رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

Mahsa

کاربر نودهشتیا
  • تعداد ارسال ها

    15
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • Donations

    0.00 USD 

تمامی مطالب نوشته شده توسط Mahsa

  1. (۱۲) *** خورشید به آرامی در حال بالا آمدن بود اما سیمین هرچه انتظار می‌کشید خبری از طلوع نبود. شاید هم او بود که برای طلوع عجله داشت. می‌خواست اطراف را بهتر ببیند تا مبادا حتی یک گل از زیر دستش فرار کند. سرش را با گردن درد بالا آورد و با چشم به دنبال نورگل گشت اما برای سریع‌تر پیش رفتن کارها از هم جدا شده‌بودند و حالا اثری از او نبود. سیمین بر روی علف‌ها نشست تا کمی استراحت کند. وزش ملایم نسیم، چمن‌ها‌ی بلند علف‌زار را به رقص وا می‌داشت و بوی یاسمن را در هوا پخش می‌کرد. نفس بلند و عمیقی کشید و نقره‌ی نگاهش را به تکه ابرهایی که به دست باد حرکت می‌کردند دوخت. درست شبیه توده‌های پنبه‌ای شناور بودند که با سرعت در دل آسمان حرکت می‌کردند. دقایقی بعد دوباره از جایش بلند شد و شروع به چیدن کرد. آنقدر یاس چید و درون کیسه‌ی پارچه‌ای ریخت تا اینکه به کنار درخت بزرگی رسید. کیسه را زمین گذاشت و تک گل درون دستش را بالا آورد. گل را بو کشید و از شمیم مطبوعش، مدهوش شد. گل‌برگ‌های نرم و سفیدش را مابین انگشتانش به بازی گرفت و نگاهش را به تک درخت بیدمجنون بزرگی که نور‌های خورشید از لابه‌لای شاخ و برگ‌هایش عبور کرده بود دوخت. کمی به زیبایی دلفریب درخت نگاه کرد، دستش را بالا آورد و بر روی شاخه‌ی آویزانی کشید که در دست باد می‌رقصید. تا به حال این همه رنگ را یکجا ندیده بود، برخی برگ‌ها طلایی بودند و برخی دیگر سبز؛ حتی گاهی مابین شاخه‌ها رنگ نارنجی هم دیده میشد. زمین وسیع علف‌زار که با چمن‌های بلند آذین شده و تنه‌ی تنومند درخت را در آغوش گرفته بودند شبیه بوم نقاشی رنگ‌های زیبایی را درون خود گنجانده بود. از آن همه زیبایی به وجد آمد و آرام‌آرام شروع به خواندن شعری کرد که از پدرش یاد گرفته بود. صدایش با موسیقی جنگل ترکیب شده بود؛ دسته‌ای پرستو، درست از بالای سرش عبور کرد و با سروصدای بال زدنشان زمینه‌ای برای صدای سیمین ایجاد کردند. آواز سیمین سوار بر نسیم در فضای اطرافش پخش میشد و او با چشم‌های بسته صدایش را بالا و بالاتر می‌برد. جایی در جنگل که فاصله‌ی نسبتاً کمی با علف‌زار داشت دومان سوار بر اسبش حضور پیدا کرده‌بود. لرز بدی در وجودش نشسته‌بود و دستش می‌سوخت. نسیم سردی که از سمت دریا در حال وزش بود عضلات سینه و شکمش را منقبض می‌کرد. از روی اسب اصیل مشکی رنگش پایین پرید و بی‌توجه به درد دست و سرما با عصبانیتی که ذهنش درگیر آن بود شروع به نوازش یال‌های خاکستری‌رنگ اسب کرد. آرام و بی سروصدا در حال کشیدن دهنه‌ی اسب بود و از مابین درخت‌ها عبور می‌کرد که طنین دلنشینی از فاصله‌ی دور به گوشش رسید. دومان دستش را مشت کرد تا از خروج خون جلوگیری کند و قدم‌زنان به سمت صدا رفت. سیمین شعر می‌خواند و مابین یاسمن‌های وحشی می‌چرخید بدون آنکه بداند دومان از فاصله‌ی دور نگاهش می‌کند. از آن فاصله چیزی از صورت سیمین که در حال چرخش بود نمی‌دید اما رنگ موهای عسلی بلندش کاملاً قابل دیدن بود. دومان بی سروصدا چند دقیقه‌ای نگاهش را به دخترک دوخته‌بود، دلش می‌خواست بداند دختری چون او در آن موقع روز میان جنگل چه می‌کند. دومان محو تماشای سیمین بود که باری دیگر نسیم مابین یاسمن‌ها چرخید و عطر خوشش مشام دومان را پر کرد. درد دست و عصبانیت کامل از خاطرش پاک شده‌بود. بالاخره تصمیمش را گرفت، باید آن دختر را از نزدیک ملاقات می‌کرد. لرزشی عجیبی در قلبش داشت که برایش غریب بود. اولین قدم را به سمت سیمین برداشت، با خروج از جنگل صدای آواز سیمین نیز بلند‌تر شد. هنوز چند قدم بیشتر برنداشته بود که صدای آیمان از پشت سر دومان بلند شد و نامش را خواند. سیمین با ترس از حرکت ایستاد و با دیدن دومان در فاصله‌ای نسبتاً دور از خودش دستش را با ترس بر روی صورتش گذاشت. گویی قانونی نانوشته در قلبش بود که دومان نباید او را ببیند. دومان با دیدن آیمان اخم غلیظی بر پیشانی‌اش نشست و راه آمده را به جنگل بازگشت. زمانی که برای دوباره دیدن سیمین پشتش را نگاه کرد دیگر او را ندید. تمام فکر دومان از آن لحظه درگیر دختر خوش صدایی شد که بوی یاسمن می‌داد و موهایش به روشنایی عسل بود.
  2. (۱۱) سیمین ایش بلندی گفت و نگاه از او گرفت، با قهر صورتش را برگرداند و آرام به سمت در اتاق رفت. دقایقی بعد هردو بی سروصدا از خانه بیرون رفته‌بودند و در مسیر رفتن به علف‌زاری بودند که آخرین یاسمن‌ها در آنجا رشد می‌کردند. این آخرین شانس سیمین برای تقطیر گل‌ها بود. با رسیدن پاییز و کمیاب شدن گل‌ها از داشتن عطر معروفش در کل پاییز و زمستان محروم میشد. قدم در مسیر خانه تا علفزار که جاده‌ای خاکی بود گذاشتند؛ صدای جیک‌جیک پرندگان از فراز انبوه درختان حاشیه‌ی راه به گوش می‌رسید. سیمین نگاهش به سقفی که شاخه‌های درخت‌ها برای مسیر ایجاد کرده بودند دوخت و با شعف بسیار به سرعتش افزود. برگ‌های زردی که جاده‌ی خاکی را پوشانده بود در اثر باد جابه‌جا می‌شدند و صدای خش‌خش برگ‌ها زیر پاهای آن دو حس دل‌پذیری برایشان داشت. *** در گوشه‌ی دیگر اسمیرنا جایی میان ستون‌های مجلل عمارت دختری درون اتاق بزرگش نشسته‌بود. سنگ‌های سفید‌رنگ کف اتاق از تمیزی برق می‌زدند و درب بزرگ قهوه‌ای رنگ ورودی در پس پرده‌ی اشک‌های دخترک تار دیده میشد. دخترک لب‌های لرزان و ظریفش از گریه می‌لرزید اما او بی‌توجه به سرمای اتاق، به گریه ادامه می‌داد. باد از قاب پنجره‌ی سفیدرنگ هلالی شکل عبور کرده و با پوست روشنش برخورد می‌کرد. اشک بار دیگر از چشمش پایین چکید و بر روی ابریشم قرمز رنگ لباس فاخرش می‌افتاد. صدای دعوا دوباره بالا گرفته‌بود و این او را مضطرب‌تر از پیش کرده‌بود. پاهایش را درون شکمش جمع کرده و بیشتر در آغوش تخت عریض زرشکی رنگش فرو رفت. ندیمه‌ها با تأسف کنار پرده‌ی بلند و مخملین زرشکی‌رنگی که سرتاسر دیوار انتهایی اتاق را پوشانده بود، ایستاده‌ بودند و جرأت اظهارنظر نداشتند. دختر طره‌‌ی بلندی از زلف‌های به رنگ شبش را از پنجره آویزان کرده و موهای صافش به دست باد می‌رقصید. سرش را بر روی طاقچه‌ی کوچک پایین پنجره گذاشته و فقط اشک می‌ریخت. سوز سرما، تن نحیف دختر را که در میان چند لایه حریر و ابریشم قرمز‌رنگ پنهان شده‌بود را لرزاند اما دختر بی‌توجه، قطره‌‌قطره اشک از چشمش پایین می‌چکید. ندیمه‌ خود را سرزنش می‌کرد که چرا تخت را درست زیر پنجره گذاشته‌اند و می‌ترسید که خاتونش بیمار شود اما دختر بی‌توجه به افکار ندیمه، بوی دریا را تنفس می‌کرد و صدای مرغ‌های دریایی شبیه یک موسیقی غمگین، دلش را بیشتر به درد می‌آورد. با بلند شدن چندباره‌ی صدای جروبحث برادر و پدرش شدت گریه‌اش بیشتر شده و دستش ناخودآگاه بر روی صورتش فشرده شد. دلش رضایت نمی‌داد که به خاطر او این جدال‌ها بیشتر بشود. در طول آن بیست سال، دیگر به زورگویی‌های پدر عادت کرده‌بود و باید به این خواسته‌ی پدر نیز تن می‌داد؛ ازدواج با پاشایی جوان که از بورسا می‌آمد. دخترک نمی‌دانست چه زمانی پدرش خواهد فهمید او کالای تجاری نیست. دستمال گلدوزی شده‌اش را بر روی بینی کوچکش کشیده و به صدا‌ها گوش سپرد. صداها شدت بیشتری گرفته‌بود و این موضوع، با آنکه تن نحیف دخترک را می‌لرزاند اما نای ایستادن نداشت که جلوی این دعوا را بگیرد. با شنیدن حرف برادرش که خطاب به پدر گفته شد: «شما حق ندارین به جای آیمان تصمیم بگیرین.» هین بلندی کشید و مستأصل به آینه‌ی بزرگ و میز پر از کشوی قهوه‌ای‌رنگی که به دیوار راست اتاق تکیه زده‌بود، خیره شد. متعاقب سخن دومان، صدای ضربه‌ی محکمی که با صورتش برخورد کرد، به گوش آیمان رسید. این کار پدر برایش بسیار سنگین بود و دومان را به مرز انفجار نزدیک کرد. کنترل اعصابش را که از دست داد، صدای شکستن به گوش آیمان رسید و او را بی‌قرار‌تر از پیش کرد. آیمان با ترس کمی از پنجره به پایین خم شد و محوطه‌ی سرسبز حیاط عمارت را از طبقه‌ی دوم نگاه کرد. جگرش کباب شد وقتی دید، برادر رشیدش با آن حال خراب، در آن سرما با لباس خواب‌ ابریشمین، سوار اسبش شد و به سمت جایی نامعلوم تاخت. صدای مادر می‌آمد که نام دومان را بلند‌بلند صدا میزد و دنبالش می‌دوید اما او دیگر رفته‌بود. از چند روز پیش که خبر آمدن قافله‌ی خواستگار‌ها به عمارت رسیده‌بود، اوضاع درهمی داشتند و امروز روز موعود بود. پدر اصرار به ازدواج آیمان و سلیمان‌پاشا داشت و دومان وقتی نارضایتی آیمان را دید شروع به جنگ و جدال با پدر کرد. آیمان با سردردی که ناشی از گریه‌ی زیادش بود پنجره‌های چوبی سفیدرنگ بزرگ که تاج هلالی شکلی داشت را بست و به طبقه‌ی پایین رفت. با دیدن تکه‌های شکسته‌ی گلدان شیشه‌ای که با خون دومان رنگین شده بود سراسیمه به سمت اتاق او رفت و پس از برداشتن پالتو و خز مشکی رنگ او سوار اسب سفید‌رنگ خودش شد و به دنبال برادرش به راه افتاد. مسیر رفتن دومان را از اتاقش دیده‌بود و می‌دانست چطور او را پیدا کند.
