رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

- محمد بیا جواب این رو بده، بعدش هم برو بریم یه آبی چیزی گیر بیار من دست و صورتم رو بشورم.
محمد: باشه... الو بفرمایید.
امیر: علی خوبی؟
- من محمدم داش.
- آها، علی بهتره؟
- بد نیست گل، کارت رو بگو.
- ببین بهش بگو مدالت و دعوت‌نامه‌ت دست منه.
- باشه بهش میگم. امیر داداش من پشت فرمونم اگه میشه قطع کن!
گوشی رو قطع کرد و داد بهم. نگاهش کردم و گفتم:
- محمد چی می‌گفت؟
- میگه مدالت دسته منه.
یه پوز خندی زدم و گفتم:
- خیلی مسخره‌ست. طلا رو از دست دادم، نقره چه به درد می‌خوره پسر!
- دعوتنامه‌ت هم دستشه.
- دعوتنامه؟
- آره دیگه دعوت شدی به اردویِ تیم استان.
- آها.
- خیلی بد ضربه خوردی‌ها.
- بیخیال، در موردش دیگه حرفی نزن داداش.
- باشه بابا... چته اصلاً تو حالا؟ یه مشتی خوردی‌ها!
- محمد می‌دونی... .
- آره می‌دونم.
- چی رو؟
- همون که توی ذهنت داره رژه میره.
با تعجب سرم رو برگردوندم به سمتش و گفتم:
- دقیقاً منظورت چیه؟
- از فکر اون دختره بیا بیرون... ندیدی چه آدمی خاطرخواهشه؟ بیخیالش شو.
- دیدی چجوری زدم نابودش کردم که؟ یه بار دیگه هم روش.
- علی، مثل اینکه دنبال دردسری‌ها.
- هووف... نمی‌دونم محمد به خدا. آخه اون رفتارهاش یعنی چی؟ یادت نیست می‌گفت که از اون پسره دیگه خوشش نمیاد؟
- نمی‌دونم خودت بهتر می‌دونی.
بیرون رو نگاه کردم و گفتم:
- فکر کنم قرار بود یه جایی نگه داری!
- دو دقیقه مهلت بده آقا... چشم.
کنار یه پارک نگه داشت و اومد کمکم‌کرد تا رفتیم توی سرویس‌های پارک. داشتم دست و صورتمو می‌شستم که گوشیم شروع کرد به زنگ خوردن. مامانم بود. با دستمال دستامو خشک کردم و تماس رو برقرار کردم.
- الو سلام.
- سلام علی، کجایی پس؟ تموم نشد مسابقه؟
- چرا مامان تموم شد، یه نیم ساعت دیگه می‌رسم خونه!
- بردی یا نه؟
- یه کاری کردم بالأخره. الان نمی‌تونم حرف بزنم. میام خونه تعریف می‌کنم. فعلاً.
- باشه مامان مراقب خودت باش... به سلامت.
گوشی رو قطع کردم و محکم با پا زدم تو در دستشویی و گفتم:
-سند باید بذارم درت بیارم؟
محمد: چرا جفتک می‌ندازی؟ رسماً عقلت رو از دست دادی؛ صبر کن حالا میام.
- قربون خودت عقل‌کل. می‌ترسم دیر کنی، یکی دیگه اختراعش کنه!
از دستشویی اومد بیرون و رفت دستاشو شست و شروع کرد با شلوارش دستاشو خشک کردن.
- چیچی قراره زودتر اختراع بشه؟
- ها؟
- هیچی بابا بیخیال. بریم یه شیرموز آفتابه بزنیم، نظرت؟
- کجا؟
- سر قبر حریفت. اسکل شدی رفت. پاتوق ما مگه سی‎وسه‎‌پل نیست؟
از سرویس‌ها زدیم بیرون که دوتا دختر و پسر اومدن نشستن روی نیمکت‌های زیر درختا. یه جای تقریباً تاریک. سرم رو برگردوندم به سمت محمد که اونم دقیقا همین کارو کرد و یه لبخند شیطانی زد و گفت:
- نه تموم کن این افکار کثیفتو!
- جان خودم فقط یه ذره. کاریش ندارم!
محمد: آخرش دردسر درست میشه با این کارامون.
- غمت نباشه داداش گلم... .
یه چشمکی زد و رفت سمت دختر و پسره. مثل اینکه می‌خواست بشینه روی سنگ توالت؛ همونطوری رفت و نشست جلوی پاهاشون و دستاشو گذاشت زیر چونش و زل زد بهشون. اون دوتا بدبخت هم داشتن لاو می‌ترکوندن. حالا بماند که دقیقاً چی کار می‌کردن. پسره یه نگاهی بهش کرد و گفت:
- چیزی شده عزیزم؟

***
«درسا»
نشسته بودم تو حیاط و داشتم رمان «ملکه تنهایی» رو می‌خوندم که یهو یکی محکم زد به در. از ترس مثل سیخ وایسادم. می‌خواستم بپرسم کیه که یه نفر گفت:
- منزل رادمنش؟
صداش خیلی ترسناک بود. چادرم رو سرم کردم، چون لباس‌هام مناسب نبود. آروم رفتم سمت در و اونو باز کردم. یه مرد بود با یه کوله‌پشتی روی دوشش. خواستم بپرسم شما که برگشت و بهم نگاه کرد. یهو یه جیغ نسبتاً آرومی کشیدم؛ داداش دانیال بود با اون همه ریش و سبیل. اومد تو و محکم بغلم کرد. چون خیلی دلم براش تنگ شده بود، محکم‌تر بغلش کردم و گفتم:
- نمی‌خوای در رو ببندی دانیالِ نبی؟ با این ریش‌هات؟ یکی می‌بینه فکرهای صدمن یه غاز می‌کنه!
در رو با پاشنه‌ی پا بست و گفت:
- اوه‌اوه، چه زبونی هم درآورده ورپریده! راستشو بگو با این زبون دل چند نفر رو ربودی؟
- مهلت بده از بغلت بیام بیرون تا بهت بگم.
ولم کرد و با اون چشمای آبیش یه جور خاصی نگاهم کرد.
- مامان کجاست؟
- توی جیب من که نیست!
اومد دست بزنه به جیبم که یهو چادرم ول شد و خجالت‌زده شدم. سریع چادر رو سرم کردم که گفت:
- اینا رو هم در می‌آوردی!
خواستم حرف بزنم که مامان با تمام عشق و علاقه‌اش اومد و دانیال رو بغل کرد. راست می‌گفت، وضعم خیلی بد بود؛ یه تیشرت کوتاه و یه شلوارک خیلی کوتاه‌تر. ساکش رو با تمام زورم خواستم بلند کنم ولی نشد. دست مامان رو بوسید و گفت:
- زور می‌زنی یه چیزیت می‌شه، مثلاً یهو چشمات می‌افتن بیرون.
خنده شیطانی آخرش باعث شد بیشتر خجالت بکشم. دیگه سمتش برنگشتم و رفتم اتاقم. سریع لباس‌هام رو عوض کردم و نگاهی به خودم تو آینه انداختم. باز مثل همیشه جیگرتر شدم. اومدم برم پایین که دیدم کتابم نیست، یه کمی دنبالش گشتم که داداش اومد تو و گفت:
- دنبال این می‌گردی نکنه؟
برگشتم سمتش و به کتاب نگاه کردم و گفتم:
- بله، خودشه.
- عاشقم که شدی!
-هن؟ عاشق؟ من؟!
- آره دیگه، رمان عاشقانه می‌خونی!
- هرکی رمان عاشقانه می‌خونه عاشقه؟
- از نظر من آره.
- وای دانیال، بیخیال عاشقیم کجا بود!
بلند شدم کتاب رو ازش گرفتم و گفتم:
- همه از سربازی که میان، حداقل یک ماه خاطره تعریف می‌کنن، تو چرا انقدر بی‌خیالی؟
- اگر بدونی چطور رسیدم شیراز، همچین حرفی نمی‌زدی!
- خب چطور اومدی؟ حتما پیاده بودی دیگه!
- چهار پنج‌تا اتوبوس عوض کردم تا رسیدم شیراز.
- دانیال، تو دوباره رفتی رو حالت شر و ور گفتن؟
کمی عصبی شد و اومد جلو و بهم گفت:
- پاشو بیا پایین تا بهت بگم چطوری اومدم.
راستش یه ذره ترسیدم ولی به روم نیاوردم. دانیال رفت پایین و منم کتاب رو گذاشتم رو تختم و رفتم پایین. مامان و دانیال تو آشپزخونه بودن. یه نگاهی به دانیال انداختم و گفتم:
- داداشی جونم، بگو ببینم چجوری قدم بر این خاک و بوم نهادید؟!

