رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

به نام خدایی که میان ما، قاضی است.

رمان: شِشُمین همزاد 

به قلم: مینا(خانم‌وکیل)

ژانر: فانتزی-عاشقانه-بزرگسال

ساعات پار‌گذاری: نامشخص

 

 

مقدمه:

می‌نویسیم و سِیر می‌کنیم در زندگی دختری که نه خاص است و نه جذاب!

نه نیروی الهی دارد و نه خال هندو!

خودش است و پا به مکانی میگذارد که نباید..

آرزویی محال آویزه‌ی گوشش می‌کند و پریزادی قاتل میشود.

درست؛ در شامگاه‌ تولد دشمنش، باید قلب شش همزاد خود را در آورده و با جوی خون‌هایشان غسل توبه کند!

اینگونه خدا می‌پذیرد، طبیعت قبول می‌کند و او توان کشتن موجودی را پیدا می‌کند که عمری ابدی دارد!

 

خلاصه:

انار، دختری که خواهرش رو به طرز مشکوکی از دست داده! 

حالا اون دنبال اینه که با احضار روح خواهرش دلیل قتلش رو بفهمه و ...

چی میشه که به خودت بیای و بجای روح، یک خوناشام احضار کرده باشی؟

اونم توی عصری که همچین چیزهایی غیرباوره و حالا یکیشون مقابلمون ایستاده... ؟!

 

پایانِ خوش

ویرایش شده توسط سادات.۸۲

ششمین همزاد

پارت #یک

 

( فصل اول: یک اتفاق غیر منتظره )

 

با کلافگی نگاهی به ساختار ویرووس انداختم و مرور کردم:

 

_ امروز باید بتونم با این واحد کنار بیام!

 

صدای دکتر نگاهم رو به سمتش کشوند:

 

_ خب بچه‌ها برای امروز کافیه. حواستون باشه دفعه بعد باید برام ویژگی ساختاریِ هر سلولی که دستتون رو بهم بدین!

 

و بلافاصله بدون توجه به ما از کلاس بیرون رفت. نجلا کنارم نشست و پکر نالید:

 

_ نمیدونم من اینجوریم یا واقعا میکروبیولوژی عمومی مزخرفه!

 

گوش از غرغرهاش گرفتم و در حالیکه از پشت میکروسکوپ بلند می‌شدم سؤالش رو بی جواب نذاشتم:

 

_ گاهی پشیمون میشم که چرا وارد این رشته شدم!

 

بدون حرف ظرف کِشت اولیه رو برداشتم که صدای یکی از دخترها نظرم رو جلب کرد:

 

_ من میگم بیاین بریم از ترم بالایی ها تقلب بگیریم!

 

سر چرخوندم و با نجلا به مهسا که با روپوش سفید روی میز آزمایشگاه نشسته بود، خیره شدیم. یکی از پسرها که سرش روی پای مهسا بود غرید:

 

_ همین مونده که ترم بالایی ها بخاطر اینکه از پَسِ یک میکروبیولوژی عمومی برنمیایم مسخرمون کنن!

 

نجلا نزدیک بهم ایستاد و خودش رو بهم چسبوند:

 

_ باز این دوتا میخوان شروع کنن!

 

سری تکون دادم. حق با نجلا بود چون عادت داشتن همیشه یک بحثی راه بندازن و آخر با کلی صحنه عاشقانه بقیه رو به سمت خودشون بکشن، بلاگریِ و هزار ماجرا... !

 

کیفم رو دستم گرفتم و با نجلا از دانشکده خارج شدیم.

 

 با یادآوری اینکه درس ساعت بعد رو حذف کردم؛ لبخندی زدم و به نجلا گفتم:

 

_ میخوام برم بازار سیاه. تو نمیای؟

 

چشمی کج کرد و رو به من کیفش رو تکون داد:

 

_ امروز نه انار. آخرین باریکه رفتیم و نتونستیم به موقع برگردیم مامانم حسابی دعوا راه انداخت!

 

لب گزیدم و سری تکون دادم.

 

 با‌ نجلا خداحافظی کردم و به سمت دانشکده پزشکی راه افتادم. امروز باید کیانوش رو میدیدم. 

 

پس‌بدون معطلی گوشیم رو در آوردم و باهاش تماس گرفتم:

 

_ سلام پنج دقیقه دیگه اونجام!

 

به‌قلم: خانم وکیل

ششمین همزاد

پارت #دو

 

صدایی که داخلش به راحتی عجله داشتن شنیده می‌شد، جوابم رو داد:

 

_ اوکی. جای فَواره‌ی قلب باش تا بیام.

 

بدون اضافه کاری گوشیم رو داخل جیب مانتوم هدایت کردم و به سمت پارکِ پشتی دانشکده پزشکی‌ راه کج کردم.

 

○●○●○

 

ده دقیقه بود که منتظرِ‌ کیانوش بودم و با سنگ زیر پام مشغول بازی بودم.

 

 هوایِ پاییزی سوز داشت و پالتومم حریفش نبود!

 

_ خیلی معطل شدی؟

 

نفس عمیقی کشیدم و به کیانوش که جلوم قرار گرفته بود زل زدم. 

 

لبخند خشکی زدم و جواب دادم:

 

_ نه اونقدری که پشیمون بشم.

 

دَمی گرفتم و ادامه دادم:

 

_ خب تونستی برام بیاری؟

 

مضطرب نگاهی به اطراف انداخت و لوله‌ آزمایش کوچیکی از زیر روپوش سفیدش خارج کرد. 

 

قرمزیِ خون داخل لوله چشمکی بهم زد و کیانوش تکونش داد:

 

_ این مال فوت امروز‌ه که بررسیش کردیم. با موادی که بهش زدم نهایتا تا فردا تازه بمونه!

 

لبخندی زدم و لوله رو قاپیدم، سعی کردم با آرامش بگم:

 

_ این مهربونی هات رو فراموش نمی‌کنم.

 

کیانوش نیشخندی زد و بدون حرف برگشت.

 

 نفس عمیقی کشیدم و به سمت بازار سیاه پا تند کردم؛ جایی که میتونستم کتاب طلسم های ارواح و احضار روح پیدا کنم!

 

○●○●○

 

از اتوبوس پیاده شدم و وارد کوچه پس کوچه های این محله نفرین شده، شدم.

 

 پلاک‌ها رو از نظر میگذروندم و مراقب بودم که زن و بچه‌های عجیب اونجا چطوری بهم زل زدن. 

 

طبق آدرسی که داشتم وارد کوچه بن بستی شدم و خیره به تنها دَرِ اونجا موندم.

 

 مقابلش قرار گرفتم و دو ضربه به دَرِ سبزرنگ زنگ‌زده‌اش زدم. 

 

طنین ضربه هام خوفی رو داخل کوچه انداخت و بلافاصله بعدش صدای پیرمردی به گوشم رسید:

 

_ کیه سر ظهری؟

 

سعی کردم اضطرابم رو مخفی کنم و بلند گفتم:

 

_ از طرف حاجی جمشید اومدم!

 

صداش قطع شد و چند دقیقه بعد، دری بود که باز می‌‌شد و هیکل اون گنده‌بک رو به نمایش می‌گذاشت.

 

 مردی بهم ریخته حدودا چهل و پنج ساله با کاغذ لوله شده گوشه لبش که حاکی از موادی بود که مصرف میکنه!

 

نگاهی به سر تا پام انداخت و گفت:

 

_ بنال!

 

چینی به بینیم انداختم، نه از طرز حرف زدنش بلکه بخاطر بوی گند دهنش!

 

_ جمشید بهم گفت کتاب قاچاقی هم داری! اون هارو میخوام.

 

لبخند کریهی زد و لوله کاغذ رو از گوشه لبش برداشت:

 

_ منم خیلی چیزها میخوام؛ ولی بحث پوله خانم کوچولو!

 

دست کردم تو کیفم و ماسک پزشکیم رو در آوردم. 

 

درحالیکه کِش هاش رو فیکس صورتم می‌کردم غریدم:

 

_ تو اول ببین کتابی که می‌خوام رو داری بعد حرف پول بزن که نَماسی!

 

انگار جا خورد که یاد داشتم مثل خودش جواب بدم. از چهارچوب فلزی در کنار رفت و اشاره به داخل زد:

 

_ برو ببینم چقدر پول داری سیبیلم چرب بشه!

 

زهرخندی زدم و مغنه‌ام رو مرتب کردم. با اعتماد به نفس پا به روی پله‌هایی گذاشتم که به سمت پایین میرفت و نوید دخمه بودن مکان رو می‌داد. 

 

حدود ده پله رو طی کردم که با بساط مواد و زنی که ترسیده چادر بغل گرفته بود مواجه شدم. 

 

صدای نکره مرد از پشت سرم حواسم رو جمع کرد:

 

_ زن پاشو به خانم انبار کتاب‌ها رو نشون بده.

 

به‌قلم: خانم وکیل

 ششمین همزاد

پارت #سه

 

چادرش رو محکمتر گرفت و از اون دخمه دوازده متری به سمت یکی از سه دری که‌ اونجا بود رفت. 

 

پشت سرش راه افتادم و باهاش وارد یک اتاق با در چوبی خراب شدم. 

 

_ لامپش سوخته!

 

و بعد بی توجه بهم، از اتاق کم نور و تاریک بیرون رفت و در چوبی رو بست. 

 

اتاق پیش روم شاید سی متری بود و قفسه های کتاب درهم و برهمی داشت که به وسیله یک ذره نور از هواکش گوشه اتاق یکم روشن شده بود.

 

 ترس عجیبی بهم غالب شد ولی زیر لب غریدم:

 

_ یک اتاق داریم و کلی کتاب طلسم و جادو! بخوایم نبود نور رو فاکتور بگیریم همچین بَد هم نیست! 

 

قدمی به جلو برداشتم که قولنج یکی از وسایل شکست! 

 

نفس عمیقی کشیدم و زمزمه کردم:

 

_ اسپری فلفل همراهم هست!

 

پس بدون توجه به چیزی شروع به بررسی کتاب‌ها کردم. گوشیم رو در آوردم و با نور صفحه‌اش روی جلد کتاب‌ها رو میخوندم:

 

_ روش ظاهر کردن جن/ مطیع‌ کردن همزاد/ آداب دعا نوشتن و ...

 

حدود یک ساعت بود که کتاب‌ها رو زیر و رو میکردم و هیچ چیز بدرد بخوری نتونستم پیدا کنم! 

 

فقط یک‌ قفسه مخروبه دیگه مونده که باید میرفتم بگردم! 

 

کلافه به سمتش رفتم که با صدای گوشیم نگاهش کردم. لعنتی ده درصد شارژ داشت!

 

 مُشتی توی هوا ول کردم و کیفم روی قفسه جلوی در گذاشتم و داخل رو گشتم. پاور نبود! 

 

صدای پِچ پِچ از بیرون اتاق حواسم رو شش دنگ کرد.

 

_ تونستی برام پیدا کنی؟

 

و بعد صدای اون پیرمرد نسناس:

 

_ بله آقا.

 

و بعد صدای قدم های محکمی که به این طرف میومد. 

 

ترسیده سریع اسپری فلفل رو برداشتم و پشت آخرین قفسه گوشه اتاق زیر هواکش قایم شدم‌.

 

در با صدای بَدی باز شد و پسر جوونی داد زد:

 

_ بیا اون آشغال رو بهم بده!

 

نفسم حبس شده بود و ضربان قلبم روی هزار بود! 

 

از لابه‌لای کتاب های کنارم هاله‌ی سیاهی رو جلوی در چوبی میدیدم که بخاطر نور کم اونجا؛ قابل تشخیص نبود.

 

پسر‌ که کلافه بود مشتی به قفسه کتاب‌های جلوش‌ زد و اون رو روی بقیه قفسه های سمت خودش چپه کرد.

 

 دعا دعا میکردم فقط به خیر بگذره‌ که صدای اخطار شارژ گوشیم دوباره بلند شد!

 

به‌قلم: خانم وکیل

 ششمین همزاد

پارت #چهار

 

 

 تا به خودم بیام مردی به فاصله یک قدمیم ظاهر شد. وحشت کرده جیغ خفه‌ای کشیدم و به دیوار پشت سرم چسبیدم! 

