shirin_s ارسال شده در 14 اردیبهشت اشتراک گذاری ارسال شده در 14 اردیبهشت نام اثر: اَونتوس نگارنده: shirin_s سرآغاز: دیدگانم سپید گشته اما اویتوس، ادونچر و آرماف کلاب را تشخیص میدهم، بگویید از من دور شوند؛ من تنها اونتوس را خواهم بوسید. 3 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/539-%D8%AF%D9%84%D9%86%D9%88%D8%B4%D8%AA%D9%87-%D8%A7%D9%8E%D9%88%D9%86%D8%AA%D9%88%D8%B3-shirin_s-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/ به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
shirin_s ارسال شده در 15 اردیبهشت سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 15 اردیبهشت (ویرایش شده) عطر روح انگیز خاک باران خورده سلولهای قلبم را نوازش میکند. از سرمایی که نیست بر خود میلرزم. میان عطر گلها و دود و دم اتومبیلها، میان بوی خاک و چوب خیس درختان هنوز هم رگههایی از اَونتوس را احساس میکنم. کسی جز من اینجا نیست ولی من میشنوم! صدای قدمهای استوار مردی که پرندگان نیز به احترامش سر خم کردهاند و خندههای دخترانهای که همراهیاش میکند را میشنوم. من آنها را میبینم. در امتداد جادهای فرش شده با برگهای پاییزی قدم میزنند. آه که چه زیباست دستان حمایتگری که برای جلوگیری از لیز خوردن دخترک به میان آمده... بیاختیار پشت سر آنها به سمت نیمکت چوبی که زیر تک درخت مجنون بوستان سکنی گزیده قدم برمیدارم. با هر قدم رایحه عطر مردانهاش قویتر شده و بیشتر در آغوش سرمایش فرو میروم. به یاد آن زمانها بر تن خستهی نیمکت قدیمی تکیه میزنم. جای خالیاش کنارم وصلهی ناجوری بر تن آن عشق اساطیری است. همنشینی باران با برگها و چوبها بر دلتنگیام دامن میزند. گویی او روبهرویم نشسته و باز هم برایم پیانو مینوازد. دیوانه شدهام؟ نه؛ من اینها را از بَرَم. من تمام حرکات ماهرانهی انگشتانش را به خاطر دارم. رنگین کمان دنیای من لبخندهای او بود، با دنیای بیرنگ این روزهایم چه کنم؟ صدای فریادهای قلبم در برابر هجوم لشکر خاطرات گوش فلک را نیز میرنجاند. نامردها چند نفر به یک نفر؟ مگر من چهقدر طاقت دارم؟ میشنوی؟ مگر قلب من چند باران دیگر را تحمل خواهد کرد؟ میبینی؟ حال این روزهایم را میبینی؟ تمام اونتوسهای این شهر را در اتاقم جمع کردهام. روزهای نبودت را در دفتر خاطراتمان ثبت کردهام. تمام گلدانهای خانه را پر از رزهای خشکیده کردهام. پیانو را گوشهای پنهان کرده و هر روز اینجا روی این نیمکت برایت گل میگذارم. آری منِ دیوانه هنوز به آمدنت امید دارم! ویرایش شده 20 اردیبهشت توسط shirin_s 1 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/539-%D8%AF%D9%84%D9%86%D9%88%D8%B4%D8%AA%D9%87-%D8%A7%D9%8E%D9%88%D9%86%D8%AA%D9%88%D8%B3-shirin_s-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-5388 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
