رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. #پارت_31 رایان با حالتی آرام سر تکان داد و گوشه‌ی لبش بالا رفت: «فکر می‌کردم از لقب اسب وحشی متنفر باشی.» امیلی کمی خندید، شانه‌هایش را بالا انداخت و سرش را به دو طرف تکان داد: «شاید توی محله‌ی ما یادمون نداده باشن چطور درست حرف بزنیم، اما یه چیز رو خوب یاد گرفتیم… این‌که به هر شرایطی سریع عادت کنیم. اگه هر بار سر اون اسم حرص بخورم، جز اعصاب‌خوردی چیزی گیرم نمیاد. پس چرا باید خودمو اذیت کنم؟ بهتره بذارم تو هرچی می‌خوای صدام کنی، چون من دیگه باهاش مشکلی ندارم.» این بار رایان کفش‌هایش را درآورد، درست مقابل او نشست و با قامتی راست به تاج تخت تکیه داد: «خیله خب… بپرس.» امیلی با شوق کمی به جلو خم شد و زانوهای برهنه‌اش به پارچه‌ی شلوار رایان خورد. بی‌توجه به این تماس، با چشمانی براق پرسید: «چند سالته؟» رایان بی‌درنگ پاسخ داد: «سی.» چشمان امیلی از تعجب گرد شد، انگار انتظار هر پاسخی جز این را داشت. هنوز نمی‌توانست باور کند. مقابلش مردی نشسته بود که نه‌تنها به شکل عجیبی آرامش و اقتدار در چهره‌اش جریان داشت، بلکه سنی را هم می‌گفت که باورش برای امیلی سخت بود. همه‌چیز مثل معمایی بود که تکه‌هایش جور در نمی‌آمد. امیلی با ناباوری به رایان خیره شد و با صدایی بلندتر از حالت معمول گفت: «وات د فاک مرد؟ واقعاً سی‌ساله‌ای؟ اگه تو سی‌ساله‌ای، پس من باید چند سالم باشه؟! چرا منِ بیست‌ودوساله سه‌تا تار موی سفید دارم، بعد تو سی‌ساله‌ای و انگار مجسمه‌ی زنده‌ی یه اثر هنری چندین‌هزارساله‌ای؟!» رایان بی‌اختیار تک‌خندی زد. «نمیدونستم موی سفید داری.» امیلی لبخند کجی زد و انگشتانش را میان موهای بلند و نامرتبش لغزاند، تارها را به عقب راند. «زیاد نیست… سه چهارتا بیشتر نیست. لیا چند وقت پیش کشفشون کرد. خودش خندید، من که اصلاً ندیده بودمشون چون پشت سرمه.» رایان تنها سری تکان داد، مثل کسی که حرف را پذیرفته باشد. نگاه آرامش هنوز روی امیلی بود و همین، کنجکاوی او را بیشتر می‌کرد. امیلی خودش را جلوتر کشید، چهارزانو روبه‌روی رایان نشست و با لحنی پرانرژی گفت: «خب… سوال بعدی! شاید خیلی شخصی باشه، اما حالا که شروع کردیم جواب بده. چند ساله توی این کاری؟» رایان کمی اخم ریز کرد. «برای چی می‌خوای بدونی؟» امیلی شانه بالا انداخت، خنده‌ی کوچکی روی لب‌هایش نشست. «برای فضولی! همین الان فهمیدم سی‌ساله‌ای. بعدم به ذهنم رسید اگه تو این‌قدر توی کارهات مهم و جدی هستی که تهدید به مرگت می‌کنن، یعنی سال‌هاست وسط این ماجرا بودی. یعنی خیلی زود شروع کردی… درسته؟» رایان بی‌هیچ هیجانی سر تکان داد. «بیست سالم بود.» چشم‌های امیلی گرد شد، کمی تردید کرد ولی سعی کرد تعجبش را بیشتر نمیان کند. «با بیست سال سن وارد همچین کاری شدی؟ من تو بیست سالگی نهایت هنرم این بود که با پای شکسته بشقاب جمع کنم توی یه رستوران! تو خیلی خفنی، جدی!»
  3. #پارت_30 لیا سرش را آرام پایین آورد. اما همان لحظه که از روی تخت بلند شد، نگاه سنگین و کمی دلخور امیلی به سمتشان کشیده شد. «کجا می‌رین؟ همین‌جوری راحت؟ من تازه به‌هوش اومدم.» لیا سعی کرد لحنش نرم باشد: «امروز واسه همه‌مون سنگین بود امیلی. بذار یه امشب رو بریم، فردا دوباره کنارتیم.» امیلی لب گزید، دلش نمی‌خواست تنها بماند، اما فقط آه کشید و گفت: «باشه…» و با نگاهی غمگین بدرقه‌شان کرد. او می‌دانست لیا هم مثل آنتونی، بیشتر از هر زمان دیگری به خلوت و فکر کردن نیاز دارد. کارن هم پس از دقایقی کوتاه به سمت در رفت و در حالی که کیفش را برمی‌داشت، گفت: «منم باید برم… کارهای عقب‌مونده زیاده. ولی مطمئن باش فردا سر می‌زنم.» امیلی فقط با چشمانش بدرقه‌اش کرد. همین که رایان آماده‌ی خروج شد، ناگهان امیلی با تعجب نیم‌خیز شد، خودش را وسط تخت کشید و صدا زد: «هی! صبر کن! تو کجا داری می‌ری؟ تو که قرار بود حواست به من باشه!» رایان با اخم کوتاهی برگشت. امیلی بی‌توجه به حالت جدی او، لبخندی شیطنت‌آمیز زد، مثل کسی که برنده‌ی یک بازی کودکانه شده باشد. رایان با صدایی آرام اما جدی گفت: «امروز صبح هم بهت گفتم… یاد بگیر درست حرف بزنی. هنوز چیزی تغییر نکرده.» امیلی شانه بالا انداخت، چشم‌هایش را گرد کرد و با لحن معترض گفت: «خب من کل روز بیهوش بودم، از کجا قراره یاد بگیرم؟ بعدشم… چرا می‌خوای بری؟ نمی‌شه همین‌جا بمونی؟ حداقل یه کم با هم حرف بزنیم. من هنوز حتی سن‌تو درست نمی‌دونم. تازه، اینم نمی‌دونم جریان اون یه ماهی که چند بار شنیدم به کارن گفتی چیه!» رایان خوب می‌دانست امیلی در دل این ماجرا بیشتر از هرکسی گیج و بی‌پناه است. اما نمی‌توانست به او همه‌چیز را یک‌باره بگوید. نه به‌خاطر بی‌اعتمادی… بیشتر به‌خاطر سنگینی حقیقتی که برای شنیدنش، نیاز به آمادگی داشت. رایان با لحنی آرام اما قاطع گفت: «عجله نکن. هالی فردا خودش همه‌چیز رو برات توضیح می‌ده.» امیلی بعد از آن ناگهان دست رایان را گرفت، درست همان لحظه‌ای که مرد قصد داشت از کنار تخت دور شود. حرکتش آن‌قدر ناگهانی بود که تعادل رایان به‌هم خورد و در نتیجه روی لبه‌ی تخت نشست. نیم‌تنه‌ی امیلی هم همراهش به جلو پرت شد و چند لحظه روی پاهای او افتاد. امیلی سریع عقب کشید، پتوی روی پاهایش را کنار زد و چهارزانو رو‌به‌روی رایان نشست. نگاه جدی و پر از سماجتش به چشم‌های مرد دوخته شد: «من نمی‌خوام هالی فردا بیاد و برام توضیح بده… خودت بگو.» رایان که از شوک آن حرکت ناگهانی بیرون آمده بود، اخم ظریفی کرد و صاف‌تر نشست، بی‌آن‌که کفش‌هایش را روی تخت بگذارد: «لزومی نداره چیزی بدونی، امیلی.» امیلی لب برچید و با صدایی بلندتر از قبل شروع به اعتراض کرد: «چرا نداره! من باید نقش کسی رو بازی کنم که دوست‌دختر توئه، اما تو حتی حاضر نیستی بیشتر از چند کلمه باهام حرف بزنی. باشه، قبول… من اون اسب وحشی آواره‌ی کوچه و خیابونم که به ظاهر و کلاس تو نمی‌خوره. ولی تو بودی که منو انتخاب کردی! پس باید کمی بهم فرصت بدی، باهام وقت بگذرونی، بذاری بهت عادت کنم. من مثل تو نیستم که راحت با هرکسی ارتباط بگیرم. باید نزدیکت بشم تا بتونم حتی اسمت رو بی‌تکلف صدا بزنم… نه این‌که همش بگم رایان آدلر.»
