-
تعداد ارسال ها
35 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
تمامی مطالب نوشته شده توسط Mahsa
-
(۷) پس از آنکه دوش گرفت به اتاقش رفت، در حین خشککردن موهایش مدام بر روی فرش قرمزرنگی که بر زمین پهن بود قدم میزد. دیوارهای سفیدرنگ اتاق که بر رویشان نقاشیهای منظره و چهرههای مختلفی که کار دست خودش بود، اینک روح و جسمش را فشار میداد. لباسی که هدیه گرفته بود را پوشید. در سکوت پر ابهام اتاق، نگاه آخر را به پنجرهی کوچک چوبی اتاق انداخت و نگاهش چون نسیم از روی شیشههای زرد و قرمزش گذشت. هیکل ظریف و کشیدهاش در آن لباس بسیار زیبا و چشمنواز بود و حریر خاکستریرنگ لباس بر روی پوست روشنش به زیبایی میدرخشید. با سری افتاده از اتاقش خارج شد. نگاه تکتک اعضای خانواده محو تماشایش بود و او از خجالت انگشتهای کوچک دستانش را درون هم قفل کردهبود. سودابه خاتون زیرلب زیبایی دخترش را تحسین میکرد و خاطراتی از گذشتهی دور پیش چشمش به نقش درمیآمد. سودابه سعی داشت جلوی اشکش را بگیرد و سیمین دلش نمیخواست در این موقعیت باشد و گویی مرادبیگ این موضوع را فهمید که با آرامش به سمتش قدم برداشت. با رسیدن روبهروی سیمین چانهی او را با دستش بالا آورد و با صدای آرام کنار گوشش زمزمه کرد. - گوزل کیزیم، گوزلریمین ایشیی. دوقون گونون کوتلو اولسون. (دختر زیبای من، نور چشمم. روز تولدت مبارک) و نامه را به دست سیمین سپرد. تولد غمگینی بود، آنقدر غمگین که پس از برگشت سیمین به اتاق قطرههای اشک پس از یکدیگر بر روی کاغذ قدیمی نامه میریخت. با پشت انگشت اشاره، تری چشمش را گرفت و با دستهای لرزان نامه را گشود. از پشت آن لایهی اشک دیدن کلمات سخت بود و سیمین با فشار دادن پلکهایش بر روی هم سعی در زدودن اشک داشت. بالاخره توانست کلمات را ببیند و به محض رویت کلمات از تعجب خشکش زد. باورش نمیشد نامهای با زبان پارسی به او ربط داشته باشد. به لطف آموزشهای مادر بهراحتی توان خواندن آن نامهی پارسی را داشت. مضمون نامه اینچنین بود. «با نام و یاد ایزد منان سیمین، دخت عزیزم! مه خوشسیما و عزیزتر از جانم! این نامه را با چشمان اشکبار برایت مینویسم و آرزو دارم روزی دوباره حس شیرین وصال را بچشیم. دلبرک کوچک مادر، امروز بیش از تمام عمر غمگینم که نمیتوانم قد کشیدن نهال زندگیام را ببینم. تو را به دست انسانهای صالحی میسپارم، آنها را چون خانوادهی خود عزیز بدار تا از گزند در امان باشی. دلیل این جدایی را از ملازم من و دایهی خودت، سودابه خاتون بپرس و به او اعتماد داشته باش. حال با غمی به عظمت یک کوه با شکوفهی کوچکم وداع میکنم. به خداوند سوگند که این وداع برایم تلختر از زهر است. بدرود عزیزتر از جانم. » نفسش به سنگینی تکهای آهن در قفسهی سینهاش سنگینی میکرد؛ حتی پلک زدن هم برایش مقدور نبود. لرزش دستهایش بیش از حد معمول شدهبود و حس میکرد امکان دارد هر لحظه دیوارهای خانه بر روی سرش آوار شوند. نه مثل اینکه داستان جدی بود، بیاختیار نامه را رها کرده و برای ذرهای هوا به سینهی خود چنگ زد. غریزهی وجودش کجا بود که به او یادآور شود برای نفس کشیدن چه کاری باید انجام بدهد؟ ناخودآگاه دست دیگرش را بالا آورد که تکیهگاهی پیدا کند؛ اما همزمان که برخورد دستش با جسم سفتی را حس کرد صدای شکستن در اتاق پیچید و بعد تاریکی مطلق بود که حکمفرما شد... . با شنیدن صدای شکستن تمام اعضای خانواده وارد اتاق شدند. سودابه و نورگل سراسیمه بالای سر سیمین ایستاده بودند و مرادبیگ با نگرانی به صورتش ضربه میزد. صدای سیمین گفتن پر از بغض نورگل در میان آن همه صدا قابل شنیدن نبود. با صدای فریاد مرادبیگ که طلب آب برای سیمین میکرد، گریهی سودابه و نورگل قطع شد و نورگل به سرعت رفت تا دستور پدر را انجام بدهد. *** چند روزی از آن روز میگذشت و سیمین خود را در اتاق حبس کرده بود. غذایش غصه بود و تفریحش خوابهای ناآرام. حاضر به دیدار خانواده نبود، حتی