رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

مرد با آرامش پاسخ داد:

- من از ایل بغل دستی اومدم. خبری مهم دارم.

چه خبر تو خبری شده است امروز، بگو ببینم چه خبری آورده‌ای!

- این نامه برای خان مهتاب است. نامه‌ای از سوی خان ایل ماست. خبری در مورد تهدیدهایی که ممکن است در آینده ایل شما را تحت تأثیر قرار دهد. باید هرچه سریع‌تر به این موضوع رسیدگی کنید. 

مهتاب به آرامی دستش را به سمت نامه کشید و آن را از دست مرد گرفت. مرد به شدت مراقب حرکاتش بود و وقتی نامه در دستان مهتاب قرار گرفت، با صدای پایین و بی‌احساس گفت:

- خان، ما قصد داریم به شما کمک کنیم. تهدیدهایی از سوی ایل‌های دیگر در پیش است و این نامه برای شماست. لطفاً این موضوع را جدی بگیرید.

مهتاب نگاهی به مرد انداخت و در دل شب، صدای خنده‌ای بلند از درون سینه‌اش برخاست. قهقهه‌ای که ناگهان از گلو بیرون آمد، قطعاً برای مرد ناخواسته و عجیب بود.

- کمک؟! کمک؟! چخبر شده؟ همه به یک‌باره قصد کمک به ما دارند؟! چرا زمانی که پدرم زنده بود، کسی قصد کمک و خیرخواهی نداشت؟ چرا وقتی او در قدرت بود، هیچ‌کسی حتی به فکر همکاری و پشت‌هم‌ایستادن نبود؟!

مهتاب، که از این مسأله به شدت برآشفته شده بود، نامه را در دست فشرد و در میان دود و مه شب، نگاهی طوفانی به مرد انداخت. او همچنان در دل خود عصبانیت و تردیدهای زیادی احساس می‌کرد. مرد، که از برخورد ناگهانی مهتاب غافلگیر شده بود، فقط سری تکان داد و بی‌صدا منتظر ماند. مهتاب از جایش بلند شد و با صدای محکم و سرد گفت:

- باشه، من نامه رو می‌گیرم. اما اگر کسی دوباره بخواد از این ایل چیزی بخواد یا حتی وارد زمین‌های ما بشه، جوابش با من خواهد بود.

سپس بدون هیچ حرف اضافه‌ای، به طرف چادرش برگشت. در این لحظه، مهتاب تمام احساسات و افکارش را جمع کرد. او از همان ابتدای حکمرانی‌اش متوجه شده بود که در این راه باید محکم و بی‌رحم باشد. افراد بیرونی هرگز در کارهای داخلی ایل دخالت نخواهند کرد و این تصمیم، بی‌تردید از آن لحظه به بعد توسط خود مهتاب و تیمش اتخاذ می‌شد. مهتاب وارد چادرش شد و نامه را روی میز چوبی خود انداخت. آتش هیزم‌ها در گوشه چادر هنوز می‌سوزید و نور ضعیف آن، کمرنگ بر دیوار چادر می‌افتاد. مهتاب نشست و به نامه خیره شد. او می‌دانست که این فقط آغاز مشکلات بزرگتری است که باید به آن‌ها رسیدگی کند. این ایل، دیگر قرار نبود آرام بگیرد. هر ثانیه‌اش پر از راز و چالش‌های پنهانی بود که به زودی باید به حقیقت تبدیل می‌شدند. 

