رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

- محمد بیا جواب این رو بده، بعدش هم برو بریم یه آبی چیزی گیر بیار من دست و صورتم رو بشورم.
محمد: باشه... الو بفرمایید.
امیر: علی خوبی؟
- من محمدم داش.
- آها، علی بهتره؟
- بد نیست گل، کارت رو بگو.
- ببین بهش بگو مدالت و دعوت‌نامه‌ت دست منه.
- باشه بهش میگم. امیر داداش من پشت فرمونم اگه میشه قطع کن!
گوشی رو قطع کرد و داد بهم. نگاهش کردم و گفتم:
- محمد چی می‌گفت؟
- میگه مدالت دسته منه.
یه پوز خندی زدم و گفتم:
- خیلی مسخره‌ست. طلا رو از دست دادم، نقره چه به درد می‌خوره پسر!
- دعوتنامه‌ت هم دستشه.
- دعوتنامه؟
- آره دیگه دعوت شدی به اردویِ تیم استان.
- آها.
- خیلی بد ضربه خوردی‌ها.
- بیخیال، در موردش دیگه حرفی نزن داداش.
- باشه بابا... چته اصلاً تو حالا؟ یه مشتی خوردی‌ها!
- محمد می‌دونی... .
- آره می‌دونم.
- چی رو؟
- همون که توی ذهنت داره رژه میره.
با تعجب سرم رو برگردوندم به سمتش و گفتم:
- دقیقاً منظورت چیه؟
- از فکر اون دختره بیا بیرون... ندیدی چه آدمی خاطرخواهشه؟ بیخیالش شو.
- دیدی چجوری زدم نابودش کردم که؟ یه بار دیگه هم روش.
- علی، مثل اینکه دنبال دردسری‌ها.
- هووف... نمی‌دونم محمد به خدا. آخه اون رفتارهاش یعنی چی؟ یادت نیست می‌گفت که از اون پسره دیگه خوشش نمیاد؟
- نمی‌دونم خودت بهتر می‌دونی.
بیرون رو نگاه کردم و گفتم:
- فکر کنم قرار بود یه جایی نگه داری!
- دو دقیقه مهلت بده آقا... چشم.
کنار یه پارک نگه داشت و اومد کمکم‌کرد تا رفتیم توی سرویس‌های پارک. داشتم دست و صورتمو می‌شستم که گوشیم شروع کرد به زنگ خوردن. مامانم بود. با دستمال دستامو خشک کردم و تماس رو برقرار کردم.
- الو سلام.
- سلام علی، کجایی پس؟ تموم نشد مسابقه؟
- چرا مامان تموم شد، یه نیم ساعت دیگه می‌رسم خونه!
- بردی یا نه؟
- یه کاری کردم بالأخره. الان نمی‌تونم حرف بزنم. میام خونه تعریف می‌کنم. فعلاً.
- باشه مامان مراقب خودت باش... به سلامت.
گوشی رو قطع کردم و محکم با پا زدم تو در دستشویی و گفتم:
-سند باید بذارم درت بیارم؟
محمد: چرا جفتک می‌ندازی؟ رسماً عقلت رو از دست دادی؛ صبر کن حالا میام.
- قربون خودت عقل‌کل. می‌ترسم دیر کنی، یکی دیگه اختراعش کنه!
از دستشویی اومد بیرون و رفت دستاشو شست و شروع کرد با شلوارش دستاشو خشک کردن.
- چیچی قراره زودتر اختراع بشه؟
- ها؟
- هیچی بابا بیخیال. بریم یه شیرموز آفتابه بزنیم، نظرت؟
- کجا؟
- سر قبر حریفت. اسکل شدی رفت. پاتوق ما مگه سی‎وسه‎‌پل نیست؟
از سرویس‌ها زدیم بیرون که دوتا دختر و پسر اومدن نشستن روی نیمکت‌های زیر درختا. یه جای تقریباً تاریک. سرم رو برگردوندم به سمت محمد که اونم دقیقا همین کارو کرد و یه لبخند شیطانی زد و گفت:
- نه تموم کن این افکار کثیفتو!
- جان خودم فقط یه ذره. کاریش ندارم!
