رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

نام رمان: پارادوکس سرخ «جلد اول»
نام نویسنده: سید علی جعفری
ژانر: عاشقانه، تراژدی

خلاصه: 
این داستان سرگذشت واقعی و نفس‌گیری است از جوانانی که در مسیر زندگی پرپیچ‌وخم خود قدم برمی‌دارند. درسا، دختری زیبا و مستقل از شیراز، و علی، ورزشکار و پسری احساسی از اصفهان؛ هر کدام با گذشته‌ای پر درد و قلبی پر از احساس، در دنیایی تاریک و پر از خ*یانت و سختی، به دنبال نور امیدی می‌گردند. داستان تلفیقی است از عشق‌های اشتباه و درست، دوستی‌های بی‌پرده و رقابت‌های کشنده؛ وقتی درد و دل‌های جوانی با طعنه‌های روزگار آمیخته می‌شود و کارما، قهرمانان و شکست‌خورده‌ها را به هم می‌رساند.
این رمان که همزمان دو داستان را در خود جای داده‌است، روایت‌گر خاص‌ترین پارادوکس‌های زندگی است که نمی‌توانید از دست بدهید.


1.«Paradox یا پارادوکس»: این‌که تمام روز به دوست داشتنت مشغول باشم و آخر شب بفهمم ندارمت، تمام شب برات بیدار باشم، اما تو با یکی دیگه تا خود صبح حرف بزنی.
2.«سرخ»: نمادی از رنگ خون هست و هدف اصلی داستان رو بهتر شرح میده.

مقدمه: خ**یا*نت، فقط شکستن اعتماد نیست؛ شکستن تصویریه که آدم از عشق ساخته بود. یه لحظه‌ست، ولی اثرش تا سال‌ها می‌مونه. مثل ترک کوچیکی روی شیشه‌ی دل، که با هر خاطره، با هر نگاه، بزرگ‌تر می‌شه. خ**یا*نت، اون نقطه‌ایه که عشق از رویا می‌افته، و آدم می‌فهمه که حتی نزدیک‌ترین‌ها هم می‌تونن دورترین بشن.
وقتی دیدم... وقتی فهمیدم اون لحظه رو، انگار یه چیزی توی دلم یخ زد. نه فقط ناراحت شدم، انگار یه تیکه از وجودم کنده شد. نفسم سنگین شد، چشمام تار دید، و یه صدای خفه توی سرم گفت: نه، امکان نداره. تا چند روز، فقط راه می‌رفتم. بی‌هدف، بی‌حس. هر چیزی که قبلاً قشنگ بود، حالا تلخ شده بود. حتی صدای بارون، حتی بوی چای. یه‌جوری بودم که انگار دنیا رنگشو از دست داده.دردش فقط توی قلب نبود، توی استخون بود. توی خاطره‌ها. توی لحظه‌هایی که فکر می‌کردم واقعی بودن. ولی حالا... فقط یه سوال توی ذهنم می‌چرخید: اگه اون لحظه دروغ بود، پس کدوم لحظه‌مون واقعی بود؟

سخن نویسنده: این رمان رو می‌خوام تقدیم کنم به همه پسر‌ها و دختر‌های سرزمینم که خ*یانت دیدن و خ*یانت نکردن؛ به همه اون‌هایی که درد شکست رو عمیقاً چشیدن و نتونستن با کسی درداشون رو در میون بگذارن. چه شبایی که از درد خوابمون نبرد و چه صبح هایی که به خاطر حال بد نمیتونستیم از تخت بیرون بیایم. از همین‌جا می‌خوام بهتون بگم کارما کار خودش رو خوب بلده و دنیا همش حساب و کتابه. این داستان واقعی تقدیم به همه شما خوبان، دوستتون دارم و امیدوارم که از خوندن این رمان که با خون و دل نوشته شد لذت کافی رو ببرید و بهتر یه سری آدم‌ها رو بشناسید.
در طول رمان اگر اسمی از صنفی، گروهی یا قومی آورده شد و باعث ناراحتی شد، من صمیمانه عذرخواهی می‌کنم و تمامی اشخاص نسبت به داستان واقعی تغییر پیدا کردند و اسامی کاملاً تصادفی انتخاب شده.
با تشکر.

"جلد اول"

{ن وَالْقَلَمِ وَمَا يَسْطُرُونَ}
{نون سوگند به قلم و آنچه می‌نویسند}


«درسا»
با وصل شدن تماس، موبایل رو به گوشم نزدیک کردم.
- سلام مامان خونه‌ای؟
- آره دخترم، شما کجایی؟
- با سوگند اومدیم بیرون.
- کی بر می‌گردی؟
یه نگاه کردم به سوگند که با سر بهم نشون داد زود برمی‌گردیم.
- میام. سعی می‌کنم تا دو ساعت دیگه خونه باشم.
- باشه ولی تا تاریک نشده برگرد عزیزم.
از حرفش خوشحال شدم و لبخندی روی لبام نشست.
- باشه مامانی قول میدم بای‌بای.
- خداحافظ. مراقب خودت باش.
- باشه.
گوشیم رو گذاشتم داخل کیفم که سوگند گفت:
- درسا برنامه چیه؟ چکار کنیم؟
به نگاه پرمعنیش نگاهم رو گره زدم و گفتم:
- بریم اِرم دیگه. فقط اون دوست پسره دیوونت که نمیاد؟
- اه درسا گیر نده دیگه... اونم قراره بیاد.
پوفی کردم.
- باشه ولی اگه مثلِ دفعه قبلی شُل بشی توی بغلش من می‌دونم و تو، اوکی؟
- اوکی بابا ندید پدید. هزار بار گفتم به این سامیاره جواب مثبت بده تا بفهمی بــــغـ.ـــل کردن چه قدر آرامش داره.
یه ابرویی بالا انداختم.
- همینم مونده با اون پسر مغرور رفیق شم، هِه.
یه نگاهی بهم کرد و به راهش ادامه داد. سی دقیقه بعد رسیدیم باغ اِرم، بلیط خریدیم و رفتیم داخل؛ سوگند سریع زنگ زد به دوستش و منتظر شدیم تا اونم بهمون ملحق بشه. داشتم از خودم و گل و گیاها عکس می‌نداختم که دیدم ساسان و سامیار اومدن... راستی ساسان همون رل سوگنده و برادر همون کسی که منو دوست داره، یعنی سامیار.
اعصابم خورد شد و رفتم پیش سوگند و گفتم:
- من رفتم خداحافظ.
داشتم می‌رفتم که سامیار دستم رو گرفت گفت:
- نرو... .
دستم رو از دستش کشیدم بیرون و زدم تو گوشش، همه داشتن نگاهمون می‌کردن، البته حق هم داشتن، این رفتار از یه دختر کم سن و سال تو یه مکان عمومی بعید بود. سامیارم سرش رو انداخت پایین و چیزی نگفت؛ ولی من بازم دست برنداشتم و گفتم:
- این سزای کسی که به من دست بزنه، فهمیدی؟
ابروهام رو بردم تو هم و یه نگاهی بدی به سوگند کردم و سریع از اون‌جا زدم بیرون. یه تاکسی گرفتم و راه افتادم به سمت خونه.
همین که رسیدم خونه، یه سلامی کردم و رفتم تو اتاقم؛ مامان هرچی گفت چی شده، چیزی نگفتم و رفتم، در رو هم از تو قفل کردم، نشستم روی تخت و سرم رو گذاشتم روی زانو‌هام؛ چشمام شروع کرد به باریدن، مامان اومد پشت در و هی می‌زد توی در و می‌گفت:
- درسا جان دخترم چی شده؟ یه چیزی بگو لطفاً.
اعصابم خیلی خورد شده بود، بلند شدم در رو باز کردم و گفتم:
- هیچی مامان! تورو خدا فقط تنهام بذار.
- آخه برای چی؟
صدام رو انداختم تو گلومو گفتم:
- مامان تورو خاک بابا قسمت میدم ولم کن.
مامان سرش رو انداخت پایین و از همون راهی که اومد برگشت، منم در رو آروم بستم... .
***
راستی بذارید براتون از خودم بگم که من درسا رادمنش هستم، 16سالمه و رشته انسانی می‌خونم، کلاس یازدهم، یعنی میرم یازدهم. با مادرم شیراز زندگی می‌کنیم و تنها کسی که برامون مونده داییمه که الان توی شهر ریو برزیل زندگی می‌کنه و هر چند وقت یک بار به ما سر می‌زنه و متاسفانه پدرم توی یک حادثه رانندگی فوت کرد و داداشمم الان سربازه تو چابهار؛ خرج خونمون رو مامانم با خیاطی کردنش میده، دلم خیلی براش می‌سوزه چون همش کار می‌کنه. از ظاهرمم که بگم براتون... چشم‌هام آبیِ تقریباً و رنگ پوستم هم رنگ دندون‌هامِ و موهایِ بلند و تقریباً بوری دارم.

