رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

  • مدیر ارشد

8c6729_25Negar-1743280516183.png

 

نام اثر: آسپیر: کلمه آس به معنای تیر و حمله و کلمه پیر به معنای رهبر و یا پادشاه است که ترکیب آن پادشاه تیر می‌شود.

نام نویسنده: سحر تقی‌زاده 

ژانر: مافیای؛ جنایی

خلاصه رمان: 

در دل کوهستان‌های غرب، جایی که قانون را اسلحه و خون تعیین می‌کند، دختری از تبار بزرگ‌ترین مافیای منطقه کوردستان، درگیر عشقی ممنوعه می‌شود. او دل به مردی می‌بازد که از جنس خودش نیست، نامزد یکی از قاضیان مشهور لس‌آنجلس، مردی دو رگه با ریشه‌های ایرانی و آمریکایی. اما درست زمانی که سرنوشت لبخند می‌زند، یک تصادف مشکوک نامزدش را از او می‌گیرد. در میان غبار اندوه و تردید، برادر بزرگ‌تر قاضی، چهره‌ای مرموز و قدرتمند از دنیای مافیا، وارد زندگی‌اش می‌شود. او نه تنها دختر را از آنِ خود می‌کند، بلکه او را به لس‌آنجلس می‌برد؛ شهری که در آن مرز بین عدالت و جنایت، باریک‌تر از یک تیغ است.اما این دختر، که از کودکی میان سلاح و خون رشد کرده، به قربانی سرنوشت تبدیل نمی‌شود. به‌زودی جایگاهش را در دنیای زیرزمینی مافیا پیدا می‌کند و به دست راست همسرش بدل می‌شود. اکنون، در دنیایی که پر از خیانت، انتقام و بازی‌های قدرت است، او باید میان گذشته و آینده‌اش، میان عشق و تاریکی، راه خود را پیدا کند.

ویرایش شده توسط Khakestar
  • مدیر ارشد

مقدمه رمان

 

زندگی، گاهی تو را به مسیری می‌کشاند که حتی در هولناک‌ترین کابوس‌هایت هم تصورش را نمی‌کردی، من دختری که در میان سایه‌ها رشد کردم، هرگز فکر نمی‌کردم روزی پا به شهری بگذارم که در آن، حقیقت و دروغ به ظرافت یک تار مو از هم جدا می‌شوند.

وقتی برای اولین بار عاشق شدم، فکر می‌کردم زندگی راهی برای فرار از سرنوشت برایم کنار گذاشته است. اما مرگ، همیشه یک قدم جلوتر بود، تصادف؟ شاید. شاید هم سرنوشت، بازی خودش را می‌کرد.

حالا، در این بازی که مرز میان شکارچی و شکار، میان عدالت و انتقام، محو شده است، تنها یک چیز قطعی است، این قصه‌ای از سقوط نیست. این قصه‌ی دختری است که در دل تاریکی، به سایه‌ای شکست‌ناپذیر تبدیل شد.

  • مدیر ارشد

شروع رمان

 

هوای شب، سرد و بی‌رحم بود. سوارا دستش را روی شانه‌اش کشید تا گرم شود، اما سرمای شب هیچ‌وقت نمی‌توانست چیزی را که در دلش بود، لمس کند. خودش خوب می‌دانست که در این دنیا، همه چیز ، بازی بیش نیست اما در این بازی، هر اشتباه می‌توانست آدم را به خاک بزند. اما او هرگز اشتباه نمی‌کرد.

در مرکز سالن، مردانی ایستاده بودند، مردانی که در  سایه‌ها محو شده بودند، و چشم‌هایشان همیشه با دقت حرکات اطرافشان رو زیر نظر داشتند.

سوارا با گام‌های آرام  جلو رفت، نگاهش از هر طرف می‌گذشت. پشت میز، مردی با قیافه‌ای که انگار سال‌ها در این دنیای خاکی منتظر بوداست؛ خیره او با صدای زمختی گفت:

- وقت رو هدر نده، بیا کار رو راه بندازیم.

