رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

spacer.png

 

دلنوشته: مهوار
ژانر: عاشقانه
دلنویس: کهکشان
مقدمه:
عزیز جانم، ای مهوار بی تو ‌زمانه تاریک است. نبض‌های زندگی‌ام دیگر از حرکت ایستاده ‌اند و موج چشم انتظاری آرام گرفته ‌است. من خسته، دلتنگ
با کوله‌باری، حسرت‌های خون‌آلود دلم را به جاده زده‌ام و در ژرفای این درد‌ بی درمان، زجه از جفای عشق، فریاد می‌زنم:
- ای مردم، مصدوم عشق نگردید که این درد علاجی ندارد!

ویرایش شده توسط Kahkeshan
  • 1 ماه بعد...

در میان این هیاهوی دلتنگی؛ در لابه‌لای خیالات به‌ جا مانده از تو آرزو می‌کنم قاصدک‌ها در هنگام نسیم عشق، رقص‌کنان به دورت بگردن و من باز مسـ*ـت شده از نگاه داغت جنون‌وار برای لمس دستانت اعتقاد‌ها را کنار گذاشته و آتش دوزخ را به‌جان بخرم.

شب بود و ماه در تنهاییِ بی‌انتها می‌سوخت؛ گویی آینه‌ای بود که شکست، و هر تکه‌اش در میان ستارگان گم شد. من در گوشه‌ای از جهانِ خاموش ایستاده بودم، و در میان تلاطمِ خاطرات، تصویر تو چون پرتو نوری از میان ابرها به من می‌رسید. اما این نور، نه روشنی، که داغی بود بر دل.

در شب‌های کوهستان، نسیم آرامی از دل درختان می‌گذرد و ماه، همچون آینه‌ای در دل دریاچه می‌درخشد. سنجاقک با بال‌های نرم خود در سکوت شب می‌رقصد، همچون عاشقی که در دل شب عشق را نجوا می‌کند. شب، با تمام سکوتش، پر از اشعار ناتمام است. در این لحظات، تنها نسیم و ماه می‌دانند که دل‌ها چگونه در این شب‌های تاریک، در پی هم پرواز می‌کنند.

سکوت را برگزیده‌ام، چون فریادهایم به آسمان نمی‌رسد. ماه را می‌نگرم، گویی معبودم در آن پنهان شده است، چشمانی که شب را معنا می‌بخشند، عزیز جانم، تویی. بهشت برای من در نگاه تو خلاصه می‌شود و جهنم همان فاصله‌ای‌ست که مرا از تو دور می‌کند. عشق من، اگر مرا بخوانی، سکوت من نیز فریاد خواهد شد.

دیوانگی، نام دیگر من است، وقتی زنجیرهای عقل را پاره می‌کنم و در شب مهتابی، سایه‌ها را به دنبال تو می‌گردم. فریادهای عشق، سکوت جاده‌های خاموش را می‌شکنند، اما هیچ صدایی به جز نام تو در این جنون شنیده نمی‌شود.
ماه، خسته از نگاه‌های بی‌پایان من، پناه می‌گیرد پشت ابرها، و من می‌مانم با جاده‌ای که هیچ مقصدی جز تو ندارد.
دیوانگی همین است...
بی‌قرار بودن در میان سکون شب و باور اینکه عشق، حتی در تاریکی، راه را پیدا می‌کند.

پرسه می‌زنم میان کوچه‌های خیال، جایی که هنوز رد پای تو باقی‌ست. حسرتِ لمس دستانت، در جنون بی‌پایانم ریشه دوانده است.
قرص قمر، گاهی شبیه لبخند تو می‌شود، اما من می‌دانم که فقط سرابی‌ست.
چقدر ساده، در خیالم زندگی کردم با تو...
و چقدر سخت، هر شب زیر این ماه، حقیقتِ نبودنت را نفس کشیدم.

دریا را می‌نگرم، جایی که موج‌ها رازهایی نگفته را به ساحل می‌سپارند. غروب، آسمان را به رنگ چشم‌هایت درآورده است، همان نگاه‌هایی که شبیه درخشش ماه در تاریکی‌اند.
موج‌ها می‌آیند و می‌روند، اما هیچ‌کدام نمی‌توانند تصویر تو را از ذهنم بشویند.
ساحل، خسته از تکرار قدم‌هایم، در سکوت به انتظار نشسته است.
ای ماهِ من، درخشش چشمانت، روشن‌ترین فانوس شب‌های بی‌انتهای من است.

تو که رفتی، عشقمان را رسوایی نامیدند.
شهری که شاهد بوسه‌هایمان بود، حالا مرا سنگ می‌زند. نامت را که می‌برم، زخم‌هایم دوباره دهان باز می‌کنند و من، در این ویرانه‌ی بی‌تو، تنهاتر از یک شایعه‌ام... .

بادخورک‌های کوهی دیوانه‌وار در آسمان می‌چرخند، گویی زلزله‌ای در بال‌هایشان خانه کرده است. غوغای پروازشان، سکوت کوه را می‌شکند، مثل فریاد عاشقی که جهان را به هم می‌ریزد. در دل این طوفان بال و پر، تعشق جاری‌ست؛ شوری که زمین را به لرزه می‌اندازد. من میان این آشوب، نامت را فریاد می‌زنم، شاید بادخورک‌ها پیامم را به تو برسانند.

