رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

 ششمین همزاد

پارت #هفتاد_پنج

 

 

گریه‌هام تبدیل به ضجه شد و من از این لوستر متنفرم!

این شاهد بود و ساکته!

کائنات حافظه دارن؛ اون‌ها شاهد ظلم ما هستن!

اون لوستر شاهده، به درگاه خدا شهادت میده!

 

هاکان سعی کرد دلداریم بده و به در اشاره کردم:

 

_ امشب برو!

امشب بزار تنها باشم!

 

رهام نکرد و من جیغ کشیدم:

 

_ امشب نمیتونم!

باید با خودم تنها باشم!

 

نمی‌رفت و چرا درک نمیکنه‌ نمیتونم تحملش کنم؟

من مسبب همه چیز بودم!

 

رفت آب بیاره و به صدم ثانیه برگشت؛ برای اولین بار از خوناشام بودن بدم اومد و چرا همین رو ساده نیومد تا چند ثانیه خلوت داشته باشم!

 

آب توی دستش رو گرفتم و یک قورت خوردم؛ طعم شیرینی داشت و وقتی لیوان رو نگاه کردم، کمی صورتی دیدمش و وا.

 

میل شدیدی پیدا کردم بازم از اون آب بخورم و خیلی شیرین بود!

شیرینی دلچسب و انرژی زا.

احساس کردم‌ کمی از احساسات منفیم کم شد و آروم گرفتم.

 

سرم رو نوازش کرد و زمزمه کرد:

 

_ اسم مامانم نارسیس بود، پدرم جرجیس و اون یک دیو نفرین شده بود! (جلد بعدی این رمان در مورد این زوج هست )

مادرم خیلی زن خوب و مهربونی بود؛ تو دوران قرون وسطی زندگی میکرد و پدرم نامهربونی در حقش زیاد کرد!

 

به حرفاش گوش میدادم و چرا این‌ها رو میگفت؟

 

_ مامانم یک جا از دست بابام کم آورد، رهاش کرد و گفت اگه ذره‌ای قلب سیاهت من رو دوست داشته باشه؛ دست از تیرگی‌های وجودت میکشی و قلعه‌ی خودت رو رها میکنی و دنبالم میای..

 

مکث کرد و سرم بالا و بهش خیره شدم، لبخند زد و دیدم دلش گرفته!

چشماش بی‌فروغ شده بود و تلخی میکرد!

 

_ بعدش چی شد؟

 

پیشونیم رو بوسید و سرش رو توی موهام پنهون کرد؛ کف‌سرم یکم خیس شد و شنیدم که صداش لرزید!

 

_ اون‌ها زوج خوبی بودن و توی تاریخ ثبت شدن.

مادرم یک انسان عادی بود و به مرگ طبیعی فوت کرد!

پدرم بعد چهارصد سال نتونست تحمل کنه و از دوریش دق کرد، اونم در هشتادمین سال سن مادرم، به فاصله پنج روز دق کرد و مرد!

فکرش رو بکن... یک موجودی که فنا ناپذیره مرد!

 

بهش خیره شدم و پرسیدم:

 

_ من فکر کردم تو هم یکی گازت گرفته و اینجوری خوناشام شدی!

 

سرش بالاخره بیرون اومد و بینی‌ به بینیم مالید:

 

_ پدرم نفرین شده بود. اون موقع خوناشام و این‌ها زیاد باب نبود و بیشتر قرون وسطی، عصر عقاید قدیمی و جادوگری هست.

ثمره یک انسان و شخصی که نفرین شده، شد اولین و آخرین گونه‌ی یک نوع نژاد خوناشام؛ به اسم من!

و به عبارتی؛ تاریخی که اولین خطش به نام من رقم خورد!

من خوناشام تمام نیستم؛ بخشی انسان دارم که میتونم غذا بخورم و زندگی عادی داشته باشم؛ بخش دیگم خوناشامه!

 

تعجب کردم و پرسیدم:

 

_ یعنی این نقطه ضعفته؟

 

_ یعنی این نقطه قوتمه!

 

یک سوالی توی ذهنم اومد و خجالت کشیدم بپرسم، اون میتونست بچه‌دار بشه؟

 

بلندم کرد و به سمت اتاق پدر و مادرم راه بود:

 

_ اوایل که دیدمت، احساس کردم تاریخ تکرار شده و من پدرمم که دوباره مادرم رو دیده!

شبیهش نیستی؛ اون بهم میگفت اولین باریکه مادرم رو دیده قلبش محکم‌تر از همیشه کوبیده!

تمام خوی وحشی بودنش سرکوب شده و نتونسته جلوی مادرم نطق کنه!

دستاش لرزیده و فرداش افتاده دنبال جادویی که بتونه مادرم رو راضی کنه با یک دیو دوست بشه و معشوقش باشه!

 

در اتاق رو باز کرد و برق رو روشن کرد. به قاب مامان و بابام خیره شدم و اون هم خیره موند:

 

_ توهم ثمره‌ی یک دیداری!

یک عشق و لحظه...

به این فکر کن اگه اون‌ها اینجا بودن دوست داشتن تورو این شکلی ببینن؟

 

به حرفش فکر کردم، مادرم توی قاب عکس زیبا می‌خندید و پدرم با عشق بهش خیره بود؛ اون همیشه دست‌پخت مامان رو دوست داشت و می‌گفت: تموم دنیا یک طرف، تو یک طرف خانومم... 

 

 

 

به‌قلم: خانم وکیل

 ششمین همزاد

پارت #هفتاد_شش

 

 

کمی تسکین پیدا کردم و اون یهویی پرسید:

 

_ خوشمزه بود؟

 

چی خوشمزه بود؟ همین سوال رو پرسیدم و گفت:

 

_ خون!

تو آب خون ریختم بخوری آروم بشی!

 

یک حس انزجار، یا نه!

یک حس چندش به سراغم اومد و از کِی تا حالا خون با طعم آهن؛ شده خون با طعم شیرین عسل؟

 

به سی*نه‌اش زدم و گفتم:

 

_ برو اذیتم نکن!

 

با شکل جبهه مانندی از خودش طرفداری کرد:

 

_ کی گفته دارم اذیتت میکنم؟

تو واقعا از خون من خوردی!

ندیدی رنگ آب عوض شده بود؟

 

معده‌ام بهم پیچید و دهنم بزاق ترشح کرد! 

دست جلوی دهنم گذاشتم و اولین عق رو زدم!

هاکان خدا لعنتت کنه! هاکان خدا سوسکت کنه!

 

به سمت دستشویی دویدم و پی‌درپی عق زدم!

هرچی زور زدم، خودم رو کشتم یک قطره آب بالا نیاوردم!

 

صاف ایستادم و خودم رو توی آیینه روشویی دیدم؛ صورت خیس از آب و چشمای ور قلمبیده!

خب همینجا میگم خاک به سلیقه هاکان! این چیه؟

 

صورتم رو یک بار دیگه شستم و بیرون اومدم؛ دیدم شلوارش رو در آورده و با شورت پاچه دار جلوم جولان میده!

 

خندم گرفت و بهش اشاره کردم:

 

_ خیلی لعنتی شدی!

نمیتونم ازت چشم بردارم!

 

اون شورت پاچه‌دار با طرح باب اسفنجی پوشیده بود و این مال بابام نیست؟!

 

جلوم چرخی زد و بدنش رو به نمایش گذاشت!

اون ورزیده، قوی و با کمی کرک بود!

 

دست دراز کرد و پیشنهاد داد:

 

_ بیا ورق بازی کنیم؛ شرط میزاریم!

 

دستش رو قبول کردم و جفتمون فراموش کردیم من داشتم عوق میزدم!

 

وسط فرش نشسته بودیم و آهنگ پخش میشد؛ تک دِل رو انداختم و دست اول داشت مال من میشد!

 

ابرویی بالا انداختم و تک‌بُری کرد و هفت تایی شد!

اخم کردم و جیغ زدم:

 

_ یعنی الان تو دستت هیچی دل نیست؟

 

خندید و شونه‌ای بالا انداخت:

 

_ بیا ببین!

 

خشمگین از روی ورق‌ها رد شدم و توی بغلش دست دراز کردم تا ورق‌هاش رو ببینم!

هی تکون خورد و هی بیشتر غیض گرفتم؛ بی‌شعور داره جِر میزنه!

 

آخر دستش رو گرفتم و با نیش باز نگاهش کردم که فِسم در اومد؛ اون هیچی دل نداشت!

 

چشماش پیروز شد و من رو به مبارزه طلبید:

 

_ شرط بندی بود نه؟

 

اومدم از رو پاش بلند بشم که گیرم انداخت و ریلکس گفت:

 

_ توی بازی که خوب کُری میخوندی؛ حالا کجا میری؟

گرگ بازی و گربه‌ی اجرا؟

 

چشمام رو مظلوم کردم و تصور کردم توی نگاهش شبیه به خر شِرک در اومدم!

 

_ هاکان! 

من زیاد بازی بلند نیستم و اینا همش شوخی بود!

 

اونم چشماش رو مثل من کرد و نق زد:

 

_ همچین نکن چشمات رو که میفهمم میخوای خرم کنی و بدتر میشم!

 

همزمان قهقه زدیم و سرش توی گلوم قایم شد و با ته ريشش قلقلکم داد!

 

صدای خنده‌ای که بیشتر میشد سوپرایزم کرد و در نهایت جیغ کشیدم:

 

_ دلم درد گرفت بسه!

 

و بالاخره عقب کشید!

با چشمای شیطون مجددا تکرار کرد:

 

_ بازی شرطی بود نه؟

 

و من شیطون‌تر به مبارزه دعوتش کردم:

 

_ منکه یادم نمیاد؛ تو چی؟

 

سر تکون داد و تا به خودم بیام روی مبل دراز کشیده بودم!

حیرت کردم و روم خیمه زد...

 

مبارزه رو پذیرفت و جواب داد:

 

_ یادته که تو یادآوری خاطره‌ها مهارت داشتم؟

حالا میخوام نشونت بدم!

 

دوباره سرش توی گلوم رفت و شروع به بوسیدن و قلقلکم کرد!

 

جیغ‌هام دست خودم نبود و دستش روی شکمم رقصید و پهلوم‌هام روی حالت ویبره رفتن!

 

 

به‌قلم: خانم وکیل

ششمین همزاد

پارت #هفتاد_هفت

 

 

نفسم میرفت و طاقت برگشت نداشت.

در همون حین پرسید:

 

_ بازی شرطی بود یا نبود؟

 

با جیغ و خنده لج کردم:

 

_ مـــــن هیچی یادم نمیاد!

 

بلند شد و شرورانه توی چشمای خیسم خیره شد:

 

_ انار لج نکنا!

یک کاری نکن کاری کنم که شیشه‌ی صبرت ترک برداره!

 

دست روی قفسه سینش گذاشتم و با فشار ناچیزی که صرفا جنبه تظاهر داشت هولش دادم و نالیدم:

 

_ آقا دیگه... من واقعا یادم نمیاد در مورد چی حرف میزنی!

 

روی پایین تنم نشست و من احساسش نکردم؛ چون در اصل روی زانوهاش بود و ممنونشم که میفهمه و درک میکنه!

 

پیرهنم رو کمی بالا داد و لرز کردم؛ اون آسیب به من نمیزنه..

اون آسیب به من نمیزنه... !

اون چرا نباید به من آسیب نزنه؟

 

خم شد و بالای نافم رو بوسید که ناخواسته زمزمه کردم:

 

_ هاکان... !

 

مجددا بوسید و سرمای خاصی به بدنم ریخته شد؛ کمی تکون خوردم و مثل ماهی پیچی به تنم وارد شد!

 

 سر بلند کرد و خیره به چشمای به خون نشسته‌اش شدم:

 

_ دوست دارم مزه کنمت.

 

اولش منظورش رو به پای رابطه گذاشتم و نیم خیز شدم:

 

_ نه هاکان!

من نمیتونم بدنم رو در اختیارت بزارم!

 

دست روی شونه‌ام گذاشت و متوقفم کرد:

 

_ من به حریم‌های تو احترام میزارم و میدونم اگه به قوانین خودت پایبند نباشی؛ هیچ وقت هم قوانین من رو محترم نمیشماری!

ازت میخوام بزاری خونت رو بخورم..

این حداقل خواسته‌ی من از توعه..

که همیشه مزت زیر زبونم باشه و حس ناب بگیرم!

 

اخم کردم:

 

_ چند ساعت پیش که خون دماغ شدم تو خوردیش!

همون بس نبود؟

 

جلوتر اومد و مقابل صورتم قرار گرفت، توی چشمای نگاه چرخوند و بهم اطمینان داد:

 

_ اون سرد و لخته شده بود!

یکم میخورم و دیگه نمیخوام!

 

نبضم تندتر زد... توی سریال خاطرات‌خوناشام دیده بودم که کنترل خودشون رو از دست میدن و یهو طرف رو میکشن!

نه ریسک نمیکنم!

نه نمیخوام!

 

وقتی حرکتی از من ندید؛ حدس زد و پرسید:

 

_ چرا فاصله میگیری؟

 

_ چون میترسم!

دیدم که آدم میکشین!

 

متعجب نگاهم کرد:

 

_ کسیکه این اطلاعات ناقص رو بهت داده بقیش رو نگفته؟

 

بهش خاطر نشون کردم که کسی نگفته!

 

پس اون‌ پاهام رو چرخوند و چفتم چسبید:

 

_ خب یکی‌ از دلایلی که‌ ما گروه شیشه‌ای‌ نام داریم همینه!

انسان‌های بیگناه رو اجازه نداریم بکشیم و کسی بخواد این کار رو بکنه، طبیعت اون رو محروم میکنه و خودبخود جزو خوناشام‌های کدر میشه!

 

_ یعنی چی میشه؟

 

_ مثلا میل شدید و همیشگی به خون پیدا میکنه!

