رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

  1. Paradise

    Paradise

    عضو ویژه


    • امتیاز

      441

    • تعداد ارسال ها

      594


  2. بربری

    بربری

    پلیس انجمن


    • امتیاز

      240

    • تعداد ارسال ها

      662


  3. سجاد

    سجاد

    رفیق نودهشتیا


    • امتیاز

      239

    • تعداد ارسال ها

      857


  4. نهال

    نهال

    کاربر فعال


    • امتیاز

      137

    • تعداد ارسال ها

      249


مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 01/23/2025 در پست ها

  1. خب خب بریم برای اعلان نفرات مگه نه؟! شیطونه میگه همه جوایز رو بگیرم واسه خودم ولی خب چون دختر گلی هستم‌، میدم به شما عشق کنید نفر اول: @shirin_s نفر دوم: @Kahkeshan نفر سوم: @Teimouri.Z بچه ها توجه کنید که من‌گفتم ادامه دیالوگی که من میگم رو ادامه بدید! اما شما از دیالوگ؛ دیالوگ های دیگه در اوردین... برای همین از این‌جهت بررسی شده و ممنونم از همه شماها که شرکت کردین باید بگم به این زودی ها دوباره یه چالش دیگه ای برگذار خواهد شد. تا اون موقعه بوس به چشم های زیباتون با تشکر از تمامی نویسندگان و مدیریت سایت: @nastaran
    5 امتیاز
  2. ۳۴۲ خودت تنهایی بازی میکنی ؟ این قبول نیستااااا
    3 امتیاز
  3. #پارت_پنجم ابرویی از تعجب بالا انداختم که لبخندش تبدیل به تک خنده شد. - یعنی همین امشب آشنا شدیم، بفرمایید! لبخند ملیحی زدم و سری تکون دادم. پشت سرش قدم برمی‌داشتم و به سنگینی نگاه‌هایی که روم بود توجهی نمی‌کردم. - این هم از جاوید. کنار رفت و من با برادری که بیحال روی مبلی نشسته بود، مواجه شدم. هرچی که بود، برادرم بود. نگران کنارش نشستم. - جاوید، چت شده؟ ببین منم جانا! با چشم‌هایی که موج غم درش غوطه ور بود خیره چشم های نگرانم شد. - جانا من... حرفش رو خورد و دیگه ادامه نداد، جاوید رو تابه حال اینطوری ندیده بودم. بلند شدم و روبه شهیاد کردم. - میشه لط... نزاشت ادامه بدم و《حتما》ی گفت. بازوی جاوید رو گرفت و بلندش کرد. *** در ماشین رو بستم و روبه شهیاد کردم. - خیلی ازتون ممنونم هم بابت کمکی کردید هم از اینکه زنگ زدید. بازهم لبخند ملیحی تحویلم داد. - خواهش می‌کنم، جاوید حالش خوب بود ولی ‌نمی‌دونم چه تماسی باهاش گرفته شد که بعد زیاده روی کرد و... سری به نشونه تاسف تکون دادم و گفتم: - اگه ماشین نیاوردید خوشحال میشم زحمت امشبتون رو جبران کنم. از تک خنده‌ هایی که می‌زد که خوشم می‌اومد، نجیب و متین بودنش رو با رفتار هاش به رخ می‌کشید. - نه بابا چه زحمتی، ممنون خودم میرم. سریع در ماشین رو باز کردم، امکان نداشت بزارم بره. - لطفا سوار بشین! به قدری قاطع گفتم که تشکری کرد و سوار شد. لبخندی از روی رضایت زدم و خودم هم سوار شدم. جاوید پشت دراز کشیده بود و از سکوتش مشخص بود که خوابش برده. وقتی از شهیاد آدرس خواستم متوجه شدم که برای پایین های شهر هستند. تو ماشین سکوت حاکم بود که... - من همین جا پیاده میشم. مخالفت کردم. - هنوز مونده تا... بین حرفم گفت: - خیلی ممنون جانا خانم تا همین جا هم لطف کردید، راهی نیست دیگه نمی‌خوام با این حال جاوید به ترافیک بخورید. واقعا برام عجیبه، اولین باره که می‌بینم جاوید یک همچین دوستی داره؛ همینقدر متین و همینقدر محترم! ماشین رو کنار زدم و گفتم: - باشه، هرجور راحتید. بازهم به خاطر کمک امشبتون ممنونم. باز لبخند ملیحش رو تحویلم داد. - خواهش می‌کنم، از آشنایی با شما خوشوقت شدم. همچنینی گفتم و بعداز شب بخیری پیاده شد. نفسم رو بیرون دادم و پام روی پدال گاز فشردم. وقتی رسیدیم ماشین رو تو پارکینگ پارک کردم و پیاده شدم. - جانا دخترم! برگشتم و متوجه عمو غفور همیشه نگران شدم. - این هم از جاوید خان. در ماشین رو باز کردم که جاوید 《تاراپ》 افتاد کف پارکینگ. عمو غفور با چشم های درشت شده یک نگاه به جاوید بیحال کرد و یک نگاه به من خونسرد. - اِ جانا این چه کاریه دختر؟! چشم غره ای به جاوید چشم بسته رفتم. - من رو از کار و بار و شام انداخته، حقشه بزاریم همون تو ماشین، نه همون اینجا بمونه. عمو غفور سری از روی تاسف تکون داد و سعی کرد جاوید رو بلند کنه. - بیا کمک کن برادرت رو ببریم خونه، بیا! ای خدا آخه به من چه؟ من اگه بمیرم مگه این جاوید می‌فهمه که الان من دارم براش زحمت می‌کشم؟! با کمک عمو، جاوید رو تا دم آسانسور بردیم. - مرسی عمو جون. لبخندی زد و با چهره مهربونش گفت: - ببر اتاقش، نندازیش گوشه سالن ها! تک خنده ای کردم. - والا بد فکری هم نیست، این جاسوس رو سالن که نه، باید برد انداخت تو توالت، والا! به دیوونه بازی های من خندید و گفت: - خداروشکر نداخانم نیست و از این بیانات تو خبر نداره. با شنیدن اسم ندا(مادرم)، لبخندم محو شد. - فعلا که نداره، شب خوش. وارد آسانسور شدم، سنگینی جاوید رو کمی به گوشه آسانسور دادم تا بتونم یک نفسی بکشم. به ساعتم نگاهی کردم، هه ندا خانم الان درحال پز دادن هستش، وقتی برای بچه هاش نداره. به چهره جاوید چشم دوختم وای که این بشر چقدر تو خواب مظلومه، کاش تو بیداری هم همین‌طوری بودی داداش، نه خب چه کاریه همون خواب به خواب بری بهتره! وجدان: یک لحظه فقط یک لحظه فکرکردم احساساتت داره به کار میفته. وا پس این چیه؟ خب میگم بخوابه دیگه، تازه به نفعشه چون وقتی بیدار بشه با روی بد من مواجه میشه.
    2 امتیاز
  4. باید میگفتی هپ ۲۳۲
    2 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...