رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

 

spacer.png

دلنوشته:کوچه‌ پس‌ کوچه‌های شهر
دلنویس: کهکشان
ژانر :عاشقانه، تراژدی

مقدمه: هفته‌ها، روزها، ساعت‌ها، دقیقه‌ها و ثانیه‌ها گذشته‌اند.ولی هنوز آخرین نگاهت، اخرین نگاهم یادم نرفته. هر شب به شوق دیدنت از پنجره اتاقی که تمام زندگی‌ام را با تو تصور کردم، تماشاگر خیابان‌های تاریک شهر می‌شوم تا شاید برق چشمانت از میان آن همه تاریکی باز هم برایم دلبری کند.

ویرایش شده توسط Kahkeshan

عجب روزگار بی‌وفایی هست، خودت را از من گرفت ولی خاطراتت را نه. هر روز از نبودنت جان می‌دهم و باز نمی‌میرم. آخر من با این اعتیادی که آرام جان ندارد چه کنم؟!
دلتنگی و حسرت این روزها حکم باوفاترین دوست‌هایم را دارند، چنان به آغوشم کشیده‌اند که انگار خیال جدایی از من را در سر ندارند.

این روزها، همانند دیوانه‌ها وسط شهر می‌ایستم و به زوج‌هایی که دست در دست همدیگر راه می‌روند، با حسرت نگاه می‌کنم.
و باز دلم هوای دستان گرمت را می‌کند، آن‌قدر به زوج های رهگذر شهر نگاه می‌کنم تا سکوت نیمه شب با زدن سیلی تنهایی مرا به خود بیاورد.

هیچ‌چیز آرامم نمی‌کند و هر گوشه از شهر مهر نبودنت را برایم پُررنگ تر از قبل می‌کند.
نیستی و دنیا معنایی برایم ندارد. حکم مرده متحرکی را دارم، که از تمام دنیا فقط خاطراتت برایش مانده است. آخر چقدر می‌توانی ظالم و بی‌رحم باشی. بخدا که ظالمان دنیا باید ظلم کردن را از تو یاد بگیرند.

پاییز امسال برابر با هر برگی که به زمین افتاد، اشک‌های من‌ هم افتاد. همان‌طور که یک درخت تمام برگ‌هایش را از دست داد و خشک شد.
من‌هم تمام دل‌خوشی‌هایم را از دست دادم و به یک جسم بی‌روح تبدیل شدم. کجایی جانانم؟ بیا و به این شاهکارت نظری کن.

شده‌ام زلیخا و در کوچه پس کوچه‌های تنگ و تاریک شهر به دنبالت می‌گردم تا شاید یک لحظه چشم‌های خسته‌ام تورا شکار کند. آخر این انصاف است که تو نباشی و دل من هر لحظه از نبودنت فریاد درد و حسرت سر بدهد؟!

دیگر کوچه های شهرم جوابم کردن. در هر کوچه پا می‌گذارم بوی نخواستن به مشامم می‌خورد.
و باز دل من همانند بچه تخسی که برای به کرسی نشاندن حرفش پاهایش را با قدرت به زمین می‌کوبد؛ پاهایش را با قدرت به دیوار‌های دلم می‌کوبد و می‌گوید:
- نمی‌خواهم، من امید دارم، روزی دلبرم را در این کوچه‌ها میابم.

این شب‌ها دود سیگار بهمن را به ریه‌هایم قفل می‌کنم و اشک‌های داغ پاییزی‌ام را از آبشار چشم آزاد می‌کنم. کاش می‌شد خاطراتت را هم همانند اشک‌هایم قطره‌قطره در رودخانه آرزوها رها کنم.

شب‌ها کنار پنجره باز می‌ایستم و حرف‌های
مانده در دلم را به باد‌های رهگذر شهر می‌سپارم تا شاید زمانی که از کنارت می‌گذرند. گفته‌های پُر دردم را به گوشت برسانند.

دل‌تنگی‌هایم را در دامان دلم نگه می‌دارم و شب‌ها به بالشت سفید رنگم هدیه می‌دهم.
با هر قطره از اشک‌هایم بالشتم ناله کنان فریاد می‌زند:
- بس کن دیوانه نه من را آزار بده و نه خودت را، او دیگر بر نمی‌گردد. رهگذری بیش نبود.