 

با بُهت به اون پسر و لبخند کریهش و چشم‌هایی که توی نور کم می‌درخشید و بهم زل زده بود خیره شدم.

 

 لبخندش رو بزرگتر کرد جوری که ردیف دندون‌هاش بخصوص دندون نیش‌های بلندش مشخص شد!

 

 تا خواست قدمی برداره صدای پیرمرد و بلافاصله شکستن چیزی توی فضا پیچید.

 

_ آقا براتون کتاب رو آوردم.

 

چشمام میخِ اون شخص شد که سفیدی چشماش تیره شد و در لحظه غیب شد و یهو فریاد دردناک پیرمرد بلند شد!

 

 همین صدا کافی بود تا به خودم بیام و بفهمم اون پسر جلوم نیست! 

 

از هول به جلوی قفسه دویدم که فرار کنم ولی با دیدن دو هاله‌ای تاریک که روی همدیگه افتاده بودن، چشم بستم و تند تند اسپری فلفل به سمتشون زدم! 

 

چشم بسته به مسیری که تو ذهنم بود اعتماد کردم و جلو دویدم تا کیفم رو بردارم ولی یهو صدای نعره‌‌ای ترسناک بلند شد و بعد از اون جسم آدمی که محکم بهم کوبیده شد و به سمت عقب و دیوار پرتم کرد.

 

مایع داغی از لابه‌لای موهام حرکت کرد. نفس کم آورده بودم و چشمام وحشتناک میسوخت.

 

 اما میدونستم اگه بیشتر بمونم و نفس بکشم با مرگ دردناکی مواجه میشم! 

 

با آخرین زور چشمام باز کرد و کیف زیر دستم رو چنگ زدم. با تاری دید به سمت در دویدم که جسم سفتی زیر پام مانع از باز شدن در شد. 

 

خم شدم و چیزی شبیه به کتاب رو برداشتم و همراه با گوشیم داخل کیفم پرت کردم.

 

از اتاق خارج‌ شدم ولی با دیدن صحنه رو به روم جیغ بلندی کشیدم و یک قدم به عقب برداشتم.

 

 همون زن معتاد در حالیکه نشسته بود و پاهاش رو دراز کرده بود؛ سر نداشت و دست هاش هر کدوم به یک‌طرف پرتاب شده بود.

 

 هنوز خون کمی از گردن قطع شده‌اش به دیوار پشتش فواره میزد و یک قتلگاه رو به وجود آورده بود!

 

هول زده از پله ها بالا رفتم و خواستم در رو باز کنم که گیر کرده بود و باز نمیشد!

 

 محکمتر کشیدم که باز شد و داخل کوچه رفتم. با تمام انرژیم میدویدم و هرکی که جلوی راهم میومد رو پس میزدم‌.

 

●○●○●

 

با لرز کلید رو از کیفم در آوردم و وارد حیاط خونه دوطبقه شدم. آسمون بعداز ظهر رو نشون میداد ولی من هنوز تو شوک صحنه هایی بودم که دیدم.

 

 صدای خش خش برگ ها اومد که باعث شد با ترس به سمت درخت آلبالوی گوشه حیاط بچرخم. زیر لب ناباور زمزمه کردم:

 

_ اون اومده منم بکشه؟

 

به‌قلم: خانم وکیل

ششمین همزاد

پارت #پنج

 

با دیدن درخت تنها، دیگه فرصت به هیچ فکری ندادم و وارد طبقه دوم ساختمون شدم. سالن گرد هال رو دور زدم و وارد اتاقم شدم‌‌. 

 

در اتاق رو تا آخرین مرحله قفل کردم و به سمت پنجره رفتم. پرده هاش رو کشیدم وخودش رو قفل کردم. 

 

کسی نباید می‌فهمید من خونه هستم. اون قاتل نباید می‌فهمید!

 

کیفم رو به یک گوشه پرتاب کردم و کلافه نالیدم:

 

_ این‌ها همش یک خوابه! اینجا هیچی واقعی نیست!

 

به سمت آیینه قدی اتاقم رفتم که با دیدن رد خون خشک شده‌ی روی پیشونیم فهمیدم سخت در اشتباهم!

 

صدای زنگ گوشیم از جا پروندم. با تردید از کیفم در آوردم که با دیدن اسم مامان؛ نفس عمیقی کشیدم و لرزون جواب دادم:

 

_ بله مامان؟

 

صدای خنده‌اش خَشی رو حالِ بدم بود:

 

_ سلام انار حالت چطوره؟ غذا خوردی؟

 

تو این وضعیت اضطراب من، احوال پرسی مامان جوک محسوب می‌شد! با صدایی کنترل شده گفتم:

 

_ دستم بنده مامان کارت رو بگو!

 

انگار اون هم پی به وخامت حالم برد که بدون تعارف گفت:

 

_ امشب خونه عمت دعوتیم. خواستی بیا شب برنمی‌گردیم.

 

با معنی کردن جمله‌اش، لرز وحشتناکی به اندامم افتاد. با عصبانیت آنی توپیدم:

 

_ چرا‌ امشب؟ خب فرداشب برو!

 

انگار حرف من رو نشنید که‌ ادامه داد:

 

_ پس شب نمی‌بینمت خداحافظ.

 

کلافه گوشی رو روی تخت پرت کردم. امشب که قلبم توی حلقم بود باید عمه مهمونی می‌گرفت! 

 

لباس هام رو از تنم کندم و دم عمیقی گرفتم. با خودم شروع به صحبت کردم:

 

_ اتفاقا بهتر که نیستن. حالا راحت تر میتونم کارهام رو بکنم!

 

با مکث کوتاهی یاد اون قاتل افتادم. دلم به هم پیچید و عُقی زدم. 

 

دست به موبایل روی تخت بردم و بی معطلی به نجلا زنگ زدم.

 

 سر بوق های آخر برداشت و با خماری گفت:

 

_ امیدوارم بهونه خوبی داشته باشی که چرت بعدظهرم رو خراب کردی!

 

بدون وقفه زدم زیر گریه و التماس وار گفتم:

 

_ نجلا بیا کمکم. تورو خدا فقط پاشو بیا!

 

نجلا که انگار خوابش پریده بود نگران پرسید:

 

_ انار چیشده؟

 

دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و همه‌ی اون ترس ها به شکل زجه در اومدن:

 

_ نج.. نجلا بیا تا نمردم.

 

با ترس داد زد:

 

_ دهنت ببند انار. بگو کجایی تا بیام!

 

فقط یک کلمه لب زدم:

 

_ خونه 

 

ولی همون هم شک داشتم که درست گفتم یا نه!

 

●○●○●

 

روی تخت خودم رو گهواره وار تکون میدادم و جرئت اینکه لامپ روشن کنم نداشتم. 

 

بزار توی غروب آسمون خونه تاریک باشه تا کسی نفهمه یکی اینجا داره از ترس جون میده! 

 

به‌قلم‌: خانم وکیل

ششمین همزاد

پارت #شش

 

چشمام نرم نرمک داشت گرم می‌شد که صدای متعدد آیفون بلند شد. 

 

آروم از پشت پرده‌ اتاقم در حیاط رو نگاه کردم که نجلا با اون کلافگی و زنگی که هی فشار میداد؛ به چشمم اومد.

 

به سمت آیفون رفتم و بازش کردم. طولی نکشید که صدای نجلا سکوت خونه رو شکست:

 

_ خاله سَمَن؟ انار؟ کسی خونه نیست؟!

 

خودم رو بغل کردم و حالیکه تو تاریکی خونه کنار آشپزخونه نشسته بودم لب زدم:

 

_ من اینجام...

 

چند لحظه بعد صدای تیکی اومد و نوری که داخل خونه پخش شد، چشمم رو زد.

 

 صدای متعجب نجلا بلند شد:

 

_ انار چه بلایی سر خودت اوردی؟!

 

چشمم که به نور عادت کرد کامل بازش کردم و خیره به نجلا که سردرگم نگاهم می‌کرد، بغضم رو رها کردم. 

 

دیدنش کافی بود تا اون صحنه‌ها دوباره به یادم بیاد. 

 

سراسیمه به سمتم اومد و بغلم کرد:

 

_ هیس من پیشتم. آروم باش.

 

با تمام توانم محکم بغلش کردم و لب زدم:

 

_ نمیتونم آروم باشم. اون ممکنه برگرده!

 

نجلا که مشخص بود هیچی نفهمیده ، من رو بلند کرد و روی اولین مبل گذاشت و به سمت آشپزخونه رفت. 

 

حالا که اون بود و تنها نبودم، احساس امنیت نسبی داشتم.

 

 بعد چند لحظه با لیوان و آب قندی که داخلش هَم می‌خورد به سمتم اومد و کنارم جا گرفت. 

 

جرعه‌ای خوردم که به حرف اومد:

 

_ بهم بگو چه اتفاقی برات افتاده. دارم از نگرانی میمیرم!

 

قورت دیگه‌ای خوردم و شروع کردم به تعریف کردن ماجرا. 

 

این وسط دست های نجلا بود که گرمی میداد به جسم بی روحم‌. با تموم شدن ماجرا، نجلا چند لحظه نگاهم کرد و گفت:

 

_ خب اون شخص هرکی که بوده الان دیگه نیست وَیلا تا الان میومد دنبالت!

 

" هوم " آرومی گفتم که دستوری وار حکم کرد:

 

_ پاشو یک حمومم برو من منتظرت میمونم. تا اون موقع ببینم میشه مامانم رو راضی کنم که شب بمونم یا نه. 

 

لیوان رو روی میز گذاشتم و باهم وارد اتاقم شدیم.

 

 نجلا در حالیکه به مامانش زنگ میزد؛ اشاره‌‌ای بهم کرد و گفت:

 

_ فقط طولش نده!

 

به‌قلم: خانم وکیل

 ششمین همزاد

پارت #هفت

 

سری تکون دادم و وارد حمومِ داخل راه‌رو شدم. بعد یک دوش کوتاه با حوله تن‌پوش وارد اتاقم شدم.

 

 همزمان چشمم افتاد به کتابِ بزرگی که دست نجلا بود و باهاش درگیری داشت.

 

 چشم چرخوندم که گوشیِ رو عسلی توجه‌ام رو جلب کرد:

 

_ نجلا گوشیم به شارژ می‌زنی؟

 

انگار حواسش نبود چون هین بلندی کشید و با حرص غرید:

 

_ دفعه بعدی یک اِهِم بگو!

 

خنده‌ای زیر لب کردم و به سمت کمد لباس هام رفتم؛ در همون حال صدای نجلا رو از پشت سرم شنیدم:

 

_ این کتابه چیه؟

 

با تعجب به سمتش چرخیدم و لب زدم:

 

_ مال من نیست. تا حالا ندیدمش!

 

و تا خواستم لباس بپوشم؛ یادِ در چوبی و مانعی که نمی‌ذاشت باز بشه افتادم! 

 

سریع لباس پوشیدم و با موهای خیس رو تخت نشستم. نجلا نیم نگاهی به من انداخت و گفت:

 

_ ببین هیچ قفلی روش نیست ولی انگار کاغذهاش بهم چسبیدن که باز نمیشه!

 

شونه‌ای بالا انداختم و به سنگِ بیضی شکل آبی که روی جلد چوبی کتاب بود، خیره شدم. نجلا یکم دیگه زور زد و وقتی نتونست بازش کنه؛ به سمتم پرتش کرد:

 

_ مگه میشه ندونی این چیه و تو کیفت باشه؟!

 

 سر کج کردم و کتاب رو برداشتم:

 

_ وقتی از اونجا فرار می‌کردم جلوی در بود و نمیذاشت بیرون بیام. مجبورا برش داشتم و اشتباهی با گوشیم تو کیفم انداختمشون.

 

آهایی گفت و همزمان باهم به کتاب تو دستم خیره شدم که با دیدن درخشش سنگِ آبی، کُپ کردیم!  

 

نجلا متحیر اشاره‌ای به سنگ کرد و پرسید:

 

_ شعبده بازیه یا مسخرت گرفته؟

 

دستم خشتک شده بود رنگ آبیِ سنگ خیلی چشم نواز بود! 

 

احساس نیرویی زیر دستم داشتم که مثل موجی از گرما وارد بدنم می‌شد!

 

تعلل نکردم. من میدونستم جادو وجود داره و شاید این کتاب همونی بود که من دنبالش بودم! 