نورگل هم چندین بار برای حرف زدن به اتاق آمده بود اما با بیتوجهی سیمین با ناراحتی اتاق را ترک کردهبود. بر روی تشک سفیدرنگش نشستهبود. در حالی که سرش را به دیوار تکیه دادهبود از پنجرهی کوچک اتاق آسمان را نگاه میکرد. گویی خدا نشانهای در آسمان برایش گذاشتهبود که از لابهلای آن تکه ابر سیاه، باریکه نوری به داخل اتاق میتابید. شاید در آسمان ابری دلش، بالاخره نوری پدید میآمد که تمام این غمها را بشوید. در این چند روز هزار بار خاطرات هجده سالهاش را مرور کردهبود و به دنبال تاریخ جدایی از کسی که آن نامه را برایش نوشتهبود میگشت. دردی غریب جایی درون قلبش را به سوزش وا داشتهبود که برای رهایی از آن تمام تلاشش را میکرد. افکارش شبیه سیلاب تمام ذهنش را به تشویش میکشید. دمدمیمزاج و تندخو شدهبود، بهطوری که گاه عصبی بود و گاه ناراحت. در زمان عصبانیت حتی به جدایی از خانواده هم فکر کرده بود؛ اما خودش هم میدانست به محض جدایی در همان ده روز اول از دلتنگی خواهد مرد. تکتک اعضای وجودش خواهان آغوش مادر بود. با به یاد آوردن چهرهی سودابه و مرادبیگ قطرههای اشک بیمهابا و پشت سر هم از چشمانش پایین آمدند. مدام با خود تکرار میکرد که این داستان نباید حقیقت داشته باشد. هنوز نگاهش محو تماشای آسمان بود که باد شدیدی شروع به وزیدن کرد و تودهای از خاک و برگهای خشک شدهی زردرنگ سرو و صنوبر را از پنجره به داخل اتاق هل داد.
- 27 پاسخ
-
- 2
-
-
- رمان جدید
- رمان تاریخی
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
(۶) دست سیمین آنقدر کشیده شد تا اینکه به پشت خانه رسیدند. نورگل با هیجان در چوبی گرمابه را باز کرد، سیمین را بر روی سکوی سنگی نشاند و رفت تا کتری آبی را که سودابه خاتون از قبل روی آتش گذاشته بود، برای سیمین بیاورد. سیمین بغض کرده و ناراحت بر روی سکوی گرمابه نشستهبود و قطرههای بلورین اشک از نقرهی چشمانش میچکید. به یاد خوابهای آشفتهی شب قبلش بود، گریهکنان میدوید و در تاریکی به رفتن پدر و مادرش نگاه میکرد. حتم داشت ماجراهای امروز نیز به خواب شب قبلش ربط دارند. گریهاش داشت شدت میگرفت که نورگل با سطل آب به گرمابه برگشت. با دیدن چشمهای گریان خواهرش سطل را زمین گذاشت و جلوی پایش نشست. دو دستش را در دو سمت سر سیمین گذاشت و اشکهایش را با انگشت شصت پاک کرد. وظیفهی خود میدانست که به عنوان خواهر بزرگتر به سیمین دلگرمی بدهد. بغضی که از دیدن اشک سیمین به گلویش هجوم آورده بود را فرو برد و گفت: - گریه نکن خواهر گلم. میدونم، اون نامه فکر منو هم خیلی درگیر کرده. از روبهروی سیمین برخاست، موهای عسلی رنگ او را درون دستش جمع کرد و بر روی شانهی راستش انداخت. - یه روز که داشتم صندوقچهها رو تمیز میکردم دیده بودمش؛ اما تا خواستم بازش کنم مادر مانعم شد. تکهای اسفنج را درون آب فرو کرد، نگاهش را به رد گلی که روی گردن سیمین بود دوخت و اسفنج را آرام روی آن کشید و ادامه داد: - وقتی ازش پرسیدم که اون نامه چیه سکوت کرد. خندهی ریزی کرد و ادامه داد: - اما دیدی که من وقتی بخوام از یه ماجرا سردربیارم تا به جواب نرسم ول کن نیستم. قسمتی از موهایش که به گل آغشته بود را در دست گرفت و اسفنج خیس را رویش کشید. - به هزار و یک چیز مقدس قسمش دادم تا بالاخره گفت که اون نامه واسه تو نوشته شده. نمیدونم چیه یا از کجا اومده؛ فقط میدونم امروز هر اتفاقی که بیفته تو برای من همون سیمین قبل هستی. بغض صدای نورگل را که شنید بغضش باری دیگر شکست و بیصدا اشک ریخت. نورگل اسفنج را برای بار چندم خیس کرد، روبهروی سیمین نشست و گفت: - دوستت دارم خواهر کوچولوی عزیزم. و ابر را از گردن تا پایین ترقوهی سیمین کشید. نگاهش بر روی رد هلالی شکل ماهگرفتی زیبایی که بر روی سینهی سیمین بود، ثابت ماند و گفت: - تو ماه این خانوادهای عزیزدلم. بغض سیمین از مهربانی بیش از حد خواهرش تبدیل به هقهق شد و در آغوش او آرام گرفت.