***
صبح ساعت 10 با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم، توی آینه یه نگاهی به خودم کردم و یه دستی توی موهام کشیدم. رفتم داخل دست‌شویی و صورتم رو شستم. اومدم بیرون و آروم صدا زدم:
- مامان.
یه سرکی توی آشپزخونه کشیدم، سفره هنوز پهن بود، یه چایی برای خودم ریختم و شروع کردم به خوردن، همین که چایی رفت پایین چشم‌هام از کاسه زد بیرون، دهنم رو یه ذره مزه‌مزه کردم دیدم به جای چایی یه چیز دیگه خوردم که کاملاً تلخ بود، فکر کنم از همین دمنوش‌ممنوش‌های مامان بود؛ از خوردن صرف نظر کردم و رفتم تا حاضر بشم برم کتاب‌های مدرسه رو بخرم. وایستادم جلوی آینه و با کش موهام رو از پشت دم اسبی بستم؛ در کمد رو باز کردم و یه نگاهی انداختم و یه شال مشکی، مانتو لی و یه شلوار لی آبی انتخاب کردم. لباس‌هام رو پوشیدم و یه ذره هم به خودم رسیدم ولی زیاد اهل آرایش نبودم. آخه همین جوریش هم خوشگلم؛ یه رژ تقریباً قرمز زدم و بعد از کارهای دیگه کولم رو برداشتم و یه جفت کتونی سفید پوشیدم و از خونه زدم بیرون، ایرپادهام رو گذاشتم توی گوشم و یه آهنگ پلی کردم و تصمیم گرفتم تا دم در خونه سوگند پیاده برم، البته خونشون هم زیاد دور نبود و توی محله خودمون بودن؛ همین که رسیدم در خونشون دیدم ساسان اول کوچه وایستاده و سرش رو کرده تو گوشیش. توجهی بهش نکردم و منتظر شدم تا سوگند بیاد بیرون. دو دقیقه که گذشت سرکار خانوم تشریفشون رو آوردن، باز هم طبق معمول یه تیپ لش که فقط قصدش دلبری از ساسان بود. منم که از این کارش به شدت متنفر بودم، رفتم پیشش که یه نگاهی بهم کرد و گفت:
- سلام می‌خوای؟
- آره می‌خوام زود باش سلام کن!
یهو صداش رو شبیه بچه‌ها کرد و گفت:
- دوس ندالم... دلم نوموخاد.
این کارش بیشتر حالم رو بهم زد که گفتم:
- ریاضیم ضعیفه بچه، لطفاً خودتو جمع کن.
فکر کنم از حرفم ناراحت شد، برای همین دیگه چیزی نگفت و رفتیم سر کوچه، ساسان آروم سلام کرد ولی اصلاً بهش توجهی نکردم و به راهم ادامه دادم، داشتم می‌رفتم که یهو صدای عشق بازیشون پیچید توی گوشم. حالم به هم خورد از اون صدای بوسه، ولی به روی خودم نیاوردم، اونا هم یه ذره سرعتشون رو بیشتر کردن و رسیدن به من. ساسان ریموت ماشینش رو زد و گفت:
- بفرمایید سوار شید.
یه نگاهی به سوگند کردم و گفتم:
- جزء برنامه نبود، دفعه آخرتم باشه برای خودت برنامه ریزی می‌کنی!
نمی‌دونم چرا اصلاً امروز اعصاب نداشتم، نفسم رو محکم فوت کردم بیرون و آروم ازشون خداحافظی کردم و یه تاکسی گرفتم، تا اومدم درِ تاکسی رو باز کنم، سوگند دستم رو گرفت و کاملاً جدی گفت:
- رفیق نشدم باهات که بذارم تنها بری.
نگاهم رو به نگاه خواهرانش گره زدم و گفتم:
- مرسی خواهری، ساسان منتظرته، برو باهاش من اوکیم.
- ازش خداحاظی کردم که با تو برم، ببین درسا من هرچی باشم بی‌معرفت نیستم، الانم دیگه هیچی نگو تاکسی منتظره، سوار شو.
دیگه چیزی نگفتم و سوار شدم و به سمت کتاب فروشی حرکت کردیم. بعد از چند دقیقه رسیدیم و من اومدم حساب کنم که سوگند سریع‌تر از من کرایه رو حساب کرد، از دستش عصبی شدم و گفتم:
- من تاکسی گرفتم تو حساب می‌کنی؟
یه لبخندی زد و گفت:
- ساسان حساب کرد.
- ساسان؟
- مواظب چشم‌هات باش، الان پخش خیابون میشن... آره ساسان، کجاش تعجب داره؟
- همش تعجبه... اصلاً ساسان غلط کرد حساب کرد!
- صاف باید به عشق من فحش بدی دیوونه، شوخی کردم پول خودم بود، الان می‌بندن لوازم تحریری‌ها.
دستم رو گرفت و همراه خودش کشید، هر چی من حرف می‌زدم، اون دیگه توجهی نمی‌کرد. رفتیم داخل یکی از کتاب فروشی‌ها؛ یه چرخی زدم و به فروشنده و گفتم:
- سلام خسته نباشید خانوم.
- سلام سلامت باشی عزیزم... می‌تونم کمکتون کنم؟
- کتاب‌های یازدهم انسانی رو می‌خواستیم!
- بله چشم... صبر کنید الان میارم خدمتتون.
یه چرخی بین قفسه‌ها زدم و یه رمان به اسم "ملکه تنهایی" نظرم رو جلب کرد، صفحه اولش رو باز کردم و یه نگاهی به خلاصه داستان انداختم، رمان قشنگی به نظر می‌اومد و همین‌طور یه کتاب خیلی جمع و جور، دو جلدش رو برداشتم و به سمت فروشنده رفتم، کتاب‌ها رو گذاشتم روی میز و گفتم:
- این دوتا رو هم حساب کنید لطفاً.
- باشه عزیزم... اتفاقاً یکی از پرفروش‌ترین رمان فروشگاه مارو انتخاب کردید.. چیز دیگه‌ای نمی‌خواید؟
- نه مرسی.
کتاب‌ها رو برداشتیم و با سوگند از کتاب‌ خونه زدیم بیرون.
سوگند: خب دری چکار کنیم؟ تو میری خونه؟
- آره خستم... راستی دوتا کتاب داستان خریدم... بیا یکیش ماله تو.
- وای ممنونم عزیزم... قشنگه؟
- آره ان‌قدر قشنگه که می‌خوام ده بار دیگه بخونمش.
با یه قیافه خشک نگاهم کرد و گفت:
- اسکل خودتی... انیشتینم خودتی... مدیونی اگر تو دلت بگی این دختره دیوونست!
- به خدا تو دیوانه‌ای!
- باشه اصلاً تو عاقل... من رفتم خداحافظ!
***
«علی»
- خانوم اجازه هست من برم W.C.
خانوم حسینی «معلم کلاس زبان»: وای علی کشتی منو... یا کلاً انگلیسی حرف بزن یا کلاً فارسی، ترکیب نکن این هزار‌ بار.
خندم رو خوردم و گفتم:
- خانوم اجازه میدی برم یا نه؟ ریخت‌ها!
کمی خندید و گفت:
- شیطونی‌هات تمومی ندارن نه؟ پاشو برو تا نمردی!
بلند شدم رفتم تو لابی، تعظیم کردم به منشی و سریع پریدم تو دست‌شویی، جاتون خالی نشستم کلی فکر کردم چجوری از زیر امتحان زبان در برم، خلاصه بعد از کلی زور زدن، زور زدن مخم منظورمِ‌ها، فکر بد نکنید، آره خلاصه پهلوی راستم رو گرفتم و از دست‌شویی اومدم بیرون، بلند داد زدم و گفتم:
- آخ... درد می‌کنه!
منشی که سرش تو حساب و کتابش بود، با تعجب نگاهم کرد و گفت:
- حالت خوبه علی؟! کجات درد می‌کنه؟
- اون‌جام درد می‌کنه... کمکم کن تورو خدا!
یه نگاهی بهم کرد و با تعجب گفت:
- کجات؟
- بابا خب پهلوم رو میگم.
یه جور وانمود کردم که حالت تهوع دارم، جلوی دهنم رو گرفتم و رفتم تو دست‌شویی دوباره؛ از خنده داشتم می‌پکیدم که یهو منشی در زد و گفت:
- حالت خوبه؟
- نه دارم می‌میرم! آپاندیسم عود کرده!
یه جیغی کشید و گفت:
- تو عقل نداری به خدا... بیا بیرون تا زنگ بزنم اورژانس.
- نه‌نه جان خودت نزنی‌ها... خودم میرم بیمارستان.
- چرا چرت میگی علی چجوری خودت میری... بیا بیرون خودم می‌برمت.
دو دستی زدم تو سرم و گفتم:
- بدبخت شدم این‌دفعه.
- ببین خانوم منشی بی‌خیال شو خودم میرم به خدا.
- علی خفه‌ شو میای بیرون یا بیام تو؟ می‌ترکه می‌افتی می‌میری.
- بذار بمیرم طوری نیست... شما برو من خودم میام.
یهو دیدم محکم زد تو درو بلند گفت:
- بیا بیرون!
یا امام جعفر گشول، این دیوونه دست بردار نیست، کلیه‌م رو گرفتم و در رو باز کردم و تو چشم‌هاش نگاه کردم، یه نگرانی خاصی تو چشم‌هاش بود، دلشوره گرفتم که نکنه لو برم؛ تمام قدرتم رو جمع کردم و گفتم:
- می‌خوای همین‌طوری زل بزنی به من؟
- نه‌نه بریم... اول بذار برم وسایلت رو جمع کنم.
- باشه فقط سریع باش خانوم منشی دارم می‌میرم!
منشی که رفت نشستم رو صندلی، یه نگاهی کردم به کلاس دخترونه، خب پسرم دیگه چشم‌هام خود به خود میره؛ در کلاسشون نیمه باز بود و یه دختر نشسته بود رو‌به‌روی در و داشت با عینک‌هاش ور می‌رفت که نگاهش افتاد به من، یه ذره نگاهش کردم ولی یهو به خودم اومدم و یادم افتاد توی بد هچلی افتادم و گفتم:
- آخ... .
منشی اومد دستم رو گرفت و بلندم کرد، شوکه شدم و دستم رو کشیدم بیرون.
- خودم می‌تونم بیام سرکار علیه!
- ایش... الحق که حقتون همون کم‌ محلیه.
یه ابرویی بالا انداختم و پیش خودم گفتم:
- عجب، این چشه پس... چرا به خودش گرفت! من که چیزی نگفتم... اینم مثل بقیه عقل نداره لابد.
ریموت ماشینش رو از تو کیفش در آورد و در عقب رو باز کرد برا من و گفت:
- دراز بکش و به خودت هم فشار نیار تا برسیم!
- چشم خانوم دکتر.
یه لبخندی زد و گفت:
- موقع درد کشیدن هم دست از شوخی برنمی‌داری تو.
خیلی محترمانه درب دهان رو بستم و دیگه چیزی نگفتم. رسیدیم جلوی بیمارستان، یه درد عجیبی پیچید توی دلم، آروم‌آروم کلیه راستم شروع کرد به درد گرفتن؛ دیدم دارم بالا میارم، دره ماشین رو باز کردم و کف خیابون رو با استفراغ یکی کردم؛ راستی‌راستی آپاندیسم انگار عود کرده بود، دستِ راستم رو گذاشتم روی پهلوم و دیگه نفهمیدم چی شد.
ویرایش شده توسط Ali81

