رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

عنوان: دیگر جوان نمی‌شوم
ژانر: تراژدی
نویسنده: اهورا تابش

مقدمه:
در راستای خیابان در کنار صندوق پست
غم‌نامه‌ای را از پرندگان سراغ می‌گیرم؛
در این سرزمین حتی پرندگان غمگین هستند،
گویی باید منتظر آمدن معجزه‌ای باشیم....
اما انتظار معجزه را بعید می‌دانم!
پرندگان همه خیس‌اند و گفتگویی از پریدن نیست.
گویی جوانی‌ام در حال گذر است، چیزی از آن نمی‌فهمم
هنوز هم‌منتظر معجزه‌ای هستم.
می‌دانم دیگر جوان نمی‌شم اما بازهم منتظر معجزه‌ای می‌مانم

ویرایش شده توسط Kahkeshan

اکنون برفراز چین و چروک‌های پیشانی‌‌ام، سپید می‌شود موی جوانی که دیگر در من جان باخته است. امروز دیگر چندان سویی ندارد چشمانم؛ دیگر حتی سهمی از بوسه بر لبانم جاری نیست، مگر آنکه مرا دوست بداری.

 

 

ویرایش شده توسط Kahkeshan

وجود خویش را به عیش می‌گیرم؛
در این خانه‌ها، اتاق‌ها که آکنده از عطر و طاقچه است، نفس می‌کشم و این رایحه را به خوش می‌پندارم.
این رایحه‌ها مرا گیج خواهند کرد و لیک دیگر نخواهم گذشت.
دیگر هیچ اثری، اتاقی آکنده از عطر و طاقچه نیست.
دیگر بویی به مشامم نمی‌رسد،
اینک می‌پراکنم خویش را که در من احساس سرخوشی از دیدار آفتاب سر بر می‌آورد.

ویرایش شده توسط Kahkeshan

روح و روانم را فرا می‌خوانم و پراکنده‌اش می‌سازم؛
می‌خوانم بر خود سرود خویشتن را و می‌پراکنمش؛
و به تماشای همتای نی علفی در علف‌های تابستان شتابان می‌روم.
امید با من است تا مرگ هنگام از آن دست نخواهم کشید.

خودم را هم‌چون سرباز بی‌گناهی می‌پندارم «که در شادمانی عریان‌اش به زندگی نیشخند می‌زد.» در انزوای تاریک خود به خوابی ژرف و عمیق فرو می‌روم که سحرگاهان با سوت چکاوکان زنده خواهم گشت. گویی بر تن گلوله‌ای شلیک خواهند کرد و به تمناهای من جرعه‌ای سر بر نخواهند گشت تا رهایی شوم و حال دیگر نخواهم ساخت خود را مثل قبل و دیگر کسی از من سخن نخواهد گفت.

ویرایش شده توسط Kahkeshan

« اینک شمایان، جماعتی با چهره‌های مغرور و چشمانی شرربار!»
که بر زندگی خود سرخوش می‌دهید
به خانه‌هایتان بازگردید و همچنان سرخوش بمانید.
آه و هیهات که هرگز نخواهید یافت جهنمی را!
که جوانی و لبخند رهسپارش شوند.

ویرایش شده توسط Kahkeshan

در این دقایق تنهایی ذهنم
قدم زدن در آفتاب را، گذشتن از پرچین‌های عسلی را دل‌انگیز می‌دانم‌.
صدای نرم قدم‌هایم هم‌چون باد ملایمی در چمن‌زار می‌پیچد،
با این حال من، «برای همیشه در مرمر خاکستری» به خواب خواهم رفت.

ویرایش شده توسط Kahkeshan

قدم‌های خشن باران را به چشم خود می‌بینم، دیگر چتر بالای سرم گذشت نمی‌کند؛ چکه می‌کند! «خشت نرم وجودم آوار می‌شود.»
ای کاش باد این، سوی چشمانم را با خود ببلعد، روزی جان خود را از قفس تَن‌ها، سرد بیرون خواهم کشید و «به بلندای رشته‌کوه دلتنگی‌هایم اوج خواهم گرفت.» و خواهم ماند... . خواهم گذشت... . تا عمری ابدی!

ویرایش شده توسط Kahkeshan

شب دشت تاریک، عجب دلربا است!
با اختران و ستارگان سفید هم‌کلام می‌شویم. اینک، زمانی است که پاییز از سر رسیده،
در این دشت روشنای تیز سوسو می‌زند و «ما در امتداد حصارهای سرخ خموش پرسه می‌زنیم» و چشم‌های متحیرمان پرواز سرد پرندگان را دنبال می‌کند.

ویرایش شده توسط Kahkeshan

حتی اگر زمان برگردد، خورشید هر چند در غروب فرو رفته باشد و شب به خود رنگ و لعابی از شب‌های آینده بگیرد،
اگر غروبی با آنی از این دنیا دلنشین برآید
که هرگز اتفاق نمی‌افتد، دیگر دل من شاداب نخواهد شد. می‌خواهم لذتی ببرم و خواه رنجی بکشم از این همه؛ دیگر از این زندگی گذرا حسی در من برانگيخته نمی‌شود
دیگر دیر است، زمان زیادی می‌طلبد.

