رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

بسمه تعالی

نام اثر: نیمه زنده

ژانر: معمایی، علمی تخیلی، ترسناک

خلاصه:

داستان سفری طولانی که هدفش بازیابی و بقا بود. من رفته بودم که تحلیل کنم؛ بازیابی کنم و زندگی ببخشم. نامش را قسمت نمی‌گذارم، تقدیر هم نمی‌تواند باشد. شاید نیرویی پنهان و ناشناخته من را به آن محل کشاند. نیرویی که مرا صدا می‌زد، نیرویی که کمک می‌خواست. من نه ناجی بودم، نه قهرمان. من یک زن در میانه‌ی تاریکی بودم. تاریکی که زندگیم را احاطه کرده بود؛ تا فرار را برقرار ترجیح بدهم. فراری که هزینه‌اش سقوط بود؛ فرار از تاریکی و سقوط به اعماق خلأ، جایی فراتر از تاریکی، جایی که نفس کشیدن هم هزینه دارد.

 

 

ویرایش شده توسط Mahsa
  • Mahsa عنوان را به رمان نیمه زنده | MAHSA کاربر انجمن نودهشتیا تغییر داد

مقدمه

کرانه‌ی تاریکی در گستره‌ای بی‌انتها دخترک را احاطه کرده بود. از میان ل*ب‌هایش صداهایی ناشناس و بی‌معنی در دل کوهستان منعکس می‌شد. ترکیب جیغ و ترس، فریاد و درخواست کمک در پژواک صدایش نهفته بود و می‌دوید. کلمات گریخته بودند و جملات در پس ذهنش خاک‌ می‌خوردند. تاریکی کوهستان آن شب میزبان سایه‌ها بود و سپیدی بلند پیرهنش ترکیبی متضاد با سایه‌های وحشت داشت. چپ و راست، پشت‌سر و پیش‌رو، همه جا حضورشان حس می‌شد. و بالاخره حمله‌ور شدند و تنش میزبان زخمی‌های کشنده‌ای شد که از میانشان قطرات مرگ می‌تراوید.

***

(مکان‌ آزمایشگاه در این اثر خیالی و ساخته‌ی ذهن نویسنده است)

گنبد آسمان، آرام آرام بزم و رقصی با سرخی غروب و کبودی پنبه‌های بارور برپا کرده بود. تلفیق اتمام روز و شروع باران شبیه ذهنم مغشوش می‌نمود. رعد اولین صاعقه‌ی سپیدش را بر پیکر کوهستان کوبید. پر سروصدا و ترسناک.

صدای ضبط، آهنگ ملایم و باران و فضای آرام کوهستان برای همسفران عاشق‌پیشه‌ی همراهم، فضای احساسی ایجاده کرده بود. شیشه‌ی ماشین کوهستان پیما را پایین کشیدم. دست‌های درهم گره خورده‌ی سعید و فرانک در پیش چشمانم حسی شبیه سربار بودن را در وجودم به غلیان انداخت. گستره‌ی سبز تپه‌ها‌ی پیوسته در پشت لنز دوربینم طراوت بهار داشت، اما قلب و عقل من در میان تاریکی وجودم و تصمیم جدایی درهم می‌لولیدند.

تصمیمی که به تنهایی گرفته بودم.

یک شات دیگر؛ صدای شاتر و ریزش دانه‌های باران درهم آمیخت. نگاه مشکینم محو تپه‌ی پر از گل و سبزیه روبه‌رویم بود که صدای خنده‌ی نرم و ریز فرانک دوباره بر حس سرخوردگیم دامن زد. روی صندلی جابه‌جا شدم؛ انگشتان ظریف و کشیده‌ام دوباره بر روی شاتر لغزید و تصویر رعد سپید که در فاصله‌ای نسبتاً دور میهمان کوهستان شد را ثبت کرد. باد سرد در قاب پنجره‌ی ماشین خاکی رنگمان پیچید و طره‌ای بلند و مواج از موهای به رنگ خرمایم را به بازی گرفت.