هیچی بابا، سوار شدم و راه افتادم به سمت زاهدان. بعدش با اتوبوس‌های اصفهان رفتم کرمان، ولی وقتی به کرمان رسیدم، بلیطی برای شیراز پیدا نکردم. مجبور شدم چند ساعت صبر کنم تا با یک سواری که واقعاً شانسی بود، بیام. راننده انقدر حرف می‌زد که هر ده دقیقه یک بار آب می‌خورد!
با خنده‌ی شیطانی گفتم:
- حقته، می‌دونی چرا؟
- ها؟
- بهت می‌گم داداش من برو دَرست رو ادامه بده، میگی نه؟! حالا باید تاوانش رو پس بدی.
می‌خواست چیزی بگه که مامان پرسید:
- دانیال، چند روز مرخصی داری؟
- ده روز در خدمتتون هستم.
- خوبه.
- چی خوبه؟ اینکه ده روز مرخصی دارم؟
- نه، هیچی، بیخیال! شام چی درست کنم عزیزدلم؟
زدم زیر خنده و گفتم:
- آقا دانیال، فکر کنم قراره زن‌داداش برام پیدا کنه!
- آره، بگو دوتا پیدا کنه، منم دوتاشو می‌گیرم.
مامان زد زیر خنده و گفت:
- نه، دوتا برای تو زوده... یکی‌یکی!
دانیال گفت:
- مامان، من زن بگیر نیستم!
- حالا کی گفت زن بگیر؟! دختر بگیر!
می‌خواستم حرفی بزنم که تلفنم زنگ خورد. شماره ناشناس بود. بلند شدم رفتم توی اتاقم و تماس رو برقرار کردم:
- الو، بفرمایید؟
کسی حرف نزد، دوباره حرفم رو تکرار کردم که صدای یه پسر توی گوشی پیچید:
- سلام... .
کمی دست‌پاچه شدم ولی با جدیت جواب دادم:
- سلام، بفرمایید؟
- خانم رادمنش؟
- بله، خودم هستم. امرتون چیه؟
- می‌تونم شمارو ببینم؟
- شما کی هستید اصلاً؟
کمی ترسیدم اما نذاشتم لرزشی توی صدام بیفته. با لکنت گفت:
- م... م... من... من سام... یارم.
جا خوردم و گفتم:
- سامیار؟
فکر کنم ترسیده بود، گوشیو قطع کردم ولی بلافاصله پیام داد:
- درسا خانم، تورو خدا من قصد مزاحمت ندارم، فقط می‌خوام یه جایی با هم قرار بذاریم و حرفم رو بهتون بزنم.
نمی‌دونستم چکار کنم. حرف بدی نمی‌زد. از طرفی من اهل این نبودم که با پسری در ارتباط باشم. کمی فکر کردم و نوشتم:
- ببین آقای سامیار، من تا حالا با هیچ پسری رابطه نداشتم، این به این معنی نیست که شما آدم مناسبی نیستی، این منم که نمی‌تونم با پسری باشم!

دو دقیقه بعدش جواب داد:
- یعنی حتی نمی‌تونم برای دقایقی با شما حرف بزنم؟
- نه
- قول می‌دم که کسی متوجه نشه!
- بحث این نیست... بحث اینه که من نمی‌خوام با کسی باشم. چرا شما این رو متوجه نمی‌شی؟
- زیاد وقت‌تون رو نمی‌گیرم.
عجب زبون نفهمیه این به خدا. اومدم بهش توهین کنم که جلوی خودمو گرفتم و گفتم:
- باشه... کجا بیام؟
- آدرس رو براتون می‌فرستم!
گوشی رو گذاشتم رو حالت بی‌صدا و رفتم پایین. داشتم می‌رفتم توی حیاط که مامان صدا زد و گفت:
- درسا، بیا این حوله رو بده به داداشت.
رفتم حوله رو دادم به داداشم و برگشتم توی حیاط. زنگ زدم به سوگند ولی جواب نداد. پیام دادم بهش و گفتم:
- شب تونستی بیا خونه ما، کار واجب باهات دارم.
گوشی رو گذاشتم توی جیب و شیر آب رو باز کردم و شروع کردم به گل‌ها آب دادن. داشتم آب می‌دادم که گوشیم ویبره زد، سوگند بود. تماس رو برقرار کردم و گفتم:
- چرا زنگ می‌زنم جواب نمی‌دی؟
- دستم بند بود!
- بند چی؟ عشقت؟
- وای امان از دست تو درسا، نخیر، داشتم گوشت خورد می‌کردم... خوبی؟
- اوه اوه، چه باکالاس.، گوشتم خورد می‌کنی خانوم مارپل؟!
- زهرمار؛ کارِت رو بگو!
- شب بیا خونمون، کارت دارم.
- بعد شام یا قبل شام؟
- دوست داری برای شام بیای؟
- آره، چرا که نه؟
- خیلی رو داری سوگند... در ضمن خان‌داداشمونم خونست.
مثل اینکه جا خورده بود، گفت:
-دانیال؟
- نه، اون یکی داداش رو می‌گم... .
یکم سکوت کرد و ادامه داد:
- ساسان اجازه نمی‌ده بیام.
- چی؟ تو باز ادای آدما‌ی عاشق رو در آوردی؟
- مگه من چمه؟
- هم خودت هم من می‌دونیم که فقط برای پوله که با ساسانی سوگند.
- نه، من دوسش دارم.
-شارژم تموم شد، گودزیلای شارژ خور. بعد شام خونه مایی، خداحافظ!
اومد حرف بزنه که گوشی رو قطع کردم. نشستم روی پله‌ها. هوا کم‌کم داشت تاریک می‌شد. یه آهنگ پلی کردم و رفتم توی فکر. داشتم فکر می‌کردم فردا قراره چی بشه. یعنی منم باید یکی بشم مثل سوگند که همش توی بغل یکی افتاده باشم. داشتم توی افکارم چرخ می‌زدم که یهو یکی از پشت تقریباً محکم زد توی کمرم.
دانیال: کجا سیر می‌کنی خانوم خانوما؟!
محکم زدم توی بازوش و داد زدم:
- دانیال مگه من رفیقاتم؟ دردم می‌گیره خب!
- بمیرم برات، می‌خوای جاشو بوس کنم خوب شه؟
- بی‌تربیت، تو باز رفتی حموم و اومدی شاد شدی؟ خدا می‌دونه چی کار می‌کنی توی حموم که شاد می‌شی بعدش!
- مثلاً چی کار می‌کنم؟
یکم سکوت کردم و با لحن جدی گفتم:
- مثلاً یه چیزی یا می‌خوری یا میزنی؟ هوم؟ شیشه یا در و پنجره!
یه نگاه خاصی کرد و گفت:
- درسا؟
- بفرمایید؟
- مامان دختر برای من زیر سر گذاشته؟
- داداش، به خدا من نمی‌دونم!
- قسم نخور الکی!
- دارم می‌گم به خدا... حالا نکنه خودت کسی رو گذاشتی زیر سر بلامَلا؟
- نه بابا، عشق و دختر کجا بود؟ دهنم داره سرویس میشه اونجا!
اومدم جوابش رو بدم که سوگند زنگ زد. از اونجایی که من عکس سوگند رو گذاشته بودم روی صفحه مخاطبش، دانیال عکسش رو دید و یه لبخند ملیحی زد. تماس رو برقرار کردم که گفت:
- خانومی در رو باز کن که پشت درم. درسا در واکن مویوم.
خواست ادامه آهنگ رو بخونه که گفتم:
- تورو خدا، ما رو مهمون صدای نَکَرت نکن لعنتی!
- باشه، اصلاً تو خوبی قناری. در رو باز کن.

گوشی رو قطع کردم و به دانیال گفتم:
- همینجا می‌شینی؟
- نشینم؟
- هر طور دوست داری.
در رو باز کردم که سوگند مثل این دیوونه‌ها و کاملاً بی‌توجه به دانیال پرید تو و گفت:
- آخ خدا، کاش من پسر بودم و می‌اومدم تورو می‌گرفتم، خوشگله... تو چرا انقدر جذابی؟ شیطونه می‌گه... .
نگاهش افتاد به سمت دانيال و سكوت كرد.
- چرا حرفتو می‌خوری؟ شیطونه غلط کرد!
اومد ادامه بده که دانیال بلندشد و یه سرفه‌ي آرومي کرد. سوگند دستپاچه شد و گفت:
- سس... سلا... سلام آقا دانیال!
دانیال یکم خندید و سرش رو گرفت پایین.
- سلام، خوبی شما؟ اسمتون چی بود؟ آها سوگندخانم، بفرمایید!
زدم به سوگند و گفتم:
- سوگند، چرا هنگ کردی؟ دانیال مگه لولوخورخوره‌ست که اینقدر خجالت می‌کشی؟
دانیال: اگه مشکلی هست می‌خواید من کلاً برم بیرون؟
سوگندخودش رو جمع و جور کرد و گفت:
- نه‌نه، اصلاً برای چی برید بیرون؟
کلافه شدم.
- وای اصلاً بیا بریم تو!
دست سوگند رو گرفتم و بردمش توی خونه. یه سلامی به مامانم کردم و رفتیم بالا. دانیال هم که اون لبخند ملیحش رو روی لباش داشت. رفتیم توی اتاق و در رو بستم. سوگند رو هلش دادم روی تخت که و گفت:
- حسه کی رو الان داری که اینطوری من رو پرت می‌کنی رو تخت؟ پاشم بزنمت؟
زدم روی پیشونیم و گفتم:
- وای سوگند حرف نزن، فقط گوش کن و جواب بده!
- ها؟ چی شده باز؟
- تو شماره‌ي من رو دادی به سامیار؟ فقط آدم باش و راستشو بگو!
تعجب کرد و با مکث گفت:
- نه، من ندادم!
- داری دروغ می‌گی سوگند!
- درسا، به رفاقتمون قسم، من ندادم!
راه رفتم توی اتاق و بلندتر گفتم:
- پس کی داده؟
- تو اول بگو چی شده؟نكنه سامیار زنگ زده بهت؟
نشستم کنارش.
- آره، زنگ زده، قرار گذاشت باهام.
زد زیر خنده و گفت:
- تو چی گفتی بهش؟
با خشم نگاهش کردم و گفتم:
- اولش قبول نکردم، ولی انقدر التماس کرد تا راضی شدم فقط حرفاش رو بشنوم.
- تو که خیلی جون‌سخت بودی... چه جوری قبول کردی؟
- سوگند، چیزی در کار نیست. من می‌خوام فقط حرفاش رو بشنوم.
بلند شد و یکم تو اتاق قدم زد و کمی بعد گفت:
- نمی‌دونم، شاید گوشیم وقتی دست ساسان بود، شمارت رو برداشت... شاید.
با حرفش چشمام چهارتا شد.
- گوشیت دست اون چکار می‌کرد؟
- هی اصرار کرد، منم مجبور شدم دادم بهش... حالا کی باید بری؟ تنهایی میری اصلاً؟
- هوم؟ آره، تنهایی میرم... فردا!
- بذار باهات بیام درسا.
- بیای چی بشه؟. نمی‌دونم، بیا اصلاً.
اومد نشست کنارمو، سرش رو گذاشت رو شونم و گفت:
- حالا واقعاً نمی‌خوای باهاش رل بزنی؟
- نه، دلیلی نمی‌بینم که رل بزنم. یه چیزایی می‌گی.
- هر طور دوست داری خوشگله. داستان خیلی قشنگ بود... کجاشی تو؟
- نمی‌دونم، فکر کنم نصفش رو خوندم تقریباً.
داشتیم باهم حرف می‌زدیم که مامانم در زد و اومد تو و رو کرد به سوگند و گفت:
- چه عجبی سوگندخانم، تو یه سری به ما زدی!
- من زنگش زدم وگرنه محال بود که بیاد.
- آره سوگند جان؟
سوگند یه نیشگون ریز ازم گرفت و با لبخند گفت:
- نه خاله لادن، خودم می‌خواستم بیام یه سری بهتون بزنم واقعاً!
- باشه خاله جان. درسا، حتماً من باید یه چیزی بیارم تا از دوستت پذیرایی کنی؟
- مامان، سوگند از خودمونه، بیخیالش؛ چرا آوردی؟ چیزی نمی‌خوره!
یه نگاهی انداختم به قیافه‌ي نابود شده‌ي سوگند و یه گازی به سیب زدم و گفتم:
- مگرنه سوگندخانم؟
مامان: زشته تو هنوز یه سری چیزا رو یاد نگرفتی‌ها!
- باشه مامان... لباس پوشیدی، جایی می‌خوای بری؟
- آره، میرم جایی کار دارم، برمی‌گردم.
- کجا؟
- بعداً بهت می‌گم، فعلاً دیرم شده. پذیرایی کن از این دخترخانم خوشگل ما. خداحافظ!
- مامان، دانیال کجاست؟
- داشت ور می‌رفت به تلویزیون.
- باشه، مراقب خودت باش.
سوگند: خداحافظ خاله!