ویرایش شده توسط Kahkeshan

یک ماه از آن شب پرحادثه و نامه‌ی مرموز گذشته بود. در این مدت، مهتاب با زیرکی و درایتش بسیاری از مسائل ایل را سامان داده بود و حالا وقت آن بود که در یک رویداد مهم شرکت کند. مسابقه‌ی اسب‌سواری میان ایل‌ها، فرصتی بود برای نمایش قدرت، مهارت و جایگاه خان‌ها در میان قبایل مختلف. این مسابقه هر سال میان ایل‌های بزرگ برگزار می‌شد و هر خان، با بهترین سوارکاران خود در آن شرکت می‌کرد. این بار، میزبان مسابقه ایل احمدخان بود؛ مردی که سال‌ها در میان خان‌های منطقه جایگاه خاصی داشت. اما حالا، همه نگاه‌ها به مهتاب دوخته شده بود؛ خان جوانی که در مدتی کوتاه، قدرت و تدبیر خود را به رخ همگان کشیده بود. مهتاب، با اسب سیاه و قدرتمندش، وارد محل مسابقه شد. شنل بلندش در باد تکان می‌خورد و موهای شب‌گونش در زیر نور خورشید می‌درخشید. سوارکاری با چنان صلابت و اقتدار که حتی قبل از رسیدن به میدان، همه‌ی نگاه‌ها را به خود خیره کرده بود. همین که قدم به میدان گذاشت، سکوتی سنگین بر جمعیت سایه انداخت. مردان و زنان ایل‌ها، که تا آن لحظه مشغول گفتگو و آماده‌سازی بودند، به یک‌باره از حرکت ایستادند و با احترامی آشکار، دست از کار کشیدند. سوارکاران، یکی پس از دیگری، سرهایشان را به نشانه‌ی احترام پایین آوردند و بزرگان ایل‌ها، با تحسینی پنهان در چشمانشان، نظاره‌گر این حضور مقتدر شدند. در میان این سکوت باشکوه، احمدخان که در صدر مجلس نشسته بود، به احترام بلند شد. صدایش با صلابت در میان جمع پیچید:

- خان مهتاب، قدمتان بر دیده‌ی ما.

مهتاب، با نگاهی نافذ و حرکتی آرام اما قدرتمند، اسبش را جلوتر برد و با صدایی رسا و محکم گفت:

- سلام بر ایل احمدخان، بر مردان و زنان دلاور.

لحن گرم اما فرمانروایانه‌اش، به قلب همه نفوذ کرد. زنان و مردان زمزمه‌هایی از تحسین سر دادند. برخی از بزرگان ایل‌ها، نگاه‌هایشان را با هم ردوبدل کردند؛ چراکه چنین صلابتی را در یک خان جوان، به‌ندرت دیده بودند. او بدون ذره‌ای تردید، از اسبش پایین آمد، بی‌آنکه منتظر دعوتی باشد، به سمت بالای مجلس رفت و در کنار احمدخان، جایگاهی که مخصوص بزرگان و خان‌های قدیمی بود، نشست. همهمه‌ای در میان جمع پیچید. برخی با تعجب به یکدیگر نگاه کردند. عادت نداشتند که یک خان، به‌خصوص یک خان جوان، بدون هیچ تعارفی چنین جایگاهی را برای خود برگزیند. اما هیچ‌کس جرأت مخالفت نداشت. چراکه قدرت مهتاب را در چشم‌هایش می‌دیدند. احمدخان، که خود جوانی پخته و رشید بود و مردان زیادی را در میدان‌های مختلف آزموده بود، لبخندی کمرنگ زد. او در دل، این جسارت و اعتمادبه‌نفس را تحسین می‌کرد.

نگاهش را به مهتاب دوخت و گفت:

- فکر می‌کردم امسال فقط شاهد رقابت اسب‌ها باشیم، اما حالا می‌بینم که رقابت اصلی، میان خان‌هاست.

مهتاب، بدون آنکه لبخندی بزند، مستقیم در چشمان او نگریست و آرام اما قاطع گفت:

- همیشه بوده، فقط بعضی‌ها دیر متوجه می‌شن.

سکوتی سنگین بر فضا حکمفرما شد.