  3. (۱۰) دقایقی به گریه گذشت و صدای هق‌هق گریه‌هایشان با صدای غرش رعد و ریزش باران هم‌آوا شده بود. سودابه سیمین را محکم در آغوشش می‌فشرد. تا این‌که سیمین سکوت را شکست و پرسید: ‌- پدربزرگم چی؟ چرا منو پیش اون نبردید؟ سودابه اشک سیمین را با گوشه‌ی روسری‌اش پاک کرد، دلش ریش میشد وقتی اشک سیمین را می‌دید. لبش از شدت بغض لرزید و گفت: ‌- از قافله که جدا شدیم، برگشتیم به ایساتیس و وقتی ماجرا رو به میرزا گفتیم‌، میرزا غلام‌الدین هم مثل پدر و مادرت با ترس و لرز گفت که باید تو رو به یک جای خیلی دور ببریم. هیچ‌وقت میرزا رو در اون وضعیت ندیده بودم، می‌تونم با جرات بگم دست‌هاش از نگرانی و ترس می‌لرزید. حتی نگفت که چرا اون قبیله دنبال تو می‌گردن، تنها حرفی که زد این بود که هر چی کمتر درباره‌ی این موضوع بدونین به نفعتونه. سودابه هیچ‌وقت دلیل قضایای آن روز را ندانسته بود و این همیشه آزارش می‌داد. از آن روز که ترس وجود میرزا که یک شخصیت مستبد و مغرور داشت را دید؛ بدون داشتن دلیل فرارش آغاز شد. حال سیمین بود و یک دنیا سوال جدید که حتی سودابه نیز جوابش را نمی‌دانست. سیمین اشک‌هایش را پاک کرد و در دل با خود سخن گفت: «واقعاً من کیم؟» با ورود نورگل و مرادبیگ گریه و لبخند سیمین با هم ترکیب شد و خانواده‌اش را به آغوش کشید. احترام زیادی برای پدر و مادر واقعیش که برای محافظت از او جانشان را فدا کرده بودند، قائل بود و قلبش شبیه یک آتش‌فشان خاموش پر از درد بود؛ اما او این خانواده را داشت. مادری به مهربانی سودابه، پدری پرمهر چون مرادبیگ و خواهری زیبا به نام نورگل که برایش عزیز بودند. حال تنها نگرانی‌اش مربوط به آن قوم بود. از هر زاویه آن ماجرا را مرور می‌کرد بیشتر در منجلاب سوالات بی‌جوابش فرو می‌رفت. نام سوادا را زیرلب تکرار کرد و لب زد: «پس دلیل تمام اتفاقات این اسمه، باید رئیس اون قبیله باشه. یعنی اون قبیله چه کاری می‌تونه با من داشته باشه؟!» *** روزها گذشتند و تبدیل به هفته شدند و هفته‌ها تبدیل به ماه. سیمین کم‌کم به ثبات‌ نسبی رسیده بود. بعد از فکر به آن همه سوال بی‌جواب فهمیده‌بود که شاید بهتر است آن قضایا را در جایی از پستوی ذهنش مخفی کند. ایمان داشت روزی جواب سوالاتش را خواهد یافت؛ اما مطمئن بود آن روز به این زودی‌ها نخواهد رسید. کم‌کم فکرش را از مادر و پدر و آن قبیله جدا کرده‌بود و باز تنها دومان در فضای خالی ذهنش حکمرانی می‌کرد. گاهی به یاد نامه‌ی مادر و آن قبیله می‌افتاد؛ اما افکار بی‌نتیجه کلافگی را برایش به ارمغان می‌آورد. اوایل پاییز بود و کم‌کم هوا سرد میشد. سیمین با شنیدن صدای زوزه‌ی سگ‌های کوچه و خیابان که از فاصله‌ای دور به گوشش می‌رسید ملحفه‌ی زخیمش را بیشتر بالا کشید و خود را بیشتر در آغوش ملحفه جمع کرد. تا می‌خواست دوباره به خواب فرو برود ناگهان چیزی به خاطر آورد که چند روز در فکر انجام دادنش بود و هنوز موفق نشده بود. لای یک چشمش را با زور باز کرد و از پنجره بیرون را نگاهی انداخت. با دیدن گرگ‌ومیش آسمان دستش را مشت کرد و چشم‌هایش را مالید تا بهتر ببیند. لبش را به دندان کشید و سراسیمه از جایش بلند شد. هیجان‌زده به سمت لباس‌هایی که از دیشب آماده کرده بود رفت و هم‌زمان نورگل را صدا کرد. لباس‌ خوابش را که درآورد، بدنش از سرما مورمور شد. لرزش بدنش به دندان‌هایش منتقل شد و سپس کل بدنش شروع به لرزیدن کرد. سردی پیراهن بلند کرم رنگ ساده که با تنش برخورد کرد؛ شدت لرزشش را بیشتر کرد. همزمان که به نورگل التماس می‌کرد بیدار شود فانوس کنار دستش را روشن کرد تا اطراف را بهتر ببیند. نورگل که هنوز از خواب سیر نشده بود بر اثر سروصدای زیاد سیمین با موهای ژولیده‌ی مشکی رنگ روی تشک نشست. دستی به موهای بلندش که فر‌ درشتی داشت کشید. چشم‌های نیمه‌باز مشکی رنگش را بر روی هم فشرد تا چشم‌هایش باز بشود. غرغرکنان و با چشم‌های نیمه‌باز گفت: ‌- آخه بگو دختر تو عطر می‌خوای چیکار اونم نصفه شبی. حیف نمی‌تونم ولت کنم این وقت شب بری جنگل. به خدا آدم‌های دیوونه هم اگه بشنون این وقت شب، مجبورم کردی ببرمت جنگل که گل بچینی مسخره‌مون می‌کنن. سیمین که با خنده در حال جمع کردن موهای حالت‌دار و براقش بود گفت: ‌- انقدر غر نزن، خودت می‌دونی یاسمن‌های وحشی فقط دم طلوع باید چیده بشن، درست وقتی که جنگل پر میشه از بوی یاس. سیمین از تصور آن مکان رویایی لبخند ملیحی بر لبش نشست. از تصور روزی که با دومان در آن مکان قدم می‌زنند، همان‌طور که به دیوار خیره بود لبخندی عمیق بر لبش نشست. چند ثانیه سکوت بود تا اینکه صورت گرد و روشن نورگل به صورت ناگهانی مقابل صورتش قرار گرفت و گفت: - پاشو، پاشو دخترجان. الان وقت خیال‌پردازی نیست و بزار خیالتو راحت کنم دومان قرار نیست شبیه جن یه‌دفعه اونجا پیداش بشه. سپس ابروهای کمان و مشکی‌رنگش را بالا انداخت و پوزخند غلیظی بر روی لب‌های قلوه‌ای و زرشکی‌رنگش نشست. چینی به بینی کوچکش انداخت و با خنده از کنارش رد شد.