با دختری رابطه جن*سی بگیره نمیتونه حافظش رو دستکاری کنه و پاکی اون دختر برنمیگرده.

برای همیشه از مکانی به‌ اسم سرزمین والهان محروم میشه و ...

 

_ خب‌ طبیعت از کجا میفهمه که اون یک آدم رو کشته؟

یا شما از کجا میفهمین؟

 

_ از اونجایی که توی والهان پری‌هایی وجود دارن که به بسته به آدمها به وجود میان!

اگه‌ کسی به این روش بمیره؛ صدرصد پری‌های مخصوص اون میمیره و این نفرین میشه بر اون خوناشام!

 

وای خدای من.. چقدر سرزمین والهان جادویی و استثنایی بود!

 

بهش نگاه کردم و اون اجازه خواست؛ پس آخرین سپر دفاعیم رو بالا آوردم:

 

_ درد داره؟

 

_ بستگی داره!

 

_ به چی؟

 

من رو روی پاش کشوند و اینبار نشستم!

 

بیشتر خودش رو بهم چسبوند و روی صورتش خمم کرد:

 

_ اینکه چجوری شروع کنیم!

 

دست روی شونه‌هاش گذاشتم و ممنونشم که اول اون شروع میکنه چون منم گاهی دلم میخواد و خجالت میکشم که بگم!

 

بوسید؛ پهلوهام رو توی دستش گرفت و اون بخش کوچیکی که پهلو در آورده بودم رو نیشگون ریزی گرفت و با زبون بسته اولتیماتوم داد که دارم تپل میشم!

 

چشم بسته،‌ دست روی دستش گذاشتم که بگم نیشگون نگیر ولی سوزش رو چیز تیز مثل سوزن رو توی لب پایین احساس کردم و سریع قطع شد!

 

فرصت به آخ پیدا کردم و اون کمرم رو سفت گرفت؛ دندون‌هاش رو در آورد و شبیه کودکی که شیر میخوره، مک زد و نفس‌هاش به کمترین درجه رسید!

 

زیر فشار دستاش کمرم درد خفیفی گرفت و با این حال حس جدیدی که تجربه میکردم رو تحلیل کردم!

 

انگار که تمام درد و بیماری‌های تنم داشت از همون دو جای دندون خارج می‌شد چون خلسه بی‌نهایت عظیمی بهم دست داد و من دست دور سرش انداختم که کوتاه نیا!

 

مک زد و مک زد و ملچ‌مولوچش من رو به این ایده انداخت که باید یکبار خون بخورم و ببینم واقعا‌ همینقدر خوشمزه هست؟!

 

 

 

به‌قلم: خانم وکیل

 ششمین همزاد

پارت #هفتاد_هشت

 

 

رخوت و آرامش به یکباره وارد بدنم شد و دستام پایین افتاد؛ خوابم میاد!

 

آروم از من فاصله گرفت و پیشونی به پیشونیم چسبوند، نمیخوام ولم کن بخوابم!

 

توجه نکردم و بدنش گرم شده بود، اون جالب و نرم و سفت بود!

اوه خدایا چی میگم، میشه بخوابم؟

 

چشمم روی هم افتاد و بای!

 

غلتی زدم و گرممه!

دست روی پتو انداختم و کنار زدمش؛ هوا خیلی گرمه!

 

دست به گردنم کشیدم و اوپس! خیس عرق که!

 

چشمام باز کردم و نگاه کردم کِی بخاری روشن کرده بودم و یادم نیست!

 

با دیدن پایی که روی پاهام افتاده بود و کسیکه از پشت بغلم کرده بود؛ یادم اومد یک شخص دیگه هم به اسم هاکان اینجاست!

 

سر بالا آوردم و به ساعت اتاقم خیره شدم؛ دوازده صبح!

البته دوازده ظهر صحیح تره.

 

جوری که هاکان نفس‌های عمیق میکشید؛ خب طبیعیه که داره هفت پادشاه رو خواب میبینه معلومه حالاها بیدار بشو نیست!

 

تکون خوردم و ایستادم؛ جلوی آیینه رفتم که ببینم لبم رو چقدر گاز گرفته که دیدم هیچی رد روش نمونده!

فقط کناره های لبم کمی خون خشک شده مونده و تمام!

 

صورتم رو شستم و چایی ساز رو به برق زدم، خونه بهم ریخته بود و کی حوصله داره اینجا رو تمیز کنه!

 

کسی از پشت بغلم کرد و زیر گوشم زمزمه کرد:

 

_ دیشب از ضعف کم خونی غش کردی!

 

دست روی دستاش گذاشتم و نرم فشردم و پرسیدم:

 

_ جدی؟

فکر میکنم اینقدر خسته بودم که خوابم برد.

ولی الان حس خیلی خوب و نابی دارم!

 

گونم رو بوسید و اومد جلوم قرار گرفت:

 

_ صبح بخیر از من.

دیشب یکم خون دادم خوردی که نری تو کما.

حواسم نبود خیلی ازت خون خوردم!

 

من که نه سستی و نه علائم افت فشار احساس میکردم؛ پس بیخیال هرچی میگه!

 

چایی برای خودم ریختم و دیدم حاضر شده:

 

_ من برم.. صدام زدن و کار واجبم دارن..

 

 

 

به‌قلم: خانم وکیل

 ششمین همزاد

پارت #هفتاد_نه

 

 

بخاطر تغییرات مکان و فضا، و همینطور استرس و شرایطی که داشتم، احساس میکنم عادتم بند اومده بود و نهایتا فردا برمیگشتم!

 

ولی بازم با این حال به روی خودم چیزی نیاوردم و گفتم:

 

_ روز خوبی داشته باشی.. 

 

و اون چیزی نگفت که میاد یا نه!

 

از خونه رفت و من سریع حاضر شدم؛ به مکانی که آدالارد آدرس داده بود پرواز کردم و خدا کنه اونجا چیزی باشه که دستم رو بگیره!

 

به دشت خلوتی رسیدم که وسطش یک دریاچه ناجور و نامرتب بود!

پیاده شدم و نگاهی به دور و برم انداختم؛ کسی نبود!

 

دوباره دفترچه خاطرات رو باز کردم و چیزی که در مورد اینجا خونده بودم رو مرور کردم:

 

_ فقط یک قلب میفهمه ترک برداشتن و شکستن یعنی چی!

به من یک راز رو یاد دادن و شاید بخوام دنبال ششمین همزاد بگردم.

میگن محال‌ترین محال دنیا هم واقعی میشه!

میگن حتی اگه اون محال؛ توی وجودت باشه باز هم برآورده میشه!

میخوام دنبال ششمین همزاد برم، من آدالارد رو میخوام.

توی آب‌هایی که رابط من و والهان بود قراره قسم یاد کنم!

خنجر الهان رو پنهان کردم و فقط یک قلب میفهمه ترک برداشتن یعنی چی!

 

دفتر رو نگه داشتم و پیام و جمله‌ی آدالارد مربوط به اینجا رو خوندم:

 

_ متن آدرس؛ اینجا جایی بود که خواهرت آروم می‌گرفت؛ بیشتر خاطرات ما اینجا نقش بسته و حوالی همین زمان از سال اینجا خیلی میرفت!

 

نگاهم دورتادور دریاچه و دشت مسخره بی گیاه چرخید؛ خب خیلی مسخره میشه که!

 

دفتر رو توی ماشین گذاشتم و دور دریاچه چرخ زدم؛ اون حدود دویست متری میشد و عمق تا زیر زانو داشت!

 

آبش خیلی زلال بود و به راحتی سنگ‌های رنگارنگ کفش دیده میشد، چجوری همچین جایی تو حوالی مشهد دست نخورده باقی مونده؟ اونم توی کَلات!

 

کفش‌هام رو در آوردم داخل آب رفتم؛ در کمال تعجب و فصل پاییزی که داخلش بودیم؛ آب گرم بود!

 

قدم زدم و حس خوبی گرفتم، چیز مشکوکی پیدا نکردم و خواهرم دیوانه بوده که‌ اینجا خاطراتش رو رقم میزده؟

 

یکم دیگه موندم و از آب اومدم بیرون؛ خب انار عزیزم سرکار بودی!

 

سوار ماشین شدم و برگشتم به خونه؛ شاید چون جای پَرت و دوری بوده بهار‌ انتخابش میکرده ولاغیر چیز بخصوصی نداشت!

 

وارد خونم شدم و به اتاق بهار رفتم؛ باید مدارک بیشتری پیدا میکردم!

 

قفل‌در اتاقش رو باز کردم و وارد شدم اما... اونجا یک اتاق معمولی شده بود!

 

تمامی عکس و خاطراتش غیب شده بود و فقط کتاب و کمد لباس‌هاش باقی مونده بود!

پس عکسای بهار کو؟

 

در کمد و کشوها رو باز کردم، هیچی نبود!

 

حیرون دست توی موهام کشیدم و زنگ زدم میشل.

برنداشت و به دیاموند تماس گرفتم که قبول کرد و جواب داد!

 

_ سلام اناری، چطوری؟

 

_ سلام ممنون. دیاموند دست به خونه ما نزدین؟

لوازم خواهرم غیب شده و هیچی ازش نیست!

 

اون بلافاصله گفت:

 

_ آره آره. کار ماست!

متوجه شدیم که با الهه قبلی نسبت داری و خواهرشی؛ پس میشل برای اینکه هاکان نفهمه و بلایی سرت بیاره؛ از قبل خونه رو از لوازم خواهرت پاکسازی کرده!

نکنه پادشاه فهمیده؟

 

عصبی پرسیدم:

 

_ چرا پادشاه بفهمه من کیم بد میشه؟

 

و اون مأیوسانه گفت:

 

_ چون هیچ رقمه از الهه قبلی خوشش نمیومد و هرکی که بهش مربوط بشه؛ یک جور دشمن براش فرض میشه!

 

البته تعجبی نداره؛ این رو آدالارد هم بهم گفته بود!

 

 

 

به‌قلم: خانم وکیل

 ششمین همزاد

پارت #هشتاد

 

 

من آدم جوشی و زود رنجی‌ هستم؛ پس توانایی این رو دارم که الان جنجال کنم و اگه عقل سالمی داشته باشم، متوجه میشم که نباید این کار رو بکنم!

 

پس آروم گفتم:

 

_ من یکم ضعف و کسالت دارم؛ 

مرسی خداحافظ.

 

و بدون جواب قطع کردم.

 

کتاب پرساس رو باز کردم و توی تاریخچه الهگان چرخ زدم:

 

_ زمانی رسید که خدا، طبیعت و کائنات؛ شَر را زیاد کردند و آزمایشی شد برای شیاطین فرشته صفت!

قطعا از میان بدترین آن‌ها، بهترینی برگزیده می‌شود و خواهیم دید در سیاهی مطلق؛ نور حکم فرمایی می‌کند!

 

سرم رو خاروندم و خدایا؛ چرا این کتاب یک جوریه که انگار داری پیچیده ترین و سخت ترین متن ساده‌ی دنیا رو میخونی؟

هم میفهمم و هم نمی‌فهمم!

اگه به حرف این کتاب باشه؛ من باید یک شخص خیلی بد باشم و من کار بدی تو عمرم انجام ندادم!

 

کلی قسم بود و انگار با هرکدوم میتونستم از طبیعت کمک بگیرم و از همه جالب‌تر این بود که من زمانی میتونستم کامل حفظشون کنم که مدام تمرین کنم؛

خب چجوری هر روز با کمک آب یک نفر رو خفه کنم و با خاک زندگی و طبیعت پدید بیارم؟

اونم هر روز!

 

چشمم به گلدون‌های خشک شده‌ی مامانم افتاد و بلند شدم؛ یک دونه نخود برداشتم و توی خاک گلدون فشار دادم؛ به کتاب نگاه کردم و جمله‌ی تاکیدی رو تکرار کردم:

 

_ خدا را شُکر؛

 به آن گونه که از مشتی خاک پدید آوَردَم و راز میان آن ذره‌های سحر آمیز را فقط خودش داند!

من الهه کنونی قسم خویش را یاد کرده و می‌دانم دانه‌ی مقابلم رشد خواهد کرد؛ زیرا که گلی می‌شود میان معجزات خارج از باور!

 

به خاک نگاه کردم و وایسا؛ آبش کمه!

 

یک لیوان آب آوردم و روش ریختم و دوباره ورد رو خوندم و دیدم رشد نکرده!

 

تعجب کردم نگاهی به دستبند جادوییم کردم و دیدم حرکتی نمیکنه؛ عجیبه هروقت میومدم کار عجیب الخلقه بکنم این نیرومند میشد!

 

لابد این یکی از قسم ‌ها منسوخ شده!

 

در خونه به صدا اومد و سراسیمه به سمتش رفتم و آروم بازش کردم؛ خانم خسروی بود و با چادر مشکی صورتش رو سفت گرفته بود:

 

_ سلام انارجان..

خوبی مادر؟

 

آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:

 

_ سلام از ماست؛ خود شما خوبین؟

تسلیت میگم... انشاءالله غم آخرتون باشه.

 

سری تکون داد و گفت:

 

_ ما با بچه‌ها داریم میریم بهشت رضا؛ خوشحال میشم برای تشییع جنازه بیای!

هرچی نباشه به شما دخترم میگفت...

 

نفس عمیقی رها کردم؛ من کشته بودمش!

نیمچه لبخند زورکی زدم و سر تکون دادم:

 

_ چرا که نه؛ به گردن منم حق پدری دارن و حتما میام؛ اما خودم جدا!

آدرس قطعه و شماره قبر رو بدین میام!

 

عقب گرد کرد و گفت:

 

_ میگم آدرس مسجد برای غذا هم بچه‌ها بفرستن.

 

و رفت. 

