رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

- شمارت رو بده که شب خواستم پول رو بریزم به حسابت، از فیشش بهت عکس بدم!
کمی دست‌پاچه شدم و گفتم:
- نه، نیازی نیست!
- پیامک میاد برات مگه؟
- نه، نه نمیاد ولی خب نیازی نیست.
- نترس، من آدمی نیستم که... .
- ربطی به ترس و اینا... .
نذاشت حرفم رو کامل کنم. گوشیش رو گذاشت توی دستم و گفت:
- شب پیامت می‌دم.
کمی نگاهش کردم. شمارم رو زدم توی گوشیش و بهش دادم و گفتم:
- آقادانیال، لطفاً کسی نفهمه. نمی‌خوام فکری در موردم بکنن!
سرش رو به نشونه‌ی تأیید تکون داد و رفت پیش مامانش. منم رفتم داخل سرویس‌های بیمارستان، یه آبی به صورتم زدم که ساسان زنگ زد؛ ولی جواب ندادم و رد تماس کردم. از سرویس اومدم بیرون و نشستم روی صندلی‌ها.
***
«درسا»
همین که چشمام رو باز کردم، سه چهار تا دکتر بالا سرم بودن. سرم انقدر درد می‌کرد که نمی‌تونستم حتی حرف بزنم. یه نگاهی کردم، دیدم نمی‌تونم پاهام رو تکون بدم. با دیدن این صحنه، انقدر حالم بد شد که دوباره از هوش رفتم.
همین که دوباره به هوش اومدم، دکتر اومد و سرعت سرم رو کمی بیشتر کرد و گفت:
- نگران نباش عزیزم، خوب می‌شی. شانس آوردی واقعاً که الان زنده‌ای.
تموم جونم رو جمع کردم توی زبونم و آروم گفتم:
- چ... چی... چی شده؟
- متأسفانه به ستون فقراتت یه آسیب جزئی وارد شده و باید چند روزی بگذره تا بتونی پاهات رو تکون بدی. اینکه سرت رو هم چند تا بخیه زدیم چون کمی شکسته. ولی خودت رو نگران نکن، به‌زودی خوب می‌شی!
- همراهم... کسی اینجاست؟
- آره، الان صداشون می‌کنم بیان تو.
پاهام و بدنم انقدر درد می‌کردن که نمی‌تونستم نفس بکشم. خیلی سخت بود.
در باز شد و مامان، با سرمش که توی دستای دانیال بود، به همراه سوگند اومدن داخل اتاق. مامان انقدر رنگش پریده بود که من به خودم اجازه ندادم حال بدم رو بهش بگم.
- سلام مامان... چرا انقدر ترسیدی آخه؟
- سلام قربونت شکلت بشم... چشمت کردن مادر، به خدا که چشمت کردن!
دانیال: حالا قسم نخور مادر من اِه... . می‌بینی که خطری تهدیدش نمی‌کنه.
- آره آقا دانیال، خطر رفع شده. مامان، شما نگران نباش. یه چند روزی نیستم، از دستم راحتی!
سوگند: منم اینجا حضور دارما، خانوم خانوما!
- اِه، راست می‌گی... خوبی؟ سلامتی؟
- ممنون، سلامت باشی.
مامان: دانیال، مامان، شما و سوگند برید. من می‌مونم پیشش.
سوگند: خاله، شما حالت زیاد مساعد نیست. من خودم می‌مونم.
- نه خاله‌جان، تا همین جاشم خیلی زحمت کشیدی.
داشتن حرف می‌زدن که پلیس در زد و اومد داخل. مامان پتو رو کشید روی من و گفت:
- بفرمایید آقا؟
- سلام خانم. پرونده‌ی تصادفی بوده و اون کسی که با دختر شما برخورد کرده، خودش معرفی کرده و بیرون ایستاده.
- خدا لعنتش کنه!
مامان اومد بره سمتش که دانیال گرفتش محکم و گفت:
- عه مادر من، چرا این‌طوری می‌کنی؟ جناب سروان، لطف کنید من رو ببرید پیشش.

  • 3 هفته بعد...
  • پاسخ 61
  • ایجاد شده
  • آخرین پاسخ

بیشترین ارسال‌ها در این موضوع

- داداش، تو رو خدا کاری نکنی.
- حواسم هست.
دانیال رفت بیرون و سوگند آروم دم گوشم گفت:
- سامیار منتظره یه جوابی بدی‌ها.
منم آروم گفتم:
- سوگند، بهش بگو جوابم همونیه که گفتم.
یکم متعجب نگاهم کرد و ادامه داد:
- اون رسوندت بیمارستان. به خدا خیلی نگرانت بود.
- اون من رو رسوند؟
- آره خب.
- الان کجاست؟
- بهش گفتم بره، یه وقت اینجا داداشت باهاش برخورد نکنه.
دستم رو مشت کردم.
- امان از دست تو... فعلاً که می‌بینی حالم داغونه.
- بهش قول دادم حال تو رو بهش بگم.
- تو چرا قول دادی؟
- چه‌کار کنم دیگه؟ خیلی اصرار کرد.
مامان: درسا، اتفاقی افتاده مامان؟
- نه مامان، سوگند داره از وقتی می‌گه که ماشین زد بهم.
- آره خاله، چیز خاصی نیست.
دانیال و پلیس اومدن تو و دانیال گفت:
- مامان، می‌خوام رضایت بدم. این بنده خدا از ما بدبخت‌تره.
مامان: نه... رضایت چی؟ باید سزای کارش رو ببینه.
- مامان، تقصیر اون چیه؟ من حواسم نبود، رفتم وسط خیابون.
دانیال: مادر من، بی‌خیال شو. بیا رضایت بده!
مامان یه نگاهی به من کرد و آروم زیر لب یه چیزی زمزمه کرد و گفت:
- باشه... کجا رو باید امضا کنم؟
سرکار: لطفاً اینجا رو امضا کنید. خوشحالم که گذشت کردید. این بنده خدا ماشینش بیمه نداره و الان پاش گیر هست، همین‌جوریشم.
- من گذشت کردم. ان‌شاءالله خدا هم ببخشه.
افسره خداحافظی کرد و رفت از اتاق بیرون. مامان دست سوگند رو گرفت و گفت:
- سوگند، تو هم مثل دختر خودمی. دستت درد نکنه. شما دیگه برو، من هستم.
- قربان شما خاله، وظیفه‌ست این کارا!
- ممنون عزیز دلم. می‌گم دانیال تو رو هم برسونه.
- نه‌نه، مرسی. خودم می‌رم دیگه.
دانیال: مامان، حالا اذیتش نکن. شاید معذب باشه با من بیاد. من رفتم، ولی شب میام یه سری می‌زنم. خداحافظ.
- آره سوگند جان، معذبی؟ دانیال هم مثل داداشته دخترم!
- باشه خاله، مرسی. درسا، خداحافظ. مراقب خودت باش حتماً. بعداً با خانواده میایم.
- باشه آجی... ببخشید امروز خیلی اذیت شدی.
سوگند رفت و منم به مامان گفتم:
- مامان، به دکتر بگو خیلی بدنم درد می‌کنه. بیاد یه کاری بکنه.
- باشه عزیزم. استراحت کن شما.

