نام رمان: جانکم
نام نویسنده: Roya.S
ژانر: عاشقانه
ساعات پارتگذاری: 2ظهر - 6عصر
پارت 30
بیتا یه کاور برداشت و همونطوری که به من با ابروهاش اشاره میکرد با خنده گفت:
بیتا : خب بالاخره حق به گردنم داشت باید آمار میدادم که خیالش راحت باشه، با آرامش بگذرونه این یکسال رو!
احسان : بله کار خوبی کردی فقط به خودمم میگفتی که فک نکنم منو ول کرده خانوم و رفته!
بیتا : مزش به همین بود دیگه.
احسان به من نگاه میکرد و منم با خنده شونههامو انداختم بالا و اونم رفت سمت وسایلام که ببره بالا،
- خب یه چیزی هم بدین من ببرم دیگه!
احسان : شما بمون همینجا ما میبریم.
- نه زشته! بیتا گناه داره!
احسان : بیتا هم بیاد بشینه، من خودم میبرم.
بیتا اومد و صداش زدم، اومد سمتم،
- بیا اینجا احسان گفت خودش میبره چون نمیذاره منم دست بزنم!
بیتا : زشت نیست؟ تنهایی ببره؟ آسانسور نداریم که!
- چی بگم! خودش گفت شما منتظر باشین من میبرم!
با بیتا سرگرم صحبت شدیم و احسان طفلک هم آخرین تیکه لوازما رو برد و برگشت پایین، با خستگی و عرقی که روی پیشونیش نشسته بود اومد
نزدیکمون، رفتم از ماشین دستمال کاغذی برداشتم و اومدم سمتش گذاشتم روی پیشونیش، انگار انتظار این کارو نداشت چون چشماش تعجب کرده
بودن، بیتا اما حواسش بود و گفت :
بیتا : میگم استاد قدر بدونینا! شادی برا هیشکی این کاراشو نکرده! شما که هیچ، منم تا حالا ندیده بودم!
احسان همونطوری که چشماش بهم خیره بود و لبخندی روی لباش نشسته بود گفت:
احسان : تازه دارم کشفش میکنم پس!
- خیلی خب دیگه دیر شده بهتره شما برید که نگرانتون هم نشن، ما هم بریم که جابجایی وسایلا طول میکشه.
بیتا زودتر خدافظی کرد و رفت بالا، به سمت احسان قدم برداشتم، تا حالا شنیدین میگن نگاهش محو طرف شده بود؟ احسان اینطوری بود!
احسان نگاهش به من انگار از عمق قلب و روحش بود، و من، خب من هنوز عادت نداشتم! شایدم میترسیدم از وابستگی زیاد! روبروش ایستادم و
بهش با لبخند نگاه میکردم، انگار توی این دنیا نبود!
- خیلی ممنونم ازت، واقعا لطف کردی این همه راهو اومدی و تو زحمت افتادی واقعا.
احسان : انقدر اینارو تکرار نکن! من هرکاری که کردم جز وظیفم نبوده شادی! عاشق برای معشوق هرکاری که خوشحالش کنه یا باری از روی دوشش
برداره رو انجام میده.
- بازم ممنونم احسان، تو خیلی خوبی!
احسان : خیلی خب باشه دیگه زیادی از من تعریف کردی برو خونه!
- واقعیتا رو گفتم. مراقب خودت باش، خدانگهدارت.
رفتم سمت در و برگشتم سمتش که راه بیوفته و بعد برم داخل، نشست تو ماشینش و دیدم گوشیم زنگ میخوره، خودش اینجاس چرا داره زنگ
میزنه؟! جواب دادم،
- خودت که اینجایی چرا زنگ میزنی شنگول جان؟
احسان : چون اول باید تو بری وگرنه من از دل نمیشم برم!
- برو احسان یجوری نگو که فکر کنم هیچ وقت عاشق نشدی اونم توی اینهمه سال!
احسان : زمان نیازه تا بدونی واقعا من عاشق کسی نشدم و تو اولین دختری که دست و دلم برات لرزید شادی خانوم!
- باشه من اول میرم پس، تو هم برو باشه؟
احسان : تو برو اول، منم میرم!
- شدیم مثل اینایی که میگن اول تو قطع کن! اول تو!
احسان : دقیقا همینم هست چون من تلفنو قطع نمیکنم!
- خدایا نگاش کن اینطوری که تا صبح اینجاییم! من رفتم پس بدو برو.
احسان : برو گلم به امید دیدارت هر روز و هر شب!
خنده شیطونی کردم و گفتم:
- مثل اینکه میخوای با من زندگی کنی اینجا!
احسان : بله اگه اجازه بدی چرا که نه! یه کلیدم برا من بزن!
- استغفرا.. بدو برو خدافظ.
موبایلم رو قطع کردم و رفتم بالا،
@sarahp