 

دست انداختم و بازش کردم.

 

 توقع داشتم مثل گفته های نجلا باز نشه ولی به راحتی یک کتاب معمولی مقابلم باز شد که صدای نجلا رو بلند کرد:

 

_ چطور ممکنه؟!

 

 

به‌قلم: خانم وکیل

 ششمین همزاد
پارت #هشت


خودم نمیدونم چطور ممکنه که نگاهم به متن داخلش افتاد.

کاغذهایی زرد رنگ و کهنه با خطی درهم که قابل خوندن نبود! انگار یک بچه سه ساله نشسته و خط خطی کرده!

نگاهی به نجلا که کنجکاو شده بود انداختم و گفتم:

_ نظرت چیه؟

شونه‌ای بالا انداخت و جوابم رو نداد.

برگشتم و دقت به خط اول کتاب زل زدم بلکه شاید چیزی دستگیرم بشه؛ درست همین لحظه اون خطوط بی معنا شروع به حرکت کردن و واژه ها به وجود آوردن!

با حیرت گفتم:

_ نجلا میبینی؟ اونها دارن حرکت می‌کنن! این چطور ممکنه؟!

انگار برای امروز آدرنالین خونم کم بود که نجلا بیشتر شوکه‌ام کرد:

_ چی حرکت میکنه؟

سریع گفتم:

_ حواست کجاست؟ میگم نوشته‌ها دارن تکون میخورن!

نجلا خنده مضحکه کننده‌ای کرد و بلند شد:

_ خب مرسی که اسکولم میکنی؛ اما من ترجیح میدم برم و چایی بزارم.

و بعد از اتاق خارج شد. متوجه شدم نجلا نمیتونه حرکت نوشته‌ها رو ببینه و این مسخره‌ است.

به کتاب نگاه کردم که خطوط بهم ریخته رو دیدم. تعجب کردم و با دقت روی متن تمرکز کردم ولی با حرکت مجدد اون‌ها فهمیدم اینبار توهم نیست!

مشتاق کتاب رو ورق زدم ولی با فهمیدن اینکه همه ورق هاش همین شکلیه هیجان زده شدم.

به آرومی لای کتاب رو بستم که با تکون خوردن چیزی پشت پنجره‌ام سریع از جام بلند شدم و کتاب جادویی روی زمین پرت شد.

به سمت پرده رفتم و یک ضرب کنار زدمش ولی با دیدن درخت آلبالو که شاخه هاش تکون می‌خورد؛ نفس راحتی کشیدم‌.


[ روایت از دیاموند ]
امروز سر لج و لجبازی هم شده باید اون حسامِ حرومی رو بکشم!

طبق حدسم دوباره به دیدن پیرمرد منفور رفت. درست بالای پشت بوم کمین کردم که بیاد بیرون و با یک حرکت سرش رو از جاش بکنم.

با لبخند و دندون های نیش زده آماده‌ی حمله بودم که یهو صدای فریاد اومد!

متعجب گوش تیز کردم که حسام با چشمایی که ازش خون می‌ریخت بیرون دوید و با سرعت سرسام‌آور فرار کرد.

ابرویی بالا انداختم و به پایین پریدم. دستم روی دستگیره در که گذاشتم، یکی از داخل بازش کرد.

مکث نکردم و در رو محکم گرفتم و تا بخواد دوباره بازش کنه، روی پشت بوم پریدم‌.

دختری دیدم که با سر خونی و چشمای اشکی میدوید و فرار میکرد.


به‌قلم: خانم وکیل

ششمین همزاد

پارت #نه

 

 

تعلل نکردم و تعقیبش کردم. وارد خونه‌ای شد و مستقیم توی اتاقش رفت. 

 

پشت تراس اتاقش پریدم و خیره به چهره وحشت زده‌اش شدم. کلی سوال توی ذهنم داشتم و بی قراری اون دختر نشون میداد اتفاق خوبی نیوفتاده! 

 

خودم رو سریع به خونه‌ اون پیرمرد مزدور رسوندم. تقه‌ای به در زدم و با نشنیدن صدایی، بلند گفتم:

 

_ کسی خونه نیست؟

 

جوابی نیومد و واردش شدم. بوی خون میومد و همین سبب تحریک دندون های نیشم شده بود.

 

با دیدن جسد زن و مرد ابروهام بالا پرید. اینجا چه اتفاقی افتاده بود؟

 

 از نحوه مردنشون معلوم بود که حسام بهشون حمله کرده ولی چرا اون دختره سالم بود؟ میدونستم یک چیزی این وسط میلنگه!

 

 خواستم از اتاق بیام بیرون که زیر پام صدای نرم شدن شیشه اومد. خم شدم و فهمیدم بقایای یک لوله‌ی خونی اونجاست.

 

به سرعت به سمت خونه‌ همون دختر دویدم و پشت پنجره‌اش نشستم. دیدمش که با یک دختر دیگه صحبت میکرد:

 

_ مگه میشه تو ندونی و تو کیفت باشه؟

 

شونه‌ای بالا انداخت و دست به سمت کتاب مقابلش برد. دقیق که شدم؛ اوه! اون کتاب آسمانی پِرساس بود! 

 

چطور ممکن بود دست یک آدمیزاد باشه؟! زیر لب زمزمه کردم:

 

_ باید برش دارم و به هاکان بدم!

 

با نوری که از بین دست‌های اون دختر بلند شد چشمام گرد شد! سنگ روی کتاب بشدت می‌درخشید و این نشونه بدی بود!

 

 با خودم مرور کردم:

 

_ ما اینجا یک دختر عادی داریم که از دست یک خوناشام زنده مونده و تونسته یک کتاب غیرعادی رو باز کنه! 

 

اخمی کردم و دوباره بهش خیره شدم. اینبار دوستش نبود و خودش کلافه کتاب رو ورق میزد. 

 

مکث نکردم و روی پشت بوم پریدم. با توجه به هوای تاریک و روشن نبود این قسمت شهر؛ بال‌های مشکی‌ام ظاهر شدن و با تموم سرعت به سمت ویلای میشِل پرواز کردم‌‌.

 

 نمیخواستم تا از چیزی مطمئن نیستم به هاکان بگم!

 

 

[ روایت از میشل ]

آخرین حرکت یوگای رو انجام دادم و دوباره نفس عمیقی کشیدم. اومدن دیاموند رو حس کردم. 

 

افسوس خوردم که دیاموند هم میتونست مثل من یک پیشگو بشه ولی چون دورگه بود فقط ویژگی های ظاهری یک خوناشامِ کَت پایرز رو داشت!

 

توی آلاچیق خیره به ماه نیمه بودم که صدای بال های دیاموند به گوشم رسید و بلافاصله طنین خودش:

 

_ باز هم فهمیدی عشقت داره میاد؟ 

 

لبخندی زدم و با لحن حرص درآری گفتم:

 

_ خب میشه گفت چون من گوش های تیزی دارم!

 

به‌قلم: خانم وکیل

 ششمین همزاد

پارت #ده

 

 

عملا اشاره کردم که خیلی بد پرواز کرده بود! دیاموند روی آلاچیق قرار گرفت و ثانیه بعد بال های خفاشی‌اش غیب شد‌.

 

 با اون چشم های گردش که حالا گردتر به نظر میومد بهم زل زد و آروم گفت:

 

_ توام اگه می‌دیدی من چی دیدم هول میکردی!

 

متعجب از جام بلند شدم که دیاموند بدون توجه بهم ادامه داد:

 

_ یک خبر که نمیدونم جوابش خوبه یا بد!

 

سوالی نگاهش کردم که نفس‌گیر و یه ضرب گفت:

 

_ کتاب پرساس پیدا کردم!

 

چشمام برقی زد‌. گوشه لبم بالا رفت ولی با یادآوری اینکه اون کتاب زمانی خودش رو نشون میده که یک الهه آسمانی برگزیده شده باشه، لبخندم پر کشید!

 

انگار دیاموند حرفم رو فهمید که سرتکون داد و گفت:

 

_ مشکل این نیست که چرا اون پیدا شده؛ مشکل یک چیز دیگست.

 

عصبی شدم و طی یک حرکت ناگهانی مشت به سینه دیاموند کوبیدم و غریدم:

 

_ بدون مِن مِن بگو چه کوفتی دیدی؟ این موضوع شوخی نیست!

 

دیاموند بدتر عصبی شد و محکم پَسَم زد و غرید:

 

_ اون کتاب دست یک آدمیزاده!

 

نفس آرومی کشیدم و ریلکس گفتم:

 

_ کل یوگام رو به باد دادی! خب؟ یعنی نمیتونی بری و ...

 

دیاموند وسط حرفم پرید و گفت:

 

_ اون تونست سنگ پرساس رو روشن کنه و کتاب رو باز کنه!

 

همین جمله کافی بود تا تمام تنم یخ تر از همینی که هست بشه و نگاهم میخ ماهِ نیمه هلال بمونه! 

 

این امکان نداشت. بوراب خودش گفته بود دست کم تا دویست سال آینده هیچ الهه‌ای قرار نیست متولد بشه! 

 

نگاهی به دیاموند انداختم و با پرواز کردنش فهمیدم باید برم و اون آدمیزاد رو ببینم!

 

 

[ روایت از انار ]

نجلا نتونست شب پیشم بمونه و رفت. با اعصابی خراب یکبار دیگه کتاب رو دستم گرفتم و اولین صفحه‌اش رو باز کردم. 

 

دوباره با نگاهم نوشته‌ها شروع به مرتب شدن کردن و سنگ آبی درخشید:

 

_ درود پاک خدا بر فرشتگانی که روح الهگان را درون بَطِن جسمی قرار می‌دهند.

 تو، ای برگزیده آسمانی! به پا خیز و شکر خدایی کن که مفتخر شدی. دست بر نشانت بکش و بگو : من، الهه آسمانی؛ خود را وقف جهانی میکنم که ...

 

به‌قلم: خانم‌ وکیل

ششمین همزاد

پارت #یازده

 

 

با صدای پنجره اتاقم از جا پریدم که خودبخود کتاب از دستم روی زمین افتاد.

 

 بدون توجه به کتاب به سمت پنجره رفتم و متوجه شدم امشب هوا ابری هست و باد شدیدی میوزه.

 

شونه‌ای بالا انداختم و در اتاقم رو قفل کردم. خم شدم و کتاب از روی زمین بردارم که متوجه شدم سنگ روی کتاب کنده شده.

 

 روی زمین نشستم و سنگ بین دستم گرفتم که دوباره درخشش خیره کننده‌اش شروع شد. زیر لب زمزمه کردم:

 

_ این خارق‌العاده ‌است!

 

دوباره صفحه اول باز کردم و ادامه متن رو خوندم:

 

_ دست بر نشانت بکش و بگو من الهه آسمانی خود را وقف جهانی میکنم که تنها الهه کنونی‌اش هستم!

 

متعجب نگاهی بین سنگ و اون کتاب انداختم و سِرتِق گفتم:

 

_ خب احمقانه به نظر میاد ولی وقتی توی دست من می‌درخشی لابد یک چیزی هست! شاید مثل فیلم های تخیلی تو نشونِ منی!

 

نفس عمیقی کشیدم و خداروشکر کردم که نجلا نیست این دیوونگی های من ببینه!

 

 سنگ رو بین دوتا دستم گرفتم و به متن کتاب نگاه کردم. آب دهنم رو قورت دادم و با تردید بلند تکرار کردم:

 

_ من، الهه آسمانی خود را وقف جهانی میکنم که تنها الهه کنونی‌اش هستم!

خیره به سنگ درخشان مقابلم شدم که همچنان می‌درخشید و هیچ تغییری نکرده بود. یکم مکث کردم ولی اتفاقی نیوفتاد.

 

 پوزخندی زدم و گفتم:

 

_ توقع داشتی مثلا چی بشه الهه آسمانی؟!

 

کتاب رو بستم و زیر تختم گذاشتمش. برق رو خاموش کردم و در حالیکه سنگ توی دستم اتاق روشن میکرد دراز کشیدم و به خواب عمیقی فرو رفتم.

