رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
به اطلاع کاربران می‌رسانیم دو انجمنِ نودهشتیا باهم ادغام شده‌اند. با این وجود، تمامی آثار شما محفوظ است و جای نگرانی نیست. در صورتی که مشکل ورود به اکانت خود را دارید، از گزینه "بازیابی پسوورد" استفاده کنید. ایدی تلگرام جهت بروز خطا: @Delbarity ×
انجمن نودهشتیا
به اطلاع کاربران می‌رسانیم دو انجمنِ نودهشتیا باهم ادغام شده‌اند. با این وجود، تمامی آثار شما محفوظ است و جای نگرانی نیست. در صورتی که مشکل ورود به اکانت خود را دارید، از گزینه "بازیابی پسوورد" استفاده کنید. ایدی تلگرام جهت بروز خطا: @Delbarity

تخته امتیازات

  1. عسل

    عسل

    کاربر فعال


    • امتیاز

      2

    • تعداد ارسال ها

      391


  2. رز.

    رز.

    کاربر نودهشتیا


    • امتیاز

      1

    • تعداد ارسال ها

      30


  3. سارابـهار

    سارابـهار

    کاربر حرفه ای


    • امتیاز

      1

    • تعداد ارسال ها

      196


  4. zara

    zara

    کاربر نودهشتیا


    • امتیاز

      1

    • تعداد ارسال ها

      152


مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 10/26/2025 در پست ها

  1. پارت هجدهم آرمان نفسش را محکم کشید و سرش را کمی عقب برد، اما دستش همچنان روی کمر مهتاب بود. نگاهش به چشم‌های او دوخته شده بود، نگاهی که نه عشق به مهتاب، بلکه ترکیبی از اضطراب، نیاز به آرامش و همان میل ممنوعه‌ای که سال‌ها با فهیمه تجربه کرده بود، را منعکس می‌کرد. قلبش می‌تپید، اما این تپش، هیجانی نبود که بتواند راحت توضیحش بدهد؛ بیشتر حس نگهداری، تسکین، و رها نکردن بود. تصویر فهیمه در ذهنش روشن شد؛ همان روزهای ابتدایی که پس از مرگ پدرش، مادرش به او نزدیک شد، نگاه‌هایی که همیشه با وسواس و غریزه‌ای فراتر از حد طبیعی همراه بود، و حتی بوسه‌ای کوتاه که سال‌ها آن را در دلش محفوظ نگه داشته بود. او می‌دانست که مهتاب، هرچند جسم و حضورش متفاوت است، حالا همان آرامش را در خودش دارد؛ همان آرامشی که دل آرمان سال‌ها به آن وابسته بود. – توروخدا… نذار بری… نجوایش در اتاق پیچید، صدایی لرزان، پر از احساس و سرشار از نیاز به امنیت. مهتاب لرزید، اما خودش را کنترل کرد و حرکت نکرد، تنها نفس کشید و نگاهش به آرمان ثابت ماند. آرمان پلک‌هایش را بست و یاد گرفت که هر حرکت کوچک مهتاب، هر نفس و هر لمس، می‌تواند او را دوباره به گذشته ببرد و قلبش را بین میل و ترس تقسیم کند. دستانش را آرام روی شانه‌های مهتاب گذاشت و حس کرد که همان نیروی محافظت فهیمه، حالا در دستانش جاری است. او سرش را نزدیک مهتاب آورد و نجوا کرد: – تو… فقط باید همین‌طور بمونی… هیچ‌کس جز تو و اون… هیچ‌کس نمی‌تونه این آرامشو بده. چشمانش تار شد و ذهنش پر شد از تصویری مبهم اما واضح: لبخند فهیمه، همان نگاه مادرانه و در عین حال وسوسه‌آمیز، و لحظه‌ای که او را به سمت یک بوسه‌ی ممنوعه کشانده بود. این تصویر با مهتاب، با حضورش در اتاق، در هم آمیخت، و باعث شد که آرمان نه با عشق، بلکه با نیاز شدید به آرامش و امنیت، مهتاب را نگه دارد. او آهسته به عقب کشید، اما هنوز دستش روی کمر مهتاب بود، و نفسش در اتاق سنگین و لرزان جریان داشت. قلبش به شدت می‌تپید، اما این تپش، حسادت و میل به مادر را نیز با خود داشت؛ میل ممنوعه‌ای که هیچ‌گاه نمی‌توانست به کسی بگوید. – آرمان… من اینجام… نمی‌رم… صدای مهتاب، آرام و مطمئن، او را کمی ساکت کرد، اما ذهنش همچنان درگیر همان کشمکش بود؛ گذشته و حال، مهتاب و فهیمه، میل و ترس، همه با هم ترکیب شده بودند و در ذهن او مانند موجی بی‌پایان می‌چرخیدند. آرمان سرش را پایین آورد و دستش را کمی محکم‌تر روی کمر مهتاب فشرد، نه برای تملک، بلکه برای اطمینان از اینکه این آرامش شکننده هنوز باقی است. او می‌دانست که هر لحظه، هر نفس، هر نگاه مهتاب، می‌تواند او را دوباره به همان حس ممنوعه و شدید نسبت به مادرش بازگرداند؛ همان عشقی که از کودکی در رگ‌هایش جاری بود و هرگز آرام نمی‌گرفت. سکوت اتاق سنگین بود، اما آرمان، با همان دست لرزان و نگاه عمیق، خود را در مرکز همان بازی ممنوعه یافت؛ بازی‌ای که هیچ آغاز و پایانی نداشت و تنها راه ادامه دادن، حضور مهتاب و لمس آرامش موقتی بود که او به او می‌داد.
    1 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...