رشته‌های رقصان در دست باد را از صورت گندمگونم کنار زدم و تصویر دیگری از کوهستان نیمه‌برفی ثبت کردم. مقصدمان نزدیک همان کوه بود، محلی برای بازیابی گونه‌‌ای روبه انقراض از سمندر‌ کوهستان آسیایی.

و شاید یک بهانه‌ی کاری برای دور شدن از زندگی که در تاریکی خیانت و جدایی دست‌وپا می‌زد. فرانک می‌گفت توهم است، شکاک و بددلی را از قلبم دور کنم و با مهراب حرف بزنم.

پوست خشکی از لب‌های برجسته‌ام کندم و از به یادآوردن خاطره‌ی تلخ روزی که مهراب و دختر ناشناسی را در کافه‌ای نزدیک محل کارش دیدم، ابروهای مشکین و پرم را درهم کشیدم.

جاده‌ی خاکی رفته‌رفته به گل تبدیل می‌شد و راه روبه اتمام بود. زمانی که بینی کوچک و کمی گوشتی‌ام از سرمای هوا یخ زده و بی حس شد شیشه را بالا کشیدم.

گویا طبیعت کوهستان با راه نیمه رفته‌مان سر سازش نداشت. جی‌پی‌اس ماشین یک کیلومتر راه را نشان می‌داد. همان ایستگاه آزمایش جانورانی که کسی برای رها شدنش دلیل نداشت.

ایستگاهی با یک دهه قدمت که تاکنون نتوانسته بود مسافرانی ساکن برای چند ماه متوالی داشته باشد. وقتی نام ایستگاه بازیابی غرب را شنیدم به نظرم فرصت خوبی آمد تا کمی فاصله بگیرم. این ایستگاه برای من نه فقط کار، بلکه حکم پناهگاهی را دارد که از همه چیز به آن فرار کنم.

جاده کم‌کم به‌نظرم بسیار لغزنده می‌آمد. طوری‌که لاستیک‌های آجدار کوهستان پیما نیز نمی‌توانست جلوی سر خوردن ماشین را روی گل بگیرد. نگرانی آرام بر چهره‌هایمان خزید، اگر به آزمایشگاه نمی‌رسیدیم باید شب را در ماشین سر می‌کردیم. شاید برای یک جانورشناس خوابیدن در ماشین میان کوهستان سرد امری طبیعی باشد، اما نادیده گرفتن خطر با عقل جور درنمی‌آمد.

صدای آرام فرانک نگاهم را از طبیعت گرفت و بر نگرانیم دامن زد:

‌- سعید، چرا نمی‌رسیم؟ بارون داره شدید میشه.

هنوز دقیقه‌ای از سخن فرانک نگذشته بود. هوای گرگ‌ومیش روبه خاموشی می‌رفت و حتی مهتاب زیر ابرها پنهان بود که در کمال ناباوری ساختمان آزمایشگاه پیش رویمان در پشت یک تپه‌ی کوچک و فاصله‌‌ای نسبتاً نزدیک پدیدار شد. ماشین با سرعت بسیار پایین و سرخوردن‌های مداوم بالاخره خود و ما را سالم به ساختمان رساند.

با ورود ماشین به محوطه‌ی آزمایشگاهی که درست در پایه‌ی کوهستان بنا شده بود قلبم آرام گرفت.

 

باد سرد قطرات باران را با ضرب بر سر و صورتمان می‌کوفت و دیدن نمای سفید رنگ آزمایشگاه را برایمان دشوار کرده بود. فروردین در نظرم، همیشه زیبایی‌هایش را در دل غرش‌های آسمان می‌نهاد. در دل برگ‌های ظریف سبز و تصویر شکوفه‌های کوچک بهاری که حس زندگی داشت.

فروردین همیشه برایم شبیه مهراب بود. همان حس شیرین باهم بودن، همان طراوت، همان لطافت... .