***
«سوگند»
همین که از اتاق زدم بیرون، دیدم دانیال تکیه داده به دیوار و یه جور خاصی بهم نگاه می‌کنه. رفتم جلوتر و گفتم:
- چیز خاصی تو قیافم وجود داره که این‌طوری نگاه می‌کنی؟
اصلاً توجهی به حرفم نکرد و گفت:
- الان ناراحتی که با منی؟
- مجبورم.
- مجبور نیستی... .
- چرا نیستم؟
- چون من با تاکسی می‌رم.
- حق با توئه.
- هنوزم ناراحتی؟
- واقعاً شما چه‌کار داری به من؟ می‌خوای بریم یا وایستی اینجا منو بازخواست کنی؟ نخیر، ناراحت نیستم!
دستاش رو کرد توی جیب شلوارش و گفت:
- باشه، حالا چرا می‌خوای بزنی منو؟
یه نگاهی بهش کردم و به سمت در خروج حرکت کردم. اونم راه افتاد و اومد، قدم‌هاش رو با من یکسان کرد و گفت:
- با درسا کجا رفته بودید؟
از حرفش استرس افتاد به جونم، ولی به خودم نیاوردم و گفتم:
- رفتیم بیرون تاب بخوریم.
- دروغ می‌گی!
وایستادم، توی چشماش نگاه کردم و گفتم:
- از خودش بپرس، آقا دانیال. من چیزی نمی‌دونم.
- خب باشه، چرا این‌طوری برخورد می‌کنی؟
راست می‌گه... خیلی جدی باهاش حرف زدم. کمی صدام رو نازک کردم و گفتم:
- ببخشید.
رفتیم کنار خیابون. دانیال یه ماشین دربست کرایه کرد. من رفتم عقب سوار شدم و دانیال خواست جلو بشینه که راننده دو تا سرفه کرد و گفت:
- آقا، اگر می‌شه عقب بنشینید... من سرما خوردم.
از حرفش انقدر جا خوردم که همون لحظه خواستم پیاده بشم و برم، ولی دیگه دیر شده بود. دانیال اومد نشست عقب، ولی به من نزدیک نشد. منم کیفم رو گذاشتم روی پاهام، چون مانتوم تقریباً کوتاه بود و شلوار لی تنگی پام بود. ولی دانیال انگار که ریموتش رو زده بودن؛ بنده خدا هیچ حرفی نمی‌زد و فقط به بیرون نگاه می‌کرد. راه کمی طولانی بود و ما هم افتادیم توی ترافیک. حوصلم داشت سر می‌رفت. گوشیم رو درآوردم و اومدم باهاش بازی کنم که دیدم ده درصد بیشتر شارژ نداره. گذاشتمش توی کیفم که راننده یه آهنگ گذاشت که آدم می‌تونست شخصیتش رو حدس بزنه:
***
«منم سرگشته‌ی حیرانت ای دوست؛ کنم یک‌باره جان قربانت ای دوست؛ دلی دارم در آتش خانه کرده؛ میانه شانه‌ها کاشانه کرده»
***
آهنگ خیلی قشنگی بود، اما بیشتر به غروب آفتاب می‌خورد تا آفتاب ظهر. یه نگاهی به دانیال کردم و گفتم:

- آقادانیال.
سرش رو برگردوند به سمتم و آروم گفت:
- جانم.
از جانم گفتنش کمی جا خوردم. اونم فهمید و لبخندی زد و گفت:
- من به همه می‌گم جانم.
- آها، بله، می‌خواستم بدونم اومدی مرخصی یا تموم کردی خدمت رو؟
- نه بابا، هنوز مونده. یک سال دیگه مونده!
- کجا خدمت می‌کنی؟
- چابهار.
- اوه، چه بد، خیلی سخته نه؟
- دیگه عادت کردم به این سختیا!
- آها.
- می‌شه بدونم چرا این سؤال رو پرسیدی؟
- نمی‌دونم. اومد توی ذهنم، منم پرسیدم.
یهو دیدم لبخندش تبدیل شد به یه غم خیلی سنگین. انگار اتفاقی افتاده بود براش توی سربازی. کنجکاو شدم و آروم ازش پرسیدم:
- خوبید؟
اولین قطره‌ی اشکش از اون ریش‌های مشکیش چکید روی دستش. آروم‌تر از من گفت:
- توی خدمت یه رفیق داشتم، فقط با اون بودم. اهل یکی از شهرستان‌های خوزستان بود و با زبون لری حرف می‌زد.
- داشتی؟ یعنی چی؟
- آره، داشتم، بهترین رفیقم، همین دو ماه پیش... .
بغض توی صداش انقدر سنگین بود که نمی‌تونست حرف بزنه. آدم دلش به حالش کباب می‌شد. دقیقاً معلوم بود به شونه‌ی یه نفر نیاز داره که روش زار بزنه. ولی ادامه داد:
- یه درگیری بود و... دو سه ساعتی ازشون خبری نبود. ولی وقتی برگشتن، رفیقم که رو برجک پاسگاه بود، با مخ افتاد روی زمین. من سریع رفتم کنار، دیدم نامردا با تک‌تیرانداز سرش رو متلاشی کردن.
یه هوف کشید و گفت:
- شهید شد!
بغضی داشت که باید کلی گریه می‌کرد، ولی خودش رو حفظ کرد. فقط دو سه قطره اشک از چشماش چکید.
- خدا رحمتش کنه؛ نمی‌خواستم ناراحتت کنم، به خدا. ببخش منو.
شیشه رو داد پایین، یه نفسی کشید و گفت:
- نه، تقصیر شما نیست، فراموشش کن.
یه دستمال کاغذی بهش دادم و گفتم:
- از دماغت کمی خون اومده... پاکش کن.
دستمال رو گرفت و گفت:
- وقتی خیلی بهم فشار میاد، خون‌دماغ می‌کنم.
- خب، می‌رفتی پیش دکتر.
- دکتر نیاز نیست، می‌دونم عصبیه!
دیگه ادامه ندادم و تا مقصد هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد. رفتیم دم در خونمون. من در زدم، ولی کسی در رو باز نکرد.
زنگ زدم به مامانم و گفتم:
- الو، سلام مامان. کجایید پس؟
- اومدیم بیرون، کار داشتیم که ماشین پنچر شده.
- یعنی حالا حالا نمیاید؟
- مگه الان باید بیایم؟
- مامان، من جلو در خونم.
– اِه، خب چی بگم؟ منتظر بمون. برو خونه‌ی یکی از دوستات.
- هوف... باشه، خداحافظ.

گوشی رو قطع کردم و نگاه کردم به دانیال؛ دیدم وایستاده هنوز.
- آقا دانیال، بفرمایید دیگه؛ زحمت کشیدید.
- الان موقع ظهره. می‌خوای وایستی همین‌جا تا بیان؟
- میان بالاخره.
- نمی‌تونم اجازه بدم.
کلید خونشون رو داد و گفت:
- بیا، کلید رو بگیر. من می‌رم بیرون.
- نه‌نه، اصلاً نمی‌خوام دوباره مزاحم شما بشم.
- سوگند خانوم، من نمیام خونه. شما برو و وقتی خواستی بری، زنگ بزن به گوشی من. الانم زنگ می‌زنم سر گوشیت شمارم بیفته.
به ناچار یه «باشه»ی آروم گفتم و کلید رو ازش گرفتم. از هم جدا شدیم. همین که رفتم به سمت خونشون، گوشیم زنگ خورد و منم تماس رو برقرار کردم.
- بفرمایید.
- دانیالم. گفتم که الان زنگ می‌زنم.
- آها، ببخشید، حواسم نبود.
پنج ثانیه گذشت که یهو گفت:
- شارژم رفت. قطع نمی‌کنی؟
- چراچرا.
گوشی رو قطع کردم. یه جوری شده بودم. رفتم داخل خونه و نشستم زیر درخت داخل حیاط و منتظر شدم مامانم بهم زنگ بزنه. نشسته بودم که ساسان زنگ زد ولی جواب ندادم. همین‌طوری شروع کرد به زنگ زدن؛ عصبی شدم و تماس رو برقرار کردم.
- چه مرگته هی زرت‌زرت زنگ می‌زنی؟
- این چه نحو حرف زدنه؟ چت هست حالا؟
- به تو ربطی نداره.
- چرا جواب پیام‌ها و زنگام رو نمی‌دی؟
- دلم نمی‌خواد، می‌فهمی؟ دوست ندارم جواب بدم. مشکلیه؟
- سوگند، این‌طوری حرف نزن خواهشاً. کجایی؟ می‌خوام ببینمت.
- من نمی‌خوام تو رو ببینم دیگه!
- من روبه‌روی مسجد محلتونم. دو دقیقه دیگه این‌جایی!
- با اجازه‌ی کی اومدی این‌جا؟
- منتظرم.
گوشی رو قطع کرد و منم خواستم از شدت عصبانیت گوشی رو بشکنم که پیام داد:
- اگر نیای، کاری می‌کنم جفتمون پشیمون بشیم.
- هیچ غلطی نمی‌کنی، هوس‌باز.
بلند شدم و از خونه زدم بیرون. رفتم به سمت مسجد. دیدم با یه ماشین شاسی‌بلند مشکی وایستاده کنار مسجد. رفتم سوار شدم، گفتم:
- زود بنال، می‌خوام برم. یکی می‌بینه، زشته.
دستمو گرفت و گفت:
- تو مال منی. کجا می‌خوای بری؟
دستم رو از دستش کشیدم بیرون و محکم زدم توی گوشش. از ماشین پیاده شدم و رفتم داخل حیاط مسجد. خواستم آب بزنم به صورتم که دیدم دانیال.

