رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

Kahkeshan

ویراستار
  • تعداد ارسال ها

    329
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    5
  • Donations

    0.00 USD 

تمامی مطالب نوشته شده توسط Kahkeshan

  1. Kahkeshan

    مشاعره با اسم دختر🩷

    یاس
  2. سویس میخاستم بگم سوسیس😂
  3. مهتاب بعد از ساعتی که در مهمانی حضور داشت، متوجه شد مجلس کم‌کم رو به پایان است. بزرگان ایل‌ها یکی‌یکی از جا برخاستند و با احمدخان خداحافظی کردند. صدای همهمه‌ی آرامی در میان جماعت پیچیده بود. سینی‌های مسی از جلوی مهمانان جمع می‌شد و خدمه، چراغ‌های نفتی را روشن می‌کردند. مهتاب با وقار از جایگاهش برخاست. افرادش، که از دور مراقب او بودند، سریع آماده شدند. نگاه‌هایی که از گوشه و کنار مجلس به او دوخته شده بود، دیگر پر از تحسین بود. حتی آنها که شاید از حضور یک خان زن در میانشان راضی نبودند، نمی‌توانستند قدرت و صلابتی را که در وجودش موج می‌زد، نادیده بگیرند. احمدخان جلو آمد و درحالی که دست‌هایش را پشت کمر قلاب کرده بود، با صدایی گرم اما محکم گفت: - به سلامت خانم مهتاب، امیدوارم دوباره شما و ایل‌تون رو اینجا ببینیم. مهتاب سری تکان داد. - ممنون از مهمان‌نوازیتون، احمدخان. احمدخان با نگاه نافذش ادامه داد: - امیدوار بودم شب را به ما افتخار بدهید بانو مهتاب. مهتاب با همان لبخند آرام اما حساب‌شده، پاسخ داد: - نه، امشب باید به ایل برگردم. احمدخان نگاهی معنی‌دار به او انداخت و بعد سرش را تکان داد. - پس خدا پشت‌وپناهتون. مهتاب بی‌آنکه چیزی اضافه کند، به سمت اسبش رفت. افرادش همگی سوار شدند و با اشاره‌ی او، کاروان کوچکشان از ایل احمدخان خارج شد. وقتی به نزدیکی ایل خود رسیدند، آسمان کاملاً تاریک شده بود. آتش‌های کوچک در اطراف چادرها روشن بود و سگ‌های گله، در گوشه و کنار، در حال پاسبانی بودند. نسیم خنکی میان چادرهای بزرگ و کوچک ایل می‌پیچید و بوی نان تازه‌ی پخته‌شده در هوا پیچیده بود. مهتاب مستقیم به سمت چادر خودش نرفت. ابتدا راهش را به سمت چادر مادرش، خاتون، کج کرد. وقتی نزدیک شد، خاتون، که داخل چادر نشسته بود و کنار سماور چای تازه دم می‌کرد، با دیدنش لبخند زد. - اومدی دخترم، خدا رو شکر. بیا بشین. مهتاب وارد شد یک راست به سمت مادرش رفت و دستش را بوسید و مقابل مادرش نشست. استکان چای داغی را که خاتون برایش ریخته بود، در دست گرفت و لحظه‌ای با نگاه مهربان اما جدی‌اش به او خیره شد. خاتون درحالی که دستمالی را روی زانویش تا می‌کرد، پرسید: - چطور بود اونجا؟ مهتاب به آرامی جواب داد. - همون‌طور که باید. لحظاتی در سکوت گذشت. فقط صدای جیرجیرک‌ها از بیرون شنیده می‌شد. مهتاب بالاخره پرسید: - از برادرام خبر داری؟ خاتون چهره‌اش در هم رفت و با ناراحتی سری تکان داد. - مهتاب، کار درستی نکردی که اونارو خدمتکار ایل خوندی. دلشون شکسته، رنج می‌برن. مهتاب استکان چای را روی سینی گذاشت. دستش را روی زانوهایش قفل کرد و کمی به جلو خم شد. - خیانت، تاوان داره، خاتون. من بهشون فرصت دادم، اما اونا خودشون راهشونو انتخاب کردن. خاتون آهی کشید. - نوزم برادران تو هستن، خون شما توی رگاشونه. شاید... شاید وقتی ببینن که هنوز براشون راهی هست، تغییر کنن. مهتاب چیزی نگفت. چشمانش در شعله‌ی آرام فانوس کنار چادر منعکس شد. چند لحظه گذشت، بعد نفس عمیقی کشید و گفت: - هفته‌ی دیگه عازم شهر می‌شم. خاتون با تعجب سرش را بلند کرد. - بالاخره تصمیم گرفتی بری؟ - باید برم. نمی‌تونم بذارم این مسائل همین‌طور بمونه. خاتون نگاهی نگران به دخترش انداخت. اما چیزی نگفت، فقط سری تکان داد. مهتاب ادامه داد: - وقتی رفتم و تا وقتی که برگردم، ایل رو به شما می‌سپارم. مشکلاتی که می‌تونید، خودتون حل کنید. اگر نشد، از بزرگای ایل کمک بگیرید. اما اگه هیچ راهی نبود، صبر کنید تا برگردم. خاتون، که حالا نگاهش آرام‌تر شده بود، دستش را روی دست دخترش گذاشت و لبخند محوی زد. - تو خان بزرگی شدی، مهتاب. خدا بهت قوت بده. مهتاب نگاهش را به مادرش دوخت، اما در ذهنش، هزاران فکر دیگر می‌چرخید.
  4. سلام بانو 