پرده‌ی لبخندت را که کنار می‌زنم، دستانم میان فاصله‌هایت معلق می‌ماند. گل لیلیومی که برایت آورده بودم، در هوای خنثی‌ نگاهت بی‌رنگ شد. تو ایستاده‌ای، بی‌هیچ حسی، بی‌هیچ شوری و من در میان این سکوت، فرو می‌ریزم. چقدر دردناک است وقتی گلی که برای تو آورده‌ام، عطرش در مشامت نمی‌ماند.

آذرخش که از دل ابر گریخت، رگ‌های آسمان پاره شد و باران، وصیت‌نامه‌ی ابر را نوشت. جوهر دل من هم بر صفحه‌ی چشم‌هایم جاری شد. سیاه، تلخ و بی‌رحم. گوهر واژه‌هایم در مشت تو بود، اما انگار دستی که مرا می‌ساخت، قصد ویرانی داشت. حالا میان این ویرانه، فقط پژواکی مانده که نامم را از دهان تو طلب می‌کند.

من از آتش زاده شده‌ام، از جرقه‌ای که در سیاهی چشم‌هایت افتاد و جهانم را به کام شعله‌ها برد. سی*ن*ه‌ام خاکستری از کلماتی‌ست که در گلوی سوخته‌ام جا ماندند، ناتمام، خفه و غریب. دستانم را که در باد تکان می‌دهم، انگار به دنبال چیزی می‌گردند که دیگر نیست
و من، در میانه‌ی این سوختن تنها یک چیز را می‌دانم؛ که هنوز هم نامت را دوست دارم!

کهکشان در چشم‌هایم چرخ می‌خورد، مدارها از مسیر خارج می‌شوند، انگار نامت جاذبه‌ی جهان را بر هم زده است. نخل‌ها دست‌هایشان را تا آسمان دراز کرده‌اند، گویی دعا می‌کنند که این خیابان، قدم‌های مرا به سوی تو برگرداند.
در پیچ‌ و‌ تاب این خیابان بی‌انتها، مثل مسافری که نقشه‌اش را باد برده، سرگردانم!

مترسک ایستاده است، گواهی خاموش بر مزرعه‌ای که کلاغ‌ها تسخیرش کرده‌اند.
گاه و بی‌گاه، باد از شانه‌های پوسیده‌اش می‌گذرد، اما هیچ‌ک.س نیست که لرزشش را بفهمد. دل بی‌قرارش، پر از قصه‌هایی‌ست که به گوش هیچ انسانی نرسید، پر از فریادهایی که در سکوت جوانه زدند و من، در این ویرانه، شبیه او شده‌ام؛ ایستاده، تنها، میان خاطراتی که فقط مرا می‌آزارند.

دلدادگی، بازی با آتش است، ریسکی که یا می‌سوزاند یا شعله‌ای ابدی می‌شود. خیابان با چراغ‌های خاموشش نگاهم می‌کند، انگار قصه‌ی دل ساده‌لوح مرا از بر است. قدم‌هایم روی آسفالت داغ، رد اشتیاقی را حک می‌کنند که شاید هیچ‌وقت به مقصد نرسد. من، میان این رفتن و نرسیدن، درگیر قم*ار عاشقانه‌ای هستم که همیشه بازنده‌اش منم.

آوای باد در گوش قاصدک می‌پیچد، رازی را که از دلم برداشته، آرام در گوش زمین زمزمه می‌کند. شبنم بر لب برگ‌ها می‌لغزد، مثل اشکی که بی‌اجازه از پلک‌هایم چکید و گم شد.
دستم را در هوای سحر تکان می‌دهم، شاید نسیمی بیاید و بوی تو را از جایی دور بیاورد
و من، در این سکوت، میان آواهای گمشده و قاصدک‌های بی‌خبر، هنوز به تو فکر می‌کنم.

در میان گردباد روزهای بی‌پناهی، به آسمان چشمانت پناه آوردم.  جایی که خلوت‌ترین گوشه‌ی دنیا بود، جایی که طوفان‌ها به نجوا بدل می‌شدند،
و عشق، آرام‌ترین آغوش زمین بود.

گنجشک‌ها روی درخت نارنج می‌خوانند، اما تو نیستی که بشنوی. ابر بارانی آرام می‌بارد، مثل دلتنگی که بی‌اجازه سرریز می‌شود. هوای بهاری بوی تو را دارد، اما حضورت مثل شکوفه‌ای نارس جا ماند. رهگذران می‌آیند و می‌روند، اما هیچ‌کس شبیه تو نیست و من هنوز میان آواز گنجشک‌ها، اسمت را آهسته زمزمه می‌کنم...  . 

دیوان حافظ را ورق می‌زنم، هر شعرش بوی عشق می‌دهد، بوی تو. لبخندت هنوز در گوشه‌ی ذهنم روشن است، مثل غزلی که هرگز کهنه نمی‌شود. کلمات، عطر تو را دارند، اما هیچ شعری طعم آغوش تو را ندارد. باد می‌آید، ورق‌ها می‌رقصند، انگار خود حافظ هم دلش گرفته‌است. و من میان بیت‌های ناتمام، آرام زمزمه می‌کنم: رفتی و ندیدی این دیوانه بعد از تو چه شد! 

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • اضافه کردن...