رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

نام اثر: اَونتوس

نگارنده: shirin_s 

سرآغاز:

دیدگانم سپید گشته اما اویتوس، ادونچر و آرماف کلاب را تشخیص میدهم، بگویید از من دور شوند؛ من تنها اونتوس را خواهم بوسید.

 

عطر روح انگیز خاک باران خورده سلول‌های قلبم را نوازش می‌کند.
از سرمایی که نیست بر خود می‌لرزم.
میان عطر گل‌ها و دود و دم اتومبیل‌ها، میان بوی خاک و چوب خیس درختان هنوز هم رگه‌هایی از اَونتوس را احساس می‌کنم.
کسی جز من این‌جا نیست ولی من می‌شنوم!
صدای قدم‌های استوار مردی که پرندگان نیز به احترامش سر خم کرده‌اند و خنده‌های دخترانه‌ای که همراهی‌اش می‌کند را می‌شنوم.
من آن‌ها را می‌بینم‌. در امتداد جاده‌ای فرش شده با برگ‌های پاییزی قدم می‌زنند.
آه که چه زیباست دستان حمایت‌گری که برای جلوگیری از لیز خوردن دخترک به میان آمده...
بی‌اختیار پشت سر آن‌ها به سمت نیمکت چوبی که زیر تک درخت مجنون بوستان سکنی گزیده قدم بر‌می‌دارم.
با هر قدم رایحه عطر مردانه‌اش قوی‌تر شده و بیشتر در آغوش سرمایش فرو می‌روم.
به یاد آن زمان‌ها بر تن خسته‌ی نیمکت قدیمی تکیه می‌زنم.
جای خالی‌‌اش کنارم وصله‌ی ناجوری بر تن آن عشق اساطیری‌ است.
هم‌نشینی باران با برگ‌ها و چوب‌ها بر دلتنگی‌ام دامن می‌زند.
گویی او روبه‌رویم نشسته و باز هم برایم پیانو می‌نوازد.
دیوانه شده‌ام؟
نه؛ من این‌ها را از بَرَم.
من تمام حرکات ماهرانه‌ی انگشتانش را به خاطر دارم.
رنگین کمان دنیای من لبخندهای او بود، با دنیای بی‌رنگ این روزهایم چه کنم؟
صدای فریادهای قلبم در برابر هجوم لشکر خاطرات گوش فلک را نیز می‌رنجاند‌.
نامردها چند نفر به یک نفر؟
مگر من چه‌قدر طاقت دارم؟
می‌شنوی؟
مگر قلب من چند باران دیگر را تحمل خواهد کرد؟
می‌بینی؟
حال این روزهایم را می‌بینی؟
تمام اونتوس‌های این شهر را در اتاقم جمع کرده‌ام.
روزهای نبودت را در دفتر خاطراتمان ثبت کرده‌ام.
تمام گلدان‌های خانه را پر از رزهای خشکیده کرده‌ام.
پیانو را گوشه‌ای پنهان کرده و هر روز این‌جا روی این نیمکت برایت گل می‌گذارم.
آری منِ دیوانه هنوز به آمدنت امید دارم!
 

ویرایش شده توسط shirin_s

یار همیشه غایب من، سلام!
امروز هم به آنجا رفتم.
گلی که برایت آورده بودم بازهم همانجا بود، پژمرده شده بود.
آن را برداشتم تا به گل های ترد شده قبلی اضافه کنم.
رز سرزنده ای برایت گذاشتم. 
عطر مست کننده ای داشت، مثل رزهای قبلی؛ اما نه به اندازه ی رزهایی که از دست تو میگرفتم.
پیرمرد مهربان پارکبان را هم دیدم.
این روزها او هم لبخندهای غمگینی تحویلم میدهد.
چشمانش پدرانه غم دارد.
گل را که در دستانم دید سرش را پایین انداخت و رفت.
نماند، نماند تا دوباره برای به پای هم پیرشدنمان دعا کند.
پیرمرد تو را چون پسرش دوست داشت.
روزهای اول مدام سراغت را میگرفت اما حالا دیگر سخنی نمیگوید.
فکر میکنم صدای گریه و درددلم با بیدمجنون را شنیده است.
نمیخواهم او نیز گمان کند برای همیشه رفته ای؛ از این پس میخواهم برایت بنویسم.

ویرایش شده توسط shirin_s
مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...