همیشه از خود می‌پرسم، چه چیز کم داشت؟ مگر نه اینکه بهار زندگیش بودم؟ عشق بینمان چگونه آلوده به خیانت شد؟

با همین افکار از درب ورودی، وارد سالن آزمایشگاه شدم و نگاه خسته‌ام اطراف را کاوید.

فضای تاریک آزمایشگاه همزمان با صاعقه روشن و خاموش می‌شد.‌ در نگاه اول تار‌ عنکبوت‌هایی به چشمم آمدند که سرتاسر سقف سالن را فرا گرفته بودند. لبم را از داخل به دندان کشیدم. چیز‌های جالبی در مورد این آزمایشگاه نشنیده بودم و این فضای سنگین، برایم دلهره‌آور بود.

امید، یکی از همکاران دوران دانشجویی‌ام بود که برای اولین بار چند سال پیش برای تفتیش یک گونه‌ی نادر جانوری به این منطقه اعزام شده بود.

او می‌گفت از روستاییان شنیده که به هیچ عنوان وارد محوطه‌ی یتیم‌خانه‌ای که چند کیلومتری با آزمایشگاه فاصله داشت نشوید. می‌گفت یتیم‌خانه در تسخیر ارواح است و حتی گاهی صدای ناله‌‌های کودکانه از آن مکان شنیده می‌شود. پوزخندی ناخودآگاه از این خرافات بی سروته بر لبم نشست و هم‌زمان با روشن شدن موتور‌برق بزرگی که سعید به راهش انداخته بود لاین‌های نوری خاک‌گرفته‌ی سقف نیز روشن شدند.

فَرانَک با روشن شدن چراغ‌ها همچون دخترکان کوچک بالا و پایین پرید و جیغ‌جیغ‌ کنان گفت:

‌- خداروشکر، روشن شد سعید بیا تو.

در نگاه اول به نظرم آزمایشگاه مجهزی آمد. کمی کوچک‌تر از آزمایشگاه تهران بود، اما کارمان را پیش می‌برد.

‌- خیلی سخت روشن شد. فکر کنم نصف دستگاه‌ها از کار افتادن.

صدای مردانه‌ی سعید بود که در فضای نیمه خالی سالن پژواک کرد و سپس قامت بلندش در قاب در ورودی پدیدار شد.

فرانک با سرخوشی اطراف را می‌کاوید. ذوق‌زده به سمت میز آزمایشگاهی میانه‌ی سالن یک‌دست سفید، پوشیده از خاک رفت. همزمان با کنکاش دستگاه‌ها و شلنگ‌های فنر مانند‌ی که به آن‌ها متصل بود گفت:

‌- چقدر خفنه، فکر کنم یه چند سالی میشه کسی اینجا نبوده.

لبه‌ی پالتوی بلند مشکی‌رنگم را بهم نزدیک کردم. تق‌تق کفش‌های مشکی‌رنگ پاشنه کوتاهم بر روی سرامیک‌های سفید با صدای بلند موتور برق که از محوطه‌ی بیرون سالن می‌آمد هم‌نجوا شد.

کنار میز ایستادم. ذره‌ای از شورونشاط فرانک را در وجود خود حس نمی‌کردم؛ تنها به نشانه‌ی رضایت لبخند محوی زدم و انگشتم را بر روی سرامیک سفید‌رنگ، میز بزرگ میانه‌ی آزمایشگاه کشیدم. رد انگشتم بر روی میز برجا ماند. چقدر دلم می‌خواست کسی دل غبار گرفته‌ام را این‌چنین خاک‌روبی کند.

با صدای آرام زمزمه کردم:

‌- باید اینجا رو تمیز کنیم.

صدا‌ی آمیخته با خنده‌ی سعید، دوباره در کل سالن اکو شد. شاید به خاطر تن صدای بلندش بود که صدا را این‌طور بازپخش می‌کرد.

‌- سارا خانوم بالاخره شروع به حرف زدن کرد. به والله یادمون رفته بود صدات چطوره.