shirin_s ارسال شده در 20 اردیبهشت سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 20 اردیبهشت (ویرایش شده) صفحهی اول یار همیشه غایب من، سلام! امروز هم به آنجا رفتم. گلی که برایت آورده بودم بازهم همانجا بود، پژمرده شده بود. آن را برداشتم تا به گل های ترد شده قبلی اضافه کنم. رز سرزنده ای برایت گذاشتم. عطر مست کننده ای داشت، مثل رزهای قبلی؛ اما نه به اندازه ی رزهایی که از دست تو میگرفتم. پیرمرد مهربان پارکبان را هم دیدم. این روزها او هم لبخندهای غمگینی تحویلم میدهد. چشمانش پدرانه غم دارد. گل را که در دستانم دید سرش را پایین انداخت و رفت. نماند، نماند تا دوباره برای به پای هم پیرشدنمان دعا کند. پیرمرد تو را چون پسرش دوست داشت. روزهای اول مدام سراغت را میگرفت اما حالا دیگر سخنی نمیگوید. فکر میکنم صدای گریه و درددلم با بیدمجنون را شنیده است. نمیخواهم او نیز گمان کند برای همیشه رفته ای؛ از این پس میخواهم برایت بنویسم. ویرایش شده 26 خرداد توسط shirin_s 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/539-%D8%AF%D9%84%D9%86%D9%88%D8%B4%D8%AA%D9%87-%D8%A7%D9%8E%D9%88%D9%86%D8%AA%D9%88%D8%B3-shirin_s-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-5763 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
shirin_s ارسال شده در 26 خرداد سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 26 خرداد صفحهی سیزدهم؛ خستهام، میدانم هنوز خیلی راه مانده و برای خستگی فرصت زیاد است اما آنقدر این روزها سنگین است که خستهام. سلول به سلول تنم درد میکند به گمانم به سیمکشی افتاده کار منِ معتاد به وجودت! اینجا آغوش های زیادی به رویم باز است اما هیچکدام مأمنی برای اشکهای من نیست. جای گله و شکایت هم نیست، مدعی زیاد است. کافی است کلمه ای از لبانم خارج شود به مضمون تنهایی تا صدها نفر بر سرم خراب شوند که پس من چه کارهام؟ کاش میتوانستم بگویم مجسمهای بیش نیستید؛ برای دیگران دوست و برای من تنها نقاب دوستی بر چهره دارید. کاش میتوانستم بگویم از سیاه لشکر فیلم و سریالها هم کمتر هستید. کاش میتوانستم بر سرشان فریاد شوم. آه؛ درد دارد، همینجا، همین ماهيچه تپنده به علاوه اطرافیانش و هر جایی که انشعابی از آن دریافت کرده؛ درد دارد. آغوشی میخواهم که صورتم را در شانهاش پنهان کنم و این درد را به اشتراک بگذارم. آغوشی که به وقت گریه تمام کاسه کوزه ها را بر سرم خراب نکند. به گمانم تنها در آغوش خدا باید حل شوم. 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/539-%D8%AF%D9%84%D9%86%D9%88%D8%B4%D8%AA%D9%87-%D8%A7%D9%8E%D9%88%D9%86%D8%AA%D9%88%D8%B3-shirin_s-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-6764 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
shirin_s ارسال شده در جمعه در 10:58 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در جمعه در 10:58 PM صفحهی بیست و یکم امروز هم با لرزش دست برایت مینویسم. اما اینبار کمی فرق دارد. از صفحات قبل بدخط تر و خیس تر است. آخه عزیز من، کجا بودی امروز؟ برای هرس کردن بید مجنون ما آمده بودند. میخواستند شاخههای خاطراتمان را کوتاه کنند. هرکاری کردم موفق نشدم جلوی آن مردان بایستم. پیرمرد مهربان پارکبان، از او نیز خواهش کردم، تنها به خانه زنگ زد برای بردن من! دیگر فقط پیرمرد پارکبان بود، چیزی از مهربانی درونی اش پیدا نبود. التماس کردم، اشک ریختم، با هزار دلیل توضیح دادم این درخت شاخه اضافهای ندارد، وجود تک تک این شاخهها دوام نفسهای من است. زدند، با قیچیهای بزرگ به جان بید مجنون عزیزم افتادند. مادر و برادرم نگذاشتند بیش از این آنجا بمانم اما تا زمانی که ماشین دور شود و پارک از تیررس نگاهم خارج شود دردناک ترین لحظات عمرم را به چشم دیدم. بیانصافها زدند. بدون حتی لحظهای مکث، بدون ذرهای تردید... شاخه شاخه خاطراتمان بر روی زمین فرو میریخت. احساس میکنم بندی متصل به قلبم پاره شد. به گمانم دیگر چیز زیادی باقی نمانده. اگر این پایان من نیست پس چیست؟ 