مامان رفت و من و سوگند تا جایی که می‌شد زدیم تو سروکله همدیگه. داشتیم چرت و پرت می‌گفتیم که ساسان زنگ زد به سوگند. تماس رو برقرار کرد و با سردی گفت:
- بله؟
ساسان: سلام بلد نیستی؟
- کارت رو بگو.
- چه خانوم بدخلقی دارم من!
- کار دارم میگی یا قطع کنم؟
- باشه، چته تو اصلاً؟
- ساسان رو مخ من نرو. تو با اجازه کی رفتی توی مخاطب‌‌های من؟
- مجبور شدم سوگند جانم... .
سوگند عصبی شد و فریاد زد.
- زهرمار و سوگند جانم. تو با اجازه کی رفتی توی مخاطب‌های من گفتم؟
- غلط کردم، خوبه؟ سامیار کلافم کرده بود.
گوشی رو قطع کرد که دانیال در زد و اومد تو با دستپاچگی گفت:
- چیزی شده؟
لبخند زدم بهش و گفتم:
- نه داداش چیزی نیست.
سوگند بدجور داغ کرده‌بود. دانیال که چهره‌اش رو دید، یه «باشه» ای گفت و رفت پایین. دست انداختم دور گردنش و گفتم:
- آجی خوشگلم، چرا خودت رو به خاطر من عصبی می‌کنی؟
- درسا قضیه چیز دیگه‌ست. خسته شدم از دستش.
- آروم باش خب... بگو چی شده؟ بگو تا کمکت کنم قربونت برم.
دستاش رو گذاشت رو صورتش و گفت:
- درسا انقدر ناراحتم به خاطر کارام. خسته شدم، نمی‌تونم باهاش ادامه بدم!
- خب چرا؟ مگه چی کار کرده؟
- هیچی درسا، هیچی... نمی‌خوام ذهنیتت رو نسبت به سامیارم خراب کنم.
بلند فریاد زدم.
- وای دیوونم کردی، بگو ببینم چه غلطی کرده.
بغضش ترکید و اومد توی بغلم و با صدای لرزون و آرومی گفت:
- عوضی ازم می‌خواد که برم خونه مجردیش... .
- تو چی گفتی؟
- فقط سکوت کردم. هیچی بهش نگفتم. ولی نمی‌خوام... نمی‌تونم باهاش ادامه بدم؛ درسا من نیستم.
محکم‌تر بغلش کردم و دستمو گذاشتم روی سرشو و گفتم:
- می‌دونم، فدات بشم. تو نیستی! کی همچین حرفی زده؟ تو فقط گول حرفای اون عوضی رو خوردی.
- نمی‌تونم بمونم پیشت، منو ببخش... باید برم.
سریع بلند شد و از اتاق زد بیرون. اونقدر سریع رفت که نفهمیدم چی شد. منم پشت سرش داشتم می‌رفتم که یهو پاش گیر کرد به لبه موکت و یه جیغی کشید. از پله به سمت پایین پرت شد. اونقدر جیغ بلندی کشیدم که گوش‌های خودم سوت کشید. با حداکثر سرعت به سمت راه‌پله رفتم و با ترس پایین رو نگاه کردم. دانیال مثل فرشته نجات خودش رو رسونده بود به سوگند، گرفته بودش. سوگند که از ترس غش کرده بود، ولی دانیال با نگاه خاصی داشت بهش نگاه می‌کرد. خیلی ترسیده بودم، به خاطر همین خودم رو سریع به پایین رسوندم و گفتم:
- نفس می‌کشه اصلاً؟ جاییش ضربه نخورده؟
- نه، نترس چیزیش نشده، فقط از ترس بیهوش شده... کمکش کن ببریمش روی مبل.
سوگند که توی بــــغـ.ـــل دانیال بود، با آبی که به صورتش ریختم ناگهان به هوش اومد و خودش رو توی بــــغـ.ـــل دانیال دید. سریع خودش رو جمع و جور کرد و نشست و گفت:

- چی شده؟
دانیال برای اینکه ترسش کمتر بشه یه لبخندی زد و گفت:
- هیچی نشد. شما انقدر عصبی بودی که نفهمیدی پات به کجا گیر کرد؛ پرت شدی پایین و منم مجبور شدم بگیرمت. ببخشید اگر دستم خورد بهت. در حالت اجبار مشکلی نداره فکر کنم.
سوگند صورتش سرخ شد و گفت:
- من می‌خوام برم! ببخشید.
دستش رو گرفتم.
- کجا سوگند؟ حالت خوب نیست تو... چرا بچه‌بازی در میاری؟
دانیال: آره درسا راست می‌گه، چند دقیقه‌ای بشین شاید حالت بهتر شد.
سوگند دستاش رو گرفت جلوی چشم‌هاش و آروم گفت:
- نمی‌خوام کسی از ماجرای امشب خبر دار بشه... باشه؟
- باشه آجی، چشم. به کسی چیزی نمیگیم.
دانیال: درسا بلند شو آب‌قندی چیزی بردار بیار، نمی‌تونی اینارو هم تشخیص بدی... بدو!
بلند شدم و رفتم توی آشپزخونه، آب‌قند درست کردم و اومدم به سمت سوگند. دانیال یه جوری شده بود؛ مثل اینکه ناراحت باشه داشت به سوگند نگاه می‌کرد. سوگند هم که دستاش روی چشماش بود و جایی رو نگاه نمی‌کرد. آب‌قند رو دادم بهش که با دست پس‌ زد. بار دوم بهش دادم اما باز هم قبول نکرد. اومدم دوباره بهش بدم که دانیال از دستم گرفت و با لحنی تقریباً عصبي گفت:
- زود باش بگیرش دیگه. همین الان!
سوگند هم مثل اینکه ترسیده باشه آب‌قند رو گرفت و با صدای خیلی آرومی گفت:
- مرسی!
از رفتار دانیال انقدر تعجب کردم که خودش در اومد بهم گفت:
- بچه‌پس نیفتی یه وقت؟! کمکش کن بتونه بلند شه.
- سوگند جان عزیزم بلند شو بریم تو اتاق من دراز بکش حالت بیاد سر جاش.
سوگند: نه باید برم، مامانم منتظره... عصبی می‌شه یه وقت.
- باشه، پس صبر کن لباس بپوشم باهات بیام.
- نه شبه، نمی‌خواد تو بیای، خوب نیست.
بلند شدم و گفتم:
- بس کن دیگه اَه؛ با دانیال میام.
- درسا نمی‌خوام مزاحم آقادانیال بشم... اینطوری خوب نیست.
دانیال: نه، چه مزاحمتی. من و درسا هم یه تابی باهم بیرون می‌خوریم.
- وایستا تا من برم لباس بپوشم و بیام.
- باشه، فقط زود بیا.
***
«یک روز بعد»
از خواب بلند شدم و نگاهی به ساعت انداختم، ساعت 9 و نیم صبح بود. سامیار توی یه کافه قرار گذاشته بود. رفتم دست و صورتم رو شستم و یه صبحانه‌ی ساده خوردم و زنگ زدم به سوگند. بعد از دوتا بوق جواب داد:
- سلام خواهری! خوبی قربونت برم؟
- سلام... مرسی درسا، ساعت چند بریم؟
- میای؟ حالت خوبه اصلاً؟
- مگه چمه؟ آره میام.
- ساعت ۱۱ گفت بیا.
- اسنپ می‌گیرم میام دنبالت... .
- رسیدی تک بزن.
گوشی رو قطع کردم و رفتم یه دست لباس انتخاب کردم که سامیار فکر نکنه از من بهتره. یه مانتوی گلبه‌ای با شلوار کتون مشکی و یه شال گلبه‌ای سرم كردم و مثل همیشه مقدار کمی رژ زدم. الحق و الانصاف قیافه‌م خوب بود. کیفم رو برداشتم و رفتم پایین. دانیال که من رو دید، تعجب کرد و گفت:

- تیپ زدی خاله قزی؟ به سلامتی کجا؟
یه نگاه دخترونه بهش کردم و گفتم:
- اولاً من ذاتاً تیپ دارم. دوماً اینکه دارم با سوگند میرم بیرون.
- آها، خوبه. تو درست میگی.
رفتم نشستم تو ایوون و کفش‌هام رو پوشیدم. برای اولین بار چادر سرم کردم تا بهتر به نظر بیام و جوّ برش نداره آقا پسر. مامان در حیاط رو باز کرد و اومد تو. همین که من رو دید، دوید و بغلم کرد و با هیجان گفت:
- وای مامان قربونت بره، چه قدر بهت میاد... خیلی خانوم‌تر شدی درسای مامان!
منم بغلش کردم و گفتم:
- مرسی مامانی.
- همین جا وایستا برات اسپند دود کنم!
دانیال اومد و نگاهی انداخت و گفت:
- مثل اینکه تو امروز قراره هی ما رو شگفت زده کنی با کارات، نه؟
یه ذره خودم را تکون دادم و گفتم:
- مامان جان، زود باش، دیرم شده!
- اومدم‌اومدم!
داشتم به دانیال نگاه می‌کردم که در زدن. رفتم در رو باز کردم که سوگند اومد تو و با تعجب و صدای تقریباً بلندی گفت:
- تو چه قدر خوشگل شدی!
یعنی چادر انقدر تغییر می‌داد من رو. ازش تشکر کردم که دانیال زد زیر خنده. عصبی نگاهش کردم و گفتم:
- دانیال!
- جان دانیال!
- چرا می‌خندی آخه. اصلاً من قهرم باهات دیگه!
- ای جانم، چه دخملی... قهرم می‌کنه.
مامان اومد و اسپند رو دور سرم چرخوند که دانیال با لحنی مذهبی گفت:
- سلامتیش صلوات!
سوگند یه لبخندی زد. دانیال دوباره گفت:
- سلامتی رزمندگان اسلام، صلوات!
مامان: وای دانیال، تو دوباره مسخره بازی‌هاتو شروع کردی مامان؟
سوگند یه جوری شده بود. اون لبخندش یه جورایی از ته دل بود. زدم بهش و گفتم:
- بریم؟
خودش رو جمع کرد و گفت:
- ها؟ آره‌آره بریم.
خداحافظی کردیم و سوار تاکسی شدیم. راننده تاکسی یه پسر جوون بود که یه جور خاصی از توی آینه نگاه می‌کرد. حواسم رو پرت کردم تا برسیم.
وقتی رسیدیم، سوگند پولش رو حساب کرد که باعث شد عصبی بشم:
- سوگند چرا اینطوری می‌کنی؟ قراره من حساب کنم؟
- بیخیال شو بابا، من و تو نداره که.
به سمت چپ و راست نگاه کردم و به سامیار پیام دادم. یه چرخی توی فروشگاه‌های اون اطراف زدیم تا اینکه سامیار زنگ زد به من.

- دقیقاً کجا باید بیایم؟
يكم بعد صداي زنگ خوردن گوشيم اومد.
سامیار: سلام خوبي؟ بیاید؟ مگه تنها نیستی؟
- نه، سوگند باهامه.
یه پوزخندی زد و گفت:
- سوگند؟ آخه... .
- آخه چی ها؟ مشکلی داری، نمیایم.
- نه‌نه، اشتباه کردم اصلاً، بیاید.
- کجا بیایم حالا؟
- دقیقاً الان کجایید؟
- روبه‌روی پاساژه**.
- خب، یه صد متر بیایید جلوتر یه کافه هست به اسم کافهِ**.
- باشه، الان میایم.
رفتیم تو کافه، یه نگاه اجمالی انداختم و سنگینی نگاه سامیار رو روی خودم احساس کردم. یه آهنگ ملایم عاشقانه از شادمهر داشت پخش می‌شد که فضا رو بیشتر رمانتیک می‌کرد. رفتیم و روی کنجی‌ترین میز کافه نشستيم.
سامیار: سلام سرکار خانوم... چقدر تغییر کردید!
- علیک سلام. ببین آقای محترم، نه وقتش رو دارم نه دوست دارم اینجا باشم. زودتر حرفاتون رو بزنید و لطفاً حاشیه نرید.
- چشم، ولی آخه چرا انقدر سردی؟
- چه نسبت یا رابطه‌ای با هم داریم که گرم برخورد کنم؟
سوگند یکم نگاهش کرد و با عصبانیت گفت:
- داداشت کدوم گوریه؟
- اون اگه داداش من بود که... هوف!
- چی شده مگه؟
- سوگند اون داداش دیگه نیست! تو هم فراموشش کن.
سوگند کمی دستپاچه شد و گفت:
- مگه چی شده؟
- بعداً برات تعریف می‌کنم. الان می‌خوام فکرم روی خودم باشه نه اون... .
- چرا حرفت رو می‌خوری؟
کلافه شد و گفت:
- وای سوگندجان عزیزم، بیخیال شو، چیزی نیست.
با این حرفش سوگند رفت تو خودش و شروع‌ کرد به ور رفتن به گوشیش. سامیار یه نگاهی به من کرد و گفت:
- ببین درسا خانوم... هر چیزی بگی قبوله؛ هرکاری بگی قبوله. هر چی بخوای فراهم می‌کنم اما منو ببین.
- چرا باید شمارو ببینم؟
دستی توی موهاش کشید و با استرسی که توی چهرش موج می‌زد ادامه داد:
- چون... چون دوست دارم.
جا خوردم از حرفش و گفتم:
- من ندارم.
- کاری می‌کنم شما هم منو دوست داشته باشی.
پوزخندي زدم و گفتم:
- خیلی به خودت اعتماد داری فکر کنم، کمش کنی بهتره. اینو بدون تا نخوام به کسی دل نمی‌بندم... اوکی؟

- چکار باید بکنم؟ یه معیاری چیزی بگو حداقل.
- هیچی آقا سامیار، من نمی‌خوام با کسی باشم. اینارو از پشت تلفن هم گفتم.
آب دهنش رو قورت داد و گفت:
- من که هرچی میگم شما باز حرف خودت رو میزنی.
یه دستی به صورتش کشید و با لحن خاصی گفت:
- درسا من... من عاشقتم و پا پس نمی‌کشم.
حرفش یه احساس خاصی رو برام ایجاد کرد. یه نگاهی انداختم بهش. یه بغض پنهانی توی نگاهش بود. برای اولین بار داشتم بهش نگاه می‌کردم. موهای رنگ کرده قهوه‌ای. رنگ چشم‌هاش مشکی بود. هیکل روی فرمی داشت. صدام رو آروم کردم و گفتم:
- شما چند سالته آقاسامیار؟
- سال اول دانشگاه هستم.
- یعنی ۱۹؟
- بله درسته. برای چی می‌پرسید؟
- همین طوری.
اومد حرف بزنه که گارسون سه تا آب میوه آورد. یه نگاهی بهشون کردم و گفتم:
- ما چیزی میل نداریم، شما برای چی سفارش دادید؟
- یه آب میوه که این حرفا رو نداره دیگه!
- مرسی... کاری ندارید ما بریم؟
- درسا خانم؟
- بله؟
برای اولین بار چشماش رو قفل کرد روی چشمام. اون چشم‌ها حرفای زیادی می‌زدن اما من کسی نبودم که به عشق و عاشقی اعتقاد داشته باشم. چند ثانیه همینطوری بهم نگاه کرد و با صدای آرومی گفت:
- چشمات خیلی قشنگن!
سرم رو انداختم پایین و رو کردم به سوگند و گفتم:
- سوگند بریم دیگه... .
بلند شدم و به سامیار گفتم:
- مرسی بابت امروز، خداحافظ.
سامیار هیچ چیزی نگفت و فقط سرش رو انداخته بود پایین. همینطوری که داشتم از کافه می‌زدم بیرون، از توی شیشه نگاهش کردم؛ دستش توی موهاش بود و فقط داشت میز رو نگاه می‌کرد. همین که رسیدم به در کافه، سامیار بلند شد و با صدای تقریباً بلندی فریاد زد و گفت:
- خانوم رادمنش من شما رو دوست دارم. پای همه عواقبشم هستم. وقتی می‌گم دوست دارم یعنی اینکه نمی‌تونم بدون شما کاری بکنم.
همه داشتن بهمون نگاه می‌کردن. بدجوری شده بود. نمی‌دونستم باید چکار کنم. از کارش خیلی عصبی شده بودم. برگشتم و یه نگاهی به قیافه آشفته‌اش کردم و از کافه زدیم بیرون.