در رو بستم و یادم اومد من چجوری ضربان قلب آقای خسروی رو میشنیدم؟

 

به آدرسی که فرستاده بودن رسیدم و فعلا مرده تو مردشور خونه بود!

 

برای تسکین خانم خسروی به کنارش رفتم و جنازه رو آوردن که صورتش رو باز کنن و آخرین وداع باشه!

 

بازوی‌ خانم خسروی رو گرفتم و با زدن ماسک سیاه؛ پیشگیری کردم از اینکه کسی من رو ببینه و قضاوتم کنه چرا گریه نمیکنم!

 

پارچه صورتش رو که‌ باز کردن، جیغ و شیون ها زیاد شد و پسر بزرگش پنبه‌ی روی چشم هاش رو برداشت!

 

با برداشتن پنبه‌ی چشمای اون مرد؛ دیدم که چشماش تا آخرین حد بازه و مستقیم به من خیره شده!

 

ترسیدم و بازوی خانم خسروی رو رها کردم و عقب گرفتم؛ بقیه جلوم اومدن و دیدم که یکی چشماش رو به پایین کشید و بست!

 

ترسیده از مردشور خونه بیرون رفتم و با پای پیاده به سمت قطعه‌ای که قرار بود خاکش کنن دویدم!

خدای من؛ اون واقعا مستقیم خیره به من بود!

شایدم یادشون شده چشماش رو ببندن و یهویی جای من بوده!

 

به اون تیکه از قبرستون رسیدم و کنار چاله‌ای که کنده بودن و بقیه آماده اومدن مرده بودن ایستادم؛ خیلی تجربه وحشتناکی بود!

 

یکمی از سلفون حلواها رو کنار زدم و مزه کردم؛ فشارم خیلی افتاده!

 

صدای الله اکبر و جیغ که‌ اومد؛ به پشت چرخیدم و دیدم دارن میارن خاکش کنن!

 

عقب رفتم و کنار چاله روی زمین گذاشتنش؛ خاطرات دفن بهار؛ مادرم و پدرم به ترتیب زنده شد و من انگار یک بار دیگه مردم و زنده شدم!

 

شیون و زاری؛ تمامشون تکرار شد و من مسخ اون چهره‌ای شدم که زیر پارچه قایم شده بود؛ به همین راحتی زندگی تموم میشه و انگار نه انگار؟

 

از توی تابوت پلاستیکی در آوردن و برای آخرین بار، دوباره چهره‌اش رو باز کردن!

خب اونسری من سمت چپش بودم و حالا رفتم سمت راست ایستادم؛ چشماش باز هم باشه یقینا الان سمت چپه!

 

یکم دیگه از حلوای دستم رو توی دهنم گذاشتم و جمعیت جلو روم کنار رفت و من یهویی چشمم به آقای خسروی افتاد.

 

اون دوباره چشماش باز بود و حالا به سمت راستی که من ایستادم چرخیده بود و مستقیم بهم خیره شده بود!

 

حلوای توی گلوم پرید و چشم ازش برنداشتم!

 

 

 

به‌قلم: خانم وکیل

 شمین همزاد

پارت #هشتاد_یک

 

 

شاید به مدت سی ثانیه بهمدیگه خیره موندیم و بالاخره پارچه صورتش رو انداختن، عقب گرد کردم و دیگه نمیخوام بمونم! 

 

سوار ماشین شدم و مدام چرخیدم و پشت سرم رو ناخواسته نگاه کردم؛ نکنه هنوزم داره نگاهم میکنه؟ 

 

گاز دادم و روندم به سمت خونه، من نیاز به تنهایی ندارم و نیاز به حامی دارم!

ولی نمیتونم به هاکان ضعف نشون بدم لعنتی چرا رابطه ما عادی و سالم نیست؟ 

 

به خونه رسیدم و کلید انداختم که هاکان رو روی مبل دیدم! 

تعجب کردم و نگاهم به اطراف چرخید؛ تنها بود! 

 

_ کجا بودی؟ 

 

لبم رو فشار دادم و سوئیچ رو روی اپن گذاشتم: 

 

_ رفتم به خاکسپاری آقای خسروی؛ همسایه پایینی. 

 

لیوان چایی برداشت و در کمال تعجبم به لباش نزدیک کرد و پرسید: 

 

_ چجوری فهمیدی مرده؟ 

 

وا؛ اینم دیوانه شده ها! 

 

کنارش رفتم و دستم رو روی بازوش گذاشتم؛ دلم برای نوازش کردنش تنگ شد! 

 

_ یادت نیست دیشب خودت گفتی سکته کرد و مرد؟ 

 

یک قورت خورد و دست من دادش: 

 

_ یادمه گفتم همسایت سکته کرد؛ نگفتم مرده یا زنه؛ یا حتی بچه بزرگ و کوچیکشون.

ولی تو بدون مکث و یک ضرب گفتی مَرده مُرده؛ از کجا میدونستی اونه و جا نخوردی؟ 

 

اب دهنم خشک شد و خودم رو نباختم: 

 

_ خب اون پیرتر از همه بود و میدونستم مشکل قلبی داره؛ کاملا حدس زدم همونه. 

 

نیم نگاهی بهم انداخت و دست روی گونم گذاشت: 

 

_ فشارت افتاده و رنگت پریده؛ چرا؟ 

 

_ دیشب از خونم خوردی یادت نیست؟

برای همینه؟ 

 

_ ولی بعدش خون خودم رو بهت دادم و اون بخشی که از خونت رفته کامل جبران شد؛ دلیلش یک چیز دیگست راست بگو. 

 

ضربان قلبم تندتر زد و هیجان گرفتم: 

 

_ یاد فوت پدر و مادرم افتادم... همین. 

 

چند لحظه زوم موند و در نهایت سرم رو بغل کرد: 

 

_ انار سرخ و سفیدم؛ به من تکیه کن همیشه حواسم بهت هست! 

 

نقس عمیقی رها کردم و سفت گرفتمش؛ خداروشکر به خیر گذشت! 

 

بوی بدنش خوشبو بود و کمی نزدیک به چوب و درخت کاج محسوب میشد. 

 

مردونه، سرد و اصیل! 

 

سرم رو نوازش کرد و اخطار داد: 

 

_ دیشب یک شرطی بین من و تو موند؛ هروقت شد نوبت منه که شرط بدم؛ قبوله؟

 

خندم گرفت: 

 

_ باشه! 

 

بلندم کرد و به بیرون هدایتم کرد: 

 

_ بریم بچرخیم!

 

علایق و سلایق تورو ببینم و تو هم با علایق و سلایق من آشنا بشی!

دوست داری؟

 

از هیجانش منم انرژی گرفتم و سوئیچ رو چنگ زدم: 

 

_ موافقم! 

 

دست کرد توی جیبش و کارتش رو در آورد و تکون داد: 

 

_ همه خرجات با منه عشقم؛ تا هاکان داری غم نداری! 

 

خندیدیم و سوالی که تو ذهنم بود رو بیان کردم: 

 

_ شماها خرید میکنین؟ 

یعنی ذهن طرف دستکاری نمیکنین که اجناستون رو بردارین؟ 

 

در خونه رو بستیم و اون دستم رو گرفت: 

 

_ انار... وجدان رو چیکار میکنی؟

اون آدم برای اون جنس یا محصول کلی تلاش کرده و سرمایه گذاری انجام داده!

من نمیتونم این‌ها رو نادیده بگیرم و همچین ظلمی به حق بقیه بکنم!

و از تو میخوام بخاطر من هیچ وقت همچین کاری با بقیه نکنی! 

 

و اونجا من تو دلم زمزمه کردم: 

 

_ انسانیت را یک حیوان میان انسان‌ها فریاد زد و کسی به او اهمیت نداد؛ چرا که واقعیتشان را فروخته بودند! 

 

با هم سوار ماشین من شدیم و اون گفت دوست داره رانندگی من رو ببینه! 

 

شروع به حرکت کردم و اطلاعات پایه خواستم: 

 

_ تو شغل داری؟

اون چیه؟ 

 

لبخند معناداری زد و جواب داد: 

 

_ اونقدری کارم در آمد داره که با هزینه های تو بسازه و کم نیارم. 

 

شیطون پرسیدم: 

 

_ اگه یک روز بیاد که پول نداشته باشی چی؟ 

 

و اون در کمال اشتیاق ولی با لحن مثلا محزون گفت: 

 

_ خب میرم سر چهارراه وایمیستم.. 

اونجا علاوه بر پول، دیگه شرف هم ندارم!

 

اول فکر کردم اشاره به گدایی و این‌ها میکنه، اما با دیدن چشم و ابروش که اشاره به پایینش میکرد؛ فهمیدم منظورش چیز دیگست! 

 

قهقه زدم و وای فکرش رو بکن؛ اون خم شده و یکی دیگه داره اون رو .. وای! 

 

اونم خندید و در جوابش گفتم: 

 

_ آقایی شبی چندی جیگر؟ 

 

خودم از حرفم خجالت کشیدم و اینبار اون قهقه زد! 

 

_ من شرکت سهامی خاص دارم.

یعنی اون‌ها به شکل گسترده با تابعیت مختلف توی سراسر کشورها هستن و شرکت من؛ شرکت مادر محسوب میشه.

به همه اون‌ها نظارت میکنه و بخش اعظمی از سودشون رو شامل من میشه! 

 

چیزی از شرکت‌های سهامی خاص نمیدونستم و شاید اگه بابای خدابیامرزم زنده بود؛ می‌فهمید چی میگه. 

 

_ تو با کسی شریک هستی؟ 

 

_ من با کسی شریک نیستم ولی اسمی دونفر دیگه هستن که در اصل خودمم با اصل و نسب و تابعیت دیگه‌ تلقی میشم!

کارکن‌های من همگی هزینه دارن و اون بخشی کوچیکی که به جیب من نمیاد؛ صرف حقوق و مزایای اون‌ها میشه. 

 

 

به‌قلم: خانم وکیل

ششمین همزاد

پارت #هشتاد_دو

 

 

حالا اون پرسید:

 

_ کار تو چیه؟

 

نگاه عاقل اندر سفیه انداختم و یک جمله‌ ختم مطلب کردم:

 

_ خرج کننده‌ی کارت شما هستم!

 

بهم خیره موند و جون کشداری گفت:

 

_ تو خرج کن خانومی که کارت کِشِت خودمم!

 

یک گوشه ایستادم و نقشه گرفتم:

 

_ کجا بریم؟

 

لباش جمع شد و فکر کرد:

 

_ بریم یک روغن گیری اصل!

یا جایی که روغن وانیل و گل سرخ بشه پیدا کرد!

به بوی روغن وانیل علاقه شدیدی دارم و به نظرم اون تحر*یک کننده‌ ترین روغن با عطر دنیاست!

 

چشمام چپکی شد و از کی تا حالا میخوام دل بالا و پایین آقا رو ببرم؟

 

شروع به حرکت کردم و روغن فلفل قرمز میخوام!

که زدم از تحر*یک زیاد آتیش بگیره و بسوزه؛ اونجا ببینم بازم دنبال وانیل و گل سرخ آتیشی میگرده؟

 

روبه‌روی یک عطاری معروف و برند ایستادیم، به داخل اشاره کردم:

 

_ عزیزم؟

کارتت کو؟

 

خندید و دستم داد:

 

_ زیاد نکشی‌ها!

هر اسمسی که بیاد یک شوک به قلب منه!

 

خندیدم و در ماشین رو باز کردم و با هم پیاده شدیم، کنار همدیگه قدم زدیم و پرسیدم:

 

_ چی بخریم؟

 

وارد روغن فروشی شدیم و زمزمه کرد:

 

_ هرچی که که لازمه...

 

فقط روغن وانیل رو گرفتم و چشمم به پشت ویترین افتاد:

 

_ روغن های ماساژ درجه یکِ تایلندی!

 

نیم نگاهی به هاکان انداختم و به فروشنده گفتم:

 

_ یکی هم از اون محصول بده!

هاکان موبایلش زنگ خورد و تنهام گذاشت؛ من اون روغن رو گرفتم و مگه کی تو هفت جد من ماساژور بوده؟

 

خرید‌هام رو داخل پلاستیک گذاشت و هاکان برگشت؛ کارت به طرف داد و گفت:

 

_ چهل‌سی.

 

حساب کردیم و رفتیم تو خیابون، ساندویچ کثیف خوردیم و شال ست خریدیم؛ من شال سر و اون شال گردن!

 

آخر، به دریاچه کوچیکِ چالیدره رفتیم و در حالیکه روی قایق های دونفره طرح قو، روی آب شناور بودیم دستم رو گرفت:

 

_ انار یک رازی رو بگم؟

 

بهش خیره شدم و سیاهی شب بعلاوه آرومی آب و خلوتی اونجا، ترکیب محرمانه و خصوصی‌طوری رو برامون رقم زده بود.

 

_ بگو هاکان.

 

به اطرافمون خیره شد و پرسید:

 

_ آب رو میبینی؟ 

چی ازش حس میکنی؟

تمامی دیدگاه و نظر‌های تو برام مثل‌ عسله!

 

نفسی گرفتم:

 

_ آب اینجا تیره‌اس.. شبیه انعکاس باطنمون.

ولی آرامش داره و از عظمتش آروم میشی.

فکرش رو بکن..

 میگن سیاهی همش بده و ناراحت کنندس.. 

ولی از همین سیاهی داریم آرامش میگیرم و حرفامون رو فراموش کردیم..

 

هاکان با لذت بهم خیره شده بود و جوری خیره بود که انگار اولین و آخرین نگاه‌ ماست!

 

با تموم شدن حرفم با تُن آرومی گفت:

 

_ مثل همیشه عالی هستی.

دیدگاه زیبا؛ منحصر به فرد و متفاوت..

 

به جلو خیره شد و دستم رو نوازش کرد:

 

_ برای من مثل این آبی..