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/539-%D8%AF%D9%84%D9%86%D9%88%D8%B4%D8%AA%D9%87-%D8%A7%D9%8E%D9%88%D9%86%D8%AA%D9%88%D8%B3-shirin_s-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-6950 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
shirin_s ارسال شده در شنبه در 10:06 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در شنبه در 10:06 AM صفحهی بیست و نهم از صفحهی نخست، تا به اکنون شاهد افول قلمم بودهای. متنهایم دیگر چون قبل رنگ و بوی احساس ندارد. تبدیل به دستنوشتههایی معمولی با جملاتی ساده شدهاند. نه، از احساسم به تو ذرهای کم نشده، توانم کم شده! این روزها پرش ذهنیام آنقدر زیاد شده که به سختی این جملات ساده را کنار هم سوار میکنم. دلم میخواهد از عمق وجودم برایت بنویسم اما جملات زیبای ذهنم را در لحظهای گم میکنم. احساس میکنم پشت پردهای سفید در انتهای مغزم پنهان میشوند. مثلا همین دیشب، طوماری از احساس داشتم برای ریختن به پایت، قبل از نوشتن کسی صدایم کرد؛ بعد از صحبت با او حال هرچه فکر میکنم به یاد نمیآورم کلمات احساسم را! زود نیست برای این سن؟ نوشتن تنها سلاح من است، قلمم تمام دارایی منِ مجنون است. از خلع سلاح شدن واهمه دارم، این نمیتواند پایان من باشد. 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/539-%D8%AF%D9%84%D9%86%D9%88%D8%B4%D8%AA%D9%87-%D8%A7%D9%8E%D9%88%D9%86%D8%AA%D9%88%D8%B3-shirin_s-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-6968 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
shirin_s ارسال شده در دیروز در 08:00 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 08:00 PM صفحهی سی و هشتم محبوب من سلام. این روزها که برایت مینویسم دیدگانم تار گشته. بعضیها مرا سخره گرفته و میگویند خود را با حضرت یعقوب و اینجا را با کنعان اشتباه گرفتهام. تیکه و کنایهها دیگر تغییری در حالم ندارند. چند روز پیش آنقدر با برادرم صحبت کردم تا راضی شد و رفت شاخه ای از شاخههای چیده شده بید مجنونمان را برایم آورد. در گلدان شیشهای گوشه اتاقم یار تنهاییام شده اما نمیگذارم احساس غربت کند. او را کنار پنجره گذاشتهام تا دوستانش را ببیند، بیشتر اوقات هم پنجره را باز میگذارم تا نسیم تن ظریفش را لمس کند. این بید کوچک را باید در حیاط خانهمان بکاریم، او فرزند احساسات ماست. راستی امید، برادرم پریروز به اجبار مرا به کلینیک چشم پزشکی برد. شرط آوردن شاخهی بید عزیز بود! از آنروز به جامعهی عینکیها علاوه شدم. دیگر بدون چشم جدیدم نمیتوانم تو را به درستی ببینم و این تنها دلیلی است که باعث شد آن را بپذیرم. امید خیلی خوب بلد است چگونه مرا با میل و خواسته خود همراه کند! نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/539-%D8%AF%D9%84%D9%86%D9%88%D8%B4%D8%AA%D9%87-%D8%A7%D9%8E%D9%88%D9%86%D8%AA%D9%88%D8%B3-shirin_s-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-7073 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.