***
«سوگند»
درسا خیلی عصبی شد، نگاهی بهش انداخت و با خشمی که توی چشماش برق می‌زد از کافه زد بیرون. منم همراهش رفتم. راه می‌رفت اما انقدر سرعتش بالا بود که نمی‌تونستم بهش برسم. شروع کردم به دویدن که یهو صدای بوق ماشین و جیغ درسا پیچید توی گوشم. یه ماشین با سرعت تقریباً بالایی با درسا تصادف کرد. تموم قدرتم رو جمع کردم توی گلوم و داد زدم:
- درسا!
همه‌ی ماشین‌ها وایستاده بودن. از ترس نمی‌دونستم چکار باید بکنم. سرش شروع کرد به خون‌ریزی و همین باعث شد که افکارم به هم بریزه. دنیا داشت دور سرم می‌چرخید. صدای آدم‌های دور و ورم داشت آزارم می‌داد. هرکسی یه چیزی می‌گفت. راننده که یه پیرمرد بود، اومد و با ترسی که توی صداش بود گفت:
- خاا... خاانن... خانوم... حاا... حالش خوبه؟
اشکام کم‌کم داشت می‌اومد. درسا جلوم داشت خون‌ریزی می‌کرد و کنترلم رو از دست داده بودم. فقط یه نگاهی انداختم به صدایی که از پشتم می‌اومد:
- لعنتی.
سامیار بود که با مشتی که به راننده زد، اون رو پخش خیابونش کرد. اومد کنار من و با استرس گفت:
- چرا کاری نمی‌کنی؟ چرا همین‌طوری وایستادی؟
گریه‌هام به هق‌هق تبدیل شده بود. صدام در نمی‌اومد. تنها کاری که تونستم بکنم این بود که با یه خانومی درسا رو بلند کردیم و سامیار هم ماشینش رو آورد نزدیک ما. درسا رو گذاشتیم توی ماشین و سامیار با نهایت سرعت حرکت کرد به سمت بیمارستان ***. خودمم حال خوبی نداشتم و دستم زیر سرِ درسا بود. خون، قسمتی از صورتش رو پُر کرده بود. سامیار هم بوق می‌زد و هر کسی هم که کنار نمی‌رفت، بلند سرش داد می‌زد. اونم مثل من خیلی آشفته شده بود. یه جورایی می‌شد عشق رو از توی نگاهش خوند. درسا بیهوش بود و این قضیه من رو بیشتر عذاب می‌داد. کمتر از ده دقیقه رسیدیم به بیمارستان. سامیار ماشین رو پارک کرد و رفت توی بیمارستان و با چند نفر و یه تخت اومد بیرون. درسا رو گذاشتن روی تخت و بردنش داخل. من و سامیار نشستیم روی صندلی‌ها و اونا درسا رو بردن داخل بخش اورژانس. چند نفر ریختن روی سرش و هر یکیشون یه کاری می‌کرد. داشتم از لای در داخل اورژانس رو نگاه می‌کردم که یه پرستاری اومد و گفت:
- همراه تصادفی که آوردن کیه؟
- بفرما خانوم، من هستم.
سامیار از روی زمین بلند شد و اومد با نگرانی پرسید:
- خانوم، حالش خوبه؟ چیزی که نشده؟
پرستار: آروم باشید، چیز زیاد مهمی نیست. فقط اینکه باید سی‌تی‌اسکن بشه چون ممکنه ستون فقراتش و همین‌طور جمجمه‌ش آسیب دیده باشه.
- الان ما باید چکار کنیم؟
- شما چه نسبتی باهاش دارید؟
- من دوستش هستم.
یه اشاره به سامیار کرد و گفت:
- و ایشون؟
خودش دراومد و گفت:
- من رسوندمشون بیمارستان فقط.
پرستار یه تعجب خاصی کرد و گفت:
- خانوم، شما بیاید پذیرش و مشخصات بیمار رو بگید و یه تماسی هم بگیرید با خانوادش.
- چشم.
پرستار رفت و من یه نگاهی انداختم به سامیار و گفتم:

- آقاسامیار، خوب نیست شما دیگه اینجا باشی. ممکنه داداشش بیاد و خدای‌نکرده اتفاقی بیفته.
- ولی... .
- ولی نداره، شما برو. خودم در جریان می‌ذارمت.
- واقعاً؟
- آره، دروغی ندارم بهت بگم.
چشماش پر از اشک شده بود اما غرور مردونش اجازه‌ی باریدن نمی‌داد. لبای خشک‌شده‌ش رو کمی باز کرد و گفت:
- فقط یه چیزی سوگند خانوم.
- بله؟
- اگر به هوش اومد، بهش بگو... بگو دوسش دارم... بگو واقعاً هر کاری بخواد براش می‌کنم.
یکم خندیدم و آروم گفتم:
- شما فقط الان برو لطفاً.
یه دستی توی موهاش کشید و از بیمارستان خارج شد. رفتم پذیرش و اطلاعات درسا رو بهشون دادم. بعدشم یه زنگی زدم به مادرش و با رعایت جوانب احتیاط بهشون اطلاع دادم.
***
«علی»
با صدای آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم و یه نگاهی به خودم توی آینه انداختم. موهام خیلی بلند شده بود. ژولیده‌پولیده بودم و بعد از مسابقه هم دوش نگرفته بودم. حوله‌م رو برداشتم و رفتم که برم حموم. دیدم بابام نشسته توی پذیرایی و داره با گوشیش درس می‌خونه. وایستادم و یه نگاهی بهش انداختم و گفتم:
- سلام علیکم آقای سام... اهلاً و سهلاً یا ابی! کیف حالک؟
- به‌به آقاعلی... گل آمد و بوی گند آورد. تو مگه نرفتی حموم؟
یه ذره خودم رو بو کردم و گفتم:
- اولاً که بو نمی‌دم، دوماً اینکه، نه نرفتم.
یه اشاره‌ای به چشمم کرد و گفت:
- گل کاشتی آقاعلی... اما این بار زیر چشمت گل کاشتی.
- طوری نی، من که عادت دارم به این مسخره‌بازیا.
- باشه، برو دیگه.
یه لبخندی زدم و رفتم توی حموم. آب یخ رو باز کردم و رفتم زیرش. روی بعضی از جاهای بدنم هنوز لکه‌ی خون رو می‌شد پیدا کرد. بدنم رو شستم و یه نگاهی به خودم توی آینه انداختم و رفتم توی فکر. فکر اون دختره، هانیه. رفتار خیلی خاصی داشت. یه جورایی انگار دوست داشت که با من باشه. توی افکار خودم چرخ می‌زدم که یه دوست خیلی عزیز و بزرگواری اومد سراغم طبق معمول؛ جناب آقای وجدان.
وجدان: سلام عرض کردم حاج علی‌جان.
- می‌دونی این چند وقت که نبودی چه حالی می‌کردم؟
- بوگو به پیغمبر؟
- بابا به خدا، به کی قسم بخورم؟ من خو کاری نکردم که تو باز اومدی!
- آره، راست می‌گی، بچه‌ی خوبی شدی.
- نبودم یعنی؟
- چرا لعنتی، تو بودی... مرسی، اَه!
- کارت رو بگو و زحمت رو کم کن، باید برم.
- اومدم یه سری بزنم و بهت بگم رفتی سراغ دختره، من همش دیگه باهاتم... حالا انتخاب با توست؛ بُدرود!
رسماً دیوونه شده‌بودم که با همچین فرد خیالی‌ای حرف می‌زدم. سرم رو شستم و از حموم اومدم بیرون. رفتم توی اتاق و یه نگاهی به ساعت انداختم. نزدیکای ظهر بود. یه دست لباس پوشیدم و رفتم توی آشپزخونه و گفتم:

- مادر من، چایی نداریم؟
یکم نگاهم کرد و با تعجب گفت:
- ساعت رو نگاه کردی و چایی می‌خوای؟
- خب یه راست بگو نداریم، چرا می‌پیچونی قضیه رو؟
- علی، امروز عصر کاری داری؟
نشستم روی میز و گفتم:
- جانم؟ بگو اگر کاری داری.
- می‌تونی کلاس خصوصی زبان برداری؟
لقمه رو خوردم و گفتم:
- با کی؟
- دوتا از بچه‌های دوستام هستن.
- چند ساله؟ پسر؟
- نه، دختر هستن. جفتشون ۱۵ ساله.
چشمام چهارتا شد از حرفش.
- مامان من، بی‌خیال. بابا بفهمه شاید ناراحت بشه و کلاً خوب نیست.
- نترس، بابا گفت مشکلی نداره.
- چه می‌دونم... هر طور شما می‌دونی.
- عصر ساعت ۵ می‌گم که بیان خونه، خوبه؟
- باشه، مشکلی نیست. الان یه چیزی بده بخورم، معده‌م الان دعوام می‌کنه. نون خالی آخه باید بخورم؟
یه چیزی همین‌طوری خوردم و پاشدم رفتم سر کمدم. یه نگاهی انداختم و یه شلوار مشکی لی و یه پیرهن طوسی‌رنگ انتخاب کردم، با یه جفت کتونی مشکی. همون عطر همیشگی رو زدم و گوشیم رو برداشتم و گفتم:
- بابا رفتش بیرون؟
از تو آشپزخونه گفت:
- آره، چطور؟
- مامان جان، این ماشینت رو بده برم یه دوری بیرون بزنم.
- علی، مسخره‌بازی در نیار، تو هنوز گواهینامه نداری.
- هوف، باشه.
اومدم دم در ساختمون که دیدم دخترای همسایمون از آسانسور اومدن بیرون. یکیشون بهم سلام کرد که من هم جوابش رو دادم، اما اون یکی هیچ کاری نکرد. آروم گفتم:
- این دیگه کی بود؟
اونم شنید و برگشت، اومد روبه‌روم ایستاد و گفت:
- ببین آقازاده، من دختر بابام هستم... اوکی؟
تکیه دادم به دیوار پارکینگ و دستام رو روی سینم جمع کردم و گفتم:
- من حاضرم، تو کی؟
- حاضری؟
- آره.
- خوبه، پس بریم؟
- خوشم نمیاد بدون مقصد حرکت کنم.
- هر جا تو بگی.
- آها، این‌طوری بهتره.
چی داشتم می‌گفتم رو نمی‌دونم. ولی می‌دونم که جدی‌جدی باهاشون زدم بیرون. رفتیم لبه‌ی خیابون و یه تاکسی گرفتیم. توی راه، راننده به خودش گفت:
- عجب.
یه نگاهی بهش کردم و گفتم:
- حاجی، چی عجب؟
- هیچی پسرم، همین‌طوری گفتم.