 

[ روایت از میشل ]

خیره به دختری بودم که چه راحت سنگ به اون قدرتمندی رو با خودش به تخت برد و خوابید. دیاموند کنارگوشم پِچ زد:

 

_ صدای نفس هاش آروم شده، بریم داخل؟

 

با حواس پرتی سری تکون دادم که دیاموند پنجره رو باز کرد‌. با وارد شدن به داخل اتاق بال های جفتمون غیب شد. 

 

به سمت اون دختر با چهره معمولی و موهای پرپشت خرمایی قدم برداشتم و خیره نگاهش کردم‌.

 

دیاموند طرف دیگه تخت ایستاد و من خم شدم و دست دراز کردم تا کف دست های دخترک رو لمس کنم. 

 

به محض گرفتن دست هاش، چشمام رو بستم و آینده‌اش رو تجسم کردم‌. 

 

سفید خالص! مثل یک برگه کاغذ! 

 

مات چشمام رو باز کردم که دیاموند سوالی گفت:

 

_ چیشد تونستی ببینی؟

 

بدون جواب دادن دوباره چشم هام بستم.

 

 غیرممکن بود من نتونم آینده کسی رو ببینم. باز هم همون پرده سفید!

 

 دست هاش رو به نرمی رها کردم و رو به دیاموند گفتم:

 

_ آینده‌اش نمیبینم‌.

 

دیاموند ابرویی بالا انداخت و گفت:

 

_ چرا؟ نکنه مرگش نزدیکه؟

 

درمونده سر تکون دادم:

 

_ نمیدونم. هرکاری کردم نتونستم ببینم‌. شاید هم مرگش نزدیکه!

 

دیاموند تعلل رو جایز ندونست و سریع بال هاش ظاهر شد:

 

_ من میرم به هاکان بگم تا اون رسیدگی کنه!

 

به‌قلم: خانم وکیل

 ششمین همزاد

پارت #دوازده

 

 

[ روایت از دیاموند ]

روبه روی پنجره اتاق هاکان قرار گرفتم اما با یادآوری اینکه ما اجازه ورود به اتاق پادشاه رو نداریم، عقب گرد کردم و روی سنگفرش های عمارت ایستادم. 

 

چراغ های عمارت نور مطلوبی رو به باغ داده بود و تا حدی از اضطرابم کم کرده بود. 

 

رو به پله های عمارت سفید پای چپم رو به زمین کوبیدم تا اجازه ورودم داده بشه.

 

 بعد چند لحظه در عمارت باز شد که نشونه اذن ورودم بود.

 

 پله ها رو تک در میون بالا رفتم و وارد عمارت شاهنشاهی تنها پادشاه خوناشام های شیشه‌ای شدم‌.

 

به سمت سالن پرشکوهش رفتم و مقابل هاکان قرار گرفتم. 

 

دورگه خدمتگزار از کنارم به حرف اومد:

 

_ دیاموند! دورگه‌ی کَت پایرز؛ باید مطلب مهمی داشته باشی که به حضور اومدی! 

 

سَری تکون دادم:

 

_ طبق دستور پادشاه شیفت شبانه میدادم که با مسئله‌ای غیرعادی مواجه شدم.

 

همون خدمتگزار خشک و رسمی گفت:

 

_ میتونی به سرپرستت بگی و حلش کنی!

 

همین لحظه صدای بَم و جادویی هاکان بلند شد:

 

_ میسوا! به دیاموند سخت نگیر. اون دوست من محسوب میشه!

 

خوناشامِ پیر تعظیمی کرد و عقب رفت. تازه جرئت کردم به هاکان نگاه کنم؛ مثل همیشه کت شلوار پوشیده بود با جلیقه زیر کت که پادشاه بودنش رو به رخ بکشه! 

 

( نکته: پوشیدن کت شلوار یک چیز عادی محسوب میشه ولی فقط پادشاه ها و مقامات بالا اجازه پوشیدن کت شلوار با جلیقه و کراوات رو دارن )

 

هاکان همون بود. چهره فوق العاده زیبا و بدون نقص! 

 

لب باز کردم:

 

_ پادشاه باید در مورد یک مسئله خصوصی باهاتون صحبت کنم.

 

هاکان لبخند ملیحی زد و ثانیه بعد داخل اتاق کارش بودیم! اون تنها خوناشام حاضری بود که قدرت تله پورت داشت!

 

هاکان روی صندلی چرمی قرار گرفت و پرسید:

 

_ دیاموند چیشده که پریشونی ؟

 

خوشحال از اینکه احساسم رو فهمیده بدون معطلی گفتم:

 

_ کتاب پرساس دست یک دختره و اون تونسته بازش کنه و بخونش! 

 

 همچنان خیره بهم بود. ادامه دادم:

 

_ اون حتی سنگ پرساس رو جدا کرده ولی هیچی در مورد اینکه اون کیه و چه هدفی داره نمیدونم! 

 

بالاخره دمی گرفت و پرسید:

 

_ پیش میشل رفتی؟ 

 

با اجازه‌اش روی مبل چرم سیاه مقابلش نشستم و سر تکون دادم که دوباره پرسید:

 

_ خب میشل چی گفت؟

 

_ هیچی! اون نتونست آینده‌اش رو ببینه! 

 

کمی مکث کرد و بعد بلند شد و با همون آرامش همیشگی دستوروار گفت:

 

_ فردا ساعت هفت صبح با میشل اینجا باش!

 

سریع بلند شدم که ادامه داد:

 

_ امشب با یکسری دختر ضیافت دارم. تمایل داشتی بگو بگم برات اتاق آماده کنن.

 

_ نه عالیجناب. باید به ادامه رسیدگی هام برسم.

 

 

به‌قلم: خانم وکیل

 ششمین همزاد

پارت #سیزده

 

 

[ روایت از انار ]

با افتادن نور آفتاب به صورتم، چشمام رو باز کردم و بستم اما با یادآوری ماجراهای دیروز سریع سرجام نشستم و به سنگ کنار بالشتم خیره شدم. 

 

اوه پس همشون واقعی بودن!

 

دست دراز کردم تا دوباره لمسش کنم اما با چیزی که دیدم، ناخواسته جیغ کشیدم و موهای تنم سیخ شد! 

 

دور انگشت اشاره دست چپم چیزی شبیه ریشه درخت پیچیده شده بود و بعد دور کف دستم چرخیده بود و در آخر جای مچ دستم وارد بدنم و انگاری شاهرگم شده بود!

 

چشم هام رو بستم و هول کرده بودم‌.

 زیر لب گفتم من تا ده میشمارم و بعد میفهمم که این یک توهم بوده!

 

چشم باز کردم که دیدم هنوز سرجاشه!

 

سعی کردم از دستم جداش کنم ولی نشد!

 

 اون مثل یک تیکه از بدنم بهم چسبیده بود و من با لمسش؛ لسم رو حس میکردم!

 

با حرص غریدم:

 

_ لعنتی تو چی هستی!

 

با شنیدن صدایی از سمت در اتاق سرم به ضرب چرخید که با دیدن سه پسر قد بلند؛ زبونم خشک شد!

 

یکی از همون‌ها که چشم سبزرنگ داشت صلح آمیز دستش رو بالا آورد و گفت:

 

_ سعی نکن بازش کنی چون نمیتونی!

 

من بترسم؟ نه بابا! مگه میشه توی همچین شرایطی باشی و بترسی؟

 

 من داشتم از دیدن اونها وحشت میکردم و نزدیک خوندن اشهد مرگم بودم بعد اون آروم صحبت میکرد؟! 

 

خشمگین پتو رو بین دستام گرفتم‌. من دیروز از دست اون قاتل زنده موندم صدرصد از دست این‌ها زنده نمی‌مونم!

 

_ شما کی هستین؟ من هیچ کاری نکردم!

 

دوباره چشم سبزه به حرف اومد و جوابم رو داد:

 

_ ما جواب سوالت رو میدیم ولی توام جواب سوال مارو بده!

 

با بدبینی ازش چشم گرفتم و ناخواسته خیره به پسری شدم که عجیب چهره‌اش آرامش داشت و مجذوبش میشدی.

 

 اخمی کردم و به خودم اومدم:

 

_ به چه حقی وارد اتاقم شدین؟

 

متوجه برق نگاه همون پسر جذاب شدم ولی بعدش با شنیدن صدایی که باور نمیکردم متعلق به یک آدم باشه جا خوردم! اینقدر بم و محشر!

 

_ دنبال این نیستی که از قدرتت استفاده کنی؟ 

 

چشمام گرد شد! حاجی این ها فکر میکنن چون دنبال کتاب دعا و جادو هستم دعانویسم؟

 

_ قدرت چی؟ من رَمال نیستم!

 

به‌قلم: خانم وکیل

 ششمین همزاد

پارت #چهارده

 

 

خودم جمع کردم که دوباره همون پسره چشم سبز صحبت کرد:

 

_ تو کتابی که مال قلمرو ماست رو دزدیدی!

 

ابرویی بالا انداختم و با لحن مسخره کننده‌ای گفتم:

 

_ قلمرو شما؟ اینجا شهره نه روستا!

 

بدون توجه به حرفم ادامه داد:

 

_ در مورد کتابی که سنگ آبی داشت و تو جداش کردی! باید بگی چه طلسمی روش خوندی!

 

بی جواب خیره نگاهش کردم‌ که مکثی کرد و با نگاه به دوستاش انگار دنبال اجازه بود:

 

_ نخوای حرف بزنی به ضرر خودته و شوخی ندارم!

 

 

[ روایت از هاکان ]

خیره به چهره‌ی اون دختر بودم و میشل مثلا رامش میکرد. چموش‌تر از این حرف‌ها بود! 

 

دست چپش رو از نظر گذروندم و مدام ذهنم رو این سمت میفرستادم که چجوری نشونه الهه آسمانی رو داره.

 

حرفای میشل با اون شده بود یک دوئل که جواب میدادی و جواب میگرفتی! وسط حرف میشل پریدم:

 

_ اسمت چیه؟

 

مشکوک نگاهی بهم کرد و گفت:

 

_ چرا باید بگم؟

 

ابروهام بالا پرید و دوباره لبخند اطمینان بخشی زدم:

 

_ اولین و آخرین بار من یکیه. برای آخرین بار میپرسم؛ اسمت چیه؟

 

غالب تهی کرد و گفت:

 

_ انار.

 

حس کردم ابروهای دیاموند و میشل هم بالا پرید ولی با این حال توجه نکردم و سریع به ذهن انار نفوذ کردم و اون رو به خواب موقت بردم.

 

شل شدن یهویی بدنش دیاموند رو به عجله انداخت که بدوئه و از پشت بغلش کنه تا سرش آسیب نبینه.

 

با سر به بچه ها اشاره کردیم و لحظه بعدی وسط جنگل گلستان دقیقا مقابل غار ورودی سرزمین والِهان بودیم‌.

 

 انار روی شونه دیاموند بود و میشل وضعیتش رو چک میکرد‌.

 

بی تفاوت پای چپم رو به زمین کوبیدم و داخل ذهنم تمرکز کردم:

 

_ درخواست دیدار 

 

و منتظر بوراب شدم‌.

 

 بعد از چند دقیقه، بوراب؛ فرشته رابطه بین دنیای فانی و دنیای والِهان مقابل ورودی غار ظاهر شد.

 

 

به‌قلم: خانم وکیل

 ششمین همزاد

پارت #پانزده

 

 

رو به ما دستی به ریش های بلند سفیدش کشید و پرسید:

 

_ چیشده پادشاه خونآشام های شیشه‌ای اومده اینجا؟

 

لبخند مغرورانه‌ای زدم:

 

_ یک آدمیزاد داریم که تونسته کتاب پِرساس رو باز کنه!

 

بالا رفتگی ابروهای سفید بوراب نظرم رو عوض نکرد که حرفم رو ادامه ندم:

 

_ ولی با این حال برام سواله کتاب پرساس چجوری دست یک آدم افتاده؟! تازگی ها قدرت والِهان کم شده؟

 

بوراب بدون توجه به من با اون قد کوتاه و خمیده‌اش، شنل سفیدش رو جمع کرد و عصای بلندش رو به زمین کوبید. 

 

تا به خودم بیام بدون هیچ تذکری روی زمین مرمری افتادیم.

 

 همیشه از قشر این فرشته های مغرور بدم میومد ولی احترام بهشون واجب بود!

 

 تا ایستادم متوجه شدم تو قصر مرکزی والِهان هستیم. دیاموند نالید:

 

_ انار پیدا نمیکنم!

