رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

 ششمین همزاد

پارت #بیست_پنج

 

 

میشل دست پشت کمرش انداخت و به دیاموند اخطار داد:

 

_ من دارم میرم بهتره تو خودت مراقبش باشی!

 

دخترِ مو صورتی بلند شد و بغل دیاموند رفت:

 

_ عزیزم بیا دیگه؛ اونم بهوش اومده من باید برم!

 

روی مبل نشستم و با یادآوری خاطرات؛ درد و ناراحتی کمی رو ازشون احساس کردم!

 

_ چیشده دیاموند؟

 

دیاموند کمر مو صورتی رو فشار داد و بوسه‌ای روی گونه‌اش گذاشت:

 

_ جِنی برو حاضر شو منم میام!

 

جنی نام بوسه‌اش رو جواب داد و به سمت یکی از درهای اونجا رفت که دیاموند کنارم اومد. کمکم کرد بشینم و بعدش لیوان آبی بدستم داد:

 

_ چیزهایی که میگم رو گوش کن چون شاید فرصت نباشه برات توضیح بدم!

 

همون لحظه میشل از یک دری خارج شد و در حالیکه مقصدش آشپزخونه بود؛ نالید:

 

_ بدم میاد نیم ساعت میخوان خلوت کنن کلی ناز و قر میارن!

 

دیاموند پرسید:

 

_ چیشده ؟

 

میشل دستی توی هوا تکون داد:

 

_ خانم تشنه‌ است!

 

و وارد آشپزخونه شد! دیاموند رو بهم کرد و گفت:

 

_ من و میشل مجبورا بهت تلقین ذهنی کردیم که درد و ترس اون خاطره دوباره بهت برنگرده! فعلا خواهش میکنم زیاد بهش اهمیت نده چون ممکنه این تلقین از بین بره!

 

به مرگ مامانم فکر کردم و احساس ناراحتی کمی رو درک کردم‌! واقعا اینقدر بی تفاوت بودم نسبت به مرگش؟!

 

میشل از آشپزخونه بیرون زد و در حالیکه لیوان آب توی دستش بود گفت:

 

_ ما تا شب فرصت نداریم دیاموند!

 

عصبی رو به دیاموند غریدم:

 

_ تو وضعیتی که من هستم اون خانوم‌ها اینقدر مهمه؟!

 

میشل دم در اتاق صبر کرد و رو بهم گفت:

 

_ هیچ وقت به نعمت‌هایی که مفته‌اس لعنت نفرست!

 

و بعد داخل شد و در اتاق رو بست! دیاموند کنار گوشم زمزمه کرد:

 

_ اون دخترهایی که دیدی از سمت پادشاه اومدن و خبرکشن! اگه اینجا چیزی ...

 

فریاد میشل کل خونه رو به لرزه انداخت و من از ترسم لیوان آب دستم رو روی پارکت رها کردم!

 

دیاموند بلند شد و همون لحظه درِ اتاق میشل به ضرب باز شد و با صورتی که سرخ شده بود داد زد:

 

_ اون عو*ضی فرار کرده! دیاموند باید بری!

 

دیاموند با غیض میز مقابلم با یک لگد به هوا پرتاب کرد که از این سرعت و قدرتش حیرت کردم!

 

میشل به آنی کنارم اومد و از بازوم گرفت که دست دیاموند دور مچش اسیر شد:

 

_ چیکار میکنی؟!

 

میشل پسش زد و بلندم کرد:

 

_ پادشاه بیاد و ببینه اینجاست؛ مردن آرزومون میشه!

 

دیاموند من رو از بین بازوی میشل کشید و غرید:

 

_ خودم الان میبرمش!

 

با تعجب لب زدم:

 

_ اینجا چه خبره؟

 

و میشل در کمال نامردی خونسرد گفت:

 

_ هیچی عزیزم؛ فقط دستگاه کشتار الهگان قرار بیاد و خونت رو بریزه!

 

با فکر اینکه ممکنه همون مردِ داخل خونمون دوباره بیاد؛ از ترس به دیاموند چسبیدم که اونم از خشم خم شد و مبل تک نفره رو به سمت آشپزخونه پرت کرد.

 

تا به خودم بیام همون مبل روی هوا دوباره به سمتمون برگشت و محکم به ما سه نفر؛ یعنی من و دیاموند و میشل برخورد کرد و روی زمین انداختمون!

 

جیغ بلندی کشیدم و صدای نفر چهارم این جمع هم به گوشم نواخته شد:

 

_ دیر به مهمونی رسیدم؟

 

دیاموند از کنارم بلند شد و مبل رو که روی پای دردناکم افتاده بود رو بلند کرد و به یک گوشه انداخت. 

 

چشم چرخوندم و با پسری حدودا سی ساله و چشم ابرو مشکی مواجه شدم که ریلکس به ما سه نفرِ پخش زمین شده خیره‌است!

 

میشل سریع بلند شد و سر خم کرد:

 

_ پادشاه!

 

 

به‌قلم: خانم وکیل

 ششمین همزاد

پارت #بیست_شش

 

 

دیاموند فک فشرد و اونم سر خم کرد:

 

_ پادشاه!

 

چشمای اون پسر روی میشل و دیاموند به گردش در اومد و در نهایت روی من میخ شد!

 

 از چشماش که معصومیت خاصی داشت ولی تا روحت نفوذ میکرد بدم اومد و ارتباط چشمی‌ام رو قطع کردم:

 

_ یکی بهم توضیح میده اینجا چه خبره!

 

و بعد دستی به کت شلوارِ خوش دوختِ مشکی‌اش کشید. 

 

میشل نیم نگاهی به من انداخت و روزه سکوت نیت کرد!

 

دیاموند هم روزه‌ی سکوت گرفت و انگار من بودم که بِرُبِر نشسته بودم!

 

همون مرد کت‌شلواری میزی که کنار آشپزخونه افتاده بود رو صاف کرد و مستقیم روش نشست:

 

_ خودتون میگین یا جور دیگه باهم صحبت کنیم؟

 

از اینکه تن صدای مردونه ولی آرومی توی این شرایط ترسناک داشت رعب و وحشت به سراغم اومده بود! 

 

من یک جا خونده بودم نوشته بود از صدای غرش شیر نترس؛ سکوت موریانه خانه خراب می‌کند!

 

میشل سر بلند کرد و تا خواست حرفی بزنه، پادشاه *هیس* کشداری کشید.

مرده مریضه؟! میگه حرف بزنین و خودش میگه هیس؟

 

دیاموند سر بلند کرد و اینبار قرعه‌ی اولین صحبت رو به نام خودش رقم زد:

 

_ من آوردمش!

 

همون پادشاه پا روی پا انداخت و دوباره به چشمام رسوخ کرد:

 

_ دیدنش رو که میبینم تو آوردی! سوالم اینه؛ اینجا چه خبره!

 

دیاموند شهامت جمع کرد و مقابلم به نشونه‌ی حمایت از من ایستاد:

 

_ بهش حمله کردن و خانواده‌اش نابود شده! پادشاه کدر توی مناطقمون سرک میکشه!

 

خونسرد قولنج انگشت‌هاش رو شکست و با سکوت دیاموند چشم گرد کرد:

 

_ به من نگفته بودی رفتی تو کار حمایت از بی‌سرپرست‌ها!

 

دیاموند دندون قروچه‌ای کرد و بی فاصله جواب داد:

 

_ اما ...

 

_ اما و اگر نداریم! تو رسما دستورات من رو نقض کردی اونم به عنوان یک بالارَده!

 

_ اون نیرو داره! خودم چند بار دیدم از انرژیش استفاده میکنه!

 

مرد کت‌شلواری از جاش بلند شد و مقابل دیاموند قرار گرفت.

 

 دست روی شونه‌های برهنه‌ی دیاموند گذاشت و با لحن آرومتری همه رو مسخ خودش کرد:

 

_ ما قبلا با هم توافق کردیم!

 

دیاموند سر به پایین انداخت و فقط یک کلمه گفت:

 

_ متاسفم!

 

با گفتن متاسفم دیاموند؛ لبخند کوچیکی زد و اون رو پس زد. جلوی پاهام روی زمین زانو زد و دستش رو به نیت گرفتن دستم دراز کرد.

 

با احساس اینکه میخواد بهم آسیب بزنه؛ ترسیدم و خودم رو عقب کشیدم ولی به محض برخورد دستش به دستِ چپ و دستبندم؛ گرمی لذت بخشی وارد بدنم شد و من از این ارتباط غیر ارادی لبخند عریضی زدم.

 

مثل آزادی پروانه‌ها از توی پیله بود و من چشمام به تیره‌ترین چشمای دنیا افتاد؛ سفیدی درشتش با سیاهی عنبیه‌اش متضادترین تضاد جهان بود!

 

بدون پلک زدن موهام رو از توی صورتم کنار زد و گفت:

 

_ به چی فکر میکنی؟!

 

ناخواسته لب باز کردم و یک کلمه گفتم نجوا کردم:

 

_ به چشمای تو!

 

لبخند دندون‌نمایی زد و با جمله‌ای که زمزمه کرد؛ از بلندترین قلعه‌ی جهان به پایین پرت شدم:

 

_ هر دختری که من رو میبینه همین نظر رو داره!

 

از جاش بلند شد و من با هجی کردن حرفش؛ گُرِ خجالت و خشم گرفتم:

 

_ بهتون فرصت دوباره میدم و میارینش عمارت من! اونجا تعلیم میدینش که مطمئن بشم قرار نیست بر علیه‌ام استفاده بشه!

 ولی اگه هراشتباهی رخ بده من مسئولیتش رو با شما دو نفر میدونم!

 

و بعد در مقابل چشمای هر سه نفرمون غیب شد!

 

میشل نفسی رها کرد و دیاموند پرسید:

 

_ نظرت چیه؟

 

نگاهم به مخاطبی که سمت حرفاش بود کشیده شد:

 

_ میبریمش و تعلیم میدیم!

 

و بعد نیم‌گاهی به سَنَدِ حالم زد و مبهم جملات رو ردیف کرد:

 

_ فعلا به این فکر کن که بعد از بین رفتن اجبار ذهنیش چجوری ماهیت خودمون و اتفاقی که افتاده رو توصیف کنیم!

 

دو جفت چشم به سمتم کشیده شد و من ناخودآگاه پرسیدم:

 

_ غذا چی داریم؟!

 

 

○●○●○ 

 

 

توی جنگل قدم میزدیم در حالیکه دیاموند گفت من باید با میشل صحبت کنم و توانایی مقابله با من رو نداره. بخوام دقیق بگم الان دم دمای ساعت پنج صبح بود!

 

میشل خم شد و تکه چوبی رو از روی زمین برداشت و خطاب به من گفت:

 

_ تا حالا فیلم‌های تخیلی دیدی؟ یا ترسناک‌ترین خاطره‌ای که فکر میکنی ماورالطبیعه‌است چیه؟

 

نگاهم به آسمون گرگ‌ومیش افتاد و یادِ بهار افتادم:

 

_ سعی کردم با دعانویسی و احضار جن روح خواهرِ مرده‌ام رو ببینم! اخیرا هم یکی جلوی چشمم قلب مامانم رو از جاش در آورد و قبلترش من توی یک زیر زمین جسد دوتا آدم رو دیدم در حالیکه یکیشون سر نداشت!

 

میشل چشم گرد کرد و *اوپس* انتهای حرفش بود! با کمی فکر و خیره شدن به دمپایی‌های پام مقدمه‌ی منی شد که دیگه داستانم پایان نگرفت:

 

_ ببین انار این چیزی که گفتی دقیقا همون چیزی نبود که انتظار داشتم و خب؛ این خونسرد بودن الانت بخاطر اجبار ذهنی‌ هست که روت تحمیل شده و بزودی از بین میره! شاید حداقل تا چند روز دیگه!

 چیزهایی که میخوام بهت بگم ممکنه دردت بده ولی نهایتا مردت میکنه!

 

 

به‌قلم: خانم وکیل

 ششمین همزاد 

پارت #بیست_هفت

 

 

خیره به چشماش شدم و در حالیکه ریلکسیشن کامل داشتم سر تکون دادم:

 

_ سعی میکنم متوجه بشم.

 

میشل دستام رو توی دستش گرفت و مستقیم به چشمام خیره شد:

 

_ تو خواسته‌ یا ناخواسته وارد دنیای ما شدی؛ ترکیبی از خوناشام‌ها و مابقی موجودات که بسته به سفری که قراره طی کنی باهاشون آشنا میشی!

 من آرزو می‌کردم تو هیچ وقت نه ما رو ببینی نه بشناسی ولی تقدیرت اینجوری رقم خورده... !

 

_ من نقشم چیه؟

 

میشل دستم رو فشار خفیفی داد و ناا‌مید تیرخلاصیم رو زد:

 

_ ما حدس میزدیم الهه باشی؛ که جزو اَمر کننده‌های ما محسوب میشدی ولی نبودی و در حال حاضر هیچ حدسی مبنی بر وجودت ندارم!

 

سری تکون دادم و ادامه داد:

 

_ خوناشام‌ها دو گروه هستن؛ شیشه‌ای و کِدِر. ما جزو شیشه‌ای ها هستیم و خونِ مورد نیاز خودمون رو فقط از دختر‌های باکره که تازه پریودیشون تموم شده تامین میکنیم!

 ولی خوناشام های کِدِر مرد و زن؛ پیر و جوون نمیشناسن و هروقت که بخوان خون تغذیه میکنن!

 

کمی ترس توی دلم اومد از اینکه با دوتا خوناشام زیر یک سقف بودم و ممکن بود مثل فیلم‌های تخیلی خونم رو بخورن و بکشنم. 

 

میشل دستم رو محکمتر فشرد:

 

_ نترس؛ قرار نیست بهت آسیب برسونم!

 

با تردید پرسیدم:

 

_ یعنی مثل فیلم‌ها سرمون رو از بدنمون جدا میکنین؟!

 

میشل خنده‌ی کوچیکی کرد و لب برچید:

 

_ نه به اون اندازه ولی با اجبار ذهنی‌ دخترا رو راضی میکنیم باهامون بخوابن و بزارن خونشون رو بخوریم!

 

_ چه فرقی توی‌ دختره‌ باکره‌ی تازه پریود شده و بقیه مردم هست؟

 

میشل لبخند کجی زد و دستام رو رها کرد:

 

_ مطمینی میخوای بدونی؟

 

چشمام رو باز و بسته کردم و اون در کمال بی‌شرمی جوابم رو داد:

 

_ اگه ما با دختره باکره نزدیکی  می‌کنیم؛ بعدش حالات دخترانشون خودبخود خوب میشه و کسی متوجه نمیشه! 

و از طرفی دختری که تازه پریودیش تموم شده باشه خونش سرشار از احساس و هورمون‌های جدید و نابه که انرژی مضاعفی بهمون میده!

 

با خجالت رو گرفتم و به آسمون که آفتاب داخلش اومده بود خیره شدم:

 

_ پس چرا خوناشام های کِدِر خونِ باکره نمیخورن؟

 

_ چون اونها بخاطر نفرینی که روشونه قدرت ترمیم بکارت ندارن و اینجوری کم کم لو میرن! و از طرفی سرزمین والهان محدود و تنبیه‌اشون میکنه!