  4. #پارت_29 آنتونی نفسی سنگین کشید. دست در موهای روشنش برد و آن‌ها را عقب زد، بعد نگاهش را پایین انداخت و آرام گفت: «نه رایان… این‌بار من نمی‌تونم. متأسفم.» اخمی ظریف روی پیشانی رایان نشست، اما چیزی نگفت. آنتونی ادامه داد: «امیلی برای من مثل یه خواهر کوچیک‌تره. بیشتر از چیزی که نشون می‌دم دوسش دارم. واقعاً نمی‌تونم خودم آماده‌ش کنم که جونشو به خاطر تو بذاره وسط. اگه توان مالی داشتم، سال‌ها پیش بدهی‌هاشو صاف می‌کردم و هیچ‌وقت نمی‌ذاشتم به این نقطه برسه. ولی تو خودت می‌دونی… نصف اون بدهی هم از توان من خارجه. سود و طلبکارا هم که روز به روز بیشترش می‌کنن. اما نگران نباش، یکی رو می‌فرستم. کسی که قابل اعتماد و کاربلد باشه. نمی‌ذارم امیلی بی‌دفاع بره وسط خطر.» رایان سکوت کرد. نگاهش جدی اما فهمیده بود. بعد از چند لحظه کوتاه گفت: «می‌فهمم. نمی‌خوام بهت فشار بیارم. اگه نمی‌تونی، پس نکن.» آنتونی لبخندی زد، گرچه در چهره‌اش ردِ خستگی و نگرانی موج می‌زد. از جا بلند شد: «می‌رم به لیا خبر بدم که برگردیم.» رایان نیم‌خیز شد و آرام گفت: «بمون برای شام.» آنتونی سرش را به نشانه‌ی نفی تکان داد. صدایش گرفته بود: «نه… هنوز اون صحنه جلوی چشمامه. وقتی حال امیلی بد شد، وقتی همه‌ی اون حرفا رو زد… انگار مدام تو سرم تکرار می‌شه. نیاز دارم تنها باشم، یکم از همه‌چی فاصله بگیرم.» رایان با مکثی طولانی نگاهش کرد و سپس لبخند محوی زد. «باشه… هرطور راحتی.» آنتونی بدون حرف بیشتری بیرون رفت. برای رایان، آنتونی تنها تکه‌ی زنده‌ی خانواده‌ای بود که سال‌ها پیش در یک حادثه از دست داده بود. پدر و مادر، عموها و حتی پدربزرگش… همه یکی‌یکی در خاک آرام گرفتند و او را با دنیایی خالی رها کردند. تمام آن پیوندها حالا فقط در خاطره‌ها نفس می‌کشیدند. اما آنتونی… تنها کسی بود که باقی مانده بود، تنها خونی که هنوز در رگ‌هایش جاری بود. کسی که هیچ‌وقت رهایش نکرد و همیشه در سخت‌ترین لحظه‌ها کنار او ایستاد. پسر کوچک‌تر برای رایان نه‌تنها عزیز، که یکی از معدود کسانی بود که توانسته بود لایه‌های سخت و سرد وجودش را کنار بزند. رایان برای آدم‌های مهم زندگیش همیشه آماده‌ی فداکاری بود، حتی اگر به بهای خودش تمام می‌شد. کارن و رایان بعد از چند دقیقه به اتاق برگشتند. آنتونی و لیا در گوشه‌ای آرام مشغول صحبت بودند و امیلی همچنان روی تخت نیم‌خیز نشسته بود. کمی نگذشت که آنتونی به آرامی زمزمه کرد: «بریم؟ فکر کنم امشب هممون به یه استراحت درست حسابی نیاز داریم.»
  5. #پارت_28 پوزخند رایان عمیق‌تر شد. ناگهان خم شد و در برابر نگاه مات اطرافیان، لب‌هایش را بر بینی امیلی فشرد. آن بوسه‌ی کوتاه اما غیرمنتظره، نفس را در سینه همه حبس کرد. حتی امیلی هم با چشم‌هایی گرد و خیره ماند، گویی زمان ایستاده باشد. رایان زیر لب، همان‌طور که نگاهش را از چشم‌های شبگون امیلی جدا نمی‌کرد، با جدیتی غیرقابل انکار گفت: «مگه میشه دوست نداشته باشم؟ تو همه‌ی وجودمی عشقم.» کمی در ادامه خم شد و به آرامی در گوش امیلی زمزمه کرد: «من بلدم چطوری نقش بازی کنم...» بعد قامتش را صاف کرد، بی‌آنکه اجازه دهد سکوت سنگین اتاق شکسته شود. نگاهی گذرا به آنتونی انداخت و فرمان داد: «حرکت کن.» و بدون لحظه‌ای مکث از اتاق بیرون رفت. آنتونی که هنوز در شوک حرکتی که دیده بود، نگاهی گیج و ناباور به امیلی انداخت و ناچار پشت سر پسرعمویش رفت. امیلی با صدای گرفته و ناباور زمزمه کرد: «اون منو بوسید؟» لیا بی‌اختیار گفت: «واقعاً بوسیدت؟» کارن با لبخندی محو، هنوز خیره به در نیمه‌باز، آرام تکرار کرد: «انگار بوسید…» سه نگاه ناباورانه به یکدیگر دوخته شد. هیچ‌کس انتظار نداشت رایان، با آن غرور و جدیتی که همواره مثل دیوار اطرافش کشیده بود، این‌گونه بی‌پروا مرزش را بشکند. چگونه توانسته بود بی‌هیچ نیازی، در برابر همه، امیلی را ببوسد؟ *** آنتونی وقتی وارد اتاق کار رایان شد، هنوز شوک از چهره‌اش پاک نشده بود. روی آستانه در ایستاد، کمی مکث کرد و بالاخره پرسید: «واقعاً… امیلی رو بوس کردی؟» رایان که روی صندلی چرمی پشت میزش جا گرفته بود، یک ابرویش را بالا انداخت و با نگاهی خونسرد خیره‌اش شد. «همه‌ی آدم‌ها دوست‌دخترشونو می‌بوسن آنتونی. دارم نقشمو درست بازی می‌کنم.» با دست به صندلی سبز مقابلش اشاره کرد. آنتونی نشست و رایان انگشتانش را در هم قلاب کرد، ساعدهایش را روی میز گذاشت و با لحنی جدی ادامه داد: «امیلی باید آموزش درست ببینه. دفاع شخصی، تیراندازی، حتی تقویت بدنی. می‌دونی که این ماجرا شوخی‌بردار نیست. این مسئولیت بیشتر از چیزی که فکر می‌کنی خطر داره.»