 

نگاهی به میشل و دیاموند انداختم و بعد به قصر که خلوت بود و نبود فرشتگان کنترل کننده باعث شک و تردیدم بود.

 

 میشل کلافه شده بود و دیاموند به فکر فرو رفته بود. خواستم پا به زمین بکوبم و بوراب صدا کنم که ناگهانی مقابلم در حالیکه انار با اون لباس خرسی معلق بود ظاهر شد. 

 

نابینا بود اما مستقیم نگاهم کرد و گفت:

 

_ من کتیبه الهگان رو بررسی کردم و آخرین الهه اسمش آفرودیت که بیست‌ سال پیش مرده.

 

نتونستم تعجبم رو پنهان کنم:

 

_ اشتباه نمیکنی بوراب؟ زمین روی تعادل قرار داره و آدالارد خیلی وقته دیگه به قلمروی ما تجاوز نکرده! اما با این حال من چند وقته حمله های ریزی رو رؤیت کردم.

 

بوراب عصاش رو تکونی داد و انار روی زمین قرار گرفت:

 

_ وقتی میگم آخرین الهه مرده و هنوز هیچ کسی برگزیده نشده یعنی این دختر اشتباه اوردی! هاکان؛ عالیجنابی که یکبار جنگ به پا کردی! بجای اینکه با من بحث کنی برو دنبال حریفت باش که مثل دفعه پیش نشه!

 

حرص خوردم و چرخیدم به دیاموند اشاره کردم که انار رو برداره.

 

بوراب رو به من گفت:

 

_ هاکان، تو آخرین نفر از نسل بِت پایرز هستی. میدونی که میدونم هم من و هم تو به وجود همدیگه نیاز داریم پس کله شقی نکن و سریعتر جلوی آشوب رو بگیر.

 

و دیگه فرصت صحبت نداد و عصاش رو به زمین کوبید.

 

 با دیاموند و میشل وسط جنگل ظاهر شدیم که میشل سریع گفت:

 

_ عالیجناب اشتباه نکن. برگ برنده توی دست ماست. شما نباید بخاطر گذشته الان رو فدا کنی.

 

دیاموند جدا از جو موجود داخل گوشِ انار خواب زمزمه کرد:

 

_ پس چجوری تونستی...

 

فکرم درگیر شده بود. وقتی الهه‌ای به دنیا میاد یعنی آشوبی که به تنهایی نمیشه تعادل داخلش برقرار کرد. آشوبی که داشت درست می‌شد از کجا بود؟!

 

نگاهی به انار انداختم و دیاموندی که حامی براش شده بود.

 

 

[ روایت از انار ] 

با سردرد غلتی زدم و چشم باز کردم. ساعت اتاقم دو ظهر رو نشون میداد. 

 

پس کلاس های صبحم رو از دست دادم.

 

 کلافه روی تخت نشستم. خاطرات مبهمی داشتم و آخرین صحنه تو ذهنم داخل دانشکده بود که به نجلا گفتم بریم کافه و غذا بخوریم!

 

آروم بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم که مامان دیدم‌. انگار متوجه حضورم شد که بدون چرخیدن صدام زد:

 

_ انار بیا اینجا کارت دارم.

 

بدون هیچ حرفی پشت میز نهارخوری ایستادم و پرسیدم:

 

_ سلام چیشده؟

 

آخرین تیکه بادمجون رو از روغن خارج کرد و چرخید. نگاه اجمالی بهم انداخت و گفت:

 

_ علیک سلام. تو باید بگی چیشده. دیروز چرا اینقدر پرخاشگر شده بودی؟

 

یکم فکر کردم که یادم اومد توی کافه مامانم زنگ زد و گفت برم خونه عمه! 

 

 

به‌قلم: خانم وکیل

 ششمین همزاد

پارت #شونزده

 

 

اخمی کردم و گفتم:

 

_ میدونی من از عمه خوشم نمیاد ولی با این حال همیشه اصرار داری به دیدنش برم.

 

مامان بی توجه به ناراحتی من شونه‌ای بالا انداخت :

 

_ به هرحال دوباره میخوایم بریم و اینبار باید بیای. از طرفی سالگرد بهار هم هست.

 

نفس عمیقی کشیدم که مصادف با آه خفه‌ی مامان شد. 

 

صبحانه نخورده به سمت اتاقم برگشتم که حواسم جمع دستبند عجیب تو دستم شدم.

 

 یک شاخه درخت نرم! فورا یادم اومد از یک دست فروش کولی خریده بودمش!

 

کل کیف و اتاقم رو زیر و رو کردم اما شیشه خونی که از کیانوش گرفته بودم رو پیدا نکردم. من باید آزمایش باکتری انجام می‌دادم و به استاد می‌فرستادم!

 

 من مطمئنم تو کیفم گذاشته بودمش.

 

 پوفی کشیدم که دوباره صدای مامانم از تو هال اومد:

 

_ انار. انار.

 

مثل خودش بلند گفتم:

 

_ چیشده مامان!

 

بعد مدت کوتاهی دوباره صداش به گوشم رسید:

 

_ اینبار تو مراسم دعا و خونه تکونی رو برای اتاق بهار انجام بده. بزار یکم روحش آروم بشه که خواهرش به فکرش بوده.

 

نفس عمیقی کشیدم و دوباره اون اتفاق نحس یادم اومد. 

 

بهاری که وقتی شش سالم بود توی یک پارک خلوت جلوی چشمام کشته شد؛ گردنش که خراش بزرگی برداشت و آبجی بیست و پنج سالم پرپر شد.

 

با صدای اِرور شارژ گوشیم دنبالش گشتم و بعد از پیدا کردنش؛ چشمام روی یک درصد شارژش مات موند. 

 

به شارژر متصلش کردم و دوباره به هال برگشتم:

 

_ مامان خونِ نمونه‌ی تو کیفم رو تو برنداشتی؟

 

کوسن های مبل رو مرتب کرد و جوابم رو داد:

 

_ کلا تو اتاقت نیومدم. راستی یک زنگ هم به نجلا بزن که نگرانت بود.

 

باشه ای گفتم و با دستمالی که تو دستم بود مقابلِ درِ آخرین اتاق راهرو، یعنی اتاق بهار ایستادم.

 

 بسم الله ریزی گفتم و همزمان کلید روی در رو چرخوندم و واردش شدم.

 

رنگِ آبی در اتاق من یاد حرف هایی که میزد انداخت:

 

_ اناری تو باید اینقدر بزرگ و موفق بشی که من همیشه بهت افتخار کنم.

 

اولین چیزی که به چشمم خورد؛ عکس بزرگ شده‌ی بهار بود که مقابل در، بالای تختش نصب شده بود. 

 

صدای یهویی مامانم از پشت سر باعث شد ' هین ' بلندی بکشم و به عقب بچرخم:

 

_ توی این شونزده سالی که گاهی وارد این اتاق میشم هنوز باور نکردم که بهار نیست.

 

لبخند تلخی زدم و چرخیدم تا نبینم چجوری یک حلقه اشک تو چشمای مامانم نقش میبنده.

 

برای شروع به سمت میز تحریر مورد علاقش رفتم در کنار کتابخونه‌ای که از کتاب های حسابداری و روانشناسی پر بود!

 

تک تک کتاب هارو دستمال کشیدم که یک کتاب روانشناسی نظرم رو جلب کرد.

 

 چند ورق ازش رو خوندم که دوباره صدای مامانم از پشت سرم به گوش رسید:

 

_ انار بیا نجلا دوباره به گوشیم زنگ زده.

 

ابرویی بالا پروندم. چیشده نجلا امروز اینقدر پیگیر شده؟! 

 

کتاب رو بی حواس لب میز گذاشتم که باعث شد بیوفته. کلافه ناله ای کردم و خم شدم کتاب رو بردارم که از لای کتاب عکسی به پشت روی زمین افتاد.

 

با کنجکاوی به متنی که پشت عکس نوشته شده بود خیره شدم:

 

_ آدالارد؛ کاش من و تو جایی بجز این دنیا همدیگه رو می‌دیدیم تا خوشبختی هم نصیب ما بشه. تا همیشه دوستت دارم؛ بهار.

 

چشمام قد نعلبکی های شاه عباسی گرد شده بود و اصرار مامانم که گوشی رو از دستش بگیرم کفری‌ام کرده بود!

 

عکس رو برداشتم و چرخوندم. بهار با لبخند دندون نمایی در کنار پسر جذابی که اون رو از پشت بغل کرده بود. 

 

خنده‌ی واقعی رو لبشون نشون میداد که چقدر از اون لحظه و مکان خوشحال و شاد هستن.

 

صدای زنگ گوشی مامانم که نزدیک می‌شدم نشون میداد امروز همچی به طرز عجیبی رو اعصابه!

 

توی چهارچوب در که ظاهر شد، گوشی رو از دستش قاپیدم و عکس رو به دستش دادم و خارج شدم:

 

_ سلام چیشده نجلا؟

 

صدای فوت بلندی پشت گوشی اومد و بعد از اون غرغر نجلا طنین انداخت:

 

_ مرگ چیشده. اون از دیشب که عین جنی ها شده بودی و این از الان که انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده! بگو ببینم کسی سراغت نیومد؟

 

ابرویی بالا انداختم و به پشت چرخیدم ‌که ببینم مامانم پشتم هست یا نه:

 

_ حالت خوبه؟ باز داری الکی گیر میدی؟ برای همین چیزهای الکی از صبح خودت کشتی؟

 

 

به‌قلم: خانم وکیل

ششمین همزاد

پارت #هفده

 

 

در کمال تعجب صداش دلخور شد و گفت:

 

_ نه فقط حال تو خوبه! چرا امروز دانشگاه نیومدی؟ فکر کردم همون قاتله برگشته تا بکشتت!

 

خنده‌ی ریزی کردم و پرسیدم:

 

_ نه جدی جدی حالت خوبه؟ چی داری میگی! امروز خواب موندم که نیومدم؛ بعدشم چه قاتلی؟ نگو که رفتی جزو مصرف کننده ها!

 

نجلا مکثی کرد و بعد چند لحظه گفت:

 

_ آها فهمیدم. کسی دورته نمیخوای بفهمه. باشه وقتی تونستی خبر از حالت بده که نگرانتم! به خاله هم سلام برسون بای.

 

و بلافاصله بدون حرف دیگه تماس رو قطع کرد. متعجب نفسی گرفتم و زیر لبی فحشی نثار روح پرفتوحش کردم.

 

به اتاق برگشتم که مامان رو با چشمای خیس در حالیکه روی تخت نشسته بود و آلبوم آتلیه بهار رو ورق میزد؛ دیدم.

 

 با دیدن من، سریع اشکاش پاک کرد و از با گفتن ' غذام سوخت ' از اتاق خارج شد.

 

جای قبلی مامان روی تخت نشستم و آلبوم قدیمی رو توی دستم گرفتم. با باز کردنش دهنمم باز شد! دوباره بهار و ... همون پسره؛ آدالارد!

 

با بُهت به در نگاه کردم که چطوری قبلا این پسره رو تو هیچ کدوم از عکس ها ندیده بودم! 

 

هر کدوم رو ‌که ورق میزدم لبخندها عمیق تر میشد ولی وای از آخرین عکس!

 

 آخرین عکس توی یک جنگل بود و بهاری دیدم که ماکسی حریر طلایی به تن داره و مقابلش آدالارد زانو زده و حلقه‌ی تک نگین دستشه! 

 

به دستِ بهار که دراز شده بود تا حلقه‌ی رو توی انگشتش کنه دقت کردم؛ چیزی دیدم که آب توی سرم خشک شد!

 

 دقیقا عین دستبند عجیبی که دور دست چپمه؛ تو دست چپ بهار هم بود!

 

با گیجی آلبوم رو بستم به یک نقطه زوم شدم:

 

_ هیچ توجیهی نمیتونه الان من رو قانع کنه که چرا تا حالا این پسره رو ندیدم! بیشتر از ده بار آلبومش رو ورق زدم و تو همه عکس ها تنها بود!

 

بعد تمیز کردن اتاق؛ با دفترچه خاطرات بهار که زیر بالشتِ تختش بود مواجه شدم. 