ویرایش شده توسط Kahkeshan

قرار گذاشته بودم بر خودم که دیگر این یک بهتر از قبلی شود اما دیگر فرصتی نیست تا این را ثابت کند. سال‌های اندکی گذشت و سال‌های اندکی مانده است. سلانه‌سلانه پیش می‌روم، دیگر نفس‌هایم به شمار افتاده است؛
گویی دیگر راهی جز ساعت‌ها تنهایی نمانده است تا به چیزی شکل‌دهی. چیزی که جز رهاسازی و آزادی قدرت نیست.‌.. .
تا به آشوب سیاقی دهی... !

ویرایش شده توسط Kahkeshan

پژمرده شدم و خمودگی گرفتم.
در زیر این آسمان زمین‌های مادری‌ام
تا آن‌ سویی که روح جوانم به پرواز درآمده است. بر فراز من هیچ صدایی نیست، هیچ سوتی شنیده نمی‌شود. خطی ناگذر که تلاش برای گذر از آن بیهوده است؛ نتوانستم از آن پرواز کنم و خویش را برانگیزم. آنان که به من خبر داند و من به آن‌ها که رعشه‌ای در من پدیدار نشده است‌.

ویرایش شده توسط Kahkeshan

بر فراز این درد ایستاده‌ام و سیاهی مستی‌ام را به تملک باد می‌سپارم. اکنون تمام دارایی من فقط بغض و اندوهی واگیردار است که آن‌ها را در زمانی که چیزی نبود با شادباشی جوانی‌ام تاخت زده‌ام‌. اینک خود را در دردهای تبعیدی‌ام محو می‌کنم که سفر من، دوگانه‌ای بر زمانه باشد.

ویرایش شده توسط Kahkeshan

اکنوز آغاز صبحگاه جهانی است و من همچون گلی آشفته، دمیده از شب گویی نفسی جدید از دریا برآمده،  شکوفا می‌شوم بازهم همه چیز و همه‌ کس درهم است.
پرواز پرندگان و صدای جنبش برگ‌ها
صدای باد و آب‌ها نجوای سترگی
که با این حال با هم از جنس سکوت است. 

ویرایش شده توسط Kahkeshan

به گرداگردش، خود گوش می‌سپارم،
از نفس می‌افتم
پرنده‌ای دیگر نمی‌خواند.
و این بار هراسنده از کوه آتشین می‌گریزم
و به پیرامون خویش می‌اندیشم
و خاموش می‌گردم!
دیگر نیم روزی شده است، نیم روزی که از کوه گریزان هستم؛ با چشمانی ملتهب و خسته!
و با سخنی ناگوار که چون حبابی در دهانم چتر می‌زند می‌گویم:
« درود من بدرود است. آمدنم، رفتن! جوان مرگ می‌شوم!»

ویرایش شده توسط Kahkeshan

به خواب می‌روم و به رویاهایم سفر می‌کنم
آن‌جا آزاد هستم و هرچقدر که بتوانم تجربه خواهم کرد. هرآنچه را که در زمان بیداری نتوانستم... . آه افسوس، این‌جا همگی جوان و زیبا هستند!  همگی مرا به دروغ دوست دارند و چه ناگوار است که من سال‌هاست نتوانستم با پایداری محبت به ابدیت سفر کنم. آن‌جا می‌توانم به اندازه هیچ‌های زندگیم استراحت کنم...  . 

ویرایش شده توسط Kahkeshan

خودم را در آیینه می‌نگرم و چیزی جز مردی ژولیده و کهنسال نمی‌بینم، گویی تصویر من است، انگار آن مرد خود من است‌. تصویرش دیدگانی دارد.  هیچ‌های این انسان وصف ناپذیر و ناگفتنی به نظر می‌آیند؛
اما من چه درمی‌یابم که اکنون این من هستم؟ مرا هم‌چنان می‌کشاند... . 

ویرایش شده توسط Kahkeshan

مانند جسدهای جوانی هستم که پیری و فرسودگی را به خود ندیده‌اند .
اشک راهی تابوت چشمانم می‌شود، باید یاسمن بر سر و رویم بریزند
آرزوهایم برآورده نشده‌اند و نادیده گذشتند
هیچ شبی لذت دنیایی را نچشیده‌ام
و نه صبح پر درخششی را به خود دیده‌ام.

نمی‌توانم زندگی را فراموش کنم.
زخم‌های من بی‌حضور از پایداری محبتی تسکین سرباز می‌زنند و بال‌های من تکه‌تکه فرو می‌ریزند.
نه! نه نمی‌توانم فراموش کنم!
خیابان‌ها انگار برایم راه‌های آشکار جهنم هستند و من مانند پرنده‌ای معصومی که راهش را در باغ حیاط زندگانی گم کرده است.

ویرایش شده توسط Kahkeshan

و اکنون زمان خداحافظی می‌رسد. 
زمان خداحافظی، زمانی است که در عمق آیینه‌ها چهره‌ی من غریبه است و راه زندگی از من جدا می‌شود. زمانی که باغ‌ها تاریک می‌شوند و باد از میان ابرها می‌گذرد.
زمین صدایت می‌کند و درها به رویت بسته می‌شوند، زمان خداحافظی می‌رسد
درختان دیگر بی‌روح شده‌اند... .

 پایان.

ویرایش شده توسط Kahkeshan

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • اضافه کردن...