***
چشم‌هام رو باز کردم دیدم روی در نوشته آزمایشگاه، دکتر اومد تو و گفت:
- چطوری خان؟ خوبی؟
- دکتر واقعاً چم شده من؟ آپاندیسم که نیست؟
دکتر یه لبخند زد و گفت:
- بذار اول جواب آزمایشت بیاد، بعد بهت میگم چه بلایی سرت اومده.
- دکتر به جان عمم قسم من الکی خودم رو زدم به دل‌درد.
- از درد بی‌هوش شدی... اون‌وقت میگی الکیه
- واقعاً؟
- آره خب.
دو دقیقه نشستم رو تخت تا جواب بیاد، از درد داشتم کم‌کم می‌مردم، جواب که اومد، دست‌هام شروع کردن به لرزیدن، از استرس زیاد کم مونده بود دوباره بی‌هوش بشم و برا همین درد پهلوم یادم رفت، از اتاق عمل به شدت می‌ترسیدم؛ دکتر شروع کرد به خوندن برگه آزمایش و بعدش زد زیر خنده، قشنگ معلوم بود جواب مثبتِ. سگرمه‌هام رو تو هم کشیدم و گفتم:
- مُردن من خنده داره دکی؟
- نه عزیزم خنده نداره... باید اماده بشی برای عمل!
همین که این رو گفت دودستی زدم تو سرم و بلند داد زدم:
- یا ابلفضل
دکتر چشم‌هاش چهار تا شد و گفت:
- اروم چته؟عمل قلب باز که نمی‌خوای بکنی... زیاد حرف بزنی سرپایی عملت می‌کنم
مثل بچه‌ها نق زدم.
- تو عقل نداری باور کن... دیوونه‌ای تو
همین‌طور که فریاد می‌زدم، دو نفر اومدن و دست و بالم رو گرفتن و بردنم به سمت اتاق عمل، پاهام رو می‌کشوندم رو زمین و داد می‌زدم:
- این‌جا بیمارستان یا زندان ساواک نامسلمونا؟ خدا این چه بلایی بود؟ بو خدا امتحان میدم
در اتاق عمل که باز شد و رنگ سبزش خورد بهم، پاهام ان‌قدر لرزید که خود به خود چشمام بسته شد و دیگه نفهمیدم چه بلایی داره سرم میاد.
با درد شدیدی که توی پهلوی راستم پیچید،چشم‌هام رو باز کردم، هوا تاریک شده بود. یه نگاهی به اطرافم کردم ولی کسی نبود، اومدم بلند بشم که پهلوم به شدت تیر کشید و باعث شد یه جیغ بلند بکشم؛ مامانم به همراه پرستار اومد تو، از درد داشتم گریه می‌کردم. دستم رو گرفتم به چادر مامانم و گفتم:
-دارم می‌میرم مامان... دارم می‌میرم... کمکم کن تورو خدا !
پرستار: آروم باش... آروم باش.
اومد یه سوزن خالی کرد تو سِرم که دوباره سرم گیج رفت، انگار ده روز نخوابیده بودم، ان‌قدر چشم‌هام سنگین شد که خوابم برد.
***
راستی من علی سام هستم و هفده سالمِ، کلاس دوازدهم انسانی، یعنی میرم دوازدهم؛ اصفهان زندگی می‌کنم و وضع مالیمون تقریباً خوبه؛ یه اجی دارم که هشت سالشِ و اسمش یاسمینِ. به قول بچه‌ها خیلی بامزه و شوخ طبعم؛ هشت سالِ که ووشو کار می‌کنم و زبان انگلیسیم خوبه. گیتار می‌زنم و گاهی اوقات هم می‌خونم. رفیق‌هام بهم میگن حاج علی ولی مکه نرفتم. بابام یه فرد آروم و مهربونِ، آدم سیاسی نیست ولی اعتبار داره، تاجر نیست ولی ثروت داره، البته این ثروت رو در راه خیر هم خرج می‌کنه، آدم سرشناسی هست ولی ناشناس؛ یعنی اسمش هست ولی چهرش رو نمی‌بینن و با هویت دوم داخل جامعه تردد می‌کنه. مامانم تو بیمارستان شاغل هستش، تو بخش خیریه بیمارستان، البته از پزشکی هم سر در میاره.
وزنم 65 و قدمم 178، موهای لختی دارم ولی زیاد بلند نمی‌ذارشمون، رنگ چشم‌هام قهوه‌ای سوخته هست و رنگ پوستم هم گندمیِ رو به سفیدِ.

