را به سینهی او تکیه داد و بی آن که نگاهش کند با لحنی نوازشگر گفت: همونی که الان توی جیب شلوارته هنگامی که سکوت سیاوش را دید به سمتش برگشت و در حالی که با یک دستش پشت گردن سیاوش را نوازش میکرد و دست دیگرش را روی سینهی او گذاشته بود گفت: فکر میکردم پیمان بستیم همیشه یار و یاور همدیگه باشیم... البته اگر نگی من عاشقت میمونم مرد من! سیاوش چند لحظه در چشمانش خیره شد و سپس نفسش را با فوت بیرون داد و گفت: اینکه اینقدر روی من کنترل داری برای خودمم عجیبه!
-
پارت ۱۶ در حالی که قدم قدم به او نزدیکتر میشد براندازش کرد. همچون او لباس سراسر سیاه پوشیده بود و شنل سیاهش به دست نسیم آرام میرقصید. پس از نیکزاد هیچکدام نتوانستند هرگز لباسی جز سیاه بپوشند. موهایش هنوز همان موهایی بود که آرتمیس عاشقشان شده بود. مجعد و سیاه! وقتی به اندازهی کافی به سیاوش نزدیک شد تا حضورش را حس کند برای یک لحظه دید که سیاوش کاغذی را درون جیبش چپاند. سپس به سمتش چرخید و برای آرتمیس همان که نگاهش در نگاه جنگلگون سیاوش بیافتد کافی بود تا آرامشی که از سپیده دم گم کرده بود را بازیابد. منزلگاه بعدی نگاهش پس از چشمها ، لبخند محبت آمیز سیاوش بود که به رویش میپاشید. آرتمیس هم که از لحظهای که او را دیده بود لبخند بر لبش نشسته بود با دو قدم بلند خودش را به او رساند. سیاوش او را میان بازوهایش جا داد و پیشانیاش را بوسید. سپس با صدایی که برای آرتمیس همچون موسیقی بود ، گفت: این وقت سپیده اینجا چیکار میکنی بانو ؟! آرتمیس با ناز سرش را بالا آورد. برای آنکه چهرهاش را بهتر ببیند کمی از او فاصله گرفت و اغواگرانه گفت: دیر کرده بودی همنفس!... من بی تو این دنیا رو هم تحمل نمیکنم چه برسه به اون قصر! سیاوش لبخند کج محوی زد و یک ابرویش را بالا داد و گفت: اوهو!... همنفس! آرتمیس بوسهای روی لبش زد و گفت: نیستی مگه ؟
-
پارت ۱۵ چند لحظه صبر کرد تا ماه پیشانی را برایش آماده کنند و سپس سوار بر او به سمت یارش تاخت. از دروازهی حیاط شمالی خارج شد و قلعهی سرخ را دور زد. برای اینکار مجبور شد بخشی از مسیرش را از بین محلهها و کوچهها و مردم عادی بگذراند. آرتمیس از این اتفاق خوشحال بود. لبخندها و دست تکان دادنهایشان از سر صداقت و محبت بود. به زودی از شهر خارج شد و راهش را به سمت قلهی خورشید و چشمهی مقدس ادامه داد. این دو مکان در ادامهی حیاط جنوبی قرار داشتند اما جزو قصر به شمار نمیآمدند. در واقع حیاط جنوبی با دیواری محدود نمیشد و تنها حصار بین قصر و کوه خورشید یک جنگل کوچک و پر درخت بود. با ضربهی آرامی به پهلوی ماه پیشانی او را به تاختن در دل جنگل واداشت. صدای سم اسب روی زمین پوشیده از گیاه جنگل ، سبزی درختان ، بوی طراوت طبیعت و صدای ساکنان جنگل که هر کدام با صدای خود ورود انسانی به جنگل را به یکدیگر خبر میدادند ، همه و همه برایش لذت بخش بود. حس زنده بودن میکرد. شاید اگر این طبیعت زیبا درست در همسایگی قصری که زندگی میکرد نبود تا به حال در دام افسردگی گرفتار میماند. پس از مرگ نیکزاد یکی از راههای نجاتش همینجا بود و دیگری همسری که کنارش بود و دوستش داشت. پس از جنگل تنها کافی بود یک پیچ را رد کند تا به مقصد برسد. از دور او را دید که پشت به او ورود به دریاچهی مقدس ایستاده بود. اسبش را کنار شیرنگ ، اسب سیاوش به تک درخت در آن نزدیکی بست و باقی مسیر را پیاده طی کرد.