به‌ همین‌ آرومی!

توی تو خودم رو میبینم، تیرگی محض و بس.

ولی از آرامشت نمیتونم بگذرم؛ 

پیش تو نیمه‌ای که پنهانش کردم رو پیدا میکنم..

 

به چشمام تغییر مسیر‌ داد:

 

_ کنار تو...

من یکی دیگم...

این رازمه!

 

 

به‌قلم: خانم وکیل

 ششمین همزاد 

پارت #هشتاد_سه

 

 

موج انرژی خوب به بدنم سرازیر و خدایا، فرشته آفریدی؟

 

اشک توی نگاهم دوید و برای اولین بار دست باز کردم به آغوشش؛ من این لحظه و این زمان میخوام فهمیده بشم!

 

با اشتیاق پذیرفت و روی پاهاش کشیده شدم و تکون ریزی به آب های اطراف دادیم..

 

تار به تار موهام رو با احتیاط روی شونه‌هام ریخت و بی‌مقدمه، انرژی درونش رو با آرامش رها کرد و آواز خوند:

 

_ هوا اَبریُ من با چشمای تَر.. دوباره بدون تو میرم سفر 

شبیه یک تصویر بی‌حس و حال... دوباره بدون تو میرم شُمال...

 

صدای قلبش توی گوشم پیچید و تیکه اصلی آهنگ رو باهاش خوندم:

 

_ کدوم ساحل دنج پهلوی تو... بشینم پی ردی از بوی تو

صدف تا صدف موجِ غم با منه... دل تنگمُ صخره پس میزنه

 

آروم شدیم و توی گوشم گفت:

 

_ تو مثل یک تکه خاص از یک آهنگی...

شاید‌ اون خاص نباشه ولی قطعا اون قطعه خاصِ تو هست...

 

مکث‌کرد و با صدای زیباش زمزمه کرد:

 

_ من از تموم دنیا شبی بردیم تو را که دیدم..

 

اشکام شدت گرفت و من اوج احساسات رو تجربه میکنم؛ خدایا بابت تمام این لحظه‌ها شکرت!

 

 

 

به‌قلم: خانم وکیل

 ششمین همزاد

پارت #هشتاد_چهار

 

 

سر بالا آوردم و لبام رو غنچه کردم، بینیم رو کشید و با خنده گفت:

 

_ مووووش!

 

چشمام جمع شد و منم خندم گرفت!

 

اشاره به جای قبلیم گرفت و گفت:

 

_ پدال بزنیم؟

 

_ بزنیم!

 

سرجا برگشتم و با عشق بهم دیگه خیره شدیم...

هی!

عشق... !

 

با فکر یک جمله کوچیک؛ گفتم:

 

_ من سوال میپرسم و تو جواب بده؛ باشه؟

 

سریع گفت:

 

_ یکی من و یکی تو!

 

_قبوله!

بگو ببینم؛ آن چیست که چیستان است در دست بزرگان است؟

 

خندید و گفت:

 

_ تسبیح؟

 

جا خوردم و سریع گفتم:

 

_ حالا نوبت توعه.

 

کمی فکر کرد و چشماش تاریک شد:

 

_ اون چیه که اولش خشکه.. ولی بره تو و بیاد بیرون خیس میشه!

 

دهنم خشک شد و چرا اینقدر بد بد نگاه میکنه؟

 

_ چیزه.. 

عه هاکان!

این چیه خب میگی؟!

 

قهقه زد و جواب داد:

 

_ بابا مسواکه! 

یک فکری به حال خودت بکن خیلی فکرت بده!

 

چشم غره‌ای رفتم و منم گفتم:

 

_ چجوری با سه حرکت یک فیل رو تو یخچال بکنیم؟

 

مثلا فکر کرد و مشخص بود جوابش رو میدونه.

پس بدون معطلی چشمکی زد و میمیک چهره‌اش عوض شد:

 

_ در باز میکنه/میزاره داخل/ در میبنده.

 

 

 

به‌قلم: خانم وکیل

 ششمین همزاد

پارت #هشتاد_پنج

 

 

_ حالا تو بگو اون چیه که جربزه مرده و سه حرفه، اول *ک* داره و آخرش *ر* !

 

این دیگه واقعا جوابش مشخص بود و مطمئنم اشتباه فکر نمی‌کنم!

گونه هام رنگ گرفت و آروم پرسیدم:

 

_ وسطش *ی* نداره؟

 

لباش کش اومد و با صدای بدی پرسید: 

 

_ دوستش داری؟

 

توجه نکردم و هیجان زده گفتم:

 

_ درسته؟

همینه!

 

دست انداخت و من رو جلو کشید، کنار گوشم زمزمه کرد:

 

_ اونیکه تو فکر میکنی یک چیز دیگست..

به قول قدیمی‌ها؛ تو خونه ستون رو تیر نگه میداره و زن رو .. !

 

از صراحت حرفش سریع عقب کشیدم و خیره شدم به آب های اطرافم؛ هوا چقدر امشب گرم شده.

 

کشید عقب و گفت:

 

_ کار.

 

بهش نگاه کردم:

 

_ کار؟

چی.

 

_ جربزه مرد کارش نه چیزش!

 

دست روی صورتم گذاشتم و با خجالت گفتم:

 

_ هاکان نکن من روم نمیشه ببینمت!

 

دست روی رون پام گذاشت و خفیف فشارش‌ داد:

 

_ آخ انار سرخ و سفیدم؛

منکه نکردم!

فقط گفتم.. 

 

و اون مسیر رو به سمت خروج تنظیم کرد.

 

توی ماشین اون رانندگی میکرد و من گوشیم رو چک میکردم؛ طی یک حرکت ناگهانی دلم خواست اسمش رو عوض کنم و سیو کردم:

 

_ دول موشی!

 

و لبخند عمیقی زدم؛ تا تو باشی از دم و دستگاهت برام سخنرانی نکنی.

 

 

 

به‌قلم: خانم وکیل

ششمین همزاد 

پارت #هشتاد_شش

 

 

_ به چی میخندی؟

 

لبخندم جمع شد و خودم رو به اون راه زدم:

 

_ اینکه امشبم پیش منی؟

 

مشکوک نگاهی بین من و گوشی دستم چرخوند و جوابم رو نداد.

 

سریع نرم‌افزارها رو بستم و مقابل خونه رسیدیم؛ به اندازه کافی خسته بودم و اون درک میکرد!

 

ما بالا رفتیم و بدون هیچ حرفی در آغوش همدیگه به خواب رفتیم؛ حداقل اونجا میشه گفت این سومین شبی هست که کنار همدیگه استراحت میکنیم!

و سومین شبیه که اون می‌خوابه!

 

صبح نرفت؛ موند و با همدیگه خونه رو تمیز کردیم؛ من حمام رفتم و رسما از عادت دیگه چیزی نموند!

 

لوازمم رو جمع کردیم و دست توی دست همدیگه به سمت عمارت حرکت کردیم!

 

توی ماشین با لبخند بهش خیره بودم که پرسید:

 

_ به چی نگاه میکنی؟

 

_ بگو به کی نگاه میکنی!

 

لبخندی دندون نما زد:

 

_ باشه سلطون!

به کی نگاه میکنی؟

 

نگاهم به خیابون کشیده شد و به تیر برق اشاره کردم:

 

_ به اون!

نگاه کن همش سر پاعه!

خسته نمیشه همش ایستاده؟

هی طفلک گناه داره!

 

زیر چشمی نگاه بدی بهم انداخت و زمزمه کرد:

 

_ گفتم دیوونس‌ها... فکر نمیکردم اینقدر وخیم باشه!

 

حرصم گرفت و منم زمزمه کردم:

 

_ گفتم بلنده ها... ولی نگفتم اینقدر خوش فرمم هست!

 

دلم خنک شد و اون مثل یک زن جیغ کشید:

 

_ تو میخاری!

شک ندارم.

 

با اسثنای دول موشی؛ یقینا میخارم!

 

توجه نکردم و آهنگ پلی کردم که دست روی دستم گذاشت و پرسید:

 

_ میزاری یکم خون بخورم؟

بخدا از وقتی پیش توام کم خون شدم!

 

خندم گرفت و اون مگه دیشب پریشب؛ کِی بود! همون موقع خون من نخورد؟

 

همین رو به زبون آوردم و جواب داد:

 

_ الان که تموم شدی؛ بدنت برای تقویت خودش کلی انرژی و هورمون داخل رگ‌هات تزریق میکنه و این برای من خیلی ارزشمنده!

میشه بزاری؟

 

لبم رو به داخل بردم و یادمه میشل هم بهم گفت!

البته که فراموش کرده بودم...

 

 

 

به‌قلم: خانم وکیل

 ششمین همزاد

پارت #هشتاد_هفت

 

 

بازم کمی ترس و دلهره به وجودم اومد و خودش سریع خلع سلاحم کرد:

 

_ مراقبت هستم؛ کم میخوام و تا اجازه ندی وارد عمل نمیشم!

 

پوف بابا، نکشی ما رو عملی!

 

با این حال نیمه جون پچ زدم:

 

_ میشه بعدا باشه؟

الان اول صبح و دلم برای اتاقم تنگ شده!

 

رنگ چشماش عوض شد و تکرار کرد:

 

_ اتاقم...

 

و بی‌هوا بلند گفت:

 

_ خوشحالم اونجا رو پذیرفتی؛ یک حسی داشتم که شاید دوسش نداری و یا نتونستی با عمارت کنار بیای!

 

در واقعیت کنار نیومده بودم و فقط اون اتاق رو دوست داشتم چون یکی دوتا خاطره قشنگ از خودمون داخلش داشتم!

البته که کتابخونه هم حائز اهمیته!

 

وارد عمارت شدیم و من به اتاقم رفتم؛ کمی خسته بودم و بدون خبر به هاکان خوابیدم!

 

بیدار که شدم؛ مجددا تیپ کلاسیک زدم و توی میکاپ کمی زیاده روی کردم؛ موهام از همیشه قشنگتر بیگودی شده بود و من خوشحالم هاکان رو دارم!

 

از اتاق بیرون اومدم و با کفش‌های تق تقی از پله‌ها پایین اومدم!

 

خوبه دیگه بوی خون نمیدم و ترسی ندارم!

 

صدای بگو بخند بلندی میومد و من مستقیم به سالن مهمان رفتم و دیدم که هاکان نشسته و مقابلش یک دختر نشسته!

 

اون با حرفه‌ی خاص خودش صحبت میکرد و هرازگاهی موهاش رو تکون میداد که به گردنش حواست پرت بشه!

 

آروم وارد سالن شدم و زمزمه کردم:

 

_ سلام...

 

توجه هردوشون به سمتم جلب شد و اون دختر بی مقدمه پرسید:

 

_ هاکان؟

غذای زنده تو عمارت پرورش میدی؟

 

از حرفش خوشم نیومد و کنار هاکان با فاصله نشستم:

 

_ اوه اون مهمون منه! باهاش مهربون باش!

 

 

 

به‌قلم: خانم وکیل

 ششمین همزاد

پارت #هشتاد_هشت

 

 

لبخندی زد و دندون‌هاش رو به نمایش گذاشت؛ بلند شد و تازه نگاهم به شلواره پاره به اصطلاح زاپ‌دارش افتاد!

 

پوستش مملو از تتو بود و ناخواسته فکر کردم چه محرک!

نگاهم به هاکان کشیده شد؛ چرا اون این فکر رو نکنه؟

 

قدش کمی از من بلندتر بود و دست دور گردن هاکان انداخت و گوشه‌ی لبش رو بوسید:

 

_ عزیزم من میرم شکار...

اونجا که اوکی باشم حرف‌زدن راحت‌تره.

 

از ما دور شد نگاه من بین اندامش و لرزشی که بهش می‌داد موند!

 

حس انزجار و نفرت به وجودم سرازیر شد؛ اون شبیه یک فا*حشه بود!

 

هاکان بلند شد و بهم گفت:

 

_ بریم اتاقت.

 

حرفی نزدم و پشت سرش راه افتادم؛ این کی بود!

امیدوارم بره و برنگرده!

 

اول اون وارد اتاق شد و نفر بعدی من بودم.

دستم رو گرفت و من رو چرخی داد:

 

_ بی‌نظیر شدی!

 

نخواستم تلخی کنم و با یک دیدار نمیشد تلخی کرد!

 

لبخندی زدم و دوست ندارم مثل فا*حشه ها برای جلب توجه دست به همچین کاری بکنم!

اون باید من رو بخاطر خودم بخواد؛ ولاغیر من مونده‌ی تحر*یک شدنش نیستم که بعد رابطه؛ بره و من رو به همه جاش دایورت کنه!

 

_ چطوری شدم؟

 

چشماش برقی زد:

 

_ یک بانوی اصیل و زیبا!

از اون‌ها که از اصالتش لذت میبری!

 

پیش قدم شد و من کم لب‌هام رو به جلو دادم؛ اون میخواست و من سیرابش میکردم!

 

صورتش رو در دست گرفتم و جوری وانمود کردم که من خواستمش و اون خواسته شده است!

 

بوسیدم و زبری ته ريشش صورتم رو نوازش کرد.

 

کمرم رو بین دستای بزرگ، تنومند و محکمش گرفت و روی تخت نشست. روی پاهاش نشستم و کمی فاصله گرفت!

بوسه به چونم زد و دوباره گردنم رو کج کرد و داخلش مخفی شد!

 

بوسید بوسید و رسید به ترقوه‌ام، بوسه‌ی محکم‌تری زد و زمزمه کرد:

 

_ تو موندی، ساکتی و اعتراض نداری!

پس من میگم تو رضایت داشتی...

 

و تیزی دو سوزن کوچیک رو زیر ترقوه‌ و نزدیک سینه‌ام وارد شد و بلافاصله قطع شد!

