Kahkeshan ارسال شده در 5 تیر سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 5 تیر نسترن آهی کشید، فنجان قهوهاش را روی لبهی تراس گذاشت و زمزمه کرد: - آره، پلیس هیچ کاری نکرد. گفتن مدرک کافی نداریم، شاهد نیست، دوربین خراب بوده... انگار اصلاً نمیخواستن کاری بکنن. یه جوری نگام میکردن که انگار من مقصرم. پناه لبهایش را روی هم فشرد. قلبش فشرده شد. نسترن لبخند کجی زد، اما چشمهایش پر از خستگی بود. - مهم نیست دیگه... الان تو حالت خوبه، این مهمه. بیا بریم بخوابیم، دیر وقته. همه خوابیدن. پناه لبخند کمرنگی زد. - تو بخواب، منم الان میام. نسترن دستی به بازویش کشید و گفت: - فقط زیاد فکر نکن، باشه؟ شب بخیر. پناه با سر تأیید کرد، اما همانطور روی صندلی باقی ماند. صدای بسته شدن آرام در تراس، او را در سکوتی سنگین تنها گذاشت. به آسمان نگاه کرد، به ستارههایی که مثل خاطرههایی دور و محو در دل شب میدرخشیدند. ذهنش رها شد... رفت سمت پدرش. تصویر مردی خمیده در اتاقی کوچک در خانه سالمندان، با دستانی لرزان و چشمانی خسته. دلی که هنوز برای دخترش میتپید. بعد فکرش رفت سراغ پرهام. برادری که روزی خود را ستون خانواده میدانست، اما حالا... انگار دود شده بود و رفته بود. حتی یک تماس، یک پیام، یک نشونه از بودنش نداده بود. مگر میشود آدم خانوادهاش را اینطور فراموش کند آن هم با یک خارج رفتن و بعد، مادرش... زنی که همیشه ساکت بود، اما توی چشمانش میشد درد سالها را خواند. مادری که حالا در سایهی خاموشی، منتظر معجزه بود. پناه دستش را زیر چانه زد و در دل شب زمزمه کرد: - باید یه کاری بکنم... نمیتونم همینطور بمونم. ذهنش به سمت آینده رفت. به اینکه باید کار پیدا کند، باید خودش را جمعوجور کند. باید یکجورِی این آوار زندگی را با دستان خودش کنار بزند. پناه، با تمام خستگی، با چشمهایی باز، تا سحر در همان سکوت باقی ماند. 2 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/800-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D8%A8%D8%AA%D9%84%D8%A7-%DA%A9%D9%87%DA%A9%D8%B4%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-7206 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Kahkeshan ارسال شده در 5 تیر سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 5 تیر *** صبح، وقتی آفتاب از لابهلای پردههای حریر به اتاق میتابید، پناه بالاخره از جا بلند شد. چشمانش قرمز بود و خواب بهچشم ندیده بود. بیصدا از اتاق بیرون رفت تا کسی بیدار نشود. توی آشپزخانه یک لیوان آب نوشید، دوباره به اتاق برگشت یک دست مانتو شلوار از کمد نسترن بیرون آورد و پوشید دستی به موهای پریشانش کشید و بیصدا از در بیرون زد. هوا هنوز خنک بود. کوچههای محله آرام و خلوت بودند. پناه با قدمهایی تند و ذهنی شلوغ، خودش را به خیابان اصلی رساند. اولین جایی که رفت، همان کافیشاپی بود که همیشه از کنارش رد میشد. با تردید وارد شد. دختر جوانی پشت کانتر ایستاده بود. پناه آرام گفت: - سلام، ببخشید… دنبال کار میگردم. اگه نیرویی لازم دارین… دختر نگاهی از سر تا پا به او انداخت. - نه، نیرو تکمیله پناه لب گزید. - شما مطمئنی؟! دختر سری تکان داد. - گفتم که تکمیله! پناه با لبخندی زورکی تشکر کرد و بیرون زد. قدمزدنها ادامه پیدا کرد. مغازهها، بوتیک، حتی یک داروخانه… جواب همه یکی بود: «نه عزیزم، نیرو نمیخوایم.» ظهر شده بود. آفتاب تندتر میتابید و پاهای پناه از خستگی میلرزید. کنار یک پارک کوچک نشست. چشمهایش پر از اشک شد، اما اشکها را فرو داد. نمیخواست باز هم بشکند. توی دلش گفت: «نباید ناامید شم. بالاخره یه جایی هست… باید باشه.» یکباره فکرش به سمت پرهام کشید، او میتوانست کمی به او پول قرض بدهد تا یک خانه اجاره کند و پدر، مادرش را آنجا ببرد و... . با این فکر گوشی را از کیف سیاه کوچکش بیرون کشید. گوشی را محکمتر در دست گرفت. دستش میلرزید. چند لحظه مردد ماند، بعد شمارهی پرهام را گرفت. یک بوق… دو بوق… بیپاسخ. دوباره و دوباره… بار پنجم بود که تماس گرفت و این بار بالاخره گوشی وصل شد. صدای پرهام، خشک و پر از خشم توی گوشش پیچید: - وقتی میبینی جواب نمیدم یعنی کار دارم! چه آدم نفهمی هستی تو پناه! اه… بدم میاد از اینطور آدمها! پناه نفسش را حبس کرد. بغض سنگینی در گلویش پیچید، ولی خودش را جمع کرد، سعی کرد صدایش نلرزد: - من زنگ زدم چون… چون به کمکت... . هنوز جملهاش تمام نشده بود که صدای پرهام با پوزخندی تلخ و بیرحم صدایش را در گلو خفه کرد. - اگه منظورت پوله، متأسفم چون ندارم. اصلاً نمیخوام بدونم مشکلت چیه. لطفاً برای چند وقتی مزاحمم نشو، میخوام با دوستام برم مسافرت. حوصلهی دردسر ندارم، خدافظ. بوق ممتدی که بعد از قطع شدن تماس در گوشش پیچید، شبیه شلیک یک گلوله بود. پناه با ناباوری به گوشی خیره ماند. انگار کلمات هنوز در هوا معلق بودند. دلش میخواست چیزی بگوید، اعتراض کند، بپرسد «چطور میتونی اینقدر بیخیال باشی؟»، اما دیگر دیر شده بود. انگار دنیا برای لحظهای از حرکت ایستاد. اشکها بیاجازه از چشمهایش سرازیر شدند. گوشی را توی کیفش انداخت و سرش را میان دستانش گرفت. شانههایش از شدت گریه میلرزید. پارک خلوت بود. چند کبوتر، بیخیال روی نیمکت روبهرویی نشسته بودند. هیچکس نبود که ببیند یک دختر، درست وسط روز روشن، دارد زیر آفتاب گریه میکند. دلش میخواست فریاد بزند. بگوید: «تو اونور دنیا خوشی، و من اینجام... له شدم.» ولی صدا نداشت. فریادش در گلویش خفه شده بود. دلش برای خودش سوخت. برای دختری که نه پناهی داشت، نه حتی یک آغوش ساده برای تکیه دادن. زمین زیر پایش سنگین شده بود، انگار همهچیز میخواست وادارش کند که زمین بخورد، ولی در همان لحظه احساس کرد دستی روی شانهاش زد و آرام گفت: - هی دختر، من هستمها! پناه گریهاش شدت گرفت و زیر لب آرام گفت: - خدایا منو ببخش که وقتی تو بودی، پیش بندهات دست دراز کردم... منو ببخش 2 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/800-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D8%A8%D8%AA%D9%84%D8%A7-%DA%A9%D9%87%DA%A9%D8%B4%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-7207 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Kahkeshan ارسال شده در 6 تیر سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 6 تیر (ویرایش شده) هوا گرمتر شده بود، ولی پناه هنوز از نیمکت بلند نشده بود. چشمهایش را با گوشهی روسریاش خشک کرد و بلند شد. دلش نمیخواست برگردد خانه، نه با آن چشمها، نه با آن دل شکسته. قدمهایش او را بیهدف به خیابان کشاند؛ میان خیابانهایی که آفتاب بیرحمانه بر سنگفرششان میتابید، ایستاد. نگاهش روی تابلوهای کدر مغازهها لغزید تا به یکی رسید. عطاری قدیمی بود، با دری چوبی و رنگورورفته که گوشههایش ترک خورده بود. پشت شیشههای مهگرفتهاش، سایهی بطریها و گیاهان خشک پیداست. از همان فاصله بوی تند نعنا و گلگاوزبان با نسیم درهم پیچیده و به صورتش خورد. پناه جلو رفت و دستش را روی دستهی در گذاشت. سرد بود. فشاری داد و در با صدای «جیر» آهستهای باز شد. زنگ کوچک بالای در، نالهای آرام کرد؛ آنقدر آرام که انگار خودش هم نمیخواست مزاحم شود. عطر ادویه و گیاه خشک، بینی پناه را نوازش داد. نور زرد کمرنگی از پنجرهی کوچک بالای سقف، روی دستان پیرزنی نشسته بود که با احتیاط چیزی را در پاکتی کاغذی میریخت. صورتش خطخطی بود، اما چشمانش تیز. روسری گلدارش با رنگ شیشههای عطاری هماهنگ بود. پناه لبهای خشکش را تر کرد. صدایش، نازک و کمجان بود: - سلام… دنبال کار میگردم. اگه نیرویی بخواین… هر کاری باشه، انجام میدم. دستهایش را محکم در هم گره کرده بود. منتظر بود مثل باقی جاها، طرد شود. منتظر بود بگویند «نه عزیزم، برو». زن سرش را بالا آورد. چند ثانیه نگاهش کرد، بیعجله. نه با بیحوصلگی، لبخند کمرنگی زد و سپس پرسید: - بلدی گیاه هارو از هم تشخیص بدی؟ پناه لحظهای سکوت کرد. بعد لبخند کمرنگی زد، شکسته و خجول: - نه... ولی اگه یادم بدین، قول میدم زود یاد بگیرم. زن ریز خندید، با دست اشاره زد تا پناه جلو برود. پناه آرام به جلو قدم گذاشت و با استرس به چشمان زن خیره شد. زن: چرا اینقدر استرس تو چشماته؟! - آخه از صبح که دنبال کار اومدم همه دست رد به سینهام زدن، میترسم... - مادر، نیرو نیاز ندارم خودم تنهایی از پس کارام برمیام اما راستش رو بخوای از تنهایی خسته شدم حالا تو بیای اینجا از کار بیکار میشم اما حداقل یه هم زبون پیدا میکنم دو کلوم بگم باهاش. پناه ناباورانه به او خیره شد. یعنی چه؟! - حاجخانم متوجه منظورتون نشدم؟ - منظوری ندارم مادر، میگم به نیرو نه اما به همزبون نیاز دارم هم تو از فردا بیا کار کن به یه روزیی برس منم از افسردهگی بیرون شم! پناه نمیدانست خوشحال باشد یا تعجب کند از این پیرزن عجیب. - جدی میگین؟ زن سرش را به نشانهی تأیید تکان داد. پناه قدم برداشت. - وای خیلی ممنونم... خیلی لطف کردید ویرایش شده 8 تیر توسط Kahkeshan 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/800-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D8%A8%D8%AA%D9%84%D8%A7-%DA%A9%D9%87%DA%A9%D8%B4%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-7244 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Kahkeshan ارسال شده در 8 تیر سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 8 تیر زیباخانم پاکت را کنار گذاشت و از پشت دخل بیرون آمد. دمپاییهای راحتیاش روی موزاییکهای قدیمی صدای خشخش نرمی میداد. نزدیک پناه ایستاد، قدش کمی از او کوتاهتر بود، اما اقتداری در نگاهش داشت که دل را آرام میکرد. - حالا بشین یه لیوان شربت برات بریزم، بعد حرف میزنیم ببینیم چی به چیه. پناه خواست چیزی بگوید، شاید تشکر یا تردید، اما زیباخانم دست بالا آورد، همانطور که مادربزرگها وقتی حرفشان را قطعی میزنند.چند دقیقه بعد، هر دو پشت دخل نشسته بودند. هوا گرم بود، اما بوی شربت بهارنارنج و سایهی عطاری، خنکای عجیبی به دل پناه بخشیده بود. پناه لیوان را با دو دست گرفت. - دستتون درد نکنه... - نوشجونت مادر، اسم تو چیه مادر؟ - پناه. زیبا لبخند زد. - پناهِ دلِ خودتی یا دلِ یکی دیگه؟ پناه لبخند محوی زد و نگاهش را از پنجره به لیوان دوخت. چیزی نگفت. سکوتش از هزار حرف پررنگتر بود. زیباخانم مکثی کرد، بعد با صدایی گرم گفت: - ببین مادر، من این عطاری رو سی ساله با دستای خودم چرخوندم. این بازارچه فقط یه عطاری داره، اونم عطاری منه. پس مشتری دارم، خدا رو شکر. حقوقتو ماهبهماه میدم. اولش زیاد نیست، چون باید یادت بدم هر گیاهی چیه، چجوری بستهبندی شه، چجوری قاطی نشه. ولی اگه خوب کار کنی، اضافه هم میکنم. پناه لبخند زد. لبخندی که تهماندهای از اشک هم با خودش آورد. - هرچی باشه، برام ارزش داره... من به کار نیاز دارم! - بگو مامان زیبا. من اینطوری راحتترم، توهم اینطوری صدام کنی احساس قریبی نمیکنی! پناه آهسته سر تکان داد و از صمیمیت این زن لبخندی زد. - فردا صبح ساعت نه بیا. پیشبندت رو میدم، لیست گیاهامون رو با هم مرور میکنیم. یاد میگیری. پناه خواست چیزی بگوید، اما نتوانست. فقط همانجا، میان عطری که بوی زندگی میداد، لیوان را محکمتر در دست گرفت. دلش گرم شده بود. خدا با او بود و رهایش نکرده بود! 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/800-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D8%A8%D8%AA%D9%84%D8%A7-%DA%A9%D9%87%DA%A9%D8%B4%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-7282 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Kahkeshan ارسال شده در 23 تیر سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 23 تیر (ویرایش شده) *** صبح فردا، هوا هنوز خنکای بامدادی داشت که پناه با کولهای سبک و دلشورهای سنگین به سمت بازارچه رفت. خورشید تازه پشت بامها سرک کشیده بود و سایهی مغازهها هنوز کشدار و نرم روی زمین افتاده بود. وقتی به عطاری رسید، زیباخانم پشت میزش نشسته بود و با دقت گیاهانی را از هم جدا میکرد. زنگ کوچک بالای در دوباره نالهای کرد و زیباخانم سر بلند کرد. - سلام مامان زیبا… - علیک سلام مادر، بهموقع اومدی دختر، آفرین. بیا پیشبندت رو بگیر پیشبندی سبز رنگ با گلهای کوچک به پناه داد. جنسش نرم بود و بوی نعنا میداد. - بشین مادر، اول یه دفتر و قلم بهت میدم. اینا اسم گیاهانمونن. اول یاد میگیری کدوم چیه، بعد بستهبندیا رو بهت میسپرم. پناه کنار میز نشست، دفتر را باز کرد و شروع کرد به نوشتن: گل گاوزبان، آرامبخش، رازیانه، برای معده... . زیباخانم هر کدام را با حوصله نشان میداد. وسط کار، پیرزنی وارد شد. عصا به دست، ولی سرحال. - سلام زیباجون، اگه گلمحمدی تازه داری، از اون خوشعطرها، میخوام. زیباخانم خندید و به پناه اشاره کرد. - پناه! بیا دخترم، گلمحمدیهامون سمت چپ طبقهی دومه، از شیشهای که نوشته «دستچین اردیبهشت»، یکم برای خانم بردار. پناه به سمت قفسهها رفت؛ وقتی برگشت و گلها را با دقت توی پاکت ریخت، زیباخانم با لبخند نگاهش کرد. - معلومه زود راه میافتی. فقط دل و جون بذار. صبح فردا، هوا هنوز خنکای بامدادی داشت که پناه با کولهای سبک و دلشورهای سنگین به سمت بازارچه رفت. خورشید تازه پشت بامها سرک کشیده بود و سایهی مغازهها هنوز کشدار و نرم روی زمین افتاده بود. وقتی به عطاری رسید، زیباخانم پشت میزش نشسته بود و با دقت گیاهانی را از هم جدا میکرد. زنگ کوچک بالای در دوباره نالهای کرد و زیباخانم سر بلند کرد. - سلام مامان زیبا… - علیک سلام مادر، بهموقع اومدی دختر، آفرین. بیا پیشبندت رو بگیر پیشبندی سبز رنگ با گلهای کوچک به پناه داد. جنسش نرم بود و بوی نعنا میداد. - بشین مادر، اول یه دفتر و قلم بهت میدم. اینا اسم گیاهانمونن. اول یاد میگیری کدوم چیه، بعد بستهبندیا رو بهت میسپرم. پناه کنار میز نشست، دفتر را باز کرد و شروع کرد به نوشتن: گل گاوزبان، آرامبخش، رازیانه، برای معده... . زیباخانم هر کدام