 

دستای میشل روی شونه‌ام نشست و ادامه داد:

 

_ میدونم سوالای زیادی توی ذهنت داری ولی این بدون همینقدر برات کافیه بدونی!

 آفتاب که کامل بالا بیاد به عمارتی میریم که مرکز رفت و آمد خوناشام های شیشه‌ایه؛ اون پسری که امروز دیدی اسمش هاکان و پادشاهمونه!

 اجازه نداریم به اسم صداش کنیم مگر اینکه خودش بخواد!

 

انگشتم رو بالا آوردم و گفتم:

 

_ این خیلی کلیشه‌ای بود!

 

ابروی سمت چپش به ورزش رفت و بالا پرید!

 

_ چی کلیشه‌ای بود؟

 

_ میدونم سوال های زیادی داری! من این رو قبلا توی سریال‌های تخیلی و تراژدی خیلی دیده بودم!

 

اون خنده‌ی محجوبی کرد و راهی رو در پیش گرفت:

 

_ فعلا هم که داری توی یک دنیای تخیلی زندگی میکنی؛ پس سخت نگیر!

 

نیم نگاهی به آسمون انداخت و پرسید:

 

_ دوست داری پرواز کنی؟

 

شونه‌ای بالا انداختم و غر زدم:

 

_ دیاموند من رو بالا برد ولی غش کردم!

 

دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت:

 

_ افتخار پروازِ صبحگاهی میدی؟

 

_ من رو نمیندازی؟

 

لب کج کرد و چشم ریز:

 

_ نمیدونم؛ تا حالا که ننداختم!

 

دو بالِ مشکی رنگ به شکل خفاش پشتش در آورد و تک بالی زدن؛ انگار که خستگی رفع میکنه!

 

جلو رفتم و دست روش گذاشتم؛ اون جنس چرمِ زنده و گرم بود:

 

_ این شگفت‌انگیزه!

 

دستاش رو به‌ شکل آغوش باز کرد و من به سمتش خزیدم. مثل یک زنجیر دورم حلقه شد و بوسه‌ای روی موهام کاشت:

 

_ امیدوارم بتونی کمکمون کنی!

 

چشمام روی چشماش جابجا شد و اون کمی زانوهاش رو به پایین خم کرد و بلافاصله بعدش پرش بلندی کرد و صدای بال زدنش باعث پریدن کبوتر و کلاغ های اونجا شد!

 

هیجان داخل بدنم پیچید، ما هر لحظه از زمین و بین درخت ها دورتر میشدیم و سرعتی که رو به بالا بودیم باعث پریشون شدن موهام شده بود.

 

بالای درخت‌ها مقابل طلوع آفتاب بودیم و کفِ دستام عرق کرده بود:

 

_ باورم نمیشه! همیشه دوست داشتم پرواز رو تجربه کنم! 

 

نور آفتاب چشمم رو میزد و اون بی جواب خیره به مقابلش بود:

 

_ اکه کامل طلوع کنه مجبوريم برگردیم!

 

پاهام رو به شکل تاب دادن روی هوا تکون میدادم و من دختر سه ساله‌ای بودم که باباش تاب میدادش:

 

_ کاش همیشه همینجوری بمونیم! اینجا خودِ بهشته!

 

به سمت پایین میرفتیم و من تعجب کردم:

 

_ چرا داریم برمیگردیم؟

 

سرعتمون شدیدتر شد و اون گلایه کرد:

 

_ منکه گفتم آفتاب طلوع کنه نمیتونیم بمونیم، بال‌هام میسوزه!

 

ایستادیم و من چند قدم راه رفتم؛ حس عجیبی داشتم. باید ناراحت می‌بودم و این رو درک میکنم اما چیزی مانع از این می‌شد که بخوام گریه کنم یا عزادار باشم!

 

●○●○●

 

به‌قلم: خانم وکیل

ششمین همزاد

پارت #بیست_هشت

 

 

ما، یعنی جمع من و میشل و دیاموند مقابل یک عمارت ایستادیم.

 

داخل شهر بود، مجلل توصیف می‌شد و من بی‌حس بودم! 

 

به میشل خیره شدم، اون غریبست! دیاموندم همینطور و چه اتفاقی افتاده که من از خیر دانشگاه و زندگیم گذشتم و کنارشون ایستادم؟

 

میشل کنار گوشم زمزمه کرد:

 

_ هروقت خواستی با یکی صحبت کنی که حضور نداره یا به دیدنش بری؛ باید پا به زمین بکوبی و توی ذهنت تمرکز کنی به اون شخص!

 اینجوری اون میفهمه البته این نیاز به یک دوره طولانی داره و شرایط خاص داره؛ فقط گوشه ذهنت نگه دار زمین مرکز نیرو هست!

 

در فلزی و با شکوه عمارت باز شد و من به سرسبزی و مجسمه‌های اساطیر یونانی توجه‌ای نکردم؛ چون مردی رو دیدم که با احترام در ورودی ایستاد و سخنرانی کرد:

 

_ پادشاه حضور شما رو هماهنگ کرده بودند!

 

شال نداشتم و سرم لخت بود، پیراهنم کمی نامرتب بود و شاید تنها عضو مشکل دار و شلخته این صحنه من بودم!

 

دیاموند دست روی شونه‌ام گذاشت و لب زد:

 

_ پادشاه گفتن باید آزموش بدیم. شخص خودشون حضور ندارن؟

 

اون مرد خیلی خشک به داخل اشاره کرد:

 

_ خیر و میتونید منتظر باشید!

 

میشل با چاشنی چاپلوسی نرم صحبت کرد:

 

_ شاید بتونیم اطراف رو به دخترمون نشون بدیم!

 

اون مرد به آنی خشمگین شد و فریاد کشید:

 

_ اگه لازم به همچین امری بود میفرمودند!

 

ترسیدم و کمی عقب اومدم و زمزمه کردم:

 

_ میشه از اینجا بریم؟ من نمیتونم جو رو تحمل کنم!

 

دیاموند هیس کشید و میشل حرکت کرد و گفت:

 

_ اسمش اینه‌ که اینجا آموزش میبینی؛ در واقعیت اینطوری نیست!

 

از پله‌های اون کاخ زیبا بالا رفتم و چرا تمام پرده‌های اینجا کشیده شده بود؟ 

انگار آفتاب قهر کرده و اهالی این خونه خوابن!

 

لرز بدی به تنم افتاد و دست دیاموند رو گرفتم:

 

_ میشه تو حیاط بمونم؟ سردمه!

 

اون کوتاه اومد و میشل مخالفت کرد:

 

_ دختر خوب؛ تشریفات واسه پادشاهان خیلی مهمه و ما زمانی انتظارش رو میکشیم که در سالن انتظار هستیم! 

 

آب دهنم رو قورت دادم و انگشتم رو بالا آوردم:

 

_ خیلی شبیه قرون وسطی و اون داستان‌هاست! اینجا واقعیه؟

 

اون خندید و منم بالاخره خندم گرفت؛ خدایا من داشتم تو کارتون‌ها زندگی میکردم؟

 

_ طبیعیه چون پدر‌ پادشاه اسمش جرجیس بود و عمرش برمیگرده به دوران قرون وسطی و اشراف‌زادگان!

 

هوای داخل و خارج عمارت تفاوت زیادی داشت؛ اینکه داخل خونه سردتر از بیرون بود و توی هوای پاییزی هواساز و تهویه‌ هوای سرد روشن بود!

 

توی سالن انتظار رسمی و سلطنتی بودیم و من از سرما دندونام بهم می‌خورد و انگار هوا مطبوع بقیه بود که با راحتی لم داده بودن و لذت میبردن!

 

جام هایی مقابلمون قرار دادن که توصیفی بود؛ خون و آب!

 

البته آب برای من و خون با یخ برای اون دوتا!

 

با حیرت پرسیدم:

 

_ دیده بودم خون گرم رو توی فیلم‌ها میخورن و میگن خیلی خوبه؛ ولی خون یخ رو نمیتونم درک کنم!

 

دیاموند جامش رو چرخی داد و اشاره کرد:

 

_ اولین درس! خوناشام‌ها در اصل آدم ‌های مرده هستن! خون گرم برای زمانی هست که ما انرژی مضاعفی میخوایم و یا میخوایم توی روز راه بریم و بدنمون زیر نور آفتاب اذیت نشه.

 خون سرد نوشیدنی روزمره و عادیمون هست! توش طعم دهنده‌هایی مثل الکل میریزیم و اون‌ عالی میشه لعنتی! 

 

میشل وسط حرفش پرید:

 

_ البته خونشیش نوشیدنی مورد علاقه منه!

 

چشم گشاد کردم و دیاموند با شادی گفت:

 

_ وای‌ منم! 

 

و منم که نمیدونم چی منظورشونه؟

 

_ خونشیش چیه؟

 

لیوان آب رو برداشتم که دیاموند با هیجان گفت:

 

_ ترکیب خون و شیشه میشه! اصلا شارژ شارژت میکنه! منتها ماها چون بدنمون مرده و جذبی از مواد نداره نمیتونه اعتیاد پیدا کنه!

 

آب رو نگاه‌ کردم و سرجاش برگردوندم؛ اوکی اوکی! این خیلی عجیب و مسخره بود!

 

بالاخره در‌باز شد و همون مرد اولی با‌لحن خشکش وارد شد:

 

_ پادشاه وارد می‌شوند!

 

قبل اومدن پادشاه مرور میکنم که من الان دارم یک نجیب‌زاده اشرافی رو میبینم!

 

ما ایستادیم و من به تبعیت از اون دو نفر کمی سر خم کردم و دیاموند از کنارم زمزمه کرد:

 

_ تا زمانیکه اجاز نداده نمیتونی سر بالا بیاری و بهش خیره بشی!

 

پشت بند حرفش پسری که دیده بودمش؛ با اون چشمای‌ اغواگر و لبخندی که جزء جدا نشدنی صورتش بود؛ با گام‌های بلند و محکم اومد و مقابلمون ایستاد:

 

_ اوه سلام عزیزانم! لطفا بشینید!

 

جو بد و سنگینی حاکم بود و من دیدم که‌ پسرا نشستن، منم آروم کنارشون نشستم و همچنان به کفش‌های کثیفم خیره موندم!

 

گلویی صاف کرد و گفت:

 

_ سرتون بیارین بالا. 

 

سر بالا آوردم و ترجیحا مقصد نگاهم رو از کفش‌های خودم به کفش‌های چرم و مشکیش سوق‌ دادم!

 

 

به‌قلم: خانم وکیل

ششمین همزاد

پارت #بیست_نه

 

 

کسی حرف نمیزد؛ اون مردی که‌ ابتدای ورود عمارت دیده بودم کنار پادشاه بود و اوه... !

 

من از همین الان ناخودآگاه عادت کردم بگم پادشاه!

 

_ می‌شنوم!

 

و سکوت شکسته شد!

 

میشل اولین نفری بود که‌ صحبت کرد:

 

_ من و دیاموند تصمیم گرفتیم زیر نظر شما مراقب این دختر باشیم و بفهمیم وجودیتش از چی ریشه میگیره!

 

اون تک خنده‌ای کرد و پا روی پا انداخت:

 

_ من از جمله‌ها قصدتون رو میفهمم.

 مراقبش باشین؟ چه جالب!

 

و یهو تغییر موضع بر پایه‌ی تخریب کردن داد:

 

_ اینجا زمین و طبیعته! خودش میره و یا میمیره و یا زنده میمونه؛ چرا؟ چون قانون طبیعت هم ناظر هست!

من نمیدونستم اینقدر کم مسئولیت بین شماها پخش کردم بینش فرصت دارین مراقبت های فردی هم انجام بدین!

 

اون با پنبه سر میبرید! لب فشردم و دیاموند توضیح داد:

 

_ سرورم ما یکبار به اشتباه تصمیم گرفتیم و خشم‌ والهان به شکلی بود که محرومیت دائم از حضور در آسمان رو از ما گرفت.

 قطعا خبر این دختر پخش شده چون دیشب قصد کشتنش رو داشتن.

 

پادشاه روی من زوم‌ کرد و میمیک به میمیک صورتم رو از نظر گذروند. در نهایت پرسید:

 

_ در چه سطح و لولی میخواین پیش برین؟

 

و این جواب با میشل بود:

 

_ کمی از تاریخچه و آداب خودمون که ببینیم گرایش به چی داره.

 در نهایت بازی‌های روانی که ببینم توی ضمیرناخوداگاهش چی میگذره و در نهایت؛ بررسی چندتا از عتیقه‌های کاخ شما که ببینیم ارتباط نیرویی میگیرن یا نه!

 

اون پسر خوشتیپ تماما با دقت گوش داد و تعهد خواست:

 

_ بهم تعهد میدین اگه هر خطری برای من و حکومتم داشت حذف کنین؟

 

هر سه تاییمون به هم خیره موندیم و دیاموند سر تکون داد:

 

_ بله!

 

_ پس منم بدین سبب اعلام می‌کنم درهای کاخ من به روی شما بازه. مسئولیت هایی که دارین رو به شخص دیگه‌ای اختصاص میدم تا سر کارتون برگردین!

 

بلند شد، به سمت در چرخید و نیم نگاهی بهم انداخت و رفت! 

 

●○●○●

 

توی باغ بودیم و من مقابل آفتاب ایستاده بودم بلکه کمی گرم بشم.

 دیاموند و میشل هم کمی اونطرفتر لابلای سایه‌ها ایستاده بودن و صحبت میکردن!

 

چشمام رو بستم و به آسمون خیره شدم؛ خدایا نمیدونم اجبار ذهنی‌ چیه و چجوریه فقط من رو ببخش که به دیدن جسد مامان و بابام نمیرم. 

 

دیاموند گفت که خودش رفته و جفتشون رو خاک کرده و خونه رو از هرگونه سرنخ و خونی پاک کرده!

 

نسبت به همه چی خنثی شدم و میدونم اینجوری درست نیست.

 

دستم رو بالا آوردم و خیره دستبندم شدم که چجوری مثل روز اولش پر انرژی و سرحاله؛ اوه آخر نفهمیدم این انگل چی هست!

 

دو پرنده توی آسمون رد شد و عاشقانه پرواز کردن؛ وای این صحنه‌های دوتایی خیلی قشنگه!

 

با اشتیاق دست بالا آوردم و تکون دادم، خدای قشنگم چی میشه این پرنده ها مرغ آمین باشن و دعام رو مستجاب کنن؟

 

_ انار؟

 

چشم از آسمون و اون دوتا عاشق گرفتم و زل زدم به دیاموند:

 

_ بله؟

 

مهربون پرسید:

 

_ با والِهان صحبت میکردی؟

 

حرفش برام عجیب و جالب بود:

 

_ نه من با کسی صحبت نمیکردم. فقط داشتم آفتاب میگرفتم.

 

دستم رو گرفت و به‌ پرنده‌های تو آسمون اشاره کرد:

 

_ مگه با اون‌ها صحبت نکردی؟

 

نمیدونم چرا لبخند زدم:

 

_ صحبت نمیکردم؛ فقط براشون دست تکون دادم.