محمد: آخرش دردسر درست میشه با این کارامون.
- غمت نباشه داداش گلم... .
یه چشمکی زد و رفت سمت دختر و پسره. مثل اینکه می‌خواست بشینه روی سنگ توالت؛ همونطوری رفت و نشست جلوی پاهاشون و دستاشو گذاشت زیر چونش و زل زد بهشون. اون دوتا بدبخت هم داشتن لاو می‌ترکوندن. حالا بماند که دقیقاً چی کار می‌کردن. پسره یه نگاهی بهش کرد و گفت:
- چیزی شده عزیزم؟

***
«درسا»
نشسته بودم تو حیاط و داشتم رمان «ملکه تنهایی» رو می‌خوندم که یهو یکی محکم زد به در. از ترس مثل سیخ وایسادم. می‌خواستم بپرسم کیه که یه نفر گفت:
- منزل رادمنش؟
صداش خیلی ترسناک بود. چادرم رو سرم کردم، چون لباس‌هام مناسب نبود. آروم رفتم سمت در و اونو باز کردم. یه مرد بود با یه کوله‌پشتی روی دوشش. خواستم بپرسم شما که برگشت و بهم نگاه کرد. یهو یه جیغ نسبتاً آرومی کشیدم؛ داداش دانیال بود با اون همه ریش و سبیل. اومد تو و محکم بغلم کرد. چون خیلی دلم براش تنگ شده بود، محکم‌تر بغلش کردم و گفتم:
- نمی‌خوای در رو ببندی دانیالِ نبی؟ با این ریش‌هات؟ یکی می‌بینه فکرهای صدمن یه غاز می‌کنه!
در رو با پاشنه‌ی پا بست و گفت:
- اوه‌اوه، چه زبونی هم درآورده ورپریده! راستشو بگو با این زبون دل چند نفر رو ربودی؟
- مهلت بده از بغلت بیام بیرون تا بهت بگم.
ولم کرد و با اون چشمای آبیش یه جور خاصی نگاهم کرد.
- مامان کجاست؟
- توی جیب من که نیست!
اومد دست بزنه به جیبم که یهو چادرم ول شد و خجالت‌زده شدم. سریع چادر رو سرم کردم که گفت:
- اینا رو هم در می‌آوردی!
خواستم حرف بزنم که مامان با تمام عشق و علاقه‌اش اومد و دانیال رو بغل کرد. راست می‌گفت، وضعم خیلی بد بود؛ یه تیشرت کوتاه و یه شلوارک خیلی کوتاه‌تر. ساکش رو با تمام زورم خواستم بلند کنم ولی نشد. دست مامان رو بوسید و گفت:
- زور می‌زنی یه چیزیت می‌شه، مثلاً یهو چشمات می‌افتن بیرون.
خنده شیطانی آخرش باعث شد بیشتر خجالت بکشم. دیگه سمتش برنگشتم و رفتم اتاقم. سریع لباس‌هام رو عوض کردم و نگاهی به خودم تو آینه انداختم. باز مثل همیشه جیگرتر شدم. اومدم برم پایین که دیدم کتابم نیست، یه کمی دنبالش گشتم که داداش اومد تو و گفت:
- دنبال این می‌گردی نکنه؟
برگشتم سمتش و به کتاب نگاه کردم و گفتم:
- بله، خودشه.
- عاشقم که شدی!
-هن؟ عاشق؟ من؟!
- آره دیگه، رمان عاشقانه می‌خونی!
- هرکی رمان عاشقانه می‌خونه عاشقه؟
- از نظر من آره.
- وای دانیال، بیخیال عاشقیم کجا بود!
بلند شدم کتاب رو ازش گرفتم و گفتم:
- همه از سربازی که میان، حداقل یک ماه خاطره تعریف می‌کنن، تو چرا انقدر بی‌خیالی؟
- اگر بدونی چطور رسیدم شیراز، همچین حرفی نمی‌زدی!
- خب چطور اومدی؟ حتما پیاده بودی دیگه!
- چهار پنج‌تا اتوبوس عوض کردم تا رسیدم شیراز.