  6. #پارت_27 آنتونی ناگهان با همان دستی که هنوز در دست امیلی بود، دست دیگرش را در جیب شلوارش فرو برد و گوشی‌اش را بیرون کشید. شماره‌ی رایان را گرفت و وقتی تماس وصل شد، رایان کوتاه گفت: «بگو.» صدای رایان کمی بی‌حوصله از آن‌طرف خط آمد، آنتونی ابروی بالا انداخت و گفت: «به رفیق من می‌گی درست حرف نمی‌زنه، اما خودت که از همه بدتری! مگه من نوکرتم که اینجوری خشک و خالی می‌گی بگو؟» رایان با همان لحن سرد و جدی جواب داد: «آنتونی، کار دارم… عصبانیم نکن. حرفتو بزن.» آنتونی پوزخندی زد: «باشه قربانِ اعصاب نازک! فقط خواستم بگم دوست دختر گرامیت بهوش اومده. اگه خواستی بیا ببینش.» تماس بدون هیچ حرف اضافه‌ای قطع شد. آنتونی با حالتی پوکر صورت گوشی را روی تخت انداخت و سرش را به طرف امیلی چرخاند: «میشه تو این مدتی که پیشش هستی، یه کم فرهنگ و شعور یادش بدی؟ روح من دیگه طاقت نداره هر بار گوشی رو روم قطع کنه!» لیا با خنده‌ی ریز، صورتش را جمع کرد و امیلی با خنده‌ی بلند سرش را پایین انداخت: «این مدل تک‌کلمه‌ای حرف زدنش، این که تا جای ممکن کم‌حرف می‌مونه و نصف مواقع فقط "هوم" و "اِهم" تحویل آدم می‌ده… عادتشه یا برای من قیافه می‌گیره؟» آنتونی با بی‌خیالی شانه بالا انداخت: «نه بابا، عادتشه. انرژی‌شو صرف حرف زدن نمی‌کنه، مگه مجبورش کنی. اون وقت تازه می‌بینی چه غوغایی بلده برپا بکنه!» لیا، با قیافه‌ی جمع‌شده و حالتی مچاله، زمزمه کرد: «چه آدم بیخودی…» امیلی اخمی ساختگی کرد و با حالتی مظلوم اما بانمک گفت: «هی! در مورد دوست‌پسر عزیز و جان‌به‌کف من درست حرف بزن. من عاشقشم و براش می‌میرم، فهمیدی؟!» سه‌تایی از خنده ریسه رفتند و فضا پر شد از صدای شادشان. همان لحظه در اتاق به آرامی باز شد و رایان با چهره‌ی سرد همیشگی وارد شد، پشت سرش هم کارن با لبخندی محو قدم برداشت. کارن، به محض دیدن امیلی که نیم‌خیز روی تخت نشسته بود، لبخندش پررنگ‌تر شد: «خوشحالم که حالت بهتره، امیلی.» امیلی با لبخندی ملایم سرش را تکان داد: «ممنون کارن.» اما رایان بدون این که نگاهش حتی یک لحظه روی امیلی بماند، مستقیم رو به آنتونی گفت: «بیا.» چهره‌ی امیلی برای لحظه‌ای یخ زد. بی‌اختیار به او خیره شد. «منم خوبم… آره دیگه متأسفانه هنوز زنده‌ام و نفس می‌کشم! مرسی که نپرسیدی، خب؟ ولی اگه خیلی بهت فشار نمیاد، یه ذره هم به من توجه کن. به ابهتت آسیبی نمی‌رسه!» رایان مکثی کرد، بعد با تک‌خندی کج به سمتش برگشت. قدمی جلو رفت و کنار تخت ایستاد. کمی خم شد تا درست روبه‌روی صورت امیلی قرار بگیرد؛ صورتی که با پاهای جمع‌شده زیر پتوی بنفش و پشتی که به تاج تخت تکیه داده بود، ترکیبی از معصومیت و لجبازی او را به رخ می‌کشید. رایان آرام، اما با لحن خاص خودش گفت: «شب تو تخت بهت توجه می‌کنم… نگران نباش، عزیزم.» امیلی بی‌درنگ پیفی کرد و دست دوستانش را رها کرد. دست به سینه نشست و با اخم‌هایی درهم، مستقیم خیره شد به چشم‌های قهوه‌ای‌ِ سوزان رایان: «وقتی تو شرق تختی و من غربش، دقیقا چطور می‌خوای بهم توجه کنی؟! یه جوری باهام رفتار می‌کنی که انگار هیچ حسی نداری، فقط قلبمو بازی می‌دی… اه قلب عزیز و بیچاره‌ام! یکم نقش بازی کن پسر اینجوری پیش بقیه لو میری.»
  7. #پارت_26 او دوباره سرش را بالا آورد. چشمانش خیس بودند، اما لبخندی کوچک و آشنا روی لب داشت. لیا بی‌اختیار اشکش را پاک کرد و لبخند زد. آنتونی هم دستی به پشت امیلی کشید، انگار بخواهد به او اطمینان بدهد که تنها نیست. سه نفرشان در آن لحظه چیزی نگفتند، اما نگاهشان، همان چیزی را می‌گفت که هیچ کلمه‌ای توان بیانش را نداشت؛ اینکه آن‌ها هنوز خانواده بودند. امیلی ناگهان با هیجانی کودکانه دست‌هایش را تکان داد و گفت: «ولی بیاین از این زاویه نگاه کنیم! حتی اگه همه‌چیز موقتی باشه، حتی اگه همه‌ش مال خودم نباشه… الان یه گوشی دارم که می‌تونه لوکیشن بفرسته، یه اتاق لباس دارم که اگه هر روز یکی‌شونو بپوشم باز بعد یک سال تکراری نمی‌شن! و مهم‌تر از همه می‌دونین چیه؟» صداش بالا رفت، برق هیجان توی نگاهش نشست: «دیشب هشت ساعت کامل خوابیدم! نه با صدای آلارم گوشی، خودم قشنگ با دل سیر خوابیدم و چشمامو باز کردم!» با ذوق ضربه‌ای به دست آنتونی زد، بعد همون دستی که رنگ پوستش تضادی آشکار با دست خودش داشت رو دوباره توی انگشتاش گرفت و محکم فشار داد. لبخند شیطنت‌آمیزش هنوز روی صورتش بود: «مرتیکه! چرا زودتر کاری نکردی من با رایان آشنا بشم؟ این‌جا بهشته!» خنده‌اش که بلند شد، خنده‌ی لیا و آنتونی هم بی‌اختیار به دنبالش جاری شد. برای چند ثانیه، تمام آن اضطراب‌ها و سنگینی‌ها محو شدند. امیلی اما ناگهان اخم کوچکی به خودش گرفت و با لب‌هایی آویزان گفت: «ولی یه مشکل دارم…» لیا سریع پرسید: «چی شده؟» امیلی سرش را خاراند، انگار از گفتن چیزی خجالت بکشد: «رایان بهم گفت لحن حرف زدنم شبیه آدمای مایه‌دار نیست… می‌گفت کلماتم درست و مودبانه نیستن. راستم می‌گفت! به‌خاطر همین ناراحت نشدم، چون دروغ نگفت… فقط نمی‌دونم از کجا یاد بگیرم درست حرف بزنم.» لیا چشم‌غره‌ای رفت و با دست آزادش ضربه‌ای ملایم به پیشونی امیلی زد. «احمق! تو یه رفیق بالاشهری داری که کل زندگیش توی محله‌های اعیونی گذشته. معلومه که باید از آنتونی یاد بگیری!» امیلی با دهن باز و ابروهای بالا رفته، یک‌راست به آنتونی خیره شد و زیر خنده زد. «راست می‌گی… من چرا تورو یادم رفته بود؟!» بعد ناگهان دوباره هیجان صدایش بالا گرفت، صاف نشست و دست‌های هر دو را محکم‌تر فشار داد: «راستی! یه خبر خیلی خوب! رایان گفت با یه دوره فیزیوتراپی پام تا حد زیادی خوب می‌شه. باور می‌کنین؟ یعنی درسته که نمی‌شه دوباره مسابقه بدم، ولی حداقل می‌تونم لگد بزنم… حتی شاید اون درد لعنتی سوزن‌سوزن شدن هم بره.» لیا و آنتونی هر دو با چشمانی گرد به او خیره شدند. آنتونی زمزمه کرد: «جدی می‌گی امیلی؟ چرا من هرچی تحقیق کردم به همچین نتیجه‌ای نرسیدم؟» امیلی با لبخند سرش را تکان داد: «جوابش ساده‌ست، قشنگم! تو محدودیت داشتی، روش درمانی من خارج از دسترس تو بود. ولی پسرعموی فوق‌العاده خرپولت، اون‌قدر دستش باز بود که تونست توی چند روز به جواب برسه.» آنتونی با حالت پوکر رو به امیلی گفت: «منطقی بود… ولی عه! راستی من به رایان نگفتم که به هوش اومدی!»
  8. #پارت_25 پزشک بی‌هیچ حرف دیگری کیفش را برداشت و به سمت خروجی سالن حرکت کرد. کمی بعد رایان با صدایی کوتاه و محکم گفت: «ببرینش تو اتاق.» آنتونی بی‌درنگ جلو آمد: «من می‌برمش… کدوم اتاق؟» رایان لحظه‌ای سکوت کرد. نگاهش روی چهره‌ی رنگ‌پریده‌ی امیلی لغزید و بعد آرام‌تر گفت: «ببرش اتاق خو… نه، ببرینش تو اتاق مهمان. راحت‌تره، هواشم بهتره.» آنتونی سری تکان داد و بازوهایش را زیر بدن سبک و بی‌حال امیلی حلقه کرد. نفس‌های کوتاه دختر روی شانه‌اش می‌خورد و قلبش را می‌فشرد. لیا بی‌اختیار پشت سرش رفت و دست لرزانش را یک‌لحظه روی بازوی امیلی گذاشت. کارن هم ساکت، با نگاهی که هیچ‌چیز از آن نمی‌گریخت، تا لحظه‌ی آخر قدم‌هایشان را دنبال کرد. تقریباً شب شده بود. تاریکی آرام‌آرام روی عمارت می‌نشست و صدای ساعت بزرگ در سکوت پیچیده بود. اتاق مهمان با پرده‌های نیمه‌کشیده، نور ملایمی داشت. آنتونی و لیا تمام مدت کنارش ماندند؛ هر بار که امیلی سینه‌اش بالا می‌آمد و نفسی می‌کشید، هر دویشان کمی راحت‌تر نفس می‌کشیدند. آنتونی کنار تخت روی صندلی نشسته بود و آرنجش را روی زانوهایش گذاشته بود، ولی لیا روی صندلی کنار تراس نشسته بود و مدام نگاهش را بین آسمان و صورت امیلی می‌چرخاند. انگار می‌ترسید اگر برای یک ثانیه چشم بردارد، دیگر امیلی برنگردد و بهشون نیاید. ساعت از پنج عصر گذشته بود که بالاخره پلک‌های امیلی لرزیدند. همان لرز خفیف کافی بود تا قلب آنتونی تندتر بزند. او سریع خم شد، صدايش آرام اما پر از هیجان بود، زیر لب زمزمه کرد: «لیا… بیدار شد.» لیا با شتاب وارد اتاق شد، وقتی چشم‌های خسته‌ی امیلی نیمه‌باز شدند، هر دو نفسشان را در سینه حبس کردند. دختر با تنی سنگین نیم‌خیز شد و به تاج تخت تکیه داد. رنگ‌ صورتش پریده بود و همین برایشان معجزه‌ای کوچک بود. لیا با صدایی آرام اما لرزان پرسید: «خوبی؟» امیلی لبخندی کم‌رنگ زد، آن‌قدر ضعیف که بیشتر شبیه زمزمه‌ی جان بود: «متأسفم… خیلی بد باهاتون حرف زدم.» آنتونی سرش را تکان داد، بغض در گلویش گره خورده بود: «نه… ما باید عذر بخوایم. نباید سرت داد می‌زدیم.» امیلی به آرامی دست هر دویشان را گرفت، انگشتان سردش میان گرمای دست‌هایشان گره خورد و محکم فشار داد. «شماها… تنها کسایی هستین که توی این زندگی دارم. اینکه کنارم نشستین، نگرانم شدین، حتی سرزنشم کردین… برای من بهترین حس دنیاست. پس خودتون رو سرزنش نکنین.» اندکی بعد امیلی آهسته سرش را پایین انداخت، لب‌هایش می‌لرزید: «راستش… خودمم ترسیده بودم. با اینکه زندگیم قبل از این هم پر از ترس و سختی بود، اما… بهش عادت کرده بودم. حالا همه‌چیز یک‌هو عوض شده. حس می‌کنم حتی خودمم نمی‌شناسم. شاید خنده‌دار باشه، اما نمی‌دونم دقیقاً از چی می‌ترسم… فقط می‌دونم اون لحظه همه‌چیز وحشتناک داشت تموم می‌شد و من شما رو از خودم می‌روندم.»