 

ویرایش شده توسط Kahkeshan

آفتاب تیز پاییزی بر میدان مسابقه می‌تابید و نسیم ملایمی، گرد و غبار نرمی را از میان چمنزارهای خشک به هوا بلند می‌کرد. صف طویلی از اسب‌های چابک و قدرتمند، با سوارکارانی ورزیده، در محوطه‌ی مسابقه ایستاده بودند. هر ایل، بهترین سواران خود را آورده بود، چراکه این رقابت، چیزی فراتر از یک مسابقه‌ی ساده بود؛ این میدان، صحنه‌ی نمایش قدرت و غرور ایل‌ها بود. مهتاب، از جایگاه خان‌ها نظاره‌گر این رقابت بود. چشمانش با دقت سوارکاران را از نظر می‌گذراند، اما ذهنش، لحظه‌ای از تحلیل شرایط و اتفاقات اطراف بازنمی‌ایستاد. در کنار او، احمدخان با دقت خاصی رفتار مهتاب را زیر نظر داشت.

- بانو مهتاب، اسب‌سواری فقط یک رقابت نیست، گاهی می‌تونه نشون بده که کی، واقعاً لایق رهبریه.

مهتاب، بدون آنکه نگاهش را از میدان بردارد، با لحنی آرام اما برنده گفت:

- پس امروز می‌فهمیم چه کسی واقعاً سوارکار خوبی برای این مسیر شده، و چه کسی فقط ادعاش رو داره.

احمدخان، لبخندی زد، اما نگاهش همچنان متفکرانه بود. لحظاتی بعد، داور مسابقه که از بزرگان ایل احمدخان بود، در میان میدان ایستاد و با صدایی رسا گفت:

- سوارکاران آماده باشید! هر ایل، چهار سوارکار در این رقابت خواهد داشت! مسیر، از میان تپه‌های شرقی عبور می‌کنه و به خط پایان در کنار رودخانه ختم می‌شه! قوانین رو می‌دونین؛ سرعت، مهارت و شجاعت، برنده رو مشخص می‌کنه!

 جمعیت با هیجان زمزمه کردند. سوارکاران، اسب‌هایشان را کمی جلوتر آوردند. مهتاب، بلند شد و شنلش را مرتب کرد. چکمه‌های بلند سوارکاری‌اش را محکم به زمین کوبید و گفت:

- سوارکارای ایل من جلو بیان!

سه مرد جوان، با غرور و احترام جلو آمدند. اما پیش از آنکه حرفی بزنند، ناگهان همه از حرکت ایستادند. مهتاب، خودش به سمت اسبش رفت. چشمان جمعیت از تعجب گرد شد. زمزمه‌ها در میان مردم پیچید:

- خانم مهتاب خودش می‌خواد مسابقه بده؟!

- مگه یه خان، خودش وارد رقابت می‌شه؟!

- این یعنی چی؟ یعنی بقیه سوارکارا رو قبول نداره؟

اما مهتاب بی‌اعتنا به این حرف‌ها، سوار بر اسب سیاهش شد. با چشمانی نافذ، جمعیت را از نظر گذراند، سپس رو به داور کرد و با صدایی که در تمام میدان پیچید، گفت:

- چهارمین سوار ایل من، خودم هستم.

سکوتی مرگبار همه جا را فرا گرفت و در چشمان احمدخان، برقی از تحسین و شگفتی نشست.

 