 

سوارا نگاهش را به چشم‌های مرد دوخت. به آرامی گفت:

- کار راه می‌افته، اگه شما هم دنبال همین باشین. صدایِ آرامش مثل پتکی بود که به دیوار برخورد می‌کرد. هیچ‌چیز نمی‌توانست این لحظه را به تأخیر بی‌اندازد.

یکی از مردها که روی صندلی چرخ‌دار نشسته بود، سیگاری از جیبش بیرون آورد و دودش را به هوا فرستاد.

به محض اینکه دود از دهنش بیرون اومد، سوارا دستش رو از جیب بیرون کشید و ناگهان صدای شلیک گلوله‌ای بلند شد. هوا مثل همیشه سنگین و بوی دود و خون در فضا پیچید.

"چی شد؟!"

یکی از مردها که شوکه شده بود، با ترس فریاد زد. ولی سوارا به سرعت پشت میز پرید و با حرکتی بی‌رحمانه یکی دیگه از مردها رو به زمین انداخت.

- این تنها راهیه که می‌شه به شما فهموند، ما از این راه نمیریم.

خون داغ از دهان مرد جاری شد و در همین لحظه، یکی از مردها که از ترس هنوز ایستاده بود، با لرزشی که ابهت مردانه‌اش را زیر سوال می‌برد گفت:

- مگه دیوونه‌ای؟ اینجا دیگه برای کسی جا نیست!

سوارا به او نگاه کرد. این نگاه، نگاه کسی بود که هیچ‌چیز نمی‌تواند او را از مسیرش منحرفش کند. - - - شماها برید، فقط یه گوشه بنشینید، ممکنه زنده بمونید.

سوارا در دل جنگیدن با هر کلمه‌ای که بهش می‌زدند، آرام بود، سرد بود، و آماده، همان طور که صدای تیراندازی‌ها خاموش می‌شد، یکی یکی از مردها رو از پا درمی‌آورد.

همه چیز پایان رسید. سوارا ایستاد، به اطراف نگاه کرد، و با همان آرامش، گام به گام از سالن بیرون رفت.

  • مدیر ارشد

پارت دوم

 

سوارا هنوز در دل شب ایستاده بود، اما این شب دیگر شب او بود. در حالی که تیرهای فلزی فضا را شکافت و دود از لوله تفنگ‌ها بیرون می‌زد، او به‌طور کاملاً بی‌احساس از میان اجساد و خون‌ریزی‌ها گذشت.

هیچ‌چیزی در این دنیای کثیف نمی‌توانست او را متوقف کند. هر کدام از مردان در زمین افتاده بودند، بخشی از دنیای بی‌رحم او بودند.

زندگی‌شان به همین‌جا ختم شده بود، و سوارا با گام‌های استوار، به سمت درب خروجی حرکت کرد.

چشمانش هنوز برقی از خشم و قدرت داشت، اما برای خود او این‌ها فقط واکنش‌های لحظه‌ای بودند. بازی همیشه شروع می‌شد، اما پایان آن در دستان کسی بود که در کنترل هر لحظه از آن قرار داشت. او هرگز نمی‌گذارد بازی از دستش خارج شود.

در همین لحظه، یکی از مردان که خود را پشت میز پنهان کرده بود و هنوز جان به تن داشت، آهسته از جایش برخاست. چشمانش پر از ترس و سردرگمی بود.

- چطور جرأت می‌کنی این‌طور همه رو از پا دربیاری؟

صدایش لرزان بود، انگار به چیزی که خود می‌دانستند ایمان نداشت.

سوارا بدون اینکه به او نگاه کند، آرام گفت:

- من این‌جا برای داد و ستد اومدم. شماها تصمیم گرفتید که زندگی‌تون رو توی این بازی بذارید. اما دیگه کاری نمی‌تونید بکنید.