 

دستم رو رها کرد و انگشتش رو بالا آورد:

 

_ این درس نیست؛ یک نکته خیلی بزرگه که باید بدونی! پس حسابی گوش کن.

 

به پرنده‌هایی اشاره کرد که حالا بالاتر رفته بودن:

 

_ اون‌ بالا بالا‌ها، بین ابرهای سفید و پنبه‌ای؛ قصر بزرگی وجود داره که بهش میگن سرزمین والِهان!

 

حیرت زده شدم و دست جلوی دهنم گرفتم:

 

_ واقعا راست میگی! یا سر کارم گذاشتی!

 یک‌ قصر توی آسمون؟!

 

اونم ذوق زده شد و چشمی چرخوند:

 

_ آره غیر باوره ولی واقعیه! کساییکه‌ اونجا زندگی میکنن شکل و شمایل یک آدم رو دارن و اما آدم نیستن. 

تولدشون با عمیق‌ترین لبخندی که انسان‌ها بزنن به وجود میاد و مرگشون در حالی رخ میده که‌ همون شخص با ناامیدی و شکست بمیره!

 

 

به‌قلم: خانم وکیل

 ششمین همزاد

پارت #سی

 

 

چشمام گشاد شد و دهنک زدم:

 

_ مرگ و زندگیشون دست ماست؟

 

_ نه به طور دقیق. مثلا تو یکی رو خیلی خوشحال میکنی و اون از ته ته دلش خوشحال میشه یا میخنده! از این لبخند یک نفر توی والهان به دنیا میاد!

زمانیکه اون انسان روی زمین فوت کنه در حالیکه از ته دلش ناامیده، اون پری به‌ دنیا اومده هم باهاش میمیره و تموم میشه!

 

دوباره چشم به آسمون گرفتم و خودش ادامه داد:

 

_ هر کدوم از پری‌ها که بخوان کمی توی آسمون تفریح کنن، به شکل یک‌ پرنده در میان و بازی میکنن.

 بیش‌تر پرنده هایی که میبینی توی آسمون هستن و اصلا روی زمین نمیشینن؛ در اصل پری های والهان هستن!

 

خدای من همین الان دوتا پری خوشگل دیدم! و اون‌ها یک جفت پرنده ساده به نظر میومدن! 

 

دیاموند دستم رو گرفت و به یک گوشه کشوند. در همون حال سوال توی ذهنم رو پرسیدم:

 

_ فایده وجود پری‌های والهان از شادی ما چیه؟

 

به میشل رسیدیم و اون از جواب دادن تفره نرفت!

 

_ اون پری هربار که بخنده؛ پر از انرژی و حس خوب میشه. در نهایت همه این انرژی به مسبب به وجود اومدن پری برمیگرده. 

مثلا تو باعث شادی من شدی و پری به وجود اومده؛ در اصل امتیازش مال تو هست!

 

_ با این حرف‌ها، پس پری والهان زیاد داریم!

 

لبخند عمیقی زدم و اون آه کشید:

 

_ نه به طور کامل. اتفاقا تعدادشون محدوده و این برمیگرده به جامعه الان توی کل دنیا.

 دل شکستن، خیانت و خودکشی شده سه رکن اساسی تخریب والهان! 

 

دلم گرفت و میشل پرسید:

 

_ بنظرت روزی میاد که هیچ پری وجود نداشته باشه؟

 

به سؤالش فکر کردم و چرا نباید اینطور باشه؟

 

چیزی جلوم تکون خورد و نگاه من به کتاب دعانویسی جادویی افتاد:

 

_ پِرساس!

 

دیاموند توی بغلم انداختش:

 

_ و مرجع آموزش تو! تو میخونی چی نوشته و ما تفسیر میکنیم.

 

بیخیال اون کتاب رو به دستش دادم و نالیدم:

 

_ خودت بخون! من دانشگاه ول نکردم که بزنم تو خط رمالی!

 

میشل دوباره کتاب رو بهم برگردوند و گفت:

 

_ تو میتونی بازش کنی و برای ما ممنوعه!

 حتی متن داخلش رو هم فقط تو میتونی بخونی و برای ما یکسری خطوط بی معناست!

 

خندیدم و حیرت‌زده شدم. 

 

کتاب رو گرفتم و رِندوم بازش کردم و همزمان با زوم کردن روی خطوطش اون‌ها معنی پیدا کردن:

 

_ یعنی من بیام بگم اینجا چی نوشته و شماها گوش کنین؟ 

مثلا اینجا نوشته: من الهه آسمانی سوگند سوم خود را خورده و گرمای خورشید را به آتشی سوزان برای مردگانی بی روح تبدیل میکنم؟

پوف پسرا مراقب باشین چون همین الان دوست دارم تنتون زیر آفتاب بسوزه و تبدیل به خاکستر بشین!

 

کتاب از دستم چنگ زدن و با هم قهقه زدیم که ناگهان میشل و دیاموند همزمان فریاد بلندی کشیدن و دود از تنشون بلند شد!

 

با وحشت بهشون خیره شدم و نگاهم به روزنه‌ی آفتاب که روی تنشون افتاده بود کشیده شد! اون‌ها واقعا داشتن میسوختن!

 

طی یک حرکت ناگهانی جفتشون رو به سمت سایه پرت کردم و بالاخره دست از بال بال زدن و دود دادن برداشتن! 

 

خدای من بوی گوشت گریل شده میومد!

 

دیاموند دستش رو بالا آورد و با عصبانیت گفت:

 

_ این چه کوفتی بود! تو عمرم همچین حس وحشتناکی نداشتم!

 

میشل وحشت زده گفت:

 

_ داره راه میره! اون داره میاد! 

 

به مسیر نگاهش چشم دوختم و در کمال حیرت دیدم یک بخشی از نور آفتاب داره به سمت دیاموند و میشل کشیده میشه؛ اینجا چه خبره!

 

اون‌دوتا تند تند به عقب رفتن و دیاموند فریاد زد:

 

_ انار تمومش کن! این کارت تموم کن!

 

منم به تبعیت از اونها ترسیدم و جیغ کشیدم:

 

_ بخدا دست من نیست! من کاری نمیکنم!

 

میشل‌ سریع گفت:

 

_ همون وِردی که خوندی رو دوباره برعکس بخون!

 

کتاب رو برداشتم و سریع گفتم:

 

_ خب بدویین برین! یک جای دیگه!

 

و دیاموند عصبی گفت:

 

_ کجا بریم وقتی از همه طرف آفتاب داره میاد به سمتمون!

 

دوباره قسم سوم رو پیدا کردم و بلند گفتم:

 

_ من الهه آسمانی سوگند سوم خود را خورده و گرمای خورشید را به آتشی سوزان برای مردگانی بی روح تبدیل میکنم!

 

با تموم شدن جمله‌ام، سرعت نور خورشید بیشتر شد و جیغ و داد هر سه تاییمون بدتر شد! 

 

یک چیزی اشتباه بود!

 اشتباه بود!

اشتباه بود!

 

کتاب از دستم افتاد و نور به اون‌ها رسید!

 

بوی سوختگی تنشون بلند شد و من جرقه تو ذهنم خورد و بلند گفتم:

 

_ من الهه آسمانی قسم سوم خود را خورده و گرمای خورشید را از آتشی سوزان، همچون نسیمی آرام برای شما دو نفر میکنم!

 

همه چیز تو یک لحظه اتفاق افتاد.

 اون‌ها روی زمین افتادن و نور آفتاب عقب برگشت و طبق الگوریتم تابیدن عادی قرار گرفت!

دود بدنشون از بین رفت و رد سوختگی‌هاشون ترمیم شد... !

 

 

به‌قلم: خانم وکیل

ششمین همزاد

پارت #سی‌_یک

 

 

منم ناخودآگاه روی زمین افتادم.

 

دیاموند به حالت سجده توی خودش جمع شده بود و میشل نفس‌های عمیق عمیق می‌کشید.

 

با استرس گفتم:

 

_ بچه ها... خوبین؟

 

هیچکس هیچ جوابی نداد و حس دختری رو داشتم که کار بدی کرده!

 

بالاخره دیاموند بلند شد و نشست:

 

_ از ماجرای امروز نباید به کسی بگی!

 

متوجه نگاهش شدم و مردد گفتم:

 

_ معذرت میخوام! اصلا نمیدونم چجوری پیش اومد فقط متاسفم!

 

میشل ایستاد و زیر بازوی دیاموند رو کشید:

 

_ احساس میکنم توی این مسیر‌حکم موش آزمایشگاهی رو داریم!

 

کمی لبخند روی لبم اومد و دیاموند سر تکون داد:

 

_ مطمئن باش! فعلا‌ این اولشه! 

 

کتاب رو برداشتم و میشل‌ با‌ احتیاط دستش رو بالا‌ آورد:

 

_ فکرش رو هم نکن!

 

لبم رو جمع کردم و چشمی چرخوندم:

 

_ فکرش رو نمیکنم، فقط برداشتمش!

 

با هم به سمت در خروجی رفتیم و من بالاخره از اون عمارت منحوس خارج شدم.

 

●○●○●

 

بین جنگل‌ قدم میزدیم و من موظف بودم متن‌های اونجا رو بلند بخونم.

 

قرار بر این بود بجای فعل اول شخص *من*؛ از فعل سوم شخص یعنی *او* استفاده کنم!

 

خب اینجوری انگار اصلا هیچ قسمی نمیخوردم!

 

روی تخته سنگی نشستیم و سر فصل اولش رو بلند خوندم:

 

_ نشانه‌هایی که نشون میده علائم الهه آشکار شده! 

 

میشل دقیق شده بود و من با چشم اجازه گرفتم ادامه‌اش رو بگم:

 

_ هر الهه ای با توجه به یک نیاز به وجود میاد؛ ترازوی عدالت! 

تعدد فرستاده شدگان در هر زمان معین نیست و تنها می‌توان گفت خیلی‌ از آنها بِدان اینکه بفهمند کی هستند از دنیا می‌روند!

کلید و رهگشود یک الهه را اینگونه توصیف میکنیم: کتاب حاضر و سنگی که میانجیگری کرده و احساسات درونی را قلیان می‌کند!

تو ای الهه آسمانی! هر زمان به پا ایستادی به دنبال عنصر وجودی خویش بگرد و از گذشته عبرت بگیر...

گذشته‌ای که‌ اگر عبرت نشود تاریخ آن را دوباره تکرار می‌کند و تکرار می‌شود!

 

دیاموند وسط حرفم پرید و مزه ریخت:

 

_ لامصب حکم کتاب‌های فلسفی و روانشناسی رو داره! 

 

چشم ریز کردم و ادامه دادم:

 

_ سوگند‌های خویش را یاد کن؛ در هر نیرویی معجزه‌ای آشکار کن.

 

و سر فصل‌اول تموم شد! 

 

به میشل‌ رو کردم و پرسیدم:

 

_ نظرت چیه؟

 

دست از فکر کردن برداشت و به صراحت گفت:

 

_ اینکه اون کتاب اصرار‌ داره تنها آموزش ببینی و فقط خودش رو برات کافی میبینه! 

بین جمله‌ها دقت کن، به گذشته تمرکز کن و عبرت بگیر! 

سوگند‌ها رو بخور و این فعل رو انجام بده!

به صورت انفرادی و مطلق خودش و خودت رو راس امور قراره داده!

 

ورق زدم و اولین سوگند رو نگاه کردم:

 

_ سوگند به آسمان و فرشتگانی که از آن ناظر هستند! یقینا *او* توان این را خواهد داشت فرشتگان را بخواند و بخواهد یاری‌اش کنند! 

شاید یاری در اینکه عَجَل یک پلیدی را بخواهند یا آفرینش یک نیکی! 

 

سرم درد گرفت و کتاب رو بستم؛ اولین حرفی که به ذهنم اومد رو بازگو کردم:

 

_ شبیه کتوب دینی و این اقسام نوشته شده!

 

کتاب از دستم کشیده شد و میشل‌ بین دستاش قایم کرد:

 

_ فعلا به صلاحت نیست این کتاب رو بخونی! جوریکه فهمیدم مثل یک چاقوی دولبه و تیز دست یک بچه میمونه!

 

احساس گرمایی داخل بدنم پیچید و بین سردردم، درخشش خفیفی رو از دست چپم احساس کردم.

 

اون دستبند عجیب جریانی شبیه به رنگ طلایی درونش پیچید و بی‌نهایت گرم بود!

 

 

به‌قلم: خانم وکیل

ششمین همزاد 

پارت #سی_دو

 

 

دیاموند کنارم اومد و دستم رو آروم گرفت و روی اون جریان طلایی دست کشید:

 

_ تا حالا همچین چیزی ندیدم؛ خیلی قشنگه!

 

اون جریان طلایی کم کم کمرنگ شد و در نهایت من دیدم چجوری قطع شد و آروم شدم!

 

میشل مقابلم نشست و بینیش رو خاروند:

 

_ توان ذهنی‌ داری صحبت کنیم یا فکر میکنی بسه؟

 

نفس عمیقی رها کردم و زمزمه کردم:

 

_ بیشتر گرسنمه و دوست دارم حموم برم! 

 

دیاموند کتاب رو قاپید و عزم رفتن کرد:

 

_ میرم برات لباس اوکی کنم. چطوره شمام برین ویلای میشل؟

 

اون چشم غره رفت و توپید:

 

_ هیچ جا هم نه، ویلای میشل!

 کِی خودت رو مهمون کردی؟ 

من میخوام حرکات یوگام رو انجام بدم و جا برای تویی که صبرم نمیدی ندارم!

 

شونه‌ای بالا انداخت و به‌ سرعت شروع‌ به دویدن کرد و محو شد‌...

 جوریکه انگار از اول‌ نبوده!

 

میشل چشم چرخوند و دستش رو دراز کرد:

 

_ بلند شو و ... فکر می‌کنم یک جلسه معارفه داشته‌ باشیم!

میشلم و یک خوناشام خالصم.

بزار اینجوری بگم، میتونم آینده رو ببینم! 

 

دستش رو گرفتم و پرسیدم:

 

_ آینده‌ی من چیه؟ میتونم یک آزمایشگاه بزرگ بزنم و خودم مستقل برای خودم کار کنم؟ 

 

چند لحظه خیره نگاه کرد، اخم کرد و لب فشرد، با لبخندی سر تکون داد:

 

_ آره که میتونی!

 اولین باریکه دیدمت سریع آینده موفقیت آمیزی رو دیدم که همه با حسرت میگن وای انار کیه و خوش به حالش تونسته به آرزوهاش رسیده!

 

هیجان زده رویاپردازی کردم؛ آره من میتونم با استفاده از همین قدرته سریع یک آزمایشگاه بزرگ بزنم و سریع معروف بشم!

 

فکرش رو بکن! همه براشون سوال میشه این دختر چجوری همه آزمایش هاش اینقدر دقیق و محکمه! و من به هیچ کس نمیگم جادو میکنم!

 

لبخند عریضی زدم و نگاهی که‌ میشل دزدید رو نادیده‌ گرفتم. شروع به حرکت کردیم و حوالی ویلا بودیم و این مزیته!