  4. (۹) حال تنها به گرفتن جواب سوالاتش اکتفا می‌کند. سودابه ادامه داد: ‌- نمی‌دونم میرزا غلام‌الدین در من چی دیده بود؛ اما من رو درست شبیه انیس بزرگ کرد. حتی معلمی رو مسئول تعلیم من و انیس کرده‌بود. همیشه برای همه سوال بود که رعیت‌زاده‌ای شبیه من چرا باید سواد داشته‌باشه؟! لبخندی ناخودآگاه بر لب‌های سودابه نشست که سیمین را محو تماشای او کرد. تمام وجود سیمین گوش شده‌بود و کلمات را می‌بلعید. ‌- هشت نه سالی گذشت و ما شبیه دو خواهر کنار هم بزرگ شدیم. خنده‌ی ریزی کرد و با خجالتی ذاتی ادامه داد: ‌- همون سالی که من و مرادبیگ با هم آشنا شدیم. اون زمان من حدوداً ۲۲سالم بود و مادرت هفده یا هجده سال که میرزا غلام‌الدین تصمیم گرفت ما رو برای تجارت به اسمیرنا بفرسته. می‌خواست با این کار راه و چاه کار رو نشونمون بده. سیمین لبخند زد، سرش را بر روی شانه‌ی مادر گذاشت و پرسید: ‌- پدرم چی؟ اون کجا بود؟ سودابه خاتون نیز سرش را به سر سیمین تکیه داد، با دست آزادش صورت او را نوازش کرد و گفت: ‌- اون سفر هم من و هم انیس رو به عشق زندگیمون رسوند. پدرت یکی از افراد میرزا بود و برای نگهبانی از کاروان باهامون همسفر شد؛ اما خودش توی تله افتاد و عاشق انیس شد. سیمین ابروهایش را بالا برد و گفت: ‌- چه جالب! شما چطور؟ چی شد که با پدر آشنا شدین؟ سودابه خاتون با شادی از اینکه سیمین هنوز آن‌ها را پدر و مادر خطاب می‌کرد خنده‌ی مستانه‌ای کرد و گفت: ‌- اون زمان مرادبیگ فرستاده‌ی پاشایی بود که قرار تجارت باهاش داشتیم. حسی میان غم‌ و شادی در وجود هردو می‌جوشید. سیمین لبخند محزونی برلب نشاند و در ذهن با خود گفت: «دست تقدیر چه بازی ها که نداره، کسی چه می‌دونست یک سفر در بیست سال پیش باعث به وجود اومدن سه عشق باشه، عشق پدر و مادر اصلیم، عشق پدرو مادر قلبیم و عشق یک‌طرفه‌ی خودم هم ارتباط مستقیمی با اون سفر داره» با به یاد آوردن دومان لبخندش عمیق‌تر شد. آن چند روز که به او فکر نکرده‌بود غم عجیبی داشت، حسی شبیه تهی شدن. انگار خلأ عظیمی در قلبش بود که ناگهان با به یاد آوردنش پر شد. سودابه ادامه داد: ‌- پدرت مرد بزرگی بود، اونقدر نترس بود که بعد از سفر، مستقیم به دیدن میرزا غلام‌الدین رفت و انیس رو ازش خواستگاری کرد؛ البته باید بگم که مرادبیگ هم چیزی از اون کم نداشت. اون هم به محض برگشت ما به ایران سفر کرد تا منو از میرزا خواستگاری کنه؛ اما میرزا همون‌قدر که به ازدواج انیس و نادر مشتاق بود به ازدواج ما ناراضی بود و می‌گفت به اجنبی جماعت دختر نمیدم. سودابه و سیمین بی‌توجه به اطراف با هم حرف می‌زدند و متوجه مرادبیگ و نورگل که پشت چهارچوب نیمه‌باز در ایستاده و لبخند آن دو را نگاه می‌کردند، نبودند. سودابه تعریف می‌کرد و مرادبیگ از عشق کلام او عشق می‌کرد. انگار بعد از آن چند روز تلخ، بالاخره لحظات شیرین هم فرا رسیده‌بود. ‌- خلاصه کنم که با وساطت نادر و انیس بعد از چند ماه غلام‌الدین بالاخره سند آزادی منو مهر کرد. درسته که به عنوان برده خریداری شده بودم؛ اما هیچ‌وقت در عمارت میرزا حس بردگی نداشتم. مرادبیگ از به خاطر آوردن آن دوران لبخند عریضی بر لب نشاند و دستش را پشت نورگل گذاشت. سر نورگل که به سینه‌ی مرادبیگ تکیه داده شد صدای سودابه نیز دوباره به گوششان رسید. ‌- نورگل حدوداً یک سالش بود که تو به دنیا اومدی. می‌تونم قسم بخورم شب به دنیا اومدنت ماه به قدری کامل و بزرگ بود که حس می‌کردم به استقبالت اومده. تمام هوش و حواس سیمین به کلماتی بود که از دهان سودابه خاتون بیرون می‌آمد، ذهنش از هر چیز دیگر خالی بود و انتظار جملات بعد را می‌کشید. ‌- هفت ماه بعد از به دنیا اومدنت یک قبیله‌‌ی بزرگ به قافله‌ی ما حمله کرد. اون زمان ما به دستور میرزا در حال سفر به مناطق سردسیر بودیم، چون تابستان‌های اون منطقه مناسب بچه‌ها نبود و می‌ترسید شما بیمار بشید. آه بلند سودابه نشان از رسیدن به قسمت‌های تلخ ماجرا داشت و این را فقط مرادبیگ درک می‌کرد. ‌- اول فکر کردیم راهزن‌ها حمله کردن و بعد از دزدین اشیا قیمتی گورشونو گم می‌کنن؛ اما چیزی نگذشت که فهمیدیم اونا دنبال تو می‌گردن. چشم‌های سیمین از تعجب گرد شد. خود را از سودابه جدا کرد و پرسید: ‌- دنبال من؟ چرا باید قبیله‌ای دنبال یه بچه‌ی چند ماهه باشه؟ سودابه آب دهانش را فرو برد تا از شدت فشار بغضی که در گلویش بود بکاهد. لبش را تر کرد و گفت: ‌- ما هم نفهمیدیم؛ اما مادرت وقتی فهمید اون‌ها دنبال تو می‌گردن شبیه اسپند رو آتیش شد، اون دلیلش رو می‌دونست ولی فرصت اینکه ازش بپرسم پیدا نشد. درواقع اون از بعد به دنیا اومدنت گاهی اوقات پیش می‌اومد که تو خودش فرو بره. کمی هم منزوی شده بود؛ اما هروقت ازش می‌پرسیدم بهونه می‌آورد و از جواب طفره می‌رفت. اشک که از چشم سودابه پایین چکید، سیمین به عمق فاجعه پی برد. حال تنها منتظر بود که بفهمد پدر و مادرش از آن جنگ جان سالم به در بردند یا نه. ‌- انیس اون نامه رو با دست‌های لرزون برات نوشت. انگار اعتقاد داشت که جدایی تنها راه محافظت از تو هست. وقتی گذاشتت توی بغلم با صدای لرزون گفت تا می‌تونیم تو رو ازشون دور کنیم. توی اون شلوغی من و مرادبیگ بهشون التماس می‌کردیم که با ما بیان؛ اما نادر مدام می‌گفت ما والد ماهیم هر کجا که بریم سوادا پیدامون می‌کنه. می‌گفت جای تو پیششون امن نیست. آسمان کم‌کم تاریک و تاریک‌تر شد و ناگهان صدای رعد در خانه منعکس شد و حتی دیوار‌ها را لرزاند. سیمین از ترس و غم قطره اشکی از چشمش چکید و خود را در آغوش سودابه جمع کرد. زیرلب نام سوادا را تکرار کرد؛ اما هیچ معنی خاصی از آن دریافت نکرد. همان‌طور که به سودابه چسبیده بود از تصور آن وضعیت لرز بر اندامش افتاد؛ اما هنوز کنجکاو بود ادامه‌ی ماجرا را بشنود. ‌- پدرت اون شب تا پای جون جنگید، اما... . لب‌های سیمین لرزید، جمله‌ی بعد را نگفته حدس زد و نفس سنگیتش را با لرز بیرون داد. دردی در سینه‌اش سنگینی می‌کرد که برایش بسیار غریب بود. با صدای گرفته و لرزان، بی‌توجه به اشک‌های گرمی که گونه‌اش را می‌سوزاند، پرسید: ‌- به سر مادرم چی اومد؟ سخن گفتن برای سودابه دیگر بسیار سخت بود. حال چگونه آن خبر را به سیمین بدهد؟ دخترکش را بیشتر در آغوش فشرد و آرام گفت: ‌- متاسفم؛ ا... اما هیچ‌ کدوم نتونستن، ز... زنده بمونن. حتی نورگل و مرادبیگ هم اشک می‌ریختند و آسمان نیز با غرش‌های پی‌در‌پی همراهیشان می‌کرد‌. دوباره حسی شبیه خفه شدن به سراغ سیمین آمد و با صدای بلند شروع به گریه کرد.