  9. #پارت_24 لیا با چشم‌هایی پر از اشک، بی‌صدا به امیلی خیره شد. بغضش ترکید و اولین قطره روی گونه‌اش لغزید. صدایش لرزان اما صریح بود: «تقصیر ما بود که این‌جوری شد، همه‌ش تقصیر ماست.» آنتونی بلافاصله سر برگرداند، نگاهش روی صورت ظریف لیا افتاد. بازوهای قوی‌اش را دور شانه‌های او حلقه کرد، طوری که انگار می‌خواست وزن تمام غصه‌ها را از دوشش بردارد. «نه لیا… این‌طوری فکر نکن. قبول دارم بهش خیلی فشار آوردیم، بیشتر از چیزی که توانش بود. ولی این دلیل نمی‌شه خودتو سرزنش کنی. نگاه کن… حالش پایدار شده. یه کم دیگه بگذره، دوباره همون امیلیه همیشگی می‌شه.» لیا هق‌هقش را فرو خورد، اما زمزمه‌ای کوتاه از میان لب‌هایش گذشت: «می‌ترسم وقتی بیدار شه، دیگه جایی تو دلش برای ما نباشه.» کارن که تا آن لحظه ساکت مانده بود، با لحنی آرام و کمی محتاط گفت: «راستش من شما رو از نزدیک نمی‌شناسم… اما از حرف‌های آنتونی فهمیدم که شما سه‌تایی همیشه خیلی به هم نزدیک بودین. آدم نمی‌تونه یک نفر رو این‌قدر راحت فراموش کنه. حتی اگر قهر هم باشه، نهایتش یکی دو روزه حل می‌شه و دوباره با هم می‌گردین. این چیزی که از امیلی شنیدم، انگار اهل قهر طولانی نیست.» لیا لب‌هایش را جمع کرد و سرش را پایین انداخت، اما احساس گناه هنوز مثل سایه، روی دلش سنگینی می‌کرد. صدایش آرام بود، انگار خودش را بیشتر خطاب قرار داده باشد: «حرفای درستی بهش نزدیم… یادش آوردیم که زندگی‌ش از اول تا همین دیروز چه جهنمی بوده. پر از بدهی، ترس، فشار… و همین باعث شد دیگه مرگ براش چیز ترسناکی نباشه. شاید همون لحظه از درون شکست. حس میکنم صدای شکستن قلبش و شنیدم آنتونی...» آنتونی بازویش را محکم‌تر دور او حلقه کرد و نگاهش به رایان دوخته شد که منتظر توضیح بود. بدون این‌که از آغوش لیا فاصله بگیرد، گفت: «واقعیت همینه. ما اشتباه کردیم… نگرانی‌مون باعث شد بیشتر بهش آسیب بزنیم.» رایان، ساکت اما هوشیار، فقط سری تکان داد؛ نگاهش بین امیلی و بقیه لغزید. دکتری که بالای سر امیلی بود، دستگاه‌ها را برای آخرین بار بررسی کرد و با لحنی آرام گفت: «سطح اکسیژنش به حالت عادی برگشته، اثر آرام‌بخش هم تا شب می‌مونه. خیالتون راحت، حالش پایدار و امنه. فقط استراحت می‌خواد. من هم هر وقت لازم باشه در دسترس‌تون هستم.» کارن به احترام سر خم کرد و آرام گفت: «ممنون، دکتر.»
  10. #پارت_23 «بله… درواقع یک حمله عصبی بوده که پشت سر گذاشته. قبلا هم این اتفاق براش افتاده؟» آنتونی سرش را پایین انداخت و شانه‌هایش را با بغض جمع کرد. «پنج سال پیش یک بار این اتفاق برایش افتاده بود، ولی چون در بیمارستان بود، فوراً رسیدگی کردند.» لیا با چشمانی پر از بغض برگشت به سمت آنتونی که هنوز خیره به امیلی بود و پرسید: «چی واقعا؟ پس چرا به من نگفتین؟» آنتونی بدون اینکه به سمتش نگاه کند، سرش را بالا و پایین کرد. دکتر ادامه داد: «اون موقع هنوز با تو آشنا نشده بود… بعد از اینکه فهمید دیگه نمی‌تونه مسابقه بده و تقریباً پای چپش رو از دست داده، حالش بد شد.» و با ابرو به امیلی که روی مبل نشسته بود اشاره کرد: «دقیقا همین شکلی شد…» دکتر بار دیگر به سمت آنتونی چرخید و پرسید: «اون روز… و همین امروز… علت حال بدش ناراحتی بود، درسته؟» آنتونی که هنوز کامل منظور دکتر را متوجه نشده بود، با اخم‌هایی که از گیجی در هم رفته بودند، سرش را بالا و پایین کرد. «وقتی اون اتفاق ناراحت‌کننده براش افتاد، منظورم همون پنج سال پیشه. گریه کرد؟» آنتونی کمی فکر کرد، یاد آن روزها افتاد و با لحنی آرام گفت: «نه… یادم نمیاد که تا الان گریه‌شو دیده باشم.» دکتر با حالت تفهیم سرش را بالا و پایین کرد و سپس به سمت رایان برگشت که از لحظه ورود با گذاشتن دست‌ها در جیب شلوارش ساکت ایستاده و به امیلی نگاه می‌کرد. دکتر با جدیت نگاهش را به همه دوخت و گفت: «به نظر من بهتره امیلی رو فوراً پیش دکتر ببرید تا وضعیتش به‌طور کامل بررسی بشه. این صرفاً یه حدسه و بهتره که یه روان‌پزشک بررسیش کنه، چون تو حیطه تخصص من نیست…» دکتر با لحنی حرفه‌ای و آرام گفت: «به نظر می‌رسه ایشون دچار اختلالی در بیان هیجانات عاطفی باشن که مانع بروز طبیعی گریه در موقعیت‌های پراسترس می‌شه. تأکید می‌کنم که این صرفاً یک حدسه‌ و نیاز به ارزیابی تخصصی داره. بهترین اقدام، مراجعه به یک روان‌پزشک یا روانشناس بالینی هست تا وضعیتشون به‌طور کامل بررسی بشه و در صورت وجود اختلال، برنامه درمانی مناسبی برای پیشگیری از بروز مجدد حملات عصبی تدوین بشه.» رایان که تمرکز خودش رو روی حرف‌های دکتر گذاشته بود، اخم کرد و بی‌صدا سرش را بالا و پایین کرد. دکتر دوباره به سمت امیلی برگشت تا علائمش را چک کند و همزمان با اشاره‌ای به کارن گفت: «یه روان‌پزشک خوب و قابل اعتماد براش پیدا کنین.» با شنیدن «باشه‌ی» آرام از سمت کارن فضا در سکوتی کوتاه فرو رفت. چندی بعد امیلی روی مبل نشسته بود، شانه‌هایش کمی به هم نزدیک شده بود و دست‌هایش را روی زانو جمع کرده بود، نفس‌هایش نامنظم و سریع بود، اما تلاش می‌کرد آرامش خودش را حفظ کند. لیا که کنار آنتونی ایستاده بود، با تعجب و کمی نگرانی به امیلی نگاه می‌کرد، در حالی که حس می‌کرد لحظه‌ای که سکوت شد، تنش و ترس در هوا سنگینی می‌کند. رایان همچنان ساکت ایستاده بود، دست‌هایش در جیب‌ها فرو رفته و چشم‌هایش با دقت به امیلی دوخته شده بود، انگار هر لحظه ممکن بود یک حرکت کوچک او، وضعیت را بدتر کند.