را با حوصله نشان میداد. وسط کار، پیرزنی وارد شد. عصا به دست، ولی سرحال. ویرایش شده 23 تیر توسط Kahkeshan 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/800-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D8%A8%D8%AA%D9%84%D8%A7-%DA%A9%D9%87%DA%A9%D8%B4%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-7843 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Kahkeshan ارسال شده در 23 تیر سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 23 تیر - سلام زیباجون، اگه گلمحمدی تازه داری، از اون خوشعطرها، میخوام. زیباخانم خندید و به پناه اشاره کرد. - پناه! بیا دخترم، گلمحمدیهامون سمت چپ طبقهی دومه، از شیشهای که نوشته «دستچین اردیبهشت»، یکم برای خانم بردار. پناه به سمت قفسهها رفت؛ وقتی برگشت و گلها را با دقت توی پاکت ریخت، زیباخانم با لبخند نگاهش کرد. - معلومه زود راه میافتی. فقط دل و جون بذار. ساعت نزدیک یازده شده بود. آفتاب دیگر عمودی میتابید و صدای فروشندههای بازارچه بلندتر شده بود. اما توی عطاری، هنوز همان آرامش لطیف جاری بود. بوی گل محمدی و انواع ادویهها در هوا پیچیده بود و نور ملایم از پنجرهی سقفی روی ردیف شیشههای گیاهان خشک میریخت، مثل تابلویی قدیمی و زنده. پناه پشت دخل نشسته بود، با دفترچهای در دست و انگشتانی که از بس نوشتن و لمس کردن گیاهها، حالا کمیبوی ادویه گرفته بود. زیباخانم با دقت مشغول کوبیدن چوب دارچین بود، صدای نرم هاون با سکوت مغازه همراه شده بود. - مامان زیبا... گلگندم چه خاصیتی داره؟ زیباخانم دست از کار کشید، خندید، آمد سمت پناه. -آخ که چه سؤالی پرسیدی! گل گندم مزاجش گرم و خشکه ضد دیابته، قاعدهآوره، ضد تبه، تصفیه کننده خون و ضد یرقان و بیماریهای کبده. پناه گیاه را بویید. - چه جالب - آره مادر، این گیاها خیلی خاصیت دارن. صدای زنگ کوچک در دوباره بلند شد. این بار مشتری نبود، دخترکی بود که تکه کاغذی به دست داشت و با خجالت سلام کرد. - مامان زیبا، مامانم گفت اگه وقت داری براش عرق نعنا بریزی. دلدرد داره. زیباخانم با مهربانی سری تکان داد و به پناه گفت: - برو دخترم، اون شیشهی سوم از بالا، دست راست. روش نوشته نعنا. 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/800-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D8%A8%D8%AA%D9%84%D8%A7-%DA%A9%D9%87%DA%A9%D8%B4%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-7844 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Kahkeshan ارسال شده در 28 تیر سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 28 تیر شیش ماه بعد... کفشهایش روی سنگفرش خیس پیادهرو صدا میداد. هوا بوی باران نیمهشب را میداد، خنک و جاندار. پناه شالش را کمی جلوتر کشید و قدمهایش را تندتر کرد. مسیر عطاری دیگر برایش غریبه نبود، مثل رد دست بر دلش مانده بود. شش ماه گذشته بود... شش ماهی که مثل نسیم اول بهار، بیصدا و سریع گذشته بود. همه چیز از همان روز در عطاری شروع شده بود. مامان زیبا بیهیچ حرف اضافهای، پولی قرض داده بود.«بگیر مادر، سرتو بلند نگه دار، خدا خودش برکت میده.» با آن پول، پناه خانهای کوچک، در کوچهای آرام اجاره کرده بود؛ اتاقی رو به حیاط، با درخت انار وسطش و مهمتر از همه، پدرش را از خانهی سالمندان بیرون آورده بود. هنوز روزی نبود که برای آن لحظهی باز شدن در خانه سالمندان و بغل کردن پیرمردی که تمام جوانیاش را به پای خانواده داده بود، شکر نکند. و حالا... حالا کار را در عطاری مثل کف دستش بلد بود. میتوانست از بوی گیاه بفهمد کدام تازهتر است، از بافت برگها بفهمد کی باید آسیاب شود، کی باید همانطور خشک بماند. مشتریها وقتی دنبال گیاه یا درمانی بودند، با اطمینان سمت او میآمدند. گاهی مامان زیبا از پشت دخل نگاهش میکرد و زیر لب دعایی میخواند. پناه لبخند زد. دستانش، که شش ماه پیش میلرزیدند، حالا محکم و قوی شده بودند. دلش هم همینطور. باران باریدن گرفت. ریز و آرام. پناه شالش را روی شانه جمع کرد و قدمهایش را محکمتر برداشت. ته کوچه، تابلوی کوچک عطاری زیباخانم مثل چراغی در دل مه میدرخشید. 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/800-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D8%A8%D8%AA%D9%84%D8%A7-%DA%A9%D9%87%DA%A9%D8%B4%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-8018 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Kahkeshan ارسال شده در 28 تیر سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 28 تیر سلام مامان زیبا، صبحتون بخیر! - سلام دخترم عاقبت بخیر! خوب شد اومدی الان میخواستم این فلفل سیاه ها رو آسیاب کنم. - بزارید من الان خودم آسیاب میکنم. - نه مادر تو امروز برو اون شیشههای گلاب و عرقهای نعنا رو بچین تو قفسهها؛ من خودم اینها رو آسیاب میکنم. - باشه. *** عصر زودتر از همیشه تعطیل کردند. مامان زیبا گفته بود: «بارون بند نیومده، مشتریامونم انگار امروز دل و دماغ خرید ندارن. زودتر برو خونه مادر.» پناه چترش را باز کرد و پا به خیابان گذاشت. خنکای باران، تنش را نوازش میداد. کلید انداخت و وارد شد. بوی نمِ حیاط و قرمهسبزی که مادر روی گاز گذاشته بود، مشامش را نوازش داد. پدرش روی مبل نشسته بود و روزنامهی تاخوردهای در دست داشت. با دیدن پناه، لبخند زد. - سلام دخترم... خسته نباشی. پناه لبخند زد، چترش را کناری تکیه داد و شالش را درآورد. - سلام بابا... الهی قربونتون برم. مادر از آشپزخانه بیرون آمد، با همان پیشبند گلدار و دستهایی که بوی خانه میداد. - سفره رو بندازم مادر، شام بخوریم؟ پناه کمک کرد. سفرهی سادهای پهن کردند؛ قرمهسبزی، ماست، ترشی. صدای باران از پنجره میآمد و سکوت خانه را پر کرده بود. بعد از شام، پناه سفره را جمع میکرد که موبایلش لرزید. صفحه را که دید، لبخندش وسیع شد؛ نسترن بود. - الو؟ - پناه؟ جونِ دلمی اگه بدونی چه خبر دارم! - چی شده دختر؟ صدات ذوق داره! - یک ماه دیگه عروسی میگیرم! مامان گفت باید از فردا بریم جهیزیه بخریم. پناه، با من میای؟ پناه همانطور که سفره را تا میزد، مکثی کرد. فردا باید میرفت عطاری... اما دلش نیامد روی ذوق نسترن آب بریزد. - معلومه که میام. میام کمکت کنم. - وای قربونت برم! فردا هشت صبح دم در خونتونم. آماده باش! تماس که قطع شد، پناه گوشی را کنار گذاشت و لبخند زد. 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/800-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D8%A8%D8%AA%D9%84%D8%A7-%DA%A9%D9%87%DA%A9%D8%B4%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-8019 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Kahkeshan ارسال شده در 28 تیر سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 28 تیر پناه با عصبانیت از جا بلند شد. مادرش با نگرانی نگاهش کرد اما پناه با پوزخندی تلخ گفت: - آقا میخواد بیاد؟! انگار اینجا منتظرش نشستیم! پسرهی بیچشم و رو خجالت نکشیده زنگ زده گفته میخوام بیام. آهان! نکنه تفریحاش ته کشیده؟ یا دوستاش ولش کردن یاد ما افتاده؟ مامان! زنگ بزن بهش بگو، پا بذاری اینجا، پناه قسم خورده روزگارتو سیاه میکنه! مادرش دهان باز کرد چیزی بگوید، اما پناه مجال نداد. برگشت و تندتند به سمت اتاقش رفت. در را محکم کوبید، صدای برخورد چوب در چهارچوب پیچید توی خانهی کوچکشان. پناه تکیه داد به در و بغضش ترکید. دستش را جلوی دهانش گرفت که صدای گریهاش بیرون نریزد، اما اشکها بیاختیار فرو میریختند. با صدای هقهق آرام، تمام خستگیها و دردهای سالهای گذشته از چشمهایش جاری شد. گریه کرد. آنقدر گریه کرد که چشمهایش سنگین شدند. پلکهای خیسش را بست و بیصدا خوابش برد. صبح با صدای اذان مسجد سر کوچه بیدار شد. چشمهای پفکردهاش را به سختی باز کرد. بلند شد، وضو گرفت و روبهقبله ایستاد. نماز که تمام شد، دیگر خواب به چشمش نیامد. بیصدا از اتاق بیرون رفت. وارد آشپزخانه شد. مشغول درست کردن صبحانه شد، مشغول بود که چند دقیقه بعد، مادرش وارد شد. با نگاهی پر از دلواپسی، نشست روی صندلی آشپزخانه و گفت: - پناه... پرهام برادرته. تو باید بزرگی کنی. اون جوون بود، دیوونه بود، اشتباه کرد... شاید پشیمون شده. مادر، شاید دلش تنگ شده. پناه سرش را بالا آورد. نگاهش محکم و بیرحم بود. - مامان، بهت گفتم! زنگ بزن بهش بگو پاتو بذاری اینجا، ببینمت، قسم خوردم زندگیتو سیاه میکنم. هر گوری هستی و بودی، همونجا بمون. اینجا کسی دلش نمیخواد ببینتت. بعد بدون اینکه اجازهی حرف دیگری بدهد، دستهایش را پاک کرد و رفت سمت اتاقش. در را آرام بست. کمد را باز کرد و شروع کرد به آماده شدن. چند دقیقه بعد قرار بود نسترن دنبالش بیاید. 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/800-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D8%A8%D8%AA%D9%84%D8%A7-%DA%A9%D9%87%DA%A9%D8%B4%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-8021 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Kahkeshan ارسال شده در 28 تیر سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 28 تیر *** هوا نیمهابری بود و نسترن با دقت به مغازهها خیره شده بود و آنها را یکییکی برانداز میکرد. پناه خسته و کلافه پشت سرش میآمد. از صبح توی این بازارچهی شلوغ میچرخیدند، اما انگار هیچ چیز باب دل نسترن نبود. - این چطوره نسترن؟ خوشگله به نظرم. نسترن نگاهی انداخت و اخم کرد. - رنگش دلمردهس. اینو بگیریم خونم غصهخونه میشه. پناه زیر لب غر زد: - خب تو بگو چی بگیریم دیگه، مگه من طراح داخلیام؟ مغازهی بعدی، بعدی، بعدی... هر بار پناه با هیجان چیزی را نشان میداد، نسترن ابرویی بالا میانداخت و ایرادی پیدا میکرد: - این خوب نیست، این رنگش بده، این طرحش قدیمیه، این پایهاش یک جوریه. پناه کفشهایش را به زمین میکشید و لبورمیچید. نسترن اما با جدیت فرماندهای که لشکر را هدایت میکند، جلو میرفت. خوردهریزها را، از سرویس قاشق و چنگال گرفته تا سرویس آشپزخانه، پارچ و جاادویهای را توی ماشین چیدند. چیزهای بزرگتر را هم آدرس دادند که فروشندهها بفرستند دم خانهی نسترن. هوا که رو به تاریکی رفت، تازه فهمیدند چقدر خستهاند. ساعت از نه شب گذشته بود. نسترن گفت: - بریم یه چیزی بخوریم دیگه، پام دیگه جون نداره. پناه بیحال سری تکان داد. به رستوران که رسیدند هر دو، بدون ذرهای حرف، منو را برداشتند، سفارش دادند و وقتی غذا رسید، با ولع شروع کردند به خوردن. دیگر هیچکدام انرژی بحث یا نق زدن نداشتند. فقط خوردند و بعد، با چشمهای خوابآلود، از رستوران بیرون آمدند. نسترن که رانندگی میکرد، گفت: - من اول تو رو برسونم، بعد خودم برم خونه. دیگه نفسم بالا نمیاد. پناه دستی به صورت خستهاش کشید. - الهی دورت بگردم، منم بیهوشم. چند دقیقه بعد، پناه جلوی در خانه پیاده شد. سترن برای خداحافظی دستی تکان داد و راهش را کشید و رفت. پناه، بیهیچ توانی برای فکر کردن، خودش را به اتاق رساند. روی تخت افتاد و بیهوا خوابش برد. 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/800-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D8%A8%D8%AA%D9%84%D8%A7-%DA%A9%D9%87%DA%A9%D8%B4%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-8022 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Kahkeshan ارسال شده در سهشنبه در 06:38 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در سهشنبه در 06:38 AM صبح، پناه زودتر از بقیه بیدار شد. نمازش را که خواند، یک فنجان چای برای خودش ریخت و بیسروصدا حاضر شد تا قبل از شلوغی بازار، خودش را به عطاری برساند.کوچهها هنوز نیمهخواب بودند. عطاری را که باز کرد، بوی گیاهان خشک و عطر تند اسپند دماغش را پر کرد. مامان زیبا هنوز نیامده بود. پناه خودش پشت دخل نشست، آینهی کوچک کنار رف را برداشت، روسری بنفش رنگش را مرتب کرد و مشغول مرتب کردن قفسهها شد. چند مشتری صبحزود آمدند، دمنوش خواستند، روغن گرفتند، پرسوجو کردند... ظهر که مامان زیبا رسید، پناه کمی دو دل بود، اما بالاخره گفت: - میشه دو سه روزی مرخصی بگیرم؟ - اتفاقی افتاده مادر؟ - نه… نسترن قراره جهیزیه بخره، تنهائه. دلم نمیاد تنها بذارمش. مامان زیبا لبخند زد. - معلومه که میشه مادر. پناه لبخندی زد و تشکری کرد. ظهر، نسترن با ماشین دنبالش آمد. هوا گرم بود و بازار شلوغتر از همیشه. پناه و نسترن مثل دو سرباز بااراده، از یک مغازه به مغازهی دیگر میرفتند، از آینه و شمعدان گرفته تا رومیزی، حوله، ظروف چینی... وقتی از مغازهای بیرون آمدند و کیسه به دست کنار خیابون ایستاده بودند، یک پسرک بیسر و پا که تکیه داده بود به موتورش، خیره به نسترن لبخند زد: - جون خانوم خوشگلا، کمکی نمیخواین خریدا رو برسونم؟ پناه سرش را بالا گرفت، نگاهی کوتاه انداخت و بدون اینکه چیزی بگوید، بازوی نسترن را گرفت و راه افتاد. اما صدای پسره هنوز میآمد: - بابا برای چی ناز میکنی جیگر؟ پناه یکهو رفت طرف پسره، بیمقدمه یقهاش را چسبید: - ادب نداریا! پسره با خندهی ابلهانهای گفت: - ولم کن دیوونه، یه شوخی کردیم دیگه! نسترن از پشت با ترس بازوی پناه را گرفت و کشید: - پناه ولش کن، بیخیال شو. پناه دندانقروچه کرد، یقهی پسره را ول کرد و عقب رفت، اما چشمهایش هنوز شعلهور بود. پسره که دید جمعیت نگاهشان میکند، موتور را روشن کرد و با پوزخند دور شد. نسترن نفسش را با صدا بیرون داد: - دختر تو آدمو میکشی یه روز. پناه اخمهایش را صاف کرد. - اینا اگه یه بار جوابشونو ندی، فکر میکنن چخبره! نسترن لبخند نصفهنیمهای زد. 