Ali81 ارسال شده در 2 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 2 ساعت قبل - شمارت رو بده که شب خواستم پول رو بریزم به حسابت، از فیشش بهت عکس بدم! کمی دستپاچه شدم و گفتم: - نه، نیازی نیست! - پیامک میاد برات مگه؟ - نه، نه نمیاد ولی خب نیازی نیست. - نترس، من آدمی نیستم که... . - ربطی به ترس و اینا... . نذاشت حرفم رو کامل کنم. گوشیش رو گذاشت توی دستم و گفت: - شب پیامت میدم. کمی نگاهش کردم. شمارم رو زدم توی گوشیش و بهش دادم و گفتم: - آقادانیال، لطفاً کسی نفهمه. نمیخوام فکری در موردم بکنن! سرش رو به نشونهی تأیید تکون داد و رفت پیش مامانش. منم رفتم داخل سرویسهای بیمارستان، یه آبی به صورتم زدم که ساسان زنگ زد؛ ولی جواب ندادم و رد تماس کردم. از سرویس اومدم بیرون و نشستم روی صندلیها. *** «درسا» همین که چشمام رو باز کردم، سه چهار تا دکتر بالا سرم بودن. سرم انقدر درد میکرد که نمیتونستم حتی حرف بزنم. یه نگاهی کردم، دیدم نمیتونم پاهام رو تکون بدم. با دیدن این صحنه، انقدر حالم بد شد که دوباره از هوش رفتم. همین که دوباره به هوش اومدم، دکتر اومد و سرعت سرم رو کمی بیشتر کرد و گفت: - نگران نباش عزیزم، خوب میشی. شانس آوردی واقعاً که الان زندهای. تموم جونم رو جمع کردم توی زبونم و آروم گفتم: - چ... چی... چی شده؟ - متأسفانه به ستون فقراتت یه آسیب جزئی وارد شده و باید چند روزی بگذره تا بتونی پاهات رو تکون بدی. اینکه سرت رو هم چند تا بخیه زدیم چون کمی شکسته. ولی خودت رو نگران نکن، بهزودی خوب میشی! - همراهم... کسی اینجاست؟ - آره، الان صداشون میکنم بیان تو. پاهام و بدنم انقدر درد میکردن که نمیتونستم نفس بکشم. خیلی سخت بود. در باز شد و مامان، با سرمش که توی دستای دانیال بود، به همراه سوگند اومدن داخل اتاق. مامان انقدر رنگش پریده بود که من به خودم اجازه ندادم حال بدم رو بهش بگم. - سلام مامان... چرا انقدر ترسیدی آخه؟ - سلام قربونت شکلت بشم... چشمت کردن مادر، به خدا که چشمت کردن! دانیال: حالا قسم نخور مادر من اِه... . میبینی که خطری تهدیدش نمیکنه. - آره آقا دانیال، خطر رفع شده. مامان، شما نگران نباش. یه چند روزی نیستم، از دستم راحتی! سوگند: منم اینجا حضور دارما، خانوم خانوما! - اِه، راست میگی... خوبی؟ سلامتی؟ - ممنون، سلامت باشی. مامان: دانیال، مامان، شما و سوگند برید. من میمونم پیشش. سوگند: خاله، شما حالت زیاد مساعد نیست. من خودم میمونم. - نه خالهجان، تا همین جاشم خیلی زحمت کشیدی. داشتن حرف میزدن که پلیس در زد و اومد داخل. مامان پتو رو کشید روی من و گفت: - بفرمایید آقا؟ - سلام خانم. پروندهی تصادفی بوده و اون کسی که با دختر شما برخورد کرده، خودش معرفی کرده و بیرون ایستاده. - خدا لعنتش کنه! مامان اومد بره سمتش که دانیال گرفتش محکم و گفت: - عه مادر من، چرا اینطوری میکنی؟ جناب سروان، لطف کنید من رو ببرید پیشش. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3222-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%C2%AB%D9%BE%D8%A7%D8%B1%D8%A7%D8%AF%D9%88%DA%A9%D8%B3-%D8%B3%D8%B1%D8%AE%C2%BB-%D8%AC%D9%84%D8%AF-%D8%A7%D9%88%D9%84-%C2%AB%D8%B3%DB%8C%D8%AF-%D8%B9%D9%84%DB%8C-%D8%AC%D8%B9%D9%81%D8%B1%DB%8C%C2%BB-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/3/#findComment-15176 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.