مرد که نفسش به شماره افتاده بود، با وحشت به او نزدیک‌تر شد.

- اما تو نمی‌فهمی! اینجا مافیا حرف اول رو می‌زنه، نه تو!

سوارا ناگهان چرخید و نگاهش به او برقی سرد و محکم زد. 

- فکر کردی این‌جا مافیا به نفع شما می‌چرخه؟ نه، مافیا توی این دنیا همیشه اون کسی رو می‌بینه که می‌تونه بهترین بازی رو انجام بده.

سوارا که حالا دستش رو به آرامی به طرف کمرش برده بود، اسلحه‌اش را بیرون کشید و با حرکت سریع، لوله‌اش را به سوی مرد چرخاند.

او که هنوز در حال تلاش برای درک شرایط بود، تنها توانست یک قدم به عقب بردارد قبل از اینکه صدای شلیک گلوله در اتاق طنین‌انداز شود.

مردی که هنوز زنده مانده بود، با دلهره فریاد زد:

- اگه همین‌طور بری جلو، هیچ‌کسی نمی‌تونه جلوت رو بگیره!

سوارا به آرامی اسلحه‌اش را پایین آورد و با لبخندی سرد پاسخ داد:

- هیچ‌کسی نمی‌تونه جلوی من رو بگیره، چون من خودم این بازی رو شروع می‌کنم و خودم تمومش می‌کنم.

با گام‌هایی محکم، سوارا از اتاق بیرون رفت. هوای شب سردتر از همیشه شده بود، اما برای او این سرما دیگر هیچ تاثیری نداشت.

دنیای اطرافش همانطور که باید، بی‌رحم و در عین حال در اختیار او بود. بازی تمام شده بود، اما داستان سوارا تازه شروع شده بود.

  • 4 هفته بعد...
  • مدیر ارشد

پارت سوم

 

سوارا قدم‌های محکمی بر می‌داشت. در حالی که از سالن خارج می‌شد، صدای شلیک‌ها هنوز در گوشش زنگ می‌زد. دنیای مافیا همیشه همین‌ بود. یک لحظه همه چیز آرام است، اما در کسری از ثانیه ممکن است تبدیل به جهنم شود.

برای او این چیزی غیر از روزمرگی نبود، او یاد گرفته بود که به احساساتش اهمیت ندهد؛ برای سوارا، هر شلیک، هر تصمیم و هر حرکت، فقط یک مرحله از بازی بود. بازی‌ای که هیچ‌وقت پایان نمی‌یافت.

به محض اینکه از ساختمان بیرون آمد، درخت‌های خشک و سیاه شب، سایه‌هایی سنگین بر خیابان انداخته بودند.

خودروی سیاه رنگش در گوشه‌ای پارک شده بود، در این ساعت شب، خیابان‌ها تقریباً خلوت بودند و هر صدای پای کسی، مانند یک تهدید در این سکوت مطلق می‌ریخت.

سوارا در حالی که دستش را به شانه‌اش می‌زد، به سمت ماشین حرکت کرد. همان‌طور که وارد خودرو می‌شد، گوشی‌اش را از جیبش بیرون آورد. پیامی از فردی که هیچ وقت نباید در چنین زمانی تماس می‌گرفت، روی صفحه ظاهر شد: "ما باید صحبت کنیم."

لبخند کم‌رنگی روی لبان سوارا نشست. پیام از کیان بود. کیان، همان کسی که در دنیای مافیا برای همه، حتی برای سوارا، یک علامت سوال بزرگ بود.

او نه دوست بود و نه دشمن، اما در طول این سال‌ها، همواره به نوعی سایه‌ای برادرانه در زندگی سوارا به حساب می‌آمد. همیشه در موقعیت‌هایی ظاهر می‌شد که هیچ‌وقت نمی‌توانستی پیش‌بینی کنی که چه هدفی از آن دارد.

