رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
به اطلاع کاربران می‌رسانیم دو انجمنِ نودهشتیا باهم ادغام شده‌اند. با این وجود، تمامی آثار شما محفوظ است و جای نگرانی نیست. در صورتی که مشکل ورود به اکانت خود را دارید، از گزینه "بازیابی پسوورد" استفاده کنید. ایدی تلگرام جهت بروز خطا: @Delbarity ×
انجمن نودهشتیا
به اطلاع کاربران می‌رسانیم دو انجمنِ نودهشتیا باهم ادغام شده‌اند. با این وجود، تمامی آثار شما محفوظ است و جای نگرانی نیست. در صورتی که مشکل ورود به اکانت خود را دارید، از گزینه "بازیابی پسوورد" استفاده کنید. ایدی تلگرام جهت بروز خطا: @Delbarity

Roya.S

کاربر نودهشتیا
  • تعداد ارسال ها

    85
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

تمامی مطالب نوشته شده توسط Roya.S

  1. نام رمان: جانکم نام نویسنده: Roya.S ژانر: عاشقانه ساعات پارت‌گذاری: 2ظهر - 6عصر پارت 30 بیتا یه کاور برداشت و همونطوری که به من با ابروهاش اشاره می‌کرد با خنده گفت: بیتا : خب بالاخره حق به گردنم داشت باید آمار می‌دادم که خیالش راحت باشه، با آرامش بگذرونه این یک‌سال رو! احسان : بله کار خوبی کردی فقط به خودمم میگفتی که فک نکنم منو ول کرده خانوم و رفته! بیتا : مزش به همین بود دیگه. احسان به من نگاه می‌کرد و منم با خنده شونه‌هامو انداختم بالا و اونم رفت سمت وسایلام که ببره بالا، - خب یه چیزی هم بدین من ببرم دیگه! احسان : شما بمون همینجا ما می‌بریم. - نه زشته! بیتا گناه داره! احسان : بیتا هم بیاد بشینه، من خودم می‌برم. بیتا اومد و صداش زدم، اومد سمتم، - بیا اینجا احسان گفت خودش می‌بره چون نمیذاره منم دست بزنم! بیتا : زشت نیست؟ تنهایی ببره؟ آسانسور نداریم که! - چی بگم! خودش گفت شما منتظر باشین من می‌برم! با بیتا سرگرم صحبت شدیم و احسان طفلک هم آخرین تیکه لوازما رو برد و برگشت پایین، با خستگی و عرقی که روی پیشونیش نشسته بود اومد نزدیکمون، رفتم از ماشین دستمال کاغذی برداشتم و اومدم سمتش گذاشتم روی پیشونیش، انگار انتظار این کارو نداشت چون چشماش تعجب کرده بودن، بیتا اما حواسش بود و گفت : بیتا : میگم استاد قدر بدونینا! شادی برا هیشکی این کاراشو نکرده! شما که هیچ، منم تا حالا ندیده بودم! احسان همونطوری که چشماش بهم خیره بود و لبخندی روی لباش نشسته بود گفت: احسان : تازه دارم کشفش می‌کنم پس! - خیلی خب دیگه دیر شده بهتره شما برید که نگرانتون هم نشن، ما هم بریم که جابجایی وسایلا طول میکشه. بیتا زودتر خدافظی کرد و رفت بالا، به سمت احسان قدم برداشتم، تا حالا شنیدین میگن نگاهش محو طرف شده بود؟ احسان اینطوری بود! احسان نگاهش به من انگار از عمق قلب و روحش بود، و من، خب من هنوز عادت نداشتم! شایدم می‌ترسیدم از وابستگی زیاد! روبروش ایستادم و بهش با لبخند نگاه می‌کردم، انگار توی این دنیا نبود! - خیلی ممنونم ازت، واقعا لطف کردی این همه راهو اومدی و تو زحمت افتادی واقعا. احسان : انقدر اینارو تکرار نکن! من هرکاری که کردم جز وظیفم نبوده شادی! عاشق برای معشوق هرکاری که خوشحالش کنه یا باری از روی دوشش برداره رو انجام میده. - بازم ممنونم احسان، تو خیلی خوبی! احسان : خیلی خب باشه دیگه زیادی از من تعریف کردی برو خونه! - واقعیتا رو گفتم. مراقب خودت باش، خدانگهدارت. رفتم سمت در و برگشتم سمتش که راه بیوفته و بعد برم داخل، نشست تو ماشینش و دیدم گوشیم زنگ میخوره، خودش اینجاس چرا داره زنگ میزنه؟! جواب دادم، - خودت که اینجایی چرا زنگ میزنی شنگول جان؟ احسان : چون اول باید تو بری وگرنه من از دل نمیشم برم! - برو احسان یجوری نگو که فکر کنم هیچ وقت عاشق نشدی اونم توی اینهمه سال! احسان : زمان نیازه تا بدونی واقعا من عاشق کسی نشدم و تو اولین دختری که دست و دلم برات لرزید شادی خانوم! - باشه من اول میرم پس، تو هم برو باشه؟ احسان : تو برو اول، منم میرم! - شدیم مثل اینایی که میگن اول تو قطع کن! اول تو! احسان : دقیقا همینم هست چون من تلفنو قطع نمیکنم! - خدایا نگاش کن اینطوری که تا صبح اینجاییم! من رفتم پس بدو برو. احسان : برو گلم به امید دیدارت هر روز و هر شب! خنده شیطونی کردم و گفتم: - مثل اینکه میخوای با من زندگی کنی اینجا! احسان : بله اگه اجازه بدی چرا که نه! یه کلیدم برا من بزن! - استغفرا.. بدو برو خدافظ. موبایلم رو قطع کردم و رفتم بالا، @sarahp
×
×
  • اضافه کردن...