 

 

به‌قلم: خانم وکیل

 ششمین همزاد

پارت #سی_سه

 

 

بالاخره به ویلا رسیدیم و یادم اومد اون پادشاهه چجوری وسط سالن ظاهر شد!

 

میشل کمی سرش رو خواروند و گفت:

 

_ حقیقتا چیزی برای نهارت نداریم. چیکار کنم؟

 

دستام رو بغل کردم و روی صندلی نشستم:

 

_ من یک تخم مرغ هم بسمه! 

 

لبخند یک وری زد و به کانتر تکیه داد:

 

_ بزار اینجوری بگم؛ جمله‌های من کاملا قطعی و یک منظور هستن. 

پس وقتی میگم نداریم یعنی حتی روغن برای سرخ کردن تخم مرغ نداریم چه برسه خودش و نون کنارش!

 ما اساسا غذا نمیخوریم مگه اینکه به خون آغشته باشه تا بتونیم هضمش کنیم!

 

حس خجالت و ضایع شدن بهم دست داد و یک راه دیگه رو امتحان کردم:

 

_ پس... به دیاموند زنگ بزن و بگو تخم مرغ، نون و کره یا روغن بگیره!

 

راه پس رو پیش گرفت:

 

_ فکر بدی نیست و من یادم شده که قبض گاز رو پرداخت کنم چون به کارم نمیومد، پس گازمون هم قطعه!

 

انگشتم رو بالا آوردم و با حیرت پرسیدم:

 

_ حموم و اینا نمیرین؟ یا احیانا حتی یک کبریت هم نداری که تو جنگل آتیش درست کنم؟

 

خندید و گوشیش رو برداشت:

 

_ بدن ما سرده و سرما برامون خوشاینده! پس نیازی به گاز و حموم آب داغ نداریم!

و البته... که نه ولی فندک داریم!

 

شروع به صحبت کرد و من بلند شدم چرخی دور ویلا بزنم؛ مثلا هرچی نباشه با یک خونخوار حبس شدم و ممکنه هر آن گرسنه بشه!

 

نگاه به آفتاب کردم و یاد سوگند سومم افتادم... حیرت آور نبود؟!

 

نگاهم کشیده شد به میشل که قهوه ساز برقی رو پر از قهوه میکرد و شات‌های اون رو کنار میذاشت..

 

پس سریع چرخیدم و به یک شاخه‌ی ریز تو حیاط چشم دوختم، فکر بدی نیست؟

 

در رو باز کردم و آهسته بین در ایستادم.

 

نگاهم به آفتاب بین ابرهای پاییزی کشیده شد و هیچ روزنه نوری نیست!

 

دوباره سر چرخوندم و با دیدن میشل روی کانتر؛ گفتم:

 

_ میرم توی حیاط بین برگ‌ها قدم بزنم!

 

چیزی نگفت و من پا به حیاط گذاشتم‌.

از خش خش برگ‌ها گذشتم و پشت یکی دوتا درخت که چیزی دیده نمیشد، یک شاخه ریز برداشتم و چک کردم پشت سرم نباشه!

 

اون رو توی جفت دستام گرفتم و نفس عمیقی کشیدم. 

 

چشم باز و بسته کردم و خیره به آفتاب زمزمه کردم:

 

_ من الهه آسمانی سوگند خویش را یاد کرده و گرمای خورشید را به حدی می‌رسانم که فقط این شاخه‌ی کوچک آتش بگیرد!

 

چند دقیقه گذشت و اتفاقی نیوفتاد! 

 

شاخه رو انداختم که روزنه‌ی آفتاب رو دیدم! اون از بین ابرها رد شد و روی بدنم رقصید!

 

به شاخه که رسید، بلند شدن دودش رو دیدم و بلافاصله شعله‌ی کوچکی اون شاخه رو در بر گرفت!

 

_ به به خانم کوچولو!

 

با ترس چرخیدم و دیدمش! 

 

همونیکه توی خونمون اومد و مامانم رو کشت!

همونیکه مسبب اینجا بودنمه و اجبار ذهنیمه!

همونیکه چندش‌ترین نگاه دنیا رو بهم انداخت و با دندون‌های نیش بیرون زده بهم خیره شده...

 

_ نزدیک نیا!

 

یک قدم عقب رفتم و پوزخند زد:

 

_ اوخ اوخ... دیدی چیشد؟ اون دورگه‌ی احمق نیست که آرنولد بازی کنه و نجاتت بده!

 

آروم بشکنی زد و به خودش اشاره کرد:

 

_ ولی من اینجام که لیدی زیبا رو تا جهنم بدرقه کنم و مطمئن بشم احساس ناراحتی نمیکنه! 

لیدی افتخار میدن قلب ناچیزش رو بهم بده؟ 

 

استرس و وحشت به تنم پیچید و یک قدم عقب رفتم:

 

_ تُ... تو! تو کی هستی!

 

دو قدم نزدیک اومد و من به خودم پیچیدم که جواب داد:

 

_ به من میگن پسر خوب قصه‌ها... چرا؟ چون اینقدر راحت میکشم که طرف درد احساس نمیکنه و این یک نکته‌ی خوبه!

 این رو بگو تو کی هستی که پادشاه کِدِر به هیچی جز مرگت قانع نمیشه!

 

یک قدم دیگه عقب اومد و بوی دود زیر بینیم پیچید.

 

به زیر پام و شاخه‌ی خاکستر شده خیره شدم و زمزمه کردم:

 

_ من کیَم... ؟

 

لبخند پلیدی گوشه لبم نشست و سرم بالا اومد:

 

_ تو حق داری قبل کشتنم بدونی من کیم!

 پس دقیق گوش کن!

 

تمام ترس‌هام رو توی پام ریختم و به عنوان نیروی کمکی استفاده کردم و یک قدم به جلو رفتم.

 

آهسته زمزمه کردم:

 

_ من...

 

پوزخندی زدم و به وضوح از شجاعت الکیم تعجب کرد!

 

مجال ندادم و سریع گفتم:

 

_ من الهه آسمانی سوگند سوم خویش را خورده و از روزنه‌های آفتاب، شعله‌های داغ و سوزان برای تو استفاده میکنم! 

جوریکه هیچ راه فراری نداشته باشی و دردی بدتر از مرگ‌ پدر و مادرم رو بکشی عوضــــ*ــــی!

 

صدای قهقه‌اش بلند شد و با پرتاب شدن موج خنده‌اش، میشل با سرعت باورنکردنی کنارم اومد و به اون مرد هراسون گفت:

 

_ تو حق نداری پا تو ملک من بزاری! گمشو بیرون!

 

دستاش رو باز کرد و یک قدم جلو اومد که حواسم به نور آفتاب که روی زمین راه می‌رفت کشیده شد...

اون داشت کار می‌کرد!

 

مقابلمون با تمسخر گفت:

 

_ وایساده بودم نمایش الهه جون رو ببینم که قبل مرگش چه شِر و وِری تحویلم میده!

 

نور بهش نزدیک شد و میشل من رو در حصار دستاش گرفت:

 

_ مگه اینکه از من رد بشی!

 

و من خودم رو از حصار دستاش آزاد کردم و رو به اون پسره لب زدم:

 

_ ازت متنفرم!

 

 

به‌قلم: خانم وکیل

 ششمین همزاد 

پارت #سی_چهار

 

 

و بووووم!

 

صدای فریادش بلند شد و دود وحشتناکی ترکیب از مو سوخته و گوشت گریل شده توی هوا پیچید!

 

میشل ترسید به عقب رفت!

 

قهقه زدم و با بغضی که یادآور از نبود خانوادمه؛ سرش فریاد کشیدم:

 

_ بمیــــــــر! عوضــــ*ــــی بمیر!

 

عربده و فریادهایی که میکشید تقریبا گوشام رو پاره کرد و توی خودش گلوله شد! 

 

تنش آتیش گرفت و بوی پارچه سوخته‌ هم مزین به شرح حالمون شد!

 

آتیش بیشتر شد و من توی بغل میشل پنهان شدم؛ زیاده روی نکردم که نه؟ 

 

بالاخره صدای ناله تموم شد و جرئت کردم مجددا بهش نگاه کردم...

 

از اون یک تیکه گوشت سرخ شده‌ مونده بود و خیلی خوب کباب شده بود!

 

دقیقا مثل همون کبابی که دل من با دیدن جسد مادرم شد!

دقیقا مثل همون کبابی که هیچ وقت یاد نگرفتم درست کنم و مامانی میگفت: زشته یک دختر اینقدر بی‌عرضه باشه و غذا بسوزونه!

 

قطره اشکی روی گونه‌هام خودنمایی کرد و من کم‌کم به نبود خانوادم حس پیدا میکردم و این یعنی... 

فکر می‌کنم اجبار ذهنی‌ آخر عمرشه!

 

_ حقیقتا توقع نداشتم برای ورودم کباب بره و سس خون درست کنین و انگار خیلی تحویلم گرفتین!

 

صدای دیاموند پیچید و کنارش طنین شکستن برگ‌های پاییزی زیر پاش؛ نوید‌ نزدیک شدنش رو بهمون میداد...

 

_ اینجا چه خبره!

 

و بالاخره رسید...

 

زیر چشمی نگاهش کردم و سکوت کردم.. یعنی سکوت نکردم فقط چیزی نداشتم که بگم!

 

میشل هیش کشید و اشاره کرد:

 

_ حسام بود.. خواست به انار آسیب بزنه و انارم بِرِشته کردش!

 

نگاهم از اون تیکه گوشت و دود روش کنار نمی‌رفت و چرا دیاموند خیره نگاهم می‌کرد..

 تقصیر کتاب پرساس بود!

 

میشل از کنارش ردم کرد و دردم ساکت شد؟ نه!

 

دیاموند چندتا تخم مرغ و یک دونه نون و کره روی کانتر گذاشت، یک کیسه لباس و چندتا دفتر و خودکار داخلش:

 

_ چیزهایی که خواسته بودی... یکسری لوازم تحریر هم آوردم که‌ دانسته هایی که‌ میفهمی رو یادداشت کنی و تمرین داشته باشی ولی انگار اصلا نیازی بهشون نبوده!

 

دستام رو بهم کشوندم و سردم بود! خونه سرد بود و گاز نداشتیم! 

 

حرفای دیاموند کنایه داشت و میشل فاصله داشت! 

 

پلاستیک رو چنگ زدم و پرسیدم:

 

_ چجوری حموم بکنم؟

 

دیاموند سعی به عوض کردن جو داشت و با خنده گفت:

 

_ دوش رو باز میکنی و زیرش می‌ایستی! خودت رو با صابون و شامپو میشوری و با حوله خشک میکنی!

 

چشم غره‌ای بهش رفتم و توی پلاستیک لباس و دفترها، یک چیزی چشمم رو زد؛ دفترچه خاطرات بهار، خواهرم!

 

 

به‌قلم: خانم وکیل

 ششمین همزاد

پارت #سی_پنج

 

 

اخم کردم و دیگه بحثی ادامه ندادم؛ عوضش سر بالا آوردم و گفتم:

 

_ گاز ندارین و طبیعتا آبگرم کنی هم نیست که به لطفش حمام کنم! 

شما که عقل کلی، برای همین هم راهکار بده!

 

دستی به ته ريشش کشید و نمیدونم به چی فکر کرد که خندید:

 

_ به سبک مامان بزرگا! قابلمه آب گرم میکنیم و بهت میدیم!

 

تصورش کردم و خیلی جالب بود! 

چی؟

اینکه بخوام با تشت و قابلمه خودم رو بشورم!

 

سر چرخوندم و ابرو کج کردم:

 

_ راهکار بهتری نداری؟

 

اون جدی شد و میشل هم به مناظرمون ملحق شد:

 

_ و نظر بدی که البته نیست! 

بشرطی که الهه خانوم کمر همت نبنده و خاکسترمون کنه.

 

لبام جمع شد و این تیکه‌ی خیلی بدی بود! 

 

نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و با صدا خندیدم:

 

_ فقط یک دوش ساده‌است ولی عادت دارم آب زیادی مصرف کنم!

 

و این یعنی چی؟

یعنی موافقم!

 

●○●○●

 

شاید کثیف‌ترین حموم عمرم رو انجام دادم و بعدش وارد اتاقی شدم که از یخچال سردتر بود و این از مزیت‌های زندگی با مرده‌های متحرکی به نام خوناشامه!

 

سریع خودم رو خشک کردم و لباس‌هایی که برام آورده بود رو پوشیدم؛ البته که ذکر میکنم سوتین مادرم رو آورده بود و یک سایز برام گشاد بود!

 

چرا باید میگفتم؟ 

چون آویزون توی تنم وایساده بود و کفری شدم.

 

بیرون رفتم و به کمک بچه‌ها، توی حیاط یک آتیش کوچولو درست کردم و تخم مرغم رو حاضر کردم!

 

هیچ وقت فکر نمیکردم یک روزی مثل عصر انسان‌های اولیه زندگی کنم!

 

میشل روبه روم نشسته بود و خیره به من و ماهیتابه دستم بود:

 

_ خوشمزس؟

 

نون دیگه‌ای توی روغنِ کره‌ای زدم و خوردم:

 

_ به نسبت ماجراهایی که گذروندیم عالیه!

 

تقریبا تونسته بودم شخصیت میشل رو بفهمم. اون محتاط و پنهانکار بود! 

یعنی شخصیت واقعی و حرف‌های خودش رو خیلی عالی پنهان میکرد و واقعا دلیلش رو نمی‌فهمم.

از کجا متوجه شدم؟

از اینکه قبل آشنایی با پادشاه فقط به فکر نجات جونش بود و تا اومدنش به من نگفته بود اون یک قاتله برای الهه‌ها!

 

برعکس، دیاموند خیلی رو بازی میکرد! البته حدس میزنم.‌. ! 

چون جای شک و تردید نمیذاشت که تو فکر کنی اون میتونه آدم بدی باشه!

البته البته عذرخواهم که اون جای شک و تردید نمیذاشت که خوناشام بدیه!

 

دیاموند آتیش رو کمی جابجا کرد و سوز پاییز توی غروب بلند شد!

 

_ چرا... چرا حسام رو سوزوندی!

 

به دیاموند خیره شدم و محتویات ماهیتابه تموم شده بود!

 

دهنم رو با آستین تمیز کردم و جواب دادم:

 

_ چون اون حقش بود! خانوادم رو کشت و نفر بعدی من بودم!

 

میشل پوف کشید و هشدار داد:

 

_ هیجانات بچگونه داری و این خوب نیست!

ممکنه فردا من سر یک تمرین دعوا بکنمت و دو دقیقه بعد خاکسترم بکنی!

 

اخم توی هم کشیدم و منظورش رو درست متوجه شدم؟ اون ناراحت بود؟!

 

_ من فکر میکنم انتقام گرفتن خیلی منطقیه میشل! و این چیزی نیست که براش قانع بشم.

 

دیاموند خودش رو جلوی چشمم کشید و با انگشت بهم اشاره کرد:

 

_ بحث لیاقت اون مجازات رو داشتن یا عِلَل رافِع جرمش نیست! 

بحث مطرح شده این هست که توی لحظه تصمیم درست بگیریم.

تو برای جونت تصمیم درستی گرفتی و من تشویقت میکنم که به موقع بوده.