اخم کم‌رنگی بر پیشانیم نشست و انگشت خاک‌گرفته‌ام را روی انگشت دیگرم لغزاندم تا پاک شود.

‌- اذیتش نکن دوستمو، به جای این حرف‌ها برو از پشت ماشین کنسرو‌ها رو بیار که دلم داره ضعف میره.

سعید حق داشت، از تهران تا خود اینجا را در سکوت بودم. بیشتر افکارم حول‌محور مهراب می‌گشت و با هر مرور سوالات، جوابی برایشان پیدا نمی‌کردم.

چشم‌های سنگین شده برای خوابم را یک‌بار باز و بسته کرده و خطاب به سعید گفتم:

‌- سربه‌سرم نزار توروخدا، حوصله ندارم.

صدای خنده‌ی سعید سوهان روحم شد و پشت چشمی برایش نازک کردم. حق داشت، او که نمی‌دانست بین من و مهراب چه گذشته که این‌گونه در وجود خودم مچاله شده‌ام. بر روی صندلی چرخدار پشت میز نشستم و ترجیح دادم سکوت کنم. حوصله‌ای برای شوخی و خنده نداشتم.

شاید سعید نیز چشم و ابرو آمدن فرانک را دید که دیگر پی حرف را نگرفت و برای آوردن کنسرو‌ها سالن را ترک کرد. فَرانَک با لبخند مدام سالن را بالا و پایین می‌کرد. شیشه‌های استوانه‌ای شکل زیر انگشتان تپلش زیرورو می‌شدند. چه زود تمیزکاری را شروع کرده بود. شیشه‌های خاکی آزمایشگاهی روی میز‌های سفیدرنگ که دورتادور سالن را اشغال کرده بودند را مرتب می‌کرد و سامان می‌داد. صدایش رشته‌ی افکارم را پاره کرد:

‌- چند روزه می‌پرسه که چرا حالت خوب نیست و بی‌حوصله‌ای، بیشتر از این نمی‌تونم ازش مخفی کنم. چرا نمی‌زاری بهش بگم با مهراب حرف بزنه؟ هر چی باشه اون دوتا زبون هم دیگه رو بهتر می‌فهمن.

با کلافگی پیشانیم را میان انگشتانم فشردم. دندان‌هایم ناخودآگاه از حرص روی هم فشار می‌آوردند. بغضم را قورت دادم و با صدایی که یأس و ناامیدی درونش بیداد می‌کرد، لب زدم:

‌- آخرش که چی؟ چیزی که دیدم کاملاً واضح بود فرانک. مهراب بهم خیانت می‌کنه. طلاق بهترین راهه.

گوشه‌ی لب‌هایم به پایین کشیده شد و چیزی گرم درون چشمم جوشید.

‌- دستشون تو دست هم بود. خودت می‌دونی مهراب واسه هر کی از راه برسه احساسات خرج نمی‌کنه. من لبخندشو دیدم، یه احساس قوی بینشون بود، من حسش کردم.

قطره اشکی که از گوشه‌ی چشم فرانک پایین چکید از نگاهم دور نماند. کف دستان یخ کرده‌ام را با کلافگی بر روی صورتم کشیدم.‌ نه، نباید اشک می‌ریختم. مگر نه اینکه من به تنهایی عادت داشتم؟ حال هم اوضاع تفاوت آن‌چنانی نداشت. فکر می‌کنم هیچ‌وقت احساسی درکار نبوده. من به این حذف شدن‌ها عادت داشتم.

منی که در پانزده سالگی پدرم ترکم کرد و در بیست‌وپنج سالگی خدا مادرم را پیش خود برد. و من تبدیل به یک زن قوی شدم. زنی که حالا در سن سی سالگی، آن‌قدر قوی هستم که خیانت مهراب را نیز دوام خواهم آورد.