ویرایش شده توسط Kahkeshan

صدای شیپور مسابقه، در میان دشت طنین انداخت. اسب‌ها، همچون تیری که از چله‌ی کمان رها شده باشد، با شتاب از خط شروع گذشتند. گرد و خاکی که از سم‌هایشان برخاست، آسمان را تیره کرد. نفس‌های تند سوارکاران، با هیجان و ضربان قلبشان در هم آمیخته بود. مهتاب، چابک و بی‌تردید، همراه با دیگر سوارکاران ایلش پیش می‌رفت. اسب سیاهش، که نامش "بادسوار" بود، همچون سایه‌ای بی‌وزن بر زمین می‌لغزید. او از همان ابتدا، خود را میان پنج نفر اول جای داد. اما این کافی نبود. مسیر مسابقه، از دشت آغاز می‌شد و کم‌کم به سمت تپه‌های شرقی می‌رفت. خاک نرم، جای خود را به زمین سنگلاخی و ناهموار می‌داد. حالا دیگر، فقط سرعت کافی نبود؛ مهارت و تسلط بر اسب، برگ برنده‌ی سوارکاران بود.
در میان رقبا، یکی از سواران ایل احمدخان، که به شیرزاد مشهور بود، گام به گام با مهتاب پیش می‌رفت. او که مردی تنومند و کارآزموده بود، نگاهش را لحظه‌ای از مهتاب برنمی‌داشت. گویی حضور او در میدان، باعث شده بود که انگیزه‌ی بیشتری برای پیروزی داشته باشد.

_ بانو مهتاب، اسب‌سواری در زمین‌های نرم فرق داره با اینجا! مواظب باشین زمین‌گیر نشین! 
 شیرزاد این را با صدایی بلند و لحنی کنایه‌آمیز گفت.
مهتاب، نیم‌نگاهی به او انداخت و لبخندی زد. سپس کمی به جلو خم شد، پاشنه‌ی چکمه‌هایش را محکم به پهلوی اسبش فشرد و با حرکتی حساب‌شده، سرعتش را بیشتر کرد. بادسوار، همچون نامش، با شتابی باورنکردنی از میان سنگ‌ها عبور کرد. شیرزاد، برای لحظه‌ای چشمانش از حیرت گرد شد. زمزمه‌هایی از میان تماشاچیان به گوش می‌رسید:
- دیدین؟ چطور اون پیچ رو رد کرد؟
- اون فقط یه خان نیست… یه سوارکاره به‌تمام‌معناست!
اما این پایان کار نبود. در بخش سخت مسیر، در میان تپه‌های شرقی، مهتاب باید از شیبی خطرناک عبور می‌کرد. درست همان‌جا بود که شیرزاد تصمیم گرفت بخت خود را امتحان کند. با یک حرکت، اسبش را کمی کج کرد تا مسیر مهتاب را ببندد. اما او مهتاب را دست‌کم گرفته بود.
خان جوان ایل، بدون لحظه‌ای تردید، به سمت چپ متمایل شد و درست در لحظه‌ای که اسب شیرزاد قصد داشت راه را سد کند، مهتاب چالاکانه افسار را کشید و از مسیری ناهموار اما کوتاه‌تر، با جهشی بلند، از کنار او عبور کرد. تماشاگران از جا برخاستند. نفس‌ها در سینه حبس شد و شیرزاد، حالا پشت سر مهتاب بود. فاصله‌ی چندانی تا خط پایان نمانده بود. 