نه می‌مانی و نه می‌روی، خودت نیستی اما هر روز که بیشتر می‌گذرد خاطراتت چنگال‌هایش رو چنان، بر قلب و فکرم فرو می‌کند که هر لحظه احساس می‌کنم الان هست که تکه‌تکه شوند. یا بیا و بمان یا برو من دیگر طاقت ندارم.
شاید بتوانم خودم را از نبودنت راضی کنم اما این دل که حرف نمی‌فهمد!

خسته‌تر از هر شب، امشب قلم به دست گرفتم تا برایت ناگفته‌هایم را بنویسم.
چشم‌هایم در انتظار دیدنت، لب‌هایم در انتظار آمدنت و لبخندی که کنج آن جا خوش می‌کند.
دست‌هایم برای به دست گرفتن دست‌هایت بی‌تاب‌تر از هر ثانیه. و دلم همانند پرنده‌ای تخس برای آغوشت بال‌بال می‌زند.

نیمه‌شب به آسمان نگاه می‌کنم به ستاره‌های که کنار همدیگر چشمک می‌زنند حسادت می‌کنم. آسمان هم ستاره چ‌هایش را تنها نگذاشته است و برایشان زوج انتخاب کرده .
آن‌وقت من این‌جا در انتظارت ثانیه می‌شمارم.

از وقتی رفتی دیگر شب‌ها به زور صبح می‌شوند و روزها به زور شب، ثانیه‌ها تبدیل به قرن شدند. نمی‌گذرد و من هر ثانیه جان پس می‌دهم. کجایی دلبرم آخر چرا این انتظار پایان پیدا نمی‌کند؟!

شب‌ها که دلتنگی بی‌حد می‌شود، با ماه آسمان همراه می‌شوم. او از دلتنگی‌ و انتظارش برای دیدن خورشید می‌گوید. و من از دلتنگی‌ و انتظارم از تو برایش می‌گویم و من زمانی به خود می‌آیم که خورشید بی‌خبر از دلتنگی‌های ماهش‌ طلوع می‌کند.

هر که از من می‌پرسید زندگی یعنی چه؟
پاسخ می‌دادم:
- زندگی یعنی لبخند او، زندگی یعنی برق چشم‌هایش، زندگی یعنی شیطنت‌هایش‌ در واقعیت اگر بخواهم زندگی را معنا کنم باید بگویم زندگی یعنی او! همان‌قدر که باشد و من حسش کنم یعنی زندگی و تو حالا نیستی و زندگی من هیچ شد.

صبرم دیگر لبریز شده!
دیگر چشم‌هایم یاریم نمی‌کند، همانند زلیخای کور در شهر عصا زنان به دنبالت می‌گردم تا شاید در کوچه پس کوچه‌های که توسط ظالمان شهر پوشش یافته پیدایت کنم.
و تو بازهم نیستی، و من باز هم به دنبالت می‌گردم. نمی‌دانم چرا این دل نمی‌خواهد قبول کند که تو رهگذری بودی و بس.

نمی‌دانم تا کی باید خودم را با گفتن این‌که دیگر دوستت ندارم بازی دهم. می‌دانی تمام دنیا دست‌به‌دست هم دادند تا من را زجر بدهند.
هر گوشه که نگاهم می‌افتد تو جلوی چشم‌هایم خودنمایی می‌کنی. هرجا که پا می‌گذارم خاطره‌ای یادم می‌آید و من باز خیسی گونه‌هایم را حس می‌کنم.

می‌دانی دلبرم، امشب همان‌طور که دود سیگار بهمن را به ریه‌هایم هدیه می‌دادم. فکر کردم که تو دیگر نمی‌آیی عشق‌، من و خاطراتمان را فراموش کردی.گشتن در کوچه‌های شهر به دنبالت بی‌فایده است. نه تو یوسفی و نه من زلیخا. تو بی‌وفایی دنیای عاشقانه من هستی و من شکسته شده دنیای بی‌وفایی تو.
من عشق را میان حسرت‌های دلم دفن کردم و تو عشق را میان فراموشی‌هایت.

پایان.

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • اضافه کردن...