خدایا هنوزم سعی میکنم اُمیدوار باشم و مثل قبل به زندگی با دید مثبت نگاه کنم دیگه برای هیچ آرزویی التماس نمیکنم و بهت زور نمیکنم تا اون در رو برام باز کنی چون قطعا تو حرفایی رو شنیده بودی که میدونستی قلبمو زخمی میکنه اما من بازم طبق معمول بهت گوش نکردم...:)
اما اینبار واقعا میسپارم به دستای خودت. از یه طرف خیالم راحت شد چون این آرزو یه سال بود که توی مغزم رژه میرفت و فهمیدم که آدما حتی دیگه از دورم قشنگ نیستن چه برسه از نزدیک! و تجربه شد اما از طرفی دیگه هم این تجربه و درس گرفتن تا تَهِ مغز استخون منو سوزوند مثل آدمای دیگه. میدونی چرا؟ چون بی منت سعی کردم خوب باشم و در مقابل تمام بیرحمیها و بی احساسیا بهش انرژی مثبت و آرزوهای خوب منتقل کردم و سعی کردم از خودم تو ذهنش یه خاطره خوب بسازم اما اون چیکار کرد؟! جز حس ناکافی بودن و له کردن احساساتم، کار دیگهایی نکرد و من تا جایی که تونستم فرصت دادم تا نااُمید و دلشکستم کنه که لحظه حذف کردن، هیچ شکی تو دلم باقی نمونه!