  11. #پارت_22 چشم‌هایش برق می‌زد و بغضی که از سال‌ها ترس و فشار جمع شده بود، حالا همراه با اشتیاق محافظت از رایان، بیرون می‌ریخت: «حاضرم بی‌منت، هر کاری براش انجام بدم… حتی اگه فقط یه روزه شناختمش… ولی این یه روز، بهترین روز زندگی منه، چون بهش مدیونم! چون دیگه بدهی ندارم، همش صاف شده رفته، چون دیگه قرار نیست کسی زنگ بزنه و باز تهدیدم کنه!» تنفسش تند و کوتاه شد، گلویش خشک بود و صدایش به سختی بیرون می‌آمد. لیا و آنتونی که تاحالا هیچ وقت چنین عصبانیت و شدت احساسی از امیلی ندیده بودند، با نگرانی به او خیره شدند و منتظر ماندند تا آرام شود. وقتی بعد از چند دقیقه، نفس کشیدن امیلی بدتر شد، لیا با اضطراب از جای خود بلند شد، به کمک او رفت و او را روی مبل نشاند. لیوان آب را برداشت و با نزدیک کردن به لب‌های امیلی، مجبورش کرد که جرعه‌ای بنوشد، اما حتی آن هم نتوانست نفسش را راحت کند. لیا با نگرانی گفت: «آنتونی، حالش خوب نیست… چیکار کنیم؟» آنتونی بدون جواب مستقیم، گوشی‌اش را برداشت و سریع دنبال شماره کارن، دستیار رایان گشت. با پیدا کردنش، فورا تماس گرفت. «کارن، حال امیلی خوب نیست… یه دکتر بیار اینجا… نمی‌تونه درست نفس بکشه!» لیا که می‌دانست آنتونی به دلیل حساسیت کاری، به هر کسی اعتماد نمی‌کند، وظیفه خبر کردن دکتر را به کارن سپرد. کارن، که انتظار شنیدن چنین خبری را نداشت، چند ثانیه ساکت ماند و بعد با لحنی عجولانه و نگران، تماس را قطع کرد: «باشه…» بعد از چند دقیقه و با اطلاع‌رسانی فوری به کارن، رایان و دکتری که هماهنگ شده بود، همه آماده شدند و رسیدند. اما تا آن لحظه، امیلی که رنگ پوستش مایل به بنفش شده بود، با هر نفس سخت‌تر می‌توانست اکسیژن دریافت کند. دکتر، که از شرایط بحرانی او آگاه بود، بلافاصله دستگاه اکسیژن را آماده کرد و ماسک را روی صورت امیلی گذاشت. همزمان با تلاش امیلی برای نفس کشیدن، دکتر دیگر علائم حیاتی او را بررسی کرد و پس از چند دقیقه، با وصل کردن سرم به دستش، به سمت سه نفر دیگر که گوشه‌ای از سالن کنار هم ایستاده و نگرانی را در چهره‌هایشان می‌شد خواند، رفت. دکتر، با لحنی آرام و حرفه‌ای، رو به آن‌ها گفت: «می‌تونید دقیق بگید چه اتفاقی افتاده؟» آنتونی که هنوز از شدت نگرانی نفسش در گلو حبس شده بود، ساکت ایستاد و امیلی، با نفس‌های تند و نفس‌نفس‌زدن، تلاش می‌کرد آرام شود. نگاه‌های پر از ترس و اضطراب، سالن بزرگ را پر کرده بود و همه منتظر بودند تا داستان کامل آنچه اتفاق افتاده بود را بشنوند. «داشتیم راجع به یه موضوعی صحبت می‌کردیم، بعد بحثمون شدید شد و امیلی با عصبانیت شروع کرد به داد زدن، صداش توی سالن بالا رفته بود و وقتی بالاخره صحبتش تموم شد، تنفس براش سخت شد.» آنتونی، دست و پا شکسته و سر بسته، ماجرا را برای دکتر تعریف کرد و دکتر با حالتی تفهیم‌آمیز سرش را بالا و پایین کرد. «قبلا هم سابقه حمله عصبی داشته؟» لیا که تمام مدت با ترس به امیلی خیره شده بود، پرسید: «حمله عصبی؟» دکتر سرش را بالا و پایین کرد.
  12. #پارت_21 امیلی سری پایین انداخت و نفس عمیقی کشید، حس استرس و فشار لحظه را پشت آرامشش پنهان کرد. نگاه‌های گیج و پر از تعجب آنتونی و لیا، فضا را سنگین‌تر می‌کرد، و سکوت کوتاهی بین‌شان برقرار شد، سکوتی که فقط با صدای آرام نفس امیلی شکسته شد: «همینطوره…» آنتونی، با صورتی که از عصبانیت و نگرانی سرخ شده بود، از جای خود بلند شد و شروع کرد به قدم زدن، هر گامش پر از فشار و تلاش برای هضم حرف‌های امیلی بود. «من… به اون لعنتی گفتم که نباید بیاد سراغت… بهش گفتم تو رو وارد این بازی‌های خطرناک نکنه… ولی اون درست سراغت اومد!» او با عصبانیت طول اتاق را رفت و برگشت می‌کرد و دستی در موهایش کشید، صدایش پر از نفرت و نگرانی بود. لیا که روی صندلی نزدیک امیلی نشسته بود، با چشمانی گرد شده و نفسی کوتاه، سرش را به نشانه‌ی تعجب و نگرانی تکان داد: «امیلی… تو عقلتو از دست دادی؟ اینطور که فهمیدم، تو آماده‌ای جونت رو برای کسی که حتی نمی‌شناسیش به خطر بندازی! جونت اینقدر بی‌ارزشه؟» امیلی لبخندی تلخ زد، اما این بار صدایش آرام و قاطع بود: «چی میگی لیا؟ من سال‌ها زندگی کردم تحت فشار و ترس از آدم‌هایی که حتی نمی‌شناختمشون… حالا بعد از این همه، چه اهمیتی داره که خودم و برای یکی دیگه هم در معرض خطر بذارم؟ اینطوری حداقل خیالم راحته بدهی‌ها رو دادم‌.» او مکثی کرد، نفس عمیقی کشید و ادامه داد: «دیگه تحمل نداشتم، نمی‌تونستم بمونم و هر روزم رو با تهدیدها و نگاه‌های خشن اون‌ها سپری بشه… هر قدمی که برمی‌داشتم، پشت سرم و نگاه می‌کردم که مبادا کسی دنبالم باشه… کل کودکی و نوجونیم پر از ترس و اضطرابی بود که حتی نمی‌تونم همه‌شو تعریف کنم…» با عصبانیت و صورتی که از خشم و تنش سرخ شده بود، امیلی به آنتونی و لیا جواب داد و از جای خود بلند شد، نفسش کوتاه و تند بود. «چجوری می‌خواید بگید جونم ارزش داره؟ وقتی هر روز یکی بهم زنگ می‌زد و تهدیدم می‌کرد؟! جای من قبل از این مگه کجا بود؟ الان باز حداقل جام راحته... جایی که می‌تونم بدون هیچ ترس و نگرانی سرم رو روی بالش بذارم و بخوابم! الان این و حتی نمیتونی با زندگی قبلی خودم مقایسه کنین بفهمین!» او مکثی کرد، نگاهش به سقف سالن خیره شد و با صدایی که از بغض و عصبانیت می‌لرزید ادامه داد: «دیشب برای اولین بار تو عمرم، مثل یه آدم خوابیدم بدون اینکه یه ترس کوچیک هم داشته باشم… حالا شما از جون بی‌ارزش من حرف می‌زنید؟ از چه ارزشی حرف می‌زنید؟ اگه من ارزشی داشتم، الان تو این فلاکت نبودم… اگه جونم با ارزش بود، کل زندگیم با کوهی از بدهی و وحشت نمی‌گذشت… یه آدم آشغال یه روزی سه میلیون دلار به حسابش ریخت و بعد راحت خوابید و همه بدهی‌هاشو برای من به ارث گذاشت اون هم با کلی سود هنگفت که تا اخر عمرم قرار نبود تموم بشه!» امیلی نفسش را به سختی بیرون داد، صدایش خسته اما پرقدرت بود: «۲۲ سال از عمرم رو برای یه بیشرف کشیدم که اسم پدر روش بود، بدون این‌که یه ذره خیرش به من برسه… هر روزم پر از ترس و اضطراب بود، ولی حالا… حالا برای اون رایان لعنتی که شما بهش می‌گید عوضی، جون و دلمو می‌ذارم… چون حداقل یکی بهم خوبی کرده، حداقل یکی بهم فرصت زندگی کردن و داده!»
