رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

خلاصه:

غرق شده‌ام در اقیانوسی که هرلحظه وجودش ننگین‌تر و منفورتر می‌شود. مرا در اقیانوسی غرق کرده‌اند که در دل آن‌ها، اقیانوسی عمیق و تنگنا دیده می‌شود.

عاشق فردی بودم که روزی مرا خواهر خود خوانده بود؛ اما مرا با کولی‌باری از عشق رها کرد. باعث شد که این عشق را تا ابد به گور ببرم. مرا با احساسی تنها، تنفر و افسرده رها کرد و حالا او نیست و من با این سرنوشت بی‌لایق و سیاه، چگونه دست‌ و پنجه نرم کنم؟!

 

شروع آغاز: 1403/10/27

 

تو مرا آزُردی...

که خودم کوچ کنم از شهرت،

تو خیالت راحت!

می‌روم از قلبت،

می‌شوم دورترین خاطره در شب‌هایت

تو به من می‌خندی

و به خود می‌گویی: باز می‌آید و می‌سوزد از این عشق.

ولی...

برنمی‌گردم، نه!

می‌روم آن‌جا که دلی به هر دلی تب دارد...

عشق زیباست و حرمت دارد... .

 

(سهراب سپهری)

ویرایش شده توسط nargess128

(فصل اول)

 

- خر نشو هیما! آرمان عاشقت شده. بیا با این ازدواج موافقت کن و ما رو هم راحت کن.

یک قطره اشک از لایه‌ی چشمانم غلتید و روی میز چوبی مخصوص کامپیوترم ریخت. از فردی متنفر بودم که همیشه چاپلوسی پدرم را می‌کند. آرمان فردی بود که همیشه برای به دست آوردن‌ام، خود را برای پدرم چاپلوسی می‌کند. چقدر از این‌گونه آدم‌ها تنفر داشتم که خدا یکی را نصیب من کرده است.

پوزخندی زدم. من تاکنون فردی تنها و بی‌یاور بودم که همیشه مجبور بود با تنهایی‌هایش بجنگد تا بلکه آن‌ها را کنار بزند. ناگهان نمی‌دانم چه شد که با انگشت‌هایم شروع به ضرب گرفتن روی میز شدم که باعث شد عصبی شود و بگوید:

- نکن دختر!

اما من توجهی نکردم و دوباره آن کار را مجدد تکرار نمودم. ناگهان با عصبانی، خروش کرد و فریاد زد:

- میگم نکن دختر؛ روی اعصاب من بازی نکن!

از این طرز اخلاق گند و تندش، بغض عجیبی بر من دست داد و گفتم:

- بابا!

چشم‌هایش را محکم می‌بندد و انگار که داشت عصبانیت خود را پنهان می‌کرد تا بلکه بر سرم فریادی نزند، گفت:

- هیما بسه دیگه! همون سبحان رو با این کارهات دیوونه کردی که الآن مثل کوه پشتته. هردوتون مثل همدیگه هستید!

مورد ملامت پدرم قرار گرفته بودم؛ حتی سبحان را مقصر اخلاق همیشگی‌ام می‌دانست. خسته بودم و خسته! دیگر توانی برای کارهایی که از نظر من موجب ملامت و سرزنش بود نداشتم. من باید این زندگی نحس را به راحتی برگزینم و از آن فقط گذر کنم.

نفس عمیقی کشیدم و با جدیت کامل گفتم:

- چرا سبحان رو وارد این قضیه می‌کنید؟ سبحان حق داره که... .

ناگهان از روی تخت برخاست که موجب شد بقیه‌ی حرفم را ادامه ندهم و با ترس به او خیره شوم. هنوز که هنوزه است از کودکی تا الآن از او خوف داشتم. از وقت‌هایی که مادرم را مورد شتم قرار داده بود. به چهره‌ی گندم‌گون‌اش خیره شدم. صورت گرد، اَبروان پیوندی و اخم کرده‌اش، چشم‌های قهوه‌ای عسلی، لبان کوچک و برجسته‌اش و موهایی که وسط سرش خالی بود و پشت‌اش موهای فراوانی وجود داشت.

- تو با همه لج کردی، حتی با من!

در دلم پوزخندی زدم. او فقط به فکر منافع خودش بود. می‌خواست به من بگوید که هیما دیگر بس است، لج و لجبازی را کنار بگذار و با آرمان ازدواج کن؛ اما نمی‌دانست که این هیمایی که روبه‌روی او است، از دست‌اش خسته شده است و دیگر حتی برای جواب دادن‌اش با او نمی‌خواهد یک کلام سخن بگوید.