 

احساس تجمع نیرویی رو توی بدنم داشتم از گوشه چشم دیدم که داخل نشانِ دستم درخشش ضعیفی داره و جریان طلایی درنگی داخلش حرکت میکنه!

 

کمی شیطنت بند بند وجودم رو بوسه زد و من به اون آمیخته شدم؛ یک دختر شیطون!

 

دست روی موهای هاکان گذاشتم و اون با ملچ مولوچ خون می‌خورد؛ اوه خدایا چرا حال به حال میشم!

 

ناخواسته چنگی به موهاش انداختم و عمیق‌تر مک زد که ناله‌ای ناشی از درد از دهنم خارج شد و اون به ضرب از من فاصله‌ گرفت!

 

دهن پر از خون و دندون های نیشی که تا نزدیکی لب پایین رشد کرده بود!

چشمایی که تیره تر از هر زمانی بود و خون‌آلود به نظر میومد!

 

جا خورد و من فشار ریزی دادم و جاش رو لیس زد.

 

هر میکی که میزد شیرین تر بود و بالاخره دلم رو زد!

 

 

 

به‌قلم‌: خانم وکیل

 ششمین همزاد 

پارت #هشتاد_نه

 

 

نگاهمون باهم تلاقی شد و به نظرم ستاره‌ها از چشمای ما خودشون رو ساختن!

 

با رضایت پیشونی به پیشونیم چسبوند و نفس عمیقی گرفت:

 

_ دوستت دارم..

 

و من میفهمم که چقدر این حرف رو از ته دل گفته!

بغلش کردم و ناخودآگاه چشمم روی گردنش کشیده شد؛ همونجایی که گازش گرفته بودم!

 

کمی خون خشک شده و دست روش گذاشتم؛ اون خون هاکان بود!

چرا؟

چون رد گاز من به شکل خفیف مونده بود و جلوی چشمام داشت ترمیم میشد؛ مگه من چقدر محکم گاز گرفتم؟

 

به روی خودم نیاوردم و هاکان روی تخت خوابوندم، پتو روی من کشید و سرش رو کنارم گذاشت:

 

_ برام لالایی بخون!

 

دست توی موهاش کردم و حس یک شهرزاد رو گرفتم... 

هزار و یک شب!

 

_ لالادنیا گذرگاهه

گذرگاهی که کوتاهه

یکی رفته یکی مونده

یکی الان توی راهه

 

دلم شکست و خانوادم کجان...

چرا باید زیر خاک باشن؟

کو کسیکه بتونم بهش اعتماد کنم؟

 

نفسم رو با حسرت بیرون دادم و بقیش رو زمزمه کردم:

 

_ لالالالاگل پونه

که دنیا یک خیابونه

یکی رفت و یکی اومد

چرا هیچ کس نمی‌دونه!

 

به نظرم اگه یک روزی من و هاکان مسیرهامون جدا میشد؛ اون دیگه فراموشم میکرد!

 

چشمام پایین اومد تا نظر خودشم بپرسم که در کمال حیرت دیدم خوابیده!

اون چرا خوابه؟!

 

دستم رو تکون خفیفی دادم بلکه بیدار بشه ولی اون توی خواب دستم رو پس زد و با جابجا کردن گردنش؛ عمیق‌تر خوابید!

 

 

 

به‌قلم: خانم وکیل

ششمین همزاد 

پارت #نود

 

 

کمی نیم شیبش کردم و سر روی بازوش گذاشتم؛ احساس امنیت کردم و ما در کنار هم استراحت کردیم..

 

.

.

 

_ هاکان عاشق تیپم میشی!

 

صدای باز شدن در و تُن بلندی؛ باعث شد جفتمون به ضرب توی جامون بشینیم و صدا دوباره پیچید:

 

_ عزیزم میای لباسم رو ببینی؟

 

هاکان بلند شد و من تازه تحلیل کردم که چقدر خوابیده بودیم؟

 

اون‌ها بیرون رفتن و این دختره چرا در نزده اومد تو؟

 

کمی اجیر شدم و بایگانی گوشیم رو نگاه کردم؛ آدالارد کلی پیام داده بود و ابراز نگرانی داشت!

فقط براش نوشتم:

 

_ من خوبم.

 

و بیرون رفتم.

سر و صدای هاکان بعلاوه اون دختره میومد و من با دنبال کردن صداش، به یکی از اتاق ها که درش باز بود رسیدم و هاکان رو دیدم که نشسته و اون دختر لباسی رو جلوش گرفته و تکونش میده.

 

آهسته قدم به داخل گذاشتم و شنیدم که گفت:

 

_ این خیلی قشنگ به تنم میشینه و میگم با همین ست کن!

 

 

 

به‌قلم: خانم وکیل

 ششمین همزاد

پارت #نود_یک

 

 

توجه هاکان بهم جلب شد و نیمچه لبخندی زدم که اون دختر به سمتم چرخید و با آبروی بالا رفته گفت:

 

_ ما تو اتاق هستیم؛ در نمیزنی؟

 

اخم کردم؛ خوبه در اتاقش باز بود!

من چی بگم که در اتاقم بسته بود؟

 

پس با نیش باز جواب دادم:

 

_ عزیزم اشکالی نداره که؛ ادب رو از یک با ادب یاد میگیریم!

 

جا خورد و من با فاصله از هاکان روی تخت نشستم، لباس رو زیر پاش انداخت و مقابلم، با دندون های نیشی بیرون زده روم خم شد و با لحن تاریکی پرسید:

 

_ نگفتی ادبت رو از کی یاد گرفتی؟

 

هاکان اعتراض آمیز گفت:

 

_ پرنسا، مراقب رفتاری که در مورد مهمونم انجام میدی باش!

 

اخم کرد و عقب رفت، دندون های نیشش جمع شد و آخ آخ که جفتتون نمی‌دونین همین الان که این بیشعور مقابل پنجره ایستاده میتونم کباب دیگی بکنمش!

 

سر کج کردم و هاکان بلند شد و مقابلش ایستاد:

 

_ سعی میکنم لباسی هم تِم لباس تو بپوشم؛ فعلا به اون چیزی که براش اومدی نرسیدی پس مراقب باش!

 

نیم نگاهی به من انداخت و بیرون رفت که پرنسا سمتم چرخید و با پوزخند گفت:

 

_ اَخی؛ عروسک کوچولو!

لابد خوب بهش حال میدی که فعلا زنده میخوادت!

 

هی جوجه رنگی، نمیدونی که چه قدرتی دارم.

با این حال ساکت موندم و خودم رو ناراحت نشون دادم:

 

_ عزیزم چرا ناراحتی میکنی؟

خب تو بهتر بهش حال بده!

 

خم شد و لباس رو برداشت، توی سینم پرت کرد و به سمت کمدش رفت:

 

_ از ریختش خوشم نیومد؛ تو بپوش!

اینم یک هدیه از ملکه‌ی آینده به تو!

 

حرفش رو نفهمیدم و از اتاق بیرون اومدم؛ به سمت کتاب پرساس رفتم و کمی تو تنهایی باهاش کار کردم!

 

تا جایی که تونستم؛ تسلط روی نور خورشید داشتم و ما بقی نه آنچنان!

 

متوجه شدم شارژرم رو تو خونه جا گذاشتم و از طرفی با آدالارد هم کار داشتم!

پس دور از چشم همه حاضرم و دوباره به خونه برگشتم.

 

به محض وارد شدن به خونه، حواسم به برق روشن خونه افتاد و چرا خاموش نکرده بودم!

به سمت پریز برق رفتم و با دیدن گلدون پر از گل تعجب کردم!

 

خم شدم و بهش نگاه کردم؛ این همون نخود لوبیایی نبود که کاشته بودم؟

اون رشد کرده بود و کلی هم بزرگ شده بود!

 

دست به برگش زدم، زنده و تازه بود!

دست به گوشی بردم و به میشل تماس گرفتم؛ اون باید میدونست!

 

با برداشتن گوشی گفتم:

 

_ میشل!

کجایی؟

 

_ سلام انار خوبی؟

پادشاه برام یکسری وظیفه گذاشته تا تو برگردی و به اون‌ها میرسم!

 

_ میشل یک چیزی شده.

من یک لوبیا کاشتم و اون رشد کرده!

 

با حیرت گفت:

 

_ و لابد توهم ازش بالا رفتی و الان رو ابرهایی؟

لوبیای سحرآمیز؟

 

خندید و من وسط حرفش پریدم:

 

_ میگم یک نخود با جادو کاشتم و الان اندازه‌ای رسیده که خودش نخود داده!

 

ساکت شد و پرسید:

 

_ با چه وِردی؟

 

_ در مورد خاک و این‌ها بود.

 

یک نکته‌ای تو ذهنم زنگ خورد؛ من تو دوران پریودی هیچ انرژیی نداشتم و احساسش نکردم؛ دقیقا زمانیکه پاک شدم انرژی مضاعفی داخل بدنم برگشت و این جادو هم بعد پریودیم درست شده با این من قبل‌تر خونده بودمش!

 

_ اوه انار باید حتما ببینمش.

من همچین چیزی ندیده بودم و عالیه!

 

باید به اون دریاچه میرفتم؛ اونجا پریود بودم و چیزی ندیدم!

 

_ میشل به سمتت حرکت کنم زنگ میزنم؛ همون ویلای تو!

 

و گوشی رو قطع کردم و با اعصاب خراب به دریاچه روندم؛ این چه وضعیه که هیچی نمی‌فهمم و همه چیز رو میفهمم!

 

بعد یکی دو ساعت بهش رسیدم و ماشین رو خاموش نکرده؛ سریع کفش و جورابم رو در آوردم و به سمت دریاچه دویدم؛ خدایا خدایا کمکم کن!

 

به دریاچه رسیدم و اون آروم بود، شکل قبلی بود و من روی زانو افتادم.

 

با دستای لرزون به دلیل هیجان بیش از حد و مرز، دست دراز کردم و زمزمه کردم:

 

_ الهه کنونی هستم... من انار؛ الهه کنونی هستم.. !

 

دستم به آب رسید و اون گرم بود بین سردی هوا!

 

انگشتام توی آب لرزید و صدایی به گوشم رسید:

 

_ کمکم کن..

انار!

کمکم کن.

 

به دور و برم نگاه کردم و صدا از کجا میاد؟

چرخیدم و کسی نیست!

ناخواسته پام لیز خورد و توی دریاچه افتادم.

بدنم خیس شد و صدای جیغی تو گوشم پیچید:

 

_ انار این کار رو نکن!

انار به قلبت اجازه بده تصمیم بگیره!

انــــــــار!

 

احساس خفگی کردم و دست روی گردنم گذاشتم که نفس بکشم ولی دستام خیس و گرم شد؛ جلو آوردم که دیدم پر از خون شده!

 

جیغ کشیدم و به عقب رفتم که از دریاچه خارج بشم و صدای فریادی پیچید:

 

_ زمانی رسید که خدا، طبیعت و کائنات؛ شَر را زیاد کردند و آزمایشی شد برای شیاطین فرشته صفت!

قطعا از میان بدترین آن‌ها، بهترینی برگزیده می‌شود و خواهیم دید در سیاهی مطلق؛ نور حکم فرمایی می‌کند!

 

از دریاچه بیرون اومدم و آب اونجا غرق خون شد، دیدم توی آب چند دست پیدا شد و اون‌ها تقلا برای زنده بودن کردن!

 

روی زمین خودم رو عقب کشیدم و کسی پام رو گرفت؛ با دیدن یکی از اون دست‌ها که‌از آب بیرون اومده بود؛ جیغ کشیدم و اون صدا دوباره پیچید:

 

_ نرو؛

تنهام نزار من میترسم!

 

 

 

به‌قلم: خانم وکیل

ششمین همزاد

پارت #نود_دو

 

 

از ترس و وحشت زیاد؛ بدنم سست شد و من کامل روی زمین پهن شدم؛ جیغ و فریادها بیشتر شد و پشت پلک‌های بسته‌ام صحنه قتل خواهرم تداعی شد، اون برام بستنی آورد و مردی به تندی از کنارش رد شد و ثانیه‌ی بعد، گردنش خراش عمیقی داشت و خون روی لباسش می‌ریخت!

 

چشم باز و بسته کردم و بازم همون صحنه!

گریه کردم و مامان به دادم برس، بیا مثل همیشه بیدارم کن و بگو انار همش یک خوابه و بیدار شو!

 

چشمای باز آقای خسروی جلو چشمام نقش بست و اون خیره به من بود؛ دیدم که پشت پلک‌هام دهنش باز شد و با صدای بدی گفت:

 

_ تو قاتلی!

تو من رو کشتی!

تو خانوادت رو کشتی!

تو خواهرت رو کشتی!

 

توی خودم گلوله شدم و با چشم بسته بلند فریاد کشیدم:

 

_ من هیچ کس رو نکشتم!

من دنبال قاتل خواهرمم!

 

صداها به آنی قطع شد و من چشم باز کردم، مادرم رو دیدم که وسط آب ایستاده و گریه میکنه!

 

ناخواسته بلند شدم و دوباره وارد آب شدم؛ به سمتش رفتم و هراسون گفتم:

 

_ مامان؟

چرا گریه میکنی دورت بگردم؟

 

اشکام شدت گرفت و هق زدم:

 

_ من دیدی سر خاکت چجوری ضجه میزدم؟

از خدا خواستم نباشی و نبینی که دلت بگیره!

که ببینی دخترت یتیم شده، بی مادر شده!

سایه سرش رو از دست داده!

 

اون با چادر نمازش بود و چادر جلوی صورتش گرفت و گفت:

 

_ سرافکنده‌ام کردی انار..

با شیر حلال بزرگت کردم و به حرومی خون آدم ریختی!

 

جا خوردم و خواستم جلوتر برم که‌ محو شد!