- 27 پاسخ
-
- 2
-
-
- رمان جدید
- رمان تاریخی
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
(۵) جالب آنجاست که به تازگی این حسها قویتر از پیش شدهبودند. آنقدر در فکر بود که نفهمید چه زمانی غذایش به اتمام رسید. قاشق فلزی سنگینی که در دستش بود را درون کاسه گذاشت، سرش را بالا آورد و دستهایش را روی سینه قفل کرد. منتظر بود کسی جواب سوالاتش را بدهد؛ اما عجله را جایز نمیدانست و با چهرهای درهم تنها نظارهگر جمع شدن میز به دست نورگل بود. سودابه خاتون نیز آب درون کوزهی بزرگی که کنار پنجره بود را درون کتری فلزی خالیکرد تا چای دم کند. دیگر طاقت نداشت، مادر کارهایش را بسیار کند انجام میداد؛ انگار از برگشتن به کنار سیمین پرهیز میکرد. دیگر طاقتش طاق شده بود و اگر بیشتر طول میکشید قول نمیداد که صدایش را کنترل کند. با دیدن دستهای لرزان مادرش عصبانیتش ناگهان جای خود را با بغض عوض کرد و بیاختیار قطره اشکی از گوشهی چشمش پایین چکید. ماجرا چه بود که مادرش را اینگونه بیتاب کردهبود؟! در تلاش بود که از ریختن اشکهایی که پشت پلکش صف بسته بودند، جلوگیری کند که ناگهان مادرش از پشت سر با بغض نامش را صدازد. سیمین که تا آن لحظه دستهایش قفل یکدیگر بود و میز از تیر تیز نگاهش روبه سوراخ شدن میرفت، متعجب شد و آرام صندلی را عقب کشید. قطرهای اشک از چشم سودابه خاتون پایین چکید. سیمین متعجب و نگرانتر از پیش، مادرش را نگاه کرد و بغضش چند برابر شد. مرادبیگ و نورگل نیز شبیه مادر نگران به نظر میرسیدند. سیمین به سمت پدر برگشت و با دیدن اضطراب کم سابقهی او ناباورانه لبهای خوشفرمش را گاز گرفت و بیشتر در خود فرو رفت. قدمی به سمت مادرش برداشت، روبهرویش ایستاد و با بغض و صدای گرفته گفت: - مادر چرا گریه میکنی؟ شما چرا نگرانین چیزی شده؟ سودابه خاتون بین گریه لبخند زد، دست چپش را بالا آورد و گونهی سیمین را نوازش کرد؛ سپس گفت: - چیزی نیست مادر، چیزی نیست فقط... . تمام وجود سیمین گوش شده بود تا جملهی مادر تکمیل شود. - فقط وقتش رسیده که یک چیز خیلی مهم رو بدونی. سیمین همچنان به چشمان مادر نگاه میکرد که سودابه خاتون دست راستش را بالا آورد و گفت: - اینها برای تو هستن. سیمین با تردید چشم از صورت غرق در اشک مادر گرفت و به کیسهی پارچهای و سفیدرنگ درون دستش دوخت. یک تای ابرویش ناخودآگاه بالا رفت و با کنجکاوی کیسه را از دست مادر گرفت. اولین چیزی که درون کیسه نظرش را جلب کرد پاکتنامهی کرم رنگ و قدیمی بود. آن را خارج کرد و تا خواست بازش کند، دست سودابه خاتون بر روی دستش نشست و گفت: - قبلش هدیهای که برات آماده کردمو ببین، دلم میخواد قبل از خوندن این نامه لباسی که با دستهای خودم، برای تولدت دوختم توی تنت ببینم. سیمین سرش را تکان داد و به سختی چشم از نامه گرفت. سودابه خاتون لباس را بالا آورد و جلوی چشمان سیمین گرفت. حریر خاکستریرنگ لباس که بر روی آستینها و کمرش سنگ کار شده بود ترکیب زیبایی با ابریشم سینه و دامنش داشت. سیمین با دیدن لباس چشمهایش از تعجب گشاد شد. محو تماشای سنگدوزیهای درخشان نقرهای و ذغالی رنگ لباس بود که صدای نورگل از کنار گوشش بلند شد: - دوخت سنگها کار دست خیاط بزرگ نورگل خاتونه، تولدت مبارک خواهرم. سیمین لبخند محزونی زد و گفت: - خیلی خوشگله. تمام فکرش پیش آن نامه بود. در موقعیتهای دیگر از گرفتن هدیهای به آن زیبایی ذوقزده میشد؛ اما الان اصلاً نمیتوانست به آن فکر کند. محو تماشای لباس بود که نورگل دستش را کشید و گفت: -بیا باید بشورمت، مطمئنم با این لباس شبیه شاهدخت توی قصهها میشی. سیمین در حالی که دستش توسط نورگل کشیده میشد به عقب برگشت و با نگاه نامهی روی میز را تا خارج شدن از خانه دنبال کرد.