***
با صدای محمد از خواب بیدار شدم، همه بالای سرم بودن؛ محمد حسین، مامان، بابام، بابای محمد.
با همشون سلام علیک کردم که بابام گفت:
- سالمی؟
- الحمدلله.
- خب خوبه. اتاق عملم که ترس نداشت.
لبخند آرومی زدم.
- نه نداشت... آخه بی‌هوش بودم.
- خب خداروشکر... پس ما می‌ریم که استراحت کنی عزیزم.
همه به غیر از محمد از اتاق رفتن بیرون، منم خداحافظی کردم و یه نگاهی انداختم به محمد که گفت:
- یادت هست اون شب تو ویلا چجوری می‌زدی تو سرت می‌گفتی یاحسین یاحسین!
با هم زدیم زیر خنده.
- آره دیوونه یادش بخیر... دیگه در آوردمش.
بقیه رفتن بیرون و فقط محمد مونده بود پیشم.
یه نگاهی به هم کردیم و دوباره زدیم زیر خنده، یه چشمکی بهم زد و گفت:
- حالا تنها‌تنها میری اتاق عمل!
- دایی، جان خودت، نه جان خودم نمی‌شد بیای!
با همون لحن خنده دارش ادامه داد:
- چه باحال... همه جا باهم هستیم ولی این یه مورد نشد دیگه.
- محمد یه روز ندیدمت دلم برات تنگ شد ناموساً!
- بسکی عقل داری. دروغ نگم منم دلم تنگت شد.
یهو زد رو دلم و گفت:
- پاشو جمع کن بریم ارواح زنداییت!
با حرکتش جای بخیه‌هام خیلی درد گرفت، یکم عصبی نگاهش کردم و گفتم:
- آخه بی عقل من تازه عمل کردم. صاف می‌زنی رو دلم!
- ببخشید، حواسم نبود!
- بی‌خیالش حالا، برو ببین من کی مرخص میشم حداقل.
یه باشه گفت و از اتاق رفت بیرون، چهرم رو کردم به طرف پنجره، دستم روی بخیه‌هام بود و زل زده بودم به ماه، مهتاب بود اون شب. داشتم همین طوری نگاه می‌کرم که مامانم اومد تو و گفت:
- باید شب بمونی... منم می‌مونم پیشت.
حالم بد بود و نفسم رو فوت کردم بیرون.
- نمی‌شه بریم خونه؟
-نه عزیز من باید تحت مراقبت باشی!
- خب میشه محمد بمونه؟
- نمی‌شه که اونم خونه و زندگی داره.
- مامان لطفاً... قول میدم اذیت نکنیم!
چادرش رو جمع کرد و گفت:
- هوف... خب باشه ولی بذار ببینم اصلاً عموت اجازه میده یا نه.
- مامان تلاشت رو بکن دیگه... تو می‌تونی!
ده دقیقه بعد محمد در زد و اومد تو، مامان و بابام هم خداحافظی کردن و رفتن. یه نگاهی به محمد کردم و گفتم:

- امشب به نظرت کدوم بخش رو نابود کنیم؟
-دست بردار علی تورو خدا، عمل کردی بی‌عقل!
- نه محمد، جان من یه نقشه توپ کشیدم. بریم داغون کنیم بیایم!
یه دستی به صورتش کشید و ادامه داد.
- علی ول کن واقعاً... نمی‌شه میگم.
- گفتم جان من!
دستش رو کرد لای موهاش و گفت:
- از دست تو، آدم رو پشیمون می‌کنی از زندگی کردن. حالا بنال بینم نقشت چیه؟
یه لبخند شیطانی زدم.
- ببین من داد می‌زنم میگم دارم می‌میرم، کمکم کنید... بعد تو می‌افتی کف اتاق و اَدای آدم تشنجی‌ها رو در میاری.
حلقش باز شد یهو و دو دقیقه چیزی نگفت، گفتم:
- ممد خوبی دایی؟
- جمع کن این بسات رو ***!
زدم زیر خنده که گفت:
- کوفت... مرض... درد... دیوانه نمی‌گی لو می‌ریم پرتمون می‌کنن بیرون.
- محمد!
- ها؟
- محمد!
- چه مرگته؟
- آماده‌ای؟
با صدای تقریباً بلندی گفت:
- نه علی نه‌نه‌نه!
چشم‌هام رو بستم و بلند داد زدم:
- کمک دارم می‌میرم... پرستار!
محمد شوکه شد و به چپ و راستش نگاه کرد و یه فحشِ بدی هم نصیبمون کرد و کف اتاق ولو شد. از خنده داشتم منفجر می‌شدم ولی به کارم ادامه دادم. پرستار اومد تو و بلند گفت:
- زهرا... بدو بدبخت شدیم!
فقط اون لحظه باید محمد رو می‌دیدی، کفِ اتاق خودش رو تکون می‌داد و هی آب دهنش می‌اومد بیرون و مدام می‌گفت:
- گِ گِ گِ.
پرستار اومد بالا سرم و گفت:
- این چش شده؟
- کمکم کنید تورو خدا دیگه... دارم می‌میرم. اون که مرد، منم بمیرم بدبخت میشی‌ها.
- باشه‌باشه هیچی نگو ببینم!
دو نفر اومدن زیر بغل محمد رو گرفتن و داشتن می‌بردنش که گفت:
- گی خَردُم... ولم کنید به خدا چیزیم نیست.
ولش کردن و نگهبان محکم زد تو گوشش، ضربان قلبم یه لحظه رفت بالا، دست‌هام یخ کرده بودن و سرم شروع کرد به درد گرفتن، سِرم رو محکم از دستم کشیدم بیرون و پرستار رو هلش دادم و خیز برداشتم به سمت نگهبانی که زد تو گوش داداشم. سرنگ رو محکم کردم تو دستش ولی یه لحظه چشم‌هام سیاهی رفت و محکم افتادم روی زمین. نگهبانِ عصبی شد و اومد که تلافی کنه، محمد بلند شد و سی*ن*ه‌اش رو سپر کرد جلوش، یهو سر پرستار گفت:
- تورو خدا!... لطفاً آروم باشید. اینجا بیمارستانه!
هم محمد و هم من داشتیم به نگهبان چپ‌چپ نگاه می‌کردیم که درد بخیه‌هام بلند شد و یه فریاد نسبتاً بلندی زدم، محمد سرش رو برد زیر بغلم و بلندم کرد و به کمک اون یکی نگهبان خوابوندنم روی تخت. پرستار یه آرام‌بخش خالی کرد تو سِرم و من باز هم به خواب فرو رفتم.

- امشب به نظرت کدوم بخش رو نابود کنیم؟
-دست بردار علی تورو خدا، عمل کردی بی‌عقل!
- نه محمد، جان من یه نقشه توپ کشیدم. بریم داغون کنیم بیایم!
یه دستی به صورتش کشید و ادامه داد.
- علی ول کن واقعاً... نمی‌شه میگم.
- گفتم جان من!
دستش رو کرد لای موهاش و گفت:
- از دست تو، آدم رو پشیمون می‌کنی از زندگی کردن. حالا بنال بینم نقشت چیه؟
یه لبخند شیطانی زدم.
- ببین من داد می‌زنم میگم دارم می‌میرم، کمکم کنید... بعد تو می‌افتی کف اتاق و اَدای آدم تشنجی‌ها رو در میاری.
حلقش باز شد یهو و دو دقیقه چیزی نگفت، گفتم:
- ممد خوبی دایی؟
- جمع کن این بسات رو ***!
زدم زیر خنده که گفت:
- کوفت... مرض... درد... دیوانه نمی‌گی لو می‌ریم پرتمون می‌کنن بیرون.
- محمد!
- ها؟
- محمد!
- چه مرگته؟
- آماده‌ای؟
با صدای تقریباً بلندی گفت:
- نه علی نه‌نه‌نه!
چشم‌هام رو بستم و بلند داد زدم:
- کمک دارم می‌میرم... پرستار!
محمد شوکه شد و به چپ و راستش نگاه کرد و یه فحشِ بدی هم نصیبمون کرد و کف اتاق ولو شد. از خنده داشتم منفجر می‌شدم ولی به کارم ادامه دادم. پرستار اومد تو و بلند گفت:
- زهرا... بدو بدبخت شدیم!
فقط اون لحظه باید محمد رو می‌دیدی، کفِ اتاق خودش رو تکون می‌داد و هی آب دهنش می‌اومد بیرون و مدام می‌گفت:
- گِ گِ گِ.
پرستار اومد بالا سرم و گفت:
- این چش شده؟
- کمکم کنید تورو خدا دیگه... دارم می‌میرم. اون که مرد، منم بمیرم بدبخت میشی‌ها.
- باشه‌باشه هیچی نگو ببینم!
دو نفر اومدن زیر بغل محمد رو گرفتن و داشتن می‌بردنش که گفت:
- گی خَردُم... ولم کنید به خدا چیزیم نیست.
ولش کردن و نگهبان محکم زد تو گوشش، ضربان قلبم یه لحظه رفت بالا، دست‌هام یخ کرده بودن و سرم شروع کرد به درد گرفتن، سِرم رو محکم از دستم کشیدم بیرون و پرستار رو هلش دادم و خیز برداشتم به سمت نگهبانی که زد تو گوش داداشم. سرنگ رو محکم کردم تو دستش ولی یه لحظه چشم‌هام سیاهی رفت و محکم افتادم روی زمین. نگهبانِ عصبی شد و اومد که تلافی کنه، محمد بلند شد و سی*ن*ه‌اش رو سپر کرد جلوش، یهو سر پرستار گفت:
- تورو خدا!... لطفاً آروم باشید. اینجا بیمارستانه!
هم محمد و هم من داشتیم به نگهبان چپ‌چپ نگاه می‌کردیم که درد بخیه‌هام بلند شد و یه فریاد نسبتاً بلندی زدم، محمد سرش رو برد زیر بغلم و بلندم کرد و به کمک اون یکی نگهبان خوابوندنم روی تخت. پرستار یه آرام‌بخش خالی کرد تو سِرم و من باز هم به خواب فرو رفتم.