چرخیدم و پشت سرم بهار رو دیدم؛ اون بی نهایت زیباتر شده بود و دستش یک بستنی قیفی داشت:

 

_ آبجی کوچیکه؟

این رو برات گرفتم که دوباره دفترهای دانشگاهیم رو نقاشی نکنی!

 

اون‌ها واقعی نیستن!

من دیدم مردن!

 

دست روی گوشام گذاشتم و توی آب نشستم و زمزمه کردم:

 

_ خفه شین.. شماها مردین!

ساکت شین شماها مردین!

من تک تکتون رو به خاک سپردم!

 

بهار ساکت نشد و جلوم نشست؛ بستنی رو رها کرد و پارچه چرمی به سمتم گرفت و مقابلم گفت:

 

_ ثابت کن هیچی تقصیر تو نیست!

ثابت کن هنوز پاکی و روحت آسمانی هست!

 

از فشار عصبی مایع داغی توی بینیم حرکت کرد و از لابلای پلک‌هام دیدم که خون چکه چکه میریزه و همه جا ساکته!

 

با تردید سر بالا آوردم و کسی نبود!

از توی آب بلند شدم و چرخی زدم؛ هیچی و هیچ کس نبود!

آب مثل همیشه زلال و یکدست بود.

 

به پارچه چرمی که توی آب فرو رفته بود خیره شدم، برداشمتش و بازش کردم؛ یک خنجر کوچیک تیره با جنسی که شبیه گرانيت سیاه!

 

زمزمه‌ای از بهار تو ذهنم نشست و من یک خاطره کوچیک از کودکی رو به یاد آوردم:

 

_ آبجی قشنگم؛ هیچ وقت به آب قسم نخور!

آب حافظه داره؛ اون همه چیز رو به یاد نگه میداره و یک روزی بخاطر دروغ‌ها تورو درون خودش غرق میکنه!

 

و خدا میدونه این دریاچه؛ حافظه‌ی کی بوده که دیدم...

 

دیگه اتفاقی نیوفتاد و من از دریاچه خارج شدم؛ خواستم لباس‌هام رو در بیارم که خشک بشن ولی در کمال حیرت اون‌ها خشکِ خشک بودن و ذره‌ای تَر نبود!

 

توی ماشین نشستم و خنجر رو توی داشبورد انداختم؛ به اندازه کافی فکرم درگیر هست که نخوام فکر کنم اون چیه!

 

 

 

به‌قلم: خانم وکیل

 ششمین همزاد 

پارت #نود_سه

 

 

خواستم استارت بزنم ولی خستگی جسمم به وضوح اعلام آمادگی کرد؛ نمیکشم!

نمیتونم!

 

استارت زدم و هرچه بادا باد!

 

مستقیم به عمارت هاکان رفتم و کاش پرنسا نباشه و من یکم آروم بشم!

 

بدون هیچ حرفی وارد کتابخونه شدم؛ جواب سوال‌هام پیدا میشه در حالیکه هزاران کتاب با اسم های متفاوت داریم و رسما بدبختم!

 

بزار فکر کنم چی میخوام، حافظه آب؟

داستان خنجر؟

دیدن ارواح؟

دریاچه های سحرآمیز؟

 

کتاب‌ها بر اساس کاربرد تقسیم شده بودن و من اول دنبال یک چیز رفتم، مکان یا دریاچه سحرآمیز!

 

بین عناوین یک اسم کوچیک گوشه چشمم رو نوازش کرد:

 

_ نقاط اتصال دنیای پیشین و دنیای پسین!

 

سریع برداشتمش و پشت میز شروع به خوندن کرد:

 

_ برخی افراد مسئولیت هایی را به عهده می‌گیرند و سعی در انجامش دارند؛

منتها بنا به دلایلی مرده و روح آنان در سرزمین پیشین(جایی که در آن میزیستن) اسیر شده تا یکی‌ دیگر آن تعهد را انجام داده و این ارواح آزاد شوند!

غالبا این ارواح مکان‌های مشخصی را برای اتصال به زمین انتخاب می‌کنند و به دید عموم به آن‌ها (مکان‌های تسخیر شده) می‌گویند.

در صورت مواجه شدن با مکان‌های تسخیر شده، باید دانست با چه روحی سروکار داریم؛ چه بسا که می‌توانیم وظیفه یا خواسته آن ها را انجام داده و راهی دنیای پسینشان بکنیم!

 

چشمام گشاد شد؛ من اونجا فقط مادرم رو دیدم؛ و در اصل و باطن بهار رو!

اون چیزی از من میخواد؟

یا من باید رسالت الهه بودنش رو انجام بدم؟

 

کتاب رو همونجوری گذاشتم و نبستم؛ به دنبال یک کتاب دیگه گشتم و کتاب (یادگار نیاکان) رو برداشتم.

 

بازش کردم و اسامی لیست رو خوندم:

 

_ چَنگ مرواریدی

سازِ جهنمی

چاقوی خونخواه

و ...

 

دونه دونه صفحات رو ورق زدم و هر اسلحه نقاشی شده بود؛ و متن کاربردش رو کنارش نوشته بودن!

 

بین اون‌همه صفحات؛ بالاخره عکس خنجر خودم رو پیدا کردم و اسمش توجهم رو جلب کرد:

 

_ چَنگ الهگان!

 

هرجوری حساب میکنم خنجره شبیه یک‌ چنگ نیست.

اما با این حال توضیحاتش رو خوندم:

 

_ چنگ الهگان تنها سازی است که دست به دست بین نسل‌های الهگان چرخیده و مانندی ندارد؛ نابود پذیر است و کمتر کسی از کارایی آن خبر دارد.

ولی تنها یک الهه نحوه کار با آن را بلد است.

اطلاعات بیشتری در این زمینه در دسترس نیست!

 

و تمام!

کل توضیحاتش همین بود؟!

 

برگشتم به همون کتاب تسخیرشدگان و بعد از کلی ورق زدن یک جمله‌ توجهم رو جلب کرد:

 

_ برخی از مکان‌های تسخیر شده یک شاه‌کلید جواب دارند.

برخی آن را یک‌ بازمانده از ارواح هم می‌دانند.

در مورد این شاه کلید نظر قطعی نمی‌توان داد اما.. 

 

چشمام رو به یک گوشه سوق دادم؛ بیا کنار هم بچینیم چی شده و چی نشده!

 

من به اون دریاچه رفتم درحالیکه آدالارد گفته بود مکان خصوصی خواهرمه!

پس خواهرم اونجا گیر افتاده و از من خواست ماموریتش رو تمام کنم؛ حالا اون ماموریت چی بوده؟

 

در کتابخونه باز شد و من سریع جفت کتاب‌ها رو بستم!

هاکان با یک لبخند مشکوک اومد داخل و ابرویی بالا انداخت:

 

_ قایمکی میای و میری!

چیکار میکنی؟

 

لبخند ظاهری زدم و به احترامش بلند شدم که پیشونیم رو بوسید و گفتم:

 

_ شارژم رو توی خونه جا گذاشته بودم!

 

_ برای آوردن یک شارژر حدود سه چهار ساعته نیستی!

 

_ یکم هم دلم گرفته بود.

 

صورتم رو بین دستاش گرفت و پشت گوشم رو آروم نوازش کرد:

 

_ باید در مورد یک مسئله ای باهم صحبت کنیم.

پرنسا...

 

روی میز نشستم و اون روی صندلی نشست و با تردید تو چشمام خیره شد:

 

_ ما با هم یک قراری داشتیم و این برمیگرده به چهارصد سال پیش!

 

مغزم سوت کشید و دلهره بهم سرازیر، احساس میکنم کالبُدم گنجایش مسائلات جدید رو نداره و خدایا کمک کن.

 

_ خب؟

 

_ من چهارصد سال پیش براش یک شرطی گذاشتم و قرار شد دنبال گنجینه‌ای که میخوام بگرده و در زمانیکه‌ بتونه پیدا کنه و زنده باشه؛ من اون رو ملکه‌ شیشه‌ای اعلام می‌کنم.

اون چهارصد گشته و امروز نوبت وفای به عهدمه!

 

کمی حسادت و ناراحتی بهم سرازیر شد و موهام رو پشت گوشم دادم که شالم افتاد:

 

_ خب اشکال نداره هاکان؛ معرفیش کن حتما لیاقتش رو داره!

 

بین ابروهاش رو فشار داد و با گیجی زمزمه کرد:

 

_ مشکل یک چیز‌ دیگست..

 

اخم‌ام توی هم گره خورد و پرسیدم:

 

_ خب بگو چیشده!

 

رک و پوست کنده بهم زل زد و یکراست گفت:

 

_ برای اینکه ملکه من باشه باید در مَلَا عام، مقابل بقیه باهاش تعهد ازدواج ببندم و رسما همسرم بشه!

 

 

به‌قلم: خانم وکیل

 ششمین همزاد
پارت #نود_چهار


یکم همونجوری موندم و تحلیل کردم؛ من با یک مردِ زن‌دار وارد رابطه احساسی بشم؟
عمرا!

از روی میز پریدم پایین که با سرعت خوناشامیش جلوم اومد و سد معبر کرد:

_ کجا!

با حیرت ازش پرسیدم:

_ توقع داری چیکار کنم؟
ازدواجت رو تبریک بگم؟

دستم رو گرفت و سعی کرد دیدگاهم رو عوض کنه:

_ من و اون هیچ احساسی بهم نداریم و این صرفا یک اسم برای ما میشه؛ زن و شوهر!

چشم گشاد کردم و گفتم:

_ همین الان داشتم قانع میشدم که اوکی فقط رابطه اسمی دارین و یهو‌ یادم آوردی که زن و شوهر میشین؟
خب مرسی ولی من نمیخوام!

اومدم پس‌ بزنمش که روی میز فرود اومدم و تف به این قدرتشون!

_ انار من و تو با همیم، داری چیکار میکنی؟
درک کن!

جیغ‌ کشیدم:

_ دقیقا چی رو درک کنم؟
اینکه با یک مردِ زن‌دار توی رابطه هستم؟

خودش رو زد به اون راه:

_ من که هنوز ازدواج نکردم!

صورتش رو بین دستام گرفتم و حقیقت رو به روش کوبیدم:

_ چیز خورت کردن؟
میفهمی چی میگی و چی میگم؟
تو همین الان تعهد داری؛ متعهد شدی و یک مراسم قراره به همه اعلامش کنه!
بعد جلوی من رَجَز میخونی که این گاوه نَرِ و بدوش؟

طبیعیه‌ بدنم گرم شده باشه؟
چون بشدت خشمگینم!

نفس‌های تند تند می‌کشیدم و پَره‌های بینیم به حد اعلاء‌ باز شده بود!

_ انار دون دونم چرا‌ الکی ناراحت میشی فدات شم؟
ما اسممون کنار هم چیده میشه و مهم قلبمه که پیش توعه؛
این عالی نیست؟

با چشمای سرخ سرتازیرش رو آنالیز کردم و گفتم:

_ نه عزیزم، این نه تنها عالی نیست بلکه افتضاحه!

جا خورد و چه عجب به خودش گرفت!
نگاهی چرخوند و دست توی جیبش کرد:

_ درکل همین رو بدون و دلیل درستی نمیبینم که خودت رو از من دریغ کنی و بی‌توجهی داشته باشه.

لطفا یکی بهش توضیح بده؛
من قرار نیست کم توجهی کنم و خودم رو ازش دریغ کنم!
من فقط میخوام کات کنم، کات!

بالاخره پس زدمش و از اتاق بیرون رفتم که پرنسا با هیجان اومد و من رو مثل یک تیکه آشغال کنار زد و وارد کتابخونه شد؛ عوضی!
تو رابطه نوپای ما رو خراب کردی؛ دختره‌ی خراب!

وارد اتاقم شدم و در رو محکم بستم، از این شرایط پیش اومده بدم میاد!
همه چیز برعلیه من شده!

در به‌ همون ضرب و چه بسا محکم‌تر باز شد و جز هاکان کی جرئت داره اینجوری قلدری کنه؟

_ قبلا گفتم الانم میگم؛ زمانیکه با من حرف میزنی بهم نگاه کن و فرار نکن!

در رو محکم‌تر بست که ناله‌ی لولاش در اومد و پیشاپیش من شرمندشونم!

محکم روی تخت پرتم کرد و بالشتکش رو محکم‌تر توی سرش زدم:

_ از اتاقم برو بیرون!
برو پیش زنت!

_ انار این رفتارهای بچگونه چیه؟
میگم من و اون هیچ حسی بهمدیگه نداریم!
میفهمی یا نمیخوای بفهمی؟

جیغ‌ کشیدم:

_ نه نمیخوام بفهمم.
من نمیخوام با مردی که اسم زن پشت سرشه وارد رابطه بشم!

گردنم رو توی مشتش گرفت و توی چشمام غرید:

_ میخوای ترتیب تورو بدم که زیر دستم زن بشی و اسم زن شدنت پشت من بیوفته؟!

توی صورتش کوبیدم و با بغض ناخواسته گفتم:

_ من رو چی دیدی که فکر کردی برای جلب توجه و هر کوفت دیگه میام زیر تو و میذارم بدنم رو به تاراج ببری؟
تا الان عزت نفس و پاکی تنم، دو مهر سفیدی پیشونیم بود و حاضر نیستم برای کسی مثل توکه فکرش سالم نیست بفروشم!



به‌قلم: خانم وکیل

 ششمین همزاد 

پارت #نود_پنج

 

 

هق‌هق‌هام توی اتاق پیچید و من تن سفیدم رو نمی‌فروشم!

هرچند اون کسی باشه که خیلی دوسش دارم!

هرچند اون کسی باشه که اولین هام برای اون بوده!

 

از روم کنار رفت و پشت دراز کشید، به سقف خیره شد و من پشت بهش کردم، تموم شد!

خوشبختی کوچیکم روی حباب شیشه‌ای بود و حالا این حباب ترکید!