با انگشت چپ‌اش، مویی که به تازگی یک لایه‌اش روی پیشانی صاف‌ام ریخته شده بود را کنار زد و با اخم گفت:

- تو مجبوری این راه رو انتخاب کنی. می‌فهمی؟ مجبوری! من اگر به پول و ثروت نرسم، نمی‌تونی خورد و خوراک داشته باشی. این رو بفهم!

اخم‌هایم از این بی‌انصافی‌اش تنید.

- ولی مجبور نیستم به خاطر منافع‌تون، تن به ازدواج کسی که بهش علاقه ندارم، برم.

فریادی بر سرم زد که باعث شد، سرم به گوشه‌ی کمد قهوه‌ای‌رنگ برخورد کند. خدا را شکر چیزی نشد؛ وگرنه بر سرم خون فوران می‌کرد.

- باید این‌کار رو بکنی! باید!

مانند خودش فریاد زد که فکر کنم مانند جیغ کشیدن بود.

- نه‌نه! حتی سر سفره عقد بنشونیم، من تن به خواسته‌های کثیفت نمی‌دم بابا!

بابا دست‌اش را بالا آورد که سیلی در گوش‌هایم بخواباند که در اتاق باز شد و سبحان را در چهارچوب در پدیدار شد.

کسی‌که از کودکی عاشق‌اش بودم، حالا آمده بود به اتاقم که چه؟! چه کاری را می‌خواهد برایم بکند؟ کسی برای او مثل خواهر بودم، قرار است طرفداری من را بکند یا خیر؟

سبحان نزدیک‌تر می‌آید و به منی که مانند فرد خطاکار سرم را پایین انداخته‌ام، چشم می‌دوزد؛ اما سریع نگاه‌اش را از من می‌دزدد و با ابروهای بالارفته‌اش، روبه بابا می‌گوید:

- دایی، خواهش می‌کنم تمومش کنید. شما الآن عصبانی هستید. می‌تونم 20 دقیقه با هیماخانم صحبت کنم؟

پدر با خشم به من نگاه می‌کند و در صورتم غرش می‌کند:

- هنوز کارم باهات تموم نشده! وگرنه مثل سگ می‌زدمت تا صدای سگ بدی!

و از اتاقم خارج شد و در را محکم بست. سرم را بالا آوردم و به چشم‌های آبی سبحان که مانند آب دریای بی‌کران است، خیره می‌شوم. او هم با اخم داشت نگاهم می‌کرد.

- این چه طرز برخورد با پدرت بود؟ می‌دونی اگر پدرت نباشه تو آواره‌ی خیابون‌ها می‌بودی.

با چشم‌هایی که از شدت گریه قرمز شده بود، به او خیره شدم. سبحان حق نداشت وقتی‌که چیزی از ماجرای ننگین خبر نداشت، مرا مورد شماتت قرار بدهد.

سرم را به علامت نفی تکان دادم و گفتم:

- سبحان، تو نمی‌دونی بابا قراره چه بلایی سرم بیاره؛ نه تو نمی‌دونی.

همان‌طور که سرم را برایش تکان می‌دادم، این کلمه را مجدد تکرار می‌کردم. جلوتر آمد و روبه‌رویم قرا گرفت.

- هیما، قرار نیست که من پشتت باشم. خودت باید از پس تنهایی‌هات بربیای. من می‌خوام برای همیشه از ایران برم. من تا دو ساعت دیگه قراره به فرودگاه برم. می‌خوام آمریکا زندگی کنم.

به تازگی گریه‌ام ایستاده بود؛ ولی با حرف شوم‌اش، صدای هق‌هق‌ام در اتاقم لانه کرده بود. سبحان به من گفته بود که مرا هیچ‌وقت ترک نخواهد کرد. او به من قول داده بود. اگر او برود من با این عشقی که در کودکی‌ام به او داشتم چه کنم؟ من فعلاً نمی‌توانستم او را به باد فراموشی بسپارم. دلم می‌خواست حقیقت دلم را برای او بازگو کنم؛ اما لعنت این دل وامانده‌ام که به هیچ‌گاه قبول به اعتراف نمی‌کرد. کاری می‌کرد که نتوانی به معشوقه‌ات چیزی بگویی.

با غم فراوان به چشم‌های زیتونی‌ام خیره شد و سرش را پایین انداخت.

- ببخش که زیر قولم می‌زنم؛ اما اگر من ازدواج بکنم هم نمی‌تونم مثل گذشته و الآن، مثل کوه پشتت باشم. من قراره توی آمریکا با کسی ازدواج کنم که عاشقشم.