فاصله‌ی چندانی تا خط پایان نمانده بود. قلب مهتاب در سینه‌اش می‌کوبید، اما چهره‌اش همچنان آرام و مصمم بود. بادسوار، با آخرین توانش، پیش می‌رفت و هر لحظه فاصله‌ی بیشتری با رقبا پیدا می‌کرد. در آخرین پیچ مسیر، صدای تشویق‌ها بلندتر شد. نگاه‌ها، فقط بر یک نفر ثابت مانده بود: خان مهتاب.
چند نفس دیگر… و ناگهان سم‌های بادسوار از خط پایان گذشتند. صدای شیپور پایان مسابقه، در میان هلهله و فریادهای شادمانی ایل طنین انداخت. مهتاب، بدون آنکه اثری از خستگی در چهره‌اش باشد، افسار اسب را کشید و او را آرام کرد. دستانش را بالا برد و لحظه‌ای به اطراف نگاه کرد. نگاهش به سمت ایل خودش افتاد که با افتخار نامش را فریاد می‌زدند.
اما در میان جمعیت، کسانی بودند که سکوت کرده بودند. شیرزاد، که دوم شده بود، با اخمی سنگین به مهتاب چشم دوخته بود. احمدخان، که در کنار دیگر بزرگان نشسته بود، با دقت به او خیره شده بود. و آن مرد مرموز، که صورتش را با لبه‌ی شال پوشانده بود، هنوز با دقت به حرکات مهتاب نگاه می‌کرد.
مهتاب از اسب پایین آمد و بادسوار را نوازش کرد. هنوز نفس‌های اسب داغ بود، اما غرورش از پیروزی، از نفس‌هایش هم داغ‌تر بود.
احمدخان از جایگاه بلندش برخاست. صدایش، با آن صلابت همیشگی، در میدان پیچید:
- خان مهتاب، سوارکاری شما شایسته‌ی تحسین بود. پدرتون، خدا بیامرز، همیشه از مهارت شما تعریف می‌کرد، اما امروز فهمیدم که حق داشت.
مهتاب لبخند کمرنگی زد، اما در عمق نگاهش، احتیاط موج می‌زد.
- لطف دارین احمدخان. من فقط حق ایل خودم رو گرفتم.
لحظه‌ای سکوت بینشان رد و بدل شد. احمدخان نگاهش را تیزتر کرد.
- یه خان قوی، فقط توی تاخت‌وتاز اسب‌ها مهارت نداره… توی سیاست هم باید زرنگ باشه.
مهتاب، با همان لبخند خونسرد، جواب داد:
- پس باید دید که چه کسی در میدان سیاست، اسب بهتری می‌رونه…
چند نفر از بزرگان با شنیدن این جمله، به هم نگاه کردند. احمدخان لبخند زد، اما در نگاهش چیزی خوانده نمی‌شد.

احمدخان دستانش را پشت کمر گره کرد و قدمی جلو آمد. نگاهش آرام اما نافذ بود. مهتاب دست‌هایش را روی کمربند گذاشت و بی‌آنکه پلک بزند، به او خیره شد. چندلحظه‌ای سکوت حکمفرما شد، اما این سکوت چیزی از تنش پنهانی میانشان کم نمی‌کرد.
احمدخان با لحنی شمرده گفت:
- سیاست، خانم مهتاب، همیشه فقط اسب‌راندن نیست. گاهی باید بدون اسب هم جلو رفت… یا عقب نشست.
زمزمه‌هایی میان بزرگان ایل‌ها پیچید. چندنفر آهسته با هم صحبت کردند، اما مهتاب حتی پلک هم نزد.
او پوزخندی زد و دیگر چیزی نگفت. 