ولی به این فکر کن که مرگ خیلی راحته و مجازات که سنگینه!

تو میتونستی هربار اون رو شکنجه بدی جوریکه مرگ جزو آرزوهاش بشه! اما مستقیما مرگ رو بهش دادی و نذاشتی ضمیرناخوداگاهت خودش رو نشون بده!

 

دستام رو توی هم گره کردم و رُک پرسیدم:

 

_ آخرش قراره به چه نتیجه‌ای برسیم؟

 

میشل بلند شد و یک تکه چوب آتیش گرفته رو برداشت؛ عمیق بهش خیره شد و با صدای خشکی گفت:

 

_ درس اول؛ چجوری بُعد پنهان خودمون رو درک کنیم!

 

 

به‌قلم: خانم وکیل

 ششمین همزاد 

پارت #سی_شش

 

سوز هوا بیشتر من رو لرزوند و در نهایت خودش ادامه داد:

 

_ توی هر شرایط و موقعیتی که قرار بگیری، ممکنه خاطره‌هایی از ذهنت رد بشه که برات عذاب‌آور باشه و عمیقا بخوای که اون لحظه تموم بشی!

اینجا تمام امیالی که سرکوب کردی بهت فشار میارن تو خودت رو رها کنی.

اولین درس رو درست یاد بگیری همیشه موفقی؛ به ندای درونت گوش بده ولی به امیالی که میان نه!

 

نفس عمیقی کشید و چوب تو دستش رو مجددا توی آتیش انداخت:

 

_ تو حسام کشتی... 

اگه مادر و پدرت زنده بودن دوست داشتن ببینن دخترشون قاتل شده؟

 

عصبی شدم و غریدم:

 

_ من یک آدم مرده رو کشتم!

 

جلوی پام زانو زد و با ماهیتابه‌ای که بوی تخم مرغ گرفته بود بازی کرد:

 

_ اون زندگی میکرد، دوستایی داشت که مراقب هم بودن و هدف‌هایی داشت که براش تلاش میکرد...

اگه این علامت یک موجود زنده نیست پس چیه؟

 

جواب ندادم و ساکت موندم، چرا من باید به یکی که کارش خوردن خون آدم‌هاست جواب بدم و بگم که اجبار ذهنیم داره میره و اون از هم‌نوع های خودش حمایت کنه؟

 

_ من این ها رو علامت یک موجود زنده نمیبینم.

 

خندید و گفت:

 

_ پس تو عملا مرده‌ای! 

باید میزاشتی بکشت چون هیچ علائمی از زنده بودن نداری و عوضش اومدی یکی که حق زندگی داشت رو محو کردی!

 

اخم غلیظی کردم و دیاموند آهسته گفت:

 

_ بچه‌ها قصد ما اذیت کردن هم نیست؛ فقط داریم اظهار نظر میکنیم.

 

میشل از موضعش کوتاه نیومد و خیره بهم گفت:

 

_ ما قرارداد جونمون رو سر این دختر بستیم و هر اشتباهش؛ زندگی رو از ما سلب میکنه!

فکر میکنی توقع زیادی باشه که ازش بخوام توی دنیای ما، با فرهنگ و قانون ما زندگی کنه؟

 

از جام بلند شدم و سر چرخوندم:

 

_ خیلی خستم... میخوام بخوابم!

 

و با برداشتن ماهیتابه؛ به داخل خونه رفتم‌.

 

توی اتاقی که بهم گفتن نشستم و اینجا عمارت رویایی نیست که صدها اتاق مجهز و تخت لوکس داشته باشه!

 

یک تخت یک نفره و کنسول ساده!

 

روی تخت دراز کشیدم و چشمم کشیده شد به دفترچه خاطرات بهار که لابلای پلاستیک لباس‌هام بود!

 

با کنجکاوی به سمتش رفتم و باز کردمش:

 

_ امروز بیشتر از همیشه به خودم رسیدم؛ موهای چتریم بلند شده بود و من فرق کج میکردم و کلیپس گل خیلی بزرگم رو پشت موهام زیر مقنعه میزدم!

تصمیم داشتم به دیدن آدالارد برم و باز هم کنار دریاچه‌ی همیشگی وقت بگذرونیم؛ من و ... اون!

 

چشمام گرد شد و نگاهم روی‌ واژه آدالارد قفل شد؛ این دفترچه رو قبلا من خونده بودم و اصلا همچین چیزهایی توش نبود!

 

 

به‌قلم: خانم وکیل

ششمین همزاد 

پارت #سی_هفت

 

 

در اتاق زده شد و من دفتر رو جمع کردم و آهسته گفتم:

 

_ بله؟

 

باز شد و میشل توی قاب در‌ قرار گرفت:

 

_ اجازه هست؟

 

روی تخت نشستم و سر تکون دادم:

 

_ چرا که نه. حتما.

 

اون اومد و کنارم جا گرفت:

 

_ دوست ندارم از حرفام حس بدی بگیری...

تو برای ما خیلی مهم هستی و تلقی کن پدر و مادری هستیم که از حساسیت زیاد حرفهایی میزنیم که ممکنه ناراحت بشی!

 

پر از حس خوب شدم و ممنونش شدم که اینقدر با‌فهم و شعوره! 

 

دستام رو توی هم حلقه کردم و ناخودآگاه لوس شدم:

 

_ من شرایط بدی رو گذروندم و اگه یکم فکر کنی، انگار الان خوابم! 

تا چند روز پیش همه چی عادی بود و شاید غیر عادی ترین چیز توی زندگیم دیر و زود اومدن اتوبوس می‌شد!

اما حالا من میتونم با نور آفتاب خوناشام بکشم و کتابی دارم که نوشته‌هاش حرکت میکنه!

 

دست روی کتفم گذاشت و گفت:

 

_ ماها چون یکبار روحمون رو از دست دادیم، مجددا این اتفاق نمی‌افته تا اینکه جسممون هم از دست بره!

مثلا توی سرزمین والهان فقط روح میتونه بره و ماها برای‌ اینکه بتونیم اونجا باشیم؛ موقتا روحمون رو بهمون پس میدن..

 

چرخیدم و پرسیدم:

 

_ یعنی میشه بدون روح هم زنده بود؟

 

از گوشه چشم نگاهم کرد:

 

_ آره.. مرده متحرک.

 

خیلی جالب بود و خب فایده روح چیه؟ 

و همین چیزی بود که جوابش رو داد:

 

_ همیشه یک خلاءی توی وجودت هست که پر نمیشه! 

همیشه یک چیزی هست که باید باشه و تو حسش میکنی که نیست!

گرمی خورشید و نرمی بالِ یک پروانه تورو به شوق نمیاره و اونجا میفهمی اونیکه باید باشه نیست...

ما‌ آرزومونه مدام توی سرزمین والهان باشیم چون اون خلاء به‌ مدت چند لحظه پر میشه و دوباره زنده میشیم!

صدای خنده‌هامون واقعی میشه و گرمای خون رو داخل رگ‌هامون حس میکنیم...

 

اوه خدایا... زندگی کردن چقدر فرق میکنه!

دلم گرفت و این چه ترسناکه! 

 

حرفی بینمون رد و بدل نشد و بینیم رو کشید:

 

_ منتظرم بیای سراغمون که مثل کرم ابریشم، پیله‌های محکم دورت ببندیم و در نهایت مثل یک پروانه پرواز کنی.

بی صبرانه منتظرم رسالت این چند سده از زندگیم رو تکمیل کنم و شاید‌ راهی پیدا کنم که به روحم برگردم!

 

 

به‌قلم: خانم وکیل

ششمین همزاد

پارت #سی_هشت

 

 

از روی تخت بلند شد و ملحفه‌ای روی تنم کشید:

 

_ مراقب خودت و روح کوچیکت باش!

لبخند زدم و از اتاق بیرون رفت.

 

سر روی بالشت گذاشتم و دنیا میشه چند ساعت مشکلی پیش نیاد تا من بیدار بشم.. ؟

 

●○●○●

 

قهوه به دستم دادن و بالاخره گاز این خونه پرداخت شد و منم عضوی مستقل شدم!

 

کارای دانشگاهم رو کردم و مرخصی تحصیلی برای ترمم رد شد!

 

کارای پدر و مادرم به شکل یک‌ تصادف تصور شد و من امضا دادم که نیازی به بررسی پزشکی قانونی نیست و اون‌ها مقابل چشم ‌همه به خاک سپرده شدن و من به حرفشون گوش کردم و تنها آرزوشون رو برآورده کردم...

 

خاکی که از کربلا‌ آوردن بودن رو توی کفن هردوشون گذاشتم و فقط خدا میدونه چجوری دلم ترکید که سفارش سنگ قبر دادم و گفتم روش بنویسن:

 

_ برای مادرِ جوانم...

 برای پدرِ فداکارم...

 

البته که دیاموند جسد اون‌ها رو بهم داد چون قایمشون کرده بود و نذاشت برای آخرین بار چهره‌هاشون رو ببینم!

 

به همه گفتم پول ندارم چهلمشون رو بگیرم. 

مراسم سوم و هفتم رو باهم گرفتم و الان یک هفته از آخرین باریکه توی غسل‌خونه دیدمشون میگذره... !

 

قهوه‌ی تو دستم رو نگاهی کردم و من خلاء هرچیزی که فکرش رو بکنی حس میکنم و حس نمیکنم!

 

کتاب تاریخچه خوناشام ‌ها رو ورق زدم و الان کجام؟

توی کتابخونه عمارت پادشاه!

 

از جام بلند شدم و آهسته قدم زدم... اینجا همه چیز عجیب و جالب بود و شاید بشه گفت هر کتابش جادویی بود.

 

برام مقرر کرده بودن اول با انواع خوناشام و نحوه زندگی‌هاشون آشنا بشم و اینکه من از کتاب پرساس آموزش میبینم هم فاکتوری بود که از چشم همه بجز دیاموند و میشل؛ پنهان بود!

 

بین قفسه‌ها چرخ زدم و فضای نیمه تاریک اینجا یک جمله‌ از تاریخچه خوناشام‌ها رو برام یادآوری کرد:

 

_ نوادگان سحرآمیز آنها از خفاشان الهام گرفته و در طی مراحل آماده سازی این نفرین؛ برخی ویژگی‌ همچون پرواز در شب و دید عالی در تاریکی را به آنها انتقال داده اند!

 

یک کتاب سبز رنگ دیدم و برداشتم:

 

_ چگونه‌ در نگه‌داری خون تازه موفق باشیم!

 

جالب بود و سرفصل‌هاش رو نگاه کردم:

 

_ خون! یک نیاز همه جانبه!

 موادی که عدم لخته شدن خون می‌شود!

و ...

 

خندیدم و این صدا با یک صدای دیگه قاطی شد:

 

_ تصمیم گرفتی رژیم غذاییت رو تغییر بدی؟

 

سرم به ضرب چرخید و با دیدن کسیکه به قفسه تکیه داده بود، ناخودآگاه سر خم کردم و زمزمه کرد:

 

_ پادشاه... !

 

 

به‌قلم: خانم وکیل

 ششمین همزاد

پارت #سی_نه

 

 

توجه نکرد و با یک قدم بهم نزدیک شد، کتاب رو از دستم آروم کشید و پرسید:

 

_ به نظرت کتاب مسخره‌ای نیست؟

 

سرم بالا اومد و دوباره به عنوان کتاب نگاه کردم:

 

_ چگونه‌ در نگه‌داری خون تازه موفق باشیم!

 

آب دهنم رو قورت دادم و صادقانه نظر دادم:

 

_ فکر میکنم باشه!

 

چند صفحه ورق زد و با صدای نسبتا بلندتری گفت:

 

_ پودر گیاه ایکس و زِد را‌ قاطی کرده و در خون مورد نظر ریخته! 

سپس آن را کمی حرارت داده و هم اکنون این معجون فوق‌العاده بدون ذره‌ای خشک شدن و لخته شدن؛ همیشه در اختیار شماست!

به نظرت این چه کاربردی داره؟ 

 

سر کج کردم و کف دستام از استرس عرق کرد:

 

_ خب.. خب اون میتونه آموزش خیلی خوبی برای خوناشام‌های تازه وارد باشه!

 

چشمی چرخوند و یک صفحه دیگه ورق زد:

 

_ خب من این رو میزارم پای اینکه هنوز تازه واردی و نمیدونی

تمام خوناشام ها بدون استثنا این موارد رو میدونن. 

به نظرت چرا باید‌ چیزی که همه میدونن رو بنویسن؟

 

اخمام توی هم رفت و منطقی بود.. 

 

فکر کردم و دوست نداشتم اولین برخورد ما در حالکیه تنها هستیم و اون داره من رو میسنجه؛ به بدترین شکل خودش از جواب دادن من برسه!

 

نتونستم راهی پیدا کنم و اون کتاب رو سرجاش گذاشت:

 

_ این رو دشمنان ما نوشتن!

 

چشمام گرد شد و وسط حرفش‌ پریدم:

 

_ چرا دشمنای شما باید روش اصلی زنده موندن شما رو بنویسن؟

 

از‌ کنارم رد شد و من دنبالش راه افتادم:

 

_ چون بقیه‌ی چیزهایی که با ما مشکل دارن این نکات رو یاد بگیرن و گل‌هایی پرورش بدن که‌ شبیه به موارد مصرفه‌ ما هست!‌

اون گل رو بجای گل اصلی جایگزین کنن و ما استفادشون کنیم در حالیکه بشدت سمی هستن!

 

حیرت کردم و اون به میزی‌ روش تاریخچه میخوندم رسید، ورق زد و در همون حین ادامه داد:

 

_ میبینی؟ خیلی زیرکانس! 

 

و من زیر لبم مرور کردم:

 

_ برای اینکه دشمن کسی باشی؛‌ در قدم اول باید بهترین دوستش باشی!

 

ایستاد و پرسید:

 

_ چجوری‌ همچین چیزی رو میگی؟

 

به چشمای تیره‌اش خیره شدم و اون بی‌نهایت زیباست!

 

_ از اونجایی که من اولین برداشتم از نویسنده‌ی اون کتاب این بود که چقدر به زندگی شما اهمیت میده و ظاهری دوستانه برداشت میشه!

اما دقیقا الان برعکسش رو فهمیدم و همین معنی رو میده!

 

کتاب‌ تاریخچه رو بست و یک قدم بهم نزدیک شد؛ توی صورتم خم شد و نگاهش به شکل مثلثی از دو چشمم به لب و سپس به چشم دیگه‌ام به چرخش در آورد:

 

_ از تاریخچه ما چی فهمیدی؟

 

جرئت پیدا کردم و دستم رو سوسکی بند میز‌ کردم! احساس میکنم فشارم داره میرقصه و کمک کمک!

 

 

به‌قلم: خانم وکیل

 ششمین همزاد
پارت #چهل


لبام رو جمع کردم و با لرزش شروع کردم:

_ کتاب تاریخچه رو کامل نخوندم.
اونجا قصه‌های زیادی نوشته از فداکاری، دشمنی و گونه‌هایی که بودن و منقرض شدن!
این رو متوجه شدم که شما آخرین نسل از گونه خودتی و توسط زن و مردی به نام نارسیس و جرجیس به دنیا اومدین!