نفس‌نفس می‌زدم و چشم‌هایم را محکم و محکم‌تر می‌بستم. دیگر نمی‌خواستم حرفی از او بشنوم. حرف‌هایی که موجب آزار و اذیت‌هایم میشد.

- بسه، تمومش کن! برو فقط برو! تو دیگه لایق کسی‌که مثل خواهر دوستت داشت رو هم نداری!

 

خواهر؟ از این گفتاری که بر زبان خود جاری کرده بودم، بدم آمد. دلم می‌خواهد این زبانی که به ظاهر دروغ می‌گوید؛ ولی درون دل‌اش چیز دیگری را، بِبُرم و از دست‌اش راحت شوم؛ فعلاً باید این حرارت شعله‌ی عشق لعنتی را منجمد کنم تا بلکه جلوی سبحان آبرویم نرود.

سبحان چشم‌هایش را محکم می‌بندد.

- بسه گریه نکن! ان‌قدر عذابم نده هیما!

درحالی‌که اشک‌هایم روی گونه‌هایم می‌غلتید، گفتم:

- تو هیچ‌وقت لایق من نبودی. هیچ‌وقت!

وقتی‌که بابام می‌خواد من رو به یه چاپلوس بده، تو داری شونه‌های من رو به حساب این‌که مثل کوه پشتمی، خالی می‌کنی. سبحان، من هیما هستم، کسی‌که تاحالا نه خواهر داشته و نه برادر! هیچ‌کس حامی من نبوده، حالا تو میدون رو خالی می‌کنی که چی؟

سبحان عاشق فردی که در آمریکا زندگی می‌کرد، شده بود و برای همان مرا به عنوان خواهر خود خطاب نموده بود. او هیچ‌گاه مرا در کنج تنهایی خود درک نمی‌کرد. هیچ‌گاه!

صدای تگرگ آن‌هم در شیشه‌های پنجره، مرا به خود آورد که سبحان دارد مرا در این لانه‌ی تنهایی‌ام ترک می‌کند.

قلبم از شنیدن این حرف به درد می‌آید و به صدای تگرگ باران گوش فرا می‌دهم. این صدای برخورد تگرگ به شیشه مانند صدای شکستن قلبم است. قلب آکنده از شیشه‌ام را به غباری از باد می‌سپارم. سبحانی که در روبه‌رویم ایستاده بود، چشم‌هایش را هیچ‌گونه باز نمی‌کرد و فقط به حرف‌های من گوش سپرده بود.

- حرفات تموم شد؟

چه‌قدر بی‌انصاف بود اگر بخواهد مرا به خاطر خوشی‌هایش ترک کند. حرف الآنش را به خاطر ناآگاهی‌هایش می‌بخشم. او مرا دوست ندارد و فقط کسی‌که دوستش دارد را می‌خواهد.

چه‌قدر این حرف‌هایی که در ذهن خود می‌گفتم، برایم دردناک بود. خیلی فراوان اگر بخواهم تعریف کنم.

سبحان وقتی‌که دید من حرفی نمی‌گویم، گفت:

- ببین هیما، این حرف‌هایی که می‌خوام بزنم رو توی گوشِت فرو کن!

با بغض به آن خیره شدم. انتظار پیشی از آن داشتم که حرف اصلی‌اش را در جلوی رویم بگوید. من او را می‌شناختم. به قول مهشید دخترعمویم، من یک عاشق دیوانه بودم که به قول یک ضرب المثل که می‌گفت:

- دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید، به کام من آمده بود و این ضرب المثل حکایت مرا بازگو می‌کرد. حکایت منِ دیوانه‌ای که عاشق پسرعمه خودش شده بود.

سبحان نفس عمیقی کشید و گفت:

- من وقتی‌که برم تو خودت می‌دونی که تنها می‌مونی و هیچ پشتوانه‌ای نداری. برای همین ازت می‌خوام که مثل یه دختر شجاع و دلیر از خودت در برابر دیگران محافظت کن.

به ساعت‌اش نگاهی انداخت و درحالی‌که رویش را به طرف من برمی‌گرداند، گفت:

- هیما‌، من دیگه برم. دیرم شده!

کاش می‌گفت که هیما می‌خواهم پروازم را به خاطر تو به تأخیر بیاندازم تا بلکه پیش تو باشم.

از این همه رویاپردازی دخترانه‌ام، پوزخندی در دلم زدم. من بدبخت و بیچاره، حتی نمی‌دانستم که سرنوشت سیاهم چگونه نوشته شده است؟!