- 27 پاسخ
-
- 3
-
-
- رمان جدید
- رمان تاریخی
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
(۴) سودابه خاتون با دیدن سیمین گوشهی لبهای باریک و صورتی رنگش، بهسمت پایین متمایل شد و ناگهان اشک از چشمهای مشکی رنگش سرازیر گشت. احوال سیمین دگرگون شدهبود و دیگر خبری از آن شور و شعف دقایقی قبل نبود. سیمین با دیدن اشک مادر متعجب شد. میخواست دلیل این اشکها را بپرسد؛ اما چیزی راه گلویش را سد کرده و مانع میشد. بغضش را فرو برد و دستهایش را بر روی بازوان مادر گذاشت. نوازشوار، بازوان تپل مادرش را لمس کرد. زبانش یارای چرخیدن نمیکرد و ذهنش کلمات را نمییافت که دلیل این رفتارها را بپرسد. درست در همین لحظه بود که خواهر سیمین از پشت ساختمان در حالی که سبدی پر از لباس در دست داشت به کنارشان رسید. به نظر برای جمع کردن لباسهای خشکشده رفته بود و در جریان هیچکدام از اتفاقات نبود. نورگل با دیدن سیمین سرمستانه خندید، سبدها را بر روی زمین گذاشت و بیتوجه به صورت ماتمزدهی سه عضو دیگر خانواده سفت سیمین را در آغوش کشید و گفت: - تولدت مبارک خواهر خوشگلم! شنی... . میخواست بگوید شنیدم باز غیب شدی که با دیدن قیافهی سیمین حرفش را خورد. نگاهش را بر روی صورت تکتک اعضای خانواده چرخاند و سپس گفت: - اینجا چه خبره؟ کسی مرده؟ مرادپاشا که تاکنون نظارهگر بود لبخندی بر روی لبهایش که از زیر تارهای سبیلش به سختی دیده میشد، نشست و همسر و دخترانش را به داخل خانه دعوت کرد. سیمین بالاخره به خود آمد، ته قلبش میدانست خبری مهم خواهد شنید؛ حتی فکرش به ازدواج هم رفتهبود. میترسید شبیه دختر همسایه مجبورش کنند که با پیرمرد تاجری ازدواج کند اما خودش جواب این سوال را از پیش میدانست. امکان نداشت پدرش او را به پول بفروشد؛ چه خواستگارانی که به علت سختگیری پدر رد نشده بودند! سیمین بالاخره توانست اختیار ذهنش را در دست بگیرد، زبانش هم پس از چند دقیقهای که قفل بود بالاخره باز شد. تنها سوال ذهنش اینبود که دلیل اتفاقات نامتعارف دقایق قبل چیست؟ نگاهش را به صورت آفتاب سوخته و تپل مادرش دوخت و پرسید: - کسی نیست توضیح بده اینجا چه خبره؟ مادر اون گریه برای چی بود؟ سودابه خاتون پشت دستهای تپل و گوشتیاش را بر روی صورتش کشید، اشکهایش را پاک کرد و سیمین را بر روی صندلی چوبی میان اتاق نشاند و گفت: - بشین، بعد از شام برات توضیح میدم. موافق بود. بهتر بود کمی بر خود مسلط شود، خوبی ماجرا آنجایی بود که کسی نگفت اتفاق خاصی نیست؛ یا مثلاً بگویند نگرانت شدهبودیم و از این قبیل سخنان که بیشتر آزارش میداد. اولین بارش نبود که برای دیدن دومان میرفت و میدانست برای چند ساعت دوری این رفتارها غیرطبیعی است. با سردرگمی و هیجان پایش بر روی زمین ضرب گرفت و دستهایش ناخودآگاه روی سینه قفل شد. سیمین میدانست خبر مهمی در راه است و سعی داشت بر افکارش مسلط باشد. کسی سخن نمیگفت. همه به جز نورگل که برای آوردن سبد لباسها رفته بود، پشت میز نشسته بودند و مادر در حال ریختن غذا درون کاسههای سفالی بود. سیمین هم در سکوت به در و دیوار سادهی خانه چشم دوخته بود که در هر گوشهاش خاطرههای تلخ و شیرین داشت. دیوارهای سفیدرنگ خانه را نگاه کرد که هر سال مجبور به تعمیرش بودند؛ هیچوقت دوران کودکی از خاطرش نمیرفت که دیوارهها را با دفتر نقاشی اشتباه میگرفتند و همراه نورگل، دیوارهها را با ذغال نقاشی میکردند. خیره به مادرش بود که همیشه نورگل را به جای او تنبیه میکرد. مادر از درون قابلمهی نقرهای رنگ فلزی که از تمیزی برق میزد، خوراکهای لوبیا را درون کاسههای سفالی میکشید و دانهدانه بر روی میز غذاخوری میگذاشت. در همین حین سیمین هم نگران آن دامن پرچین قرمز رنگ مادرش بود که بسیار به اجاق نفتی زنگزده و کهنه نزدیک بود. میترسید گرمای اجاق دامن پارچهای را بسوزاند. تا خواست لب باز کند و به او هشدار بدهد، سودابه از اجاق فاصله گرفت. سیمین به وضوح در خاطرش بود. زمانی که پدر این اجاقنفتی قرمزرنگ را خرید، هشت سال بیشتر