رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

  1. Khakestar

    Khakestar

    مدیر ارشد


    • امتیاز

      2

    • تعداد ارسال ها

      243


  2. سادات.۸۲

    سادات.۸۲

    مدیر ارشد


    • امتیاز

      2

    • تعداد ارسال ها

      200


  3. Paradise

    Paradise

    عضو ویژه


    • امتیاز

      1

    • تعداد ارسال ها

      594


  4. blue lilium

    blue lilium

    کاربر نودهشتیا


    • امتیاز

      1

    • تعداد ارسال ها

      48


مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 01/26/2025 در بروزرسانی وضعیت

  1. درود، دوست عزیز لطفا پارت هاتون رو تا زمانی که رمان تایید نشده نذارید. ذخیره دارید جایی؟ پاک می کنم بعد تایید دوباره بذارید.
    2 امتیاز
  2. عزیزم باید منتظر پیام تایید میموندی بعد پارت میزاشتی
    1 امتیاز
  3. سلام خوبین یه سوال داشتم ازتون برای رمان ویراستار هم باید درخواست بدیم مثل ناظر یا نه ویراستاری آخرش انجام میشه؟
    1 امتیاز
  4. عزیزم داستانی ک تگ شدی رو لطفا تا ۱۲ بهمن تمومش کن. کمک خواستی بگو کمکت میکنم
    1 امتیاز
  5. 1 امتیاز
  6. <نخ‌کش> به خودم آمدم و دیدم دیر شده بود، خودم را سنگ پای کسانی کرده بودم‌ که حتی ارزش یک لحظه بد اوقاتی مرا نداشتند. دیر شده بود برای بازگشتن به منی که دیگر شوق چیزی را نداشت، به یاد دارم هنگامی که کودکی خردسال و بی‌گناهی بودیم، بی‌بی جان همیشه مارا در ایوان خانه کاه‌گلی‌اش میهمان می‌کرد و قشنگ‌ترین سخنان را به زبان می‌اورد که حال به این نتیجه رسیده‌ام‌که منظور بی‌بی چه بوده است.. "می‌دونی روله جان، این آدم هایی که می‌بینی، هیچ‌ کدامشان قرار نیست همیشه پیشت باشن ننه، سعی کن هیچ وقت به موندن کسی دل نبدی که ویرون میشی ننه، اگه بره انگار قلبت یه تکه پارچه کهنه شده که گیر می‌کنه به دکمه پیرهنش و با دور شدن اون از تو، کم‌کم قلبت نخ‌کش میشه و به یک تار نخ می‌رسه که نمی‌دونی اون‌ نخ رو خودت ببری یا بزاری همینجوری آخرین چیزی باشه که تورو به اون وصل می‌کنه..." حال می‌دانم که اگر اخرین‌ تل نازک نخ را ببرم، نفس خودم را نیز همراه با آن نخ به خاک سردی خواهم‌برد که حتی آمدنت نیز فایده‌ای برای زنده شدنم‌نخواهد داشت... اما این را نیز‌ می‌دانم که اگر آن را نبُرَم، از درد فراق و دوری خودش کهنه و پوسیده و در آخر قطع خواهد شد. حال که نیز‌ نمی‌دانم آن یک تکه نخ را ببرم یا نبرم، تمامی عکس های سیاه سفیدمان را آتش می‌زنم که هیچ‌گاه هوس خیره شدن به چشمانتان و لبخند عمیقی که بر روی لب‌هایم نقش دارد بر سرم نزنم تا ویران تر از آن چیزی که هستم نشوم. تمامی خاطراتمان که گویی یک‌کتاب پوسیده قدیمی ارزشمند هست را نابود خواهم کرد؛ زیرا که با هربار مرور ان کتاب، کلفت تر می‌شود، گویی که تمام احساس جهان در میان تکه‌های کاغذ و واژه ها مانده است. به راستی عکس و خاطراتمان را نیز وصل آن یک تکه نخ می‌کنم، ببرم نابود خواهد شد، نبرم نابود خواهم شد... _از دلدار به دلشکن تاریخ؟! *یک هزارم‌و چهارصد و سوم برج یازدهم روز پنجم یک بامداد*
    1 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...