یه نگاهی به عقب انداختم از توی آینه. دیدم سر جفتشون توی گوشیه. من حتی اسم‌هاشون رو هم یادم رفته بود. رسیدیم اول یکی از خیابون‌های اصفهان. کرایه رو خودم حساب کردم و از ماشین پیاده شدیم. راه افتادیم به سمت میدون امام و اون دوتا همچنان سرشون توی گوشی بود. یکمی که رفتیم، دوتا پسر جلف و یه جورایی دخترنما اومدن جلومون. شلوارهای پاره، ابرو برداشته، تیپی داشتن که من باهاشون حال نمی‌کردم. با دخترا دست دادن و اومدن با من دست بدن که دستام رو کردم توی جیبم و گفتم:
- من با نامحرم دست نمی‌دم!
بهشون برخورد و یکیشون گفت:
- سارا، این کیه با خودت آوردی؟
سارا: به تو چه؟ فکر کن عشقمه اصلاً!
تعجب کردم و برگشتم به سمتش که پسره گفت:
- چه عشق عصبانی‌ای هم داری.
یه ذره با هم حرف زدن و با هم راه افتادیم سمت میدون. اون چهار تا دستاشون توی دستای هم بود. فقط نمی‌دونم چرا این دختره، سارا، من رو همراه خودش آورد. معلوم بود که دو به دو با هم دیگه رفیق هستن. رسیدیم اول میدون و انقدر هوا گرم بود که اون یکی دختره گفت:
- بچه‌ها، نظرتون چیه بریم یه بستنی‌ای چیزی بزنیم؟
نگاه کردم بهش و با تعجب گفتم:
- شما بستنی رو می‌زنید؟ ما که می‌خوریم.
زدن زیر خنده و رفتیم توی یکی از بستنی‌فروشی‌ها. گوشیم رو درآوردم و زنگ زدم به محمد:
- الو، سلام دایی، کجایی؟
- اومدم خیابون، کار دارم زندایی... تو کجایی؟
- اومدیم میدون امام!
- با کی هستی؟
- پاشو بیا، می‌فهمی خودت!
- باشه، حالا یه سری می‌زنم بهتون.
- منتظرم.
گوشی رو که قطع کردم، سارا گفت:
- قراره داییت هم بیاد اینجا؟
- نه، داییم نیست... من بهش می‌گم دایی.
- چه جالب.
صندلی رو از زیر میز کشیدم بیرون، نشستم و گفتم:
- خب، سارا خانوم، نمی‌خوای رفیقات رو معرفی کنی؟
اشاره کرد به دوستش و گفت:
- این خانوم رو که می‌بینی اسمش فانیاست و اسم رلش هم شروینه، و اون یکی هم که خیلی زشته اسمش کیاست.
کیا سرش رو از گوشیش درآورد با قیافه متعجب گفت:
- من زشتم؟ زشت خودتی، سیاه‌سوخته!
- حالا بحث زشت و زیبایی رو بذارید به موقعش... الان یه چیزی سفارش بدید که دارم از گرما قل می‌زنم.
یه آب‌هویج بستنی سفارش دادم و گفتم:
- تاکسی رو من حساب کردم... این رو شما حساب کنید.
سارا: باشه آقاعلی، چرا می‌زنیمون حالا؟
- از کجا اسم من رو می‌دونی؟
- مگه می‌شه همسایت رو نشناسی؟
شروین با یه حالت تمسخرآمیز گفت:
- با پسر همسایتون پاشدید اومدید؟
سارا: به تو هم هیچ ربطی نداره! گفتم که ایشون عشقمه.
بستنی رو گذاشتم رو زمین، لباس سارا رو گرفتم و آروم آوردمش بیرون. دم گوشش گفتم:
- خیلی مثل اینکه خوشت میاد عشق من باشی، نه؟

- مگه تو بدت میاد من عشقت باشم؟
- بی‌خیال دخترجان!
- اگه بی‌خیال نشم چی؟
اومدم ادامه بدم که محمد رسید و زد روی شونم و گفت:
- حاج علی، از شما بعیده جلوی مردم لاو بترکونی!
لباسش رو ول کردم و گفتم:
- تو از کجا اینجا رو پیدا کردی؟
- اومدم زنگ بزنم ببینم کجایی که پیدات کردم... حالا ایشون کی هستن؟
سارا: یه آشنا!
- نه، آشنا نیست، ببین خانوم محترم، این لفظ عشق رو از دهنت بنداز... با اجازه.
دست محمد رو گرفتم و رفتیم نشستیم کنار حوض وسط میدان.
محمد: حالا نمی‌شد بریم بشینیم باهاشون یه بستنی خشک و خالی بزنیم؟
- بستنی خشک رو نمی‌دونم، ولی پاشو بریم یه بستنی تر بزنیم.
- حالا چت بود با اون دختره؟
- دیوونه کنار دوست‌پسرش هی به من می‌گه عشقم عشقم.
- جلدل مخلوق!
رفتیم توی یه کافه‌ای. نشستیم روی یکی از میزها و دوتا آب‌هویج بستنی سفارش دادیم. در حال خوردن بودیم که محمد گفت:
- عصر کار داری؟
- چطور؟
- شب بچه‌ها دور هم جمعن؛ مارو هم دعوت کردن.
- کار دارم محمد، نمی‌شه!
- چه کار داری آخه؟ باید دوباره منتظر وایستیم تا جمعه‌ی دیگه.
- اینا رو بی‌خیال، فردا تو چه‌کاره‌ای؟
- باید برم دانشگاه، دوتا درس رو تحت نظر بردارم!
- سر راهت من رو هم بذار این کلاس زبانه!
- سر راهم روانی؟
- سخت نگیر بابا، شیرت خشک می‌شه.
- شیرم هان؟
- باید برم ببینم شرایطشون چجوریه، شاید اصلاً قبول نکردم.
- امیر زنگ زد سر گوشیم؛ گفت علی چرا گوشیش رو جواب نمی‌ده؟
- چه‌کار داشت؟
- گفت فردا شب برو باشگاه، هم حکمت رو بگیر، هم تمرین کردن رو شروع کن كه رفتی توی اردوها باخت ندی.
- خیلی کار سرم ریخته ناموساً.
- علی، کارت همراهم نیست، تو حساب کن.
- حله، زندایی.
خوردیم و بلند شدیم رفتیم کنار صندوق. داشتم کارت می‌کشیدم که دیدم یه دختر و پسری دارن تهه آب‌میوه‌شون رو مثل جاروبرقی بالا می‌کشن. محمد هم طبق معمول، از روي شوخي گفت:
- دکمت آفت رو بزن جاروبرقی!
پسره عصبی شد و به هواخواهی از عشقش اومد برای محمد. رفتم جلوش و سفت چسبیدم بهش و آروم بهش گفتم:
- آقا، من شرمندم، شما ببخشید، عذر می‌خوام.
محمد: علی، ولش کن ببینم می‌خواد چه‌کار کنه! هوی عمویی، خیز بردار ببینم خطری هم داری یا نه!
پسره عصبی‌تر شد که همه اومدن و جلوش رو گرفتن.
- ولم کنید تا بهش بفهمونم من کی هستم!
- آقای عزیز، شما گذشت کن... محمد، تو هم تمومش کن دیگه.

- اگر گذشت نکنم، مثلاً چه غلطی می‌کنی؟ می‌خوای یه بادمجونم بکارم زیر اون چشمت؟
- دوست من، استاد، بزرگوار، ببخشید گفتم.
- انقدر برای من لفظ‌قلم حرف نزن... می‌زنم ناموست رو... .
حرفش تموم نشد که یه سیلی خابوندم توی گوشش. انقدر محکم خورد که پرت شد و افتاد روی صندلی‌ها. صورتش رو گرفت و گفت:
- حیف که نمی‌تونم کاری بکنم.
- تو غلط می‌کنی کاری بکنی! این‌همه ازت عذرخواهی کردم، اون‌وقت توی بی‌شرف به من فحش ناموسی می‌دی؟ مرتیکه! بزنم همین‌جا نفت برینی؟
- شانست گفت با کسی اینجام و اینجا هم جاش نیست، مردی بیا بیرون.
محمد رفت یقش رو گرفت و گونه‌ش رو بــ.ـــوسـ.ـه و گفت:
- خوشگله، هنوز زوده برات با حاجیه ما قرار دعوا بذاری. این‌دفعه رو من شفاعتت می‌کنم، ده ثانیه وقت داری بزنی به چاک.
یه نگاه خشمگینی بهش کردم و رفتم پای صندوق و با آرامی گفتم:
- آقا، اگر خسارتی بهتون وارد شد، بگید تا پرداخت کنم.
- نه، چیزی نیست. فقط این ماجرا رو تمومش کنید!
سریع رفتم دست پسره رو گرفتم و گفتم:
- من بازم معذرت می‌خوام... خسارتی زده شده، بگید تا بپردازم.
پسره یه جوری شد انگار. دست من رو ول کرد و گفت:
- نه، نمی‌خواد، محتاج خسارت تو نیستم.
دستم رو بردم توی موهام و آروم گفتم:
- لا اله الا الله.
محمد: داداش، بی‌خیالش بنداز تا بریم، ولش کن.
حساب کردم و از اونجا زدیم بیرون. یه نگاهی به محمد انداختم و با هم زدیم زیر خنده.
- دیوانگی ما به کسی... .
محمد: مربوط نیست، دایی.
زدیم زیر خنده. رفتیم توی بازار داخل میدان و کمی تاب خوردیم. یهو چشمم رو یه جا خودکاری گرفت. قیمت بالایی داشت چون ساخت دستی بود. اومدم بخرمش که یهو یادم افتاد توی این کارتم پول به اندازه کافی نیست. رو کردم به محمد و گفتم:
- با ماشین اومدی دیگه، آره؟
- آره بابا، نترس، پیاده نمی‌ری خونه.
- بنداز تا بریم پس.
- کاملاً تاب خوردی؟ تمام؟
- یس‌یس.
راه افتادیم به سمت ماشین. همین که رسیدیم بهش، دیدیم که چند تا پسر دارن با ماشین عکس می‌ندازن. البته حق داشتن، چون ما خودمون کلی باهاش عکس انداخته بودیم. لوطیش رو پر کردیم و رفتیم جلو. محمد در ماشین رو باز کرد و گفت:
- حال می‌کنی یا نه؟
نگاهمون کرد و با تعجب گفت:
- عه، ماشین مال شماست؟
پوکر نگاهش کردم و گفتم:
- نه، مال کمیته امداده، می‌خوایم باهاش پیرزن جا‌به‌جا کنیم.
یه نگاهی کرد و زدن زیر خنده که یکیشون گفت:

- مشتی باشی، سالار! عجب سلطانیه.
- قابل نداره.
- مبارک صاحبش باشه.
خداحافظی کردن و نشستیم توی ماشین و راه افتادیم به سمت خونه.
***
«بعد از ظهر همون روز؛ ساعت ۴:۴۵»
نشسته بودم روی تختم و داشتم به گوشیم ور می‌رفتم. از این‌ور به اون‌ور. یه نگاهی به ساعت انداختم و بلند شدم، زنگ زدم به محمد. بعد از دوتا بوق جواب داد:
- سلام جانم، داش علی.
- سلام محمد، می‌گم شب ساعت چند می‌خواید برید؟
- ساعت ۹، میای؟
- کجا می‌رید؟
- خاجو دیگه.
ببینم چی می‌شه. گیتار بیارم؟
- آره، بیارش.
مامان: علی آقا؟
- جانم مامان؟
- محمد، من زنگت می‌زنم، کار دارم فعلاً.
گوشی رو قطع کردم که مامان با دوتا دختر اومد تو. از جام بلند شدم و ایستادم جلوشون.
- علی جان، این دوتا خانوم متشخص که گفته بودم... سپیده‌جان و شبنم‌خانوم گل.
جفتشون با هم سلام کردن به‌آرومی. منم خیلی آروم‌تر جوابشون رو دادم. مامان یه لبخندی زد و گفت:
- بچه‌ها، بفرمایید بشینید... علی جان، شما هم چند لحظه بیا، کارت دارم.
از اتاق زدیم بیرون که مامان آروم گفت:
- علی، بدون داری چه‌کار می‌کنی، حواست شش‌دنگ به خودت باشه؛ می‌فهمی که چی می‌گم؟
سرم رو به نشونه‌ی فهمیدن تکون دادم و رفتم تو.
- خب بچه‌ها، فکر کنم باید این جلسه رو با تعیین سطح بگذرونیم تا من ببینم سطح شما در چه حده. اوکی؟
شبنم: اوکی استاد، ما حاضریم!
- خب شبنم‌خانوم، من اول از شما شروع می‌کنم، هوم؟
- بفرمایید.
شروع کردم به سؤال پرسیدن ازش. خیلی مبتدی و آماتور بود. یه لبخندی زدم و بهش گفتم:
- فکر کنم باید از حروف الفبا شروع کنیم.
جفتشون زدن زیر خنده که یهو گفتم:
- وای بچه‌ها، کمی آروم‌تر، حالا خالتون فکر می‌کنه ما به‌جای درس داریم می‌گیم و می‌خندیم.
سپیده: استاد، نمی‌خوای از من بپرسی؟
- چرا، فقط به من نگید استاد.
- پس چی بگیم؟
- اوووم، بگید علی... علی آقا.
جفتشون یه سری تکون دادن و منم شروع کردم به پرسیدن از سپیده. کمی بهتر بود، معلوم بود درسش هم بهتره. داشتم می‌پرسیدم که شبنم گفت:
- آقاعلی، می‌شه من این شالم رو باز کنم؟
تعجب کردم اما به روی خودم نیاوردم. یه نگاهی بهش انداختم و گفتم:
- نه، نمی‌شه!
- چرا؟

- بذار کلاس با قوانین خودش پیش بره.
- حداقل بذار درستش کنم.
- ایرادی نداره.
یهو شالش رو باز کرد، موهاش رو یه تکونی داد و دوباره شالش رو سرش کرد. موهاش آبی و بلند بود. نمی‌دونم، شاید می‌خواست رنگ موهاش رو به من نشون بده. دو تا سرفه کردم و گفتم:
- فکر کنم برای امروز کافیه. سطحتون مشخص شد. از جلسه‌ی بعدی با نظم و روال واقعی پیش می‌ریم. خوبه؟
شبنم: باشه علی آقا. بریم الان یعنی؟
- دوست داری بمونی؟
از حرفم خیلی سرخ شد و آروم گفت:
- ما می‌ریم دیگه. سپیده، بلند شو.
- خوش اومدین. فقط یه لحظه، شماره‌ی من رو ذخیره کنید تا یه گروه بزنیم و مطالب رو اونجا براتون بذارم.
شمارم رو که ذخیره کردن، یه فکری اومد توی سرم. دوباره گفتم:
- خانوما، یه کار دیگه هم می‌تونید بکنید.
سپیده: چی؟
- ببینید، من فردا می‌رم یه کلاس زبان. شاید اونجا تدریس بردارم. می‌تونم شما رو هم با خودم ببرم. نظرتون؟
شبنم: من که باید با مامانم صحبت کنم.
- باشه، حالا شما دست نگه دارید. خبرتون می‌کنم. شاید اصلاً فردا نشد که تدریس بردارم اونجا.
- پس فعلاً، بای.
- به سلامت.
با هم رفتیم توی پذیرایی که مامانم اومد و گفت:
- عه، کلاس تموم شد؟ یا زنگ تفریحه؟
زدیم زیر خنده و گفتم:
- خانم مدیر، کلاس تموم شد. اجازه‌ی تعطیلی بدید، می‌خوان برن.
- خیلی خب، باشه. وایستید شربتی چیزی بخورید، بعد می‌رسونمتون.
سپیده: خاله، دستت درد نکنه. باید بریم.
- حالا یه شربت وقت زیادی نمی‌گیره.
- مامان، بابا کجا رفتن؟
- رفت با عموت کار داشت. بچه‌ها، بیاید ببینم چی یاد گرفتید.
رفتم توی اتاق، یه نگاهی به خودم توی آینه انداختم. گوشیمو درآوردم، رفتم توی تلگرام و داشتم چرخ می‌زدم که یهو یادم افتاد به پروفایل این دوتا دختر. سپیده یه عکس گربه گذاشته بود، اما شبنم عکسای خودش رو گذاشته بود. توی تایلند و ترکیه. یعنی این کشورها رو رفته بود. در کل دختر قشنگی بود، ولی برای خودش قشنگ بود. به من چه آخه!
رفتم توی گروه «برو بچ دیوونه». همه بودن، البته همه‌ی پسرا که با هم رفیق بودیم.
- سلام بچه‌ها، امشب برنامه چیه؟
سعید: سلام حاج علی، برنامه ریاضی و علومه!
- خوشمزه‌بازی در نیار، خیارشور!
سعید پسر دایی رضام بود. بچه‌ی گل و باحالیه این آقا سعید.
محمد: علی، کجایی؟
- خونم قربونت برم. کاری داری؟
- پاشو بیا پارک روبه‌روی خونه‌ی ما.
- چه خبره مگه؟
- هیچی، پاشو بیا بشینیم اینجا. روز جمعه‌ست، شلوغ‌پلوغه.
- حالا میام.
سعید: حاجی، شب میای دیگه؟
- آره داش، شبم میام. دیگه چی؟
- سلامتی!

اینترنت رو خاموش کردم، یه تیشرت آبی پوشیدم و از خونه زدم بیرون. در ساختمون رو که باز کردم، دیدم سر کوچه شبنم و سپیده ایستادن. یه ذره وایستادم تا برن، اما نرفتن. یه کم ور رفتم به در ورودی که یهو دیدم یه پسر خیلی خوش‌تیپ اومد جلوی سپیده. با هم خوش‌وبش کردن و بعدش راه افتادن.
منم که اطلاعات محله دستم بود، باید می‌رفتم ببینم جریان چیه. به‌صورت کاملاً نامحسوس پشتشون راه افتادم. دیدم رفتن و نشستن توی پارک. محمدم که دراز کشیده بود روی چمنا. هم باید می‌رفتم، هم نمی‌شد برم.
خواستم از اون‌ور پارک برم محمد رو صدا کنم و بلندش کنم بریم. آروم قدم برداشتم و رفتم سمت محمد. محمد یهو مثل دیوونه‌ها بلند شد نشست و گفت:
- سلام دایی علی!
دو دستی زدم توی سرم. سپیده بلند شد و سریع رفت با شبنم. پسره هم افتاد دنبالشون. دستامو گذاشتم روی کمرم و گفتم:
- محمد، حتماً باید داد بزنی؟
- خو چته حالا؟ چه‌طوریه مگه؟
- هیچی بابا، می‌خواستم ببینم این پسره کیه با این دخترا می‌تابه!
- به تو چه خب؟
- شاگردامن بابا... سپیده و شبنم. کلاس زبان دارم باهاشون.
- اوی ناقلا، کلک شدی... خصوصی حضوری‌ها؟
- پاک کن این افکار کثیفت رو، دیوونه!
- اینا رو بی‌خیال. شب میای حتماً دیگه؟
آره دیگه، تو گروه که گفتم. چه‌کار داشتی حالا؟
- هیچی، گفتم بیای یه مسئله‌ای رو حل کنیم.
خودمو جمع‌وجور کردم و خیلی جدی گفتم:
- چی شده؟ چه مسئله‌ای؟
- نظرت در مورد خواستگاری من از موگرینی چیه؟
زدم زیر خنده و گفتم:
- شیشه می‌زنی داداش؟
- خیلی وقته!
***
«ساعت نُه شب؛ پل خواجو»
گیتار به شونم بود و با محمد داشتیم می‌رفتیم سمت بچه‌ها. جمعه شب بود و انقدر آدم اومده بود که جای سوزن انداختن نبود. رسیدیم به بچه‌ها و با همه سلام‌علیک کردیم. حدود ده نفری می‌شدیم.
رفتیم نشستیم ل*ب آب. بعد از کلی شوخی و خنده، من گیتارم رو درآوردم و سعید هم گیتارش رو. شروع کردیم به زدن و خوندن. بازم مثل همیشه آهنگ "والایار" بود که همه رو جمع می‌کرد دورمون.
بین بچه‌ها فقط من و محمد خوب این آهنگ رو می‌خوندیم. جمعیت زیادی دورمون جمع شده بود و همه داشتن فیلم‌برداری می‌کردن. آهنگ که تموم شد، کلی برامون دست زدن.
اومدم گیتارم رو جمع کنم که همه با هم داد زدن:
- دوباره، دوباره!
بچه‌ها خیلی جوگیر شده بودن، انگار که کنسرتشون بود. این بار آهنگ احساسی مهدی احمدوند رو خوندیم.
بعد از اینکه آهنگ تموم شد، سر گوشیم یه پیام اومد. نوشته بود:
- خیلی قشنگ می‌خونی. صدات مثل مسکن می‌مونه.
هانیه بود که پیام داد. یعنی اونم اونجا بود؟ گوشی رو گذاشتم توی جیبم و بلند شدم. چپ و راست رو نگاهی انداختم، اما نبودش.
دوباره پیام داد:
- دنبالم نگرد... خانوادم باهامن.
- مرسی.
پیامش خیلی تکونم داد. یه دستی توی موهام کشیدم، بلند شدم و گفتم:
- بچه‌ها، بلند شید بریم یه چیزی بخوریم!