سوارا بلافاصله شماره او را دایل کرد. صدای سرد کیان در آن سوی خط به گوش رسید.

- کار تموم شد؟

- تموم شد، مثل همیشه.

سوارا لحظه‌ای مکث کرد.

- من هیچ‌وقت از بازی بیرون نمی‌روم. حتی وقتی همه فکر می‌کنند که بازی تموم شده.

صدای کیان از آن طرف خط خشک‌تر شد.

- خیلی خب، پس آماده باش. اتفاقات بزرگتری در راهه. هیچ‌چیزی که به این دنیای لعنتی مربوط باشه، هیچ‌وقت تموم نمی‌شه. از طرف من، یه جلسه ترتیب داده شده که باید توش حضور داشته باشی.

"کجا؟" سوارا با لحنی که بیش از حد آرام به نظر می‌رسید، پرسید.

- محل آشنایی. فقط به یاد داشته باش، این‌جا دیگه همه چیز فرق می‌کنه. دنیای مافیا همیشه یه قانون داره، ولی به نظر می‌رسه قوانین جدیدی دارن می‌نویسن.

سوارا به تلفن نگاه کرد. تصمیم داشت در این جلسه حضور پیدا کند، اما می‌دانست که همه چیز در این دنیای پر از دروغ و فریب به‌سرعت می‌تواند تغییر کند.

کسی که به نظر می‌رسید دوست یا همکار باشد، ممکن است در لحظه‌ای که least expect it، تبدیل به دشمن شود؛ او تجربه کرده بود، در این بازی، هیچ‌چیزی واقعی نبود جز قدرت و توانایی در بازی.

وقتی ماشین را به سمت مقصد جدید به حرکت درآورد، سکوت اتاق، در ذهنش به هم ریخت، در درون او هیچ‌چیز به اندازه‌ی آینده نامعلوم و خطرات غیرقابل پیش‌بینی‌ای که در پیش بود، نگرانی ایجاد نمی‌کرد.

این دنیای مافیا بود، و سوارا در این دنیای بی‌رحم، درک کرده بود که هیچ‌وقت نباید به کسی اعتماد کرد؛ حتی کیان! او با سرعت به مقصد رسید، آنجا یک ساختمان بزرگ و متروکه قرار داشت، جایی که پیش از این هم بارها با دشمنان یا همکارانش قرار ملاقات داشت.

سوارا از ماشین پیاده شد و وارد ساختمان شد. داخل تاریک بود، اما با چشم‌های تیز و ذکاوتش، سایه‌هایی از کسانی که منتظرش بودند، به وضوح قابل تشخیص بود.

- خیلی وقت پیش گفته بودم، اگه خواستی بازی رو شروع کنی، باید با من بازی کنی.

کیان در وسط اتاق ایستاده بود و به سوارا نگاه می‌کرد. چهره‌اش هیچ چیزی از احساسات را نشان نمی‌داد.

سوارا قدمی جلوتر برداشت و در حالی که به او نزدیک می‌شد، گفت:

- این‌طور که معلومه، بازی از همون اول برای من بود.

کیان با لبخندی که بیشتر شبیه یک لبخند مرگبار بود، پاسخ داد:

- درسته. ولی هنوز یه چیزی کم داریم. این بازی هنوز یه نفر دیگه رو می‌خواد.

این جمله برای سوارا معنای خاصی داشت. چون می‌دانست که بازی در حال پیچیده‌تر شدن است. باید آماده می‌بود. بازی هرگز ساده نبود.

- چی می‌خوای بگی؟

کیان جواب داد و چشم‌هایش را به اطراف سالن چرخاند.

- این‌که شما دیگه تنها نیستید. .

این جمله به وضوح تهدیدی بود، ولی سوارا تنها لبخندی زد. او همیشه از تهدیدات نمی‌ترسید؛ برای او این تنها یک بازی دیگر بود که باید از آن پیروز بیرون می‌آمد.

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • اضافه کردن...