  5. (۸) سیمین همان‌گونه بی‌احساس به ذرات گردوغبار معلق در هوا که میان آن باریکه نور می‌رقصیدند چشم دوخته‌بود و توجهی به نفس تنگش نداشت. خاطرات مدام جلوی چشم‌هایش رژه می‌رفتند و قلب ناآرامش را به بازی می‌گرفتند. تمام وجودش خواهان این بود که این اتفاقات از خاطرش پاک شود؛ دلش می‌خواست به هر قیمتی به خودش ثابت کند آن اتفاق نیفتاده است. اما شدنی نبود... . تا ذهنش می‌خواست درگیر مسئله‌ی دیگری بشود، قلبش به تلاطم می‌افتاد و حقیقت را به صورت پر از بهتش می‌کوباند. با شنیدن جرجر لولای در، نگاهش را از گردوخاک معلق در هوا گرفت و به سودابه خاتون که سراسیمه وارد اتاق شده‌بود، چشم دوخت. سودابه‌خاتون نیز نگاه غم‌بارش را به سیمین دوخت و با سرعت، سمت پنجره رفت تا از ورود گردوخاک جلوگیری کند. سیمین صدای آرام سودابه‌خاتون را که زیرلب سخن می‌گفت شنید و دلش باز خون شد که چرا آن زن مادر واقعی او نیست. ‌- چرا این پنجره رو باز کردی آخه؟! بچه سرما می‌خوری. صدای برخورد قاب‌های چوبی پنجره که به گوش سیمین رسید، لبش را به دندان کشید. غذا نخوردن ضعف شدیدی را در بدنش به‌وجود آورده بود. دیگر طاقت این بی‌خبری را نداشت. سوالات بی‌جواب ذهنش در حال از پا درآوردنش بود و می‌دانست تنها خانواده‌اش توان کمک به او را دارند‌. در یک تصمیم فوری بعد از چند روز سکوت را شکست و گفت: ‌- ملازم یعنی چی؟ سودابه که زمان زیادی منتظر سوالات سیمین بود، چشم‌هایش را روی هم فشرد و زیرلب برای دلداری دادن به خود زمزمه کرد: ‌- آروم باش، اون مطمئناً درک می‌کنه. نفس عمیقی کشید و با آنکه دلش می‌خواست؛ اما توان کنترل لرزش بدنش را نداشت. کنار سیمین نشست و دستش را به سمت دست سیمین برد تا او را لمس کند. دلش برای در آغوش کشیدن فرزندش پر می‌کشید و سیمین شاید در آن لحظه دلش از سنگ بود که دستش را عقب کشید و سوالش را این‌بار با تاکید بیشتر پرسید. ‌- پرسیدم ملازم یعنی چی؟ سودابه بغض لانه کرده در گلویش را به سختی قورت داد و دست‌هایش که لرزشش بیش‌ازپیش، نیز شده بود را مشت کرد. با صدای آرام گفت: ‌ - ندیمه... . سیمین دندان‌هایش را بر روی هم فشرد و ملحفه‌ی سفیدرنگی که بر روی پاهایش کشیده بود را بین انگشتانش چنگ‌ زد. سودابه خود را به کنار سیمین رساند و تا خواست دست مشت شده‌‌ی او را بگیرد، سیمین دستش را پس کشید. این کار سیمین شبیه پتکی سنگین بر سر سودابه فرود‌آمد و سرگیجه‌ای غریب وجودش را دربرگرفت. چند ثانیه سکوت بود که سودابه بالاخره بر خود مسلط شد و گفت: ‌- ا... اسم، مادرت انیس بود. درست شبیه اسمش انیس و مونس من بود. ما بهشون مدیونیم هم پدر و هم مادرت. کلمه‌ی مادرت، آن هم از زبان سودابه برایش به‌قدری سنگین بود که دیگر نتوانست جلوی ریزش اشک‌هایش را بگیرد. تمام وجودش خواهان آن بود که این واقعیت را کتمان کند اما سکوت کرده بود تا بشنود، بسیار به این جواب‌های هر چند تلخ، نیاز داشت. این چند روز بی‌خبری قصد از پا درآوردنش را داشت اما حالا که قفل زبانش شکسته بود دلش می‌خواست سودابه تا صبح تعریف کند و سیمین بشنود. اخم درهم کشید و دلیل حرفش را پرسید. سودابه این‌بار با لجاجت دست سیمین را محکم در دست گرفت. شبیه ماهی که پس از چند روز به آب رسیده‌باشد، وجود هر دو با این کار سرشار از آرامش شد. سودابه امیدوار بود با این کار، قلب طوفانی‌اش آرام بگیرد و انگار به نتیجه هم رسید. آب دهانش را قورت داد تا کمی از خشکی گلویش بکاهد و بهتر بتواند جواب سؤال دردانه‌اش را بدهد. می‌خواست گرمای دست‌هایش را با فشردن به دست‌های یخ‌کرده‌ی سیمین منتقل کند. ‌- حدود سی سال پیش بود. مادرت انیس دختر یکی از تاجران بزرگ ایرانی بود که در شهر ایساتیس* (نام قدیمی شهر یزد) زندگی می‌کرد و من یک رعیت‌زاده بودم که در یک زلزله‌ی بزرگ خانوادمو از دست داده‌بودم. سودابه از به یاد آوردن خاطرات تلخش با صدایی گرفته سخن می‌گفت که حسی شبیه عذاب وجدان در وجود سیمین به وجود می‌آورد؛ اما همچنان خواهان آن بود که داستان را بشنود، باید می‌فهمید ماجرا از چه قرار بوده است. ‌- اون زمان من سیزده سالم بود و انیس هشت سال بیشتر نداشت که پدربزرگت میرزا غلام‌الدین زیر بال و پرم رو گرفت و منو کنار انیس شبیه دختر خودش بزرگ کرد. نگاه سیمین دیگر خصمانه نبود اما هنوز دردی که از این واقعیت تحمل می‌کرد برایش قابل تحمل نبود. با لمس دست‌های مادر، عمق علاقه‌ای که پشت آن نامه پنهان شده بود به یک‌باره در وجودش قلیان پیدا کرده‌بود. احساس می‌کرد در اعماق وجودش گدازه‌ی آتشی در حال سوختن است که این‌گونه تمام تنش گر گرفته است. در میان تمام آن ناباوری‌ها، بالاخره دریافته بود که نیازی به پیوند خونی نیست. این خانواده‌ای است که مادرش انیس می‌خواست آن‌ها را عزیز بدارد؛ متن نامه گویای دردی که از فراق سیمین می‌کشید بود. حس عجیبی داشت؛ فکر می‌کرد پیوندی ملکوتی و قابل احترامی نسبت به نویسنده‌ی آن نامه دارد. اما این برایش قابل کتمان نبود که تمام وجودش خواهان حضور سودابه و مرادبیگ در زندگی‌اش است. اطمینان داشت انیس بانو دلیل محکمی برای جدایی از او داشت؛ پس حال تنها خواستار دلیل جستن برای آن اتفاق بود. سوال مهم ذهنش دلیل جدا شدنش از خانواده بود که اطمینان داشت تا چند دقیقه‌ی دیگر خواهد فهمید.
  6. (۷) پس از آنکه دوش گرفت به اتاقش رفت، در حین خشک‌کردن موهایش مدام بر روی فرش قرمزرنگی که بر زمین پهن بود قدم میزد. دیوار‌های سفید‌رنگ اتاق که بر رویشان نقاشی‌های منظره و چهره‌های مختلفی که کار دست خودش بود، اینک روح و جسمش را فشار می‌داد. لباسی که هدیه گرفته بود را پوشید. در سکوت پر ابهام اتاق، نگاه آخر را به پنجره‌ی کوچک چوبی اتاق انداخت و نگاهش چون نسیم از روی شیشه‌های زرد و قرمزش گذشت. هیکل ظریف و کشیده‌اش در آن لباس بسیار زیبا و چشم‌نواز بود و حریر خاکستری‌رنگ لباس بر روی پوست روشنش به زیبایی می‌درخشید. با سری افتاده از اتاقش خارج شد. نگاه تک‌تک اعضای خانواده محو تماشایش بود و او از خجالت انگشت‌های کوچک دستانش را درون هم قفل کرده‌بود. سودابه خاتون زیرلب زیبایی دخترش را تحسین می‌کرد و خاطراتی از گذشته‌ی دور پیش چشمش به نقش درمی‌آمد. سودابه سعی داشت جلوی اشکش را بگیرد و سیمین دلش نمی‌خواست در این موقعیت باشد و گویی مرادبیگ این موضوع را فهمید که با آرامش به سمتش قدم برداشت. با رسیدن رو‌به‌روی سیمین چانه‌ی او را با دستش بالا آورد و با صدای آرام کنار گوشش زمزمه کرد. ‌- گوزل کیزیم، گوزلریمین ایشیی. دوقون گونون کوتلو اولسون. (دختر زیبای من، نور چشمم. روز تولدت مبارک) و نامه را به دست سیمین سپرد. تولد غمگینی بود، آن‌قدر غمگین که پس از برگشت سیمین به اتاق قطره‌های اشک پس از یک‌دیگر بر روی کاغذ قدیمی نامه می‌ریخت. با پشت انگشت اشاره، تری چشمش را گرفت و با دست‌های لرزان نامه را گشود. از پشت آن لایه‌ی اشک دیدن کلمات سخت بود و سیمین با فشار دادن پلک‌هایش بر روی هم سعی در زدودن اشک داشت. بالاخره توانست کلمات را ببیند و به محض رویت کلمات از تعجب خشکش زد. باورش نمیشد نامه‌ای با زبان پارسی به او ربط داشته باشد. به لطف آموزش‌های مادر به‌راحتی توان خواندن آن نامه‌ی پارسی را داشت. مضمون نامه این‌چنین بود. «با نام و یاد ایزد منان سیمین، دخت عزیزم! مه خوش‌سیما و عزیزتر از جانم! این نامه را با چشمان اشک‌بار برایت می‌نویسم و آرزو دارم روزی دوباره حس شیرین وصال را بچشیم. دلبرک کوچک مادر، امروز بیش از تمام عمر غمگینم که نمی‌توانم قد کشیدن نهال زندگی‌ام را ببینم. تو را به دست انسان‌های صالحی می‌سپارم، آن‌ها را چون خانواده‌ی خود عزیز بدار تا از گزند در امان باشی. دلیل این جدایی را از ملازم من و دایه‌ی خودت، سودابه خاتون بپرس و به او اعتماد داشته باش. حال با غمی به عظمت یک کوه با شکوفه‌ی کوچکم وداع می‌کنم. به خداوند سوگند که این وداع برایم تلخ‌تر از زهر است. بدرود عزیزتر از جانم. » نفسش به سنگینی تکه‌ای آهن در قفسه‌ی سینه‌اش سنگینی می‌کرد؛ حتی پلک زدن هم برایش مقدور نبود. لرزش دست‌هایش بیش از حد معمول شده‌بود و حس می‌کرد امکان دارد هر لحظه دیوارهای خانه بر روی سرش آوار شوند. نه مثل اینکه داستان جدی‌ بود، بی‌اختیار نامه را رها کرده و برای ذره‌ای هوا به سینه‌ی خود چنگ زد. غریزه‌ی وجودش کجا بود که به او یادآور شود برای نفس کشیدن چه کاری باید انجام بدهد؟ ناخودآگاه دست دیگرش را بالا آورد که تکیه‌گاهی پیدا کند؛ اما هم‌زمان که برخورد دستش با جسم سفتی را حس کرد صدای شکستن در اتاق پیچید و بعد تاریکی مطلق بود که حکم‌فرما شد... . با شنیدن صدای شکستن تمام اعضای خانواده وارد اتاق شدند. سودابه و نورگل سراسیمه بالای سر سیمین ایستاده بودند و مراد‌بیگ با نگرانی به صورتش ضربه میزد. صدای سیمین گفتن پر از بغض نورگل در میان آن همه صدا قابل شنیدن نبود. با صدای فریاد مرادبیگ که طلب آب برای سیمین می‌کرد، گریه‌ی سودابه و نورگل قطع شد و نورگل به سرعت رفت تا دستور پدر را انجام بدهد. *** چند روزی از آن روز می‌گذشت و سیمین خود را در اتاق حبس کرده بود. غذایش غصه بود و تفریحش خواب‌های ناآرام. حاضر به دیدار خانواده نبود، حتی نورگل هم چندین بار برای حرف زدن به اتاق آمده بود اما با بی‌توجهی سیمین با ناراحتی اتاق را ترک کرده‌بود. بر روی تشک سفیدرنگش نشسته‌‌بود. در حالی که سرش را به دیوار تکیه داده‌بود از پنجره‌ی کوچک اتاق آسمان را نگاه می‌کرد. گویی خدا نشانه‌ای در آسمان برایش گذاشته‌بود که از لابه‌لای آن تکه ابر سیاه، باریکه نوری به داخل اتاق می‌تابید. شاید در آسمان ابری دلش، بالاخره نوری پدید می‌آمد که تمام این غم‌ها را بشوید. در این چند روز هزار بار خاطرات هجده ساله‌اش را مرور کرده‌بود و به دنبال تاریخ جدایی از کسی که آن نامه را برایش نوشته‌بود می‌گشت. دردی غریب جایی درون قلبش را به سوزش وا داشته‌بود که برای رهایی از آن تمام تلاشش را می‌کرد. افکارش شبیه سیلاب تمام ذهنش را به تشویش می‌کشید. دمدمی‌مزاج و تندخو شده‌بود، به‌طوری که گاه عصبی بود و گاه ناراحت. در زمان عصبانیت حتی به جدایی از خانواده هم فکر کرده بود؛ اما خودش هم می‌دانست به محض جدایی در همان ده روز اول از دلتنگی خواهد مرد. تک‌تک اعضای وجودش خواهان آغوش مادر بود. با به یاد آوردن چهره‌ی سودابه و مرادبیگ قطره‌های اشک بی‌مهابا و پشت سر هم از چشمانش پایین آمدند. مدام با خود تکرار می‌کرد که این داستان نباید حقیقت داشته باشد. هنوز نگاهش محو تماشای آسمان بود که باد شدیدی شروع به وزیدن کرد و توده‌ای از خاک و برگ‌های خشک شده‌ی زرد‌رنگ سرو و صنوبر را از پنجره به داخل اتاق هل داد.
  7. (۶) دست سیمین آنقدر کشیده شد تا اینکه به پشت خانه رسیدند. نورگل با هیجان در چوبی گرمابه را باز کرد، سیمین را بر روی سکوی سنگی نشاند و رفت تا کتری آبی را که سودابه خاتون از قبل روی آتش گذاشته بود، برای سیمین بیاورد. سیمین بغض کرده و ناراحت بر روی سکوی گرمابه نشسته‌بود و قطره‌های بلورین اشک از نقره‌ی چشمانش می‌چکید. به یاد خواب‌های آشفته‌ی شب قبلش بود، گریه‌کنان می‌دوید و در تاریکی به رفتن پدر و مادرش نگاه می‌کرد. حتم داشت ماجراهای امروز نیز به خواب شب قبلش ربط دارند. گریه‌اش داشت شدت می‌گرفت که نورگل با سطل آب به گرمابه برگشت. با دیدن چشم‌های گریان خواهرش سطل را زمین گذاشت و جلوی پایش نشست. دو دستش را در دو سمت سر سیمین گذاشت و اشک‌هایش را با انگشت شصت پاک کرد. وظیفه‌ی خود می‌دانست که به عنوان خواهر بزرگتر به سیمین دلگرمی بدهد. بغضی که از دیدن اشک سیمین به گلویش هجوم آورده بود را فرو برد و گفت: ‌- گریه نکن خواهر گلم. می‌دونم، اون نامه فکر منو هم خیلی درگیر کرده. از روبه‌روی سیمین برخاست، موهای عسلی رنگ او را درون دستش جمع کرد و بر روی شانه‌ی راستش انداخت. ‌- یه روز که داشتم صندوقچه‌ها رو تمیز می‌کردم دیده بودمش؛ اما تا خواستم بازش کنم مادر مانعم شد. تکه‌ای اسفنج را درون آب فرو کرد، نگاهش را به رد گلی که روی گردن سیمین بود دوخت و اسفنج را آرام روی آن کشید و ادامه داد: ‌- وقتی ازش پرسیدم که اون نامه چیه سکوت کرد. خنده‌ی ریزی کرد و ادامه داد: ‌- اما دیدی که من وقتی بخوام از یه ماجرا سردربیارم تا به جواب نرسم ول کن نیستم. قسمتی از موهایش که به گل آغشته بود را در دست گرفت و اسفنج خیس را رویش کشید. ‌- به هزار و یک چیز مقدس قسمش دادم تا بالاخره گفت که اون نامه واسه تو نوشته شده. نمی‌دونم چیه یا از کجا اومده؛ فقط می‌دونم امروز هر اتفاقی که بیفته تو برای من همون سیمین قبل هستی. بغض صدای نورگل را که شنید بغضش باری دیگر شکست و بی‌صدا اشک ریخت. نورگل اسفنج را برای بار چندم خیس کرد، رو‌به‌روی سیمین نشست و گفت: ‌- دوستت دارم خواهر کوچولوی عزیزم. و ابر را از گردن تا پایین ترقوه‌ی سیمین کشید. نگاهش بر روی رد هلالی شکل ماه‌گرفتی زیبایی که بر روی سینه‌ی سیمین بود، ثابت ماند و گفت: ‌- تو ماه این خانواده‌ای عزیزدلم. بغض سیمین از مهربانی بیش از حد خواهرش تبدیل به هق‌هق شد و در آغوش او آرام گرفت.
  8. (۵) جالب آنجاست که به تازگی این حس‌ها قوی‌تر از پیش شده‌بودند. آنقدر در فکر بود که نفهمید چه زمانی غذایش به اتمام رسید. قاشق فلزی سنگینی که در دستش بود را درون کاسه گذاشت، سرش را بالا آورد و دست‌هایش را روی سینه قفل کرد. منتظر بود کسی جواب سوالاتش را بدهد؛ اما عجله را جایز نمی‌دانست و با چهره‌ای درهم تنها نظاره‌گر جمع شدن میز به دست نورگل بود. سودابه خاتون نیز آب درون کوزه‌ی بزرگی که کنار پنجره بود را درون کتری فلزی خالی‌کرد تا چای دم کند. دیگر طاقت نداشت، مادر کارهایش را بسیار کند انجام می‌داد؛ انگار از برگشتن به کنار سیمین پرهیز می‌کرد. دیگر طاقتش طاق شده بود و اگر بیشتر طول می‌کشید قول نمی‌داد که صدایش را کنترل کند. با دیدن دست‌های لرزان مادرش عصبانیتش ناگهان جای خود را با بغض عوض کرد و بی‌اختیار قطره اشکی از گوشه‌ی چشمش پایین چکید. ماجرا چه بود که مادرش را این‌گونه بی‌تاب کرده‌بود؟! در تلاش بود که از ریختن اشک‌هایی که پشت پلکش صف بسته بودند، جلوگیری کند که ناگهان مادرش از پشت سر با بغض نامش را صدازد. سیمین که تا آن لحظه دست‌هایش قفل یکدیگر بود و میز از تیر تیز نگاهش روبه سوراخ شدن می‌رفت، متعجب شد و آرام صندلی را عقب کشید. قطره‌‌ای اشک از چشم سودابه خاتون پایین چکید. سیمین متعجب و نگران‌تر از پیش، مادرش را نگاه کرد و بغضش چند برابر شد. مرادبیگ و نورگل نیز شبیه مادر نگران به نظر می‌رسیدند. سیمین به سمت پدر برگشت و با دیدن اضطراب کم سابقه‌ی او ناباورانه لب‌های خوش‌فرمش را گاز گرفت و بیشتر در خود فرو رفت. قدمی به سمت مادرش برداشت، روبه‌رویش ایستاد و با بغض و صدای گرفته گفت: ‌- مادر چرا گریه می‌کنی؟ شما چرا نگرانین چیزی شده؟ سودابه خاتون بین گریه لبخند زد، دست چپش را بالا آورد و گونه‌ی سیمین را نوازش کرد؛ سپس گفت: ‌- چیزی نیست مادر، چیزی نیست فقط... . تمام وجود سیمین گوش شده بود تا جمله‌ی مادر تکمیل شود. ‌- فقط وقتش رسیده که یک چیز خیلی مهم رو بدونی. سیمین همچنان به چشمان مادر نگاه می‌کرد که سودابه خاتون دست راستش را بالا آورد و گفت: ‌- این‌ها برای تو هستن. سیمین با تردید چشم از صورت غرق در اشک مادر گرفت و به کیسه‌‌ی پارچه‌ای و سفیدرنگ درون دستش دوخت. یک تای ابرویش ناخودآگاه بالا رفت و با کنجکاوی کیسه‌ را از دست مادر گرفت. اولین چیزی که درون کیسه نظرش را جلب کرد پاکت‌نامه‌ی کرم رنگ و قدیمی بود. آن را خارج کرد و تا خواست بازش کند، دست سودابه خاتون بر روی دستش نشست و گفت: ‌- قبلش هدیه‌ای که برات آماده کردمو ببین، دلم می‌خواد قبل از خوندن این نامه لباسی که با دست‌های خودم، برای تولدت دوختم توی تنت ببینم. سیمین سرش را تکان داد و به سختی چشم از نامه گرفت. سودابه خاتون لباس را بالا آورد و جلوی چشمان سیمین گرفت. حریر خاکستری‌رنگ لباس که بر روی آستین‌ها و کمرش سنگ کار شده بود ترکیب زیبایی با ابریشم سینه و دامنش داشت. سیمین با دیدن لباس چشم‌هایش از تعجب گشاد شد. محو تماشای سنگ‌‌دوزی‌های درخشان نقره‌ای و ذغالی رنگ لباس بود که صدای نورگل از کنار گوشش بلند شد: ‌- دوخت سنگ‌ها کار دست خیاط بزرگ نورگل خاتونه، تولدت مبارک خواهرم. سیمین لبخند محزونی زد و گفت: - خیلی خوشگله. تمام فکرش پیش آن نامه بود. در موقعیت‌های دیگر از گرفتن هدیه‌ای به آن زیبایی ذوق‌زده میشد؛ اما الان اصلاً نمی‌توانست به آن فکر کند. محو تماشای لباس بود که نورگل دستش را کشید و گفت: -بیا باید بشورمت، مطمئنم با این لباس شبیه شاهدخت‌ توی قصه‌ها میشی. سیمین در حالی که دستش توسط نورگل کشیده میشد به عقب برگشت و با نگاه نامه‌ی روی میز را تا خارج شدن از خانه دنبال کرد.