صدای جرینگ‌جرینگ سکه‌ها در سکوت مجلس پیچید. یکی از بزرگان ایلِ احمدخان، کیسه‌ی سنگین طلا را بالا گرفت و با صدایی رسا گفت:
- مطابق رسم، این پاداش تقدیم می‌شود به مهتاب خان، که امروز برتری خودش رو ثابت کرد.
چشم‌ها به مهتاب دوخته شد. او، که با چهره‌ای آرام اما مقتدر در جایگاه خود نشسته بود، حتی نگاهی به کیسه‌ی طلا نینداخت. با لحنی سرد و بی‌تفاوت گفت:
- نیازی به این نیست.
زمزمه‌ای در میان جمع بلند شد. مردی که کیسه‌ی طلا را در دست داشت، اخمی کرد و قدمی جلو گذاشت.
- خان مهتاب، رد کردن جایزه‌ی رسمی، بی‌احترامی به میزبان و سنت‌های ایلیه.
مهتاب نگاه نافذی به او انداخت. لحظه‌ای در سکوت گذشت. سپس با حرکت سر، یکی از افرادش را صدا زد.
- اینو بین نیازمندهای ایل پخش کنین.
افرادش بی‌هیچ حرفی دستور را اجرا کردند. مردی که کیسه‌ی طلا را در دست داشت، نگاهی به احمدخان انداخت. احمدخان لبخندی محو زد و با تکان دادن دست، او را از هر حرفی بازداشت. این‌طور که به نظر می‌رسید، خان جوان ایل همسایه، تنها به دلیل غرور این مسابقه را نبرده بود… سیاست را هم خوب می‌دانست. مهتاب بی‌اعتنا به واکنش‌ها، به جایگاه خود بازگشت. احمدخان دستی به ریشش کشید و گفت:
- سفره‌ی ناهار را بچینید.
خدمتکاران به سرعت مشغول شدند و ظرف‌های پر از غذا را روی فرش‌های گسترده‌شده در میدان قرار دادند. بوی کباب داغ، قوچ بریان شده و برنج معطر، فضا را پر کرد. مهمانان یکی‌یکی به سفره نزدیک شدند و ناهار را آغاز کردند. در میان این هیاهو، یکی از خان‌های ایل دیگر که مردی میان‌سال و جسور بود، نگاهی به مهتاب انداخت و با لحنی که انگار به عمد می‌خواست مجلس را به چالش بکشد، گفت:
- مهتاب خان … شنیدیم به جرم خیانت، برادرات رو سخت مجازات کردی.
سکوتی لحظه‌ای مجلس را در بر گرفت. برخی با کنجکاوی گوش سپردند. چند نفر نگاه‌هایشان را بین مهتاب و مرد رد و بدل کردند. مهتاب که مشغول برداشتن لقمه‌ای بود، لحظه‌ای مکث کرد. سپس، بدون اینکه اخم کند یا نشان دهد که از این سوال ناراحت شده، با لحنی خونسرد اما پرمعنا گفت:
- فکر نمی‌کنم به شما ربطی داشته باشه مسائل ایل من بشیر خان! 
مجلس ناگهان منفجر شد از خنده. برخی دست به زانو زدند و قهقهه زدند، برخی با نگاه‌های پرمعنی به خان جسور خیره شدند. مرد، که انتظار چنین پاسخ دندان‌شکنی را نداشت، لحظه‌ای ساکت ماند، اما بعد سعی کرد با خنده‌ای مصنوعی، خودش را از زیر بار حرف سنگین مهتاب بیرون بکشد.
احمدخان لبخندی زد از داخل سینی مسی جام شربتش را برداشت و جرعه‌ای نوشید. 