 

از روی کنجکاوی که آیا اونم چیزی داره که نخونده باشه برش داشتم.

 

 

[ روایت از دیاموند]

بعد برگردوندن انار؛ هاکان خاطراتش رو پاک کرد و یک خاطره ساختگی گذاشت.

 

 کتابم دست نزدیم و انگار فقط من مردد بودم که تنهاش نزارم، ولی با صدای هاکان فهمیدم که سخت در اشتباهم:

 

_ از این ماجرا کسی نباید خبردار بشه!

 

میشل سر خم کرد و من به تکون دادن سرم اکتفا کردم. هاکان با تله پورت غیب شد و من و میشل بخاطر روز از پرواز محروم بودیم. 

 

پس با دویدن خودمون رو به ویلا رسوندیم که میشل جلوی من رو گرفت:

 

_ هی هی پسر من میدونم چی تو فکرته!

 

کلافه خواستم برم داخل که با دستش کتفم رو گرفت و بلافاصله کوبید به دیوار دور ویلا:

 

_ دیاموند فکر اینکه برگردی پیش اون دختر رو هم نکن. این کارت عصبانیت هاکان رو تحریک میکنه!

 

خشمگین پسش زدم:

 

_ میخوای همینجوری وایسم که هاکان مثل دفعه قبل کنه؟ اون یکبار الهه آسمانی رو کشته و اگه بازم پیش بیاد این دفعه هم میکشه! 

 

میشل ازم فاصله گرفت و به سمت آبنمای داخل فضای باز رفت. کفری دستی لای موهاش کشید و پشت به من گفت:

 

_ خب میگی چیکار کنیم؟ بریم جلوش در بیایم؟ با یک اشاره تبدیل به خاک بشیم؟ من همینجوری از حکومت ارباب خدمتکاری که پیش اومده خسته هستم و شونزده ساله دارم میسوزم و می‌سازم!

 

کتفم رو مالش دادم و رو گرفتم:

 

_ ولی من دیگه نه میسوزم و نه می‌سازم! خود دانی ‌میخوای چیکار کنی! بسه هرچقدر با رابطه جنسی و خون دهن منو بستن!

 

 

به‌قلم: خانم وکیل

 ششمین همزاد

پارت #هجده

 

 

میشل با چشمای سرخ و دندون های بیرون زده به سمتم چرخید و فریاد کشید:

 

_ حواست باشه بخوای من تو دردسر بندازی بیخیال همه چی میشه و قیدت میزنم! من به همین رابطه جنسیِ خالی و خون راضیم!

 

 

[ روایت از انار ]

منتظر شنیدن نوبتم بودم. امروز سومین روز بعد از سالگرد بهار با کلی اتفاق عجیب و غریب بود! 

 

اول فهمیدم پسری که داخل عکس های بهار میبینم رو کسی نمیبینه؛ یعنی شاید مسخره باشه ولی اون انگار اصلا وجود خارجی نداره!

 

 دوم اینکه این دستبند عجیب از دستم جدا نمیشه و فقط یکبار که بزور خواستم جداش کنم درد وحشتناکی توی بدنم پیچید. 

 

سوم اینکه وقتی اون کتاب عجیب دعانویسی رو باز میکنم خطوط بی معنای داخلش رو به حرکت و معنا پیدا کردن میکنه! 

 

چهارم اینکه اون سنگ عجیب آبی رو توی دستم میگیرم شروع به درخشش میکنه.

 

این ها هیچ کدوم منطقی نیست ولی اول باید از دست این دستبند راحت بشم!

 

_ نفر بعدی خانم شکوری.

 

سریع از جام بلند شدم و به منشی سر تکون دادم و وارد اتاق متخصص پوست شدم.

 

 خیره به خانم دکتر جوون سلامی کردم و مقابلش نشستم.

 

_ خب خانمی در خدمتم؟

 

دستکشم رو در آوردم و شروع کردم:

 

_ من عادت به مصرف هیچ دارو و اعتیادی ندارم. ولی یک شب خوابیدم و صبح که بیدار شدم این چیزِ عجیب دور دستم بود! 

 

و در همون بین دست چپم رو بالا آوردم تا ببینه.

 

_ چندبار هم سعی کردم که از خودم جداش کنم ولی درد بدی تو بدنم میپیچه که انگار یکی داره جونم رو میگیره!

 

دکتر از جاش بلند شد و بعد از پوشیدن دستکش پلاستیکی پرسید:

 

_ احیانا دستت رو به چیز آلوده‌ای نمالیدی؟

 

و در همون حین به سمتم اومد و دستم رو معاینه کرد.

 

_ نه به هیچی.

 

با تموم شدن معاینه اخمی کرد و دستکش هاش رو در آورد:

 

_ خب من برات آزمایش نمونه برداری مینویسم و جوابش رو برام بیار. تا اون موقع هم دست به هیچی نمال چون ممکنه یک انگل نادر باشه! 

 

●○●○● 

 

داخل  اتاق نمونه که شدم، نمونه گیر خانم با یک تیغ و ظرف کوچیک به سمتم اومد:

 

_ یکم تحمل کن چون نباید هیچ ماده‌ای داخل نمونه باشه پس بی حسی نمیزنم.

 

روی صندلی نشستم و چشم بستم که نبینم و بیشتر درد بکشم. 

 

_ خب آماده‌ای خانم شکوری؟

 

' آره ' آرومی گفتم که با برخورد تیغ به همون دستم، موج عجیبی از انرژی توی بدنم به راه افتاد و همزمان با سوزش دستم کمی عصبی شدم که یهویی جیغ نمونه گیر بلند شد.

 

با ترس چشمام باز کردم ولی با دیدن اون زن که روی زمین افتاده بود و از چشماش خون بیرون میریخت؛ غالب تهی کردم!

 

 جیغ بدتری از اون کشیدم و وحشت کرده از اتاق بیرون دویدم ولی با دیدن بقیه پرستار و مردم اونجا؛ جیغ بلندتری کشیدم و چشمام سیاه شد. 

 

●○●○● 

 

سردرد بدی داشتم و چشمام باز نمیشد. علت سوزش توی دستم سوالی بود ‌که‌ پشت پلک های خاموشم نقش بست.

 

 سر و صدای اطرافم حواسم رو جمع کرد و بعد صدای نفس عمیقی که از کنار گوشم شنیدم:

 

_ داری به هوش میای؟

 

 

به‌قلم: خانم وکیل

ویرایش شده توسط minaa

ششمین همزاد

پارت #نوزده

 

 

با صدای مرد غریبه، مردد لای پلک هام باز کردم ولی از زور درد دوباره بستمش. چشم بسته لب زدم:

 

_ تو کی هستی؟

 

جابجا شدنش توی محیط رو احساس کردم و بعد صدایی که دورتر از من شده بود:

 

_ بستگی به تو داره که من کی باشم، شاید یک منجی شاید هم یک قاتل!

 

ضعیف و گیج تر از اونی بودم که توانایی تحلیل حرفاش رو داشته باشم. دوباره پرسیدم:

 

_ اینجا کجاست؟ چرا نمیتونم چشم هام رو باز کنم؟

 

جوابم سکوت محیط بود ولی با برخورد دست هایی به سرمای برف با دست راستم که کنارم بود؛ یکم جا خوردم. 

 

دستم رو بلند کرد و روی شکمم گذاشت:

 

_ اینجا بیمارستان و اینکه نمیتونی چشمات رو باز کنی چون من نمیخوام. فعلا بهتره یکسری رازها بین من و تو بمونه که مطمئن بشم تو چی میخوای!

 

عصبی شدم و خواستم دوباره لای پلک هام رو باز کنم ولی دوباره همون سوزش وحشتناک و بسته شدن خودکار پلک هام!

 

 غریدم:

 

_ چرا هرچی فکر میکنم نمیتونم بفهمم چرا اینجا اومدم؟!

 

سوتی کشید و در حالیکه دست سردش روی دستم بود، فشار خفیفی داد و گفت:

 

_ آی آی این دقیقا سوال منم هستا! هرچی فکر میکنم نمیفهمم چرا اومدی وسط راهی که هیچ ربطی بهش نداری!

 

حس عاجز بودن بهم دست داد و براحتی لرزش بدنم رو حس کردم. من توسط یک روح تسخیر شده بودم؟

 

لب باز کردم و با تردید گفتم:

 

_ تو کی هستی؟

 

اینبار هرم نفس سردش به صورتم خورد و مو به تنم راست کرد:

 

_ من دیاموندم؛ دیاموند!

 

و بلافاصله صدای تیکِ دری که‌ باز شد و خانمی که صحبت میکرد:

 

_ و آوردنش و هنوز نمیدونیم که علت اتصالی چی بود. در کل به دخترتون آسیبی نرسیده. 

 

سوزش دست چپم قطع شد و بعدش خروج جسم سرد و تیز رو از داخل پوستم حس کردم. 

 

سعی کردم دوباره چشمام رو باز کنم که در کمال تعجب بدون هیچ مشکلی کامل باز شد.

 

اولین چیزی که دیدم صورت پرستار بود و بعدش مامانم که رنگش پریده بود. 

 

پرستار با دیدنم لبخند کم رنگی زد و در حالکیه چیزی توی تخته شاستی دستش یادداشت میکرد گفت:

 

_ خانم شکوری دخترتون بهوش اومده. یکم دیگه دکتر برای چک کردن میاد.

 

با تموم شدن حرف پرستار، مامان چادر سیاهش رو عقب کشید و نگران به چشمام خیره شد. 

 

میتونستم همه‌ی حس های نگرانی و ترس رو از رنگ چهره‌اش بخونم.

 

با کنار رفتن پرستار، جلوتر اومد و با احتیاط دست چپم رو توی دستاش گرفت.

 

 با چشمای تَر و صدایی لرزون لب زد:

 

_ برات بمیرم و تورو اینجوری نبینم که روی تخت افتادی.

 

لبخند نیم جونی زدم و گذاشتم مامان باور کنه من خوبم. 

 

چشمام روی دست چپم کشیده شد که اون برجستگی دستبند از بین رفته بود و عوضش یک رد شبیه سوختی باقی گذاشته بود!

 

صدای بغض آلودش دوباره توجه‌ام رو به چشماش کشوند:

 

_ یک لحظه که بهم گفتن بیمارستانی فکر کردم توام مثل بهار از دستم رفتی!

 

با بی میلی نگاهی به رد باقی مونده انداختم و زمزمه ‌کردم:

 

_ نمیدونم چه اتفاقی افتاده.

 

دستم رو آروم رها کرد و چادرش رو سفت‌تر دورِ صورت گردش پیچوند و در حالیکه عقب گرد کرده بود تا روی صندلی بشینه؛ حکم پر کشیدن روح منم صادر کرد:

 

_ والا هیچ کس هم نفهمیده چیشده. منم تا جایی که از پرستارها شنیدم اونیکه همراهت بوده بدنش کاملا خشک شده انگار که یک مومیایی صد ساله رو پیدا کردی و با دست زدن بهش ممکنه بشکنه!

 

سریع نیم خیز شدم که دردِ ناشی از گرفتگی گردن توی بدنم پیچید:

 

_ اونیکه همراهم بود؟ نمونه گیر آزمایشگاه؟

 

با سری که تکون داد خون توی رگ هام منجمد شد. 

 

کامل سرجام نشستم سعی کردم تیکه های پازل پیش اومده رو مرتب کنم.

 

 این وسط مشکلاتم با حضور اون پسره؛ دیاموند همخونی نداشت! 

 

با عجله رو به مامان گفتم:

 

_ من کی مرخص میشم؟

 

درحالیکه قرآن کوچیک تو جیبی‌اش رو باز میکرد جواب داد:

 

_ پرستار گفت اگه بعد بهوش اومدنت علائم برق زدگی نداشتی میتونیم بریم.

 

_ برق زدگی؟!

 

بدون قطع کردن متن آیه‌ای که میخوند سر تکون داد. من گیج بودم و مامان قرآن میخوند؟! 

 

_ مامان برق زدگی چی؟!

 

' استغفرالله ' زیر لبی گفت و خیره به چشمام سریع خلاصه کرد:

 

_ میگن برق های اتاق نمونه گیری که بودی اتصالی ‌کرده و دست بر قضا چون صندلی اون خانم نمونه گیر فلزی بوده برق بیشتری بهش وارد شده.