-
پارت ۱۴ دیگر منتظر نماند و دوباره مسیرش را در پیش گرفت. سربازها قصد همراهی او را داشتند که ناگهان ایستاد و رو به آنها گفت: دارم میرم دیدن همسرم... خودم بلدم از خودم مراقبت کنم... شما اینجا بمونید و مراقب شاهدخت جوان باشید.. سربازان بیحرف در جای خود ماندند و آرتمیس به مسیرش ادامه داد. سیاوش هر بار عادت داشت قبل از آنکه خورشید فرصت گرم کردن هوا را داشته باشد از چشمهی مقدس برگردد. اما امروز نیامده بود! آرتمیس نمیتوانست در اتاق بنشیند و انتظار بکشد. نگرانیش از عشق بود. تا مغز استخوان نگران سیاوش بود چون تا مغز استخوان عاشق او بود. تا خود را به او نمیرساند دلش آرام نمیگرفت. در همین افکار بود که خود را در حیاط شمالی قصر یافت. حوصلهی آنکه فرمان بدهد و منتظر شود تا اسب را در حیاط جنوبی به او تحویل بدهند را نداشت پس یکراست به سمت اصطبل رفت. هر کس که در مسیر او را میدید تعظیم میکرد و به هر نحوی علاقهاش را به او ابراز میکرد. علاقه داشتن بعضی از آنها به جهت خوش قلبی و بعضی دیگر به علت آینده نگری بود. هر چه نباشد آرتمیس یکی از گزینههای قوی برای ملکه شدن بود و کسی که عاقل باشد با چنین فرد مهمی رابطهی خوبی برقرار میکند. آن جا بود که دیدش! ماه پیشانی عزیزش! اسب زیبایی که اولین هدیهی رسمی سیاوش به او و یادآور روزهای خوش گذشته بود. روزهایی که با تمام سختیها و خوشیهایشان گذشته بودند و از آنها جز خاطراتی دلنشین نمانده بود. دیدن ماه پیشانی برای دیدن سیاوش بیقرارترش کرده بود.
-
پارت ۱۳ اجازه نداشت! حداقل نه تا وقتی قاتل پسرش را به سزای عملش میرساند و از امنیت دخترش مطمئن میشد. از جا برخواست. لباس خوابش را با بلیز و شلوار چرم مشکی عوض کرد. پوتینهای چرم مشکی را به پا کرد و موهایش را از کنار سرش بافت و روی شانهاش انداخت. روی سر نوشا خم شد و بوسهای روی پیشانیش نشاند. پتوی سرخ نوشا را رویش مرتب کرد و با قدمهایی استوار از اتاق خارج شد. پشت در اتاق طبق معمول ردیفی از نگهبانان و خدمه ایستاده بودند. سرپرست خدمهی اختصاصی آرتمیس جلو آمد ، تعظیم بلند بالایی کرد و گفت : سپیده بخیر بانوی من! آرتمیس تنها سر تکان داد و نگاهی به او انداخت. دست خودش نبود. پس از مرگ دلخراش نیکزاد نمیتوانست به هیچکس اعتماد کند. به خصوص کارکنان قصر! تصور اینکه هر کدام از آنها میتوانست قاتل فرزندش باشد لحظهای آرامش نمیگذاشت. با صدایی که هیچ لطافتی در آن نبود و کاملاً رسمی بدون آنکه به خدمتکار نگاهی بیندازد گفت: خودت میدونی باید چیکار کنی... از این لحظه تا وقتی برمیگردم پیش شاهدخت جوان میمونی... اجازهی نداری تا وقتی ایشون رو به خودم تحویل میدی بخوابی یا چیزی بخوری یا با کسی حرف بزنی... یادت باشه...جون شاهدخت از جون تو خیلی مهمتره...هر بلایی... تأکید میکنم هر بلایی سر دخترم بیاد تو یا هیچکدوم از اعضای خانوادهات نمیتونین از دستم فرار کنید. خدمتکار دوباره با جدیت اول تعظیم کرد و گفت: چشم بانوی من... فرمان ، فرمان شماست! کمی دلش برای دختر سوخت. به همین علت با ملایمت بیشتری گفت: آفرین
-
پارت ۱۲ شانههای لرزان از گریهی آرتمیس و صدای هق هق معصومانهاش تنها چیزی بود که برایش اهمیت داشت. حتی قلب پاره پاره شده از غم خودش هم اهمیتی نداشت. با دستانی که رد سرخ خون فرزندش روی آنها مانده بود ، موهای همسرش را نوازش کرد و سرش را بوسید. چشمهایش را دوباره بست و یک قطره اشک از گوشهی چشم بستهاش روی موهای آرتمیس افتاد. شش ماه بعد _ آرتمیس _ اتاق مشترک سیاوش و آرتمیس ❤️ اولین تصویری که پس از باز کردن چشمش دید پنجرهی باز اتاق و پردهی ظریف سرخ رنگی بود که همراه با نسیم صبحگاهی در هوا میرقصید. همانطور که دراز کشیده بود ، دستش را روی تخت کشید و هنگامی که جای خالی سیاوش را لمس کرد با شتاب در جایش نشست. پس از کمی فکر کردن و به یاد آوردن این حقیقت که سیاوش قبل از طلوع آفتاب به چشمهی مقدس رفته است کمی آرام شد و نفس راحتی کشید. به سمت چپ چرخید و تخت کوچکی که شش ماه بود آنجا گذاشته بودند را تماشا کرد. تخت چوبی منبت کاری شده و مجلل با تزیینات طلایی و زمردهایی که در دیوارهی آن کار شده بود ، دختر کوچک و شیرینش را در آغوش داشت. نوشا ، دخترک مو فرفری سه ساله و شیرین زبانی که حالا تنها حاصل باقیماندهی عشق او و سیاوش بود. پسرش مرده بود. به همین سادگی! البته برای او اصلاً ساده نگذشته بود. با فکر به روز و شبهای جهنمیای که در این مدت تجربه کرده بود بغض گلویش را فشرد. اما نمیتوانست به این غم اجازهی بروز بدهد.
