nargess128 ارسال شده در 14 خرداد سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 14 خرداد خواست از اتاق خارج شود که با فریاد پدربزرگاش ایستاد. - صبرکن! بغض روانهی گلوی مهنا شد. فشاری که بر روی مغزش انباشته شده بود، باعث شد به معدهاش هم برسد و دردی در ناحیهی معدهاش نفوذ کند. در دلش « آخی » گفت؛ اما ظاهرش جدی بود. - سانیا رو بیخیال شو! با پوزخند، چشم گذری به اتاق کرد و گفت: - من کاری به اون نداشتم. در دلش استرس به پا شده بود. پدربزرگاش جلو میآید و سپس درحالی که خیره به چشمهای او بود میگوید: - باشه، فهمیدم. نمیفهمید که چرا پدربزرگاش طرفداری سانیا را میکند؟ معدهاش شروع به دردگرفتن شد. حال که دیگر نمیتوانست آخش را پنهان کند، با این حال اکنونیاش، آخش بلند شد. دستش را روی پهلویاش گذاشت. پدربزرگاش با چشمهایی که به تازگی گشاد شده بود، نگاهی به مهنا انداخته و سپس از اتاق خویش خارج شد. چشمهایی که مهنا داشت آنها را میبست، تبدیل به گلولهای از اشک شد. در دل نالید: - خداجون ازت خواهش میکنم به داد دلم برس. چشمهایش داشت از شدت اشک تار میشد. در اتاق بهطور ناگهانی باز میشود و خواهر بزرگاش به همراه سانیا و شهاب وارد اتاق میشوند. مهسا با دیدن حال مهنا به طرف او رفت و سپس او را در آغوش گرفت. - آبجی مهنا؟ چشمات رو باز کن. چشمهای مهنا باز بود، مهسا فکر میکرد که مهنا چشمهایش را بسته است. یکلحظه چشماش به چشمهای شهاب افتاد که حال در نگرانی به سر میبرد. چقدر آغوش او را میخواست؛ اما او هیچگاه به خواستهی خویش نمیرسید. نمیتوانست آن کلمهی «دوستت دارم» را از دهانش خارج کند تا بلکه از دست این راز پنهاناش خلاص شود. سرانجام بعداز کلی دردسر، مادرش قرصهایی که برای مهنا آورده بود را به دهان مهنا قرار داد. *** مهنا حالاش از هرچه منّت، حسودی، حسادت و همانطور مسخرهکردن به هم میخورد. با حال بیروح، نگاهاش پی سانیا و شهاب افتاد. با دلی غمآلود سرش را پایین افکند و سپس با گوشهی چادرش بازی کرد. گاهیاوقات خودش هم خوشش نمیآمد که حسادت کند. بغض به گلویش چنگ میانداخت و نمیتوانست او را آرام نگه دارد. از سر جایش برخاست و به طرف آشپزخانه به راه افتاد. لیوانی برداشت و از زیر شیر آب، آبی از آن پُر کرد. بغضاش ترکید. سریع لیوان را روی اُپن گذاشت و شیر آب را سریع باز نمود. کف دستاش را جلوی شیر آب قرار داد و مُشتی آب در صورتاش ریخت. سردی آب، باعث شد که دیگر گریهاش قطع شود و دیگر گریه را کنار بگذارد. چندباری به همین منوال پیش رفت تا سرانجام، قرمزی چشمها و پفی بودن چشمهایش ازبین رفتند. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/326-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AA%D9%84%D8%A7%D8%B2%D9%85-%D8%B3%DB%8C%D8%AF%D9%87-%D9%86%D8%B1%DA%AF%D8%B3-%D9%85%D8%B1%D8%A7%D8%AF%DB%8C-%D8%AE%D8%A7%D9%86%D9%82%D8%A7%D9%87-%DA%A9%D8%A7%D8%A8%D8%B1-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-6452 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