نذاشت ادامه بدم و اینبار آرومتر پرسید:

_ این‌ها‌ نه... بگو چه چیزی درک کردی!

ترسیدم نکنه حرف بدی زدم و سریع مسیر بیانم رو عوض کردم:

_ خب.. خب من این رو فهمیدم که...

نفس عمیقی کشیدم و شاید‌ یک درجه آرومتر شدم:

_ من این رو فهمیدم که همیشه سر دو چیز اختلاف بوده و هربار بخاطرش دعوا می‌شده!
دسته اول چیزهایی بوده که‌ از ابتدا داشتن و قدرش رو نمیدونستن و به محض از دست دادنش شروع به جنگ و پس‌ گرفتنش داشتن!
دسته دوم چیزهایی بوده که نداشتن و فکر میکردن با‌ داشتنش اون میل سرکوبگرشون آروم می‌شده! ولی متاسفانه با گرفتنش خودشون رو فراموش کردن و درگیر مسائلی شدن که به ضررشون منجر شده!

سکوت کردم و خدایا من فلسفه نخوندم که بدونم چجوری باید برداشت کنم و حرف بزنم...

چند لحظه خیره موند و کمی دور شد:

_ فکر میکنی جزو کدوم دسته هستی؟

دستام رو توی هم قلاب کردم و این چرا برام عادت شده؟
به سؤالش فکر کردم و جواب دادم:

_ من پدر و مادرم رو از دست دادم توسط یک خوناشامِ کِدِر!

روی صندلی نشست و پا روی پا انداخت؛ اون پارچه‌های کت شلواری به عضله‌های بدنش فشار میاوردن و منی که آفتاب مهتاب ندیده محسوب میشم؛ این صحنه برام حکم فیلم منفی هجده سال رو داره!

پرسید:

_ یعنی دنبال انتقامی و گروه اولی هستی! چون حالا قدرشون رو فهمیدی!

سر پایین انداختم و صادقانه گفتم:

_ انتقام گرفتن دردی از من دوا نمیکنه چون اون‌ها برنمیگردن!

خندید و خدای من اون خیلی زیباتر شد!

_ پس جزو کدوم دسته هستی؟

لب گزیدم و بهش خیره موندم:

_ شاید دسته سوم!

اخمی کرد و با لحن بانمکی گفت:

_ دسته سوم نداشتیم که... !

سرم رو خاروندم و شونه‌ای بالا انداختم:

_ خب از حالا به بعد میتونیم داشته باشیم!

دستش رو روی لبه‌ی کتش گذاشت و مرتبش کرد:

_ و اون دسته چیه؟

به یک گوشه خیره شدم و جواب دادم:

_ آدمهایی  که کنار دسته‌ی اول می‌ایستن تا دارایی‌هاشون رو یادآوری کنن و مراقبشون باشن...

اون با لحن پایین‌تری پرسید:

_ واقعا همین میخوای؟

سر تکون دادم و بلند شد. جلو اومد و جفت دستام رو توی دستش گرفت و جا خوردم!

دست چپم رو بالا آورد و روی اون دستبند جادوییم بوسه‌ی کوچیکی گذاشت و عمیق بو کشید که باعث ایحاد رگه‌های طلایی داخل دستم شد:

_ من حسش میکنم.. اون نیرو پاکه و شاید علت قبول کردن همین پاک بودنت بود!

در باز شد و من با این حال نتونستم ازش چشم بردارم!

صدای دیاموند و میشل رو میشنیدم و اون ادامه داد:

_ شاید تو نیاز داری یکی عمیقا راهنماییت کنه و این حتمیه!
توی عمارت من زندگی کن و زیر نظر من روش‌های ابراز انرژیت رو ادامه بده!
اینجوری برای اولین بار یک دسته‌ی سومی داریم و اون یک دختره!

آخرین جمله‌اش رو با چشمک گفت و از اتاق خارج شد!


به‌قلم: خانم وکیل

 ششمین همزاد 

پارت #چهل_یک

 

 

توی آغوش کسی فرو رفتم و بوی عطر میشل زیر بینیم پیچید:

 

_ دختر عالی بود! تو بالاخره یک کار غیر ممکن رو انجام دادی!

 

به دستم و بوسه‌ای که روش نشست خیره شدم؛ اون خیلی نرم بود!

 

دیاموند سوت بلندی کشید و با خوشحالی فریاد زد:

 

_ بالاخره سایه‌ی پادشاه روی تو هم اومد و دیگه کدر ها اجازه ندارن سمتت بیان!

 

به میز تکیه دادم و لبام طرح لبخند گرفت، چیزی توی دلم تکون خورد و قُلک احساسم ترک برداشت!

قلبم ضربانش از حد متعارف خارج شد و قراره هر روز اون مجسمه‌ی زیبایی رو ببینم!

 

چیزی توی بازوم خورد و دردی توی بدنم پیچید که اخم وحشتناکی کردم و به دیاموند خیره شدم:

 

_ چیه؟

 

_ کجایی! میگم باید بریم لباس بخریم برات!

 

چشمم پرش پلک زد و گیج شدم:

 

_ مهمونیه؟

 

میشل کتاب رو سرجاش گذاشت و میز رو مرتب کرد؛ به بیرون هولم داد و در همون حین گفت:

 

_ پادشاه از قرون وسطی اومده و سبک‌لباس‌ پوشیدن اون موقع به عصر کلاسیک‌ هم رسیده بود! 

پس اون‌ عاشق اون سبکه و احساس راحتی میکنه! باید با لباس‌های کلاسیک توی عمارت بچرخشی و این کمترین کار و احترام به سلیقه پادشاه محسوب میشه!

 

چشمام گرد شد و گفتم:

 

_ منظورت همون دامن‌های تا زیر زانو و کفش‌های پنج سانتی با کلاه‌های حصیری و دستکش‌های کوچیکه؟

 

خندید و گفت:

 

_ بعلاوه بیگودی‌هایی که میزارین تو موهاتون تا خود صبح!

 

از کتابخونه خارج شدیم و این قراره هیجان‌انگیز باشه! مثل یک مادام از زمان قدیم!

 

 

به‌قلم: خانم وکیل

 ششمین همزاد

پارت #چهل_دو

 

 

●○●○●

 

با فوت پدرم؛ حقوق کارمندیش به من رسیده بود و توی انحصار ورثه تمام هستی و نیستی ام اموالمون به نام من شد.

 

توی بازاری که راه میرفتیم و خرید میکردیم؛ در اصل هزینه‌ها با خودم بود و اینجا رمان نیست!

 

کلی ست قشنگ و بعلاوه کفش های گوگولی و مابقی سرویس گرفتم و کنارش بیگودی هم اضافه بر سازمان محسوب کردم!

 

به خونه رفتیم و من با دیدن اونجا غم عالم به دلم سرازیر شد...

 

 دلم برای چاییِ همیشه جوش مامان و روزنامه‌ی بابا و پیگیری‌هاش برای گرفتن وام از بانک تنگ شد...

توی اتاق هیچ کدوم نرفتم چون میدونستم با دیدن اتاق‌های خالیشون سکته میکنم و این دروغ نیست!

 

تمام لوازمی که فکر میکردم لازمم میشه رو از خونه توی چمدون چیدم و من از اینجا به بعد از میشل و دیاموند کمی دور میشم!

 

چون اونها در روز یا مکان‌هایی که مشخص میکنیم میان و تمام.

 

ماشین دویست و شش نقره‌ای رنگ بابا رو روشن کردم و میشل چمدون لوازمم رو بعلاوه خریدها توی صندوق عقب گذاشت و یک سوال.

اصلا صندوق دویست و شش هم صندوق محسوب میشه؟

 

دیاموند کنارم ضبط رو روشن کرد و کمی ولوم داد و گفت:

 

_ سبک زندگی جدید و مستقل.. دختری که همه مسئولیت هاش با خودشه...

نمیترسی؟

 

میشل اشاره داد و با راهنمایی‌هاش از پارکینگ در اومدم:

 

_ فکر میکنم این زندگی خیلی ترسناکه و دوست ندارم در موردش صحبت کنم دیاموند!

 

میشل عقب نشست و با زدن راهنما راه افتادم، گواهینامه داشتم و اینقدر ننشسته بودم که پاک فراموش کرده بودم!

 

به عمارت رسیدیم و کمی عقب‌تر از اونجا مکث کردم،‌ این اولشه یا آخرشه؟

 

دیاموند آهنگ رو قطع کرد و نفس عمیقی کشید. نگاهم بهش کشید شد و لبخند محزونی زدم.. 

 

دست روی دستم گذاشت و من از کِی محرم و نامحرم رو فراموش کردم؟

 

_ دختر... نترس! اگه توی این مسیر افتادی انتخاب خودت نبوده ولی بقیش با خودته! نمیخوای که منکرش بشی؟

 

میشل بین ما اومد و لبخند ضایعی زد:

 

_ سعی کن تایم‌هایی که ما نیستیم اطلاعاتت رو ببری بالا. ما از دانسته‌هامون به تو میگیم و تو اون‌ها رو در قالب واقعیت پیاده میکنی!

 

خندم گرفت و بغض کردم؛ حال بدی دارم! من دارم تنهاتر از اینی که‌ هستم میشم!

 

سر تکون دادم و دیاموند یهویی گفت:

 

_ آها آها! لوازمی که خونه میشل داشتی رو برات سرجمع کردم و توی صندوق گذاشتیم. پرساس هم لابلاشه!

 

دنده یک کردم و کلاچ رو کمی بالا آوردم، خدایا تا اینجا توکل به تو کرده بودم و این شد! بیا و بقیش رو خوب بچین!

 

گاز دادم و یهویی کلاچ رو رها کردم که ماشین از جاش کنده شده و رسیدیم به ورودی پارکینگ عمارت که دقیقا از پشت عمارت وارد میشد!

 

تک بوقی زدم و آیفون روشن شد، بعد کذشت ده ثانیه به زمان واقعی؛ درِ نرده‌ای آرام باز شد و من مسیر پیش گرفتم به سمت پارکینگِ گاراژ مانند!

 

تعداد معدودی از ماشین‌های لوکس و تیره اونجا بود! این یعنی نوید پولداری و بی‌نیازی!

 

از ماشین پیاده شدم و با کمک بچه‌ها لوازمم رو به داخل عمارت بردیم. 

 

اون مردِ روز اول با معرفی خودش به نام *میسوا* خوشامد گفت و اتاقم رو در طبقه‌ی بالا نشون داد!

 

اونجا ترتیبی از دیزاین چوبِ سوخته و بوی قهوه میشد. شاید باکلاس به نظر برسه ولی ابدا مناسب یک دختر جوان با روحیه‌ی حساس نبود!

 

میسوا رو به هر سه ما گفت:

 

_ پادشاه امر کردند شام امشب رو در جوار ایشون بخورید!

 

باشه‌ای گفتیم و پسرا کمک کردن لوازمم رو جا بدم! 

از توی حمامی که داخل اتاق تعبیه شده بود موهام رو نمدار کردم و سریع با بیگودی پیچوندم که تا زمان شام آماده باشم!

 

به اتاق برگشتم و خواستم پلاستیک‌ها رو جابجا کنم که چشمام گرد شد؛ همه خالی بود!

 

با پرسش به دیاموند خیره شدم که خندید:

 

_ خب از مزیت‌های خوناشام بودن سرعت بی‌نهایت بالامونه!

 

با تعجب در کمد‌ها رو باز کردم و واقعا همینطوره! 

با نظم عالی چیده بودن و خیلی خوبه! 

 

شلوار راسته سفید و پیرهن کرمی با خال‌خال‌های مشکی بعلاوه صندل من رو زیبا کرد!

 

دستمال گردن رو از بین یقه‌ی پیرهنم بیرون آوردم و پاپیونش زدم که تیپ کامل کلاسیک رو بهم القا کرد!

 

چرخی زدم و سشوار روی بیگودی‌ها گرفتم. تا زمان شام نیم ساعت وقت بود و کمه!

 

گوشواره طرح سیب رو آویزه گوشم کردم، رژ آجری رنگ و یک خط چشم برای شام اول کافیه!

 

بیگودی‌ها رو باز کردم و فینیش! من خیلی زیبا شدم!

 

دستام رو داخل جیب شلوارم بردم و اگه قراره هر روز اینجوری زندگی کنم که انگار اینجا بهشته!

 

در اتاق کوبیده شد و دیاموند سرک کشید:

 

_ دیرین دیرین!

 

خندیدم و فرق کج با موهای خرماییِ فر شده زیبا نیست؟

 

_ بریم دختر مدرن؟

 

بادی اسپلشم رو برداشتم و برخلاف عموم روی پیرهن و شلوارم اسپری کردم! 

بویی مثل گوشواره هام داشت؛ سیب تازه و قرمز!

 

از اتاق خارج شدم و با همدیگه از پله‌ها پایین رفتیم. اینقدر آزاد بودن و شال نداشتن برام سخته!

 

 

به‌قلم: خانم وکیل

 ششمین همزاد 

پارت #چهل_سه

 

 

دیاموند با مهر نگاهم کرد و زمزمه کرد:

 

_ دخترای این کشور هم بد چیزی نیستنا!

 

به بازوش کوبیدم و شرم زیر گونه‌هام دوید:

 

_ همچین میگی انگار خودت مال کجایی!

 

جلوم ایستاد و مانع از رفتنم شد:

 

_ حدس میزنی کجایی باشم؟

 

چهره‌اش رو از نظر گذروندم و سر کج کردم:

 

_ زابلی یا زاهدانی؟ 

 

به پیشونیم انگشت زد و کنار رفت تا راه برم:

 

_ من مال اندونزی هستم! یعنی بودم و حدود دو سده اینجا زندگی میکنم!

 

چشمام خط شد و لعنتی باکلاس!

 

به سالن غذاخوری رسیدیم و اینجا زیادی اجمالیه!

 

واردش شدیم و جز میشل و یکسری خدمه کسی نبود!

 

زیر گوش دیاموند گفتم:

 

_ اینهایی که اینجان همه انسان هستن؟

 

خندید و با تن معمولی گفت:

 

_ از گونه انسان که بله از اول انسان بودن. منتها الان خوناشامن و یک ریزه صحبت کردن تو؛ حکم فریاد زدن رو داره! 

چون گوش های بشدت تیزی داریم و چیزی از دستمون در نمیره!

 

روی صندلی‌هایی که برامون عقب کشیدن نشستیم و هنوز پادشاه نبود! 

نگاهم به ساعت دیوار کشید شد و الان پنج دقیقه به نه هست!

 

یک خانومی کنار من اومد و مودبانه سر خم کرد:

 

_ خوش آمدید! موظفم تا قبل اومدن پادشاه یکسری نکات رو برای راحتی شما بازگو کنم!

 

سر تکون دادم و اون گفت:

 

_ شام هرشب ساعت نه شب سرو میشه و حضور به موقع در اون الزامی هست!

نهار در ساعت یک‌ونیم و صبحانه در ساعت هفت ونیم صبح آماده میشه و انتظار میره شما رو ببینیم!

 

تعجب کردم و آهسته گفتم:

 

_ من فکر میکردم غذا نخورین!