  13. #پارت_20 امیلی نفس عمیقی کشید، شانه‌هایش را کمی شل کرد و سعی کرد بر اضطرابش غلبه کند. نگاهش را به آنتونی و لیا دوخت، اما هنوز دهانش را باز نکرده بود که لیا، با صدایی تند و بی‌حوصله، حرفش را برید: «همین الان بگو… کجا بودی؟ چرا زنگ میزدم برنمیداشتی؟ فکر کردم بلایی سرت اومده لعنتی!» چشم‌های امیلی برای لحظه‌ای دوید به کف سالن، انگار دنبال واژه‌های مناسبی می‌گشت تا به او بگوید و قانع‌ش کند. کمی بعد سرش را بالا آورد و با صدایی آرام اما لرزان گفت: «خب… لطفاً خونسرد باشید و بذارید همه چیزو بهتون توضیح بدم.» او قلوپی از آب نوشید و لحظه‌ای مکث کرد تا حس اعتماد و تمرکز منتقل شود: «من… من با رایان آدلر، پسرعموی آنتونی و صاحب این خونه، یه قراردادی امضا کردم…» آنتونی چند لحظه فقط خیره ماند. نگاهش از مبل نرم زیر پای امیلی به شلوار پارچه‌ای گشاد و بلوز نازکی که به تن داشت سر خورد، بعد روی موهای مرتب و جمع‌شده‌اش ثابت ماند. حتی آن دمپایی‌های روفرشی که هیچ‌وقت تصور نمی‌کرد پای او ببیند، جوری بودند که انگار از دل یک خانه امن و بی‌دغدغه آمده باشند، نه از خیابان‌هایی که همیشه با عجله و ترس از آن‌ها عبور می‌کرد. ابروهایش را در هم کشید و بی‌اختیار گفت: «امیلی… جریان این قرارداده چیه؟ واسه چی اصلاً اومدی اینجا، اونم این‌شکلی؟» امیلی نفس عمیقی کشید، نگاهش به دوستانش دوخته شد و آماده شد تا همه چیز را منطقی و آرام توضیح دهد، در حالی که استرسش هنوز زیر سطح حس می‌شد و حضورشان در عمارت پر از رمز و راز را کاملاً درک می‌کرد. «قضیه اینه که… رایان آدلر به کسی احتیاج داره که هم نقش دوست دخترش رو بازی کنه و هم محافظش باشه. چند وقتیه یه تعداد افرادی دارن تهدیدش می‌کنن و اون می‌خواد با این روش جلوی اون‌ها رو بگیره… جزئیات بیشترش رو نمی‌تونم بگم، ولی در کل… من یه قرارداد امضا کردم که طبق اون، در ازای این‌که همه بدهی‌های پدرم رو رایان پرداخت کنه، من براش همون محافظی می‌شم که نقش دوست دخترش رو بازی می‌کنه.» لیا با چشمانی گرد شده و دهانی نیمه باز، برای چند ثانیه هیچ نگفت. آنتونی سرش را به سمت امیلی تکان داد و سعی کرد حرف‌هایش را هضم کند، اما واضح بود که هنوز درک نکرده. بعد از چند لحظه، آنتونی با شک و تعجب پرسید: «جونت؟ منظورته اینه که جونت رو بذاری وسط تا از رایان محافظت کنی؟» امیلی سری پایین انداخت و نفس عمیقی کشید، حس استرس و فشار لحظه را پشت آرامشش پنهان کرد. نگاه‌های گیج و پر از تعجب آنتونی و لیا، فضا را سنگین‌تر می‌کرد، و سکوت کوتاهی بین‌شان برقرار شد، سکوتی که فقط با صدای آرام نفس امیلی شکسته شد: «همینطوره…» آنتونی، با صورتی که از عصبانیت و نگرانی سرخ شده بود، از جای خود بلند شد و شروع کرد به قدم زدن، هر گامش پر از فشار و تلاش برای هضم حرف‌های امیلی بود. «من… به اون لعنتی گفتم که نباید بیاد سراغت… بهش گفتم تو رو وارد این بازی‌های خطرناک نکنه… ولی اون درست سراغت اومد!» او با عصبانیت طول اتاق را رفت و برگشت می‌کرد و دستی در موهایش کشید، صدایش پر از نفرت و نگرانی بود. لیا که روی صندلی نزدیک امیلی نشسته بود، با چشمانی گرد شده و نفسی کوتاه، سرش را به نشانه‌ی تعجب و نگرانی تکان داد: «امیلی… تو عقلتو از دست دادی؟ اینطور که فهمیدم، تو آماده‌ای جونت رو برای کسی که حتی نمی‌شناسیش به خطر بندازی! جونت اینقدر بی‌ارزشه؟»
  14. #پارت_19 لیا با بی‌خیالی جواب داد، دستش روی فرمان بود و گوشیش روی صندلی کناری گذاشته شده بود، انگار هیچ عجله‌ای ندارد. آنتونی سرش را تکان داد، اما با خودش گفت واقعیت اینه که حافظه‌اش در حفظ مسیرها ضعیف بود؛ حتی اگر یک هفته به خونه یا باشگاهش نمی‌رفت، مسیرها را فراموشش می‌کرد. پس هیچ ایده‌ای نداشت که واقعاً مسیر به سمت خانه چه کسی هست‌. خیابان‌ها یکی‌یکی پشت سرشان می‌گذشتند و آنتونی هر بار که نگاهش به ساختمان‌ها و پلاک‌ها می‌افتاد، حس آشنایی و در عین حال سردرگمی می‌کرد. مسیر طولانی به نظر می‌رسید و هر چند دقیقه یکبار از خودش می‌پرسید: «واقعا داریم به کجا می‌ریم؟» بعد از گذشت چند دقیقه و چند دور پیچ، بالاخره عمارت ویلا و بزرگ رایان در انتهای خیابان نمایان شد. آنتونی با گیجی گفت: «اینجا که خونه رایانِ!» لیا که تا آن لحظه محو عمارت شده بود و گوشیش روی پایش افتاده بود، با چشمانی گرد شده به آنتونی نگاه کرد: «تو مگه صاحب این خونه رو می‌شناسی؟» آنتونی با تکان دادن سر به بالا و پایین زمزنه کرد: «یه حدس‌هایی دارم که… اصلاً جالب نیستن!» لحظاتی بعد، نگهبان عمارت کنار شیشه راننده ظاهر شد. لیا شیشه را پایین داد و مرد میانسال با نگاهی کنجکاو به آن‌ها نگاه کرد، اما پس از کمی مکث، لبخندی زد و گفت: «بفرمایید داخل.» سپس در بزرگ اتومات عمارت را باز کرد و راه داد. وقتی به وسط حیاط بزرگ و سرسبز عمارت رسیدن، لیا ماشین را نگه داشت و با اشاره‌ای به آنتونی، هر دو از ماشین مدل بالای او پیاده شدند. سپس لیا سوییچ را به نگهبان داد تا ماشین را در گوشه‌ای پارک کند و شانه‌به‌شانه به سمت در ورودی حرکت کردند. آنتونی آهی کشید و زیر لب گفت: «واقعاً نمی‌تونم بفهمم اینجا چه خبره… مطمئنی درست اومدیم؟!» لیا جوابی نداد و فقط در جواب سوالش سرش را تکان داد. از حرف‌های گیج‌کننده‌ی آنتونی سر درنمی‌آورد و از طرفی بیشترین فکر و ذکرش پیش امیلی بود که از شب گذشته ندیده بودش. در همین لحظه، خدمتکاری از در عقب عمارت ظاهر شد و به آرامی به سمت لیا و آنتونی آمد. با لبخندی محترمانه، اشاره کرد که وارد سالن پذیرایی شوند: «لطفاً، از اینجا تشریف ببرید به سالن پذیرایی.» لیا و آنتونی با کمی تعجب قدم برداشتند و به سمت مبلمان شیک حرکت کردند، در حالی که نگاهشان مدام به جزئیات عمارت دوخته شده بود. هنوز درست روی مبل ننشسته بودند که صدای قدم‌های تند از راهرو آمد. امیلی، با موهای نیمه‌بسته و گونه‌های کمی گل‌انداخته، از گوشه در ظاهر شد. «عه… اومدین بالاخره.» امیلی این را با مکثی کوتاه و لحنی بین خجالت و غافلگیری گفت. قدم‌هایش بی‌اختیار تند شد و خودش را به لیا رساند، بی‌هوا او را محکم در آغوش گرفت. لیا، که حتی یک روز بی‌خبری برایش مثل یک هفته می‌گذشت، چند ثانیه اجازه داد بغل ادامه پیدا کند، اما بعد عقب کشید و با اخمی که نگرانی پشتش پنهان بود گفت: «تو اینجا چه غلطی می‌کنی؟ چرا هیچ خبری ازت نیست؟» امیلی نگاهش را پایین انداخت، دست‌هایش را در هم گره کرد و بی‌صدا گوشه‌ی مبل نشست. آنتونی با دقت هر دو را زیر نظر داشت، اما هنوز حرفی نزد. خدمتکار که منتظر آن‌ها ایستاده بود، با لحن مودبانه پرسید: «چیزی میل دارید؟ آب، نسکافه یا …؟» امیلی کمی به جلو خم شد و با لحنی آرام گفت: «لطفاً… فقط سه لیوان آب.»