nargess128 ارسال شده در 14 خرداد سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 14 خرداد خواست از اتاق خارج شود که با فریاد پدربزرگاش ایستاد. - صبرکن! بغض روانهی گلوی مهنا شد. فشاری که بر روی مغزش انباشته شده بود، باعث شد به معدهاش هم برسد و دردی در ناحیهی معدهاش نفوذ کند. در دلش « آخی » گفت؛ اما ظاهرش جدی بود. - سانیا رو بیخیال شو! با پوزخند، چشم گذری به اتاق کرد و گفت: - من کاری به اون نداشتم. در دلش استرس به پا شده بود. پدربزرگاش جلو میآید و سپس درحالی که خیره به چشمهای او بود میگوید: - باشه، فهمیدم. نمیفهمید که چرا پدربزرگاش طرفداری سانیا را میکند؟ معدهاش شروع به دردگرفتن شد. حال که دیگر نمیتوانست آخش را پنهان کند، با این حال اکنونیاش، آخش بلند شد. دستش را روی پهلویاش گذاشت. پدربزرگاش با چشمهایی که به تازگی گشاد شده بود، نگاهی به مهنا انداخته و سپس از اتاق خویش خارج شد. چشمهایی که مهنا داشت آنها را میبست، تبدیل به گلولهای از اشک شد. در دل نالید: - خداجون ازت خواهش میکنم به داد دلم برس. چشمهایش داشت از شدت اشک تار میشد. در اتاق بهطور ناگهانی باز میشود و خواهر بزرگاش به همراه سانیا و شهاب وارد اتاق میشوند. مهسا با دیدن حال مهنا به طرف او رفت و سپس او را در آغوش گرفت. - آبجی مهنا؟ چشمات رو باز کن. چشمهای مهنا باز بود، مهسا فکر میکرد که مهنا چشمهایش را بسته است. یکلحظه چشماش به چشمهای شهاب افتاد که حال در نگرانی به سر میبرد. چقدر آغوش او را میخواست؛ اما او هیچگاه به خواستهی خویش نمیرسید. نمیتوانست آن کلمهی «دوستت دارم» را از دهانش خارج کند تا بلکه از دست این راز پنهاناش خلاص شود. سرانجام بعداز کلی دردسر، مادرش قرصهایی که برای مهنا آورده بود را به دهان مهنا قرار داد. *** مهنا حالاش از هرچه منّت، حسودی، حسادت و همانطور مسخرهکردن به هم میخورد. با حال بیروح، نگاهاش پی سانیا و شهاب افتاد. با دلی غمآلود سرش را پایین افکند و سپس با گوشهی چادرش بازی کرد. گاهیاوقات خودش هم خوشش نمیآمد که حسادت کند. بغض به گلویش چنگ میانداخت و نمیتوانست او را آرام نگه دارد. از سر جایش برخاست و به طرف آشپزخانه به راه افتاد. لیوانی برداشت و از زیر شیر آب، آبی از آن پُر کرد. بغضاش ترکید. سریع لیوان را روی اُپن گذاشت و شیر آب را سریع باز نمود. کف دستاش را جلوی شیر آب قرار داد و مُشتی آب در صورتاش ریخت. سردی آب، باعث شد که دیگر گریهاش قطع شود و دیگر گریه را کنار بگذارد. چندباری به همین منوال پیش رفت تا سرانجام، قرمزی چشمها و پفی بودن چشمهایش ازبین رفتند. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/326-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AA%D9%84%D8%A7%D8%B2%D9%85-%D8%B3%DB%8C%D8%AF%D9%87-%D9%86%D8%B1%DA%AF%D8%B3-%D9%85%D8%B1%D8%A7%D8%AF%DB%8C-%D8%AE%D8%A7%D9%86%D9%82%D8%A7%D9%87-%DA%A9%D8%A7%D8%A8%D8%B1-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-6453 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
nargess128 ارسال شده در 14 خرداد سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 14 خرداد کمی در آشپزخانه ماند و سپس سفره را آماده کرد. شام کباب و جوجه بود و همه به مهمانی که پدربزرگاش راه انداخته بود، دعوت شده بودند. بشقابها را آماده کرد و سپس روبه جمع خانواده فریاد زد: - دخترها بیاین کمک! مهسا، دخترعمههایش و همینطور دخترعمویاش هانیه از سرجاهایشان برخاستند و به طرف آشپزخانه حرکت کردند. هانیه سالادها را داخل پیالهای گُلگُلیمانند ریخت. دخترعمههایش ( زهرا و سمیرا )، ماست و ترشی داخل پیالههای کریستالی میریختند و مهسا برای هرکدام از خانواده، برنج داخل بشقاب میریخت. مهنا با لبخند نظارهگر آن چهارنفر بود. تنها کسانی که دوستشان داشت همین چهارنفر بودند و تمام! به طرف هانیه رفت و سپس قاشقی که اضافه داخل ظرف سالادها بود را برداشت. هانیه لبخند دلنشینی بر لبهایش زد و روبه مهنا گفت: - خیلی شهاب رو دوست داری؟ مهنا با تعجب سرش را بالا آورد و به چشمهای هانیه خیره شد. هانیه از کجا فهمیده بود که مهنا، شهاب را دوست دارد؛ درحالی که به جزء شیما و مهسا از این موضوع میدانستند. هانیه خونسرد صورتاش را بالا آورد و به چشمهای مهنا خیره شد. - تعجب نکن دخترعمو! من همون پنجسال پیش فهمیدم که چطور درد کشیدی و دَم نزدی. مهنا فقط به هانیه چشم دوخته بود و حتی صدای اوج قلباش را نیز نمیشنید؛ فقط منتظر بود که هانیه حرفاش را بزند و دیگر هیچی از موضوع شهاب چیزی نگوید. - چرا ساکتی؟ من تو رو درک میکنم؛ چون برای خودم هم به وجود اومده. عاشق شدن خیلی آسونه؛ اما عاشق موندن یکی از دشوارترین کارهاست. تظاهر نکن که تو آدمی هستی که همهچی رو فراموش میکنی، نه! تو هیچی رو فراموش نمیکنی. تو همهی حرفها، حرکتهای سانیا رو توی ذهنت میسپاری و مدام غصه و غم میخوری. مهنا حرفهای هانیه را قبول داشت. تمام چیزی که هانیه توضیح داده بود، از حرکات و حرفهای دروناش مشهود بود. ناراحت سرش را پایین انداخت و گفت: - عشق خیلی انتظار و سختی میخواد. من قبلاً از عشق و عاشقی کراهت داشتم؛ اما پنجسال پیش گرفتارش شدم. به قول بعضیها که میگن عاشقی خیلی بد دردیه! هانیه پلکی زد و نگاهاش را از مهنا گرفت. دخترعمههایش ترشیهایی که داخل پیاله ریخته بودند را کناری گذاشتند و سپس سمیرا گفت: - چی؟ مهنا عاشق شده؟ زهرا با تعجب به مهنا خیره شد. - واقعاً مهنا؟ مهنا پلکی آرامی زد و با غمی فراوان گفت: - آره. سمیرا لبخند غمگینی حوالهی او کرد و گفت: - آهان. با وارد شدن سمیه خانم ( عمهی مهنا )، هر سهنفرشان دهانشان را بستند و سپس سفره را پهن کردند... . *** نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/326-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AA%D9%84%D8%A7%D8%B2%D9%85-%D8%B3%DB%8C%D8%AF%D9%87-%D9%86%D8%B1%DA%AF%D8%B3-%D9%85%D8%B1%D8%A7%D8%AF%DB%8C-%D8%AE%D8%A7%D9%86%D9%82%D8%A7%D9%87-%DA%A9%D8%A7%D8%A8%D8%B1-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-6454 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
nargess128 ارسال شده در 14 خرداد سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 14 خرداد (فصل چهارم) مهنا دستهایش را به یکدیگر قفل کرد و نیز گفت: خب خانم مرادی من وقتی که بیستساله بودم و میخواستم تازه کنکور بدم من از عشق متنفر بودم خیلی زیاد. من بهتون از این جلسه که جلسه اول هست بگم که من عاشق پسر عموم شهاب شدم. خودم اولینبار متوجه نشده بودم که عاشقش شده بودم. خانم مرادی لبخندی به مهنا زد و گفت: - چرا؟ مهنا بغض کرد؛ ولی آن را قورت داد تا صدایش از شدت بغض نلرزد. - برای اینکه هم میترسیدم و هم نگران بودم و از عشق متنفر بودم. خانم مرادی تک خندهای کرد و گفت: - اوکی! چون از عشق متنفر بودی؟ مهنا سرش را آهسته تکان داد و گفت: - آره. خانم مرادی: ولی عشق چیز بدی نبود که بخوای هم بترسی و هم نگران باشی. سرش را پایین انداخت و چشمهایش را بست. - بزار بقیهش رو براتون تعریف کنم. خانم مرادی دستهایش را به هم کوبید و با ابروهای بالا رفته گفت: - اوکی! میشنوم. چشمهای مهنا بسته بود و خانم مرادی با لبخند زیبایی نظارهگر آن بود. مهنا داستان عاشقیاش را آغاز کرد: من میخواستم دوهفته بعدش برم کنکور بدم؛ ولی به خونهی عمو حسنم رفتم تا بلکه به زینب دختر عموم که الان شونزدهسالش هست، به درسهاش کمک کنم. شهاب توی خونهشون بود و به بیمارستان نرفته بود. منم نمیدونستم که اون توی خونه هست. هیچی دیگه رفتم خونهی عمو. زینب کتاب ریاضی هفتمش رو آورد و منم تا جایی که کمک میخواست بهش کمک کردم و بهش اشکالاتش رو گفتم. داشتم بقیه ریاضی زینب رو میگفتم که در اتاق زینب باز شد. خودش بود. اوّلش متوجه من نشد؛ اما زینب با چشمش به من اشاره که کرد فهمید که من توی اتاق زینب هستم. سلام کرد و منم سلام کردم. کمی جلو اومد. اون هم روبهروی من. منم برای اولینبار ضربان قلبم تندتند به هم کوبید. به ضربانی که تندتند میکوبید توجهی نکردم؛ چونکه از عشق تنفر داشتم. شهاب همینطور بهم خیره شده بود و هیچی نمیگفت. نمیدونم چه چیزیش شده بود. منم داشتم زیر نگاهش ذوب میشدم. این ضربان قلب لعنتیم هم که داشت خودش رو میکشت؛ ولی من باز هم توجهی به این ضربان نداشتم. زینب محکم به پای من زد و گفت: - دخترعمو میشه که بقیهاش رو توضیح بدی بالٓاخره شهاب با حرف زینب به خودش اومد و گفت: - من برم براتون چایی بریزم. با این حرفش بیرون رفت و منم به زینب بقیه ریاضیش رو توضیح دادم. خانم مرادی محو حرفهای مهنا شده بود که به خودش آمد و پلکی به روی چشمهایش زد. - خوب بقیهاش را دیر کنکور میخواستی بدی؟ مهنا چشمهایش را گشود و مستقیم به چشمهای خانم مرادی خیره شد. - به خاطر اینکه بچهها من رو به خاطر ابروهام مسخره میکردن و منم دیگه تحمل نکردم و دو سال رو نخوندم. خانم مرادی خواست به او کمک کند پس گفت: - مهنا جان، تو نباید به خاطر دیگران که تو رو مسخره میکردن، ناراحت میشدی. میدونی تو در واقع داشتی فقط به حرفهای اونها گوش میدادی. میدونم تو اون موقع چه شرایطی رو داشتی. اینکه تو حس خجالت، تحقیر رو داشتی و میخواستی توی اون زمان گریه کنی. کاش میشد اون زمان یا جوابشون رو میدادی یا اون محل رو ترک میکردی و به حرفهاشون گوش نمیکردی. مهنا لبخندی زد و گفت: - خب که چی؟! باز هم میاومدن توی کلاس و بهم کار میگرفتن. خانم مرادی نفس عمیقی کشید و سعی تأسف برایش تکان داد. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/326-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AA%D9%84%D8%A7%D8%B2%D9%85-%D8%B3%DB%8C%D8%AF%D9%87-%D9%86%D8%B1%DA%AF%D8%B3-%D9%85%D8%B1%D8%A7%D8%AF%DB%8C-%D8%AE%D8%A7%D9%86%D9%82%D8%A7%D9%87-%DA%A9%D8%A7%D8%A8%D8%B1-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-6455 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
nargess128 ارسال شده در 14 خرداد سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 14 خرداد مهنا پلکی زد و گفت: - خلاصه، کمکم عاشقش شدم و به خاطر اون رفتم کنکور پزشکی دادم؛ اما کسی خبر نداشت که من فقط به خاطر شهاب کنکور پزشکی دادم. سرش را پایین انداخت. - شیما رفیقم که از همون کلاس دهم تا الآن باهام بوده و شاهد تمام تنهاییهام هست، سعی کرده من رو از شهاب دور کنه تا بلکه من به خاطر عشق افسرده نشم. خانم مرادی پلکی نامحسوس زد و گفت: - کار خوبی کرده. میدونی، ما در واقع عاشق میشیم؛ اما زود فراموشش میکنیم و سراغ یه نفر دیگه