اصلاً من کجا و عشق کجا؟ من همین جانوران بی‌زبان را به عشق و عاشقی ترجیح می‌دهم. تصمیمم جدی‌ست، از حالا تمام تفکراتم، احساساتم و حتی زمانم مختص به حیوانات است. لااقل خیالم راحت است که خیانت نمی‌بینم.

با بی‌حوصلگی نگاه از تیله‌های عسلی رنگ فرانک گرفتم. لب‌های باریک قرمز رنگش برای صدا زدنم باز شد، اما نمی‌دانم چه حس کرد که بیخیالم شد. شاید فهمید اگر بیش از این حرف بزنم پیش سعید هم رسوا خواهم شد که دیگر پا پیچم نشد.

کیسه خوابی که سعید به تازگی به داخل سالن آزمایشگاه آورده بود را برداشتم و بی هیچ حرف اضافه‌ای در گوشه‌ای از سالن درون کیسه‌ی خواب دراز کشیدم. با اینکه گرسنگی و ضعف جسمم را تضعیف کرده بود و دل و روده‌ام را درهم می‌پیچاند، اما ترجیح دادم قبل از خوردن غذا کمی استراحت کنم. خستگی راه دور و سفر آن هم با ماشین، علاوه بر خستگی روح، جسمم را نیز ضعیف کرده بود.

به‌قدری ضعف داشتم که حتی توجهی به خشکی لب‌هایم نکردم و جسم بی‌جانم میزبان خوابی آشفته و ناآرام شد.

***

«دو روز بعد»

نفس‌نفس زنان آخرین کیسه‌ی زباله را از داخل اتاق خواب خارج کردم و در گوشه‌ی سالن چهل متری آزمایشگاه بر روی زمین گذاشتم.

بالاخره بعد از دو روز کار، آزمایشگاه قابل استفاده شده بود. دیگر خبری از تار‌های عنکبوت و گردو‌خاک نبود. سرامیک سفید‌رنگ زمین از تمیزی نور را باز می‌تاباند و شیشه‌های آزمایشگاهی اینک شفاف و تمیز بر روی میز بزرگ میان سالن جلوه‌ای از تمیزی را به نمایش درآورده بودند.

کف دستم را بر روی پهلویم فشردم تا کمی از دردش بکاهم. عرق پیشانیم را با پشت دست پاک کردم.

‌- کار اتاق‌ها تموم شد، روتختی‌ها رو هم پهن کردم.

در نگاه و لبخند فرانک حس ترحم و دلسوزی را حس می‌کردم. ترحم برانگیز هم بودم. زنی افسرده، شکست‌خورده، تنها، هر کسی هم بود دلش به رحم می‌آمد.

‌- خسته نباشی قندک. کار سالن و حیاط هم تمومه. فقط سعید باید بیاد اشغال‌هایی که از کف سالن و اتاق‌ها جمع کردیمو ببره.

سرم را آرام تکان دادم. بر روی صندلی چرخدار نسشته بودم و همزمان با فکر به دو روز گذشته و مهرابی که از او بی‌خبر بودم گوجه خورد کردن فرانک را نگاه می‌کردم.

شاید بیش از حد فکر می‌کردم، می‌دانستم که باید کلید احساسم را خاموش و عقلم را بکار بیاندازم، اما به زمان نیاز داشتم. زمانی برای هضم و فروکش کردن احساسم. فرانک همزمان با تکان دادن دم موشی‌های مشکی رنگ کوتاهش آشپزی می‌کرد.

دلم تغییر می‌خواست، شاید اولینش کوتاه کردن موهایی باشد که مهراب عاشقشان بود. من احمق چرا برای دل او زجر نگهداری از این موهای بلند را به جان می‌خریدم؟ دلم می‌خواست تمامشان را به جرم دوست داشته شدن توسط مهراب اعدام کنم و در کوتاه‌ترین حالت ممکن بتراشم.

از پشت‌سر بلندای قامت فَرانَک را می‌نگریستم. فرانک درست نقطه‌ی مقابل من بود. عاشق غذا، پر انرژی، شاد، زیبا. اما من حس می‌کردم با کوچک‌ترین تلنگر خواهم شکست، حتی این اواخر برخلاف نظر همه خود را زشت می‌بینم.