 

لبخندی زد و خجالت‌زده‌ام کرد:

 

_ این برنامه روزانه فقط برای شما بود! ولاغیر پادشاه در روز یک بار غذا می‌خورن اون هم در ساعت نه شب هست!

 

در باز شد و نگاهم به اون سبک زیبایی و اصالت افتاد.

ناخودآگاه ایستادم و شاید کاریزمای وجودش اینجوری محوت میکنه!

 

سر میز نشست و اشاره کرد ما سه نفر هم بشینیم. چشم ازش برنمیداشتم و یعنی اگه خوناشام بشی مثل اون اینقدر چشم‌نواز و گیرا میشی؟

 

_ غذا رو سرو کنین.

 

خدمه سرِ ظروف غذا رو برمی‌داشتن و توی یک لحظه؛ نگاه ما با هم تلاقی شد!

 

گونه‌هام رنگ گرفت و سریع سرم رو پایین انداختم؛ اون سیاه ترین چشمای دنیا رو داشت!

 

حرارت از بدنم بلند شد و به نظرم بوی سیب‌ترش خیلی خوشمزس!

 

ظرف سوپی مقابلم قرار گرفت و نگاهم به قارچ‌های معلق کشیده شد، اونها داشتن شنا میکردن!

 

به میشل و دیاموند خیره شدم ولی دیدن غذای اون‌ها جا خوردم! 

 

یک تکه گوشت خام بعلاوه جامی که محتویات قرمز تیره داشت!

 

چشمام ناخودآگاه بالا اومد و دوباره به پادشاه افتاده که دستمال روی بدنش تنظیم میکرد!

 

به تبعیت از اون منم دستمال زیر بشقابم رو برداشتم و روی پام انداختم. قاشق برداشتم و سعی کردم در کمال عادی بودن شروع کنم!

 

طعم خوبی داشت و لبم کش اومد؛ یعنی میشه سرم بچرخه و ببینم پادشاه حواسش جای منه؟

 

با تمام امید سرم رو کج کردم و بلــــــــه! 

اون داشت با لبخند نگاهم می‌کرد!

 

سریع به بشقابم نگاهم کردم و تصور کردم اتفاقی نیوفتاده! وای خدا شمارش ضربان قلبم از دستم در رفته و نکنه بمیرم!

 

یک قاشق دیگه و پشت بندش یک قاشق دیگه‌‌‌‌. داغی مضاعفی توی بدنم پیچید و چه اتفاقی افتاده!

 

علیرغم میل ظاهریم؛ دوباره نیم نگاهی انداختم و بازم بلــــــــه! داشت نگاهم می‌کرد!

 

اینبار چشم نگرفتم و اون جامش رو برداشت و سر کشید! 

چشماش مثل یک مبارزه بود و نگاهش من رو به یک شرط بندی دعوت میکرد!

 

مویی که توی صورتم اومد رو کنار زدم و پشت گوشم فرستادم که باعث شد گوشواره سیبم بلرزه و نگاهش روی اون قفل بشه!

 

چیزی مثل جرقه رو توی نگاهش دیدم و من حس شیرینی‌دارم؛ نکنه سوپه شیرین بود؟!

 

مردی کنارم اومد و ظرف دیگه‌ای رو کنار سوپم گذاشت، برنج و مرغ با زرشک و مخلفاتش اعم از خلال پسته و زعفرون با ترشی و .. !

 

نگاهم قدردانم رو بهش سوق دادم که اون در حال بلند شدن دیدم:

 

_ موقع صرف دسر و میوه میبینمتون! شاید لازم باشه با هم کپ و گفتی داشته باشیم!

 

 

به‌قلم: خانم وکیل

 ششمین همزاد

پارت #چهل_چهار

 

 

اون رفت و من سوپ رو کنار زدم؛ مرغ بهم چشمک میزد و بزار‌ موقعی میوه میخوریم ببینمش!

 

هی هی! میوه!

چشمام چرخید و از پسرا پرسیدم:

 

_ میوه میخورین؟!

 

میشل یکم دیگه از گوشتش کند و خورد ولی در همون حین گفت:

 

_ اساسا ما همه چیز میخوریم منتها چیزی که‌ بدون خون باشه رو زیاد نمیتونیم بخوریم چون به دهنمون مزه نمیده.

اون میوه هم بیشتر جنبه حضور تورو داره ولاغیر که هیچ!

 

مرغم رو خوردم و آشپزش عالی بود! 

 

بعد از تموم شدن غذا؛ دستمال روی پام رو برداشتم و به دهنم کشیدم، حدس اینکه‌ رژم پاک شده دور نیست منتها که من همیشه رژ خوری دارم!

 

با بچه‌ها بلند شدیم و من قصد‌ اتاقم رو کردم؛ اوه خدای من نیومده مالک شدم!

 

از پله‌ها بالا رفتم و مجددا رژ آجری زدم. دوباره بادی‌اسپلش و برگشتم به پایین پله‌ها.

 

با پرسش از بقیه وارد سالن پذیرایی شدم و به آرومی کنار دیاموند جا گرفتم.

 

بحث کوچیکی میکردن و برای منی که از وسطش اومده بودم گنگ محسوب می‌شد.

 

_ با این حال خبری ازشون نیست و نماینده‌هاشون هم کمکی به ما نمیرسونه. 

مناطق ما امن هست ولی این سکوتی که پیش اومده ممکنه نشون از یک خرابکاری باشه!

 

میشل یک ریز می‌گفت و پادشاه با دقت گوش میداد! دیاموند میوه‌هایی که پوست کنده بود رو روی ظرف میوه‌خوری گذاشت و مقابلم هول داد.

 

با نگاه قدردان یک تکه سیب برداشتم و پادشاه گفت:

 

_ نیازی هست که با پادشاهشون دیداری داشته باشم؟

 

میشل اخمی کرد و دست به پشت گردنش کشید و زمزمه کرد:

 

_ اینجوری مشخص میکنیم که حواسمون به کاراشون هست و شاید جالب نباشه! 

البته من در مقامی نیستم که اظهار نظر کنم ولی به نظر من بهتره زهرچشم بگیریم!

 

پادشاه سکوت کرد و من نگاه کردم ببینم کسی حواسش نیست؛ یک اسلایس دیگه برداشتم که پادشاه با لحن جدی گفت:

 

_ تو اینجا مهمان نیستی؛ کنار من باید بشینی نه در جایگاه یک مهمان!

 

چشمام بالا اومد و به پسرا نگاه کردم، اونجوری که این جدی صحبت کرد بدبخت اونیکه طرف حسابشه!

 

دیدم پسرام به من نگاه میکنن، مشکوک سرم چرخید و با پادشاه چشم تو شدم و ابرو بالا انداخت!

 

لبم کج شد و نکنه منظورش منم؟

آروم انگشتم رو بالا آوردم و به خودم اشاره کردم که دیاموند سر تکون داد و رنگم پرید!

 

با استرس گفتم:

 

_ بله!

 

و بلند شدم. آهسته به سمت پادشاه رفتم و کنارش روی مبل سه نفره نشستم!

 

چرخید و نگاهی روونه‌ام کرد، لبام جمع شد و سرم رو به سمت پسرا چرخوندم و لبخند ملیحی زدم!

 

پادشاه پا روی پا انداخت و گفت:

 

_ خدمه برای غذا باهات صحبت کردن، انار؟

 

چشمام ریز شد و با صدایی که لج کرده بود تا بلند نشه گفتم:

 

_ آره گفتن.. حتما مراقب هستم!

 

کامل رو بهم چرخید و دستش رو تکیه گاه سرش کرد:

 

_ هرکی اینجا اومد و ازت پرسید کی هستی لازم نیست جواب بدی!

در همین حد که بگی مهمون ویژه هاکان هستم کفایت میکنه و دوست ندارم در مورد اتفاقات اخیر با کسی همکلام بشی!

 

سر تکون دادم و واژه *هاکان* توی سرم اِکو شد!

 

_ بهم از خودت بگو.

 

کف دستام عرق کرد و ناخواسته کو*سن مبل رو بین انگشتام فشردم:

 

_ بیست و یک سالمه و دانشجوی میکروبیولوژی هستم! ساکن همین شهرم و تک فرزندم!

 

کمی مکث کردم و حقیقتا اطلاعات دیگه‌ای نداشتم که بدم!

 

صبرم رو دید و خودش ادامه داد:

 

_ از علایق و خواسته هایی که داری صحبت کنی؛ حتی آرزوها!

 

خب این بحث خوبی بود و من میتونم روش حساب باز کنم!

 

 

به‌قلم: خانم وکیل

 ششمین همزاد 

پارت #چهل_پنج

 

 

_ من خیلی دوست دارم آزمایشگاه بزنم و اون مشهور بشه!

تمام تلاشم رو میکنم که آزمایش هام بی عیب و نقص باشه و درصد خطا خیلی پایین باشه!

احتمالا کنارش بخوام به کلی نیازمند بخصوص کودکان بی‌سرپرست و یتیم کمک کنم و آخر هفته هام رو با اون‌ها بگذرونم.

 

_ مسافرت یا تفریح دوست نداری؟

یا خریدهای بخصوص!

 

چشمام برق زد و دروغ چرا! میخوام!

 

_ دوست دارم سفرهایی برم که‌ امکانات عالی داشته باشه! 

مثلا با همون تیپ و استایل مد نظرم در حالیکه دارم از طبیعت لایو میگیرم و لایف‌استایل یک بلاگر رو به نمایش میذارم!

یا حتی غذاهای خوشگلی که تِرِند شده و وسوسه میشی باهاش یهویی بگیری و اصلا هم معلوم نباشه که از قبل کلی لنز دوربین رو تنظیم کردی!

 

کمی دقیق نگاهم کرد و پرسید:

 

_ توی رشته درسیت احتمالا زیاد آزمایش کرده باشی نه؟

 

از سؤالش تعجب کردم و ساده‌لوحانه جواب دادم:

 

_ آره خب! 

 

_ بعد ازشون استوری میذاشتی؟

 

شونه‌ای بالا انداختم و جواب منفی دادم:

 

_ نه حقیقتا چون کار هر روزمه و عادیه نیازی به استوری نیست!

 

سر تکون داد و به میشل و دیاموند زیر نگاهی انداخت:

 

_ ممکنه آزمایش هایی که میکنی برای خیلی‌ها جالب باشه ولی چون کار عادی و معمولی برات هست استوری نمیزاری چون تکراریه و چیزخاصی برای نشون دادن نیست.

ولی سفر و مناظری که میبینی بعلاوه غذاهایی که به قول خودت ترنده رو استوری میکنی که بقیه ببینن؛ چرا؟

چون برای تو جدیده و میخوای به همه بقبولی که یک چیز عادیه و مثلا لایف‌استایلته! 

در حالیکه اینجوری نیست!

این‌کار خودنمایی دروغی هست و الان که جایگاه مهمی توی دنیای جدید پیدا کردی!

اینکه الهه هستی یا هرچی مشخص و مهم نیست؛ ولی قدرتت باعث میشه بخوای بین گونه‌های دیگه خودبرتری بگیری و بجای اینکه جزو *دسته سوم* باشی؛ بری توی دسته‌ای که بقیه رو به جون هم میندازه!

 

نفسم بند اومد و قشنگ من رو کوبید و ساکت نموندم:

 

_ من همچین قصدی نداشتم!

 

نچ نچی کرد و گفت:

 

_ نه! 

تو میگی اگه به اون جایگاه برسم این کار رو میکنم!

هنوز نرسیده بودی همچین نقشه‌ای داشتی؛ الان که رسیدی قراره چجوری هیجاناتت رو کنترل کنی!

 

نفس گرفتم و بین حرفش پریدم:

 

_ ولی شما گفتین که کنارتون بمونم و زیر نظرتون آموزش ببینم!

 

کمی خودش رو بهم نزدیکتر کرد و مرزهای بین ما کم کم داشت محو میشد:

 

_ نکته اصلی همین‌جاست!

من گفتم پیشم باشی که خودم کنارت باشم و ببینمت!

دلیل اصلیش اینه که ببینم برای من و به نفع منی؛ ولاغیر از کنارت میرم و مقابلت قرار میگیرم!

 

این مثل یک شمشیر دو لبه بود! 

من نمیخوام روزی برسه که مقابلم باشه در حالیکه تازه چند ساعته زیر چتر امنیتش رفتم!

 

سر پایین انداختم و با اخم ریزی گفتم:

 

_ سعی میکنم تو همون مسیری که مشخص میکنین گام بردارم!

 

لبخند زدم و عقب رفت:

 

_ حالا میوه هایی که دیاموند برات آماده کرده رو بخور!

 

 

به‌قلم: خانم وکیل

 ششمین همزاد

پارت #چهل_شش

 

 

نگاهم به میوه‌ها کشیده شد و خیلی دور بود! حوصله بلند شدن اونم جلوی نگاه همه رو ندارم!

 

_ ممنون میلی ندارم!

 

توجه نکرد و از پسرا پرسید:

 

_ دیگه چه‌خبر؟

 

●○●○●

 

توی اتاقم بودم و بعد از مدت‌ها گوشیم رو به شارژ میزدم. 

دوش کوچیکی گرفته بودم و موهام رو با بیگودی بسته بودم تا صبح باهاشون بخوابم!

 

پنجره کوچیکی بالای تختم داشتم و آروم بازش کردم، محوطه باز با نور قرمز مزین شده بود و خوف بدی به آدم دست می‌داد!

 

در اتاق زده شد و صدای ضعیفی اومد:

 

_ بیداری؟

 

اخم کردم و پرسیدم:

 

_ کیه؟!

 

در باز شد و ترسیدم که قامت پادشاه قاب در رو پُر کرد و من حواسم به کل پرته!

 

_ اجازست؟

 

سریع‌ ایستادم و خودم رو مرتب کردم:

 

_ بله بله!

 

اومد داخل و در اتاق رو بست. به سمت پنجره اتاقم گام برداشت و نگاه ریزی به فضای باز انداخت و گفت:

 

_ نترسیدی؟

 

لحنش ملایم بود و اگه ترسی قرار بود داشته باشم محو شد:

 

_ نه. فعلا‌ برام جدیده...

 

روی تخت نشست و اتاقم فقط با نور آباژور قدی روشن بود!

 

_ بیا بشین!

 

تعجب کردم و کنارش از سمت ‌دیگه‌ی تخت نشستم:

 

_ چیزی شده؟

 

سری به نشونه‌ی منفی تکون داد و آروم گفت:

 

_ فکر میکنم توی پذیرایی جا خوردی! اومدم مطمئن بشم حالت خوبه.

 

لبخند کوچیکی زدم و به تاج تخت تکیه دادم:

 

_ جا خوردم ولی خب اینجا جدیده و شاید نیاز باشه بیشتر آشنا بشم!

 

لباس خواب گشادم رو کمی تکون دادم و دیدم که لبخند زد!

تعجب کردم و به موهام خیره شد:

 

_ خیلی وقت بود ندیده بودم کسی اینجوری کنه! حالا واقعا حالت هم میگیره؟

 

نمیدونم چرا لبام کش آورد و کمی خجالت کشیدم:

 

_ آره خوبه حالت میگیره! 

البته اندازه حالتش هم به اندازه بیگودی بستگی داره!

 

به ناخون‌هام خیره شد و زمزمه کرد:

 

_ انگشت‌های کشیده و ناخن‌های قشنگی داری... پشت لاک قایمشون نکن!

 

لاک نزده بودم و خب حرفاش رو مبنی بر این میزارم که داره علایقش رو میگه‌ که من بدونم و احترام بزارم!

 

_ خودمم زیاد باهاش موافق نیستم!

 

به دورتادور اتاق نگاهی انداخت و پرسید:

 

_ دوست داری کتاب بخونی؟

 

لبی کج کردم و گفتم:

 

_ آره خیلی رمان دوست دارم! بیشتر هم سبک‌های خاص و نویسنده‌های بخصوصی مثل *خانم‌وکیل* رو دنبال میکنم!

 

اونم حالت راحتی به بدنش داد و کنارم به تاج تخت تکیه داد:

 

_ منم یک زمانی رمان میخوندم و جوریکه مشخصات اون دختر رو مینوشت؛ نتونستم دورم پیدا کنم!

البته تعجبی نداره؛ اسمش مشخصه! رمان.

 

دستی توی بیگودی‌ها کردم و کف سرم رو خاروندم که نفس عمیقی کشید و بلند شد:

 

_ امیدوارم اینجا احساس راحتی بکنی. 

سعی کن از من نترسی و یک دوست ببینی! 

قطعا حمایت‌هایی که ازت میکنم صرفا جنبه دوستانه داره! 

 

 

به‌قلم: خانم وکیل

 ششمین همزاد

پارت #چهل_هفت

 

 

عمیقا به چشماش زل زدم و به نظرم یک دختر با بیگودی‌های صورتی روی سرش خنده داره نه؟

 

_ همین احساس دارم. 

 

دستاس رو توی جیبش برد و من تازه فهمیدم اون ست ورزشی پوشیده:

 

_ شب خوبی داشته باشی! سعی کن این شب‌های اول که هنوز کامل نمی‌شناسنت تنها بیرون نیای!

 

_ حتما. شب شما هم بخیر.

 

دیگه چیزی نگفت و از اتاق خارج شد...

 

●○●○●

 

موهام حالت قشنگی گرفته بود و طبق پیامی که از میشل گرفتم، امروز آموزش عملی داشتیم و باید به آدرسی که داده بودن میرفتم.

 

ساعت صبحانه توی سالن غذاخوری بودم و مقابل من دو خدمتکار منتظر تموم شدن چاشتم ایستاده بودن!

 

از بیکاری کمی کتاب تاریخی خوندم و در نهایتِ کنکاش توی لوازمم، دوباره دفترچه خاطرات بهار پیدا کردم و جرقه‌ای توی ذهنم زده شد! 

 

سریع بازش کردم و روزنامه وار ورق زدم تا رسیدم به یک جمله‌ی تکراری توی هر پاراگراف:

 

_ قرارگاه ما دوتا! پارکی بین خیابون ...و .. !

 

آدرس رو یادداشت کردم و سوئیچ ماشینم رو برداشتم. شالِ مشکی روی سرم انداختم و تیپ ساده‌ی دانشجویی مزین تنم شد!

 

کتاب پرساس و خاطره رو برداشتم و زودتر از قرار مقرر از عمارت خارج شدم!

 

کمی زمان برد تا تونستم بعد از گذشت بیست سال و اَندی از پارکی که بهار نوشته بود؛ یک کافی‌شاپ پیدا کنم!

 

وارد اونجا شدم و از باریستای پشت میز پرسیدم:

 

_ سلام.. من یک مسافرم و قبلا تعریف پارک آلاله که این حوالی بوده رو خیلی شنیدم! 

کجا میتونم پیدا کنمش؟

 

و اون مرد به خنده جواب داد:

 

_ بوستان آلاله ده سال پیش توسط شهرداری به مزایده گذاشته شد و صاحب اینجا خریدش!

الان روی بوستان آلاله ایستادی!

 

اخمی کردم و این با اون چیزی که توقع داشتم جور نبود!

 

تشکر کردم و یک قدم به عقب اومدم؛ تا دیدن پسرها یک ساعت زمان داشتم و چطوره همینجا بشینم!

 

سفارش شکلات داغ دادم و کنار تنها میزی که کنار شومینه بود نشستم؛ ساعت نه صبح طبیعتا کسی کافی‌شاپ نمیاد!

 

دفتر بهار رو باز کردم و شاید تونستم خودم روح احضار کنم و بفهمم کی اون رو به قتل رسونده!

بعد برم بکشمش و کسی نفهمه!

 

_ هرچی از عشق بین خودم و آدالارد بگم شاید کم باشه!

اون با اون چشمای آبی و قدِ بلند، بعلاوه سینه آفتاب سوخته و پوست برنز ترکیب محشری بود!

 

ابروم بالا پرید و آبجی بزرگم عجب در و دافی تور کرده بوده!

 

_ همیشه عادت داشتم دست توی موهای پرپشتش بکشم و گاهی از حرص چند دونه ازشون رو بِکَنَم!

اون واقعا حرص درآر بود و جز برای من؛ برای هیچ کس دلبری نمی‌کرد!

 

شکلات‌داغم رو روی میز آوردن و من عکسی که قایمکی از خونه برداشته بودم رو نگاه کردم؛ اون پسره آدالارد و خواهرم کنار همدیگه!

 

حالا به قشنگی که بهار تعریف می‌کرد نبود ولی بازم جذاب به نظر میومد!

 

صندلی کنارم کشیده شد و مردی با عینک آفتابی و کلاه روی سرش نشست:

 

_ ببخشید خانم؛ هوا خیلی سرده!

 

نگاهم به شومینه کشیده شد و تمام دَم و دستگاهم رو جمع کردم! مطالعه برای امروز بسه و باید برگردم پیش پسرها!

 

محتویات نوشیدنی داغم رو هَم زدم و به یک گوشه خیره شدم و تو دلم گفتم:

 

_ کاش بتونم آدالارد رو پیدا کنم و احتمالا اون الان چهل پنجاه سالش باشه!

ولی بازم هنوز تو سنی نیست که بگم زوال عقلی گرفته و نتونه ردی از خواهرم یا مظنون های قتلش بهم بده!

 

مرد کنارم سفارشی داد و توی دلم مرور کردم:

 

_ شاید من انحصارا خواستم این میز رو با تنهایی‌هام شریک بشم!

 

فنجونم رو برداشتم و سفارشش که فقط یک شات اسپرسو بود رو آوردن!

 

قورت دیگه‌ای از نوشیدنیم خوردم و آوخ فقط یک قورت دیگه و تمام!

 

فنجونم رو پایین آوردم و هَم دیگه‌ای زدم؛ لامصب خیلی خوشمزه بود!

 

ناخواسته نگاهم به مردک که عینکش رو در آورده بود و کمی اسپرسوش رو مزه میکرد افتاد؛ نگاه آبی و پوست برنز‌.

 

فنجونم رو دوباره بالا آوردم و تا جرعه‌ای به کامم کشیده شد؛ اون رو با شدت زیادی تف کردم به بیرون؛ آدالارد!

 

 

به‌قلم: خانم وکیل

ششمین همزاد

پارت #چهل_هشت

 

 

سرم سریع چرخید و فوکوس کردم روی اون پسر. خودش بود!

 

ترسیدم! خیلی‌هم ترسیدم! نمیشه شباهت باشه چون دقیقا این آدم خود همون آدمی هست که توی عکسه و الان باید چهل پنجاه سالش باشه نه اینکه روی مرز سی سالگی ایستاده باشه!

 

با نگاه خیره‌ای که داشتم، چرخید و بهم لبخند زد و گفت:

 

_ فکر میکنم نباید اینجا می‌نشستم!

 

و محترمانه بلند شد و با کاپش به میز دیگه‌ای رفت!

 

استرس کل بدنم رو گرفته بود و اصلا شاید پسرش باشه! ولی چه‌ پسری که اگه طرف همون موقع هم ازدواج میکرد نهایتا الان بچش بیست ساله بود نه یک مرد سی ساله!

 

سریع دست به کیفم بردم و دفترخاطره بعلاوه عکس دونفره بهار رو بیرون آوردم و بهش خیره شدم؛ فرم ابرو و خالی ریزی که کنار چشم پسره بود با یکی مقابلم مو نمیزد و خدایا اینجا چه خبره!

 

نفس عمیقی کشیدم و به محوطه کافه خیره شدم؛ هیچ کس نبود!

 

فقط یک سوال چطوره؟ میپرسم و اگه یک درصد‌ بخواد موجود غیر طبیعی باشه سریع از آفتاب کمک میگیرم و میکشمش!

 

خوبه خوبه آرنولد شدم و پادشاه و پسرا تاکید کردن هیچ خرابکاری نکنم!

 

کیفم رو روی دوشم انداختم و شالم رو کمی جلو کشیدم! به آرومی سمت اون پسر قدم برداشتم و کنارش ایستادم!

 

سرش بالا اومد و با نگاهی متعجب بهم خیره شد:

 

_ مشکلی پیش اومده خانم محترم؟

 

لب روی هم فشار دادم و اون خیلی طبیعی بود! یعنی خیلی طبیعی رفتار میکرد! اصلا نمیدونم فعلا استرس دارم و ذهنم بازدهی خوبی نداره!

 

_ من... من میخواستم...

 

جمله‌ها توی ذهنم بالا پایین می‌شد و اون به وضوح مشخص بود نمی‌فهمه علت کارام چیه!

 

چشم روی هم فشار دادم و صداش رو شنیدم:

 

_ اوه من فکر میکنم شما جزو دسته فمینیسم ها باشین و الان به این موضوع فکر کنین که من به شما و جنسیت شما توهین کردم که کنارتون نشستم!

اما من همچنین قصدی نداشتم و فقط سردم بود! شما کنار شومینه بودی و تنها میز هم میز شما بود و مجبور شدم!

 

یک ریز حرف می‌زد و آخر وسط حرفش پریدم:

 

_ اسمتون چیه؟

 

جا خورد و کمی اخم کرد:

 

_ مِن‌باب چی میپرسین؟

 

خیلی ضایع بود اومدم کنار یک پسر و ازش اسم بپرسم! خب یا میخوام مخش رو بزنم یا یک روانپریشم!

 

_ من یکی رو قبلا می‌شناختم که خیلی شبیه شما بود و حدس میزنم شاید نسبتی باهاش داشته باشین!

 

چشمی چرخوندم و چرا به ذهنم نرسید! آره ممکنه پسر خاله‌ای پسر عمویی چیزی باشه!

 

نفسی گرفتم و لبخند مضحکی زدم:

 

_ حالا کمکم میکنین؟

 

ایستاد و کلاه روی سرش رو مرتب کرد:

 

_ من هیچ خانواده‌ای ندارم و اساسا شما من رو به کل اشتباه گرفتین!

 

از کنارم رد شد و پشت دویدم:

 

_ من با یکی به اسم...

 

سریع سمتم چرخید و با لحن بدی گفت:

 

_ تو تایپِ و مدل تو ذهنم نیستی! 

برو دنبال یکی دیگه.

 

اخم کردم و جوابش رو دادم:

 

_ مسلما توام هیچ کدوم از ویژگی‌هایی که میخوام رو نداری!

 

پوزخندی زد و چرخید که ناخواسته گفتم:

 

_ آدالارد... !

 

خشکش زد و من ادامه دادم:

 

_ با یک پسری به اسم آدالارد اشتباه گرفتمت!

 

آروم چرخید و بی‌هوا نگاهم به صورتش کشیده شد که وحشت کردم!

 

صورتش تیره شده بود و چشماش از قرمزی می‌درخشید! 

با تُنِ صدایی که بم و خش‌دار شده بود پرسید:

 

_ تو کی هستی!

 

 

به‌قلم: خانم وکیل

ششمین همزاد

پارت #چهل_نه

 

 

ترسیدم و یک قدم به عقب رفتم و ناخوداگاه گفتم:

 

_ تو دیگه چه جونوری هستی!

 

صورتش دوباره به حالت عادی برگشت و در کافه رو محکم بهم کوبید! 

 

نگاهم به تمام پرده‌ها و شیشه‌های کافی‌شاپ کشیده شد و زیر لب زمزمه کردم:

 

_ من انار وصیت میکنم نور خوشید داغ بشه بیاد اینجا بتابه و روشن بشه و درخشان بشه!

 

از ترس و استرس کل اون قسم رو فراموش کرده بودم و باریستا از پشت اومد بیرون و پرسید:

 

_ چیزی شده قربان؟

 

چشم از من برنداشت و با تفریح جوابش رو داد:

 

_ برو بیرون و نذار کسی بیاد داخل!

 

دوباره خواستم اون قسم لعنتی رو مرور کنم و چرا چیزی به دهنم نمیاد! 

خب احمق توکه استرسی هستی غلط میکنی شبیه بتمن جنتلمن بازی میکنی!

 

به یک میز رسیدم و راه عقب رفتنم بسته شد! به فاصله چند قدمیم رسید و دست به کمر شدم:

 

_ شما هرکی که یک اسم بگه رو خفت میکنین؟ اصلا الان فهمیدم با اونیکه فکر میکردم فرق دارین و اشتباه گرفتم!

 

خواستم از کنارش رد بشم که بازوم رو گرفت و دوباره کشوند مقابل دید خودش:

 

_ قاعدتا هیچ آدم عاقلی این کار رو نمیکنه مگه‌ اینکه یکی پیدا بشه که سمج باشه و اسمی رو بگه که آوردنش از بیست سال پیش ممنوع شده!

 

جرقه‌ای توی ذهنم خورد و در کمال تعجب؛ صندلی میز رو عقب کشید و نشست روش:

 

_ بشین حرف بزنیم!

 

مثل یک انسان فرهیخته صندلی مقابلش رو عقب کشیدم و نشستم و گفتم:

 

_ تمام خانوادم میدونن امروز اینجا با دوستم قرار داشتم و اگه یک درصد دیر برسم خونه؛ صدرصد میان دنبالم!

 

همیشه از قدیم گفتن دروغ مصلحتی حلاله! و اینکه حلال هست یا نه رو کار ندارم؛ فقط خودم رو تسکین دادم قرار نیست بمیرم!

 

دستاش روی میز توی هم تنیده شد و مستقیم بهم زل زد:

 

_ چرا دنبال آدالاردی؟

 

مسخره ترین چیزی که می‌شد رو به زبون آوردم:

 

_ از ما کلاهبرداری کرده و میخوام حقش رو بزارم کف دستش!

 

خب نکنه توقع دارین اول کار بگم من یک موجودِ عجیب‌الخلقه شدم و دنبال رازی توی بیست سال پیش میگردم!

 

بد بهم نگاه کرد و دهنش کج شد:

 

_ میگم چرا دنبال آدالاردی! 

چرا دنبال منی!

 

تا اومدم یک مسخره بازی دیگه سر هم کنم؛ حرفش توی ذهنم تکرار شد:

 

_ چرا دنبال منی!

چرا دنبال... منی!

من!

آدالارد!

 

 

به‌قلم: خانم وکیل

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...