 

چشمام روی لب هایی بود که تکون می‌خورد ولی فکرم سمت واقعیتی بود که کسی نمیدونست! 

 

منم دستم تو دست اون زن بود و اگر قرار بر برقی بود منم باید خشک می‌شدم. 

 

●○●○●

 

داخل ماشین که نشستم، بابا منو خطاب کرد:

 

_ دخترم بعدا که حالت بهتر شد بهم بگو برای چی رفته بودی آزمایشگاه.

 

میخ نشستم و با سکوتم، فرصت بیشتری خواستم. مقابل خونه که رسیدیم پسری جلوی درپارکینگ به کرکره برقی تیکه زده بود و حواسش به ما نبود. 

 

با بوقی که بابا زد خودش رو به کنار کشید و زمانیکه ما رد می‌شدیم دیدم که چقدر خیره و مستقیم نگاه میکنه و قصد چشم برداشتن از من رو نداره.

 

 به‌قلم: خانم وکیل

 ششمین همزاد

پارت #بیست

 

 

مامان کمکم کرد روی تخت دراز بکشم و راحت باشم‌. بالای سرم با دلسوزی ایستاد و گفت:

 

_ هرچی لازم داشتی صدام کن. اگه نشنیدم به گوشیم زنگ بزن.

 

' چشم ' آرومی گفتم و راهی شد که از اتاق بره. به محض بسته شدن در نفس آسوده‌ای کشیدم که یکی به پنجره‌ام کوبید. 

 

با وحشت به سمت پنجره‌ی بسته چرخیدم که دیدم همون پسره‌ی جلوی پارکینگ لب پنجره نشسته و برام دست تکون میده! 

 

تا خواستم جیغ بکشم صدام توی دهنم خفه شد و بعد صدای همون غریبه از پشت پنجره اومد:

 

_ هِی هِی من دیاموندم! قصد نداری که همه رو نصف شبی بریزونی تو اتاقت!

 

خواستم جوابش رو بدم ولی دهنم باز نمیشه و چیزی شبیه ناله ازش خارج می‌شد.

 

اون پسره‌ی دیاموند نام؛ پوفی کشید و ادامه داد:

 

_ پاشو بیا پنجره رو باز کن. نمیخوام کسی من اینجا ببینه!

 

ترس مرددم کرده بود ولی کنجکاوی تحریک بیشتری نسبت به اون داشت. 

 

به سمت پنجره رفتم و نگاهی به پایین انداختم که بدون هیچ نردبون و کمکی چطور تا این بالا اومده. 

 

آروم بازش کردم که دیاموند با یک حرکت سریع به داخل پرید و پنجره رو بست. رو بهم کرد و گفت:

 

_ راسته که میگن زن ها وقتی ساکتن خیلی خوشگلترن!

 

اوه خدای من. من یک روانی هوس باز رو به اتاقم راه داده بودم؟!

 

نگاهی به دهن بسته ام کرد و با پشت چشم نازک کردن گفت:

 

_ خب خب من دهنت رو باز میکنم به شرطی که جیغ نزنی!

 

مشکوک سری تکون دادم که یک لحظه احساس کردم سنگینی عجیبی از بدنم برداشته شد. 

 

آروم زمزمه کردم اِهم اِهم که با شنیدن صدام، بی توجه به دیاموند جلوی آیینه رفتم و خودم رو چک کردم.

 

_ آره موافقم چهره‌ات بد نیست!

 

چشمی چرخوندم و خیره به دیاموندی که وسط اتاق دست به کمر ایستاده بود چشم غره رفتم:

 

_ نظر نخواستم مرسی!

 

بعد با یادآوری اینکه چجوری مجبورم کرد تا وارد اتاقم بشه سریع جبهه گرفتم:

 

_ تو کی هستی که شبیه دزدها دنبال من میکنی؟ اصلا چرا قایمکی اومدی تو اتاقم؟

 

مشکوک انگشت اشاره‌‌ام رو بالا آوردم و تهدید وار بهش اشاره زدم:

 

_ چجوری دهنم بسته بودی؟!

 

' هیس ' کشداری گفت و انگشتش رو روی بینیش گذاشت:

 

_ چقدر بلند صحبت میکنی!

 

بعد با لحن آرومتری ادامه داد:

 

_ قبلا گفتم الانم میگم. من دیاموندم و اینکه من اصلا قایمکی تو اتاقت نیومدم! در اصل تو خودت پنجره رو برام باز کردی!

 

عقب گرد کردم ولی از موضعم پایین نیومدم:

 

_ تو بی دلیل اینجا نیستی نه!

 

لبخندی زد و بالاخره از اون حالت سیخ ایستادنش در اومد.

 

 نوچ بلند بالایی گفت و نگاهی اجمالی به اتاقم انداخت:

 

_ خب من حدس میزنم تو یکسری سوال داشته باشی؛ سوال های عجیب و ماورایی مثل فیلم های ترسناک، درسته؟

 

تو جام جابجا شدم:

 

_ و لابد تو جواب سوال هام میدونی!

 

' اوهوم ' کوتاهی گفت و با هیجان ادامه داد:

 

_ و البته که در آخر بهت یک پیشنهاد عالی میدم!

 

ابرویی بالا انداختم که به طرفم خم شد و به سمت تخت اشاره کرد:

 

_ خواهش میکنم بانوی من!

 

زیر لب ' مسخره ' آرومی گفتم و روی تخت جا گرفتم. به دیاموند که روی زمین نشست خیره شدم و لبی تر کردم:

 

_ اوکی اولین چیزی که میپرسم، دستبند دستم چیه آقای عالم به علم؟!

 

چشمای مشتاق دیاموند به یکباره خنثی شد و با صدایی که کاملا معمولی بود گفت:

 

_ همین؟ توقع داشتم چیز خفن تری بپرسی. این رو که توی کتاب پرساس هم میتونی بخونی!

 

وسط حرفش اومدم و گفتم:

 

_ کتاب پرساس؟! کدوم کتاب میگی؟

 

دیاموند دستاش رو ستون بدنش کرد و به عقب تیکه داد:

 

_ چرا باید من خر فرض کنی عزیزم؟ کتاب پرساس که دستته و فقط به دست تو باز میشه رو میگم!

 

یادِ کتاب دعانویسی افتادم و ' آهای ' بلندی گفتم ولی سعی کردم خودم نبازم:

 

_ پرساس؟ من نمیدونستم اسمش اینه! خب چرا اون کتاب نوشته هاش تکون میخوره؟

 

_ چون طلسم روشه و فقط یک الهه توانایی خوندنش رو داره!

 

چشم گرد کردم:

 

_ این هایی که گفتی یعنی چی؟!

 

دیاموند به جلو خیز گرفت و آروم و شمرده گفت:

 

_ یعنی مادمازل یک الهه یا همچین چیزی هستی!

 

تک خنده‌ای کردم و گفتم:

 

_ ببین درسته حالم خوب نیست و هنوز تو جَو بیهوشی‌ام، ولی اینقدر گیج نیستم که بچه حسابم کنی!

 

بعد با لحن جدی تری ادامه دادم:

 

_ الهه چیه! مگه فیلم تخیلی داری تعریف میکنی؟

 

 

به‌قلم: خانم وکیل

 ششمین همزاد

پارت #بیست_یک

 

 

دیاموند اخم کرده مستقیم به چشمام نگاه کرد و بدون پلک زدن یکسره گفت:

 

_ اگه فکر میکنی من دروغ میگم چرا سنگی که روی کتاب پرساس بود رو امتحان نمیکنی که ببینی چجوری روشن میشه! البته که شک دارم تا الان نفهمیده باشی!

 

چند ثانیه به دیاموند خیره نگاه کردم و بدون فکر پرسیدم:

 

_ تو جادوگری؟

 

گرد شدن چشماش جواب منفی بود که خود به خود بهم داده شد. 

 

_ فیلم جن و روح زیاد میبینی نه؟!

 

بهم برخورد و از جام بلند شدم :

 

_ خب آقای دیاموند، من جواب سوال هام ازت گرفتم ولی هیچی نفهمیدم! ممنون میشم همین الان بری!

 

دیاموند از روی قالیچه اتاقم بلند شد و روبه روم ایستاد. با لحن آرومی که هشدار آمیز بود گفت:

 

_ تو همین الان به یک آدم آسیب رسوندی! به نظرت همین کافی نیست که بخوای یکم در مورد اتفاقاتی که داره میوفته فکر کنی؟ هرچند هنوز همه سوال هات نپرسیدی!

 

سری به نشونه مخالفت تکون دادم و با تردید عقب کشیدم که پام به تخت خورد و روش افتادم:

 

_ من به هیچ کس آسیب نرسوندم!

 

دیاموند دست به ته ريشش کشید و  نگاهی به دست چپم که سعی در قایم کردنش داشتم انداخت. بدون چشم برداشتن گفت:

 

_ من سه روز دیگه برمیگردم و امیدوارم اونجا بتونی منطقی تر حرف بزنی!

 

سمت پنجره چرخید که با صدای ضعیفم متوقف شد:

 

_ از من چی میخوای؟

 

سرش کمی کج کرد و نیم نگاهی بهم انداخت:

 

_ ازت میخوام بزاری مراقبت باشم. 

 

و بلافاصله پنجره رو باز کرد و پایین پرید. با وحشت به سمت پنجره دویدم که جسدش رو پایین ساختمون ببینم ولی اونجا هیچی و هیچ کس نبود! 

 

●○●○● 

 

دو شب از شبی که دیاموند، اون پسره چشم قهوه‌ای پیشم بود می‌گذشت و امشب، شب سوم بود. 

 

تصمیم گرفته بودم برای پنهون کردن اون دستبند عجیب که دوباره کامل دور دستم شده بود و دیگه رد سوختگی نداشت، به شب‌بازار برم و مچ بند چرم بگیرم.

 

توی دست فروش ها چرخ میزدم که گوشیم زنگ خورد. به اسم مامان نگاه کردم و وصلش کردم:

 

_ سلام جان مامان؟

 

صدای مضطرب و عجولش هوشیارم کرد:

_ الو انار؟ مامان کجایی کی میای؟

 

لبی کج کردم که چشمم به یک النگوی پهن بَدَل خورد. همونطور که نزدیک بساط النگو می‌شدم جواب دادم:

 

_ تا یک ساعت دیگه خونه‌ام. اتفاقی افتاده؟

 

به فروشنده لبخندی زدم و ماسک پزشکیم رو به صورتم زدم. 

 

_ نه مادر فقط بابات از روی چهارپایه افتاده و کمرش درد گرفته. الان دختر همسایه اومده کمک کنه جابجا کنیم ولی لج کرده حالش خوبه و نمیاد بیمارستان بریم.

 

اخمی توهم کشیدم و پرسیدم:

 

_ به آمبولانس زنگ زدی؟

 

کلافه پوف کشید:

 

_ نمیذاره. شاید اگه تو بیای راضی بشه.

 

_ باشه سریعتر میام.

 

و گوشی رو قطع کردم. رو به فروشنده گفتم:

 

_ اون النگو سایز سه رو میدی؟

 

با لبخند یکی از رینگ‌های طلایی رو بدستم داد. النگوی قشنگی بود. اشاره کردم که کمکم کنه دستم کنه.

 

 پلاستیک دور مچ چپم انداخت و سعی کرد با فشار هل بده داخل ولی نشد.

 

رو بهش گفتم:

 

_ من چشمام میبندم یهو فشار بده. باشه؟

 

سری تکون داد و چشمام بستم. شروع کرد به شمردن:

 

_ یک دو سه!

 

و بعدش یک فشار محکم! با سوزشی که روی دستم  احساس کردم دوباره همون انرژی قبلی به بدنم اومد که مصادف شد با جیغ بلند فروشنده! 

 

با تعجب و ترس چشمام باز کردم که اولین چیز النگو رو دیدم توی دستم نرفته. 

 

بعدش فروشنده‌ رو که یکم عقب روی زمین افتاده بود و دستاش توی هوا خشک شده بود.

 

مردم بدون توجه به من دور بساط جمع شدن که یکی از اونها به سمت فروشنده رفت و با تردید گفت:

 

_ هی خانم عباسی؟

 

و یکی از دستاش که تو هوا بود رو گرفت و به آرومی کشید اما بلافاصله همون دست از بازو مثل تکه نون خشک کنده شد!

