bano.z ارسال شده در دیروز در 10:07 AM اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 10:07 AM (ویرایش شده) به نام خالق حق نام داستان : راز یک قتل نویسنده: banoo.z ژانر : جنایی خلاصه : داستان پرونده قتلی که توسط سرگرد موسوی پیگیری میشه و در مورد قتل مشکوک زنی جوان به اسم بهار نوروزی است ...... مقدمه «مَنْ کَانَ مَقْصَدُهُ الْحَقَّ أَدْرَکَهُ وَ لَوْ کَانَ کَثِیرَ اللَّبْس»؛[4] هر کس در جستوجوی حق باشد آنرا درخواهد یافت، هر چند حقیقت بسیار پوشیده باشد؛ هیچ کس جنایت کار به دنیا نمیاد ، این انتخاب های درست و غلط هر انسانی هست که اون رو تبدیل به قهرمان یا یک شخصیت شرور و قاتل می کنه ، و بعضی وقت ها انتخاب های غلط حتی باعث میشه به خودمون و نزدیک ترین افراد زندگیمون شدید ترین صدمات رو وارد کنیم . ویرایش شده 22 ساعت قبل توسط bano.z 1 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3967-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%B1%D8%A7%D8%B2-%DB%8C%DA%A9-%D9%82%D8%AA%D9%84-banooz-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/ به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
bano.z ارسال شده در دیروز در 01:09 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 01:09 PM پارت یک پرونده رو جلوی روم باز کردم ، مقتول خانوم بیست و هفت ساله ای بود که به طرز مشکوکی شب گذشته به قتل رسیده بود. چون اثری از ضرب و شتم و اسیب دیدگی ظاهری نبود همسر خانوم ، در تماس به ارژانس گزارش ایست قلبی داده بود . ولی بعد مشکوک شدن ، اورژانس و کالبد شکافی معلوم شد، زن جوان مسموم شده و درواقع به قتل رسیده. از وقتی که گزارش کالبد شکافی به دستم رسید ، دستور دادم ، همسر خانوم رو برای توضیحات به کلانتری بیارن ، یک ساعتی گذشته بود که ، درب به صدا در امد . با صدای رسا گفتم : بیا تو . سرباز احمدی داخل شد و پا جفت کرد و گفت : قربان ، اقای اسدی همسر مقتول بهار نوروزی رو اوردم ، بفرستمش داخل؟ سری تکون دادم و احمدی بیرون رفت و چند دقیقه بعد اقای اسدی با چهره ای اشفته و نزار داخل شد . رو به احمدی گفتم : بیرون منتظر باش . پا جفت کرد و گفت : چشم قربان . از اقای اسدی در خواست کردم بشینه ، و لیوان ابی دستش دادم و تو تمام مدت تمامی حرکاتش رو زیر نظر گرفتم . بعد از تشکر کمی از اب خورد و گفت : جناب سرگرد ، چه اتفاقی افتاده ،جنازه بهار رو بهم تحویل ندادن ، به من گفتن شما برام توضیح میدین . چشم هاش اشفته و گیج بود ، ولی لحنش اونقدرها هم مثل یک ادم غمگین، که تازه زن جوانش رو از دست داده نبود ، کمی استرس داشت و دستاش رو بهم میمالید . نفس عمیقی کشیدم و گفتم : بهتون تسلیت میگم جناب اسدی ، میدونم شرایط سخته ، ولی تو گزارش که از پزشکی قانونی به دستم رسیده ، متاسفانه همسرتون مسموم شده و به قتل رسیده . مردمک چشمش دودو میزد و با تته پته می گفت : ق...قتل ...ب ...بهار . 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3967-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%B1%D8%A7%D8%B2-%DB%8C%DA%A9-%D9%82%D8%AA%D9%84-banooz-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-15944 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
bano.z ارسال شده در 23 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 23 ساعت قبل پارت دوم به گریه افتاد با دو تا دستش جلوی صورتش رو گرفت ، نبود حلقه تو دستش بد جور به چشمم اومد . دوباره لیوان رو بلند کردم و سمتش گرفتم و دستمال کاغذی رو هم جلوش گذاشتم . با لحن اروم و تسلی بخشی گفتم : خدا بهتون صبر بده ، چند وقت از ازدواجتون با مرحوم میگذره؟ اسدی ، دستمالی برداشت و بعد نوشیدن کمی از اب گفت : تقریبا سه ساله ، جناب سرگرد بهار ازارش به مورچه هم نمیرسید ، اخه کار کی میتونه باشه . با لحن مصمم گفتم : بهتون قول میدم کار هر کس که باشه ، پیداش می کنیم ، فقط به راهنمایی شما نیاز داریم. سری تکون داد و گفت : امیدوارم ، چه کاری از دستم برمیاد؟ تو چشم هاش نگاه کردم و گفتم : این چند وقت اخیر همسرتون با کسی مشاجره ، یا خصومت و دلخوری نداشتن ؟ کمی مکث کرد و بعد چند بار دهنش باز و بسته شد ، انگار از به زبان اوردن چیزی شک داشت ، در نهایت گفت : جناب سرگرد بهار ، ادم اروم و مهربونی بود ، بهتون گفتم ازارش به مورچه هم نمیرسید ، تا جایی که من خبر دارم ، نه با کسی مشکلی نداشت. تو تمام مدتی که کلمات رو به زبون میاورد از نگاه کردن به من اجتناب می کرد ، کاملا معلوم بود چیزی رو پنهان می کنه. سری به نشانه تایید تکون دادم و گفتم : این چند وقت رفت و امد مشکوکی نداشت ، چیزی رو پنهان نمی کرد؟ به چشم هام نگاه کردو گفت : نه جناب سرگرد ، همسر من خیلی اهل تنها بیرون رفتن نبود ، بیش تر وقتش رو تو خونه میگذروند . ابرویی بالا انداختم و گفتم : صحیح ، دیشب جای خاصی نرفتید؟ نفسش مضطربی کشید و با پاش رو زمین ضرب گرفت و گفت : دیشب تولد دختر خالش بود ، اونجا دعوت بودیم ، بعد از شام برگشتیم خونه . نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3967-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%B1%D8%A7%D8%B2-%DB%8C%DA%A9-%D9%82%D8%AA%D9%84-banooz-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-15951 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.