نداشت. با شنیدن بوی خوراکهای معروف مادرش ضعف کرد و بیشتر در خود فرورفت. صدای سوت بخارینفتی که حاصل از سوختنش بود بر پریشانی سیمین خط میانداخت. اخم غلیظی بر پیشانی خوش تراشش که مرز گرد و زیبایی در محل رویش موهایش داشت، نشست و به نورگلی چشم دوخت که از کنار ستون چوبی گرد وسط اتاق عبور کرد و درست بر روی صندلی چوبی ساده، کنار او جای گرفت. خاطرات شیطنتهای کودکیاش که هر بار منجر به مصدوم شدن و برخوردش به آن ستون میشد، در ذهنش تکرار شد. به نظرش همیشه جالب میآمد که مادرش اکثر اوقات نورگل را مقصر اتفاقات میدانست. آه بلندی از ته دل کشید، خودش نیز نمیدانست دلیل بغضش چیست. از نگاههای گریزان پدر و مادرش، حرفهای پدر و اشک ناگهانی مادرش حس خوبی دریافت نکرده بود و دلش گواه بد میداد. میخواست هرطور که شده جلوی اشک ریختن خود را بگیرد؛ پس نگاهش را بالا برد. سقف تیرچهپوش خانه را نگاه کرد و به یاد روزهای بارانی افتاد که مجبور بودند پارچ و کاسه در قسمتهایی از خانه بگذارند که چکه میکرد. کاسهی سفالی قهوهای رنگ خوراک را که مادر برحسب عادت اول به او میداد را گرفت و مشغول سرد کردن آن شد. باد صدای جرجر لولای دربهای قهوهای رنگ اتاقهایی را که در سمت راست خانه، درست کنار هم قرار داشتند را بلند کرد. از زمانی که به خاطر میآورد اتاق مشترکش با نورگل همان درب چوبی قهوهای رنگ را داشت که جرجر لولاهایش پس از هربار باز و بسته کردن در کل خانه میپیچید. اولین قاشق را که به سمت دهانش برد نگاهش به قالیچهی گرد و قرمز رنگی که بر زمین و زیر میزغذاخوری پهن بود افتاد. نور مشعلهای پشت پنجره از پشت شیشههای رنگی، رد نورهای سبز و قرمزی روی فرش ایجاد کرده بود که سیمین با دیدنش بیاختیار بغض کرد. بغض و غذا را باهم فرو برد، نمیدانست چرا خاطرات را مرور میکند. حسهایش هیچوقت به او دروغ نمیگفتند، درست شبیه زمانی که برای اولین بار دومان را دید. آن روز هم اضطراب داشت؛ حتی خواب آن پسر چشم و ابرو مشکی را از قبل دیدهبود و گویی میدانست اتفاق مهمی در شرف وقوع است. یا سال پیش که پای مادرش بر روی برفها سرخورد و باعث شکستن استخوان پایش شد. آن روز هم این حس عجیب را داشت و قسمت آزاردهندهی ماجرا این بیخبری قبلش بود؛ چون سیمین اطمینان داشت که اتفاقی خواهد افتاد و این انتظار عذابآور بود. تنها چیزی که میدانست این بود که باید به خود دلگرمی بدهد و منتظر یک اتفاق خوب باشد.
- 27 پاسخ
-
- 3
-
-
- رمان جدید
- رمان تاریخی
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
(۳) خودش هم نمیدانست؛ اما مطمئن بود دقایق زیادی در پشت آن درخت پیر در خود فرو رفتهاست. به قدری زیاد که وقتی بالاخره جرأت بیرون آمدن از پشت درخت را پیدا کرد دیگر دومان را داخل محوطهی اردوگاه ندید و فقط چند مرد در حال روشن کردن مشعلها بودند. آتش بزرگی میان اردوگاه در حال سوختن بود و تنی از سربازان مشغول کباب کردن گوشت تازه شکار شدهای بر روی آن بودند. با دیدن مشعلها محکم به گونهاش کوبید و به خاطر آورد چیزی تا غروب نمانده و باید به خانه بازگردد. تا همین لحظه هم بسیار دیر کردهبود و اطمینان داشت مادرش را بسیار عصبانی کردهاست. دیگر به دویدن اکتفا نمیکرد و در حال پرواز بود؛ حتی توجهی به درد مچ پایش نداشت و فقط میدوید. در دلش اعتراف کردهبود که جدا از مجازات مادر، ترس وجودش را میلرزاند. دختر زیبا و کم سنوسالی چون او در آن ساعت از شب، وسط جنگل یا خوراک گرگها میشد یا گیر راهزنان جنگل میافتاد که حتی جرأت نمیکرد به بخش دوم فکر کند. بدنش لرزش غریبی گرفت که تا خروج از جنگل و ورود به داخل شهر ادامه داشت. مردم با تعجب در حال نگاه کردن به او بودند و با دیدنش پچپچ کنان از کنارش میگذشتند. سیمین با سر و روی گلی، قدم از قدم برمیداشت و هنوز فکرش درگیر دومان بود. توجهی به گِل صورت و لباسهایش نداشت و سرخوشانه به سمت خانه میرفت که با صدای پراضطراب پدرش که از پشت سرش آمد، از حرکت ایستاد. - سیمین! خوبی دخترم؟! چطور خودتو به این وضع درآوردی؟ سیمین با بهخاطر آوردن اوضاعش یکه خورد؛ اما خودش را نباخت و جوابی که از قبل آماده کردهبود را در ذهنش مرور کرد. با طلب بخشش به خاطر دروغهایش به سمت پدرش برگشت و صورتش را کمی درهم کرد. خود را در آغوش پدرش رها ساخت و گفت: -دنبال قارچ میگشتم که پام پیچخورد و افتادم. مرادبیگ لبخند مهربانی به روی دخترکش زده و او را محکمتر از پیش به آغوش کشید. وقتی مرادبیگ برای کمک زیربغل سیمین را گرفت، عرق شرم دروغی که گفته بود تیرهی کمر سیمین را دربرگرفت. دلش میخواست زمین دهان بگشاید و تمام هیکلش را ببلعد که اینگونه باعث نگرانی پدر و مادرش شده است. پشت نردههای کوتاه چوبی و قهوهای رنگی که با شلختگی دورتادور خانه کشیده شدهبود، ایستادند و مرادبیگ در ورودی را هل داد. با ورود به حیاط، سیمین پایش را بر روی سنگهای ریز و سفیدرنگی گذاشت که سرتاسر حیاط را پوشاندهبود. چشمش به مشعلهای روشن بر روی دیوار خشتوگلی خانه خورد که درست کنار پنجرههای چوبی قرار داشت. از ترس مادرش به آه و نالهاش افزود و پایش را بیشتر روی سنگهای ریز و درشت محوطه کشید. میدانست با صدای برخورد سنگها مادر زودتر متوجه آمدنشان میشود. نگاهش را به درب چوبی ورودی خانه که در گوشهی سمت چپ خیاط قرار داشت، دوخت. میدانست هر لحظه امکان بیرون آمدن مادرش هست و باید پیازداغ ماجرا را بیشتر کند. با این کار دل مادرش به رحم آمده و کمتر سرش غر میزد. در کمال تعجب مسیر محوطه تا درب ورودی خانه طی شد؛ اما سودابه خاتون حتی جلوی درب هم نیامد. سیمین با نگرانی چشمش را به نیمرخ پدرش دوخت و همانطور که به محاسن بلند و جوگندمی او خیره بود پرسید: - مادر کجاست؟ انگار خونه نیست. مرادبیگ لبخند مهربانی زد، با تأسف، سرش را برای قطع ناگهانی درد سیمین تکان داد و گفت: - نترس دخترم، مادرت داخل خونهست. برو سر و صورتتو بشور که مادرت نگران نشه. سیمین شبیه کسانی که دستش رو شدهباشد دستور پدر را اطاعت کرد. دستش را درون حوض آبیرنگ کوچکی که درست کنار خانه بود فرو برد، سردی آب وجودش را لرزاند و به سختی مشغول تمیز کردن صورتش شد. پس از اتمام کارش به سمت در ورودی خانه برگشت و مرادبیگ را دید که درست پشت در خانه منتظر او بود. سیمین با دیدن پدرش لبخند عریضی بر روی صورتش نشست و با قدردانی نگاهش کرد. گمان میکرد مرادبیگ نمیخواهد او به تنهایی با مادر روبهرو شود. به کنار پدرش که رسید گفت: - چرا نرفتین داخل؟ برید تو، اینجا سرده. و دستگیرهی در قهوهای رنگ خانه را در دست فشرد. هنوز در را نگشودهبود که دست پدر بر روی دستش نشست و با تردید به دخترکش چشم دوخت. گویی برای گفتن چیزی تردید داشت و این سیمین را نگران میکرد. با نگرانیای که کمکم درون صورتش هویدا میشد به چشمهای قهوهای رنگ پدرش که تارهای بلند یکیدرمیان سفید ابرویش تا نزدیکی مژههایش آمده بودند، خیره ماند. چند ثانیه گذشتهبود که مرادبیگ دستانش را بر دو سمت سر سیمین گذاشت، بوسهای بر پیشانیاش نشاند و با تن صدای همیشه آرامش گفت: - جان پدر، نور چشمم، امشب شب خیلی مهمیه. فقط خواستم بگم اطمینان داشته باش امشب هر اتفاقی که بیفته، علاقهی من نسبت به تو دخترم نه تنها کم نمیشه بلکه صد برابر بیشتر و قویتر میشه. سیمین در بهت فرو رفته بود و حرف نمیزد، حس خوبی از صحبتهای پدرش نگرفتهبود و با سردرگمی به او خیره بود. مرادبیگ کلاه پارچهای مشکی رنگی که شبیه پارچههای پیچخورده دور کلاه پیچیده شدهبود را از سرش برداشت و کلاه را زیر بغلش گرفت. سیمین با بازشدن در خانه مستأصل چشم از پدر گرفت و به مادرش که در قاب درب ایستادهبود نگاه کرد. سودابه خاتون که اصلیت آریایی داشت نگاه مهربانش را به دخترش دوخت. دستش را بر روی روسری قواره کوچک که دستکهای مشکی رنگش را از پشت گردن، بر روی شانهاش آویزان کرده بود کشید. سیمین لبخند سودابه خاتون را که دید فهمید ماجرا جدی است. انتظار نداشت که به جای تشر و غرغر، لبخند نصیبش شود و این نگرانش میکرد. دیگر مطمئن بود که یک جای کار میلنگد.