  15. #پارت_18 «اوه لیا… عزیزم چطوری؟» صدایش آرام اما مصمم بود، انگار می‌خواست مطمئن شود طرف مقابل صدا را می‌شنود. «امیلی؟! کجایی دیوونه؟! چرا جواب نمی‌دی لعنتی؟!» صدای لیا از گوشی بلند شد، صدایش پر از عصبانیت و اضطراب بود. امیلی آهی کشید و سرش را تکان داد؛ چرا امروز همه به یکباره سرش داد می‌زدند؟ بعد از چند ثانیه، مطمئن شد که صدای لیا کمی کنترل شده‌تر شده و دوباره گوشی را نزدیک گوشش گرفت. «می‌شه اول بیای جای که میگم، بعد حرف بزنیم؟» لیا بعد از چند لحظه سکوت جواب داد: «باشه، الان میام.» و گوشی را قطع کرد. امیلی برای لحظه‌ای نفس عمیقی کشید و کمی روی صندلی جابه‌جا شد. لیا دم‌دمی مزاج بود و اصلا نمی‌شد افکارش را به راحتی خواند. رایان، که روی صندلی کنارش با فاصله نشسته بود، با آرامش نگاهش می‌کرد و بدون دخالت اجازه داد او خودش را جمع و جور کند. کمی بعد با صدای بم و جدی گفت: «امیلی، آروم باش. قرار نیست اگر بعدا اتفاقی بیفته از یه لحن بد استفاده کنی پیش کسایی که قراره باهاش آشنا بشی، پس از الان دقت کن.» امیلی با حالت نیمه‌تمسخر، شانه‌ای بالا انداخت. «خب، تو پایین‌شهر به ما یاد می‌دن راحت حرف بزنیم. همینکه سعی می‌کنم رکیک نباشم یعنی کمی ادب دارم!» رایان کمی اخم کرد و دست به سینه شد. «این خوبه، اما باید یاد بگیری مودبانه‌تر و سنجیده‌تر حرف بزنی. حتی می‌تونی از اینترنت هم چیزهایی یاد بگیری.» کارن، که از کنار نظاره می‌کرد، با لبخندی آرام به کلکل آن دو نگاه می‌کرد. تا الان ندیده بود از بعد اتفافات گذشته رایان آن‌قدر راحت با کسی صحبت کند‌. امیلی قبل از اینکه جواب بدهد، از جای خود بلند شد و به ان دو نفر خیره شد. رایان سرش را به سمت کارن چرخاند و با حالت تفهیم گفت: «می‌ریم، کارن؟» کارن سرش را پایین انداخت و با آرامش از جای خود بلند شد. رایان ادامه داد: «تا چند ساعت دیگه دستیار جدیدم میاد و همه چیزو بهت توضیح می‌ده… اسمش هالی هست. هر سوالی داشتی، می‌تونی ازش بپرسی.» امیلی آهی کشید و نگاهش را روی مسیر حرکت رایان و کارن دوخت. «جوری حرف می‌زنن و راه میرن که انگار دنیا دستشونه… طبیعیه که با سبک من فرق داشته باشه.» بعد از رفتن آن دو، امیلی خیره به لیوانش شد، لب‌هایش را کمی آویزان کرد و دوباره آرام مشغول فکر کردن شد. امیلی کمی روی صندلی نشست و لیوانش را در دست گرفت. سالن آرام بود و خبری از رایان نبود. نگاهش به پنجره افتاد و حس کرد نور بعدازظهر کمی تغییر کرده است؛ گویی چند ساعت بی‌صدا گذشته‌ است، بدون آن‌که خودش متوجه شود. در همین حال، آنتونی و لیا که منتظر بودند امیلی آدرس را برایشان ارسال کند، بعد دریافت پیام تصمیم گرفتند بیشتر معطل نمانند. لیا با آن اخم نیمه‌جدی که همیشه قبل از رانندگی روی صورتش نقش می‌بست نشست و آنتونی کنار او جا گرفت. هر دو آماده حرکت شدند، بی‌آنکه بدانند دقیقاً چه چیزی در انتظارشان است، تنها می‌دانستند که باید جلو بروند، چون از امیلی خبر زیادی نداشتند‌. «چرا این مسیر انقدر برای من آشناست؟» آنتونی پرسید، نگاهش به خیابان‌های آشنا دوخته بود. «چون تو پولداری و بالاشهری هستی! و از طرفی زیاد این حوالی اومدی.»
  16. #پارت_17 صدای زنگ گوشی حرفش را برید. با دیدن نام روی صفحه، نفسش را آهسته بیرون داد و تماس را سریع جواب داد. انگار می‌خواست قبل از اینکه فرصت ترسیدن پیدا کند، خودش را در دل خطر بیندازد. با برقراری تماس صدای بلند رئیسش در پشت گوشی بلند شد‌. «امیلی، تو معلوم هست کجایی؟ روزی که اومدی اینجا کار کنی بهت چی گفتم؟ گفتم اگه یه روزم نیای اخراجت می‌کنم، حالا این دومین روزه! فکر کردی اینجا خونه خاله‌ته؟ حیف اون پولی که بابت حقوقت دادم… اخراجی! فهمیدی؟ اخراج!» امیلی با دهان باز به کارنی که رو‌به‌رویش نشسته بود نگاه کرد. گوشی را آرام از گوشش پایین آورد و زیر لب گفت: «با همین پای نیم‌سوزم اندازه ده تا خر بار جابه‌جا می‌کردم… حقوقی که می‌دادی در برابر کاری که می‌کردم یه توهین بود! تازه دادم هم می‌زنی؟ خب وات د فاک!» گوشی را روی میز گذاشت و بی‌اعتنا به اتفاقی که افتاده، دوباره مشغول خوردن نسکافه‌اش شد. کارن با ابروهایی که از تعجب کمی بالا رفته بود پرسید: «چرا برای همچین آدم مزخرفی کار می‌کردی؟» امیلی پوزخندی زد. پوزخندی که از تلخی تجربه‌ی سال‌ها پایین‌شهرنشینی نشأت می‌گرفت. «حق انتخاب دیگه‌ای نداشتم… قانون پایین‌شهر تو وودهیون می‌دونی چیه؟ اینه که اولین کاری که پیدا کردی رو انجام بده. پیدا کردن کار تو محله‌های ما از پیدا کردن طلا هم سخت‌تره… حالا ولش کن.» در ادامه به سمت رایان چرخید و پرسید: «به آنتونی و لیا بگم یا نه؟» رایان که هنوز مطمئن نبود تصمیمش درست است یا نه، با جدیت سر تکان داد. «بگو بیان اینجا.» امیلی آهی کشید. «آنتونی منو قطعه‌قطعه می‌کنه، لیا هم قطعات بدنم رو هر جای که دستش برسه پرت می‌کنه… کل روز باید باهاشون سر و کله بزنم!» صدای زنگ گوشی دوباره بلند شد. این بار نام «لیا» روی صفحه بود. امیلی لب پایینش را گاز گرفت و بعد از چند ثانیه، با تردید تماس را جواب داد. «اوه لیا… عزیزم چطوری؟» صدایش آرام اما مصمم بود، انگار می‌خواست مطمئن شود طرف مقابل صدا را می‌شنود. «امیلی؟! کجایی دیوونه؟! چرا جواب نمی‌دی لعنتی؟!» صدای لیا از گوشی بلند شد، صدایش پر از عصبانیت و اضطراب بود. امیلی آهی کشید و سرش را تکان داد؛ چرا امروز همه به یکباره سرش داد می‌زدند؟ بعد از چند ثانیه، مطمئن شد که صدای لیا کمی کنترل شده‌تر شده و دوباره گوشی را نزدیک گوشش گرفت. «می‌شه اول بیای جای که میگم، بعد حرف بزنیم؟» لیا بعد از چند لحظه سکوت جواب داد: «باشه، الان میام.» و گوشی را قطع کرد. امیلی برای لحظه‌ای نفس عمیقی کشید و کمی روی صندلی جابه‌جا شد. لیا دم‌دمی مزاج بود و اصلا نمی‌شد افکارش را به راحتی خواند. رایان، که روی صندلی کنارش با فاصله نشسته بود، با آرامش نگاهش می‌کرد و بدون دخالت اجازه داد او خودش را جمع و جور کند. کمی بعد با صدای بم و جدی گفت: «امیلی، آروم باش. قرار نیست اگر بعدا اتفاقی بیفته از یه لحن بد استفاده کنی پیش کسایی که قراره باهاش آشنا بشی، پس از الان دقت کن.» امیلی با حالت نیمه‌تمسخر، شانه‌ای بالا انداخت. «خب، تو پایین‌شهر به ما یاد می‌دن راحت حرف بزنیم. همینکه سعی می‌کنم رکیک نباشم یعنی کمی ادب دارم!» رایان کمی اخم کرد و دست به سینه شد. «این خوبه، اما باید یاد بگیری مودبانه‌تر و سنجیده‌تر حرف بزنی. حتی می‌تونی از اینترنت هم چیزهایی یاد بگیری.» کارن، که از کنار نظاره می‌کرد، با لبخندی آرام به کلکل آن دو نگاه می‌کرد. تا الان ندیده بود از بعد اتفافات گذشته رایان آن‌قدر راحت با کسی صحبت کند‌. امیلی قبل از اینکه جواب بدهد، از جای خود بلند شد و به ان دو نفر خیره شد. رایان سرش را به سمت کارن چرخاند و با حالت تفهیم گفت: «می‌ریم، کارن؟» کارن سرش را پایین انداخت و با آرامش از جای خود بلند شد. رایان ادامه داد: «تا چند ساعت دیگه دستیار جدیدم میاد و همه چیزو بهت توضیح می‌ده… اسمش هالی هست. هر سوالی داشتی، می‌تونی ازش بپرسی.» امیلی آهی کشید و نگاهش را روی مسیر حرکت رایان و کارن دوخت. «جوری حرف می‌زنن و راه میرن که انگار دنیا دستشونه… طبیعیه که با سبک من فرق داشته باشه.»