برای آن‌که حال فجیعم را نفهمد، لبخند مصنوعی تحویل‌اش دادم.

- بسیارخوب، من رو کاشکی بین این همه آدم نجاتم می‌دادی؛ ولی خب تو هم چاره‌ای نداری. سلام منو به عشقت برسون!

در تمام این مدت، حرف‌های کثیف را جلوی او می‌زدم؛ اما از درون داشتم مانند آتش می‌سوختم. او چه می‌دانست که در دلم چه چیزی نهفته است.

با صدای خداحافظی‌اش به خود آمدم و نیز من هم با درد و اندوه از او خداحافظی کردم. در اتاق به شدت بسته شد و من ماندم و خودم بغضی که در گلویم بود ترکید. ای کاش فقط برای نخستین‌بار هم که شده بود حرفم را روراست با بی‌شرمی می‌گفتم. ای کاش!

چه وقت که تمام تنها شده بودم؛ اما قلبم برای او می‌تپید. حتی به خاطر او دست به شعر نوشتن شدم و گهگاهی برای او شعر می‌تراوم.

 

نفس‌هایم کم‌کم داشت به شمار می‌رفت. حجم زیادی از این رنج را تحمل کرده‌ام. خسته بودم و خسته!

 دیگر جانی برای گریه کردن نداشتم. روی تخت نشستم و دراز کشیدم. چشم‌هایم از فرط گریه می‌سوخت. گریه‌هایم خشک شده بودند. کاش می‌توانستم به روستای مادری‌ام بروم تا بلکه حال و احوالم نسبت به حال وخیم‌ام بهتر گردد. با بستن چشم‌هایم آن هم از فرط خستگی، دیگر چیزی نفهمیدم. 

***

کلافه به طرف مهشید برمی‌گردم و می‌گویم:

ـ میشه تمومش کنی؟ سبحان برای من مُرد! اون داره فعلاً توی آمریکا با عشقش خوش می‌گذرونه. به من و تو چه ربطی داره؟!

 خدا می‌داند که چگونه ظاهرم را جلوی مهشید جلوه می‌دادم تا بلکه بر من پوزخند نزند. خب حرف‌هایش درست از آب درآمده بودند و این برای من حس تمسخر شدن را داشت. مهشید را می‌شناختم، فردی بود که تا به حرفش نرسد، حرص می‌خورد؛ اما زمانی‌که حرف‌اش، حرف درستی از آب در می‌آمد بقیه را مسخره می‌کرد. انگار دیگران را با حرف‌هایش تحقیر می‌کرد. نباید از ابتدا به او اعتماد می‌کردم. خوب من او را که از ابتدا نمی‌شناختم که این دومی‌اش باشد.

 مهشید بر طبق نظریه‌ام، پوزخندی زد و گفت:

ـ دیدی همیشه من حرفام درست از آب در میاد؟

 اخم کردم. حتی اگر به او اطمینان حاصل گردانم، نباید مرا به سخره بگیرد. با کف دستم که روی قفسه‌ی سینه‌اش گذاشته بودم، او را به طرف مخالف هُل دادم و نیز با خشم گفتم:

ـ دهنتو ببند! نباید از اول اعتمادی بهت می‌کردم. قرار نیست جلوت تحقیر و مسخره بشم فهمیدی؟

  بدون آن‌که به او مهلت حرف زدن بدهم از اتاق‌اش خارج شدم و به طرف مادرم که در حال سفره پهن کردن بود، رفتم.

 

مامان تا مرا دید گفت:

ـ میشه بیای کمکم؟

 چیزی نگفتم و به طرف‌اش رفتم. مادرم همیشه باید زخم‌زبان دیگران میشد و هیچی نمی‌گفت. من حرصم می‌گرفت که نمی‌توانست در برابر عمه‌هایم خوب از خودش دفاع کند. فقط بلد بود مانند ترسوها درباره زندگی‌مان حرف بزند. نفس عمیقی کشیدم و رویم را به طرف عمه‌های فضول و غیبت‌گویم، برگشتم و مانند خودشان با طعنه گفتم:

ـ میشه بلند بشید و کمک بکنید؟ نمی‌شه که مادرم بدبخت من همه‌ش بیاد کلفتی کنه!

 عمه فرزانه با حرص برخاست و به طرف آشپزخانه به راه افتاد. عمه مریم هم پشت سر عمه فرزانه به طرف آشپزخانه به راه افتاد؛ اما عمه زری نرفت و روبه‌رویم ایستاد و با پوزخند گفت:

ـ این دور رو تو بردی؛ اما سری بعد برد، برد تو نیست!

 

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...