رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 10/23/2025 در پست ها

  1. در را که بستم، سکوت پشت سرم فرو ریخت مثل پتویی که از روی اتاق کنار کشیده شوند. نفس عمیق کشیدم. عطر سردش هنوز روی انگشتانم بود — ترکیب سردِ دارو و پوست داغ، بوی پسرم، بوی آن‌چه نباید ادامه پیدا کند. لبخند زدم. لبخند همیشه کلید است، همیشه. با لبخند می‌شود مهر را جا زد، شک را پنهان کرد، زهر را قند کرد. از پله‌ها پایین آمدم، آهسته، تا صدای کفش‌هایم نلرزد. زن نباید صدا داشته باشد وقتی فکر می کند. صدای پشت تلفن آرام گفت: – الو؟ گفتم: – وقتشه. مکثی کرد و پاسخ داد: – فهمیدم. قطع کردم. همیشه همینقدر کوتاه. همیشه همینقدر کافی. می‌دانستم مهتاب از بالا نگاهم می‌کند. حس نگاهش را روی گردنم میفهمیدم. باید این حس را نگه دارد، همین ترس ملایم، همین کنجکاوی. ترسی که عشق را می‌کند. آرمان اما... هنوز خیلی درگیر دل بود. زیادی “باور” داشت. مردها باور دارند، خطرناک تر می شوند. وقتی خیال می‌کنند در امنیت‌اند، درست همان موقعی که می‌شود تار را دورشان کشید. فهیمه آرام‌تر پیش برو. نه تند، نه با کلمات، بلکه با «رفتارهای طبیعی» با همان نگاهی که مادران دارند وقتی می‌خواهند چیزی را از فرزندشان بگیرند، بدون اینکه بفهمند. رفتم سمت پنجره. بیرون، سایه‌ها کشیده‌شده بودند. دستم را روی شیشه گذاشتم و آرام گفتم: – تا خودش بخواهد، ازش جداش نمی‌کنم... صدای درِ کوچک حیاط آمد. یکی داخل شد. صدای قدم‌های آهسته، مطمئن است. وقتی برگشتم، چهره‌ای آشنا مقابلم بود — لبخند خسته، اما مطیع. نگاهش پایین بود. – گفتی بیام... – آره... دیر نکن. فقط باید حرف بزنی. خیلی ساده. سکوت کرد. دستش را فشردم. – اون فقط فکر می‌کنه خواهرته... ولی تو باید یادش بندازی که همیشه یه “فاصله” هست، حتی بین خواهرها. چشمهایش بالا آمد. سرد و خیس. – نمی‌خوام آزارش بدم... – نمی‌دی. فقط کمکش میکنی واقعیتو ببینه. خم شدم نزدیک گوشش. – و یادت نره... هر چی شنیدی، هر چی حس کردی... بین خودمون می‌مونه. در را باز گذاشتم تا نور بیاد تو و همه‌چیز طبیعی به‌نظر برسه مثل همیشه
    1 امتیاز
  2. من به یک نقد دیگه احتیاج دارم ولی فعلا باید منتظر نقد رمان‌های بقیه باشم
    1 امتیاز
  3. پارت دویست و ششم گفتم: ـ نگران نباش، حین ارتکاب جرم بازداشتشون می‌کنیم! فرهاد گفت: ـ دمت گرم! یکم تو سکوت راه رفتیم که ازش پرسیدم: ـ دلت نمی‌خواد راجب پدرمون بدونی؟ با قاطعیت گفت: ـ نه اصلا! گفتم: ـ ببین من عصبانیتتو درک میکنم اما... حرفمو قطع کرد و گفت: ـ دیگه اما و اگر و ولی نداره خواهشاً همون‌جوری که من به احساساتت احترام میذارم تو هم بذار. بدون توجه به حرفش گفتم: ـ فرهاد همون قدر که مادرامون بی تقصیرن، مامان بزرگم حتی پس خودشم بازی داد و اصولا هیچکس جرئت حرف زدن رو حرفشو نداره مطمئنم که اون موقع شرایط سخت ترم بوده...ببین از بچگی میخواستم منو ملودی رو با همدیگه جفت کنه در صورتی که ما نمی‌خواستیم اما هیچکدومم هیچوقت نتونستیم بهش اعتراض کنیم حتی مامان ارمغان و خاله آتوسا! فرهاد یهو پرسید: ـ ملودی کسی تو زندگیش هست؟! لبخند شیطنتی زدم و گفتم: ـ نه نیست، چطور مگه؟! اونم خندید و گفت: ـ هیچی بابا همینجوری پرسیدم! زدم به شونه‌اش و گفتم: ـ آره ارواح عمت! از نگاه های من هیچی دور نمی‌مونه آقا فرهاد...متوجهم که از وقتی دیدیش، یه حالی به حالی شدی!
    1 امتیاز
  4. پارت دویست و هفتم فرهاد با یه حالتی گفت: ـ خیلی چشماش خوشگله کوروش! اصلا از لحظه‌ایی که دیدمش از ذهنم بیرون نمیره! گفتم: ـ تا جایی که من ملودی رو می‌شناسم اونم نسبت بهت کم میل نیست! با ذوق گفت: ـ جونه من؟؟؟! خندیدم و سرمو تکون دادم که گفت: ـ پس بهم کمک کن تا برادرتم سر و سامون بگیره! گفتم: ـ من میتونم موقعیت و براتون مهیا کنم، حرف زدنش دیگه با خودته! زد به شونه ام و گفت: ـ خیلی مشتی هستی حاجی، دمت گرم! همین لحظه سوگل اسم و شماره موبایل وحید عسگری که سرگرد اصلی تو این شهر بود و برام فرستاد و منم باهاش تماس گرفتم و موضوع و از اول براش توضیح دادم...قرار شد که فردا وقتی فرهاد داره کامیون اسلحه رو از مرز به سمت کارخونه می‌بره، ماشینشونو تعقیب کنیم و حین ارتکاب جرم، بازداشت بشن...تو مسیر من از فرهاد راجب زندگیش ازش پرسیدم و با شخصیتش بیشتر آشنا شدم و فهمیدم همون‌طور که مامان یلدا گفت آدم به شدت احساسی و دلرحمیه و خانواده و عزیزاش، خط قرمزن براش تو زندگیش و برای اینکه عزیزاش ناراحت نشن و آسیب نبینن، هرکاری از دستش برمیاد انجام میده و مردونگی و غیرت و توی این میبینه و بخاطر همین اصلا نمی‌تونست با کار بابام کنار بیاد و منم نمی‌تونستم بهش اصرار کنم، بهرحال تصمیم زندگی خودش بود و امیدوارم که یه روزی حس خشم و عصبانیتش کم بشه و بتونه بابارو ببخشه.
    0 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...