***
«محمد»
نشسته بودم داخل دفتر حراست بیمارستان و عصبی بودم که بابای علی و بابام اومدن. بلند شدم و یه سلام آرومی کردم و سرم رو انداختم پایین. عمو رو به مسئول حراست کرد و بعد از سلام کردن، خراب‌کاریِ ما رو پرسید؛ اون‌ها هم نه گذاشتن نه برداشتن، با آب‌وتاب و با اضافه کردن پیاز داغ، آش من و علی رو پختن.عمو خواست که خسارت پرداخت کنه که رئیس بیمارستان خیلی سریع خودش رو رسوند و به حالت ساده‌ای گفت:
- حاج‌آقا... محالِ ممکنِ از شما پولی دریافت کنیم... تورو خدا بفرمایید بنشینید.
- نه استاد، نفرمایید. من باید خسارت رو پرداخت کنم به‌هرحال.
- حاج‌آقا، با این کارتون به خدا فقط ما رو آزرده‌خاطر می‌کنید.
بالاخره عمو راضی شد و با رئیس بیمارستان رفتن تو دفترش و شروع کردن به گپ زدن. هیچ‌وقت نفهمیدم بابای علی برای چی انقدر تیغش برش داره؛ تو همین فکر بودم که بابام دستم رو گرفت و کشوند توی حیاط و گفت:
- پسر، مگه تو عقل نداری؟
- بابا به خدا... آخه چی بگم!
- یعنی نمی‌شه شما دوتا رو یه‌جا تنها بذاریم.
سرم رو بیشتر انداختم پایین و گفتم:
- چشم... بخشید!
- محمد، نگاه کن، هوای خودت و علی رو داشته باش.
- چشم‌چشم، حواسم هست.
یه چشم‌غره‌ای بهم کرد و رفت پیش عمو اینا. یه نفس راحت کشیدم، فکر می‌کردم بدتر از این برخورد کنه. یه نگاهی به بالا کردم، دیدم داره آروم‌آروم بارون می‌باره، اون‌هم وسط تابستون. بارون، مسخره بود کمی.
***
«علی»
چشم‌هام رو که باز کردم، نور آفتاب خورد بهم و باعث شد که پتو رو بیارم جلوی نور آفتاب. یه نگاهی به اون طرفم کردم و دیدم محمد خوابیده روی کاناپه کنارم. اومدم بلند بشم که یهو درد عجیبی پیچید توی دلم. محمد رو صدا زدم، اونم که خوابش انقدر سنگینه، لامصب بیدار نمی‌شد. تموم زورم رو جمع کردم توی حنجره‌م و بلند داد زدم:
- محمد؟
بنده‌خدا یهو بلند شد، گفت:
- ها؟ چیه؟ چی شده؟!
ناخودآگاه زدم زیر خنده و گفتم:
- بلند شو بابا، چیزی نیست.
- نمی‌تونی آروم بلندم کنی؟
چپ‌چپ بهش نگاه کردم و گفتم:
- چه‌قدر هم که تو با صدای آروم از خواب بلند می‌شی! خرس قطبی مثل شتر خوابیدی، بلند نمی‌شی، اون‌وقت می‌گی چرا آروم بلندم نمی‌کنی؟ پاشو جمع کن بریم دیگه، خسته شدم از اینجا!
- کجا بریم؟ بشین سر جات، ببینم میری یهو بخیه‌هات باز می‌شن، دل و روده‌هات می‌ریزن بیرون.
محکم با دست زدم روی پیشونیم.
- محمد...!
- ها؟
- خوبی تو؟
- چطور مگه؟
- دیوونه‌بازی در نیار، بخیه که باز نمی‌شه خودبه‌خود. پاشو تورو خدا!

نفسش رو فوت کرد بیرون و گفت:
- هوف، امان از دست تو.
- جان من دایی!
- باشه بابا، چرا قسم می‌دی؟ اه... بذار زنگ بزنم یه نفر بلند بشه بیاد ببردت قبرستون خاکت کنه، من از دستت راحت بشم!
- دلت میاد من بمیرم؟
یهو زد زیر خنده و گفت:
- پاشو جمع کن خودت رو، که اصلاً مظلوم بودن بهت نمیاد.
***
«یک روز بعد»
تو خونه دراز کشیده بودم که صدای زنگ آیفون اومد. یه دستی به سر و صورتم کشیدم که مامانم گفت:
- علی، دوست‌هات اومدن عیادتت.
- باشه، بگو بیان تو.
چند تا از هم‌کلاسی‌هام بودن؛ امین و رضا با عرفان، رقیب تحصیلیم.امین تا اومد تو، زد زیر خنده و گفت:
- پس چت شد؟ مُردی یا هنوز زنده‌ای پسر؟
- زهرمار! چه خبر؟ رضا خوبی؟ عرفان، تو چه می‌کنی؟
رضا: هیچی، سلامتی.
عرفان: منم که نشستم برا کنکور می‌خونم.
یکم تعجب‌وار نگاهش کردم.
- عرفان، داداش، به خدا هنوز دوازدهم مونده‌ها!
خندید و گفت:
- طوری نیست بابا... مرور می‌شه.
داشتیم با‌هم گپ می‌زدیم که دیدم صدای یه لشکر آدم میاد، گمونم فک‌وفامیل بودن. اومدم حرف بزنم که رضا گفت:
- حاج علی، ما دیگه بریم. مهمون براتون اومده، زشته بمونیم.
دستش رو گرفتم و گفتم:
- مسخره‌بازی در نیارید، هیچ اشکالی نداره.
امین: من که مشکلی ندارم، ولی شما رو نمی‌دونم!
- اتفاقاً منظورم با تو نبود... پاشو برو تنه‌لش، اَه‌اَه!
یه نفر دوبار زد به در و با صدای نازکی گفت:
- اجازه هست بیام تو؟
دست‌پاچه شدم و آروم گفتم:
- بسم‌الله! این کیه پس؟
امین: آخ‌جون، دخمل... من دیگه نمی‌رم.
- اه امین، حرف نزن ببینم.
صدام رو صاف کردم و گفتم:
- بفرمایید داخل!
در رو باز کرد، اومد تو. منم خوشحال از این‌که یه دختر اومده عیادتم، که دیدم پسرخالمه و دلش رو گرفته و داره هارهار به ما می‌خنده. چپ‌چپی نگاهش کردم و گفتم:
- امین آقا، تحویل بگیر ببین چه جیگریه این دختر خانوم! بچه، تو مگه مرض داری؟ نمی‌گی من عمل کردم؟
آراد: خفه شو بابا! خوبی یا نه؟ مردی حالا؟

ویرایش شده توسط Ali81
عرفان زد زیر خنده و گفت:
- حتماً باید این رو بکشیدش؟بابا فعلاً که زندست!
رضا: آقای سام خوش باشی. من دیگه برم.
عرفان و امین: وایستا تا باهم بریم.
رضا: پس پاشید.
اومدم بلند شم بچه‌ها رو بدرقه کنم که یه دردی پیچید تو دلم، آراد گفت:
- بشین من میرم... بچه‌ها خیلی خوش اومدین بفرمایید از این‌ور!
بچه‌ها که رفتن خاله و دایی و مادربزرگ و فلان و بیسار اومدن تو اتاق، هر کسی یه طوری سلامتی داد و رفت، دیگه آراد اومد نشست روبه‌روم و گفت:
- حاجی دلم تنگ شده بود... برای شرارتامون. پس محمد کو؟مثلثمون هنوز تشکیل نشده که!
- الان چه موقعِ مثلث تشکیل دادن مؤمن. این‌ها رو ول کن. یه دانسی داشتیم تو بیمارستان؛ دهن همشون رو سرویس کردیم.
- چکار کردید مگه؟!
اومدم جریان رو تعریف کنم که دایی محمدرضام اومد تو و اول یه چپ‌چپی بهمون نگاه کرد و گفت:
- نامردا خلوت می‌کنید اونم بدونم من؟
آراد: دایی داشتیم حنجره‌هامون رو داغ می‌کردیم تا تو بیای.
- آره دایی جون مگه بی تو میشه؟
دایی: آره دوبار. شما که راست می‌گید! آتیش بی‌افته توی دروغ‌هاتون.
- دایی جون دلمون برات تنگ شده بود. خبری نبود ازت چرا؟
آراد: سرش گرم شده دیگه به ما محل نمی‌ده.
نگاه کردم به دایی و گفتم:
- کجا؟
- کجا؟!خونه آقا شجاع... آقا تو یه شرکت نظامی معتبر داره کار می‌کنه.
دایی: نخود تو دهنت خیس نمی‌خوره شامپانزه؟
- دایی مبارکه... پس بالاخره این مدرک به کارت اومد نه؟
دایی یکی زد پس کله آراد و گفت:
- آره دایی جون، چه‌کنیم دیگه... گفته باشم شیرینی نمیدما!
- اه دایی گناس بازی‌ها چیه در میاری؟
دایی رو کرد به آراد، یکی دیگه زد پس کلش و گفت:
- بیا جمعش کن... خو بدبخت، اُشتر، موجی، من چجوری این رو با این وضعش ببرم شیرینی بدم؟
آراد: دایی مسخره بازی در نیار؛ تو نمی‌خواد پول بدی من صد تومنت میدم فقط بلندشو برو آب‌هویج بگیر بیار.
یهو مامانم اومد تو گفت:
- کی میخواد آب هویج بخره؟
آراد: دایی محمدرضا.
- به چه مناسبت؟!
دایی دو دستی زد تو سر خودش و گفت:
- چرا شما این‌طوری می‌کنید؟
مامان: محمدرضا خوبه حالا مهندس میشی، اونم یواشکی ها؟ باشه‌باشه!
- نه خواهر من، زنگ زدم بگم اما شما جواب ندادین خب.
- باشه حالا پاشو برو چند کیلو هویج بخر بیار همین جا آبش رو می‌گیریم.
دستام رو مثل مگس مالیدم به‌هم.
- آفرین به مامان خودم. دایی پاشو‌پاشو تا بخیه‌هام باز نشدن... دکتر گفته باید آب‌هویج بخوری!