  9. (۴) سودابه خاتون با دیدن سیمین گوشه‌ی لب‌های باریک و صورتی رنگش، به‌سمت پایین متمایل شد و ناگهان اشک از چشم‌های مشکی رنگش سرازیر گشت. احوال سیمین دگرگون شده‌بود و دیگر خبری از آن شور و شعف دقایقی قبل نبود. سیمین با دیدن اشک مادر متعجب شد. می‌خواست دلیل این اشک‌ها را بپرسد؛ اما چیزی راه گلویش را سد کرده و مانع میشد. بغضش را فرو برد و دست‌هایش را بر روی بازوان مادر گذاشت. نوازش‌وار، بازوان تپل مادرش را لمس کرد. زبانش یارای چرخیدن نمی‌کرد و ذهنش کلمات را نمی‌یافت که دلیل این رفتار‌ها را بپرسد. درست در همین لحظه بود که خواهر سیمین از پشت ساختمان در حالی‌ که سبدی پر از لباس در دست داشت به کنارشان رسید. به نظر برای جمع کردن لباس‌های خشک‌شده رفته بود و در جریان هیچ‌کدام از اتفاقات نبود. نورگل با دیدن سیمین سرمستانه خندید، سبد‌ها را بر روی زمین گذاشت و بی‌توجه به صورت ماتم‌زده‌ی سه عضو دیگر خانواده سفت سیمین را در آغوش کشید و گفت: ‌- تولدت مبارک خواهر خوشگلم! شنی... . می‌خواست بگوید شنیدم باز غیب شدی که با دیدن قیافه‌ی سیمین حرفش را خورد. نگاهش را بر روی صورت تک‌تک اعضای خانواده چرخاند و سپس گفت: ‌- اینجا چه خبره؟ کسی مرده؟ مرادپاشا که تاکنون نظار‌ه‌گر بود لبخندی بر روی لب‌هایش که از زیر تارهای سبیلش به سختی دیده میشد، نشست و همسر و دخترانش را به داخل خانه دعوت کرد. سیمین بالاخره به خود آمد، ته قلبش می‌دانست خبری مهم خواهد شنید؛ حتی فکرش به ازدواج هم رفته‌بود. می‌ترسید شبیه دختر همسایه مجبورش کنند که با پیرمرد تاجری ازدواج کند اما خودش جواب این سوال را از پیش می‌دانست. امکان نداشت پدرش او را به پول بفروشد؛ چه خواستگارانی که به علت سخت‌گیری پدر رد نشده‌ بودند! سیمین بالاخره توانست اختیار ذهنش را در دست بگیرد، زبانش هم پس از چند دقیقه‌ای که قفل بود بالاخره باز شد. تنها سوال ذهنش این‌بود که دلیل اتفاقات نامتعارف دقایق قبل چیست؟ نگاهش را به صورت آفتاب سوخته و تپل مادرش دوخت و پرسید: ‌- کسی نیست توضیح بده اینجا چه خبره؟ مادر اون گریه برای چی بود؟ سودابه خاتون پشت دست‌های تپل و گوشتی‌اش را بر روی صورتش کشید، اشک‌هایش را پاک کرد و سیمین را بر روی صندلی چوبی میان اتاق نشاند و گفت: ‌- بشین، بعد از شام برات توضیح میدم. موافق بود. بهتر بود کمی بر خود مسلط شود، خوبی ماجرا آنجایی بود که کسی نگفت اتفاق خاصی نیست؛ یا مثلاً بگویند نگرانت شده‌بودیم و از این قبیل سخنان که بیشتر آزارش می‌داد. اولین بارش نبود که برای دیدن دومان می‌رفت و می‌دانست برای چند ساعت دوری این رفتارها غیرطبیعی است. با سردرگمی و هیجان پایش بر روی زمین ضرب گرفت و دست‌هایش ناخودآگاه روی سینه قفل شد. سیمین می‌دانست خبر مهمی در راه است و سعی داشت بر افکارش مسلط باشد. کسی سخن نمی‌گفت. همه به جز نورگل که برای آوردن سبد لباس‌ها رفته بود، پشت میز نشسته بودند و مادر در حال ریختن غذا درون کاسه‌های سفالی بود. سیمین هم در سکوت به در و دیوار ساده‌ی خانه چشم دوخته بود که در هر گوشه‌اش خاطره‌های تلخ و شیرین داشت. دیوارهای سفیدرنگ خانه را نگاه کرد که هر سال مجبور به تعمیرش بودند؛ هیچ‌وقت دوران کودکی از خاطرش نمی‌رفت که دیواره‌ها را با دفتر نقاشی اشتباه می‌گرفتند و همراه نورگل، دیواره‌ها را با ذغال نقاشی می‌کردند. خیره به مادرش بود که همیشه نورگل را به جای او تنبیه می‌کرد. مادر از درون قابلمه‌ی نقره‌ای رنگ فلزی که از تمیزی برق میزد، خوراک‌های لوبیا را درون کاسه‌های سفالی می‌کشید و دانه‌دانه بر روی میز غذاخوری می‌گذاشت. در همین حین سیمین هم نگران آن دامن پرچین قرمز رنگ مادرش بود که بسیار به اجاق نفتی زنگ‌زده‌ و کهنه نزدیک بود. می‌ترسید گرمای اجاق دامن پارچه‌ای را بسوزاند. تا خواست لب باز کند و به او هشدار بدهد، سودابه از اجاق فاصله گرفت. سیمین به وضوح در خاطرش بود. زمانی که پدر این اجاق‌نفتی قرمزرنگ را خرید، هشت سال بیشتر نداشت. با شنیدن بوی خوراک‌های معروف مادرش ضعف کرد و بیشتر در خود فرو‌رفت. صدای سوت بخاری‌نفتی که حاصل از سوختنش بود بر پریشانی سیمین خط می‌انداخت. اخم غلیظی بر پیشانی خوش تراشش که مرز گرد و زیبایی در محل رویش موهایش داشت، نشست و به نورگلی چشم دوخت که از کنار ستون چوبی گرد وسط اتاق عبور کرد و درست بر روی صندلی چوبی ساده‌، کنار او جای گرفت. خاطرات شیطنت‌های کودکی‌اش که هر بار منجر به مصدوم شدن و برخوردش به آن ستون میشد، در ذهنش تکرار شد. به نظرش همیشه جالب می‌آمد که مادرش اکثر اوقات نورگل را مقصر اتفاقات می‌دانست. آه بلندی از ته دل کشید، خودش نیز نمی‌دانست دلیل بغضش چیست. از نگاه‌های گریزان پدر و مادرش، حرف‌های پدر و اشک ناگهانی مادرش حس خوبی دریافت نکرده بود و دلش گواه بد می‌داد. می‌خواست هرطور که شده جلوی اشک ریختن خود را بگیرد؛ پس نگاهش را بالا برد. سقف تیرچه‌پوش خانه را نگاه کرد و به یاد روزهای بارانی افتاد که مجبور بودند پارچ و کاسه در قسمت‌هایی از خانه بگذارند که چکه می‌کرد. کاسه‌ی سفالی قهوه‌ای رنگ خوراک را که مادر برحسب عادت اول به او می‌داد را گرفت و مشغول سرد کردن آن شد. باد صدای جرجر لولای درب‌های قهوه‌ای رنگ اتاق‌هایی را که در سمت راست خانه، درست کنار هم قرار داشتند را بلند کرد. از زمانی که به خاطر می‌آورد اتاق مشترکش با نورگل همان درب چوبی قهوه‌ای رنگ را داشت که جرجر لولاهایش پس از هربار باز و بسته کردن در کل خانه می‌پیچید. اولین قاشق را که به سمت دهانش برد نگاهش به قالیچه‌ی گرد و قرمز رنگی که بر زمین و زیر میز‌غذاخوری پهن بود افتاد. نور مشعل‌های پشت پنجره از پشت شیشه‌های رنگی، رد نور‌های سبز و قرمزی روی فرش ایجاد کرده بود که سیمین با دیدنش بی‌اختیار بغض کرد. بغض و غذا را باهم فرو برد، نمی‌دانست چرا خاطرات را مرور می‌کند. حس‌هایش هیچ‌وقت به او دروغ نمی‌گفتند، درست شبیه زمانی که برای اولین بار دومان را دید. آن روز هم اضطراب داشت؛ حتی خواب آن پسر چشم و ابرو مشکی را از قبل دیده‌بود و گویی می‌دانست اتفاق مهمی در شرف وقوع است. یا سال پیش که پای مادرش بر روی برف‌ها سرخورد و باعث شکستن استخوان پایش شد. آن روز هم این حس عجیب را داشت و قسمت آزاردهنده‌ی ماجرا این بی‌خبری قبلش بود؛ چون سیمین اطمینان داشت که اتفاقی خواهد افتاد و این انتظار عذاب‌آور بود. تنها چیزی که می‌دانست این بود که باید به خود دلگرمی بدهد و منتظر یک اتفاق خوب باشد.