- دانیال، تو دوباره رفتی رو حالت شر و ور گفتن؟
کمی عصبی شد و اومد جلو و بهم گفت:
- پاشو بیا پایین تا بهت بگم چطوری اومدم.
راستش یه ذره ترسیدم ولی به روم نیاوردم. دانیال رفت پایین و منم کتاب رو گذاشتم رو تختم و رفتم پایین. مامان و دانیال تو آشپزخونه بودن. یه نگاهی به دانیال انداختم و گفتم:
- داداشی جونم، بگو ببینم چجوری قدم بر این خاک و بوم نهادید؟!

هیچی بابا، سوار شدم و راه افتادم به سمت زاهدان. بعدش با اتوبوس‌های اصفهان رفتم کرمان، ولی وقتی به کرمان رسیدم، بلیطی برای شیراز پیدا نکردم. مجبور شدم چند ساعت صبر کنم تا با یک سواری که واقعاً شانسی بود، بیام. راننده انقدر حرف می‌زد که هر ده دقیقه یک بار آب می‌خورد!
با خنده‌ی شیطانی گفتم:
- حقته، می‌دونی چرا؟
- ها؟
- بهت می‌گم داداش من برو دَرست رو ادامه بده، میگی نه؟! حالا باید تاوانش رو پس بدی.
می‌خواست چیزی بگه که مامان پرسید:
- دانیال، چند روز مرخصی داری؟
- ده روز در خدمتتون هستم.
- خوبه.
- چی خوبه؟ اینکه ده روز مرخصی دارم؟
- نه، هیچی، بیخیال! شام چی درست کنم عزیزدلم؟
زدم زیر خنده و گفتم:
- آقا دانیال، فکر کنم قراره زن‌داداش برام پیدا کنه!
- آره، بگو دوتا پیدا کنه، منم دوتاشو می‌گیرم.
مامان زد زیر خنده و گفت:
- نه، دوتا برای تو زوده... یکی‌یکی!
دانیال گفت:
- مامان، من زن بگیر نیستم!
- حالا کی گفت زن بگیر؟! دختر بگیر!
می‌خواستم حرفی بزنم که تلفنم زنگ خورد. شماره ناشناس بود. بلند شدم رفتم توی اتاقم و تماس رو برقرار کردم:
- الو، بفرمایید؟
کسی حرف نزد، دوباره حرفم رو تکرار کردم که صدای یه پسر توی گوشی پیچید:
- سلام... .
کمی دست‌پاچه شدم ولی با جدیت جواب دادم:
- سلام، بفرمایید؟
- خانم رادمنش؟
- بله، خودم هستم. امرتون چیه؟
- می‌تونم شمارو ببینم؟
- شما کی هستید اصلاً؟
کمی ترسیدم اما نذاشتم لرزشی توی صدام بیفته. با لکنت گفت:
- م... م... من... من سام... یارم.
جا خوردم و گفتم:
- سامیار؟
فکر کنم ترسیده بود، گوشیو قطع کردم ولی بلافاصله پیام داد:
- درسا خانم، تورو خدا من قصد مزاحمت ندارم، فقط می‌خوام یه جایی با هم قرار بذاریم و حرفم رو بهتون بزنم.
نمی‌دونستم چکار کنم. حرف بدی نمی‌زد. از طرفی من اهل این نبودم که با پسری در ارتباط باشم. کمی فکر کردم و نوشتم:
- ببین آقای سامیار، من تا حالا با هیچ پسری رابطه نداشتم، این به این معنی نیست که شما آدم مناسبی نیستی، این منم که نمی‌تونم با پسری باشم!

دو دقیقه بعدش جواب داد:
- یعنی حتی نمی‌تونم برای دقایقی با شما حرف بزنم؟
- نه
- قول می‌دم که کسی متوجه نشه!
- بحث این نیست... بحث اینه که من نمی‌خوام با کسی باشم. چرا شما این رو متوجه نمی‌شی؟
- زیاد وقت‌تون رو نمی‌گیرم.
عجب زبون نفهمیه این به خدا. اومدم بهش توهین کنم که جلوی خودمو گرفتم و گفتم:
- باشه... کجا بیام؟
- آدرس رو براتون می‌فرستم!