میریم. عشق یهطرفه همش به احساس و روان تو آسیب میرسونه؛ اما این عشقی که به پسرعموت داری، یه عشق واقعی و یهطرفه هست. زمانی باید عاشق شد که عشقتون نسبت به همدیگه دوطرفه باشه. مهنا وسط حرفهای خانم مرادی پرید: - ولی من نمیخوام فراموشش کنم. من میخوام فقط ساعتها و روزها به اون فکر کنم و توی رویاهام اون رو مجسم کنم. خانم مرادی لبخندی زد. - من وقتی که میخواستم کنکور روانشناسی بدم، خیلی دربارهش خوندم. اینکه تو دوست داری رویا ببینی، ساعتها بهش فکر کنی؛ اما از اونها نگذری. خب میدونی، تو از دنیا عقب میفتی؛ باعث میشه از کارهات عقب بیفتی. نمیگم عشق چیز بدی هست؛ ولی وقتی باید عاشق شد که مطمئن شدی اون آدم تو رو دوست داره و تو هم اون رو دوست داری؛ نه اینکه تصور کنی که اون تو رو دوست داره. گاهی اوقات خوبه که انسان، کمی دربارهی عشق بخونه نه؟ مهنا کمی از حرفهای خانم مرادی عصبی شد. دوست نداشت که شهاب را ترک کند؛ او دلش میخواست که خانم مرادی حرفهایی بزند که کمی به او در مسائل عشقاش نسبت به شهاب کمک کند تا بلکه در این عشق امیدی پیدا کند. بلند شد و خواست که از صندلی بلند شود که با حرف خانم مرادی سرجایش خشکاش زد. - هنوز حرفم تموم نشده! مهنا همانجا ایستاده بود و هیچ تکانی نخورد. خانم مرادی چرا او را راحت نمیگذاشت؟ چرا خانم مرادی سعی داشت او را از فکر شهاب دور کند؟ چون این عشق یکطرفه بود؟ - این حرفهایی که داری میزنی، فعلاً داری به خودت صدمه میزنی. این از من به تو نصیحت بود. باز هم به حرفهام خوب فکر کن! ببین میتونی تا آخر عمرت عاشق مردی چهلساله باشی یا نه؟ مهنا از حرفهای او خسته شده بود و بغض بدی روانهی گلویاش شده بود. دستهایش را مُشت کرده بود تا بلکه بغضاش از شدت حرفهای مسخره و کلیشه ترکیده نشود. چشمهایش را محکم بست و سرجای خود نشست. فقط باید یکساعت منتظر میماند تا بلکه خانم مرادی صحبتهایش را به اتمام رسانَد. خانم مرادی پلکی زد و گفت: - مهنا، تو از همین جلسه میتونی راه درمان رو آغاز کنی؛ وگرنه نابود میشی. مهنا پوزخندی زد و نیز نگاهاش را به زمین سوق داد. خانم مرادی نفس عمیقی از این حرکت مهنا کشید. مهنا دختر جسوری بود که بایستی به حرف دلش گوش فرا دهد. اخمی کرد. باید این حرف را با یک تیر به دو نشان خاتمه میداد. پس گفت: - عشق یکطرفه، عشقی هست که میل معشوق در اون امری ذهنی هست. یعنی عاشق در افکار و پیشفرضهاش باور داره که معشوقش به اون علاقهمند هست؛ ولی اون از احساسات معشوقش بیخبره. رنج دوستداشتن کسی که علاقهای به تو نداره و واقعاً مشکله و باعث میشه که تو احساس ناامیدی و افسردگی بکنی. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/326-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AA%D9%84%D8%A7%D8%B2%D9%85-%D8%B3%DB%8C%D8%AF%D9%87-%D9%86%D8%B1%DA%AF%D8%B3-%D9%85%D8%B1%D8%A7%D8%AF%DB%8C-%D8%AE%D8%A7%D9%86%D9%82%D8%A7%D9%87-%DA%A9%D8%A7%D8%A8%D8%B1-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-6456 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