یه نگاه بی‌احساسی بهم کرد.
- احیاناً دکتر نگفت هویجش رو داییت باید بخره... اونم اون دایی کوچیکت؟
- دایی تو از کجا می‌دونی؟ آره همین رو گفت.
- نه بابا... خداوکیلی؟
با پا زد به پام، کلاً عادت داشت من و آراد رو بزنه البته به شوخی.
- دایی نری میگم باید بستنیش رو هم بخری‌ ها!
- پاشو خودت رو جمع کن مسخره! هرهر‌هر.
آراد: مس که خر نیست دایی، مس گاوه!
- بسه.
- دایی بس نیست، گلرنگه.
- گلنار نیست؟
- نه دیگه گلرنگ!
***
«دو ماه بعد»
- هلو اَند هاواریو محمد.
محمد: ها؟ چته؟
- بابا بیا بریم دیرم شد.
کفش‌هام رو پوشیدم.
- باشه عزیزم صبر بُنُما... الان تشریف‌فرما میشم.
- ای بمیری زود باش دیگه!
- باشه.
گوشی رو قطع کردم و رفتم دم در وایستادم تا بیادش، همین که اومد صدای ضبط رو یه ذره برد بالا. آهنگ بهنام بانی داشت پخش می‌شد:
«از هر چی ترسید دل من سرش اومد... گفتم بهتر میشه اما بدترش اومد.»
داشتیم با محمد می‌رفتیم برای مسابقه انتخابی تیم ملی تو خانه ووشو؛ شهریور بود و تولد من سخت نزدیک. واسه این مسابقه خیلی تمرین کرده‌بودم، اما سرِ جریان آپاندیسم یک ماه از باشگاه دور بودم تا این‌که با رعایت مقرراتی برگشتم به باشگاه. محمد اومد و سوار ماشین 405 نقره‌ایش شدم که گفت:
- آماده‌ای بریم بکشنت از دستت راحت شم؟
- ها... آره‌آره بمیرم از دستت راحت شم.
ماشین رو گذاشت تو دنده یک و گفت:
- لامصب بادمجون بم آفت‌ هم نداره.
یه اهنگ شاد گذاشت و صدای ضبط رو هم برد بالا و راه افتاد و گفت:
- حاج‌علی برو بریم! مادرم زمین خورد، قلب من تیر کشید!
- وایسا‌وایسا من که اون حاج علی‌نیستم، من این حاج‌علیم!
- آره راست میگی، پس حاج‌علی برو بریم... سلام الاغ عزیز، حالت چطوره؟
زدم زیر خنده به خاطر این همه چرت و پرتی که گفت.
- محمد خوب بلدی روحیه بدی واقعاً!
- پنج‌تومن میشه
***
«خانه ووشو اصفهان؛ ساعت نُه صبح»
سریع رفتم سراغ جدول مسابقات، بازی اول رو استراحت خورده‌بودم و به غیر از اون سه تا بازی تا قهرمانی داشتم؛ وزن منفی 65 کیلوگرم جوانان. محمد اومد گفت:
- عمویی کارت‌ هم که در اومد.
زد زیر خنده و ادامه داد:
- گاوت بعد از استراحتی سه قلو زایید!
با دست زدم روی پیشونیم.
- محمد، جان من سر به سرم نذار، اصلاً حال و حوصله ندارم!
- بیخیال پسر، تو آدم شرایط سختی... از چی ترسیدی؟ یادت نیست چه‌قدر تمرین کردی مگه؟
دوتایی نشستیم روی صندلی‌های داخل راه‌رو و گفتم:
- محمد من شرایطم فرق می‌کنه پسر!
- بابا یه عملی کردیا... نترس چیزیت نمیشه.
- باشه بیا بریم تو؛ ببینم چه خاکی تو سرم باید بریزم.