    اعلانای چت باکس برام نمیاد 

    برا همه اینطوریه یا نه فقط من؟ 

    1. nastaran

      nastaran

      چت اعلان نداره که گل

    2. Kahkeshan

      Kahkeshan

      متوجه شدم 🤔

      ممنونم🫀

  5. این اولین اثرم از داستان ها رمانمه که اینقدر سریع کارش پیش رفت 

    خدایی ذوق کردم🥲

    1. Paradise

      Paradise

      انشالله اثرهای بیشتری ازت بخونیم❤️

  6. سلام درخواست ویراستار
  7. صبح شده بود. صبحِ روزی که قرار بود فاطمه را به عقد مردی دربیاورند که دلش با او نبود. از وقتی چشمانش را باز کرده بود، یک‌ریز گریه می‌کرد. دلش سنگین بود، نفسش تنگ، انگار که داشت خفه می‌شد. چند زن از محله آمده بودند، خانه را مرتب می‌کردند، حیاط را آب و جارو می‌زدند، قالیچه‌ها را تکان می‌دادند، سفره‌ی عقد را می‌چیدند. همه چیز آماده‌ی جشن بود… اما قلب فاطمه؟ نه! *** ظهر شد، آرایشگر آمد. موهایش را شانه زد، صورتش را سفید کرد، گونه‌هایش را گلگون. اما فاطمه حتی یک‌بار هم به آینه نگاه نکرد. یکی از نوچه‌های حاجی با بقچه‌ای آمد. لباس عقد را آورده بود، با چادری سفید. چشم فاطمه که به آن چادر سفید افتاد، دنیا روی سرش خراب شد. قلبش چنان فشرده شد که نتوانست نفس بکشد. دستش را به دیوار گرفت، اما دنیا دور سرش چرخید… و افتاد. زن‌ها جیغ کشیدند، ننه دوید، گلاب و مهر زیر بینی‌اش گرفت، آرام دم گوشش گفت: - بلند شو دختر، آبرومون رفت! بعد سرش را بالا گرفت و به زن‌های دور و برش خندید: - دخترم از دلتنگی منه که این‌طور بی‌قراری می‌کنه! اما کسی نفهمید که فاطمه از غصه افتاده بود، از درد، از عشقِ سرکوب‌شده‌اش… وقتی به خود آمد، لباس را که پوشید، دیگر برایش یقین شد که دارد دفن می‌شود… سفره‌ی عقد را انداخته بودند. همه شاد بودند، خندان، پر از هیاهو. حاج فتح‌الله آمد، کنارش نشست. بوی عطر تلخش مشام فاطمه را پر کرد. عاقد آمد. دفترش را باز کرد. صدایش در گوش فاطمه زنگ زد: عروس خانم، وکیلم؟ - عروس رفته گل بچینه. زن‌ها خندیدند. ننه بازوی فاطمه را فشرد. - وکیلم دخترم؟ فاطمه به انگشتانش خیره شد. به دستانی که فقط دست‌های قاسم را می‌خواست… یکی از زنان با خنده گفت: - زیر لفظی می‌خواد... ثانیه‌ها برایش کند شدند. دنیا ایستاد. - عروس خانم؟ یک تصمیم آنی، تصمیمی که همه چیز را ویران می‌کرد… اما او را نجات می‌داد! لب‌هایش لرزید. ننه گوشش را تیز کرد. حاجی، منتظر. زن‌ها، ساکت. و بعد… یک کلمه. - نه! زن‌ها جیغ کشیدند، ننه سرش را میان دستانش گرفت، حاجی، بهت‌زده. فاطمه بلند شد، حاجی نگاه کرد. - هر کاری کردم بفهمی نمی‌خوامت، اما تو کور بودی! تو فقط خواستن رو بلد بودی، نه فهمیدن رو! حاجی، سرخ شد، فریاد زد: - چطور منو، پول منو، این زندگی رو می‌فروشی به یه پسر سبزی‌فروش؟! به یکی که نون شبش رو نداره؟! فاطمه لبخند زد، چانه‌اش لرزید، اما محکم گفت: - من عشق اون سبزی‌فروش رو به صدتا مثل تو، به کرور کرور پولات که چرک کف دسته، نمی‌فروشم! و دوید. از میان نگاه‌های شوکه‌ی زن‌ها، از کنار سفره‌ای که برایش نفرین شده بود، از روی دلی که دیگر از قید و بند رها شده بود… در را باز کرد. او را دید قاسم را، قاسم، همان‌جا، پشت در، با چشمانی پر از اشک، با دستی که روی سینه‌اش گذاشته بود، انگار که دلش در حال شکستن بود. لبخند زد. اما لبخندی که پر از درد بود. - فاطمه خانم… لبش لرزید. کمی مکث کرد، سپس آرام گفت: - این پسر سبزی‌فروش… بدجور دچارت شده، خراب شده… دل به دل این فلک‌زده می‌دی؟ فاطمه نگاهش کرد. چشمانش از اشک برق زدند. لبخند زد، اما این‌بار… از ته دل. و بعد، سرش را بلند کرد، به همه، به تمام دنیا، به زمین و زمان فریاد زد: - می‌خواهمت! که خواستنی‌تر از هر کسی… کو واژه‌ای که ساده‌تر از این بیان کنم؟ و به سویش دوید. در میان اشک‌ها، در میان فریادهای ننه، در میان نگاهی که دیگر برای هیچ‌کس نبود… جز برای قاسم. _پایان_
  8. خورشید آرام‌آرام بالا می‌آمد و پرتوهای کمرنگش از لابه‌لای درختان روستا به زمین می‌رسید. صدای خنده و همهمه‌ی زنان، هنوز در خانه‌ی فاطمه پیچیده بود. هر کسی چیزی می‌گفت، یکی درباره‌ی لباس عقد، یکی درباره‌ی بخت خوبش، یکی هم با حسرت از قسمت خودش. اما فاطمه؟ او میان این هیاهو تنها بود. به تصویر خودش در آینه‌ی کوچک دست کبرا خیره شد. چشمانش هنوز قرمز بود، اما چهره‌اش درخشان‌تر از همیشه. انگار نه انگار که همین دیشب، قلبش را میان کوچه جا گذاشته بود. میان مشت‌های گره‌کرده‌ی قاسم، میان بغضی که حتی توان شکستنش را هم نداشت. زن‌ها دورش را گرفت. - قت حمومه! دستش را گرفتند و او را با خودشان به سمت حمام بردند. حمام روستا، همان جایی که همه‌ی دخترهای دم‌بخت، قبل از مراسم عقدشان به آنجا می‌رفتند. بخار داغی که از حوضچه‌ی وسط حمام بلند می‌شد، فاطمه را به سرفه انداخت. زن‌ها خندیدند، یکی از آن‌ها که از همه مسن‌تر بود، با شیطنت گفت: - خب، فردا شب حاجی منتظرته، باید مث ماه برق بزنی! بقیه خندیدند. فاطمه هیچ نگفت. فقط نشست و سرش را پایین انداخت. کبری باز هم دست به کار شد. موهای بلند فاطمه را شانه کرد، روغن گل‌سرخ به آن مالید و با دقت بافت. فاطمه آرام اشک می‌ریخت، اما کسی جز آب داغی که روی صورتش ریخته می‌شد، چیزی نمی‌دید. وقتی از حمام بیرون آمدند، زن‌ها دورش را گرفتند. طبق رسم لباس سپید ساده‌ای به تنش پوشاندند. - الهی بختت سفید باشه، دختر! اما او، میان تمام این آرزوهای خیر، فقط یک چیز از خدا می‌خواست... . از حمام برگشته بودند و هوا کم‌کم تاریک می‌شد و بوی اسپند در حیاط خانه‌ی فاطمه پیچیده بود. ننه در تکاپو بود، حیاط را چراغانی کرده و پشتی‌های رنگی را دور تا دور حوض کوچک چیده بودند. قرار بود امشب زنان روستا و خواهرهای حاجی برای شام خانه آنها بودند. فاطمه، با لباسی که در حمام پوشیده بود کنار اتاق نشسته بود. چشمانش خسته و قرمز بود، اما لبخند می‌زد. باید نقش بازی می‌کرد. نقش دختری که از بختش راضی است... . از حیاط صدای خنده و همهمه‌ی زن‌ها می‌امد. ننه با شوق از همه پذیرایی می‌کرد. خواهرهای حاجی با لباس‌های فاخر، بوی عطر گران‌قیمت، انگشترهای بزرگ و النگو‌هایشان در دست جیرینگ‌جیرینگ صدا می‌داد. سه متبعد از آن‌ها زن‌های محله، هر کدام با سینی‌ای در دست، یکی با نان تازه، یکی با نقل، یکی با شربت… . آخر شب زن‌ها که اماده رفتن شده بودند برای آخرین بار به اتاق آمدند تا عروس فردا را ببینند. همه که در اتاق جمع شدند، یکی از خواهرهای حاجی با مهربانی کنارش نشست، انگشتری از دستش بیرون آورد و در دست فاطمه گذاشت. - این هدیه‌ی من به عروس برادرمه، مبارک باشه عزیزم. ننه که غرق شادی بود، خندید و گفت: - فاطمه، تشکر کن مادر! فاطمه لبخندی زد و با صدای آرامی گفت: - ممنونم، خیلی زیباست. اما در دلش آشوب بود… ز‌ها شروع کردند به خواندن و دست زدن: - الهی که خوشبخت بشی عروس خانم! امشب شبیه دسته‌گلی! همه کل کشیدند...
  9. ممد حسین، تنها کسی که در روستا اذان می‌گفت، هنوز در ابتدای اذان گفتن بود که فاطمه از جای خود بلند شد. با دستان لرزان به سمت حوض کوچک حیاط رفت و آب سرد را روی صورتش ریخت. چند بار صورتش را شست تا شاید ورم صورتش کمی بخوابد و بتواند چهره‌ای معمولی‌تر داشته باشد. وضو گرفت و بعد از مدت‌ها، قامت بست. «الله اکبر» گفت و در همان لحظه، بغضی که در گلو داشت، دوباره آزاد شد. اشک‌هایش بی‌صدا از چشمانش سرازیر شدند. تا آخر نماز، اشک چشمانش خشک نشد. فاطمه احساس می‌کرد همه‌چیز سنگین‌تر از هر وقت دیگری روی دوشش سنگینی می‌کند. ننه از خواب بیدار شده بود و حیاط را آب و جارو می‌کرد. چای دم کرده بود و در فکر این بود که همه چیز برای آمدن زن‌های روستا آماده باشد. همه‌چیز باید مرتب و بی‌نقص می‌بود، چون امشب مهمان‌های زیادی برای آمدن به خانه‌شان داشتند. کم‌کم، زن‌های روستا یکی‌یکی به خانه‌ی فاطمه می‌آمدند. دختران جوان، نامزدهای جدید و دم‌بخت‌ها، دسته‌دسته و گروه‌گروه از راه رسیدند. هر دسته یک دایره آورده بودند، و در هر پنج دقیقه یک بار، صدای آوازشان در فضا پیچید. یک دسته با شادی دست می‌زدند و دایره‌ای می‌چرخیدند، دسته دیگر در همین حین شروع به خواندن می‌کردند: - امشب چه شبی است، شب مراد است این خانه همش شمع و چراغ است... . وقتی این دسته ساکت می‌شد، دسته دیگری شروع به خواندن می‌کرد: - صورتش مثل ماهه، دلش دریای محبته بند می‌اندازیم به ناز، که بشه زیباتر از قبل مادرش خوشحال و شاده، دخترش میره به بخت بند بندازیم به شادی... . جو خانه پر از شور و هیجان بود، اما فاطمه هیچ‌کدام از این صداها را نمی‌شنید. ذهنش در یک دنیای دیگر بود. کبرا، آریشگر معروف که به خانه آمد، جمعیتی پر از هیاهو به راه انداخت. وقتی کبرا دست به کار شد، همه در خانه فاطمه پُر از تلاطم و شلوغی شد. فاطمه را زیر دستش فرستادند. با دقت و بدون هیچ رحمی شروع به کندن پوست صورت دخترک کرد. هر حرکت کبرا درد آور بود، اما فاطمه هیچ‌کجا فریادی نمی‌زد. حتی در دلش هم حسی نداشت. اما وقتی آریشگر کارش را تمام کرد، فاطمه تغییر کرده بود. چهره‌اش مثل ماهی که در نور شب بتابد، زیبا و دلنشین شده بود. ننه که همیشه سخت‌گیر بود و دل سنگی داشت، نمی‌توانست از این زیبایی چشم بردارد. در آخر، بدون آن که کلمه‌ای بگوید، فقط سه بار دور سر فاطمه اسفند چرخاند، مانند رسم قدیمی که همیشه در چنین مواقعی می‌کردند.
  10. فاطمه در جواب قاسم فقط اشک ریخت. قطره‌های داغ از گونه‌هایش سر خوردند و روی چانه‌اش نشستند. چشم‌هایش، همان چشم‌هایی که همیشه برای قاسم پر از مهر بود، حالا غرق اشک به او خیره ماندند. اما هیچ کلمه‌ای نگفت. چه می‌توانست بگوید؟ قاسم همان‌طور ایستاده بود، انگار تمام امیدش را در همین نگاه‌های خاموش جست‌وجو می‌کرد. اما وقتی دید که فاطمه پاسخی نمی‌دهد، چیزی درونش فرو ریخت. نگاهش شکست، سرش را پایین انداخت. فهمید… همه‌چیز تمام شده بود. ناگهان ننه با عصبانیت جلو آمد، دست سنگینش را پشت فاطمه گذاشت و او را محکم به داخل خانه هل داد. - خجالت بکش دختر! بس کن این اداها رو! بعد به سمت قاسم برگشت، اخم‌هایش را در هم کشید و با لحنی پر از خشم و تحکم گفت: - دیگه حق نداری بیای دم در خونه‌م، فهمیدی؟! ما آبرو داریم، نمی‌ذارم بیشتر از این مردم پشت سرمون حرف بزنن! قاسم انگار دیگر چیزی نشنید. فقط لحظه‌ای مکث کرد، آخرین نگاهش را به در بسته‌ی خانه‌ی فاطمه انداخت و بی‌صدا، شکسته، دل‌شکسته… پشت کرد و رفت. همین که صدای قدم‌هایش در تاریکی کوچه محو شد، فاطمه دردی در قلبش حس کرد، دردی که از جانش بیرون نمی‌رفت. ناگهان بی‌طاقت شد، بی‌اختیار خودش را به دیوار رساند و نشست. صورتش را میان دستانش پنهان کرد و با صدای خفه‌ای هق‌هق زد: - ایشالله امشب شب آخرم باشه… بمیرم برا دلت، قاسمم… اما ننه مجال گریه نداد. با چهره‌ای برافروخته جلو آمد، بازوی فاطمه را گرفت و او را از جا بلند کرد. به تو ذلیل‌شده نگفتم بهش رو نده‌ای؟! ناگهان با خشمی که از قبل جمع کرده بود، موهای فاطمه را چنگ زد و کشید. - این‌قدر نامه‌هاشو نگرفتی که حالا فکر کرده کسیه، اومده دم در خونه‌م عربده می‌کشه؟! آبروم رو بردین، بی‌شرفا! فاطمه درد را حس نکرد، یا شاید هم دردش بزرگ‌تر از آن بود که موهای کشیده‌شده برایش مهم باشند. فقط در سکوت، همان‌طور که اشک‌هایش روی صورتش جاری بود، نگاهش را به زمین دوخت. ننه که دید دخترش حتی جواب نمی‌دهد، محکم او را ول کرد.ب - بسه دیگه! این‌قدر عر نزن! فردا زنای روستا میان اینجا، نمی‌خوام قیافه‌ی ورم‌کرده‌ت رو ببینن و پشت سرمون حرف دربیارن! بعد زیر لب غرولند کنان به اتاق خودش رفت. اما فاطمه؟ فاطمه انگار روحش را در همان کوچه، پشت در، کنار قاسم جا گذاشته بود. تا صبح، بی‌آنکه بداند کی، کجا، چطور… گریه کرد. برای خودش، برای بختش، برای قاسم… برای همه‌ی آن چیزی که دیگر هرگز نداشت.
  11. وای چه سبز خوشرنگی شدی🫀😘

    1. بربری

      بربری

      الهی مرسی مرسی قشنگم❤☺

  12. شنیدن خبر عروس حاج فتح‌الله شدن، مثل پتک روی سر فاطمه فرود آمد. قلبش تندتر زد، نفسش به شماره افتاد. قاسم… اگر او زن حاجی می‌شد، قاسم چه؟ اگر می‌رفت و یکی دیگر را می‌گرفت؟ فکرش هم مثل خنجری در قلبش فرو می‌رفت. بغض گلوگیر شده بود، دلش می‌خواست های‌های گریه کند، اما نه! نباید جلوی ننه کم می‌آورد. باید نقش بازی می‌کرد، مثل همیشه…. ننه اما روی پا بند نبود. چادرش را سر کرد و بی‌معطلی از در بیرون زد. می‌خواست این خبر خوش را به همه‌ی زن‌های محله برساند. همان‌طور هم شد. هنوز یک ساعت نگذشته بود که کل کوچه و بازارچه پر شده بود از همهمه‌ی زن‌هایی که پچ‌پچ‌کنان برای هم تعریف می‌کردند: - فاطمه‌ی رقیه خانم، پس‌فردا عروس حاج فتح‌الله می‌شه! - چه شانسی آورد این دختر، حاجی هم که کلی پولداره، تازه از فرنگ برگشته! - الهی خوشبخت بشه... فاطمه می‌دانست که این خبر حتماً به گوش قاسم هم رسیده. لابد حالا دیوانه شده، لابد توی خودش شکسته، یا شاید… شاید اصلاً برایش مهم نبوده؟ نه، نه! قاسم نمی‌توانست این‌قدر بی‌تفاوت باشد. آفتاب غروب کرده بود که ننه با لبخندی از سر رضایت برگشت. چادرش را کنار زد و در حالی که خودش را باد می‌زد، با شوق گفت: - فردا زن‌های محل میان که صورتتو بند بندازن، بعدشم می‌برنت حموم. باید برای عقد برق بزنی! فاطمه آهی کشید، بغضش را فرو خورد و خودش را به گوشه‌ی دیوار تکیه داد. دو روز! فقط دو روز فرصت داشت. آیا می‌توانست کاری کند؟ راهی برای فرار پیدا می‌شد؟ هنوز در فکر بود که ناگهان صدای مشت و لگد به در، مثل تیری در سکوت شب پیچید. صدای خشمگین و خش‌دار قاسم از کوچه بلند شد: - فاطمه! فاطمه، بیا بیرون! ننه جا خورد، با ترس به سمت در دوید. فاطمه نفسش بند آمد. قاسم… قاسم آمده بود! ننه وحشت‌زده چادرش را روی سرش جابه‌جا کرد و با عجله به سمت در رفت. با نگرانی زیر لب غر زد: - اوای! این پسر دیوونه شده! اومده اینجا؟ مردم چی می‌گن؟ اما فاطمه دیگر چیزی نمی‌شنید. قلبش مثل طبل در سینه‌اش می‌کوبید. تمام بدنش داغ شده بود، پاهایش بی‌حس شده بودند. قاسم آمده بود… صدای مشت‌های کوبنده‌ی قاسم هنوز از پشت در شنیده می‌شد. - فاطمه! می‌گم بیا بیرون! با خودت کار دارم! ننه در را نیمه‌باز کرد و با عصبانیت سرش را از لای در بیرون برد. - چته پسر؟! این وقت اومدی در خونه‌ی مردم داد و بیداد می‌کنی؟ برو فردا بیا، الان وقت این حرفا نیست! اما قاسم که انگار چیزی جز فاطمه را نمی‌دید، نفس‌نفس‌زنان، دستش را به چارچوب در گرفت و با صدای لرزان، اما محکم گفت: - به فاطمه بگید بیاد! ننه خواست چیزی بگوید، اما فاطمه دیگر نتوانست تحمل کند. قبل از آنکه مادرش جلویش را بگیرد، با قدم‌هایی لرزان به سمت در رفت. چادرش را از روی جالباسی برداشت، روی سرش انداخت و با دستی لرزان، در را باز کرد. قاسم مقابلش ایستاده بود، چهره‌اش برافروخته، موهایش پریشان و نفس‌هایش تند بود. چشم‌هایش در نور کمِ کوچه، برق می‌زدند… برقی از خشم، از حسرت، از درد! چند لحظه‌ای هیچ‌کس حرفی نزد. فقط نگاه بود که بین آن دو رد و بدل شد. قاسم مشت‌هایش را محکم گره کرد و لب‌هایش لرزیدند. - دروغه، نه؟ بگو که دروغه، فاطمه! فاطمه دهان باز کرد، اما هیچ کلمه‌ای از گلویش بیرون نیامد. فقط توانست چشم‌هایش را روی هم فشار دهد و دستش را روی سینه‌اش بگذارد. - می‌خوای زن حاجی بشی؟! حالا صدای قاسم آرام‌تر، اما شکسته‌تر شده بود. بغضی در گلویش بود که انگار هر لحظه ممکن بود بشکند. ننه با اخم جلو آمد و دستش را روی بازوی فاطمه گذاشت. - آره که می‌شه! پس چی؟ حاجی آبرو داره، مرد حسابیه، سرش به تنش می‌ارزه! تو کی باشی که بخوای نظر بدی؟ قاسم عصبی پوزخند زد، نگاهش را از ننه گرفت و دوباره به فاطمه دوخت. - فاطمه! منو نگاه کن و بگو که نمی‌خوای این کارو کنی… فاطمه که تا آن لحظه فقط سکوت کرده بود، نفس عمیقی کشید. تمام عضلاتش منقبض شده بودند. حرف زدن برایش سخت شده بود. اما باید حرفی می‌زد… باید چیزی می‌گفت! ننه منتظر جواب نماند و با دست محکم بازوی فاطمه را فشرد. - حرفی باهات نداره، قاسم! برو، برو تا بیشتر از این آبروریزی نشده! اما قاسم هنوز ایستاده بود. هنوز زل زده بود به فاطمه، به دخترکی که دلش برای او بود، اما سرنوشتش برای دیگری! فاطمه بالاخره لب باز کرد، اما صدایش لرزان‌تر از آن چیزی بود که می‌خواست: - قاسم… حالا او هم بغض کرده بود، اما نمی‌دانست باید چه بگوید. باید بگوید «دوستم داری؟» یا «برای من دیر شده؟» یا شاید هم… باید فرار کند!
  13. حاج فتح‌الله که هنوز رد عصبانیت در چهره‌اش موج می‌زد، با حرص به فاطمه نگاه کرد. اما وقتی دید که او بی‌هیچ ترسی، خونسردانه ایستاده و لیوان دوغش را در دست گرفته، ناگهان گوشه‌ی لبش به لبخندی خبیثانه کشیده شد. همین که ننه خواست چیزی بگوید، حاجی نگاهش را از فاطمه برداشت و با صدای خشک و قاطع گفت: - بریم! خواهرهایش که هنوز سعی داشتند خنده‌ی لحظات قبل را فراموش کنند، سریع کیف و چادرهایشان را برداشتند و کفش‌هایشان را پوشیدند. فاطمه همچنان آرام ایستاده بود و آن‌ها را نظاره می‌کرد. چیزی در نگاه حاجی تغییر کرده بود… انگار این سکوت، آرامش قبل از طوفان بود. حاجی که به در ورودی رسید، همان‌طور که یک دستش را به چارچوب گرفته بود، برگشت و مستقیم به فاطمه نگاه کرد. صدایش محکم و خالی از هر احساسی بود: - خواهر، برای پس‌فردا برنامه‌ی عقد رو چیدم. می‌خواستم زودتر بگم، اما نشد… الان گفتم که آمادگی داشته باشید. ننه جا خورد، چند لحظه‌ای نفسش در سینه‌اش از خوشحالی حبس شد، اما قبل از اینکه بتواند چیزی بگوید، حاجی بدون اینکه فرصتی برای واکنش آن‌ها بدهد، در را باز کرد و بیرون رفت. فاطمه حتی پلک هم نزد. تنها صدای بسته شدن در بود که در گوشش پیچید. ننه با دستپاچگی، به سمت فاطمه برگشت. رنگ از صورتش پریده بود. - فاطمه! دیدی چی شد؟! دیدی این مرد چه بزرگ و بخشنده است! حالا تو هی اذیتش کن؟! ایشالله شیرم حلالت نباشه که این‌طوری آبرو ریزی نکنی! اما فاطمه خشکش زده بود، نقشه‌هایش همه نقشه‌بر آب شده بود و او حالا احساس می‌کرد حاجی دستش را خوانده است و دیگر قرار نیست فراری شود. ننه که از خوشحالی حال خودش را نمی‌فهمید، دور خودش چرخید و دست‌هایش را به هم کوبید. - الهی شکر! الهی شکر! بالاخره حاجی سر عقل اومد. ببین فاطمه، هر کاری هم بکنی، باز مرده و حرفش دو تا نمی‌شه. اما فاطمه نمی‌شنید. ذهنش پر از آشوب شده بود. پس حاجی آن لبخند خبیث را برای همین زده بود… پس‌فردا؟! یعنی فقط دو روز وقت داشت؟! ننه که از بی‌حرفی فاطمه کلافه شده بود، جلو آمد و بازویش را گرفت: - دختر! چرا لال شدی؟! فاطمه لب‌هایش را روی هم فشرد. نه! این‌طوری نمی‌شد! او نمی‌توانست تسلیم شود، هنوز نه! باید راهی پیدا می‌کرد، باید کاری می‌کرد… یک‌دفعه نفس عمیقی کشید. صورتش را آرام کرد و با لبخندی که از ته دل نبود، ننه را نگاه کرد: ننه، راست می‌گی. قسمت همینه دیگه، آدم که نباید با سرنوشت بجنگه، مگه نه؟! ننه لبخند محوی زد و سری تکان داد. آفرین دخترم، بالاخره سر عقل اومدی. حالا پاشو، باید کلی کار کنیم. از پس‌فردا عروس حاج فتح‌الله می‌شی!
  14. حاج فتح‌الله حسابی سوخته بود ولی به روی خودش نمی‌آورد. خواهراش دست‌پاچه بلند شدند و به سویش آمدند سه نفری زیر بغلش را گرفتند و او را آرام به سوی شیر آب گوشه حیاط بردند حاج فتح‌الله چشم‌هایش از خشم برق می‌زد، اما برای حفظ غرور و آبرو، دندان روی جگر گذاشته بود. ننه با وحشت دستش را محکم روی صورتش کوبید و نالید: - خدا مرگم بده ان‌شاءالله، از دست تو فاطمه! مهسا و مهتاب هنوز شوکه بودند، اما سریع به خودشان آمدند. هرکدام زیر بازوی حاجی را گرفتند و به سمت شیر آب گوشه‌ی حیاط بردند. حاجی هیچ حرفی نمی‌زد، فقط نفسش را عمیق و سنگین بیرون می‌داد. چربی آبگوشت بدجور به لباس‌هایش چسبیده بود، هرچقدر که آب می‌ریخت، لکه‌ها پاک نمی‌شدند. مهسا که حسابی عصبی شده بود، با غیظ گفت: لباس ندارید بدید حاجی عوض کنه؟ ننه که هنوز گیج بود، با شرمندگی جواب داد: والا نداریم دخترم…. مهتاب که دیگر کلافه شده بود، دست به کمر زد و تند گفت: - لباس‌های خودتون چی؟! ننه با چشمانی گرد شده، وحشت‌زده نگاهشان کرد: - مگه می‌شه؟! معصومه، خواهر بزرگ‌تر حاجی که از همه منطقی‌تر بود، آهی کشید و محکم گفت: - چاره‌ای نیست! فاطمه در تمام این مدت، آرام یک گوشه ایستاده بود، بدون اینکه حرفی بزند. اما در دلش، از خنده منفجر شده بود. با خودش گفت: «عالیه! خیلی عالیه!» حاجی که همچنان با صابون صورت و دستانش را می‌شست، غرورش را له شده زیر پاهای فاطمه حس می‌کرد. ننه که دیگر چاره‌ای نداشت، رفت و از صندوقچه‌ی چوبی‌اش یک بلوز نارنجی با گل‌های سبز و یک شلوار سیاه با گل‌های سرخ بیرون آورد. کمی این پا و آن پا کرد و بعد با تردید، لباس‌ها را به سمت حاجی گرفت. حاجی جان… به خدا ببخش، ولی فعلاً فقط همینو دارم… حاجی با ناباوری به لباس‌ها نگاه کرد. رگ پیشانی‌اش بیرون زده بود، اما چیزی نگفت. فقط نفسش را محکم بیرون داد، لباس‌هایش را درآورد و همان‌ها را پوشید. اما لحظه‌ای که برگشت… اول مهسا زد زیر خنده. بعد مهتاب دستش را روی دهانش گذاشت و روی زمین نشست. ننه که سعی داشت خودش را کنترل کند، بالاخره نتوانست و از خنده، خم شد و به دیوار تکیه داد. - یا حضرت عباس! حاجی، چه‌قدر این رنگ نارنجی بهت میاد! مهتاب که حالا اشک از چشمانش سرازیر شده بود، نفس‌نفس‌زنان گفت: - قالیچه‌ی جهیزیه‌ی عروس شدی حاجی! دیگر هیچ‌کس نتوانست جلوی خودش را بگیرد. صدای خنده‌ی بلندشان حیاط را پر کرد. فقط فاطمه، همان‌طور آرام و خونسرد ایستاده بود. لیوان دوغش را سر کشید و با لبخندی محو، به حاجی که از عصبانیت می‌جوشید، نگاه کرد. او هنوز نقشه‌های زیادی در سر داشت….
  15. ممنونم بابت لایکا🫀

    1. بربری

      بربری

      تند تند و بیشتر پارت بذار خب؟

      خیلی مرسی ☺❤

       

    2. Kahkeshan

      Kahkeshan

      سی پارته 

      پنج پارته دیگه بزارم داستانش تمومه 

       

       

  16. وقتی از بازار برگشتیم، ننه با چهره‌ای بشاش به استقبالمان آمد. نگاهی به کیسه‌های خرید انداخت و با ذوق گفت: - به‌به! ببینم چی خریدین؟ بعد بدون اینکه منتظر جواب باشد، چادر را کنار زد، دست دراز کرد و لباس و النگو را بیرون آورد. لبخندی زد و با صدایی که از رضایت پر بود، رو به خواهرهای حاجی گفت: - ماشالله به سلیقه‌تون! خدا خیرتون بده، معلومه خوب بلدین برای عروس‌تون خرج کنین. مهسا و مهتاب هر دو مغرورانه سر تکان دادند، انگار تأییدهای ننه حکم نشان افتخار برایشان داشت. من اما، فقط لبخند ملایمی زدم و در دلم گفتم: «ادامه بدین، عالیه!» ننه که حالا حسابی سر ذوق آمده بود، با لحنی گرم و صمیمی گفت: - ظهر بمونین ناهار. خودم آبگوشت بار گذاشتم، نون تازه هم پختم. یه سفره‌ی اساسی پهن می‌کنم، دور هم باشیم. خواهرهای حاجی به هم نگاهی انداختند، انگار که دنبال بهانه‌ای برای رد کردن دعوت بودند، اما وسوسه‌ی آبگوشت خانگی و نان داغ آن‌قدر قوی بود که بعد از چند لحظه مکث، مهتاب با لبخند گفت: - چرا که نه، یه ناهار دورهمی می‌چسبه! من در دلم به ننه «آفرین» گفتم. هر چه بیشتر این‌ها را دور خودمان نگه می‌داشت، فرصت‌های من برای اجرای نقشه‌ام بیشتر می‌شد. ظهر که شد، ننه هنرش را در چیدن سفره به رخ کشید. سبزی‌های تازه را با دقت در ظرف‌های کوچک گذاشت، کنار آن کاسه‌های ماست و پارچ دوغ خنک را چید. نان‌های داغ را که خودش با دست‌های زحمت‌کشیده‌اش پخته بود، روی پارچه‌ی سفیدی قرار داد تا گرم بمانند. بعد با لبخند گفت: - فاطمه، دخترم! کاسه‌های آبگوشت رو ببر سر سفره و این همان لحظه‌ای بود که من منتظرش بودم. کاسه‌ها را یکی‌یکی برداشتم. اول به خواهرهای حاجی تعارف کردم. مهسا که حسابی گرسنه بود، لبخندی زد و گفت: - ماشالله به دستپخت شما خانم رقیه! فقط بوش منو کشت، دیگه نمی‌تونم صبر کنم! حاج فتح‌الله هنوز نیامده بود. سفره وسط حیاط پهن شده بود، زیر سایه‌ی درخت توت، و هوا ملایم و دلپذیر بود. همه مشغول خوردن بودند که در حیاط زده شد. ننه با خوشحالی بلند شد و رفت دم در. چند لحظه بعد، حاج فتح‌الله با همان وقار همیشگی وارد شد. خواهرهایش که حالا حسابی جا خوش کرده بودند، با لبخند به او نگاه کردند. ننه با احترام گفت: - حاجی، بیا سر سفره. جای شما خالی بود. حاجی با نگاه سنگینش نگاهی به سفره انداخت، بعد با لحنی آرام گفت: - نه خواهر، اومدم دنبال خواهرام کار دارم، باید برگردیم. ننه که انگار توقع چنین حرفی را نداشت، سریع جواب داد: - حاجی، غذا رو بخورین، بعد هر جا خواستین برین. دست‌پختم رو امتحان کنین، مطمئنم که خوشتون میاد. حاجی برای چند لحظه مکث کرد. بعد، همان‌طور که همیشه عادت داشت، آرام سر تکان داد و نشست. لبخند کم‌رنگی روی لبم نشست. وقتش رسیده بود. کاسه‌ی آخر را برداشتم. حالا نوبت حاج فتح‌الله بود. با یک لبخند شیرین آرام به سمتش رفتم. او سرش پایین بود، انگار در فکر فرو رفته باشد. وقتی درست کنارش ایستادم، نگاهش را بلند کرد و به من خیره شد. برای چند ثانیه، چشم در چشم شدیم. و درست همان لحظه‌ای که حواسش پرت شده بود، ناگهان کاسه را برعکس کردم. همه‌چیز در کسری از ثانیه اتفاق افتاد. آبگوشت داغ با سرعت روی سرش و کت حاجی ریخت، بعد روی شلوار و کفش‌هایش سر خورد. مهسا جیغ کشید، مهتاب نفسش را حبس کرد، و ننه… دستش را روی قلبش گذاشت. حاج فتح‌الله عربده‌ای کشید . چشم‌هایش را بست، بعد نفس عمیقی کشید. اما… چیزی نگفت. سکوتی مرگبار بین همه افتاد. ننه نفسش را با صدا بیرون داد و با وحشت گفت: - وای فاطمه! چه کار کردی؟! اما من، بی‌هیچ اضطرابی، دستمالی از روی سفره برداشتم و آرام جلو رفتم. لبخندی زدم و با لحن معصومانه‌ای گفتم: - حاجی، ببخشید… از دستم لیز خورد. چیزی نگفت. فقط نگاهم کرد. نگاهی که انگار تا عمق وجودم را می‌سوزاند، درست مثل همان آبگوشت.
  17. سرم را تکان دادم و با صدای آرامی گفتم: - چشم، ولی من فقط یه شرط دارم. همه به طرفم برگشتند. ننه که ترسیده بود نکند دوباره خرابکاری کنم، با اخم گفت: شرطت چیه؟! با معصومیت گفتم: - من نمی‌خوام چیزی که زیاد گرونه بخرین. حاجی نباید اذیت بشه. خواهر بزرگ‌تر با خنده گفت: - وای! عروس قناعت‌کار هم ندیده بودیم. حاجی خدا رو شکر کنه که همچین زنی نصیبش شده. اما خواهر کوچک‌تر که ظاهراً با خواهر بزرگ‌تر اختلاف دیرینه داشت، زیر لب گفت: - حاجی که پولش از پارو بالا میره، چرا نگرانش باشیم؟ اگه یه عروس می‌گیره، باید سنگ‌تموم بذاره. این جمله جرقه‌ی جنگ را زد. دو خواهر شروع کردند به بحث کردن سر اینکه چه چیزی برای من بخرند. مهتاب می‌گفت: - باید یه چادر مشکی کارشده بگیریم. مهسا می‌گفت: - نه، چادر رنگی بهتره، بیشتر بهش میاد. من هم بی‌صدا نشسته بودم و هر بار که بحثشان بالا می‌گرفت، سرم را به نشانه تأیید تکان می‌دادم و زیر لب زمزمه می‌کردم: - همین‌طوری ادامه بدین، عالیه. وقتی به بازار رسیدیم، خواهرها مثل زنبورهای کارگر دور مغازه‌ها می‌چرخیدند. یکی پارچه می‌آورد، یکی طلا می‌خواست، یکی می‌گفت این کفش قشنگه. اما هیچ‌کدام سر یک چیز به توافق نمی‌رسیدند. من هم هر بار که می‌خواستند نظر من را بپرسند، با خونسردی می‌گفتم: - هر چی شما بخرین خوبه. این حرفم کار را خراب‌تر می‌کرد. خواهر بزرگ‌تر با اخم گفت: - ببین، عروس باید نظر بده. این‌طوری نمی‌شه. من لبخند زدم و گفتم: - حاجی گفته شما سلیقه‌تون عالیه، بهتون اعتماد دارم. خواهر کوچک‌تر که کفرش در آمده بود، زیر لب گفت: - اگه می‌خوای همه چی رو به ما بسپری، دیگه چرا آوردیمش خرید؟ در دلم خندیدم و گفتم: - آفرین، همین‌طوری ادامه بده. این خرید برای من تفریح شده. در نهایت، بعد از چند ساعت بحث و جدل، توانستند یک چادر، یک دست لباس و یک النگو بخرند، اما وقتی برمی‌گشتیم، هنوز با هم قهر بودند. من هم زیر چادرم لبخند می‌زدم و با خودم فکر می‌کردم که همین اختلاف‌ها شاید باعث شود خود حاجی پا پس بکشد.
  18. شب بود و صدای ننه از آشپزخانه می‌آمد؛ زیر لب چیزی زمزمه می‌کرد. لابد داشت خدا را شکر می‌کرد که بالاخره دخترش به سر و سامانی می‌رسد. اما من، در سرم چیزی جز راه فرار نبود. صبح روز بعد، ننه زودتر از همیشه بیدار شد. خانه را آب‌وجارو می‌کرد و برای چند روز دیگر که قرار بود حاجی بیاید و عقد را رسمی کند، تدارک می‌دید. من هم مجبور بودم لبخندی زورکی به صورتم بزنم و نشان دهم که راضیم. اما در دلم پر از شور و شوق بود؛ چون نقشه‌ای داشتم که حاج فتح‌الله را حسابی پشیمان کند. نزدیک ظهر، ننه با صدای بلند از توی آشپزخانه داد زد: - فاطمه! پاشو، امروز خواهرهای حاجی میان که ببرنت خرید. من، که تازه سرم را روی بالش گذاشته بودم و داشتم خواب و خیال می‌بافتم که چطور می‌توانم حاجی و خواهرهایش را بیشتر حرص بدهم، با صدای ننه چشم‌هایم را باز کردم. زیر لب گفتم: - خوبه، اینم یه فرصت تازه! خواهرهای حاجی درست سر وقت رسیدند. هر سه تایشان با چادرهای گل‌گلی و کفش‌های مشکی که انگار تازه واکس خورده بودند، وارد خانه شدند. از همان لحظه اول، هر کدام نظری داشتند. معصومه: این رنگ برای عروس خوبه، اون رنگ نه. مهسا: باید حتماً از طلافروشی حاج قاسم خرید کنیم. مهتاب: نه، اونجا طلاهاش سبک‌تره، می‌ریم جای دیگه! من، که کنار دیوار نشسته بودم و به ظاهر آرام و ساکت گوش می‌کردم، زیر لب خندیدم و گفتم: - خوبه، قبل از خرید دارن با هم جنگ می‌کنن. معصومه، که از همه مسن‌تر بود و انگار خودش را مدیر کل خرید می‌دانست، با صدای بلند گفت: - فاطمه جان، ما امروز قراره برای تو سنگ تموم بذاریم. تو فقط همراه باش، همه چی رو به ما بسپار.
  19. آن‌ها روی قالی‌های گل‌گلی اتاق نشسته بودند. حاج فتح‌الله درست وسط جمع جا گرفته بود، کت‌وشلوار قهوه‌ای‌اش مثل همیشه اتو کشیده و براق بود. سبیلش را کمی تاب داده بود و نگاهش، آرام اما دقیق، اطراف را می‌کاوید. خواهراش هم هرکدام گوشه‌ای نشسته بودند؛ یکی از آن‌ها، با لباس یشمی و چادری کار شده، سرش را به نشانه‌ی رضایت تکان می‌داد و دیگری که چادرش لیمویی بود، با دقت انگشت‌های دستکش‌دارش را مرتب می‌کرد و آن یکی هم با غرور مانند عصاقورت داده ها نشسته بود. ننه با لبخندی که از دور هم می‌شد حس کرد مصنوعی است، به آنها خیره شده بود. حاجی، او مدام گوشه‌ی چشمش را به در اتاق من می‌دوخت، انگار می‌دانست چیزی در راه است. این مرد با تجربه‌ای که داشت، حتماً حس کرده بود که نباید انتظار یک دیدار عادی را داشته باشد. ننه بالاخره صدایم زد: - فاطمه! بیا دختر، خودت رو نشون بده. نفسی عمیق کشیدم و آهسته وارد شدم. سینی چای را محکم گرفته بودم، اما طوری که انگار سنگین‌ترین بار دنیا را حمل می‌کنم. چشمم به حاج فتح‌الله افتاد. نگاهش سرد بود و نافذ، اما گوشه‌ی لبش مثل کسی که خودش را برای هر احتمالی آماده کرده باشد، به لبخندی محو تکان می‌خورد. وقتی به میز رسیدم، چای را روی سفره گذاشتم. اما درست در همان لحظه، دستم را به عمد سست کردم و با صدای بلندی گفتم: - آخ، پام درد گرفت! ناله‌کنان روی زمین نشستم و با حالتی اغراق‌شده، پایم را گرفتم. نگاه حاج فتح‌الله پر از تعجب شد. اخم کرد، اما ساکت ماند. خواهرانش به هم نگاه کردند و پچ‌پچ‌شان شروع شد. گفتم: - حاج آقا، شما که می‌خواید منو به‌عنوان زن بگیرید، باید بدونید که این پای من... وای، خیلی اذیت می‌کنه. تازه دستامم خیلی ضعیفه، نمی‌تونم ظرف بشورم. صدای خنده‌ی ریز یکی از خواهرها به گوشم خورد، اما حاج فتح‌الله خودش را جمع کرد. نگاهش سردتر شد، اما با همان صدای آرام گفت: - عیبی نداره، خدا روزی می‌رسونه. شما لازم نیست زحمت بکشید. حس کردم قلبم یخ زد. این مرد انگار آماده بود هر چیزی را تحمل کند. توی دلم گفتم: «نه، هنوز بازی تموم