فَرانَک گوشه‌ی سمت راست آزمایشگاه را به آشپزخانه‌ای کوچک تبدیل کرده بود و با آن هیکل توپر شبیه زنان حامله مدام درونش آشپزی می‌کرد و به فکر رفع گرسنگیش بود.

‌- کمرم خیلی درد می‌کنه. به نظرم امروزو استراحت کنیم. فردا هم روز خداست دیگه.‌

فرانک در حالی‌که قطه‌ای از خیارشور را می‌جوید با همان دهان پر گفت:

‌- آره بابا، اون سمندرای بد‌ترکیب یه روز بیشتر صبر کنن، چه مشکلی داره؟

نمی‌دانستم به حرفش بخندم یا اخم کنم. چطور دلش می‌آمد به آن جانوران کوچک روبه انقراض توهین کند؟ سرم را با تأسف برایش تکان دادم و لبم را روی هم فشردم.

منی که تا قبل از این هم میانه‌ی خوبی با غذا نداشتم، با اتفاقات اخیر در عین حال که مدام از گشنگی ریسه می‌رفتم، اما حتی توان نگاه کردن به غذا را نداشتم و دل روده‌ام درهم می‌پیچید.

‌- اون جونور‌های بدترکیب که میگی یکی از ناب‌ترین گونه‌های خودشون محسوب میشن، نابغه.

با خنده تکه‌ای از کالباس را در حین خرد کردن درون دهانش گذاشت و با دهن کجی گفت:

‌- من که فقط به خاطر تو اومدم، وگرنه که اصلاً از اون جونور زشت خوشم نمیاد. کار ما رو ببین توروخدا، چهارصد کیلومتر راه کوبیدیم تا اینجا اومدیم، واسه خاطر پیدا کردن مارمولک.

دیگر توان جدی بودن نداشتم، حتی در سخت‌ترین شرایط هم مرا می‌خنداند. واقعا هم سخنش راست بود، اگر کسی می‌فهمید برای پیدا کردن سمندر چهارصد کیلومتر راه آمده‌ایم، قطعاً به عقلمان شک می‌کرد.

‌- عجیباً غریبا، سارا خانوم داره می‌خنده. چه پدیده‌ی نادر و کمیابی.

صدای سعید بود که بیل به دست در قاب درب ظاهر شده بود. به نظر کار باغچه‌ی کوچک، در محوطه‌ی حیاط آزمایشگاه را تمام کرده بود.

 لبم را از داخل گاز گرفتم که خودم را کنترل کنم.

‌- سعید می‌کشمتا، انقد به من گیر نده.

صدای خنده‌ی هر دو که بلند شد با لذت به دوستانم نگاه کردم. اینان چه گناهی داشتند که باید بداخلاقیم را تحمل می‌کردند؟ متهم اصلی کس دیگری بود، نه این دو نفر که فقط به خاطر تنها نماندن من راهی این سفر شده بودند.

سعید با همان چهره‌ی خندان بیل را پشت در فلزی و شیشه‌ای قهوه‌ای رنگ آزمایشگاه گذاشت و وارد سالن شد.

صدای خنده‌هایشان کم‌کم فروکش کرد.

فرانک ساندویچ‌ها را بر روی میز غذاخوری فلزی گوشه‌ی سالن گذاشت و همزمان گفت:

‌- بچه‌ها بیاین که خیلی گشنمه.

پشت چشمی برایش نازک کردم و با همان کمردرد مضحک از پشت میز آزمایشگاه برخاستم.

‌- آخی بمیرم برات، تو که در حین درست کردنشون به اندازه‌ی یه ساندویچ کامل کالباس و خیارشور خوردی. بازم گشنته؟

دوباره هردو خندیدند و سعید با عشق به فرانک که ساندویچش را با ولع گاز میزد نگاه کرد.