- 27 پاسخ
-
- 3
-
-
- رمان جدید
- رمان تاریخی
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
(۲) با اینکه در طول مسیر دامن بلند پیراهن نیلی رنگش را بالا گرفتهبود، قسمتهای انتهایی لباسش کاملاً گلآلود بود. عجله داشت که خودش را به کاروان دومان که برای شکار در غرب اسیمرنا* اردو زدهبودند، برساند. آخر سرش را با این کارها به باد میداد. مشغول دویدن با آن کفشهای پاشنه بلند بود و از میان گودالهای کوچک و بزرگ پر از آب میگذشت. با ترس پایش را محکم بر روی زمین گذاشت تا بر اثر سرازیری و گل روی زمین سر نخورد. تکهای از دامنش را که درون جویبار کوچک ایجاد شده بر زمین، رفتهبود را بیرون آورد؛ تمام حواسش به دامنش بود که ناگهان مچ پایش در یک گودال گل فرورفت و پیچ محکمی خورد. پوست لبهای خوشفرم گوشتی و صورتی رنگش را از داخل گاز گرفت و چشمهای خاکستری رنگ تیرهاش را با درد بر روی هم فشرد. نالهی ضعیفی از مابین لبهای برهم فشردهاش خارج کرد و بدون توجه به گِلها، بر روی زمین نشست. قطرهای بر روی پوست گندمگونش نشست و او سرش را به سمت آسمان ابری بلند کرد تا منبع آب را بیابد. قطرهی دیگری از روی برگهای سبزرنگ درختان سر خورد و دوباره صورتش را خیس کرد. شاخههای پر از برگ، قطرههای باران را لابهلای خود حفظ کردهبودند اما گاهی از مابین برگهای پهن، قطرهای سر میخورد و با بازیگوشی خود را به زمین میرساند. سیمین صورتش را جمع کرد تا اگر دوباره قطرهای بر رویش چکید آماده باشد. آسمان ابری از پس آن همه شاخهی بلند که با برگهای کوچک و بزرگ آذین شدهبود به سختی دیدهمیشد. سیمین بیتوجه به سنجاب کوچکی که با چابکی از کنارش گذشت و از روی تنهی درختی که با خزه پوشیده شدهبود بالا رفت، آستین لباس نخیاش را با حرص بر روی صورت خیس شدهاش کشید. شاید باید قبول میکدد امروز بدترین روز تولدی است که در طول این هجده سال داشتهاست. بیتوجه به صدای برخورد برگها که در اثر وزش باد ایجاد میشد، غرغر کرد؛ اما مواظب بود صدای بلندی ایجاد نکند. حیف که صدای نفس زدنها و تپش بالای قلبش قابل کنترل نبود، اگر میتوانست حتماً هر دو را تا به حال قطع کردهبود؛ صدای کلفت و زمخت مردان را که از فاصلهی نسبتاً دور شنید، بیقرارتر از پیش شد. دستهای آغشته به گلش را به سمت موهای عسلی رنگش برد و دستهای از آن را به عقب هل داد. هم قسمتی از پیشانی و هم کل چتری جلوی موهایش به گل آغشته شد. با حرص به باران شب گذشته که کل جنگل را گلآلود کرده بود لعنت فرستاد و با دشواری بسیار از جایش برخاست. پشت درخت پیری پناه گرفت، دستش را بر روی تنهی پر چینوچروک و سختش که از زمین تا کنار دست سیمین، توسط خزههای پر و سبزرنگ محصور شدهبود، گذاشت. درست شنیدهبود، صدای زمخت مردی که خبر برخورد تیر به هدف را فریاد میزد؛ در آن لحظه برای سیمین، شبیه یک موسیقی لطیف بود. تمام وجودش چشم شد و به چادر مشکیرنگ و بزرگی که درست در رأس اردوگاه بنا شدهبود نگاه کرد. درست روبهروی درب چادر او را دید و به محض نگاه کردن ضربان قلبش بالاتر رفت. زمان و مکان از خاطرش رفته بود و تمام وجودش از شدت هیجان میلرزید. نگاهش با تلاقی به شخص مورد نظر، خیره ماند و لپهایش ناخودآگاه به سرخی گرایید. دستهایش را بر روی تنهی پهن درخت گذاشت و خودش را کمی بالاتر کشید. محل اردوگاه پایینتر از محل ایستادن سیمین بود و این موضوع تسلط او را به محل تیراندازی بیشتر میکرد. اینبار با دقت بیشتری نگاه کرد و چشمش را به دومان دوخت. مثل همیشه خز مشکی رنگی را بر روی پالتوی چرمش انداخته بود. در دل قربان صدقهای به آن مدل لباس پوشیدنش رفت، درست مثل همیشه سرتاپا مشکی پوشیده است. دومان دستی به ریش نسبتاً کوتاه مشکی رنگش کشید و سپس مشغول بستن مچبند چرم و قهوهای رنگش شد. زمان و مکان از خاطر سیمین محو شدهبود و تنها دومان را میدید. به نظر برای تمرین تیراندازی آماده میشد. سیمین لب به دندان گرفت و کمی بیشتر خود را جلو کشید. پوست گندمی دومان در آن گرگومیش عصرگاهی تیرهتر از حد