مهتاب بعد از ساعتی که در مهمانی حضور داشت، متوجه شد مجلس کم‌کم رو به پایان است. بزرگان ایل‌ها یکی‌یکی از جا برخاستند و با احمدخان خداحافظی کردند. صدای همهمه‌ی آرامی در میان جماعت پیچیده بود. سینی‌های مسی از جلوی مهمانان جمع می‌شد و خدمه، چراغ‌های نفتی را روشن می‌کردند. مهتاب با وقار از جایگاهش برخاست. افرادش، که از دور مراقب او بودند، سریع آماده شدند. نگاه‌هایی که از گوشه و کنار مجلس به او دوخته شده بود، دیگر پر از تحسین بود. حتی آنها که شاید از حضور یک خان زن در میانشان راضی نبودند، نمی‌توانستند قدرت و صلابتی را که در وجودش موج می‌زد، نادیده بگیرند. احمدخان جلو آمد و درحالی که دست‌هایش را پشت کمر قلاب کرده بود، با صدایی گرم اما محکم گفت:
- به سلامت خانم مهتاب، امیدوارم دوباره شما و ایل‌تون رو اینجا ببینیم.
مهتاب سری تکان داد.
- ممنون از مهمان‌نوازیتون، احمدخان.
احمدخان با نگاه نافذش ادامه داد:
- امیدوار بودم شب را به ما افتخار بدهید بانو مهتاب.
مهتاب با همان لبخند آرام اما حساب‌شده، پاسخ داد:
- نه، امشب باید به ایل برگردم.
احمدخان نگاهی معنی‌دار به او انداخت و بعد سرش را تکان داد.
- پس خدا پشت‌وپناهتون.
مهتاب بی‌آنکه چیزی اضافه کند، به سمت اسبش رفت. افرادش همگی سوار شدند و با اشاره‌ی او، کاروان کوچکشان از ایل احمدخان خارج شد.
وقتی به نزدیکی ایل خود رسیدند، آسمان کاملاً تاریک شده بود. آتش‌های کوچک در اطراف چادرها روشن بود و سگ‌های گله، در گوشه و کنار، در حال پاسبانی بودند. نسیم خنکی میان چادرهای بزرگ و کوچک ایل می‌پیچید و بوی نان تازه‌ی پخته‌شده در هوا پیچیده بود. مهتاب مستقیم به سمت چادر خودش نرفت. ابتدا راهش را به سمت چادر مادرش، خاتون، کج کرد. وقتی نزدیک شد، خاتون، که داخل چادر نشسته بود و کنار سماور چای تازه دم می‌کرد، با دیدنش لبخند زد.
- اومدی دخترم، خدا رو شکر. بیا بشین.
مهتاب وارد شد یک راست به سمت مادرش رفت و دستش را بوسید و مقابل مادرش نشست. استکان چای داغی را که خاتون برایش ریخته بود، در دست گرفت و لحظه‌ای با نگاه مهربان اما جدی‌اش به او خیره شد. خاتون درحالی که دستمالی را روی زانویش تا می‌کرد،  پرسید:
- چطور بود اونجا؟
مهتاب به آرامی جواب داد.
- همون‌طور که باید.
لحظاتی در سکوت گذشت. فقط صدای جیرجیرک‌ها از بیرون شنیده می‌شد. مهتاب بالاخره پرسید:
- از برادرام خبر داری؟
خاتون چهره‌اش در هم رفت و با ناراحتی سری تکان داد.
- مهتاب، کار درستی نکردی که اونارو خدمتکار ایل خوندی. دلشون شکسته، رنج می‌برن.
مهتاب استکان چای را روی سینی گذاشت. دستش را روی زانوهایش قفل کرد و کمی به جلو خم شد.
- خیانت، تاوان داره، خاتون. من بهشون فرصت دادم، اما اونا خودشون راهشونو انتخاب کردن.
خاتون آهی کشید.
- نوزم برادران تو هستن، خون شما توی رگاشونه. شاید... شاید وقتی ببینن که هنوز براشون راهی هست، تغییر کنن.
مهتاب چیزی نگفت. چشمانش در شعله‌ی آرام فانوس کنار چادر منعکس شد. چند لحظه گذشت، بعد نفس عمیقی کشید و گفت:
- هفته‌ی دیگه عازم شهر می‌شم.
خاتون با تعجب سرش را بلند کرد.
- بالاخره تصمیم گرفتی بری؟
- باید برم. نمی‌تونم بذارم این مسائل همین‌طور بمونه.
خاتون نگاهی نگران به دخترش انداخت. اما چیزی نگفت، فقط سری تکان داد.
مهتاب ادامه داد:
- وقتی رفتم و تا وقتی که برگردم، ایل رو به شما می‌سپارم. مشکلاتی که می‌تونید، خودتون حل کنید. اگر نشد، از بزرگای ایل کمک بگیرید. اما اگه هیچ راهی نبود، صبر کنید تا برگردم.
خاتون، که حالا نگاهش آرام‌تر شده بود، دستش را روی دست دخترش گذاشت و لبخند محوی زد.
- تو خان بزرگی شدی، مهتاب. خدا بهت قوت بده.
مهتاب نگاهش را به مادرش دوخت، اما در ذهنش، هزاران فکر دیگر می‌چرخید.