  10. (۳) خودش هم نمی‌دانست؛ اما مطمئن بود دقایق زیادی در پشت آن درخت پیر در خود فرو رفته‌است. به قدری زیاد که وقتی بالاخره جرأت بیرون آمدن از پشت درخت را پیدا کرد دیگر دومان را داخل محوطه‌ی اردوگاه ندید و فقط چند مرد در حال روشن کردن مشعل‌ها بودند. آتش بزرگی میان اردوگاه در حال سوختن بود و تنی از سربازان مشغول کباب کردن گوشت تازه شکار شده‌ای بر روی آن بودند. با دیدن مشعل‌ها محکم به گونه‌اش کوبید و به خاطر آورد چیزی تا غروب نمانده و باید به خانه بازگردد. تا همین لحظه هم بسیار دیر کرده‌بود و اطمینان داشت مادرش را بسیار عصبانی کرده‌است. دیگر به دویدن اکتفا نمی‌کرد و در حال پرواز بود؛ حتی توجهی به درد مچ پایش نداشت و فقط می‌دوید. در دلش اعتراف کرده‌بود که جدا از مجازات مادر، ترس وجودش را می‌لرزاند. دختر زیبا و کم سن‌وسالی چون او در آن ساعت از شب، وسط جنگل یا خوراک گرگ‌ها میشد یا گیر راهزنان جنگل می‌افتاد که حتی جرأت نمی‌کرد به بخش دوم فکر کند. بدنش لرزش غریبی گرفت که تا خروج از جنگل و ورود به داخل شهر ادامه داشت. مردم با تعجب در حال نگاه کردن به او بودند و با دیدنش پچ‌پچ کنان از کنارش می‌گذشتند. سیمین با سر و روی گلی، قدم از قدم برمی‌داشت و هنوز فکرش درگیر دومان بود. توجهی به گِل صورت و لباس‌هایش نداشت و سرخوشانه به سمت خانه می‌رفت که با صدای پر‌اضطراب پدرش که از پشت سرش آمد، از حرکت ایستاد. ‌- سیمین! خوبی دخترم؟! چطور خودتو به این وضع درآوردی؟ سیمین با به‌خاطر آوردن اوضاعش یکه خورد؛ اما خودش را نباخت و جوابی که از قبل آماده کرده‌بود را در ذهنش مرور کرد. با طلب بخشش به خاطر دروغ‌هایش به سمت پدرش برگشت و صورتش را کمی درهم کرد. خود را در آغوش پدرش رها ساخت و گفت: -دنبال قارچ می‌گشتم که پام پیچ‌خورد و افتادم. مرادبیگ لبخند مهربانی به روی دخترکش زده و او را محکم‌تر از پیش به آغوش کشید. وقتی مرادبیگ برای کمک زیربغل سیمین را گرفت، عرق شرم دروغی که گفته بود تیره‌ی کمر سیمین را دربرگرفت. دلش می‌خواست زمین دهان بگشاید و تمام هیکلش را ببلعد که این‌گونه باعث نگرانی پدر و مادرش شده است. پشت نرده‌های کوتاه چوبی و قهوه‌ای رنگی که با شلختگی دورتادور خانه کشیده شده‌بود، ایستادند و مرادبیگ در ورودی را هل داد. با ورود به حیاط، سیمین پایش را بر روی سنگ‌های ریز و سفیدرنگی گذاشت که سرتاسر حیاط را پوشانده‌بود. چشمش به مشعل‌های روشن بر روی دیوار خشت‌وگلی خانه خورد که درست کنار پنجره‌های چوبی قرار داشت. از ترس مادرش به آه و ناله‌اش افزود و پایش را بیشتر روی سنگ‌های ریز و درشت محوطه کشید. می‌دانست با صدای برخورد سنگ‌ها مادر زودتر متوجه آمدنشان می‌شود. نگاهش را به درب چوبی ورودی خانه که در گوشه‌ی سمت چپ خیاط قرار داشت، دوخت. می‌دانست هر لحظه امکان بیرون آمدن مادرش هست و باید پیازداغ ماجرا را بیشتر کند. با این کار دل مادرش به رحم آمده و کمتر سرش غر می‌زد. در کمال تعجب مسیر محوطه تا درب ورودی خانه طی شد؛ اما سودابه خاتون حتی جلوی درب هم نیامد. سیمین با نگرانی چشمش را به نیمرخ پدرش دوخت و همان‌طور که به محاسن بلند و جوگندمی او خیره بود پرسید: ‌- مادر کجاست؟ انگار خونه نیست. مرادبیگ لبخند مهربانی زد، با تأسف، سرش را برای قطع ناگهانی درد سیمین تکان داد و گفت: ‌- نترس دخترم، مادرت داخل خونه‌ست. برو سر و صورتتو بشور که مادرت نگران نشه. سیمین شبیه کسانی که دستش رو شده‌باشد دستور پدر را اطاعت کرد. دستش را درون حوض آبی‌رنگ کوچکی که درست کنار خانه بود فرو برد، سردی آب وجودش را لرزاند و به سختی مشغول تمیز کردن صورتش شد. پس از اتمام کارش به سمت در ورودی خانه برگشت و مرادبیگ را دید که درست پشت در خانه منتظر او بود. سیمین با دیدن پدرش لبخند عریضی بر روی صورتش نشست و با قدردانی نگاهش کرد. گمان می‌کرد مرادبیگ نمی‌خواهد او به تنهایی با مادر روبه‌رو شود. به کنار پدرش که رسید گفت: ‌- چرا نرفتین داخل؟ برید تو، اینجا سرده. و دستگیره‌ی در قهوه‌ای رنگ خانه را در دست فشرد. هنوز در را نگشوده‌بود که دست پدر بر روی دستش نشست و با تردید به دخترکش چشم دوخت. گویی برای گفتن چیزی تردید داشت و این سیمین را نگران می‌کرد. با نگرانی‌ای که کم‌کم درون صورتش هویدا میشد به چشم‌های قهوه‌ای رنگ پدرش که تارهای بلند یکی‌درمیان سفید ابرویش تا نزدیکی مژه‌هایش آمده بودند، خیره ماند. چند ثانیه گذشته‌بود که مرادبیگ دستانش را بر دو سمت سر سیمین گذاشت، بوسه‌ای بر پیشانی‌اش نشاند و با تن صدای همیشه آرامش گفت: ‌- جان پدر، نور چشمم، امشب شب خیلی مهمیه. فقط خواستم بگم اطمینان داشته باش امشب هر اتفاقی که بیفته، علاقه‌ی من نسبت به تو دخترم نه تنها کم نمیشه بلکه صد برابر بیشتر و قوی‌تر میشه. سیمین در بهت فرو رفته بود و حرف نمی‌زد، حس خوبی از صحبت‌های پدرش نگرفته‌بود و با سردرگمی به او خیره بود. مرادبیگ کلاه پارچه‌ای مشکی رنگی که شبیه پارچه‌های پیچ‌خورده دور کلاه‌ پیچیده شده‌بود را از سرش برداشت و کلاه را زیر بغلش گرفت. سیمین با بازشدن در خانه مستأصل چشم از پدر گرفت و به مادرش که در قاب درب ایستاده‌بود نگاه‌ کرد. سودابه خاتون که اصلیت آریایی داشت نگاه مهربانش را به دخترش دوخت. دستش را بر روی روسری قواره کوچک که دستک‌های مشکی رنگش را از پشت گردن، بر روی شانه‌اش آویزان کرده بود کشید. سیمین لبخند سودابه خاتون را که دید فهمید ماجرا جدی است. انتظار نداشت که به جای تشر و غرغر، لبخند نصیبش شود و این نگرانش می‌کرد. دیگر مطمئن بود که یک جای کار می‌لنگد.
  11. (۲) با اینکه در طول مسیر دامن بلند پیراهن نیلی رنگش را بالا گرفته‌بود، قسمت‌های انتهایی لباسش کاملاً گل‌آلود بود. عجله داشت که خودش را به کاروان دومان که برای شکار در غرب اسیمرنا* اردو زده‌‌بودند، برساند. آخر سرش را با این کارها به باد می‌داد. مشغول دویدن با آن کفش‌های پاشنه بلند بود و از میان گودال‌های کوچک و بزرگ پر از آب می‌گذشت. با ترس پایش را محکم بر روی زمین گذاشت تا بر اثر سرازیری و گل روی زمین سر نخورد. تکه‌ای از دامنش را که درون جویبار کوچک ایجاد شده بر زمین، رفته‌بود را بیرون آورد؛ تمام حواسش به دامنش بود که ناگهان مچ پایش در یک گودال گل فرورفت و پیچ محکمی خورد. پوست لب‌های خوش‌فرم گوشتی و صورتی رنگش را از داخل گاز گرفت و چشم‌های خاکستری رنگ تیره‌اش را با درد بر روی هم فشرد. ناله‌ی ضعیفی از مابین لب‌های برهم فشرده‌اش خارج کرد و بدون توجه به گِل‌‌ها، بر روی زمین نشست. قطره‌ای بر روی پوست گندمگونش نشست و او سرش را به سمت آسمان ابری بلند کرد تا منبع آب را بیابد. قطره‌ی دیگری از روی برگ‌های سبزرنگ درختان سر خورد و دوباره صورتش را خیس کرد. شاخه‌های پر از برگ، قطره‌های باران را لا‌به‌لای خود حفظ کرده‌بودند اما گاهی از مابین برگ‌های پهن، قطره‌ای سر می‌خورد و با بازیگوشی خود را به زمین می‌رساند. سیمین صورتش را جمع کرد تا اگر دوباره قطره‌ای بر رویش چکید آماده باشد. آسمان ابری از پس آن همه شاخه‌ی بلند که با برگ‌های کوچک‌ و بزرگ آذین شده‌بود به سختی دیده‌میشد. سیمین بی‌توجه به سنجاب‌ کوچکی که با چابکی از کنارش گذشت و از روی تنه‌ی درختی که با خزه پوشیده شده‌بود بالا رفت، آستین لباس نخی‌اش را با حرص بر روی صورت خیس شده‌اش کشید. شاید باید قبول می‌کدد امروز بدترین روز تولدی است که در طول این هجده سال داشته‌است. بی‌توجه به صدای برخورد برگ‌ها که در اثر وزش باد ایجاد میشد، غرغر کرد؛ اما مواظب بود صدای بلندی ایجاد نکند. حیف که صدای نفس زدن‌ها و تپش بالای قلبش قابل کنترل نبود، اگر می‌توانست حتماً هر دو را تا به حال قطع کرده‌بود؛ صدای کلفت و زمخت مردان را که از فاصله‌ی نسبتاً دور شنید، بی‌قرار‌تر از پیش شد. دست‌های آغشته به گلش را به سمت موهای عسلی رنگش برد و دسته‌ای از آن را به عقب هل داد. هم قسمتی از پیشانی و هم کل چتری جلوی موهایش به گل آغشته شد. با حرص به باران شب گذشته که کل جنگل را گل‌آلود کرده بود لعنت فرستاد و با دشواری بسیار از جایش برخاست. پشت درخت پیری پناه گرفت، دستش را بر روی تنه‌ی پر چین‌وچروک و سختش که از زمین تا کنار دست سیمین، توسط خزه‌های پر و سبزرنگ محصور شده‌بود، گذاشت. درست شنیده‌بود، صدای زمخت مردی که خبر برخورد تیر به هدف را فریاد میزد؛ در آن لحظه برای سیمین، شبیه یک موسیقی لطیف بود. تمام وجودش چشم شد و به چادر مشکی‌رنگ و بزرگی که درست در رأس اردوگاه بنا شده‌بود نگاه کرد. درست رو‌به‌روی درب چادر او را دید و به محض نگاه کردن ضربان قلبش بالا‌تر رفت. زمان و مکان از خاطرش رفته بود و تمام وجودش از شدت هیجان می‌لرزید. نگاهش با تلاقی به شخص مورد نظر، خیره ماند و لپ‌هایش ناخودآگاه به سرخی گرایید. دست‌هایش را بر روی تنه‌ی پهن درخت گذاشت و خودش را کمی بالاتر کشید. محل اردوگاه پایین‌تر از محل ایستادن سیمین بود و این موضوع تسلط او را به محل تیراندازی بیشتر می‌کرد. این‌بار با دقت بیشتری نگاه کرد و چشمش را به دومان دوخت. مثل همیشه خز مشکی رنگی را بر روی پالتوی چرمش انداخته بود. در دل قربان صدقه‌ای به آن مدل لباس پوشیدنش رفت، درست مثل همیشه سرتاپا مشکی پوشیده است. دومان دستی به ریش نسبتاً کوتاه مشکی رنگش کشید و سپس مشغول بستن مچ‌بند چرم و قهوه‌ای رنگش شد. زمان و مکان از خاطر سیمین محو شده‌بود و تنها دومان را می‌دید. به نظر برای تمرین تیراندازی آماده میشد. سیمین لب به دندان گرفت و کمی بیشتر خود را جلو کشید. پوست گندمی دومان در آن گرگ‌ومیش عصرگاهی تیره‌تر از حد معمول به نظر می‌آمد. سیمین قربان‌صدقه‌ای به قد بلند و هیکل ورزیده‌ی دومان رفت. نفس عمیقی کشید و در دل اعتراف کرد به سختی‌اش می‌ارزید که تا اینجا آمده‌بود. تمام وجودش خواهان این بود که نزدیک‌تر بشود؛ اما ترس داشت. دومان دستی بر روی موهای مشکی رنگش کشید. سیمین با نگاه به رد اثر انگشتان دومان، مابین موهای خوش‌حالت و صافش، به وجد آمد و ناخودآگاهانه، مژگان بلند و فر خورده‌اش را بر روی هم گذاشت. با به خاطر آوردن صحبت‌های مادر، لبخند ناخودآگاهش به پوزخندی تلخ بدل گردید و قلبش سرشار از حسرت شد. او به این از دور دیدن‌ها عادت کرده‌بود؛ اما همین را هم غنیمت می‌شمرد. آخر آن دختر رعیت‌زاده کجا و پسر آتحان پاشای بزرگ کجا! اخبار اخیر دلش را پر از آشوب کرده‌بود. صبح دیروز که مادرش از نظافت عمارت پاشا برمی‌گشت، گفته بود که شایعاتی از احتمال وصلت دختر کوچک ارسلان‌بیگ با دومان در کل شهر پخش شده‌است. آه بلندی از میان لب‌هایش خارج شد و به نگاه کردن ادامه داد؛ هنوز مشغول تماشا بود و گویی دومان، ندید دلبری می‌کرد. آیا واقعاً نمی‌دانست دخترک کم سن‌وسالی در گوشه و اطراف نگاهش می‌کند و قلبش نظیر گنجشک در دام افتاده‌ بی‌قرار است که این‌چنین تیر در کمان گذاشته و به سمت اهداف تمرینی پرتاب می‌کند؟! زه کمان چوبی را طوری می‌کشید که سیمین انتظار داشت هر آن بشکند. لب‌های گوشتی تیره‌رنگش را بر روی هم فشرد و سپس صدای سوت پیکان بود که در گوش سیمین پیچید. سیمین گونه‌ی صورتی رنگش را به درخت تکیه داد و با عشق نگاهش را به او دوخت. دومان با برخورد پیکانش در قلب هدف، لبخندی بر لبش نشست و چیزی به مرد جوان کنار دستش گفت که باعث خنده‌ی هردو شد. مرد جوان نیز با خنده، کمان خود را بالا آورد و نشانه گرفت؛ یکی از چشم‌های عسلی رنگش را بست و لب‌های باریک تیره رنگش را بر روی هم فشرد. با برخورد تیر درست کنار محلی که تیر دومان نشسته بود، با خنده ژست گرفت و دستی به ریش بورش کشید. سیمین با حسرت به حرکات دومان نگاه می‌کرد. دومان خنده‌ی پرجذبه‌ای کرد و محکم به پشت پسر کنار دستش کوبید که تعادل پسر را بر هم زد و قدمی به جلو برداشت. سیمین هنوز در حال نگاه کردن بود که دومان دو سیاه‌چاله‌‌ای که آثار خنده هنوز درونش هویدا بود چرخاند و جایی نزدیک او را نگاه کرد. از آن فاصله‌ی دور سیمین ریزنقش مطمئناً قابل دیدن نبود؛ اما انگار مایعی جوشان را از سر تا پای سیمین ریختند. به سرعت خود را کنار کشید و بی‌توجه به گل‌آلود بودن دستهایش آن‌ها را محکم بر روی دهانش فشرد.
  12. (۱) مقدمه صدای لرزش خلخال‌ها، بوی خاکسترهای مرده، زنان دور آتش هی‌هی‌کنان درحال رقص هستند و مراسم منحوسی را اجرا می‌کنند. کوبش تبل‌های توخالی غبار مرگ را در آن هوای مسموم می‌پراکند؛ ماه قربانی دیگری برای ایل فرستاده است. صداها اوج گرفته‌اند، خلخال‌ها با شدت بیشتری در حال کوبش هستند و دود خاکستر‌ قربانیان گذشته تصویر او را به نقش درآورده است. پیرزن جادوگر، قربانی فرستاده شده از پیرامون ماه را پیدا کرده است... .
  13. رمان: سیمین‌آی ژانر: عاشقانه، درام، تاریخی نویسنده: مهسا فرهادی خلاصه: در ابتدای وجودش خلأ بود و آینده‌ی نامعلوم، در وجودش بانگ گرفتاری سر می‌داد. در حاکمیت قلب سودازده‌اش انحصار یک نفرین؛ یا شاید یک موهبت از فراسوی ماه، سوسو می‌زد. محبوس شده در میان تارهای ریسمانی به نام تولا؛ بی‌خبر از سرنوشتی که او را به سوی طالعی شوم سوق می‌دهد. حقیقت ادراک و ارجعیت موسمی که برای رفتن تعجیل دارد؛ رفتنی که گریبانگیر وجودش خواهد شد.
×
×
  • اضافه کردن...