معمول به نظر میآمد. سیمین قربانصدقهای به قد بلند و هیکل ورزیدهی دومان رفت. نفس عمیقی کشید و در دل اعتراف کرد به سختیاش میارزید که تا اینجا آمدهبود. تمام وجودش خواهان این بود که نزدیکتر بشود؛ اما ترس داشت. دومان دستی بر روی موهای مشکی رنگش کشید. سیمین با نگاه به رد اثر انگشتان دومان، مابین موهای خوشحالت و صافش، به وجد آمد و ناخودآگاهانه، مژگان بلند و فر خوردهاش را بر روی هم گذاشت. با به خاطر آوردن صحبتهای مادر، لبخند ناخودآگاهش به پوزخندی تلخ بدل گردید و قلبش سرشار از حسرت شد. او به این از دور دیدنها عادت کردهبود؛ اما همین را هم غنیمت میشمرد. آخر آن دختر رعیتزاده کجا و پسر آتحان پاشای بزرگ کجا! اخبار اخیر دلش را پر از آشوب کردهبود. صبح دیروز که مادرش از نظافت عمارت پاشا برمیگشت، گفته بود که شایعاتی از احتمال وصلت دختر کوچک ارسلانبیگ با دومان در کل شهر پخش شدهاست. آه بلندی از میان لبهایش خارج شد و به نگاه کردن ادامه داد؛ هنوز مشغول تماشا بود و گویی دومان، ندید دلبری میکرد. آیا واقعاً نمیدانست دخترک کم سنوسالی در گوشه و اطراف نگاهش میکند و قلبش نظیر گنجشک در دام افتاده بیقرار است که اینچنین تیر در کمان گذاشته و به سمت اهداف تمرینی پرتاب میکند؟! زه کمان چوبی را طوری میکشید که سیمین انتظار داشت هر آن بشکند. لبهای گوشتی تیرهرنگش را بر روی هم فشرد و سپس صدای سوت پیکان بود که در گوش سیمین پیچید. سیمین گونهی صورتی رنگش را به درخت تکیه داد و با عشق نگاهش را به او دوخت. دومان با برخورد پیکانش در قلب هدف، لبخندی بر لبش نشست و چیزی به مرد جوان کنار دستش گفت که باعث خندهی هردو شد. مرد جوان نیز با خنده، کمان خود را بالا آورد و نشانه گرفت؛ یکی از چشمهای عسلی رنگش را بست و لبهای باریک تیره رنگش را بر روی هم فشرد. با برخورد تیر درست کنار محلی که تیر دومان نشسته بود، با خنده ژست گرفت و دستی به ریش بورش کشید. سیمین با حسرت به حرکات دومان نگاه میکرد. دومان خندهی پرجذبهای کرد و محکم به پشت پسر کنار دستش کوبید که تعادل پسر را بر هم زد و قدمی به جلو برداشت. سیمین هنوز در حال نگاه کردن بود که دومان دو سیاهچالهای که آثار خنده هنوز درونش هویدا بود چرخاند و جایی نزدیک او را نگاه کرد. از آن فاصلهی دور سیمین ریزنقش مطمئناً قابل دیدن نبود؛ اما انگار مایعی جوشان را از سر تا پای سیمین ریختند. به سرعت خود را کنار کشید و بیتوجه به گلآلود بودن دستهایش آنها را محکم بر روی دهانش فشرد.
- 27 پاسخ
-
- 5
-
-
- رمان جدید
- رمان تاریخی
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
(۱) مقدمه صدای لرزش خلخالها، بوی خاکسترهای مرده، زنان دور آتش هیهیکنان درحال رقص هستند و مراسم منحوسی را اجرا میکنند. کوبش تبلهای توخالی غبار مرگ را در آن هوای مسموم میپراکند؛ ماه قربانی دیگری برای ایل فرستاده است. صداها اوج گرفتهاند، خلخالها با شدت بیشتری در حال کوبش هستند و دود خاکستر قربانیان گذشته تصویر او را به نقش درآورده است. پیرزن جادوگر، قربانی فرستاده شده از پیرامون ماه را پیدا کرده است... .
- 27 پاسخ
-
- 4
-
-
-
- رمان جدید
- رمان تاریخی
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
درخواست ناظر رمان سیمینآی | مهسا فرهادی کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در درخواست ناظر رمان
- 3 پاسخ
-
- 1
-
-
رمان: سیمینآی ژانر: عاشقانه، درام، تاریخی نویسنده: مهسا فرهادی خلاصه: در ابتدای وجودش خلأ بود و آیندهی نامعلوم، در وجودش بانگ گرفتاری سر میداد. در حاکمیت قلب سودازدهاش انحصار یک نفرین؛ یا شاید یک موهبت از فراسوی ماه، سوسو میزد. محبوس شده در میان تارهای ریسمانی به نام تولا؛ بیخبر از سرنوشتی که او را به سوی طالعی شوم سوق میدهد. حقیقت ادراک و ارجعیت موسمی که برای رفتن تعجیل دارد؛ رفتنی که گریبانگیر وجودش خواهد شد.
- 27 پاسخ
-
- 4
-
-
- رمان جدید
- رمان تاریخی
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :