رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 11/03/2025 در پست ها

  1. صدای تپش تند قلب آیان و نفس‌های سنگینش، برای بهار دل‌نشین‌ترین آوا بود؛ نوایی که قلب و مغزش را به آرامش دعوت می‌کرد و تمام آن آدم‌ها و مجلس را از یادش می‌برد؛اما این آرامش خیلی دوام نیاورد، همچون حبابی با صدای خشن و تند سرلشکر ترکید و از بین رفت. ـ فکرنکنم اینجا وقت این کارها باشه! رضا خان دست به سینه با اخم‌های درهم به دختر و دامادش نگاه می‌کرد، بهار نفسی عمیق کشید و خواست از آیان فاصله بگیرد، اما خواهرزاده‌ی سرلشکر، قصد چنین کاری نداشت. جلوی چشمان دایی‌اش، همسرش را محکم‌تر در آغوش کشید و در گوشش زمزمه کرد: ـ می‌دونی تا وقتی منو داری، نه لازم از کسی بترسی، نه از کسی حساب ببری. کمی فاصله گرفت تا بتواند در چشم‌های دو رنگ بهار، آن اختلال هتروکرومیای* عجیب، خیره شود. سبز و قهوه‌ای در کنار هم هیچ احساس خاصی را نشان نمی‌دادند، اما آیان خوب می‌دانست تمام وجود بهار از حضور پدرش می‌لرزد و نمی‌خواهد بین او و دایی‌اش درگیری پیش بیاید؛ برای اطمینان خاطر دادن به بهار پیشونیش را بوسید، دست‌هایش را از دور کمر او برداشت و دستانش را محکم در هم گرفت. چشمانش از نگاه به بهار پر شد، اما مخاطبش رضاخان بود، پس سعی کرد صدایش آرام و کنترل‌شده باشد: ـ فکر نکنم کار اشتباهی کرده باشیم، مگه نه قربان؟ چشمانش را از بهار گرفت و به دایی‌اش دوخت. دیگر در عمق چشمانش خبری از آن احساس آرامشِ چند ثانیه‌ی پیش نبود؛ حالا فقط خشم نهفته‌ی دیده می‌شد، چون حوصله‌ی درگیری در مراسم ختم مادر و زن‌دایی‌اش را نداشت، خشمش را خیلی بروز نداد! سرلشکر با دیدن چشمان به خون نشسته‌ی آیان دهان باز کرد تا چیزی بگوید، اما بهار پیش‌دستی کرد. دستانش را از میان دستان آیان بیرون کشید، جلو رفت و بازوی پدرش را گرفت. سعی کرد لبخند بزند، اما لب‌هایش تکان نخورد. تنها صدای خفه‌ای بعد از سه روز سکوت از گلویش بیرون آمد: ـ می‌دونم چرا اومدین دنبالم، قربان. بریم تا به مهمونای جدید عرض ادب کنم. رضاخان بازویش را از دست دخترش بیرون کشید. چشمانش مثل گرگ درنده‌ای به آیان دوخته شد، اما باز هم مخاطب بهار بود: ـ یادت باشه، سرباز، قبل از اینکه دختر من و همسر ستوان باشی، سرباز منی و من مافوقت! بهار صاف ایستاد، با اینکه قلبش فشرده شده بود و شقیقه‌های ضربان داشت، اما محکم پاسخ داد: ـ بله قربان، یادم هست و می‌مونه. رضاخان قدمی جلو آمد، فاصله‌ی کم بین خودش و دختر را کم کرد. چشمان سبزش، اجزای صورت دخترش را یکی‌یکی از نظر گذراند: چشمان کوچک و خسته، پوست رنگ‌پریده، لب‌ها و بینی ظریف، و خالی کوچک در سمت راست صورتش که به آن چهره‌ای خاص همراه با چشم‌های دورنگش می‌داد. هنگامی که شروع به صحبت کردن کرد، آن‌قدر نزدیک بود که بوی نفسش، تند و سنگین، به صورت بهار خورد و او بی‌اختیار چشمانش را بست. ـ ولی انگار گاهی یادت می‌ره سرباز. حرفش تمام نشده بود که ناگهان نیرویی قدرتمند او را عقب راند، آیان خودش را بی‌درنگ میان رضاخان و بهار قرار داد و گفت: ـ قربان، بهتره بیشتر از این مهموناتون رو منتظر نزارین! رضاخان لحظه‌ای مهبوت ماند، بعد کت سبزخاکی پر از ستاره‌ و درجه‌اش را صاف کرد، چانه‌اش را بالا گرفت، بدون هشدار، خیلی غیرمنتظر و دور از انتظار مشتی به صورت آیان زد. بهار جیغ کشید، به سمت آیان گام برداشت. او کمی تعادلش را از دست داد و تلو خورد، اما بهار به‌موقع بازویش را گرفت تا نیفتد. ـ قربان، معلومه چیکار می‌کنید؟ اون آیانِ، پسر خواهرتونه! رضاخان بدون ذره‌ای پشیمانی و بدون ذره‌ی توجه به نگرانی در چشم دخترش بازوی او را محکم گرفت و به سمت مجلس کشاند. بهار سعی کرد خودش را آزاد کند، اما نتوانست. آیان بلافاصله واکنش نشان داد، بازوی دیگر بهار را گرفت تا مانع بردنش شود. خون دهانش را تف کرد و با لحنی خش‌دار هشدار داد: ـ قربان، بهتره نذارین منم اون روی سگم رو نشون بدم، وگرنه اون موقع پدرزن و مافوق و درجه، هیچ‌کدوم برام معنایی نخواهد داشت! رضاخان پوزخندی زد و چیزی نگفت، نزدیک‌تر شد، طوری که فقط بهار صدایش را بشنود و در گوشش زمزمه‌ی کرد که باعث شد دخترش با رضایت خودش همراهش شود؛ تا شوهرش را از خشم بی‌پروا پدرش در امان نگه دارد. با بغض توی گلویش که بخاطر تلخی ادکلن رضاخان تحریک شده بود، فقط به آیان گفت که بیخیال این ماجرا شود و به او پشت کرد، هر دو را تنها گذاشت! تمام مراسم، درست طبق برنامه‌ی رضاخان پیش رفت. او از عزاداری همسرش استفاده کرد تا دخترش را به جمع معرفی کند، ذره‌ای اهمیت نداد که بهار با ذهنی خالی در مجلس نشست و روحش همان‌جای مانده که پدرش در گوشش زمزمه کرده بود: «نذار به شوهرت بگم کی باعث مرگ مادرش شده»
    1 امتیاز
  2. «دو سال پیش، فروردین ۱۴۰۱، تهران» بهار به ناکجاآباد زل زده بود. رفت‌وآمد آدم‌ها، همهمه‌ی عرض تسلیت‌ها، دست‌هایی که روی شانه‌اش می‌نشستند و او را ترحم وارانه در آغوش می‌کشیدند، برایش هیچ معنایی نداشت. اشک‌هایش نمی‌ریخت، اما درونش غوغایی بود؛ چون کسی درونش در سینه‌اش می‌خراشید و خود را به در و دیوار می‌کوبید تا جای خالی اشک‌ها را پر کند. پدرش پیش از آمدن به مجلس بارها گوشزد کرده بود: «تو دختر یک سرلشکر ارتشی. قرار نیست اشک و زاری راه بیندازی باید سر بالا و محکم باشی، چون همه چشم‌ به تو دارن.» این جمله در ذهنش همچون پتکی مدام تکرار می‌شد. او می‌دانست در این خانه‌ی قدیمیِ باغ پدربزرگ، در میان صندلی‌های چوبی چیده‌شده در حیاط، کوچک‌ترین دلسوزی دیده نمی‌شود، اما ریزترین خطایش دیده می‌شد و این از دید پدرش، یعنی لکه‌ای بر نام و جایگاهش. بهار با خود فکر کرد: بقیه چطور؟ آیا آیان هم همین حال را دارد؟ او هم زنی را از دست داده که برایش همه‌چیز بود؛ همان زنی که برای بهار چیزی بیش از عمه بود، همدم، پناه، و مادر دومش. اما هیچ‌کس از آیان نمی‌خواست «سرباز» باشد، هیچ‌کس او را وادار نکرده بود با بغض در گلویش، به جای گریستن، قامت راست کند. نگاهش در جمعیت دنبال او می‌گشت. صندلی‌ها را وارسی کرد، اما ردّی از آیان نبود. انگار نبودنش بیشتر از حضور دیگران، قلبش را فشار می‌داد. بی‌اختیار از جا برخاست. مثل رباتی خاموش، قدم‌های حساب‌شده برمی‌داشت، و بی‌توجه به کسانی که در مسیر با چشمانی بی‌روح و جملات تسلیت دارشان از کنارشان می‌گذشت. در چشمش آن‌ها، همه‌شان هاله‌های سیاهی بودند که چیزی جز سنگینی و انجماد در فضا نمی‌پراکندند. او باید قوی جلوه می‌کرد، نه برای خودش، بلکه برای نگاه سخت پدرش که هر لغزشش را چون گناهی نابخشودنی می‌دید. در ذهن بهار، این درجه‌دارها چیزی جز سنگ‌های بی‌احساس نبودند؛ سنگ‌هایی که از دختری سوگوار، دختری که هم مادر و هم بهترین رفیقش را در یک روز از دست داده، انتظار وقار داشتند. حتی امروز، حتی در دل خاکستری‌ترین روز عمرش، حق نداشت اشتباه کند. در میان این هاله‌های تاریک، ناگهان رنگی دیگر دید. در میان آن جمع تیره، تنها یک هاله سرخ می‌درخشید. نگاهش که نزدیک‌تر شد، فهمید آن سرخی تنها از یک نفر می‌تواند باشد، تنها مرد زنده در قلبش! پاهایش بی‌آنکه بفهمد چطور، او را به سمت آیان کشاند. هر قدمش صدای پرخاشگر درونش را آرام‌تر می‌کرد. آن فرد وحشی و زخم خورده‌ای در سینه‌اش، آن ضجه‌ها و صداهای در گوشش، یک‌به‌یک در سکوت فرو می‌رفتند. و وقتی درست مقابلش رسید، وقتی نگاهش در نگاه غم‌آلود او گره خورد، همه‌چیز از کار افتاد؛ زمان، صدا، نفس. آیان چیزی نگفت. فقط نگاهش را به بهار دوخت، نگاهی که انگار چیزی می‌گفت که بهار برای اولین بار نمی‌فهمید، اما وقتی او را در آغوش گرفت، احساس کرد تمام فریادهای درونی خودش و نگاه نامفهوم آیان خاموش شدند. نه اشک، نه کلام؛ فقط یک آرامش موقت، مثل آبی که روی آتش ریخته باشند. برای لحظه‌ای کوتاه، پدر، درجه‌ها، آدم‌های سنگ‌دل و همه‌ی هاله‌های سیاه محو شدند. فقط او و آیان بودند، و قلب‌هایی که در سکوت همدیگر را در آغوش گرفته بودند.
    1 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...