 

از پشت بغلم کرد و بازوم رو نوازش کرد:

 

_ ببخشید انار قشنگم، چرا قلب کوچیکت ترک برداشت؟

من کلا متعلق به توام.

 

چرخیدم سمتش و اشکم روی تیغه بینیم سُر خورد:

 

_ هاکان، فقط بهم بگو اون چیه که بخاطرش حاضری اون رو ملکه بکنی؛ از من بگذری و بری متاهل و متعهد بشی!

 

روی تخت نشست و من رو اجبار به نشوندن کرد، صورتم رو با دستاش پاک کرد و نوک بینیم رو بوسید:

 

_ این رو بگم آروم میشی؟

 

سری تکون دادم و نالیدم:

 

_ من آروم نمیشم تو کلا برای همیشه از من و زندگیم حذف میشی!

دو روز بهت دل بستم و دو قرن باید حسرت دو روزی که ماه عسلم بود رو بخورم!

 

لبم رو بوسید و نق زد:

 

_ چرا یک جوری صحبت میکنی که انگار همه چیز تموم شده؟

 

روی پام کوبیدم:

 

_ مگه نشده؟

مگه زن نگرفتی؟

مگه اسمت میم مالکیت نگرفته؟

تو رسما مال یکی دیگه‌ای!

 

کلافه از روی تخت بلند شد و دستی بین موهاش کشید، انگشت تهدید به سمتم گرفت و تاکیدوار تکون داد:

 

_ هر فکری از توی سرت که داری درموردش برنامه میریزی رو بزار کنار؛ نمیذارم اتفاق بیوفته!

 

موهام رو کشیدم و اون مال یکی دیگست!

 

به سرعت گردنم رو مجددا گرفت و به تاج تخت چسبوند:

 

_ حاضرم با دستای خودم خفت بکنم تا اینکه‌ بهونه بگیری دستت و بری تو سایه‌ی اسم یکی دیگه!

انار حق نداری!

حق نداری!

به روح مامان و بابام میکشمت!

 

پیشونی به پیشونیم چسبوند و نفس‌های تندمون قاطی شد؛ بغضم ترکید و اون من رو تهدید به مرگ کرد!

من دریچه قلبم رو براش باز کردم و اون قول داد که برای همیشه این دریچه رو میبنده!

 

شیون و گریه‌هام ولوم گرفت و توی آغوشش فرو رفتم؛ پشتم رو دست کشید و با صدای لرزونی گفت:

 

_ دورت بگردم دونه سرخ من؛ چرا چهره خوشگلت رو با گریه خیس میکنی؟

پاشو بریم برات پاستیل خرسی بخرم و توی پینتبال حسابی شلیک بازی کنیم!

شاید دوباره توی دریاچه رفتیم و من به صدای قشنگت در مورد آب و افکارت شنیدم!

 

بغلش کردم و سرم رو به سینش چندبار کوبیدم؛ اون زن‌دار شد!

اون زن دار شد!

زن‌دار!

زن!

 

صورتم رو فاصله داد و توی صورتم فوتی کرد‌ ‌که هوام عوض بشه و زمزمه کرد:

 

_ اصلا بیا بگیم اون چی بود که براش چهارصد سال صبر کردم؟

هوم؟

 

حرفی نزدم و نمیخوام توجه کنم؛ اون من رو به همون تیکه آشغال فروخت!

 

_ از زمان‌های قدیم الهه ها میومدن و میرفتن و همشون به یک نحوی واسه من به ضرر بودن!

آخرین الهه ای که اومد اسمش آفرودیت بود و توی زمین اسمش پاییز بود؛ تابستون بود، نمیدونم! یک چیزی تو همین مایه‌ها بود!

من دستور دادم بکشنش چون میخواست با پادشاه مقابل من رو متزلزل کنن!

 

ساکت شدم و گوش کردم؛ اون بهار رو میگفت نه؟

اون جلوی روم اعتراف کرد که خواهرم رو کشته نه؟

 

دید ساکتم خندید و گفت:

 

_ داستان دوست داری نه شیطونکم؟

 

و ادامه داد:

 

_ من به پرنسا از چهارصد سال پیش گفتم تمام الهه ها و نسل‌هاشون رو بکش!

و زمانیکه‌ مطمئن شدی هیچی ازشون باقی نمونده؛ بیا و جایزت رو بگیر!

چند سال پیش میخواست بیاد که من فهمیدم اون الهه که خودم کشتم یک خواهر داشته و حدس زدم شاید قدرت داشته باشه؛ به پرنسا گفتم هروقت خواهرش رو کشت و قلبش رو برای من آورد؛ میتونه ملکه شه!

حالا اون اومده و قلب اون دختره رو آورده؛ من بو کشیدم جادویی بود و خوشحالم که تموم شده!

 

بدنم یخ زد و رگ‌هام خشک شد!

هاکان دستور به گرفتن قلب من رو داده؟!

 

از هاکان جدا شدم و یادم اومد بهار چجوری از روستا به شهر میومد برای درس خوندن!

 

اگه بعد قتل بهار ما همچنان توی روستا زندگی میکردیم؛ الان قلب من توی دستای پرنسا بود!

هی!

پرنسا یک متقلبه!

چجوری قلب من رو آورده؟!

 

 

 

به‌قلم: خانم وکیل

 ششمین همزاد

پارت #نود_شش

 

 

بدنم سرد شد و با چشمای یخی بهش خیره شدم:

 

_ پس چرا من رو نکشتی و داری یک الهه پرورش میدی؟

 

موهای تو صورتم رو کنار زد و با سرمستی جواب داد:

 

_ چون کتیبه الهگان رو نگاه کردم و اسم تو داخلش نبود!

اگه بود اینجا نبودی انار سرخم!

 

ابروم تیک گرفت و یک لنگش به بالا رفت، رسما گفت اگه زندم سر لطف و مهربونیش نیست؛ چون اسمم به عنوان الهه نبوده!

 

بلند شدم و قدم زنون تا در رفتم؛ بازش کردم و به بیرون اشاره کردم:

 

_ میخوام فکر کنم؛

تنهایی!

 

بی‌حرف از روی تخت بلند شد و از کنارم گذشت:

 

_ میرم به پرنسا سر بزنم!

 

و خداشاهده پرنسا کم‌ اهمیت‌ترین بخش من بود!

 

گوشیم رو برداشتم و یکراست به دیاموند زنگ زدم؛ اون‌ها لوازم بهار جمع کردن و امکان نداره ندونن که اون کی بوده ولاغیر جمعش نمیکردن!

پس میدونن من خواهرشم!

 

جواب نداد و مقصد بعدی من؛ ویلای میشل شد.

 

.

.

 

در ویلا رو محکم کوبیدم و صدا روی سرم انداختم:

 

_ میشل!

دیاموند!

 

_ چیشده؟

 

چرخیدم و به میشل که کنارم بود خیره شدم و بی مقدمه گفتم:

 

_ لوازم بهار کو؟

اون‌ها توی اتاقش نبود!

 

پرید اون طرف و در رو از داخل باز کرد که محکم کوبیدمش و وارد شدم!

 

_ جمعش کردم چشم پادشاه بهش نخوره؛ بد کردم که اینجوری ناراحتی؟

 

بدو دنبالش راه افتادم و تقریلا جیغ کشیدم:

 

_ چرا پادشاه نباید میدیدش؟

 

میشل ایستاد و چرخید به سمتم و با صورت برافروخته جواب داد:

 

_ چون یک بار گفتم و تکرار میکنم؛ اون دستگاه کشتار الهگانه!

دستور قتل خواهرت رو اون داد!

 

به سینش کوبیدم و تمام خشمم فوران کرد:

 

_ پس تو میدونی من کیم!

میدونی و وقتی پرنسا به دروغ گفت قلب من رو آورده ساکت موندی؟

قصدت چیه؟

 

دستام رو خنثی کرد و خلع سلاح شدم که غرید:

 

_ بله که میدونم خواهر کوچیکشی؛ این رو همون روزی که‌ اولین بار دیدمت فهمیدم!

فقط کفایت میکرد یک سر به اتاق های دیگه خونه بزنم و عکس خواهرت رو به چشم ببینم!

توقع داشتی بیام جلو پادشاه که الان همه جا خبر عروسیش رو پخش کرده بگم: سرورم لطفا تامل کنین که مقتول اصلی توی عمارت داره حاضر میشه و تعلیم میبینه!

 

ازش فاصله گرفتم و دستی بین موهام کشیدم:

 

_ تو باید زودتر بهم میگفتی!

 

و اون تقریبا فریاد کشید:

 

_ بهت میگفتم که دنبال رازهای بعدش بیوفتی؟

خب بیا الان فهمیدی!

 

حرفش رو توی هوا شکار کردم و چرخیدم سمتش:

 

_ چرا روزیکه بهت گفتم توی آینده من چی دیدی پیچوندی؟

اون موقع نه ولی الان کامل میفهمم دروغ گفتی!

تو اصلا از رابطه من و هاکان و احساسات بینمون چیزی نگفتی!

 

دست و پاش رو گم کرد و پشت بهم کرد:

 

_ یادم نمیاد چه روزی رو میگی!

 

خندیدم و به جلوش دویدم:

 

_ باشه اون روز رو یادت نمیاد؛ حداقل بهم بگو چه رازهایی نباید فاش میشد؟

این رو همین الان گفتی!

 

من رو پس و عوضی بازی کردم؛ آره!

عوضی بازی!

میخوام کثیف باشم؛

مثل‌ خودشون!

 

و تا اون بخواد تحلیل کنه که اصلا همچین کاری میتونم بکنم؛ بلند فریاد زدم:

 

_ من الهه کنونی؛ راه ورود به خونه و هر راه خروج از ویلا رو برای تو میبندم و شعله‌های آفتاب همچون نگهبانانی بر دیوارها نظارت می‌کنند!

 

متحیر سمتم چرخید و نور آفتاب روی زمین حرکت کرد!

دور تا دورمون پر نور شد و با خشم و صورتی وحشتناک به سمتم اومد:

 

_ تو واسه من قدرت نمایی میکنی؟

 

با ترس و لرز گفتم:

 

_ ت.. تا نگی اون رازها چیه نمی‌ذارم بری!

شده من رو بکشی ولی بعدش خودت میمیری!

 

عربده زد:

 

_ چی رو میخوای بفهمی؟

هان!

هـــــــان.

 

_ همون چیزی که داری قایمش میکنی!

 

محکم پَسَم زد و غرید:

 

_ برو به پادشاه جونت بگو بهت بگه میزارم هرچی هست و نیست رو به یاد بیاری!

ولی حق نداری دیگه پیش من برگردی؛ تو به تمام محبت و زحمات من خیانت کردی؛ احمق!

دیگم از من چیزی نپرس که بیشتر نمیدونم!

 

جا خوردم و چیشده! 

چرا باز هاکان؟

 

زمزمه کردم:

 

_ من الهه کنونی خواسته خویش را پس گرفته و حفاظ موجود را خراب میکنم!

 

.

.

 

به میسوا گفتم به هاکان بگه توی کتابخونه میخوام ببینمش و لباس زیبایی پوشیدم.

به خودم کمی روغن وانیل زدم و آرایش کردم؛ من دل خوشی ندارم و دنبال راز میگردم؛ راز!

 

در باز شدو هاکان مشتاق اومد داخل:

 

_ زیبای قهروک من؟

باز نُنُر شدی و نازکش میخوای؟

 

با لبخند چرخیدم سمتش و توجه نکردم که قلبم توی دهنم نبض و ضربان داره:

 

_ هاکان...

 

و به پیشواز رفتم؛ محکم بغلش کردم و از این نقشه موقت متنفرم!

 

گردنم رو بوسید و خندید:

 

_ جون دلم؟

دیدی نمیتونی بدون من؟

 

خنده مصلحتی کردم و روی میز نشستم:

 

_ میخوام بهت اعتماد کنم و درکت کنم؛ در رابطه با پرنسا..

 

لبم رو بوسید و خوشحال شد:

 

_ تو الکی الکی که اعتماد نمیکنی!

بگو چی شده!

 

سر کج کردم:

 

_ خب ازت صداقت میخوام تا متوجه بشم با من رک و راستی؛ پس منم باهات رک و راست میشم!

 

_ باشه عزیزم؛ بگو چه صداقتی میخوای؟

 

 

 

به‌قلم: خانم وکیل

ششمین همزاد

پارت #نود_هفت

 

 

نفس عمیقی کشیدم و لرزون گفتم:

 

_ برای اینکه مطمئن بشم نمیخوای این ازدواج رو توی سر من بزور جا کنی و عمیقا دوستم داری و دوستت دارم؛ بهم بگو هرچی هست و نیست رو به یاد بیارم که ببینم احساست بهم واقعیه و قبلا اجبار ذهنی‌ نذاشتی که عاشقت بشم!

 

جا خورد و حیرون پرسید:

 

_ واقعا فکر کردی من دوست داشتن رو توی سرت جا کردم؟

نخیرم خانم!

 

لوندی کردم و دست روی عضله‌های بدنش کشیدم:

 

_ خب آقایی که میگی نوچ؛ چرا بهم ثابت نمیکنی؟

 

لرز کردم و گردنم رو توی دستش گرفت:

 

_ منکه میدونم این ها همه ناز و اطوار بعد پریودیته و فردا دوباره توی تخت همدیگه پیدامون میشه؛ ولی دل به دلت میدم و قبوله!

 

عمیق توی چشمام خیره شد و زمزمه کرد:

 

_ منکه از خودم مطمئنم انار خانم..

ولی بازم باشه...

 

مکث کرد و یهو جدی گفت:

 

_ به عنوان پادشاه بهت اجازه میدم هرچی هست و نیست رو به یاد بیاری!