 

اول هیچ صدایی نبود ولی بعدش جیغ و شیون بلندی بود که همه جا پراکنده شد.

 

 وحشت کرده عقب گرد کردم و توی ازدهام مردم به سمت ماشین های دربستی دویدم. 

 

●○●○● 

 

به سرعت وارد خونه شدم که با قیافه متعجب مامانم مواجه شدم:

 

_ اتفاقی افتاده؟

 

 

به‌قلم: خانم وکیل

ششمین همزاد

پارت #بیست_دو

 

 

_ نه اصلا! من برم اتاقم بعدش میام پیشت!

 

به سمت اتاق پاگرد کردم و با باز کردن درش، دیاموند رو گوشه تختم دیدم که باعث شد جیغ خفه‌ای بکشم.

 

به سرعت نور کنارم اومد و در اتاق بست.

 

_ آرومتر دختر چه خبرته!

 

ترسیده به سمتش چرخیدم و با لرز گفتم: 

 

_ اینجا چیکار میکنی؟ چجوری به این سرعت اومدی کنارم؟!

 

شکاک ابرویی بالا انداخت و به تخت اشاره زد:

 

_ یکم بشین خوب به نظر نمیای!

 

دستم بالا آوردم که پسش بزنم ولی با دیدن خون خشکیده دستم؛ سریع عقب کشیدمش و غریدم:

 

_ گفتم تو اتاقم چیکار میکنی! برو بیرون!

 

دیاموند به در تکیه زد و با صدایی تاریک گفت:

 

_ بازم به یکی دیگه آسیب زدی؟

 

بغض کردم. زجه زدم اصلا هرکاری بگی کردم ولی نتونستم آروم بشم. 

 

جفت دستام روی صورتم گذاشتم :

 

_ نمیدونم داره چه اتفاقی میوفته‌.

 

دیاموند به سمتم اومد که بغلم کنه ولی با عصبانیت تقریبا جیغ زدم:

 

_ نزدیک من نیا! میخوای به تو هم دست بزنم و بمیری؟!

 

دیاموند وسط راه ایستاد و نگاهش نرم شد:

 

_ برای اینِ که میگم بزار مراقبت باشم. من میدونم شرایط بدی داری ولی خودم همه چی رو برات توضیح میدم و آروم میشی!

 

تا خواستم جوابی بدم صدای شکستن لوازم و بعد جیغ و فریادهای بلندی از توی سالن اومد.

 

 فشارم کاملا پایین اومد و تا خواستم به بیرون برم که ببینم چه اتفاقی افتاده؛ دیاموند سر راهم شد و به عقب هولم داد:

 

_ دیر شده. بدو باید بریم!

 

درکی از حرفش نداشتم ولی با زجه های مامانم سرجام میخکوب شدم. 

 

_ یکی کمکم کُن...

 

و بعد صدایی که خاموش شد. بلافاصله دیاموند رو کنار زدم و طی یک حرکت سریع در اتاق رو باز کردم.

 

 به محض باز کردن در با وحشتناک ترین و زجرآورترین صحنه عمرم مواجه شدم!

 

سالن گرد پذیرایی پر از خون شده بود و دقیقا در وسطش، بدن مامانم بود که روی زانوهاش نشسته بود‌! 

 

یک بدن بی سر که سرش از لوستر آویزون بود و داشت دهنک دهنک میزد و آخرین قطره های خون ازش می‌چکید به پایین و روی بدن خونی‌اش می‌افتاد!

 

عقی زدم و به عقب کشیده شدم ‌ولی پشت پلک های وحشت زده‌ام پسری رو دیدم که خم شد و طی یک حرکت با دست قلب مامانم رو از جا در آورد!

 

دیاموند از پشت بغلم کرد و به داخل اتاق من رو کشوند. جیغ از ترسی کشیدم که دیاموند من به سمت پنجره کشوند ولی از اونطرف در اتاقم محکم باز شد. 

 

با ترس به دیاموند چنگ زدم و قیافه کریه اون مرد رو دیدم که چشم هاش کاسه‌ی خون شده بود و از دهنش خون روی لباسش می‌ریخت.

 

دیاموند من به عقب هل داد و هشدار آمیز گفت:

 

_ هی هی پسر این اصلا ایده خوبی نیست!

 

نیشخند نجسی زد و یک قدم بهمون نزدیک شد. با صدایی که بوی مرگ میداد گفت:

 

_ هی هی دورگه‌ی احمق‌. امروز روز شانسته. برو کنار و این دختر به من بده.

 

 

به‌قلم: خانم وکیل

ششمین همزاد

پارت #بیست_سه

 

 

بیشتر به دیاموند چسبیدم که با صدایی وحشتناک غرید:

 

_ حواست باشه پادشاهِ شیشه‌ای دست روی این دختر گذاشته!

 

اون پسر کریه قدم دیگه‌ای جلو گذاشت و دستاش رو کمی باز کرد:

 

_ ولی پادشاه من قبل‌تر از اینکه تو بیای حکم مرگش رو امضا کرده و من بدون انجام حکمش برنمیگردم!

 

دیاموند منقبض شد و قبلی از اینکه بفهمم چی شده به سمت اون قاتل حمله کرد و گردنش رو محکم گاز گرفت ولی به عقب پرتاب شد و مستقیم به من خورد. 

 

با برخورد دیاموند به خودم به عقب پرت شدم و پنجره شکست. بزور خودم رو نگه داشتم که دیاموند دستش رو دور کمرم حلقه کرد و تا به خودم بیام به سمت پایین پرید.

 

جیغ فرابنفشی کشیدم که به نرمی رو زمین ایستادیم انگار فاصله طبقه دوم براش نیم متر بوده! 

 

خواستم از بغلش بیرون بیام که یکی کنارم پرید و ایستاد.

 

_ دو رگه‌ی احمق کجا فرار میکنی؟

 

سریع چرخیدم و دیدم اون قاتل عوضی پشت سرم به فاصله دو قدمی داره لبخند میزنه و سفیدی پیرهنش کاملا خیسِ خون شده.

 

دیاموند من رو به پشت خودش کشید و با لحن مسخره‌ای گفت:

 

_ شرمنده رفیق ولی برخلاف من؛ امروز اصلا روز شانس تو نبود! 

 

تا بخواد حرفش رو تحلیل کنه دو بال مشکی پشت کمرش ظاهر شد و با سرعت باورنکردنی به سمت بالا پرتاب شدیم و در حالیکه تو بغلش بودم شروع به پرواز کرد.

 

 زبونم لال شد که جیغ بزنم ولی به ارتفاع زیر پام که هر لحظه داشتیم توی تاریکی شب از زمین دورتر می‌شدیم نگاه کردم؛ چشمام سیاه شد.

 

 

_-_-_-_-_-_-( پایان فصل اول )-_-_-_-_-_-_-

 

 

 

به‌قلم: خانم وکیل

 ششمین همزاد 

پارت #بیست_چهار

 

 

(( فصل دوم: من کیم؟! ))

 

با سردرد چشم باز کردم و اولین چیزی که نگاهم رو زد؛ لوستر بالای سرم بود.

 

 همهمه‌ی اطرافم تمرکز کافی برام نگذاشته بود و دردِ سرم هم مزید بر علت بود!

 

صدای کسی که بهم نزدیک می‌شد رو شنیدم و بلافاصله بعدش صدای دیاموند رو تشخیص دادم:

 

_ میشل هنوز بهوش نیومده؟

 

صدای مردی دقیقا از کنارم جوابش رو داد:

 

_ فعلا نظری ندارم اما میدونم داره صدای ما رو میشنوه!

 

سعی کردم دوباره پلکم رو باز کنم که موفق شدم و با ریز کردن چشمام؛ نگاهی به اطراف انداختم.

 

 یک خونه‌ی بزرگ و هالِ گرد با مردی سی و خورده‌ای ساله و دیاموند! 

 

مردِ چشم سبز با دیدن چشمای بازم از روی زانوهاش بلند شد و به دیاموند اشاره کرد:

 

_ نمیدونم چقدر تاثیر کرده ولی بدون هاکان بفهمه رسما مرده محسوب میشیم!

 

دیاموند به سمتم خم شد و زمزمه کرد:

 

_ حالت خوبه؟ 

 

سعی کردم بشینم که دوباره سرم تیر کشید و دستم رو روی اون قرار دادم و نالیدم:

 

_ درد دارم دیاموند. کمکم کن!

 

دیاموند کمر صاف کرد و خطاب به همون مردِ چشم سبز گفت:

 

_ میشل تا کِی میشه روش حساب باز کرد؟

 

مردِ میشل نام دست توی جیبِ شلوارکش کرد و خیره بهم گفت:

 

_ موقتی؛ اگه نیرویی داشته باشه. 

 

جیغ خفیفی توی سرم پیچید و من به یاد آوردم سرِ مامانم رو که روی لوستر آویزون بود و دهنک دهنک میزد!

 

با دیدن همچین خاطره‌ای توی ذهنم دستم روی سرم خشک شد و با وحشت فریاد زدم:

 

_ مامانم! مامانم اونجا بود!

 

دیاموند *وای* بلندی گفت و میشل توی پیشونیش کوبید!

 

از جام بلند شدم و با چشم به دنبال در گشتم؛ من باید کمک اونها میرفتم! بابام! 

 

با دیدن در؛ به سمتش پا تند ‌که کسی از پشت من رو گرفت و به عقب کشید:

 

_ کجا میری همینجوری؟!

 

با بهت و اشک به سمت دیاموند چرخیدم و ناباور نالیدم:

 

_ اون مامانم رو کشت! اون... 

 

و با یادآوری مجدد بدنِ خونیش جیغ بلندی کشیدم و خودم رو از آغوشش بیرون کشیدم!

 

 سرم رو با دستم گرفتم؛ دردِ بدی داشت و لحظه‌ی مرگ مامانم کنار نمی‌رفت!

 

از گیجیِ دیدم روی زمین نشستم و دنیای اطرافم داشت میچرخید؛ اینجا چه اتفاقی افتاده بود!

 

دیاموند در حالیکه روی هوا میچرخید کنارم نشست و رو به میشلی که از دور کامل نمیدیدمش فریاد زد:

 

_ میشل چیشده چرا اینجوری شده؟!

 

سرم تیر دیگه‌ای کشید و گرمی چیزی رو روی لبام حس کردم.

 

_ جادویی که روش گذاشتم اثر نکرده و حالا بدنش داره واکنش نشون میده! یکم صبر کن الان خوب میشه!

 

چرخش اطرافم بیشتر شد و دیاموند رو در حالی میدیدم که مدام دورم روی زمین و هوا میچرخه!

 

از شدت گیجی و فشار اطرافم به پشت دراز کشیدم و جاری شدن اون مایع رو از دماغم تا روی لب و گونه‌هام حس کردم و عربده میشل و دیاموند توی دنیام گم شد و من به لرزش شدیدی افتادم. 

 

قل‌قل کردن مایع داغی رو توی دهنم حس کردم و لرزش بدنم بیشتر شد تا چشمام بسته شد.

 

●○●○●

 

با پاشیدن قطرات آبی روی صورتم اخمی کردم و نالیدم:

 

_ نکن!

 

صدای دختری اومد که با صدایِ جیغی گفت:

 

_ بچه‌ها داره حرف میزنه بیاین!

 

صدای گام‌های چند نفر اومد و بعدش جیغ دختر دیگه‌ای:

 

_ ما رو علاف یک آدمیزاد کردین؟!

 

دیاموند *هیس* کشداری گفت و میشل خندید‌. 

 

چشم باز کردم که دختری رو با موهای صورتی کوتاه و فیسِ برنز دیدم! ترکیب داغونی محسوب میشه!

 

دیاموند با سیــ*ــنه لخت از پشت سرش ظاهر شد و گفت:

 

_ توکه مارو ترسوندی انار! تشنج؟!

 

صدای دخترِ دومی رو کشیدم و سر چرخوندم که در کمال تعجب زنِ ریزه‌ی سفید پوستی با لباس خواب مشکی و سیــ*ــنه‌ای که با سخاوت بیرون انداخت بود رو کنار میشل دیدم و گفت:

 

_ نمیشه بریم ما کارمون رو بکنیم!

 

 

به‌قلم: خانم وکیل

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...