رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. پارت 1 «روز اول- حرکت» درحالی که عبای مشکی رنگم رپ از زیر پام جمع می‌کردم، آخرین بالش رپ هم به اتاق بردم که مامان بازهم داد زد: - فاطمه مگه نگفتم شیشه‌هارو تمیز کن؟! بالش رو توی اتاق تاریک و بدون پنجره‌ی مامان و بابا انداختم. عملا این اتاق، حکم انباری رو داشت؛ شلوغ و گرم! حین بستن در اتاق داد زدم: - به فائزه گفتی انجامش بده. - جیگرش نریزه اون فائزه! خودت بیا انجام بده؛ اون رفت سر کوچه پیش دوستش. پوفی کردم و توی دلم به فائزه فحش دادم. یکجوری قشنگ از زیر کار در رفت که فقط دلم می‌خواد وقتی برگشت، بزنمش! صدای بوق ماشین، نوشت می‌داد که عباس و محمد رفتن. سریع وسط راهرو برگشتم و ریموت در رو پایین دادم. بازهم مامان صدام زد: - فاطمه، عباس رفت؟ - بله! به آشپزخونه رفتم. مامان مثل فرفره دور تا دور اضلاع آشپزخونه‌ی مربع شکلمون می‌دوید و سعی می‌کرد همه چیز در بهترین حالت خودش باشه. یکهو رو ترمز زد و سمتم چرخید. - تو چرا ماتت برده؟ گفتم برو شیشه پاک کنو بردار شیشه هارو تمیز کن. از صبح به خاطر مهمون ها، همه‌مون رو به کار گرفته بود. منم به شدت خسته بود و غر زدم: - مامان صبح تمیز کردم آینه‌هارو. پنجره‌ها هم پشت پرده‌ان. ول کن. تا اومد جیغ جیغ کنه، صدای زنگ آیفون اومد و همزمان مامان به پاش کوبید. - وای فاطمه، خالت اینا اومدن. بدو درو باز کن. ولی من به این فکر می‌کردم که تازه از حمام اومده و هیچی به صورتم نزده بودم. باید می‌رفتم چیتان پیتان می‌کردم؛ حتی کم و در حد برق لب. به سمت راهرو که آیفون اونجا بود رفتم و در رو برای خاله و دخترخاله‌ای که از مسیر دور اومده بودن، باز کردم. خب، مامان فقط گفت درو باز کنم؛ حالا بهتره برم خودمو خوشگل کنم. وارد اتاق شدم و اول کمی پنکک روی بینیم و پیشونیم زدم که پوستم صاف تر بشه‌. حین زدن برق لب بودم که بازهم مامان جیغ زد؛ اینبار، وحشت زده!
  3. نام داستان: موکب‌چی ژانر: طنز، اجتماعی نویسنده: سایان خلاصه: یک خانواده‌ی چهارده‌ نفره راهی کربلا می‌شوند؛ از چمدان‌هایی که بسته نمی‌شوند تا دعواهایی که با خرما ختم به خیر می‌شود. وسط این همه قیل‌وقال، «موکب‌چی» باید همه چیز را سروسامان بدهد؛ هرچند خودش هنوز نفهمیده چطور از این سفر سالم برمی‌گردد!
  4. واقعا حوصله رابطه الکی رو ندارم اگه زن میخوای هستم
  5. امروز
  6. امروز 8 آگوست، روز جهانی گوربه‌ست.
  7. یاد بگیرید که مردم را «هم‌کلاسی، هم‌باشگاهی، همکار، متقاضی و همسایه» خطاب کنید. همه دوست و رفیقِ شما نیستند! این‌جور کلمات، قوی هستند، از آن عاقلانه و برای آدمِ درست استفاده کنید...
  8. Taraneh

    ملّت عشق | نامه های عاشقانه

    به او گفتم تو از آخرین جزیره‌هایی هستی که برایم مانده‌ای، و نگفتم این پاره‌چوب فرسوده برای رفتن تا جزیره‌های اندکش بیش از حد پوسیده است. -حمید سلیمی
  9. Taraneh

    ملّت عشق | نامه های عاشقانه

    اما براى من تو آن هميشه اى. -قیصر امین پور
  10. Taraneh

    ملّت عشق | نامه های عاشقانه

    مَردُم همه تو را به خدا سوگند می‌دهند اما برای من، تو آن همیشه‌ای که خدا را به‌ تو سوگند می‌دهم! -قیصر امین پور
  11. Taraneh

    ملّت عشق | نامه های عاشقانه

    « وَ لِأنّی أحبَبتُک جدّاً أرجوک لاتَکُن وَجَعاً أحکیهِ یَوماً ما لِغریبٍ » +و چون دوستت داشتم امیدوارم آن دردی نباشی که روزی درباره‌اش با غریبه‌ای صحبت می‌کنم.
  12. Taraneh