 

لبم رو بوسید و حالا من باید به تمام خاطره هام فکر کنم که ببینم کدوم تیکه بوده و حالا عوض شده!

 

لبش رو بوسیدم و لبخند عمیق مصنوعی زدم:

 

_ ولی با این حال باید ببینم به من توجه داری و همیشه حمایتم میکنی!

 

_ تو مهم‌ترین عضوی هستی که الان توی چشمام میدرخشه!

 

گونم رو لیس زد و کمی حس گرفتم که در باز شد و پرنسا گفت:

 

_ پادشاه؟

پندار اومده تبریک بگه.

 

اسم رو توی سرم چرخوندم و پندار کی بود؟

برام آشناست!

 

اون از اتاق بیرون رفت و آها بابا!

همون آدالارد خودمون!

البته بهتره من نرم و نبینه چقدر با هاکان رابطه نزدیکی دارم!

 

هی بهار.. خواستی ازدواج کنی و مرگ بهت دادن!

 

یاد بهار و قتلش افتادم که‌ زانوهام سست شد و روی زمین افتادم!

 

(( هاکان رو دیدم درست زمان فوت بهار؛ من رو تاب هُل داد و توی چشمام گفت:

 

_ دختر کوچولو؛ شکلاتی که‌ میدم رو میدی اون خانومه که داره کتاب میخونه بخوره و بعد از اینکه کامل خوردش؛ این چاقو رو محکم توی گلوش فرو میکنی!

 

بستنی قیفی از دستم افتاد و مسخ دستور هاکان شدم، چاقو رو پشت عروسکم قایم کردم.

 توی ذهن بچگونه خودم خوشحال بودم که بالاخره از این چاقوی آدم بزرگ‌ها هم دستمه!

 

به سمت بهار دویدم و با اشتیاق گفتم:

 

_ آجی آجی؛ این رو از فرشته‌ها برای تو آوردم بخور!

 

با مهربونی از من گرفت و مارک تافی چشمم رو زد؛ بازش کرد و پرسید:

 

_ چرا خیره شدی به من شیطونک؟

 

با هیجان که قراره با اسباب‌بازی آدم بزرگ‌ها بازی کنم؛ گفتم:

 

_ هیچی بِخودا، میخوام بخوری و بعدش باهام بازی کنی!

 

اون رو آروم جوید و من دیدم سرش به عقب صندلی خم شد و چشماش نیمه باز موند!

 

چاقو رو در آوردم و نالید:

 

_ انار نکن!

به ندای قلبت گوش کن!

 

و من بی فکر، فقط به این فکر میکردم که باید دستور اون آقا رو اجرا کنم!

 

بدون حرکت افتاده بود و مینالید:

 

_ انار به خودت بیا؛ 

نکن!

از سرت بیرونش کن!

 

و من خوشحال روی صندلی ایستادم؛ چاقو رو با دوتا دستام بالا آوردم و محکم به گردنش کوبیدم!

 

خون توی صورتم پرت شد و با هیجان دوباره بالا آوردم و توی گردنش کوبیدم!

 

از پشت یهو کشیده شدم و همون آقا خوشتیپه رو دیدم:

 

_ آفرین شیطون کوچولو!

حالا همه چیز رو فراموش کن و تصور کن یکی این دختره رو به قتل رسونده و تو هیچی یادت نیست!

 

روی زمین فرود اومدم و با برداشتن عروسک کوچیکم؛ به سمت تاپ دویدم! ))

 

 

نفسم حبس شده بود و رعشه به اندامم افتاده بود؛ من خواهرم رو کشتم؟!

من بهار رو کشتم!

 

 

 

به‌قلم: خانم وکیل

ششمین همزاد

پارت #نود_هشت

 

 

اون قطعا نمیدونست من کیم ولاغیر اینقدر راحت با من نمیپلکید!

از این موجود کثیف‌تر و نفرت‌انگیزتر دیده بودم؟

آره!

همین موجود رو دو دهه پیش!

 

یک چیزی توی سرم زنگ خورد و هی!

پس‌ اون چرا هنوز شیشه‌ای هست؟

مگه‌ نگه اینکه به ناحق خونی بریزن طبیعت اون‌ها رو از والهان و شیشه‌ای‌ بودن محروم میکنه؟ 

پس...

 

مغزم سوت کشید و من هاکان رو دست کم گرفتم!

اون که مستقیم آدم نکشت؛ اون به وسیله‌ی یک آدم،‌ یک آدم دیگه رو کشت!

 

اون به من دروغ گفت؛

من به اون دروغ گفتم؛

پرنسا به اون دروغ گفت؛

و میشل و دیاموند هم به اون!

اینجا عمارت شیشه‌ای نیست...

اینجا عمارت شیاطینه!

شیاطین!

 

اشکام بی‌مهابا میریختن و من در تلاش اینکه فقط یکم جیغ بزنم و نمیشه!

یکم عزاداری کنم و نمیشه!

حداقل یکم شمع روشن کنم و پخش صوت آیه برای خواهر جوون‌مرگم بزارم؛ 

اونم نمیشه!

 

از همه بدم میاد؛

از خودم که مسخ اجبار ذهنی‌ هاکان شدم!

از خواهرم که میتونست من رو همونجا بکشه و نکشت!

از میشل و دیاموند که من رو وارد این بازی کردن!

از پرنسا که با حضور یهوییش باعث تلنگر به رابطه ما شد و من به خودم اومدم!

 

از جام بلند شدم و صورتم رو با دست پاک کردم؛ از در بیرون رفتم و به سمت پذیرایی راه افتادم که صدای آدالارد رو شنیدم:

 

_ بالاخره شانس همیشه نیست؛ ولی فرصت پیش میاد.

 

هاکان قهقه زد و جواب داد:

 

_ دقیقا...

تو فکرش رو بکن!

هم ملکه انتخاب کنی و هم الهه رو داشته باشی؛ وای اصلا قدرتش قابل توصیف نیست!

 

و آدالارد با هشدار گفت:

 

_ البته که من نشونه‌ای از الهه بودن نشنیدم و ندیدم؛ 

ولی شاید!

الهه باشه!

 

پرنسا وسط پرید و گفت:

 

_ پندار!

این عروسی ماست و حضور تو به عنوان پادشاه گروه خودت واجبه!

دوست دارم به عنوان ساقدوشم باشی و جام تبریکت رو باهام بکوبی!

 

به دیوار تکیه زدم و شماها دارین روی خاکستر خانواده من جشن میگیرین!

 

به اتاقم برگشتم و یکسراست سر پرساس رفتم؛ اون باید کمکم کنه!

اون باید یک چیزی درونش داشته باشه!

 

تا شب فقط با اون کتاب تمرین کردم و متوجه شدم همه قسم‌ها رو نمیتونم کار کنم!

 

در باز شد و دیدم هاکان با ظرف خوراکی اومد داخل:

 

_ دلبر کوچیکم در چه حاله؟

 

هرکاری کردم نشد صورتم رو به یک حالی در بیارم و همونطور خنثی جواب دادم:

 

_ تمرین میکنم!

 

مقابلم نشست و به کتاب خیره شد:

 

_ چی نوشته؟

من نمیتونم بخونم!

 

بدون چشم برداشتن ازش زمزمه کردم:

 

_ نوشته چجوری یک الهه میتونه از قدرتش استفاده کنه.

 

به ظرف میوه خیره شد و جلو هولش داد:

 

_ و تو میتونی انجامشون بدی؟

 

ساکت موندم و خودش جواب گرفت.

با تاسف سر تکون داد:

 

_ اشکال نداره انار قلبم؛ من میدونم که الهه نیستی و شانسی میتونی این کتاب رو بخونی.

تو حتی توی کتابخونه نتونستی به عناصر دست بزنی و انرژی‌ بگیری، پس مشخصه که الهه نیستی.

من دوستت دارم و سعی میکنم ببینم اگه توانش رو داری جادوگری یاد بگیری!

 

پلک نمیزدم تا نکنه یک جمله‌ کوچیک رو از دست بدم و اون برای خودش جمله سرایی میکرد:

 

_ و مثلا بتونی به اون درجه برسی که از نیروی من کمک بگیری و برای خودت هم عمر جاودانه درست کنی!

مثل من بشی؛ که هیچ چیزی تحت هیچ شرایطی نمیتونه بکشت و برای همیشه محکوم به زنده بودنی!

 

چشمام گشاد شد؛ اون محکوم به زنده بودنه؟!

یعنی چی!

 

به جلو خیز برداشتم و اون فکر کرد که آغوشش رو طلب میکنم، توی خودش حل شدم و از زیر گلو به ته ريشش خیره شدم:

 

_ مثل تو عمر جاودانه داشته باشم؟

 

خندید و سر تکون داد:

 

_ پس فکر کردی چرا پرنسا میخواد ملکه بشه؟

که عمر جاودانه داشته باشه.

اگه بارها و بارها بمیره در لحظه بعد زنده میشه و فنا ناپذیر میمونه!

 

سرم رو بوسید و اشکال نداره که؛ بجای یک دونه غول دوتا داریم و تفاوتش اینه که نحوه مرگ جفتش هم نامعلومه!

 

صدای قلبش رو میشنیدم و کم بود.. 

سر کنار گوشم آورد و پرسید:

 

_ خانومی اجازه میده یکم ببوسمش و انرژی بگیرم؟

 

ناخواسته میل به هاکان پیدا کردم و این چی بود!

ته دلم احساس دلتنگی کردم و فقط می‌فهمیدم که میخوام از خونم بخوره!

 

سر بالا آوردم و برخلاف عقلم گفتم:

 

_ هرکاری دوست داری بکن عزیزم!

 

گردنم رو نرم بوسید، جوشش خون رو احساس کردم و دست انداختم توی‌ گردنش، خفیف گازم گرفت و دوباره صدای ملچ مولوچ!

 

تحلیل رفتم و سست شدم؛ از صبح درست و درمون غذا نخورده بودم و الان فقط میخواستم زیر دست و پای هاکان باشم!

 

روی من خیمه زد و دهنش رو جدا نکرد، چرا نمیتونم بر خلاف خواسته‌اش ‌کاری بکنم؟!

 

تمام اشتباهاتم از جلوی چشمام رد شد و من دست روی سرش گذاشتم و فشار کوچیکی دادم که کنار بره؛ حریص‌تر شد و وحشیانه‌تر میک زد!

 

 

 

به‌قلم: خانم وکیل

ششمین همزاد

پارت #نود_نه

 

 

سر بلند کرد و لب روی لبم گذاشت؛ با دستش چنگ به اندامم زد؛ من دارم به خودم و افکارم خیانت میکنم!

 

من رو گرفت و طاق باز خوابید، پیرهنش رو به ضرب از وسط باز کرد و من رو روی خودش کشید و زمزمه کرد:

 

_ من رو مزه کن؛ دوست دارم ازم تغذیه کنی و ببینمت!

 

چاقوی میوه خوری رو برداشت و به دستم داد:

 

_ امتحانش کن.. میخوام ببینمت!

 

صداش رگه‌های خماری داشت و من میل و عطش شدید به خوردن خونش؛ از کی تا حالا عاشق خون خوردن شدم و خبرندارم!

 

تیزی رو آروم روی گردنش کشیدم و مشخصه دائم العمره ولاغیر زیر من وا نمی‌رفت که تیکه تیکش کنم!

 

خونی که ای رگش بیرون ریخت؛ مجبورم کرد مثل یک وحشی بهش بچسبم و مزه کنم؛ اوه خدایا!

شیرین مثل عسل بود!

 

بالاخره نفس کم آوردم و از سینش جدا شدم، تیزی کوچیکی رو قلبش انداختم و مقابل چشمای اون که با لذت بهم خیره شدم بود؛ شروع به لیس زدن و خوردن کردم!

 

بالاخره تموم شد و احساس سیری کردم؛ کنارش افتادم و تند تند نفس زدم!

 

آروم پرسید:

 

_ دوستش داری؟

 

به آینده فکر کردم؛ اینکه انتقام گرفتم و از بار سرخوردگی رها شدم..

 

_ خیلی دوستش دارم!

 

بین دستاش اسیر شدم و از گرمای بدنش خوابم برد...

از گرمای بدنش!

 

.

.

 

چشمام رو نیمه باز کردم و زمزمه کردم:

 

_ هاکان؟

 

اون رو پشتم احساس میکردم و با این حال جواب نداد، تکونش دادم و هوا تاریک شده بود:

 

_ هاکان پاشو.

 

بازم سکوت و تعجب کردم!

چرخیدم که چیزی بگم ولی با جای خالیش مواجه شدم و اون پشت سریم فقط یک بالشت بود!

 

دستی پشت گردنم کشیدم و آباژور کنار تخت رو روشن کردم که نامه زیرش چشمم رو زد.

 

برداشتم و خوندم:

 

_ برای یک مسئله میرم و برگشتم چمدون بسته باش؛ دوست دارم چند روزی با هم به سفر بریم و از مسئله های دورمون خلوت بشیم.

 

بلند شدم و برق اصلی اتاق رو زدم، به سراغ کمد رفتم و بهتره بهونه دستش ندم!

 

لوازم جانبی هم چیدم و از اتاق بیرون اومدم، گرسنمه!

ساعت که با غذا خوردن نمیساخت و مجبورا گوشی برداشتم و زنگ زدم به بیرون؛ این‌ها میخوان من از گشنگی بمیرم!

 

توی حیاط عمارت قدم میزدم بلکه ساندویچم برسه و یکی از پشت سر گفت:

 

_ انتخابت رو نکردی؟

 

چرخیدم و بین چراغ‌های قرمز؛ آدالارد رو دیدم که سرک میکشه!

با بدبینی پرسیدم:

 

_ چه انتخابی؟

 

_ اینکه کجا باشی و چیکار کنی؛ الهه خانم!

 

 

به‌قلم: خانم وکیل

ویرایش شده توسط minaa
مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...