چه قدر عالی که حداقل عشق میان این‌ دونفر واقعی‌ست. با بی میلی کنارشان نشستم و نگاهم به ساندویچ کالباس خشک شد. تکه‌های خیارشور که از گوشه‌ی ساندویچ بیرون زده بود برایم دهن کجی می‌کرد.

اگر میشد از زیر خوردنش شانه خالی می‌کردم، اما دو روز بود که درست غذا نخورده بودم و دیگر حتی برای سرپا ایستادن هم توان نداشتم. با بی‌میلی ساندویچ را برداشتم، اما به محض گاز زدن بوی تند خیارشور در دهانم پیچید و حس کردم تمام محتویات معده‌ام در حال جوشیدن است.

نمی‌خواستم غذا خوردن سعید و فرانک را زهرمارشان کنم، اما دیگر چاره‌ای نبود. ساندویچ را روی میز کوبیدم و با دو از سالن خارج شدم.

درون محوطه‌ی آزمایشگاه، روی موزائیک‌های سرد کنار باغچه نشستم و خیارشور‌ها را از دهانم بیرون ریختم.

چیزی برای بالا آوردن در معده‌ام نبود. صدای نگران سعید و فرانک از پشت سرم می‌آمد و من چقدر خود را شرمنده می‌دیدم که حتی توان سر بلند کردن نداشتم. از بچگی عادتم بود، به محض اینکه کمی فشار روحی تحمل می‌کردم معده‌ام ناراحت میشد.

‌- سارا خوبی؟ قربونت برم چرا آخه این‌طور می‌کنی با خودت؟

آب درون بطری که سعید به دستم داده بود را بر صورتم زدم و با همان حال نزار لب زدم:

‌- من خوبم، شما برید غذاتونو بخورید، طبق معمول معده‌ام ناراحته.

سعید اخم داشت. می‌دانستم به دنبال دلیل حال خرابم است، اما نباید می‌فهمید. چون مطمئن بودم ماجرا را به مهراب خواهد گفت و این به نظرم فعلاً کار درستی نبود.

برای مهراب نقشه‌ها داشتم. می‌خواستم خیانتش را در حضور خودش به صورتش بکوبم نه اینکه از سعید بشنود. و هنوز فرصت را مناسب این کار نمی‌دیدم. به‌سختی لبم را به لبخند آذین کردم که باور کنند حالم خوب است. از روی موزائیک‌ها برخاستم و سعید دستم را گرفت تا برای برگشتن به داخل آزمایشگاه کمکم کند. شرمندگی و حس ندامتم به قدری شدید بود که بغض کرده بودم.

‌- سعید ببرش تو اتاق، یکم استراحت کنه بهتر میشه.

حال بدنم هم از سرما به خود می‌لرزید و حس سرگیجه داشتم.

با کمک سعید روی تخت فلزی تک‌نفره دراز کشیدم. چشم‌هایم را روی هم گذاشته بودم که حس کردم پتوی کلفتی روی بدن لرزانم کشیده شد. از احساسات و توجه برادرانه‌ی سعید بغض کردم و ترجیح دادم چشمانم را بسته نگه دارم.

‌- نمی‌خوای بگی چی شده؟ مهرابم دیدم، اونم حال خوبی نداشت. چتونه شماها؟

سکوت کردم. چه می‌گفتم؟ از خیانت رفیقش حرف می‌زدم تا توجیه کند. با ورود فَرانَک، فشارسنج به دست به داخل اتاق شش متری تاریک، خدارا شکر کردم که سعید دیگر حرفی نخواهد زد.

فشار هوا را دور بازویم از روی بادی مشکی‌رنگ چسبان حس کردم.

‌- قربونت برم چطور سرپایی تو؟ فشارت روی هفته.

و منی که برای بار سوم در چند روز اخیر سوزش سوزن سرم را روی دستم حس کردم و هنوز دقیقه‌ای از این حس نگذشته بود که ضعف چشمانم را ربود و به خواب رفتم.

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • اضافه کردن...