گوشی رو گذاشتم رو حالت بی‌صدا و رفتم پایین. داشتم می‌رفتم توی حیاط که مامان صدا زد و گفت:
- درسا، بیا این حوله رو بده به داداشت.
رفتم حوله رو دادم به داداشم و برگشتم توی حیاط. زنگ زدم به سوگند ولی جواب نداد. پیام دادم بهش و گفتم:
- شب تونستی بیا خونه ما، کار واجب باهات دارم.
گوشی رو گذاشتم توی جیب و شیر آب رو باز کردم و شروع کردم به گل‌ها آب دادن. داشتم آب می‌دادم که گوشیم ویبره زد، سوگند بود. تماس رو برقرار کردم و گفتم:
- چرا زنگ می‌زنم جواب نمی‌دی؟
- دستم بند بود!
- بند چی؟ عشقت؟
- وای امان از دست تو درسا، نخیر، داشتم گوشت خورد می‌کردم... خوبی؟
- اوه اوه، چه باکالاس.، گوشتم خورد می‌کنی خانوم مارپل؟!
- زهرمار؛ کارِت رو بگو!
- شب بیا خونمون، کارت دارم.
- بعد شام یا قبل شام؟
- دوست داری برای شام بیای؟
- آره، چرا که نه؟
- خیلی رو داری سوگند... در ضمن خان‌داداشمونم خونست.
مثل اینکه جا خورده بود، گفت:
-دانیال؟
- نه، اون یکی داداش رو می‌گم... .
یکم سکوت کرد و ادامه داد:
- ساسان اجازه نمی‌ده بیام.
- چی؟ تو باز ادای آدما‌ی عاشق رو در آوردی؟
- مگه من چمه؟
- هم خودت هم من می‌دونیم که فقط برای پوله که با ساسانی سوگند.
- نه، من دوسش دارم.
-شارژم تموم شد، گودزیلای شارژ خور. بعد شام خونه مایی، خداحافظ!
اومد حرف بزنه که گوشی رو قطع کردم. نشستم روی پله‌ها. هوا کم‌کم داشت تاریک می‌شد. یه آهنگ پلی کردم و رفتم توی فکر. داشتم فکر می‌کردم فردا قراره چی بشه. یعنی منم باید یکی بشم مثل سوگند که همش توی بغل یکی افتاده باشم. داشتم توی افکارم چرخ می‌زدم که یهو یکی از پشت تقریباً محکم زد توی کمرم.
دانیال: کجا سیر می‌کنی خانوم خانوما؟!
محکم زدم توی بازوش و داد زدم:
- دانیال مگه من رفیقاتم؟ دردم می‌گیره خب!
- بمیرم برات، می‌خوای جاشو بوس کنم خوب شه؟
- بی‌تربیت، تو باز رفتی حموم و اومدی شاد شدی؟ خدا می‌دونه چی کار می‌کنی توی حموم که شاد می‌شی بعدش!
- مثلاً چی کار می‌کنم؟
یکم سکوت کردم و با لحن جدی گفتم:
- مثلاً یه چیزی یا می‌خوری یا میزنی؟ هوم؟ شیشه یا در و پنجره!
یه نگاه خاصی کرد و گفت:
- درسا؟
- بفرمایید؟
- مامان دختر برای من زیر سر گذاشته؟
- داداش، به خدا من نمی‌دونم!
- قسم نخور الکی!
- دارم می‌گم به خدا... حالا نکنه خودت کسی رو گذاشتی زیر سر بلامَلا؟
- نه بابا، عشق و دختر کجا بود؟ دهنم داره سرویس میشه اونجا!
اومدم جوابش رو بدم که سوگند زنگ زد. از اونجایی که من عکس سوگند رو گذاشته بودم روی صفحه مخاطبش، دانیال عکسش رو دید و یه لبخند ملیحی زد. تماس رو برقرار کردم که گفت:
- خانومی در رو باز کن که پشت درم. درسا در واکن مویوم.
خواست ادامه آهنگ رو بخونه که گفتم:
- تورو خدا، ما رو مهمون صدای نَکَرت نکن لعنتی!
- باشه، اصلاً تو خوبی قناری. در رو باز کن.

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • اضافه کردن...