تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
تو اکنون خاصترین و بزرگترین شوق من برای جنگیدن علیه این زندگی نامساعد این زندگی ناراضیکننده و نامراد هستی. -نامه ادگار آلن پو به ویرجینیا کِلم
-
میخواهم اقلا یک نفر باشد که من با او از همه چیز همانطور حرف بزنم که با خودم حرف میزنم... -یادداشت ها، فیودورداستایفسکی
-
با فروغ بودیم، گفتم برویم قهوه بخوریم، رفتیم. آنجا یک زن ارمنی بود که فال قهوه میگرفت. به هر حال برای تفریح صدایش زدیم که بیا فال ما را بگیر. تا قهوه را دید گفت من الان حال ندارم و تند بلند شد رفت! دو روز بعد جلال مقدم رفته بود همان جا قهوه بخورد. زن از آشنایی ما با مقدم میدانست چون ما را بی آن که اسممان را بداند با هم دیده بود. زن می رود سراغ جلال می پرسد از آن زن و مرد دوستت چه خبر. جلال میگوید کدام. زن نشانه می دهد. جلال میگوید چرا می پرسی. زن می گوید در فال آن زن حادثه خطرناکی خواندم، دلواپسم... جلال میگوید دیروز "مُرد". -نامه ابراهیم گلستان به سیمین دانشور
-
لازم نيست مرا دوست داشته باشی من تو را به اندازهی هر دومان دوست دارم. -نامه ها، عباس معروفی
- 285 پاسخ
-
- 1
-
-
أريد المزيد من الأصابع لأشير بها كلها إليك وأصرخ: هذا حبيبي! انگشتهای بیشتری میخواهم تا با همهی آنها به تو اشاره کنم و فریاد برآورم: این محبوبِ من است! -نامه ها، غادة السمان
- 285 پاسخ
-
- 1
-
-
نامه ای که نوشتی هرگز نگرانم نکرد ... گفته ای بعد از این مرا دوست نخواهی داشت! اما نامه ات چرا انقدر طولانی است؟ تمیز نوشته ای! پشت و رو دوازده برگ؛ این خودش یک کتاب کوچک است! هیچ کس برای خداحافظی نامه ای چنین نمی نویسد! نامه ات نگرانم نکرد -نامه ها، هاینریش هاینه
- 285 پاسخ
-
- 1
-
-
تو می دانی از مرگ نمی ترسم؛ فقط حیف است هزار سال بخوابم و خواب تو را نبینم... -نامه عباس معروفی به معشوقه اش
- 285 پاسخ
-
- 1
-
-
دلم پیش توست و امروز بیشتر از همیشه حاضرم بهترین داشتههایم را بدهم تا بتوانم تو را با تمام غمم ببوسم. -نامه آلبر کامو به ماریا کاسارس، ۱۵ ژانویه ۱۹۴۶
- 285 پاسخ
-
- 1
-
-
« و من خودم را با خستگی تمام از میان این فصل عبور می دهم، فقط به این امیدِ نورِ کم سویی که در دوردست ها می درخشد. » -نامه اولگا کنیپر به آنتوان چخوف، ۱۰ فوریه؛ مسکو
- 285 پاسخ
-
- 1
-
-
در غیاب تو درِ دنیا را به روی خود بستهام. یعنی من عملا نبستهام، خودش بسته شده است. دنیایی که تو در آن نیستی، میخواهم اصلا نباشد... مرا بگو که اینقدر خرم و نمیفهمم که نوشتن این مطالب خیال تو را ناراحت میکند. اصلا مردهشور مرا ببرد که به قد و قواره زندگی تو تراشیده نشدهام. -نامه جلال آل احمد به سیمین دانشور، دی ماه ۱۳۳۱
- 285 پاسخ
-
- 1
-
-
چراغ نه، جای خالی ات روشن شد! -نامه ها، علیرضا قاسمیان خمسه
- 285 پاسخ
-
- 1
-
-
دیروز، یک نفر در حضور من اسم تو را بر زبان آورد طوری شدم که انگار گل رُزِ خوشبویی به اتاق افتاده باشد... -نامه ها، ویسواوا شیمبورسکا
- 285 پاسخ
-
- 1
-
-
دلم برایت خیلی تنگ شده؛ بی امان، بی دلیل، وحشتناک... -نامه فرانتس کافکا به ملینا
- 285 پاسخ
-
- 1
-
-
من نمیدانم چرا هر کسی را صدا کردم، هر کس را دوست داشتم ناگهان در خم کوچه گم شد... -یادداشت ها، احمدرضا احمدی
- 285 پاسخ
-
- 1
-
-
«من هیچ کس را رها نمیکنم؛ اما دست کسی که دلش با رفتن است را نمیگیرم.» -یادداشت ها، محمود درویش
- 285 پاسخ
-
- 1
-
-
خنده ی او جلوه ی امید و صفا بود، راحت جان بود، عشق بود، وفا بود... -یادداشت ها، هوشنگ ابتهاج
- 285 پاسخ
-
- 1
-
-
الان فقط نیاز دارم بغلم کنی! حرکتی به قدمت خود بشریت که معنايش خیلی فراتر از تماس دو بدن است ؛ میگویند هر بار کسی را گرم در آغوش میگیریم یک روز به عمرمان اضافه میشود ، پس لطفا مرا بغل كن ... -نامه ها، پائلو كوئيلو
- 285 پاسخ
-
- 1
-
-
«من در بیحوصلگیهایم، با تو زندگیها کردهام» -نامه احمد شاملو به آیدا
- 285 پاسخ
-
- 1
-
-
تنهایی که در درونمان داشتیم آنقدر بزرگ شده است که نمیدانیم دوست داشتن را انتظار میکشیم یا انتظار کشیدن را دوست میداریم… -یادداشت ها، جمال ثریا
- 285 پاسخ
-
- 1
-
-
... و خبر بعدی این است که من عاشقتم و خودت خوب میدانی دلم برایت یک ذره شده. شاید باور نکنی وقتی در تهران بودم خیال میکردم دلم برای احمد بیشتر از تو تنگ میشود ولی حالا میفهمم اینطور نیست. هوای خودت را خوب داشته باش. پروین جانم خودت را اصلاً خسته نکن. استراحت کن هر چقدر میتوانی. کاملاً بخودت برس. خیلی بخواب خیلی بخور که با تو خیلی کارها دارم بدجوری بفکرتم. عاشقتم بخوابم که نمی آیی! ببین منچقدر پسر خوبی هستم که هر شب این همه راه را میکوبم و می آیم به خواب تو، آن وقت تو اصلاً نمیآیی... -نامه عباس کیارستمی به همسرش پروین
- 285 پاسخ
-
- 1
-
-
تنها چیزی که از من دلجوئی میکرد امید نیستی پس از مرگ بود. فکر زندگی دوباره مرا میترسانید و خسته میکرد، من هنوز با این دنیائی که در آن زندگی میکردم انس نگرفته بودم، آیا دنیای دیگر به چه درد من میخورد؟ -یادداشت ها، صادق هدایت
- 285 پاسخ
-
- 1
-
-
غمگين نباش يك روز صبح از خواب بر میخيزی، ستاره ها را از گيسوانت پايين میريزی و ماه را درون صندوقچه ی اتاقت میگذاری. از چشمانت رد شب را بيرون کن که امروز صبح ديگری ست... -نامه ها، نزار قبانی
- 285 پاسخ
-
- 1
-
-
«من با تو، انسانی را که هرگز در زندگی خود نیافته بودم، پیدا کردم » -نامه احمد شاملو به آیدا
- 285 پاسخ
-
- 1
-