***
«ساعت هشت صبح؛ مؤسسه زبان»
یه شلوار مشکی پارچه‌ای نسبتاً تنگ، کفش چرم قهوه‌ای سوخته، با یه پیراهن یقه جعبه‌ای سورمه‌ای پوشیده بودم و کیف چرمم همراهم بود. عینکم رو برداشتم و وارد مؤسسه شدم.
اولش که وارد شدم، یه بوی تند عطر به مشامم خورد که باعث شد عطسه کنم. منشی بلند شد و گفت:
- بفرمایید!
- سلام، دیروز تماس گرفته بودید با بنده برای بحث تدریس.
- شما آقای سام هستید؟
- بله.
- بفرمایید بشینید تا بهتون اطلاع بدم.
- مرسی.
رفتم نشستم روی یکی از صندلی‌ها و نگاهی به دور و ورم انداختم. مؤسسه قشنگی بود. زبان انگلیسی، فرانسوی، چینی و... . زبان‌های مختلفی اونجا تدریس می‌شد. ولی من اینجا بودم برای زبان انگلیسی.
خودم تازه تحصیلات مقدماتی زبان رو تموم کرده بودم و یه روزی دانش‌آموز همین کلاسا بودم. توی افکار خودم بودم که منشی گفت:
- آقای سام، تشریف ببرید طبقه‌ی چهارم. اتاق مدیریت، آخر سالن.
- باشه، مرسی.
کمی رفتم و برگشتم سمت منشی و گفتم:
- فقط اینکه آسانسور دارید؟
یه لبخندی زد و گفت:
- بله، آسانسور هم داریم.
منم یه لبخند زدم و رفتم داخل آسانسور. انقدر بوی عطر و کرم و این‌جور چیزا می‌داد که آدم حالش بهم می‌خورد.
رفتم پشت در، دو تا سرفه کردم و آروم در زدم.
- بفرمایید.
در رو باز کردم و رفتم تو. با آرامی گفتم:
- سلام.
یه خانم خیلی متشخص، که تقریباً سی سالش بود، با یه چادر مشکی که شخصیت استوارش رو بیشتر نشون می‌داد، بلند شد و گفت:
- سلام... آقای سام؟ درسته؟
- بله، بله.
- خب، بفرمایید بنشینید. نمی‌خواید که همین‌جور سرپا حرف بزنیم.
- بله، حتماً.
- خب آقا، فکر کنم شما خودتون محصل باشید، درسته؟
یکم صدام رو صاف کردم و گفتم:
- بله، من سال آخر رشته‌ی انسانی هستم.
- پس یعنی در طول هفته نمی‌تونی کلاس برداری؟
- بله، درسته. من اینجام فقط برای پنج‌شنبه‌ها.
- پس جمعه چی؟
- جمعه‌ها آزمون دارم. به هیچ عنوان نمی‌شه.
آرنج دستاش رو گذاشت روی میز و دستاش رو توی هم گره کرد و گفت:
- خب، کارمون کمی گره خورد اما اشکال نداره. پنج‌شنبه، دو تا کلاس صبح، دو تا هم بعد از ظهر. خوبه این‌طوری؟
- آره، تایم کلاس‌ها خوبه ولی... .
حرفم رو قطع کرد:
- ولی من هنوز نمی‌دونم سطح زبان شما تا چه حده یا چه مدارکی دارید.
مدارکم رو درآوردم و گذاشتم روی میزش. چند دقیقه‌ای بهشون نگاه کرد و گفت:
- خب، اینا درست. بحث مالی می‌مونه الان! یه چند روز آزمایشی بیا، من عملی هم شما رو ببینم. بعدش ان‌شاءالله در مورد اونم حرف می‌زنیم. البته امیدوارم سوءتفاهم پیش نیاد، اینا همش به خاطر اینه که سن شما کمه.
کمی نگاهش کردم و با لبخند گفتم:

- باشه، ممنون. فقط من هنوز فامیل شریفتون رو نمی‌دونم.
- من غلامی هستم.
- خوشبختم. اجازه هست برم؟
- آره، فقط اینکه مدارکتون رو تحویل منشی بدید، این یک. دوم اینکه کلاس‌های ما مختلطه و سن شما هم کمه. مراقب یه‌سری رفتارها و برخوردها باشید.
- بله، متوجه هستم. با اجازه.
از جاش بلند شد و اومد این‌ور میز و گفت:
- خوش آمدین.
از اتاق زدم بیرون و رفتم پیش منشی. مدارک رو تحویلش دادم و گفتم:
- چقدر طول می‌کشه، خانم منشی؟
- عجله دارید؟
دستم رو گذاشتم رو میزش و با لحن تمسخرآمیزی گفتم:
- عجله من رو داره، خانم.
سرش رو آورد بالا و کمی خندید و گفت:
- پس شما هم آره؟
یکم نگاهش کردم.
- نه، من نه هستم. آره بیرون منتظر نشسته.
دستم روی میز بلندش بود که یک نفر ایستاد کنارم و گفت:
- خانم منشی، شهریه‌ی این ماه رو می‌خواستم پرداخت کنم.
برگشتم به سمتش... هانیه بود. اونم برگشت سمت من و نگاهش قفل شد توی نگاهم. با سرفه‌ی منشی، جفتمون به خودمون اومدیم.
هانیه: س... س... سلا... سلام.
- سلام، خوب هستی شما؟
- به خوبی شما.
منشی: همدیگه رو می‌شناسید؟
- بله، ایشون رو می‌شناسم من.
- علی آقا، شما هم برای ثبت‌نام اومدی؟
- من تدریس برداشتم اینجا.
- جدی؟ چه جالب!
- شما اینجا کلاس داری؟
- اوهوم.
منشی: آقای سام، کارای شما تموم شد. باهاتون تماس می‌گیرم.
- تشکر. هانیه خانم، شما الان می‌مونی؟
- من نه، فقط اومدم برای پرداخت شهریه.
- پس منتظر می‌مونم، با هم بریم.
- چی؟
منشی یه نگاهی خاصی کرد و سرش رو انداخت پایین و به کارش مشغول شد.
- هیچی.
- باشه، فقط مزاحمتون نباشم الان؟ عجله ندارید؟
- نه، عجله کجا بود؟
منشی: نه، آقای سام عجله اصلاً نداره.
یه لبخندی زدم و خداحافظی کردم. رفتم بیرون، عینک دودیم رو زدم و منتظرش وایستادم تا بیاد. وقتی که اومد، یه نگاه کلی بهش کردم. دختر خوب و زیبایی بود. یه شلوار لی قد ۹۰، یه جفت کفش اسپرت سفید، شال آبی تیره و یه مانتوی چهارخونه‌ی تقریباً آبی. در کل، خوب بود.

- آقا علی، ببخشید معطل شدید واقعاً.
- نه، این چه حرفیه؟ من با مترو می‌رم. شما چی؟
- منم مسیرم با متروعه.
- خب، چه بهتر. پس می‌تونیم با هم بریم.
کمی خجالت کشید و آروم گفت:
- آره، می‌تونیم.
اولین بارم بود که با یه دختر توی خیابون قدم می‌زدم. تیپ رسمی من کمی ذهن آدم‌ها رو به‌هم می‌ریخت. توی سکوت داشتیم راه می‌رفتیم که گفت:
- بهتری راستی؟
- آره، ولی خب کمی صورتم درد می‌کنه.
- تقصیر من بودم... من حواست رو پرت کردم.
- نه، این حرف رو نزن. خودم حواسم جمع نبود.
- امیدوارم توی اردوها جبران کنی.
- مرسی، بانو.
وارد مترو شدیم. کنار گیت اومد کارت بزنه که من سریع دوبار زدم و رفتیم داخل.
- کارتم شارژ داشت، چرا شما زدی؟
- چه فرقی می‌کنه آخه؟ چند تومن که پولی نیست!
نشستیم روی صندلی‌ها و منتظر قطار بودیم. حس عجیبی داشتم نسبت بهش. کیفم رو خوابوندم روی پاهام و گفتم:
- شما دیشب منو از کجا می‌دیدی؟
- از بالای پل.
- آره، چون ندیدمت.
- خیلی قشنگ می‌خونی. تا حالا کسی بهت گفته صدات... .
قطار اومد و حرفش رو قطع کرد. دیگه ادامه نداد. رفتیم داخل واگن. خیلی شلوغ بود و اکثراً هم مرد بودن. هانیه یه جور مثل اینکه پشیمون باشه از سوار شدن؛ آخه بین کلی مرد بود. کمی خودم رو تکون دادم و یه صندلی خالی جستم. سریع هلش دادم روی صندلی و خودم نشستم کنارش. صندلی دونفره بود. منم برای اینکه اذیت نشه، کیفم رو گذاشتم بینمون.
یه لبخندی زد و گفت:
- هنوزم آدم با اعتقادی گیر میاد. مرسی.
- من با اعتقاد و غیرت توی خونم زنده‌م. نیازی به تشکر نیست.
- راستی، سطح زبانت خیلی بالاست؟
- نه زیاد. یعنی در حد رفع نیاز هست. چطور؟
- آها، گفتم شاید بتونم با شما کلاس بردارم.
از حرفش کمی خندیدم و گفتم:
- مگه دانشگاهه که خودت انتخاب کنی استادت رو؟
- آره، مگه نمی‌دونستی؟ این آموزشگاه خودت می‌تونی استادت رو انتخاب کنی.
- جدی؟ جالبه واقعاً. حالا اگر دوست داشتی، با ما کلاس بردار.
یه لبخندی زد و سرش رو برگردوند و آروم گفت:
- باشه.
- راستی، یه حرفایی از اون پسره کردی... روز مسابقه...
- مهدی رو می‌گی؟
- آها، آره. اسمش رو فراموش کرده بودم.
- خب، مهدی چی؟
- اونم همش با تو کلاس برمی‌داره؟
- آره دیگه. به قول خودش نمی‌خواد بذاره تنها بمونم.

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • اضافه کردن...