-
درخواست ناظر رمان برای رمان قلعهی سرخ | داماسپیا کاربر انجمن نودهشتیا
داماسپیا پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در درخواست ناظر رمان
https://forum.98ia.net/topic/620-رمان-قلعهی-سرخ-داماسپیا-کاربر-انجمن-نودهشتیا/#:~:text=رمان قلعهی سرخ |-,داماسپیا,-کاربر انجمن نودهشتیا- 1 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت ۱۱ پزشک خاموش و شرمگین به زمین خیره ماند. صدایی از جمع حاضر در نمیآمد. هیچکس جوابی برای آرتمیس نداشت. آرتمیس به سمت نیکزادی که با چشمهای نیمه باز و چهرهای بیحال ناله میکرد و خون بالا میآورد ، خیز برداشت اما سیاوش به خود آمد و بازویش را چسبید. آرتمیس به سمت او برگشت و ناباورانه و با عجز نالید: ولم کن سیاوش!...پسرمون هنوز نفس میکشه!...بزار برم پیشش! سیاوش چشمان تبدار از اشکش را بست و بغضش را فرو داد. با یک حرکت آرتمیس را به سمت خودش کشید و او را در میان بازوهایش جا داد. آرتمیس که صورتش جلوی سینهی سیاوش بود با مشتهای کوچک و ظریفش به سینهی او میکوفت و در حالی که بیامان میبارید التماس میکرد: سیاوش خواهش میکنم ولم کن!...بچم درد داره!... بذار برم پیشش... نیکزاد!... پسر کوچولومون!... باید نجاتش بدیم!... تو رو به عشقمون قسم سیاوش!...بذار برای بار آخر بغلش کنم. سیاوش به مرز دیوانگی رسیده بود. جان و جهانش در آغوشش بیتابی میکرد و خودش هم حال بهتری از او نداشت. اما او وظیفه داشت در هر شرایطی استوار باقی بماند تا خانوادهاش به او تکیه کنند. اجازه نداشت حالا بشکند. آرتمیس بالاخره بیخیال مشت زدن به او و تقلا شد ، دستانش را دور کمر او حلقه کرد و صورتش را به سینهی او فشرد. جلوی لباس سیاوش از خون نیکزاد سرخ شده بود و حالا با اشکهای آرتمیس دوباره خیس میشد.
-
پارت ۱۰ از طرفی پسرش که در آغوشش در حال جان کندن بود امانش را بریده بود. در این لحظه پزشک و دستیارانش با شتاب وارد شدند. پزشک که مرد پیری با موها و ریش و سبیل سفید بود ، دستمالی را که نشانهی منصبش بود به سرش بسته بود و دستیارانش با لباس های سپید وسایلش را با خود میآوردند. همهی آنها با دیدن وضعیت شاهزاده و همسرش و شاهزادهی جوان لحظهای در جلوی در خشکشان زد اما با تشر سیاوش به خود آمدند و به سمت آنها دویدند. سیاوش ، نیکزاد را به آنها سپرد و تازه در آن لحظه بود که متوجه شد صدای آنها جمعیت زیادی را پشت در اتاق کشانده است. به لطف باز بودن در توانست چهرههایی از جمله ، پدر و مادرش ، سهند و آتوسا ، آریا و شهریار شاه ، را در میان صدها چهرهی دیگر تشخیص دهد. دست آرتمیس را گرفت و به او کمک کرد تا از جا برخیزد. در تمام مدتی که پزشک و دستیارانش با شتاب مشغول بودند ، دست آرتمیس را در دست گرفته بود و با نگرانی و سکوت به آنها نگاه میکرد. اصلاً برایش مهم نبود چه کس دیگری آنجاست. تنها مسائل مهم جهان برایش همسر و فرزندش بودند. سردی دستان آرتمیس و لرزش بدنش را حس میکرد. حالش اصلاً خوب نبود! هنوز آرام اشک میریخت. پس از چند لحظه پزشک ، نیکزاد را روی تخت گذاشت و در حالی که دستان خونیاش را با دستمالی پاک میکرد ، با سری پایین افتاده گفت: متأسفم سرورم!... شاهزاده مسموم شدن!...سم شبنم سیاه!... کاری از دست ما برنمیاد صدای شکستن قلب خودش را شنید. سرش از شنیدن این سخن به دوران افتاد. آرتمیس که تا لحظهای پیش همچون گنجشکی کوچک و بیپناه اشک میریخت ، ناگهان مانند ماده ببری خشمگین برآشفت و با همان صدای لرزان و بغض آلودش فریاد زد: برنمیاد؟!.... یعنی چی که برنمیاد ؟!...بچمو نجات بده!