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/800-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D8%A8%D8%AA%D9%84%D8%A7-%DA%A9%D9%87%DA%A9%D8%B4%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-8061 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Kahkeshan ارسال شده در سهشنبه در 07:15 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در سهشنبه در 07:15 AM (ویرایش شده) رستوران خلوت بود. صدای آبِ سماور و کوبیدن گوشت تو آشپزخونه با هم قاطی شده بود. نسترن کف دستش رو گذاشته بود زیر چونهاش و به لیست توی منو زل زده بود، انگار یه سؤال امتحان پیش روش باشه. پناه کفششو درآورد، یه کم پاهاشو کش داد و گفت: - استخاره میکنی؟ نسترن لبخند زد اما چیزی نگفت. بالاخره سفارش دادن و وقتی غذا رسید، هر دو اونقدری خسته بودن که تا قاشق به دهنشون رسید، دیگه صدایی ازشون درنیومد. پناه قاشق آخر رو گذاشت تو دهنش، دست به شکم به عقب تکیه داد: - من دیگه یه قدم دیگه راه برم، وسط خیابون میخوابم! نسترن لیوانشو برداشت، یه جرعه آب خورد و گفت: - فردا خیلی چیزای مهمتر مونده... پرده، فرش، سرویس خواب... - خاک به سرم...! پناه سرشو چرخوند سمت پنجره، چشمهاشو بست. نسترن با گوشی ور میرفت، یه چیزی تایپ میکرد. بعد از چند دقیقه گفت: - بلند شو ببرمت خونه، خودمم باید یه دوش بگیرم، حس میکنم گرد و خاک بازار چسبیده بهم! پناه زیر لب غر زد، کیفشو برداشت، از جا بلند شد. بیرون هوا خنک شده بود. نسیمی از سمت بلوار میاومد، بوی خاک خیس رو با خودش آورده بود. نسترن، پناه رو رسوند دم در. - فردا ساعت نه آماده باش، زنگ میزنم بیام دنبالت. - حتماً با کفش کوهنوردی میام، دیگه کف پام حس نداره! نسترن خندید و رفت. پناه هم کلید انداخت، درو باز کرد، وارد خونه شد. ویرایش شده 10 ساعت قبل توسط Kahkeshan 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/800-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D8%A8%D8%AA%D9%84%D8%A7-%DA%A9%D9%87%DA%A9%D8%B4%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-8062 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Kahkeshan ارسال شده در 9 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 9 ساعت قبل همونجا خشکش زد. پرهام وسط راهرو وایستاده بود. همون قد بلند، همون نگاه همیشگی. لبخند روی لبش، انگار نه انگار که چند سال گذشته. یه قدم اومد جلو، دستاشو باز کرد برای بغل کردن. - سلام آبجی... پناه عقب پرید، اخماش عمیقتر شد. مادرش از ته سالن اومد سمتشون، لبخند روی صورتش یخ زد. - مگه نگفتم نبینمت اینجا؟! مگه نگفتم نیایی؟ برای چی اومدی؟! پرهام خواست چیزی بگه، اما پناه با صدای بلند، لرزون و پرخشم داد زد: - گمشو بیرون! از خونهی من بیرون! اینجا برای آدمایی مثل تو جایی نیست! مادرش سراسیمه جلو اومد، بازوی پناه رو گرفت: - چیکار میکنی پناه؟ این برادرته... پناه چشمهاشو دوخت به صورت مادرش. لبش لرزید، اما صداش محکم بود: - کدوم برادر، مامان؟ کِی؟ وقتی یه نون خشک نداشتیم، کجا بود؟ وقتی زنگ زدم و گفتم داداشمه، حتماً کمکم میکنه... نه به من، من به درک، به تو، به بابا کمک میکنه... چشماشو بست، صداش شکست، اما لحنش همونقدر سفت موند: - میدونی چی گفت؟ گفت مزاحمم نشو، میخوام با دوستام برم مسافرت تفریح! الان چی؟ دلش تنگ شده؟ نه مامان، بگو بره... بگو گمشو... ما فقیر فقرا برازندهی شازده نیستیم! پرهام لباشو از هم باز کرد، اما هیچ صدایی نیومد. پناه با بغضی که داشت میجوشید، برگشت سمت اتاقش. پلهها رو دوتا یکی رفت بالا، درو محکم بهم کوبید. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/800-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D8%A8%D8%AA%D9%84%D8%A7-%DA%A9%D9%87%DA%A9%D8%B4%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-8214 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Kahkeshan ارسال شده در 9 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 9 ساعت قبل صدای کوبیدهشدن در، مثل انفجار تو خونه پیچید. صدای نفسای تندش تو فضای ساکت اتاق میپیچید. مشتهاشو گره کرده بود، اشک تو چشماش میچرخید اما نمیذاشت بچکه. دیوارو نگاه میکرد، اما انگار چیزی نمیدید. پایین، پرهام نفس عمیقی کشید، لبهاشو با حرص روی هم فشار داد، چمدونش گوشهی راهرو بود. برگشت سمت مادرش، صداش بلند شد: - من که گفتم نمیام! تو بودی که زنگ زدی، اسرار کردی! همینو میخواستی؟ همین که این دختر دیوونهت هرچی از دهنش در میاد بهم بگه؟! آره مامان؟ دلت آروم گرفت حالا؟! مادرش با چشمهای قرمز و صدای بغضدار گفت: - اون فقط درد کشیده... - همه درد میکشن، مگه من نکشیدم؟! منو بگو، خونهمو ول کردم، اومدم تو این مرغدونی، که چی؟ که این تحقیر نصیبم بشه؟ خم شد، چمدونو برداشت، رفت سمت در. مادرش دوید جلو، از پشت دستشو گرفت، اشک میریخت: - نرو... پرهام تو رو خدا... بذار حرف بزنیم، یه امشب فقط... پرهام با خشونت دستشو کشید، هلش داد عقب: - ولم کن! خستهم کردی! در همون لحظه، مادرش پای عقب رفتنشو گم کرد، سرش به تیزی دیوار راهرو خورد. یه لحظه همهچی ساکت شد. یه قطره خون از پیشونیش چکید، سر خورد پایین صورتش. مادر خم شد، دستشو گرفت روی پیشونی، نالهی کوتاهی زد. پرهام خشکش زد. نفسش برید. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/800-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D8%A8%D8%AA%D9%84%D8%A7-%DA%A9%D9%87%DA%A9%D8%B4%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-8216 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Kahkeshan ارسال شده در 9 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 9 ساعت قبل پرهام مات شده بود. چمدون توی دستش یخ کرده بود. نگاهش قفل شده بود روی رگهی خونی که از پیشونی مادرش سرازیر میشد پایین شقیقه. - م… مامان؟! مادرش خم شده بود، یه دستش روی پیشونی، یه دست دیگهاش لرزون رو دیوار. سعی میکرد تعادلشو حفظ کنه اما پاهاش سست شده بودن. نالهکرد: - خوبم… چیزی نیست… پرهام چمدونو انداخت زمین، رفت جلو. دلش ریخت. دستشو گرفت زیر بازوی مادرش: - وایسا... بشین اینجا... وایسا ببینم… وای خدا… چرا خون میاد؟! - گفتم چیزی نیست پسر… پرهام هول کرده بود، شقیقههاش میزد، خودش هم نفهمید کی از روی اپن یه دستمال برداشت، کی نشست کنار مادرش. صداش لرزید: - مامان ببخش… به خدا نمیخواستم… نمیدونستم… یه لحظه فقط... از کوره در رفتم... مادرش لبخند تلخی زد، دست لرزونش رو گذاشت روی بازوی پرهام: - میدونم... پرهام زل زده بود به خون، به پیشونی شکافخورده، به مادری که همیشه خودش رو محکم نشون میداد اما حالا اینطور ساکت و لرزون بود. - میبرمت بیمارستان... زخم بدیه، بخیه میخواد... مادرش نفس عمیقی کشید، همونجا نشسته گفت: - نه، لازم نیست الان خودم پانسمانش میکنم. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/800-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D8%A8%D8%AA%D9%84%D8%A7-%DA%A9%D9%87%DA%A9%D8%B4%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-8217 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Kahkeshan ارسال شده در 9 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 9 ساعت قبل صدای افتادن چیزی روی زمین و فریاد پرهام، پناه رو از جا پروند. از پشت در، فقط تونست صدای لرزون مادرش رو بشنوه که میگفت «خوبم، چیزی نیست» در اتاقو محکم باز کرد. - چیکار کردی مامانم رو؟! با پاهای برهنه دوید سمت سالن. چشماش از عصبانیت برق میزد. به پرهام نزدیک شد، دستشو گرفت، پرت کرد عقب: - برو گمشو! از اینجا برو بیرون! پرهام گیج و هول، فقط سعی میکرد چیزی بگه. - من... من فقط یه لحظه... پناه، به خدا نمیخواستم! - تو اصلاً نباید اینجا میبودی! نباید پات رو بذاری تو این خونه! با مادرتم این کارو میکنی؟! مردی که به مادرش رحم نکنه، به کی میکنه؟! در همین لحظه، در حیاط باز شد. صدای کلید پدر، که با چرخ ویلچرش از بقالی برگشته بود، اومد تو خونه. وارد که شد، یه بسته نون دستش بود، اما با دیدن اون صحنه، نون از دستش افتاد. - چی شده؟! خون؟! پناه جلو رفت، دست مادرش رو گرفت، به پدر اشاره کرد: - اینو ببین بابا… پسر نازنینت، پهلوونِ فراری، سر مادرو به دیوار کوبوند! پدر با چشمای گرد، به پرهام زل زد. صدای نفسهاش سنگین شد. - تو… با مادرت این کارو کردی؟! پرهام لب باز کرد، اما صداش درنیومد. نگاهش بین خون، مادر، پدر، و پناه میچرخید. پدر با دندون قروچه گفت: - برو بیرون… تا وقتی زندهم، دیگه نمیخوام ببینمت… سکوت سنگینی افتاد. پرهام یه لحظه وایساد، بعد چمدونشو از زمین برداشت، بدون اینکه حرفی بزنه، درو باز کرد و رفت. پشت سرش فقط صدای نفسهای سنگین پدر بود و زجههای بیصدای مادر… نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/800-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D8%A8%D8%AA%D9%84%D8%A7-%DA%A9%D9%87%DA%A9%D8%B4%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-8218 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Kahkeshan ارسال شده در 7 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 7 ساعت قبل (ویرایش شده) پناه دو زانو کنار مادرش افتاد، دستاش لرزید. با گوشهی روسریش خونِ روی پیشونی مادرش رو پاک کرد، اما زخم باز بود. - وای مامان… وای صبر کن، الان باند میارم، صبر کن فقط… پا شد، دوید سمت کمد دارو. با دقتی عصبی، بتادین و گاز و باندو برداشت، برگشت. زانو زد، خم شد، با بغض گفت: - تو رو خدا آروم بشین، بذار تمیزش کنم… لعنت به اون نامرد… لعنت بهش… مادرش هیچی نمیگفت. اشکهاش بیصدایش میریخت. پناه اخماش تو هم بود، زیر لب غر میزد: - آدم نیست، حیوونه! اومده از راه نرسیده وحشی بازی در آورد، هل داده تو رو… حالا فردا نیاد بگه سرخورده بودی خودت زدی به دیوار! پدرش که هنوز تو چارچوب ایستاده بود، با چشمهایی گودافتاده زل زده بود چند قطره خون رو زمین. نفسهاش بریدهبریده بود. با صدایی گرفته گفت: - مگه من چه گناهی کردم؟ تاوان کدوم کارمو دارم میدم؟ چرا این پسر من اینطوری شد…؟ پناه برگشت سمت پدر، با بغض گفت: - این پسرِ تو نیست بابا… این یه غریبهست! یه بیرحمه، یه خودخواهه… ما که مرده بودیم براش، اما اون انگار فقط خودش رو داشت… مادرش که حالا سرش پانسمان شده بود، با صدایی خفه گفت: - شما نمیفهمین… از اولش هم یه گوشهای از دلش همیشه تنها بود… همیشه دنبال یه تکیهگاه بود… پناه بلند شد، عصبی گفت: - دنبال تکیهگاه؟! اونی که باید تکیهگاه میبود، شد سایهی سنگین! مادرش زد زیر گریه. دو دستش رو زد روی صورتش، بین هقهق گفت: - من نمیتونم بدون اون… نمیتونم… الانم که رفت نمیدونم کجاست، گشنهست، خستهست… نکنه تصادف کنه… نکنه… پناه رفت کنار مادرش، نشست، دستاشو گرفت تو دستش: - اگه یه ذره دلسوزی تو وجودش بود، قبل از اینکه بزنه تو رو نقش زمین کنه، یه بار میپرسید مامان چی میخوای… مامان حالت خوبه… نه که بیاد با چمدونش غر بزنه و بره! ویرایش شده 6 ساعت قبل توسط Kahkeshan نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/800-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D8%A8%D8%AA%D9%84%D8%A7-%DA%A9%D9%87%DA%A9%D8%B4%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-8220 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Kahkeshan ارسال شده در 6 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 6 ساعت قبل (ویرایش شده) مادرش روی زمین نشسته بود، به دیوار تکیه داده بود، چشمهاش خیس، صداش بریدهبریده: - پناه… تو رو خدا… برو دنبال داداشت… پناه عصبی، دست به سینه ایستاده بود: - مامان… تمومش کن. تمومش کن دیگه. اون که ما رو نمیخواد، ما چرا باید… - تو نمیفهمی… اون دلنازکه… حرف زیاد میزنه ولی دلش بچهست… پاشو برو پناه… تو رو به جون من برو… پناه چشم چرخوند، دست کشید رو صورتش، بعد نفسش رو محکم بیرون داد، مانتوش رو پوشید بعد کلیدو برداشت: - خیلی خب… میرم، ولی به جون خودم اگه یه کلمه دیگه بهم بگه، قسم میخورم بهش رحم نمیکنم! در رو محکم بست و زد بیرون. تو کوچه قدمهاشو تند کرد. گوشی رو درآورد، شماره پرهام رو گرفت. صدا که وصل شد، داد زد: - کدوم گوری خودتو گم کردی؟! - بتوچه! بیرونم کردی دیگه، حالا چی میخوای؟ - آدرس بده لعنتی، همین الان! پرهام مکث کرد، بعد گفت: - خیابون یاسمن، کوچه ۴، پلاک ۲۲. پناه با اخم گوشی رو قطع کرد، آدرسی که پرهام داده بود؛ آدرس خانهی زیبا خانم بود یعنی امکانش بود پرهام با پسر زیبا خانم دوست باشد؟ نفسش بریدهبریده شد. ایستاد جلوی خونه. در که باز شد، زیبا خانم و پشت سرش پسرش نمایان شدند پناه: سلام مامان زیبا زیبا خانم: سلام مادر خوش اومدی بیا تو! پناه: پرهام... زیبا خانم: آره مادر اینجاست؛ پرهام و علی باهم دوستن. حالا بیا تو باهم حرف میزنیم. پناه تشکری کرد و با اخم رفت تو. نگاه پرهام که از رو مبل بیخیال بلند نشده بود افتاد تو چشمش. ویرایش شده 6 ساعت قبل توسط Kahkeshan نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/800-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D8%A8%D8%AA%D9%84%D8%A7-%DA%A9%D9%87%DA%A9%D8%B4%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-8221 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Kahkeshan ارسال شده در 6 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 6 ساعت قبل پرهام بدون اینکه بلند شه گفت: - چیه؟ اومدی ببینی این بدبختِ آواره کجا شب رو میخوابه؟ یا نگران چمدونم بودی؟ پناه یهدفعه رفت سمتش. یقهشو گرفت، کشیدش بالا. با مشت زد زیر گوشش. صدای «تق» تو اتاق پیچید. با گریه داد زد: - خفه شو! خفه شو لعنتی! صدای گریهش خفه شد تو فریادهاش: - تو چجور برادری هستی ها؟! چیکار کردیم باهات که اینجوری باهامون دشمنی؟! پاشو کوبید زمین، مشتشو فشار داد: - من از درس و دانشگام زدم، کار کردم، عرق ریختم که تو بری اونور آب… مرد شی… یه کسی شی! این بود مزد من؟! صداش لرزید، ولی هنوز بلند بود: - اون مادری که شب تا صبح مریض میشدی پات نشست، اون بابایی که کارگری کرد تا هزینه سفرتو بده، اون که قطع نخاع شد… اینا چی بودن برات؟ هیچی؟! اشکهاش مثل سیل جاری شدن: - لعنتی… چرا اینقدر با ما دشمن شدی…؟ چرا…؟ اتاق پر از سکوت شد. زیبا خانم نفسش تو سینه حبس. پسرش بیحرکت. پرهام هم مات. پناه نفسنفس میزد، اما دیگه صدایی ازش درنمیاومد. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/800-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D8%A8%D8%AA%D9%84%D8%A7-%DA%A9%D9%87%DA%A9%D8%B4%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-8222 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Kahkeshan ارسال شده در 6 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 6 ساعت قبل پرهام با خشم دستهای پناه رو از یقهش کند. صورتش از خشم سرخ بود، چشمهاش برق میزد، صدای فریادش اتاق رو لرزوند: - آره! دشمنتم! چون با اینکه من پسر این خانواده بودم، همیشه تو فداکاری کردی! آره پناه، من با رتبه عالی دانشگاه قبول شدم، اما تو شدی مایه افتخار! رفتم اونور آب اما بازم تو شدی مایه افتخار! اونجا جون کندم، کار کردم، پول درآوردم… بازم تو تو خونه با اون چندرغازت شدی عزیز دل بابا و تاج سر مامان! پرهام نفسش تند شده بود، از حرص دندوناشو روی هم فشار میداد: - تو دختری، ولی انگار سه تا مرد بودی! کار میکردی، نون میآوردی، خم به ابرو نمیآوردی… انگار خواهر نبودی… یه قهرمان لعنتی بودی! کسی که نه نیاز داشت، نه شکست میخورد، نه کمک میخواست! دستش رو به سینه خودش کوبید: - آره! ازت بدم میاد، چون اون احترامی که باید برای من باشه، شد برای تو! اون افتخاری که باید مال من باشه، شد مال تو! من چی بودم؟ چشماش پرِ بغض شد ولی صداش هنوز میلرزید از فریاد: - همون روزی که زنگ زدی کمک بخوای، جواب ندادم… بعد بهت گفتم مزاحمم نشو چرا؟ چون میخواستم ببینم توی شکست چجوری میشی! میخواستم یه بارم شده، توی درد و زجر بییاور باشی… میخواستم ببینم مامان و بابا بازم تو رو انتخاب میکنن یا منو که اونور دنیا از همه چی بینیاز بودم… مشتهاش رو گره کرد، نگاهش رو دوخت تو چشمهای اشکآلود پناه: - ولی اونا بازم تو رو خواستن… شکستخوردهی مفلوک داستان بازم من شدم… حالا فهمیدی چرا ازت بدم میاد؟ چرا باهات دشمنم؟ چون حتی تو شکست، بازم تو برندهای لعنتی… اتاق ساکت شد. فقط نفسهای بریدهی پرهام و نفسنفس زدن پناه. زیبا خانم با نگرانی نگاشون میکرد. پسرش از جاش جم نمیخورد. پناه با دست لرزونش اشکهاشو پاک کرد… نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/800-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D8%A8%D8%AA%D9%84%D8%A7-%DA%A9%D9%87%DA%A9%D8%B4%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-8223 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Kahkeshan ارسال شده در 6 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 6 ساعت قبل پناه دیگه نایی برای ایستادن نداشت. آهسته رفت سمت مبل و با صدایی گرفته از هقهق، نشست. شونههاش میلرزید، چشمهاش خیس بود. سرش رو پایین انداخت و آروم گفت: - ولی من… من که نخواستم مایهی افتخار باشم… قهرمان داستان نبودم پرهام… فقط یه زندگی آروم میخواستم، یه ذره آرامش… اما همونم نشد! صداش شکست. دستش رو گذاشت رو سینهش، انگار چیزی سنگین داشت فشارش میداد: - اون روز… بخاطر دفاع از یه دختر غریبه تا لب مرز مرگ بردنم… زدنم… کما… تو حتی یه زنگ خشک و خالی نزدی! بابا رو بردن خونه سالمندان… مامان از نداری خونهمونو فروخت… تو کجا بودی؟ حتی یه تعارف دروغی هم نکردی! صدای پناه بالا رفت، بغضش ترکید: - من بهت زنگ زدم… کمک خواستم… تو بهخاطر کینههات دست رد زدی بهم! منِ عوضی حتی از حق خودم گذشتم… هشت ماه پرهام! هشت ماه کم نیست… من دنبال اون پرونده نرفتم، چون ترسیدم… ترسیدم باز شر شه… بابا رو دوباره ببرن خونه سالمندان… مامان آوارهتر شه… دستش رو بالا آورد و اشکهاشو محکم پاک کرد، بعد با چشمای خیس، خیره شد تو صورت پرهام: - حالا بعد چهارده ماه اومدی میگی دشمنی داری چون من مایه افتخارم؟ آخه مرتیکه، تو چی کار کردی که اون دوتا پیرمرد و پیرزن دلشون خوش شه بهت؟! تو تو سختترین لحظهها حتی یه زنگ هم نزدی، حالا همه تقصیرارو میندازی گردن من؟! صداش لرزید اما محکم ادامه داد: - حتی غیرت نکردی بابای پیرت رو از خونه سالمندان دربیاری! میگی اینجا مرغدونی بود؟ خب همون مرغدونی رو اجاره میکردی، اون دوتا رو میآوردی! منو میذاشتی تو همون بیمارستان جون بدم… هشت ماه اونجا بودم و تو حتی یه لحظه به فکرم نبودی… پناه نفسش رو سخت بالا کشید، لبهاش لرزید، ولی انگار قلبش رو گذاشت رو زبونش: - حالا بیغیرتی و بیوفایی و حواسپرتی خودتو میخوای بندازی گردن کینهای که با من داشتی؟! با من دشمنی؟! از من بدت میاد؟! باشه… راهمون از هم جداست! بلند شد، ایستاد رو بهروش، با صلابت ولی اشکبار: - نه من دیگه برادری به اسم تو دارم… نه تو خواهری به اسم من… هر وقت خواستی مامان و بابا رو ببینی، به مامان خبر بده… من از خونه میرم… بیا ببینشون… بعدشم برو! و با همون چشمهای اشکی، سرش رو انداخت پایین… نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/800-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D8%A8%D8%AA%D9%84%D8%A7-%DA%A9%D9%87%DA%A9%D8%B4%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-8224 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Kahkeshan ارسال شده در 5 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 5 ساعت قبل (ویرایش شده) بدون توجه به مامان زیبا و علی که خشکش زده بود از خونه بیرون زد. هوا سرد بود. طوری که تا مغز استخون میرفت، ولی از سرمای دل پناه کمتر بود. پاهاش رو به زور میکشید، پاشنه کفشاش صدا میداد رو آسفالت خیس کوچه. بارون نگرفته بود، اما انگار دل آسمونم مثل دل پناه گرفته بود. اشکاش بیصدا میریختن و گونهشو میسوزوندن… یهجوری میرفت که انگار هیچ مقصدی وجود نداره. فقط باید از اونجا، از همه چیز، از خودش فرار میکرد. لبهاش بیاختیار شروع به لرزیدن کردن… آروم… زیر لب… خفه ولی با درد، خوند: «بغضمو نشکن عزیزم، طاقت این یکی رو ندارم…» صداش تو کوچهی خلوت گم شد، اما خودش شنید. خودش با اون صدا ترک خورد… دستاشو کرده بود تو جیب پالتوش، شونههاشو جمع کرده بود تو خودش، ولی نمیتونست جلوی هقهقهای مقطعش رو بگیره. «گریه نکن وقتی که میری، نمیخوام چشمات بباره… نمیخوام بفهمه دنیا، تو برای من بمونی… یا نمونی…» نفس عمیقی کشید… سرش رو به آسمون بلند کرد… ولی حتی آسمونم براش دل نسوزوند. فقط سکوت و سرما… چقدر این شب لعنتی شبیه تنهایی خودش بود… *** (یک سال بعد...) یک سال گذشته بود... انگار همون دیشب بود که پناه با چشمای خیس تو سرمای شب گم شده بود. اما حالا… لباسی ساده و سنگین پوشیده بود، موهاش رو جمع کرده بود پشت سر، و لبخند محوی نشسته بود رو لبش. صدای زنگ در که اومد، مادر پناه نفس عمیقی کشید و گفت: ویرایش شده 5 ساعت قبل توسط Kahkeshan نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/800-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D8%A8%D8%AA%D9%84%D8%A7-%DA%A9%D9%87%DA%A9%D8%B4%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-8225 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Kahkeshan ارسال شده در 5 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 5 ساعت قبل - اومدن… بسمالله! پدرش هم دستی به موهای نقرهایش کشید و با چرخ ویلچر رفت سمت در. زیبا خانم با مانتوی شقورق سبز یشمی و برق چشماش وارد شد، لبخند به لب، نگاهش پر از هیجان. علی هم با پیراهن ساده طوسی و کت تیره، ساکت و مودب پشت سر مادرش وارد شد. همه احوالپرسی کردن. تعارفها، شیرینی و شربت، خندههای از ته دل و نگاههایی که دائم از گوشه چشم پناه و علی رو زیر نظر داشتن. پناه با سینی چای وارد شد. دستش میلرزید، استرس داشت مانند هر دختر دیگری، وقتی چایی رو جلوی علی گذاشت، علی آروم گفت: - ممنون. بعد از کلی حرفهای معمولی بین بزرگترها، از اخلاق علی گفتن، از مهربونی پناه، از نون و نمک و رسم و رسوم… زیبا خانم خندید و گفت: - خب حالا بذارین این دوتا جوون هم یه چند کلمه با هم حرف بزنن ببینن دلشون چیه! مادر پناه هم با خندهی خجالتی تایید کرد: - آره دیگه، رسمه… پناه سرش رو انداخت پایین. علی نگاهی به مادرش انداخت و بلند شد. پدر پناه اشاره کرد به اتاق کناری: - بفرمایین اونجا راحتتر میتونین صحبت کنین. پناه با مکثی کوتاه بلند شد. قدمهاش مطمئن بود و علی هم پشت سرش… در اتاق بسته شد. یه سکوت کوتاه… بعد نگاه اول… نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/800-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D8%A8%D8%AA%D9%84%D8%A7-%DA%A9%D9%87%DA%A9%D8%B4%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-8226 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Kahkeshan ارسال شده در 5 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 5 ساعت قبل در اتاق بسته بود. علی روی صندلی کنار پنجره نشست و با لبخندی که از ته دلش میاومد، نگاهی به پناه انداخت. نور چراغ دیواری، موهای جمعشدهی پناه رو روشنتر نشون میداد و اون لبخند کمرنگ هنوز رو لباش بود. علی با لحنی شیرین و جدی گفت: - خب پناه خانم… بالاخره امشب به ما بله میدی؟! دیگه که انشاءالله کاری نمونده که بخوای کاملش کنی یا انجامش بدی، درسته؟ پناه سرشو پایین انداخت، لبخندش کشاومد، دستی به دکمههای پیرهنش کشید و آروم گفت: - وای علی… اگه میذاشتی این بچهی نسترن به دنیا بیاد، بعد… - پناه! صدای معترض علی قطعش کرد. - بابا از این بیشتر توروخدا معطلم نکن… اول گفتی میخام عطاری رو بخرم که خریدی و مادر من رو از کار بیکار کردی! یه نفس عمیق کشید و دستهاشو باز کرد: - بعد گفتی پرهام معلوم نیست خرجی برا پدر مادرت بفرسته و تمام کارهای عطاری رو به مامانت یاد دادی درست مثل وقتی که مامان من به تو یاد داد. بعدشم گفتی صبر کن دوباره کنکور بدم… وای از دست تو! حالام گیر دادی به اینکه بچهی نسترن به دنیا بیاد؟! با خندهی حرصی گفت: - آخه این شد دلیل؟ این شد بهونه؟! پناه زد زیر خنده. صدای خندهش پر از شیطنت بود. نگاهش کرد و با ناز گفت: - خیلی خب علیآقا… از این بیشتر منتظرت نمیذارم… امشب… بله رو میگم. چشمای علی برق زد. - جدی میگی؟ واقعاً؟ قسم بخور! - قسم لازم نیست، فقط برو لبخندتو جمع کن، خیلی تابلو خوشحالی! با هم از اتاق بیرون اومدن. لبهاشون به خنده باز بود. زیبا خانم که از نگاهشون همهچیزو فهمیده بود با ذوق گفت: - خب؟ خب؟ چی شد بچهها؟ پناه آروم گفت: - بله… همهجا یکلحظه ساکت شد، بعد صدای دست زدن و ذوق و سوت خنده بلند شد. زیبا خانم درحالیکه اشک تو چشماش جمع شده بود، یه انگشتر طلای ظریف با نگین قرمز از توی جعبهای مخملی درآورد و به دست پناه کرد. - اینم نشون دختر قشنگم… شیرینی تعارف شد. صدای خنده، چای و قند و دلهای سبک… زیبا خانم و علی بعد از یکی دو ساعت خداحافظی کردن و رفتن. وقتی در پشت سرشون بسته شد، پناه دستش رو آورد بالا، به حلقه نگاه کرد و با لبخند گفت: - بالاخره… نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/800-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D8%A8%D8%AA%D9%84%D8%A7-%DA%A9%D9%87%DA%A9%D8%B4%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-8227 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Kahkeshan ارسال شده در 5 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 5 ساعت قبل پناه بعد از رفتن مهمونا، سینی خالی رو از میز جمع کرد، فنجونها رو گذاشت توی سینی، شیرینیهای باقیمونده رو گذاشت سر جاش و با یه لبخند آروم که هنوز از لبش نرفته بود، نگاهی به مادر، پدرش انداخت و گفت: -شبتون بخیر . مادرش با نگاهی پرمهر جواب داد: - شب بخیر دخترم… الهی خوشبخت بشی. پناه آروم از سالن بیرون رفت، وارد اتاقش شد. لباساشو عوض کرد و شال حریر نازک بنفشش رو از سر برداشت، کش موهاش رو باز کرد و خودش رو انداخت رو تخت. سقف سفید اتاق رو نگاه کرد… و بعد چشمهاش، بیاختیار، رفت سمت گذشته… ** اون شب… همون شبی که از خونهی مامان زیبا با دل شکسته زد بیرون… همون شب لعنتی که سرد بود و پر از بغض. فرداش، پرهام بیهیچ حرفی، بلیط گرفت و برگشت خارج. پناه، از اون دعوا… از حرفای تلخی که بینشون رد و بدل شده بود، حتی یه کلمه هم به پدر و مادرش نگفت. فقط تو خودش ریخت، مثل همیشه… چند هفته بعد، عروسی نسترن بود. یه شب شلوغ، پر از نور و صدا و رنگ. مامان زیبا با علی هم دعوت بودن. برای اولینبار بعد از مدتها اون شب با وجود حرفها و رفتار علی خندید. اون شب بهش خوش گذشت… خیلی خوش گذشت. دقیقاً یه هفته بعد، علی و مامان زیبا اومدن خواستگاری. پناه گفته بود مشکلاتی داره که باید حلشون کنه و علی… همون شب یه جمله گفت که هیچوقت از یاد پناه نرفت: - من نمیتونم بگم عاشقت شدم. نه، اینجوری نیست… ولی تو با دخترای دور و برم فرق داری. نمیخوام از عشق بگم، فقط… فقط میخوام منتظر یه دختر متفاوت بمونم تا مشکلاتش رو حل کنه و رو کمک منم حساب کنه، بعد با دل آروم و خوش بله بده و حالا… امشب… بعد از یک سال، پناه، دختر متفاوت علی، بالاخره جواب بله رو داده بود. چشمهاش رو بست… یه نفس عمیق کشید و زیر لب زمزمه کرد: «از کوچههای گریه گذشتم، تا لبِ خنده رسیدم. نه به امید کسی نه با وعدهی عشق با خودم با زخمهام ساختم و بخشیدم...» صدای پیام گوشی بلند شد. نگاهی انداخت: نسترن بود. «بیداری؟ درد دارم، فکر کنم داره میاد… بچهم داره میاد پناه! دخترم داره میاد!» پناه از جا پرید. قلبش تندتر زد. لبخند روی لبش پررنگتر شد. - عجب شبی بود امشب. پایان نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/800-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D8%A8%D8%AA%D9%84%D8%A7-%DA%A9%D9%87%DA%A9%D8%B4%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-8228 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.