نشده.» بلند شدم و دستی به زانویم کشیدم، انگار که خیلی سخت از جا برخاسته باشم. گفتم: - راستی حاج آقا، یه چیزی بگم. من عاشق تلویزیون دیدنم. ساعت‌ها می‌شینم پای سریال، اونم از اون سریالای طولانی. اهل کار کردن نیستم، غذا پختن هم... خب، زیاد دوست ندارم. ننه چشم‌هایش مثل دو تکه ذغال گُرگرفته بود. دهانش باز شد که چیزی بگوید، اما حرفی نزد. حاج فتح‌الله کمی جا‌به‌جا شد. به نظر می‌رسید عصبانی است، اما وقتی لب‌هایش به لبخندی مصنوعی باز شد، فهمیدم هنوز جا نزده. گفت: - هر چی شما بخواید، من قبول می‌کنم. مهم اینه که کنار هم باشیم. آن لحظه انگار دنیا روی سرم خراب شد. بازی را باخته بودم. نفس عمیقی کشیدم، سرم را پایین انداختم و رفتم بیرون. از پشت در شنیدم که حاج فتح‌الله و خواهراش داشتند خداحافظی می‌کردند. وقتی آن‌ها رفتند، ننه مثل تندری که آماده‌ی باریدن باشد، دست‌به‌کمر ایستاد و گفت: - خب، دیدی؟ حاجی قبول کرد. دیگه حرفی داری؟ می‌دانستم دیگر جایی برای مقاومت نیست. آهی کشیدم و گفتم: - باشه ننه، قبول می‌کنم. اما توی دلم طوفانی به پا بود. نگاه ننه پر از غرور بود، اما او نمی‌دانست که من از همین حالا نقشه‌های تازه‌ای در سرم دارم. حاج فتح‌الله فکر کرده که برنده شده، ولی این بازی هنوز تمام نشده بود.
  20. از خیاطی که بیرون اومدم، خورشید انگار می‌خواست آرام‌آرام خودش را پشت کوه‌ها قایم کند. نور کم‌جانش روی دیوارهای کاه‌گلی کوچه سایه‌های کش‌داری انداخته بود. باد سردی که از سمت باغ‌های بالای روستا می‌آمد، لای چادر پیچید و تنم را لرزاند. چادر را محکم‌تر دورم گرفتم و قدم‌هایم را تندتر کردم. تو راه، ذهنم پر از حرف‌های زهرا بود. حاج فتح‌الله باز قرار بود بیاید، و این‌بار حس می‌کردم ننه جدی‌تر از همیشه است. توی دلم گفتم: «اگه این‌بار یه کاری نکنم، دیگه کارم ساخته‌ست. ننه این‌دفعه واقعاً دستمو تو دست اون پیرمرد می‌ذاره. خدایا، یه فکری برسون!» وقتی رسیدم خانه، بوی خاک نم‌خورده‌ی حیاط توی بینی‌ام پیچید. ننه داشت تکه‌های از لباس‌های شسته‌شده را پهن می‌کرد. صدای برخورد لباس خیس با طناب و غرغرهایش با هم قاطی شده بود: - فردا حاج فتح‌الله میاد. می‌شنوی، فاطمه؟ این دفعه مثل دفعه‌ی پیش آبروریزی نکنی! اگه باز یه کاری کنی که بره، خودم با همین چوب جارو می‌زنم تو سرت! نگاهش مثل عقابی بود که منتظر یک حرکت اشتباه باشد تا حمله کند. با خونسردی گفتم: - صبر کن ننه، بزار اول بیاد. این بار خیالت راحت، خودم آماده‌ام. ننه چشم‌هایش را تنگ کرد. معلوم بود که به حرفم اعتماد ندارد، اما دیگر چیزی نگفت و رفت سراغ پهن کردن لباس‌های آخر. منم رفتم توی اتاقم و نشستم روی رختخوابم. چشمم به سقف گِلی اتاق افتاد. نخ‌های عنکبوتی که از گوشه‌های سقف آویزان بودند، انگار داشتند مثل افکارم تاب می‌خوردند و بهم گره می‌خوردند. توی دلم هزار جور نقشه کشیدم. هر کدام را که تصور می‌کردم، یا مسخره به نظر می‌رسید، یا خطرناک. ته دلم اضطراب داشتم، اما بلند گفتم: - فاطمه، باید باهاش بازی کنی. طوری که خودش فرار کنه، نه اینکه تو رو به زور تو این بازی نگه داره. صبح که شد، هوا مثل دل من سنگین بود. بلند شدم و یک لباس ساده‌ی خاکستری پوشیدم. ننه از همان اول صبح شروع کرده بود به آب‌وجارو کردن حیاط. صدای پاشیدن آب روی زمین و کشیدن جارو بلند شده بود. زیر لب غر می‌زد که: - هر چی باشه، نباید پیش خواهراش بگه این‌جا خرابه‌س. همه‌جا باید برق بزنه! تا ظهر، حیاط و اتاق‌ها تمیز شده بود و ننه لباس‌های نو پوشیده بود. دست‌آخر، با عجله چادر گلدارش را روی سر انداخت و نشست روی پله‌ی ایوان. انگار آماده‌ی استقبال از یک وزیر بود. وقتی صدای در آمد، ضربان قلبم بالا رفت. ننه با شتاب بلند شد، چادرش را محکم دورش پیچید و در را باز کرد. از گوشه‌ی در، حاج فتح‌الله با خواهراش وارد شد. حاجی، مثل همیشه، یک کت‌وشلوار شق‌ورق قهوه‌ای تنش بود که خط اتویش از دور توی چشم می‌زد. بوی عطر تندش با بوی گل‌های شمعدانی حیاط قاطی شده بود، اما انگار عطرش نمی‌توانست خشکی و سردی نگاهش را پنهان کند. خواهراش،سه زن تقریباً میانسال با لباس‌های رنگارنگ و چادرهای توری، پشت سرش ایستاده بودند. یکی‌شان با نگاهی دقیق، حیاط را ورانداز می‌کرد، و دیگری زیر لب چیزی به حاج فتح‌الله می‌گفت که باعث شد او سرش را به تأیید تکان دهد. من از پشت در اتاق، نیمه‌پنهان، همه چیز را می‌دیدم. دست‌هایم عرق کرده بود و قلبم تند می‌زد، اما سعی کردم آرام بمانم. صدای ننه بلند شد: - خوش اومدید حاج آقا! خواهرا، قدمتون روی چشم! بفرمایید تو. حاج فتح‌الله با همان خونسردی و صدای بم گفت: - سلامت باشید. خدا خیرتون بده. صدایش آرام بود، اما انگار هر کلمه را با دقت وزن می‌کرد تا مبادا کلمه‌ای بیشتر از نیاز بگوید. ننه با عجله جلو افتاد و راه را نشان داد. خواهراش پچ‌پچ‌کنان وارد شدند و من هنوز داشتم به این فکر می‌کردم که نقشه‌ام را چطور اجرا کنم.
×
×
  • اضافه کردن...