  17. #پارت_16 رایان پس از چند ثانیه سکوت، در حالی که هنوز لبخندش را پنهان کرده بود، آرام گفت: «هوم...» امیلی به‌طور واضح متوجه نگاه‌های کارن شده بود، اما انگار این لحظه چیزی جز رایان و خودش وجود نداشت. رایان در ادامه جمله‌اش پرسید: «یعنی الان تو… آرزوت این بود که تا ساعت ۹ بخوابی؟» امیلی، با موهای آشفته و رد کمرنگ بالش روی گونه‌اش، دست‌هایش را تا ارتفاع شانه بالا برد؛ شبیه کسی که قرار است کشف قرن را اعلام کند. لبخند کوتاهی زد و نفسش را با هیجان بیرون داد: «باور می‌کنی؟ امروز… هشت ساعت خوابیدم! بدون آلارم، بدون جیغ گوشی… خودم، با اراده خودم بیدار شدم!» هیجانش آن‌قدر خام و بی‌پرده بود که رایان برای چند لحظه، جواب‌دادن را فراموش کرد. امیلی، با چشم‌هایی که برق می‌زد و گونه‌هایی که از شور حرف‌زدن سرخ شده بود، بیشتر شبیه دختربچه‌ای به‌نظر می‌رسید که اولین دوچرخه‌اش را گرفته، نه زنی که سال‌ها زیر بار زندگی خم شده باشد. «نمی‌دونی رایان آدلر… این برای من معجزه‌ست. توی عمرم همچین صبحی نداشتم. همیشه که بیدار می‌شدم، خستگی دیروز هنوز تو تنم بود… همیشه باید می‌رفتم دنبال جبران بدهی‌هایی که مال من نبودن.» صدایش در میانه‌ی جمله لرزید، اما با یک خنده‌ی بی‌رمق سعی کرد ردش را پاک کند. «برای آدمی مثل من، یه صبح بی‌جنگ و بی‌دغدغه… شبیه لوکس‌ترین چیز دنیاست. ولی خب، برای شماها… انگار فقط یه خواب عادیه.» کارن، آن‌سوی میز، با نگاهی که بیشتر به تأمل شبیه بود تا تمسخر، لبخند کوتاهی زد. برایش عجیب بود؛ چطور وسط این همه خستگی و شکست، هنوز جایی برای آن بامزگی بی‌دفاع کودکانه در امیلی باقی مانده است. رایان که لحظه‌ای نگاهش بین کارن و امیلی رفت‌وبرگشت کرد، لیوانش را آرام روی میز گذاشت. «آرزوی بزرگیه… ولی عجیب نیست.» امیلی سرش را کمی کج کرد و با لحنی محتاط پرسید: «اوه راستی شما دستیار رایانین، درسته؟» کارن بی‌درنگ از جایش بلند شد، دستش را به سوی او دراز کرد و با لبخندی کوتاه گفت: «کارن.» گرمی کوتاهِ فشردن دست‌ها رد شد و امیلی آرام گفت: «خوشبختم.» کارن دوباره نشست، نگاهی گذرا به رایان انداخت و گفت: «شاید این که بدهی‌هاش رو صاف کردی، بهترین تصمیم این چند سالت باشه.» رایان، بی‌شتاب، لیوانش را برداشت. «شاید…» هوای اتاق پر از بوی قهوه بود و زیر آن، حس مبهمی از یک شروع تازه جریان داشت. امیلی تا آن لحظه ساکت مانده بود، نگاهش گاهی روی فنجان خودش و گاهی روی حرکات آرام رایان سر می‌خورد. انگار حرفی روی نوک زبانش گیر کرده باشد، اما هنوز فرصت یا جسارت گفتنش را پیدا نکرده بود. چند ثانیه‌ای دست به فنجان نزد، بعد کمی روی صندلی جابه‌جا شد؛ حرکتی که رایان را واداشت نگاه کوتاهی به او بیندازد. امیلی کمی سرش را خم کرد، انگار دنبال واژه‌ی مناسبی می‌گشت که سؤالش را شروع کند. «رایان آدلر، تو…» اسمش را آن‌قدر آرام گفت که انگار نمی‌خواست صدایش از این میز کوچک و میان نگاه‌های کارن فراتر برود، اما همان آرامی، تیزی‌ای داشت که مستقیم به گوش رایان نشست. رایان کمی ابرو بالا انداخت و با همان نگاه نیمه‌جدی که همیشه داشت، پرسید: «تو چرا هر دفعه منو با اسم کامل صدا می‌کنی؟» امیلی که قاشقش را در نسکافه می‌چرخاند، شانه‌ای بالا انداخت و گفت: «نمی‌تونم وقتی فقط نصف روزه که می‌شناسمت، یهو بگم رایان… یا مثلاً رای یا شایدم عزیزم!» لبخندش کمی شیطنت داشت؛ انگار این شوخی را برای خودش هم تعریف می‌کرد. «همین که بهت نمی‌گم رایان آدلر عزیز یعنی دارم خوب تو نقشم فرو میرم!» کارن تک‌خندی کرد و امیلی بی‌حرف سرش را کمی پایین آورد، لبخند کجی گوشه لبش نشست. «راستی، چی می‌خواستی بگی؟» امیلی با لحنی که کمی تردید در آن بود با یادآوری سوالش گفت: «می‌خواستم بگم… من کی به آنتونی و لیا قضیه رو بگم؟ دیروز به خاطر این‌که چرا نمی‌رم سر کار اشکم رو در آوردن...»
  18. دیروز
  19. متوجهم چی میگید ولی قالب های قبلی انجمن رو دیگه نداریم. متفاوت از قبله عزیزم
  20. نه مثل سی دی بزن یک تیکش سی دی باشه. گوینده: فاطمه حکیمی
  21. این عکس هم مشابه همونیه که فرستادین. اگه اوکیه با همین طراحی کنم
  22. از میون اینها موردی رو خوشتون اومده بگید من تا آخر شب سریع جلد رو تحویلتون میدم
  23. آره یک کم روی کیفیتش کار کن اگر میشه همین رو بزن جانم. تا فردا بفرست که فایل ها آمادهست
  24. عزیزم عکستون کیفیتش پایینه. میخواید تو همین سبک بفرستم؟
  25. زودتر جلد آماده بشه یک پارت از هزار و یک شب آمادست
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...