***
«ساسان»
منتظرش بودم که بیاد و این‌دفعه برای همیشه بدزدمش و کاری باهاش کنم که دیگه این‌طوری با من حرف نزنه. ماشین رو روشن نگه داشتم؛ همین که اومد، سوار ماشین شد و با قیافه‌ی خیلی عصبی گفت:
- زود بنال، می‌خوام برم. یکی می‌بینه، زشته.
دستش رو محکم گرفتم و گفتم:
- تو مال منی. کجا می‌خوای بری؟
دیدم سرخ شد، دستش رو کشید بیرون و خوابوند توی گوشم. از ماشین پیاده شد. ماشین رو خاموش کردم و افتادم دنبالش. دیدم رفت توی مسجد و یهو خشکش زد. جلو در وایستادم، همون‌جوری خط نگاهش رو دنبال کردم. داشت به یه پسری که نماز می‌خوند نگاه می‌کرد.
***
«سوگند»
دانیال داشت نماز می‌خوند. نماز خوندنش خیلی به دلم نشست؛ یه جورایی می‌شد اخلاص رو از توی حرکتاش خوند. انقدر جذب نماز خوندنش شده بودم که نفهمیدم ساسان دستم رو گرفت و گفت:
- یا میای یا می‌دزدمت!
من هنوز غرق دانیال بودم و توجهی بهش نداشتم. همین که من رو کشوند، بلند جیغ زدم:
- کمک!
دانیال رو سجده بود که سریع نمازش رو شکوند. با پای برهنه اومد سمت من و با ساسان درگیر شد. ولی با اینکه دانیال یک سال ازش بزرگ‌تر بود، ساسان هیکل قوی‌تری داشت. من فقط تونستم جیغ بزنم و همه رو جمع کنم.
دانیال: عوضی، تو غلط می‌کنی اذیت می‌کنی ناموس مردم رو، بی‌ناموس!
ساسان: گوه نخور بابا، بچه‌مذهبی! به تو ربطی نداره؛ برگرد سر نمازت تا نرفتی جهنم.
این حرف رو که زد، دانیال آمپر چسبوند و با کله چنان زد توی صورتش که از هوش رفت. روحانی مسجد و چند نفر دیگه اومدن و دانیال رو آرومش کردن. چند نفر هم با اضطراب داشتن ساسان رو به هوش می‌آوردن. موقعیت رو مناسب ندیدم و سریع از مسجد زدم بیرون. تا دم در خونمون یه نفس دویدم و همون‌جا نشستم جلو در.
***
«دانیال»
رفتم نشستم پای حوض وسط حیاط و کمی آب زدم به صورتم. دماغم بدجوری درد می‌کرد. از عصبانیت زیاد، دستام داشت می‌لرزید که روحانی مسجد اومد، دستام رو گرفت توی دستاش و به‌آرومی گفت:
- آقادانیال، غیرتت درست، ولی آخه این‌طوری... این بره شکایت کنه، دردسر می‌شه برات!
- بره شکایت کنه سید، چکار می‌کردم؟ می‌ذاشتم اون دختر بیچاره رو با خودش می‌برد؟
یهو اون پسره به هوش اومد و شروع کرد به سرفه کردن. کلی خون از دهنش پاشیده شد بیرون. اومدم بلند شم که سید دستم رو گرفت. انگشت اشارم رو گرفتم سمتش و آروم گفتم:
- ببین بچه، هنوز زوده برات بخوای ادعا کنی برای آدمی مثل من. بلند شو، گمشو برو بیرون؛ تا الانشم حرمت این‌جا رو نگه داشتم، چیزی بهت نگفتم.
آدمای دورش رو کنار زد، خون توی صورتش رو پاک کرد و بلند داد زد:
- واسه من لفظ‌قلم حرف نزن! ببین بیچارت می‌کنم. جرأت داری پاتو از این‌جا بذاری بیرون؟
بلند شدم، باز هم آروم گفتم:
- برای اولین بار و آخرین بار می‌گم؛ این‌جا صدات رو بالا نبر. بیا بیرون ببینم چه غلطی می‌خوای بکنی!
- زر نزن بابا، گمشو بیا بیرون.
از حرفاش عصبی شدم و اومدم برم سمتش که دو نفر دستام رو گرفتن. گفتم:
- ولم کنید، کارش ندارم.
دستش رو گرفتم و کشیدمش بیرون.
- سید، برید تو. می‌خوام باهاش حرف بزنم. برید لطفاً.
بقیه که رفتن، یقش رو گرفتم و چسبوندمش به دیوار. زیر گوشش گفتم:
- هوی بچه، فکر نکن بلد نیستم فحش بارت کنم. صد بار بهت گفتم مسجد حرمت داره. خری که نمی‌فهمی؟
هولم داد عقب و گفت:
- به تو هیچ ربطی نداره که چجوری حرف می‌زنم. بازم به تو ربطی نداره داشتم چکار می‌کردم.
- بذارم بی‌ناموس‌بازی دربیاری و حرف نزنم؟ ها؟

- عشقمه.
- ببر صدات رو، بی‌ناموس!
عصبی شد و به سمتم حمله کرد. دستاش رو پیچوندم، از پشت گردنش رو سفت گرفتم و گفتم:
- میری یا ببرمت جایی که... .
- ولم کن تا بهت بگم.
ولش کردم و محکم خوابوندم توی گوشش که پرت شد کف خیابون. اومد بلند شه که نشستم رو سینش و گفتم:
- به قرآن، یک بار دیگه توی این محله ببینمت، تضمین نمی‌کنم جون سالم به در ببری!
سرخ شد و اومد ادامه بده که با مشت زدم توی دماغش. همین باعث شد صورتش با خون یکی بشه. بازم زیر گوشش زمزمه کردم:
- سوگند عشق منه. اوکی؟
با این حرفم، مثل اینکه تیر نهایی رو بهش زده باشم، تف کرد توی صورتم. منم تا جایی که می‌شد زدمش. انقدر زدم توی صورتش که تمام دست و بالم پر خون شده بود. همه دوباره اومدن، به زور جدامون کردن. بلند شدم از روی سینش و با لگد گذاشتم توی دلش. حالش انقدر بد بود که مدام داشت سرفه می‌کرد. چند نفر رفتن کمکش و من هم داشتم می‌رفتم توی مسجد که بعد از چند ثانیه، پشت کمرم داغ شد و افتادم روی دو زانو. ضعف عجیبی پیچید توی بدنم. دیگه نفهمیدم چی شد و از هوش رفتم.
***
«ساسان»
همه داشتن خیلی بد نگاهم می‌کردن. کل بدنم درد می‌کرد و از صورتم فقط خون می‌اومد. یه چاقو توی جیبم داشتم. به سختی بلند شدم و از پشت، چاقو رو فرو کردم توی کمرش. خودمم یهو از هوش رفتم.
***
«سوگند»
دلم طاقت نیاورد. آفتاب توی مغز سرم می‌خورد و عصبی‌ترم می‌کرد. بلند شدم و رفتم به سمت مسجد که دیدم آمبولانس وایستاده روبه‌روی مسجد. سریع‌تر رفتم و جمعیت رو کنار زدم که دیدم یه سرم وصله به ساسان و به هوشه، و دانیالی که روی تخت آمبولانس افتاده بود با ملحفه‌ای که پر از خون بود.
سرم تیر کشید وقتی این صحنه رو دیدم. ضربان قلبم نامنظم شد. رفتم نشستم توی آمبولانس که پرستار ازم پرسید:
- خانوم، بفرمایید پایین. چرا سوار شدید؟
نتونستم جوابش رو بدم. زبونم توی دهنم نمی‌چرخید. این پسر به خاطر من این‌طوری شده بود. نگاه کردم به پرستار که گفت:
- نسبتی باهاش دارید؟ چیزی شده؟
سرم رو به نشونه‌ی تأیید تکون دادم که در رو بست و گفت:
- آروم باشید، چیزی نیست. رسولی، حرکت کن.
رسولی (راننده): پس اون پسره چی؟ سرمش تموم نشده؟
- اون مشکلی نداره. حرکت کن، کلی خون ازش رفته.
***
آمبولانس که به بیمارستان رسید، گوشیم زنگ خورد. دانیال رو بردن داخل و من بیرون موندم. از ترس نمی‌تونستم حرف بزنم و فقط به ورودی بیمارستان نگاه می‌کردم. نگاه کردم به صفحه‌ی گوشی که دیدم مامانمه. با ترس تماس رو برقرار کردم و با صدای لرزون گفتم:
- جانم مامان؟
- دخترم، کجایی؟
- م... م. من. نَن؟
- سوگند، مامان، چیزی شده؟ کجایی؟
- بیمارستانم، مامان!
- باز رفتی پیش درسا؟
- نه مامان، کاری به درسا نداره. جریانش مفصله!
- خب دختر، بگو چی شده! جون به سرم کردی.
- مامان، دانیال، داداش درسا، چاقو خورده!
- ای وای... بدبیاری پشت بدبیاری برای این خانواده.

- بله.
- خب تو چجوری رفتی اون‌جا؟ اصلاً چه کار به تو داره؟
- مامان، جلوی در مسجد به خاطر من چاقو خورد!
- چرا به خاطر تو؟
- یه نفر مزاحم شد. اون بنده‌خدا خواست از من دفاع کنه که... مامان ولم کن، تورو خدا، حالم خوب نیست!
- خیلی خب مامان‌جان، آروم باش. کدوم بیمارستان هستید؟
- بیمارستانِ** .
- میایم الان اون‌جا.
گوشی رو قطع کردم و رفتم داخل بیمارستان. وایستادم کنار پذیرش و گفتم:
- ببخشید خانوم، آقایی که الان آوردن... که چاقو خورده بود، الان کجاست؟
- شما نسبتی باهاش دارید؟
- من همسایشون هستم!
- الان توی اتاق عمل هستن عزیزم.
اومدم نشستم روی صندلی و سرم رو گرفتم توی دستام. نمی‌دونستم باید چکار کنم. اگه به خاله لادن بگم، حالش خیلی بد می‌شه. خدایا، خودت کمکم کن. من چکار باید کنم؟
توی همین افکار بودم که ساسان پیام داد:
- می‌دزدمت آخرش. باید از سایه‌ی خودتم بترسی. من دیگه آب از سرم گذشته.
اومدم جوابش رو بدم که گوشیم خاموش شد. رفتم کنار پذیرش و گفتم:
- خانوم، ببخشید، شارژر آیفون دارید؟ من گوشیم خاموش شده، الان مادرم باهام تماس می‌گیره.
- آره عزیزم، بده تا برات بزنم شارژ.
- ممنونم، فقط روشنش کنید.
یه «باشه» گفت و رفت. منم رفتم نشستم پشت در اتاق عمل و چشمام رو بستم. فقط دعا می‌کردم براش. از خودم بدم می‌اومد که یکی به خاطر من به این روز افتاده.
یهو یکی زد بهم. مامانم بود. بلند شدم، سفت بغلش کردم و زدم زیر گریه. مامانم گفت:
- آروم باش دخترم، ان‌شاءالله که چیزی نیست و خیره.
- مامان، من دیگه می‌ترسم به خاله لادن بگم چی شده. اون وقتی درسا رو دید، از هوش رفت. بفهمه پسرش این‌طوری شده، سکته می‌کنه.
بابام: نگران نباش، فقط برامون بگو چی شده عزیزم. من خودم درستش می‌کنم.
به هق‌هق افتاده بودم. نمی‌تونستم درست حرف بزنم ولی به زور گفتم:
- بابا، همه‌چیو به موقعش براتون می‌گم.
بابا اومد حرف بزنه که دوتا پلیس وارد شدن و گفتن:
- همراه آقای دانیال رادمنش شما هستید؟
بابام: بله، جناب سرگرد.
- چه نسبتی باهاش دارید؟
- همسایشون هستیم و پدر این دختر.
- پس به خانوادش خبر ندادید؟
- آقا، این پسر امروز خواهرش تصادف کرده و مادرشم، بنده‌خدا، الان اون‌جاست. فامیلی رو هم فکر نمی‌کنم داشته باشن.
- پس بهتره سریع‌تر بهشون اطلاع بدید. و اینکه ضارب از محل دعوا فرار کرد، ولی با توجه به دوربین‌های مسجد، ما ایشون رو شناسایی کردیم.
من اومدم از پیامک تهدیدآمیز ساسان به پلیسا بگم، ولی ترسیدم بابام بفهمه قضیه‌ی من و ساسان رو. برای همین صرف‌نظر کردم. پلیسا هم خداحافظی کردن و رفتن.
بابا کلید ماشین رو داد به مامان و گفت:
- شما سوگند رو ببر خونه. رنگش خیلی پریده، باید استراحت کنه. من این‌جا هستم. اگر تونستی هم به مادرش یه جوری بگو.
با مامان از بیمارستان زدیم بیرون. هوا تقریباً تاریک شده بود و حال‌و‌هوای پاییزی شهر رو برداشته بود. اشکام رو نمی‌تونستم کنترل کنم و فکرم همه‌جوره پیش دانیال بود. شاید من... .

***
«علی»
داشتم تو گوشیم می‌چرخیدم که محمد زنگم زد.
- الو، زندایی چطوری؟
- سلام دادا. هیچ، بی‌حوصله دراز کشیدم خونه.
- چه مرگته؟ داری الحمدلله می‌میری؟
- آره، گمونم.
- می‌گم آخر هفته بچه‌ها ویلا گرفتن. بریم یا نه؟
- آخر هفته که تولدم می‌شه!
- ربطی به تولد تو نداره... حسام ماشین خریده، می‌خواد سور بده.
- حاله دایی، می‌ریم.
- باشه، سلام به بابا اینا برسون.
گوشی رو قطع کردم، دیدم هانیه بهم پیام داده. قلبم شروع کرد به تاپ‌تاپ زدن. یه استرسی گرفته بودم که تا حالا این‌طوری نبود. پیام رو توی تلگرام باز کردم:
- سلام آقای معلم.
- سلام، چطوری؟
- خوبم. شما بهتری؟ چشمت بهتر شد؟
کلی حرف زدیم و یهو به خودم اومدم، دیدم ساعت سه صبحه و چشمام داره می‌ره. خیلی عجیب بود برام؛ منی که اهل چت کردن نیستم، اون‌قدر با هانیه حرف زدم.
- هانیه، خوابت نگرفته تو؟
- فکر کنم از بس حرف زدم خستت کردم، نه؟
- نه بابا، این چه حرفیه؟ من گفتم شاید تو خوابت بیاد!
- چرا، اتفاقاً خوابمم میاد. و اینکه ببخشید، تورو تا بد موقع نگه داشتم.
- نه، چرا ببخشید؟ خودم دوست داشتم که موندم.
- خوبه.
- می‌گم راستی، اگر اوکی هستی، فردا غروب بریم بیرون.
- کجا بریم مثلاً؟
- نمی‌دونم، زیاد فرقی نمی‌کنه. هرجا تو دوست داشته باشی.
- باشه، فقط ساعتش رو بهم بگو فردا.
- اوکیه. دیگه بیشتر از این وقتت رو نمی‌گیرم، برو بخواب.
- شب‌به‌خیر پس.
- شب شما هم بخیر.
گوشی رو که گذاشتم کنار، یه لحظه صدای اذان پخش شد. بلند شدم وضو گرفتم و بعد از اینکه نماز خوندم، توی جام دراز کشیدم و کلی به حرفایی که با هانیه زدیم فکر کردم. به قراری که باهاش گذاشته بودم، هم گیج بودم هم شوق و ذوق داشتم. نمی‌دونم این کاری که داشتم می‌کردم درست بود یا غلط. توی همین افکار بودم که کم‌کم خوابم گرفت.
***
«عصر روز بعد؛ ساعت ۱۸»
از حموم اومدم بیرون و یه نگاهی به قرمزی زیر چشمم انداختم. تقریباً خوب شده بود. موهام رو سشوار کردم و بعد از کلی قر و فر، یه ست کلاً مشکی زدم و بازم طبق معمول، ادکلن معروفم. یه نگاهی توی آینه انداختم به خودم که یهو رفیق قدیمی سر و کلش پیدا شد.
وجدان: علی، می‌دونی؟
- آره، می‌دونم عزیزم.
- ولی جدی نگرانتم.
- چرا نگران؟
- نمی‌شه نری با اون دختره.
یکم فکر کردم و گفتم:
- نچ.
- از من گفتن بود.
یه اسنپ گرفتم و خودم رو رسوندم خیابون جُلفا. منتظر هانیه بودم که دیدم یه نفر داره از دور میاد، خودش بود. انصافاً دختر خوش‌پوش و قشنگی بود. یه شلوار مام‌استایل مشکی و یه پیرهن ذغالی‌رنگ. محو تماشاش شده بودم که یهو گوشیم زنگ خورد. هانیه بود.
- سلام آقا معلم، کجایی؟
- من علی‌ام اولاً... دوماً، سلام.
- اووو، خب باشه حالا، علی‌آقا، کجایی؟
- ببین، توی میدون جلفا همه رو نگاه کن. اونی که دعا می‌کنی من نباشم، من همونم.
اینو که گفتم، زد زیر خنده و گفت:

- خوشمزه، پیدات کردم.
اومد پیشم نشست روی نیمکت و گفت:
- سلام بر معلم نمونه.
یکم دپ نگاهش کردم و گفتم:
- سلام... چطوری؟
- خوبم، تو چطوری؟
- مرسی. بریم یه چیزی بخوریم؟
- آره‌آره، خیلی تشنم شده. توی این هوا یه نوشیدنی می‌چسبه.
راه افتادیم سمت یه کافه‌ای و من دوتا آب آناناس سفارش دادم که گوشی هانیه زنگ خورد، ولی اون هی قطعش می‌کرد. اومدم ازش بپرسم که کافه‌چی گفت:
- آقا خدمت شما... چیز دیگه‌ای خواستید بفرمایید؟
- نه، ممنونم.
رفتم سمت هانیه که انگار یکم بهم ریخته بود. نشستم روبه‌روش و گفتم:
- مشکلی پیش اومده؟
- نه، چیزی نیست.
- چیزی نیست و این‌طوری ریختی بهم؟
- می‌گم که چیزی نیست، باور کن.
- چی بگم، هر جور مایلی... اذیتت نمی‌کنم.
آب‌میوه رو داشتم می‌خوردم که دوباره گوشی هانیه زنگ خورد. استرس توی چهره‌ش موج می‌زد. نمی‌دونستم چه اتفاقی افتاده یا کیه که داره زنگ می‌زنه و حالش رو بهم می‌ریزه.
- هانیه، چرا جواب نمی‌دی؟
اینو که گفتم، با حالت عصبی از جاش بلند شد و تقریباً با صدای بلندی سرم داد کشید و گفت:
- انقدر منو سین‌جیم نکن، من بدم میاد!
اومدم جواب بدم که کافه رو ترک کرد و رفت. خواستم برم دنبالش که یادم افتاد سفارش رو حساب نکرده بودم. رفتم حساب کردم و اومدم که برم، یه پسری که داشت سیگار می‌کشید توی کافه، دستم رو گرفت و گفت:
- دنبالش نرو. دنبالش رفتن عواقب داره. عاقبتش می‌شی من.
توجهی بهش نکردم و از کافه سریع زدم بیرون. به چپ و راستم یه نگاهی کردم ولی خبری از هانیه نبود. عصبی شده بودم و بی‌حوصله. سریع یه اسنپ گرفتم و رفتم خونه. امشب اولین جلسه‌ی تمرین اردو بود و من باید خودمو معرفی می‌کردم. وسایل باشگاه رو برداشتم و با امیر هماهنگ کردم تا باهم بریم خانه‌ی ووشو اصفهان. بعد از تمرین، خسته و بی‌رمق نشسته بودم روی سکوها و داشتم لباس عوض می‌کردم که یهو گوشیم زنگ خورد. حوصله‌ی جواب دادنش رو نداشتم. فکرم پیش هانیه بود. یعنی واقعاً عاشقش شده بودم که نمی‌تونستم یه لحظه از جلوی چشمام دورش کنم.
رفتم توی سرویس‌های بهداشتی و یه آبی به صورتم زدم. برگشتم دیدم دوباره داره گوشیم زنگ می‌خوره. محمد بود.
- الو، داش علی، سلام. کجایی؟
- سلام داداش، اردو هستم.
- از والدینت رضایت‌نامه رو گرفتی رفتی اردو؟
یکمی خندیدم و گفتم:
- جونم، بگو.
- هیچی، زنگ زدم ببینم کجایی، بیام دنبالت بزنیم بیرون.
- حله حاجی، بیا خانه‌ی ووشو دنبالم.
- تا بپوشی، من رسیدم.
تماس رو قطع کردم که دیدم تماس قبلی، هانیه بود که زنگ زده. ضربان قلبم رفت بالا و سریع بهش زنگ زدم. بوق اول، بوق دوم، بوق سوم... ولی جواب نمی‌داد و این باعث می‌شد بیشتر نگران بشم. تا اینکه آخرین بوق، جوابم رو داد و با صدایی خیلی آروم و یواشکی گفت:
- سلام علی، ببخشید، نمی‌تونم درست حرف بزنم. یه وقت صدامو کسی می‌شنوه.
- سلام، نه اشکال نداره. خوبی؟
- مرسی. زنگ زدم بابت اتفاقی که توی کافه افتاد، ازت عذرخواهی کنم.
- نه بابا، فدای سرت، اشکال نداره. ولی من هنوزم نگران اون حالتم.
- نگران نباش عزیزم... من بیشتر از این نمی‌تونم حرف بزنم. بعداً تِلگرام بهت پیام می‌دم.

با «عزیزم» گفتنش، هوری دلم ریخت و پاهام کمی سست شد.
- باشه، منتظرتم پس... مراقب خودت باش.
- مرسی، بابای.
گوشی رو قطع کردم و نشستم روی سکو. رفتم تو فکر، تو فکر «عزیزم» گفتنش. من آدمی نبودم که با همچین حرفی دست و پامو گم کنم، ولی نمی‌دونم چرا هانیه با همه فرق داشت. انگار خدا اینو عمدی آورده بود توی زندگیم.
توی افکار خودم داشتم چرخ می‌زدم که محمد زد بهم و گفت:
- علی، کجایی؟ چرا حواست نیست؟
- سلام، تو کی اومدی؟
- هرچی صدات می‌زنم، نیستی.
یکم رفتم تو خودم و گفتم:
- فکرم درگیره، پسر.
- درگیر هانیه نکنه؟
- آره، خوب می‌فهمی منو.
نفسش رو فوت کرد بیرون و ادامه داد:
- معلومه قشنگ رو چی فریک زدی. پاشو بریم یه قلیون بکشیم، مغزت باز شه.
خندیدم و گفتم:
- آره، بعد از تمرین باشگاه حتماً می‌چسبه.
- یقیناً همینه.
زدیم زیر خنده و از سالن رفتیم بیرون.
***
«درسا»
از خواب بلند شدم و دیدم مامان توی اتاق نیست. اینکه نمی‌تونستم پاهامو تکون بدم، خیلی رو مخم بود. انگار دنیا رو سرم خراب شده بود.
توی همین افکار بودم که مامانم اومد توی اتاق و گفت:
- نمی‌دونم چرا هرچی زنگ می‌زنم به دانیال، جواب نمی‌ده.
- خوابه مامان، حتماً خودش بهت زنگ می‌زنه.
- دانیال عادت نداره غروبا بخوابه مامان‌جان.
- چکارش داری حالا؟
- می‌خواستم بگم قرآن رو از خونه بیاره.
- میاره مامانم، میاره. انقدر نگران نباش.
یه دستی به صورتش کشید و چادرش رو درآورد، گذاشت روی صندلی و نشست کنار تخت. شروع کرد به ماساژ دادن پاهام.
- درسا خوبی عزیز دلم؟ درد نداری؟
- درد که چرا، ولی همین که تو این‌جایی من عالیم. خیلی نگرانی‌ها!
کلافگی رو می‌شد توی چهره‌ش خوند. اومدم دلداریش بدم که در اتاق زده شد. مامان سریع بلند شد، چادرش رو پوشید و گفت:
- بفرمایید!
سوگند با مامانش بودن. اومدن تو و با من و مامان سلام و احوال‌پرسی کردن. وقتی با سوگند دست دادم، دستاش خیلی یخ بود. کشوندمش سمت خودم و گفتم:
- دیوونه، فشارت خیلی پایینه؛ تو تابستون داری یخ می‌زنی!
یه نگاه نگرانی بهم کرد که مامانش گفت:
- لادن‌جان، می‌شه بریم بیرون یه قدمی با هم بزنیم؟ بچه‌ها هم تنها باشن.
- آره، بریم بهتره.
یکم رفتار سوگند و مامانش مشکوک بود. با دست زدم توی دل سوگند که گفت:
- چته وحشی؟ پهلوم رو درآوردی!
- چی شده؟ چرا چیزی نمی‌گی؟
- چیو باید بگم؟
- دلیل سرد بودن دستات، رفتار مامانت... .
- هیچی نیست عزیزم، خیالت راحت.
- اعصابمو خورد نکن سوگند، من تورو می‌شناسمت. وقتی یه اتفاق بدی می‌افته، تو این‌طوری یخ می‌زنی... زود بگو چی شده.

دستم رو گرفت توی دستش و اومد حرف بزنه که یه نفر با صدای تقریباً بلندی فریاد زد:
- یا قمر بنی‌هاشم!
از صداش ترسیدم. انگار مامانم بود. سوگند دستش رو از دستم کشید بیرون و سریع رفت. هم ترسیده بودم چون حس می‌کردم مامان بود، هم حالم بد بود چون نمی‌تونستم تکون بخورم.
***
«سوگند»
خاله لادن رو دیدم که از هوش رفته و مامانم که داشت گریه می‌کرد. پرستارها داشتن بلندش می‌کردن. سریع رفتم و با صدای لرزون به مامان گفتم:
- گفتی بهش؟
- باید می‌گفتم.
یهو عصبی شد و گفت:
- سوگند، فقط برو دعا کن تو توی این ماجرا هیچ تقصیری نداشته باشی!
حرفش باعث شد استرس بیشتری بگیرم و دستام بیشتر یخ بزنن. تقصیر؟ من خودِ تقصیر بودم. همه‌چیز به خاطر من بود، حتی شاید تصادف درسا... پوف.
مامان: برگرد پیش درسا. نذار بیشتر از این نگران بمونه.
اومدم توی اتاق و در رو بستم.
درسا که با چهره‌ی نگران داشت بهم نگاه می‌کرد، دستم رو گرفت و با لرزشی که توی صداش بود پرسید:
- کی بود جیغ زد؟
زدم زیر گریه و رفتم بغلش کردم. با دستاش به عقب هلم داد و گفت:
- چی شده سوگند؟ داری کلافم می‌کنی دیگه... .
با هق‌هق گفتم:
- دانیال... دانیال.
- دانیال چی؟ حرفی زده بهت؟
- نه.
نفساش تندتر شد.
- پس چی؟ دانیال چکار کرده؟
- دانیال چاقو خورده!
این رو که شنید، با ترس گفت:
- چی داری می‌گی؟ یعنی چی؟ چی شده؟
ماجرا رو براش تعریف کردم و بازم بغلش کردم. این بار اونم داشت با من گریه می‌کرد. سرم رو فشار دادم توی سینش و گفتم:
- می‌دونی چی شده؟
با صدای گرفته و نفس‌نفس‌زنان گفت:
- بازم مگه اتفاقی افتاده؟
- دلم درسا، دلم.
- دلت؟
- عاشق شدم. عاشق کسی که دلم می‌خواست من به‌جای اون چاقو می‌خوردم.
- بسه، چرت و پرت نگو.
سرم رو آوردم بالا و توی چشماش نگاه کردم و گفتم:
- باور کن، حالم از اون پسره ساسان بهم می‌خوره... ولی داداشت!
نذاشت حرفم رو کامل کنم و محکم زد توی گوشم. اشکام داشت قطره‌قطره گونه‌هام رو خیس‌تر می‌کرد. نمی‌تونستم از فکر دانیال لحظه‌ای خارج بشم. دلم می‌خواست زمان همون‌جا وایسته.
درسا: برو بیرون... برو ببین مامانم کجاست؟ حالش چطوره!

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
  • اضافه کردن...