nargess128 ارسال شده در 14 خرداد سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 14 خرداد مهنا از حرفهای خانم مرادی خوشش نیامده بود و مدام با اخم به خانم مرادی چشم دوخته بود؛ اما خانم مرادی در تمام مدتی که صحبت میکرد، بیخیال به صورت مهنا نگاه میکرد. فعلاً باید به طور مشاور به او کمک میکرد. حرفهایش که تمام شد به مهنا خیره شد. مهنا با گریه سرش را پایین انداخته بود و بینیاش از شدت گریه، قرمز شده بود و مدام فینفین میکرد. خانم مرادی کلافه چشمهایش را بست و دو طرف سرش را با دستهایش، پوشاند. این دختر سختتر از آنی بود که مشکلاش را برطرف کند. یاد خودش که میافتاد، حالاش از داوود بهم میخورد. قبل از کنکور، او هم عاشق شده بود؛ اما به او خیانت کرد و شادی ( خانم مرادی ) را به حال خود رها کرد. در همین حین، در اتاق باز شد و منشی وارد اتاق شد. - خانم ببخشید، یه آقایی با داد و فریاد گفتن کارِتون داره. دستهایش را از سرش برداشت و با صدایی که از تهِ چاه میآمد گفت: - باشه میتونی بری. راستی تو که تلفن میزدی! منشی، عینکاش را کمی درست کرد و گفت: - چشم؛ اما خانم این آقا با داد و بیداد گفت که شادی رو میگی بیاد یا بیام مطب رو روی سرش خراب کنم. منم نتونستم به شما تلفن بزنم، از بس که هول و ترسیده بودم. خانم مرادی یا همان شادی سریع از سر جایش برخاست و از اتاق خارج شد. با آمدناش مساوی شد با روبهرو شدن با داوود. کسی که از او تنفر داشت. چرا دلاش میخواست این مرد را با دستهای خود خفه کند حال که داوود آمده بود تا با او تسویه حساب کند، نمیخواست با او حرفی بزند. بعد از هشتسال زندگیاش پیدایش شده بود که چه؟! منت بگذارد؟ این منت را نمیخواست. منت به کار او نمیآمد. از این فکر اخمی کرد و گفت: - چته؟! چرا داد و قال راه انداختی؟ داوود با عصبانیت کامل گفت: - قرار ما رو توی اون ۸ سال پیش جا گذاشتی؟ قرار بود بهم زنگ بزنی! شادی با همان اخم پررنگ پوزخندی زد. - من قرار بود بهت زنگ بزنم؟ یعنی اونقدر خوبم که به توی نامردِ خیانتکار زنگ بزنم؟ هشتسال پیش رو به یاد بیار داوود! داوود خواست جلو بیاید که مهنا از راه رسید. داوود شوکه به او خیره شد. - این دختره کیه؟ شادی به مهنا نگاهی انداخت. - مهنا تو میتونی بری! مهنا نیشخندی زد و بدون خداحافظی مطب را ترک کرد. داوود به شادی نگاه کرد و گفت: - خب! من اومدم تسویه حساب کنم. شادی چشمهایش را محکم بست و عصبی به منشی گفت: - سیما لطفاً شماره کارت این آقا رو بگیر و به من بده! چشمهای خود را گشود و جدی به داوود گفت: - و تو! از این مطب گورت رو گم کن فهمیدی؟ داوود پوزخندی زد و با کنایه «خداحافظی» کرد. شادی چشمهایش را بست و نفس عمیقی کشید. سیما با نگرانی به شادی چشم دوخته بود. - خانم حالتون خوبه؟ شادی در حینی که چشمهایش را بسته بود گفت: - آره فقط سیما، به شیما یه زنگی بزن و بهش بگو که مهنا توی جلسه بعدی آماده باشه. سیما سرش را پایین انداخت و نیز گفت: - چشم. داوود بعد از هشتسال او را پیدا کرده بود تا بلکه از شادی باجگیری کند. شادی بغض کرد و گفت: - خدایا چرا باید این بلا به سر من در بیاد؟ چرا دست از سرم برنمیداره؟ نمیدانست داوود چگونه آدرس مطب او را پیدا کرده است؟! اگر به او فکر نمیکرد الآن با او روبهرو نمیشد. *** نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/326-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AA%D9%84%D8%A7%D8%B2%D9%85-%D8%B3%DB%8C%D8%AF%D9%87-%D9%86%D8%B1%DA%AF%D8%B3-%D9%85%D8%B1%D8%A7%D8%AF%DB%8C-%D8%AE%D8%A7%D9%86%D9%82%D8%A7%D9%87-%DA%A9%D8%A7%D8%A8%D8%B1-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-6457 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.