مهتاب، با گام‌هایی آرام اما سنگین، از چادر مادرش بیرون آمد. نسیم خنکی در هوا پیچیده بود و بوی دود آتش‌های نیمه‌خاموش، با عطر نان و شیر تازه، درهم آمیخته بود. آسمان، سیاه و پرستاره، بالای سر ایل گسترده شده بود و صدای شبانه‌ی جیرجیرک‌ها، مانند موسیقی‌ای خاموش و مداوم، فضا را پر می‌کرد.
اما ذهن مهتاب آرام نبود. حرف‌های مادرش درباره‌ی بی‌بی حلیمه در سرش می‌چرخید.
«وقتی به شهر رفتی، بهتره پیش دایه‌ات بمونی. بی‌بی حلیمه، زن داناییه. هنوز که هنوزه، با همه‌ی ایل‌های اطراف در ارتباطه، از خبرها باخبره. می‌تونه کمکت کنه.»
مهتاب با دقت به حرف‌های مادرش گوش داده بود. مادرش گفته بود که بی‌بی حلیمه زنی مهربان اما زیرک است. کسی که روزگاری در این ایل، همچون سایه‌ای مراقب او بوده و حالا، در شهر، هنوز هم نفوذ و قدرتی دارد. مهتاب با خود فکر کرد:
- پس قرار نیست در شهر غریب باشم. حداقل کسی هست که به او اطمینان داشته باشم.
با این فکر، آرام‌تر شد و قدم‌هایش را در تاریکی شب به سمت بخش‌های مختلف ایل کج کرد. نمی‌خواست به چادر خودش برود. احساس خستگی نمی‌کرد، اما ذهنش پر از افکار درهم‌وبرهم بود.
میان چادرها… از کنار چادرهای نگهبان‌ها رد شد، جایی که مردان ایل، سر نیزه‌هایشان را به دیوار چادر تکیه داده بودند و آرام در حال گفتگو بودند. بعضی از آن‌ها نگاه‌های کوتاهی به او انداختند و بلند شدند،  مهتاب دستی به معنای راحت باشید برایشان بلند کرد و از کنارشان گذشت. کمی جلوتر، صدای خنده‌های سرخوشانه‌ی دختران ایل، در سکوت شب پیچید. مهتاب ناخودآگاه ایستاد. چند دختر جوان، کنار اسب‌ها نشسته بودند. بعضی از آن‌ها یال‌های اسب‌ها را شانه می‌زدند، بعضی گیسوان همدیگر را می‌بافتند و بعضی هم، درحالی که به آسمان نگاه می‌کردند، با هیجان حرف می‌زدند و می‌خندیدند.
یکی از دخترها گفت:
- ای کاش فردا اجازه بدن بریم کنار چشمه، دلم لک زده برای آب‌‌تنی!
دیگری با شیطنت گفت:
- اگه مهتاب خان بذاره! می‌دونی که زمستونا یاغی‌ها برای ایل‌ها کمین میکنن تا خرج زمستون رو با غارت از ایل‌ها به ‌دست بیارن،  فکر نکنم مهتاب خان اجازه بده بریم لب چشمه خطرناکه!
همه شرشان را تکان دادند، اما مهتاب در جای خودش خشک شد. (مهتاب خان.)
نه( مهتاب)، نه آن دختری که روزگاری میانشان می‌خندید، بازی می‌کرد، موهایش را در آب چشمه می‌شست و یال اسبش را با دستان خودش شانه میزد. چقدر دور شده بود از این روزها… از همان شبی که پدرش فوت شد، انگار یک شبه تغییر کرد. دیگر دختران ایل، نه هم‌بازی‌هایش، بلکه افراد تحت فرمانش شدند. زندگی برایش دیگر خنده و آزادی نداشت، بلکه پر بود از جنگیدن، تصمیم‌گیری، سیاست و مسئولیت. یک شبه، دخترِ ایل، به خانِ ایل تبدیل شد. آهی کشید. قدمی به عقب برداشت. نمی‌خواست آن‌ها او را ببینند. نمی‌خواست نگاهشان را ببیند که حالا دیگر، نه با شیطنت و دوستی، بلکه با احترام و فاصله به او نگاه می‌کردند. سرش را پایین انداخت و بدون اینکه بیشتر بایستد، مسیرش را به سمت چادر خودش کج کرد.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...