    ملّت عشق | نامه های عاشقانه

    هم می‌ترسم دوستت داشته باشم، آن‌وقت بروی و درد بکشم. هم می‌ترسم دوستت نداشته باشم، که فرصت «عاشق تو بودن» از دستم می‌رود و پشیمان می‌شوم. حالا تو بگو! «کیف احبک بلا الم، و کیف لااحبک بلا ندم». چطور عاشقت باشم و درد نکشم، و چطور عاشقت نباشم و پشیمان نشوم؟! -نزار قبانی
  13. Taraneh

    ملّت عشق | نامه های عاشقانه

    نوشت دلم می‌خواد نوازشت کنم. پاک کرد. نوشت دنیا مجال بوسه نمی‌دهد عزیز. پاک کرد. نوشت دلم برای نفسهایت تنگ است. پاک کرد. نوشت شب بخیر... -حمید سلیمی
  14. Taraneh

    ملّت عشق | نامه های عاشقانه

    «دوستت دارم» خموش و خسته جان... -فروغ فرخزاد
  15. Taraneh

    ملّت عشق | نامه های عاشقانه

    او نگفت دوستت دارم، اما نامه اش را اینگونه تمام کرد: بال تو را میبوسم پرنده قلبم.... -فرانتس کافکا
  16. Taraneh

    ملّت عشق | نامه های عاشقانه

    او نگفت دوستت دارم، اما نامه اش را اینگونه تمام کرد: بال تو را میبوسم پرنده قلبم.... -فرانتس کافکا
  17. Taraneh

    ملّت عشق | نامه های عاشقانه

    مثل ابری سپید بود در آسمان آبی نمی‌شد لمسش کنی یا او را به آغوشت بکشانی یا لبش را ببوسی تنها می‌شد نگاهش کنی، دوستش بداری و اجازه بدهی عبورِ آرام او از روز جهانت را کمی زیبا کند. -حمید سلیمی
  18. Taraneh

    ملّت عشق | نامه های عاشقانه

    بیا همدیگر را دوست بداریم،چون همگی خواهیم مرد... -میچ آلبوم
  19. Taraneh

    ملّت عشق | نامه های عاشقانه

    اَحِبَني بشَکلٍ لا یُبقي اَيُ اُمنیَةٍ اُخري بقَلبي... +جوری مرا دوست بدار؛ که آرزوی دیگری در دلم باقی نَمانَد... -نزار قبانی
  20. Taraneh

    ملّت عشق | نامه های عاشقانه

    بهار را دنبال می‌کنم به دست های تو می‌رسم... -شمس لنگرودی
  21. Taraneh

    ملّت عشق | نامه های عاشقانه

    همدیگر را دیدیم همدیگر را باز شناختیم، تسلیم هم شدیم عشقی آتشین از بلور ناب ساختیم... من با تو سرچشمه ای از زندگی را بازيافته ام كه گمش كرده بودم. شايد آدم برای اينكه خودش باشد به بودن كسی نياز دارد. معمولا همين طور است. من به تو نياز دارم تا بيشتر خودم باشم... -آلبر کامو
  22. Taraneh

    ملّت عشق | نامه های عاشقانه

    حالتی از تیمارستان را در زندگی خودم احساس می‌کنم. بی‌گناه و در عین حال خطاکار، نه در یک سلول، بلکه در این شهر زندانی ‌ام! -نامه فرانتس کافکا به فلیسه
  23. Taraneh

    ملّت عشق | نامه های عاشقانه

    گفتم چند دقیقه این جا بنشین و به من تکیه بده. گفت کارم از تکیه گذشته، دلم می‌خواهد توی بغلت بمیرم.... -عباس معروفی
  24. Taraneh

    ملّت عشق | نامه های عاشقانه

    گفتم چند دقیقه این جا بنشین و به من تکیه بده. گفت کارم از تکیه گذشته، دلم می‌خواهد توی بغلت بمیرم.... -عباس معروفی
  25. Taraneh

    ملّت عشق | نامه های عاشقانه

    باز با گریه به آغوش تو بر می گردم چون غریبی که خودش را برساند به وطن -فاضل نظری
  26. Taraneh

    ملّت عشق | نامه های عاشقانه

    کسی را مثل تو اکنون، کسی را مثل تو بعدا، کسی را مثل تو هرگز، کسی را مثل تو اصلا... -قنبرعلی رودگر
  27. Taraneh

    ملّت عشق | نامه های عاشقانه

    تنهایی چیزهای زیادی به انسان می‌آموزد اما تو نرو بگذار من نادان بمانم. -ناظم حکمت
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...