بلند شد گوشیش رو نگاه کرد و گفت:
- یه زنگ بزن ببین برو بچ کجان!
رفتم توی سالن، یهو یه حرارتی خورد به صورتم که حاکی از استرس شدید بود، قلبم داشت مثل تیربار می‌زد، گوشی رو درآوردم و اومدم زنگ بزنم که یه نفر زد رو شونه‌م و گفت:
- آقاعلی گلِ گلا... بالأخره تشریف‌فرما شدین!
آقارسول مربی باشگاه بود، مربی که نه، یه برادر بزرگ‌تر، یه سرمربی که واسه بچه‌های باشگاهش واقعاً خونِ دل می‌خورد. باهاش دست دادم.
- سلام استاد خوبی؟
دستم رو محکم فشار داد که باعث شد یکم دردم بگیره.
- خوب شدی کاملاً‌؟
- آره خداروشکر خوبم که الان این‌جام... چین چه خبر؟
- خبرهای خوب... نبودم تمرین می‌کردی یا نه؟
دستم رو به زور از دستش کشیدم بیرون و با یه حالت خاصی گفتم:
- آماده‌م برای ناک‌اوت کردن حریف‌هام.
یکم خندید و یه مشت زد توی بازوم. ادامه دادم:
- راستی شما داوری؟
- خدا بخواد آره. سه تا بازی سخت داری گمونم، حریف اولیت هم تو لیگ برتر بازی می‌کنه!
زدم زیر خنده و گفتم:
- آقا رسول بیخیال، خودت بختیاری هستی، یه بختیاریو از چی می‌ترسونی؟ بعدش‌ هم منم تو تیم آفتابه‌سازان هستم.
خندید، زد رو شونه‌م و گفت:
- بنازم به غیرت بختیاریت شیرمرد. امروز منتظر قهرمانیتیم!
باهاش دست داد و سرم رو به نشانه تایید حرفش تکون دادم و رفتم پیش بچه‌ها، همه نشسته‌بودن من رو نگاه می‌کردن؛ به طور عجیبی این نگاهشون برام ترسناک بود، آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- آیدی کارتم کو؟ (کارت احراز هویت)
یهو یه دختر تقریباً هجده‌ساله اومد و گفت:
- آقای علی سام؟
- بله بفرمائید!
- سلام شما اسمتون داخل لیست تیم شهرستان اصفهانه.
یه دستی داخل موهام کشیدم، یه لبخندی بهش زدم و گفتم:
- مطمئنی؟
یه نگاه جدی بهم کرد و گفت:
- من با شما شوخی دارم؟
یعنی قهوه‌ایم کرد رفت. تا این رو گفت بچه‌ها از خنده کف سالن رو گاز گرفتن. آیدی کارت رو ازش گرفتم و رو کردم به بچه‌ها و گفتم:
- آره بخندید... غش کنید از خنده؛ وقتی کتک خوردین اون موقع من می‌خندم، اسکلا خواستم اذیتش کنم.
اینو که گفتم بیشتر خندیدن، منم خنده‌م گرفت ولی به روی خودم نیاوردم و نشستم همون‌جا روی سکو.
امیر: حق با داش علیه، نبینم اذیتش کنید.
برگشتم نگاهش کردم و گفتم:
- تموم شد؟ خیلی تاثیرگذار بود عزیزم.
لباس قرمزهای ووشو رو پوشیدم و رفتم برای گرم کردن. محمد اومد و نشست روی صندلی کنارم و خواستم گرم کنم ولی سالن پر از دختر بود، البته نه اینکه من اونجوری باشما نه، فقط معذب بودم برای تمرین. خلاصه داشتم گرم می‌کردم که گوینده سالن گفت:
- بازی شماره 45، وزن منفی 65 کیلوگرم جوانان، علی سام با هوگوی قرمز از اصفهان در مقابل آقای حسین مردانی با هوگوی آبی از فلاورجان.*
تمام انرژیم رو جمع کردم برای کم کردن استرسم، یه نفس عمیق کشیدم و رفتم کنار مربی تیم اصفهان ایستادم و با نگرانی گفتم:
- استاد برای بخیه‌هام مشکلی پیش نیاد؟!
شروع کرد به ماساژ دادن شونه‌هام.
- نترس علی... فقط حواست به من باشه ببین چی میگم؛ اصلاً شلوغش نکن و از چیزی هم نترس، صاف وایستا جلوش. حریفت مهارتش تو کشتی قویه، سعی کن تو هم باهاش کشتی کار کنی نه پا؛ فقط علی نمی‌خوام آبروی تیمو ببری.
تمام این مدتی که استاد حرف می‌زد من نگاهم فقط به حریفم بود که اون طرف سکو ایستاده‌بود و استرس شدیدی توی وجودم رخنه کرده‌بود، با این‌حال نمی‌خواستم به روی خودم بیارم. استاد کمی آب ریخت توی کمرم و کلاه رو کشید روی سرم، یهو همه بدنم داغ شد، بدنم داشت دم می‌کرد و یه حالت شرجی به خودش می‌گرفت، همینم باعث می‌شد نتونم درست نفس بکشم. پام رو گذاشتم روی سکو و توی دلم گفتم:
- یا علی کمکم کن.


* توهینی به فلاورجانی‌های عزیز نشه.

یه لحظه دیدم سالن از جاش کنده شد و شروع کردن به تشویق؛ محمد داد می‌زد و می‌گفت:
- حاج علی بکش... نابودش کن!
آیا من می‌رفتم به قتلگاه؟ شاید! همه داشتن تشویق می‌کردن، همین انرژی مضاعفی بهم می‌داد. داور تجهیزاتم رو چک کرد و اروم گفت:
- اگه نمی‌تونی می‌خوای انصراف بدی؟
با تعجب نگاهش کردم.
- چرا؟
- آخه حریفت... هیچی بی‌خیالش، موفق باشی.
حرف داور استرس شدیدتری بهم وارد کرد، بدنم عجیب داغ شده‌بود و دست‌هام مثل بید می‌لرزید، دیگه تسلطی روی خودم نداشتم؛ تجربه بالایی داشتم اما نمی‌دونم چم شده‌بود. با اشاره داور بازی شروع شد؛ توی دلم بسم الله گفتم و دستم رو دراز کردم تا با حریفم دست بدم، اما اون نامردی کرد و سریع دوخمِ منو گرفت و محکم کوبوندم روی تشک، بدجور گیج شدم، همه داشتن اون رو تشویق می‌کردن، یعنی دیگه تموم شده بود؟ داور شروع کرد به شمردن، این سمت سالن همه داد می‌زدن:
- علی بلند شو، علی بلند شو!
بلند شدم و گاردم رو جمع کردم و وایستادم جلوش، اون داشت می‌خندید و استرسی هم نداشت ولی من اصلاً حال خوبی نداشتم؛ بازی رو بردم تو حالت بسته، هر چند ثانیه یک‌بار اون حمله می‌کرد و منم فقط دفاع می‌کردم، سعی داشتم حرکاتش رو برانداز کنم. اما اون می‌خواست منو ترغیب کنه که حمله کنم و اونم سریع زیرگیری کنه. بعد از اون ضربه اول بازی دیگه ضربه خاصی رد و بدل نشد و راند اول به پایان رسید و اون با همون زیرگیری اول بازی تونست این راند رو پیروز بشه. اومدم نشستم روی صندلی که محمد بلند داد زد:
- این چه وضعشه؟ مگه اومدی که ببازی؟
استاد: کارت درست بود علی، تشخیصتم درسته؛ اون داره تورو هیجانی می‌کنه، باید یا ازش تک امتیاز بگیری یا با مشت ناک‌اوتش کنی.
یکم آب خوردم گفتم:
- می‌دونم... درستش می‌کنم نگران نباشید!
بلند شدم رفتم و این دفعه بلند داد زدم:
- یا علی!
با سوت داور خواستم این دفعه هم به رسم جوانمردی دست بدم ولی اون بازهم اومد که زیرگیری کنه و پای من رو بگیره، ولی من تموم قدرتم رو جمع کردم تو مشت راستم و با تمام قوا زدم زیر فکش. همون طور که داشت می‌اومد پایین، همون‌طور هم اومد بالا و مثل یه تیکه گوشت افتاد روی زمین؛ از دماغ و دهنش فقط خون می‌اومد ولی کاملاً بی‌هوش نشده‌بود، لثه‌م رو از دهنم در آوردم و دمِ گوشش گفتم:
- سزای نامردی نامردیه، هر کی بهت دست میده اونطوری باهاش تا نکن چون اینطوری باهات تا می‌کنه.
داور من رو کشوند عقب تا بهش رسیدگی کنن، یه نفس راحت کشیدم و کلاهم رو در آوردم. داور هم اومد دست من رو به عنوان فرد پیروز بلند کرد و اینجا بچه‌های ما بودن که سالن رو از جاش کندن. داور که دستم رو آورد پایین، رو کردم بهش و گفتم:
- حیف شد، دیدی با برانکارد بردنش بیرون؟
هیچی نگفت و فقط آروم خندید، یه چشمکی به آقارسول که داور دور بود زدم و رفتم و محمد اومد بغلم کرد. مربی سر و صورتم رو خشک کرد و گفت:
- آفرین کارت خوب بود... برو استراحت کن تا نوبت به بازی بعدیت برسه!
بهش احترام رزمی گذاشتم. داشتم می‌رفتم که چندتا از دخترهای تیم اومدن جلو و تبریک گفتن و یکیشون که فکر کنم اسمش هانیه بود گفت:
- کارت خوب بود!
حرف‌های زیادی تو نگاهش بود.
- مرسی ممنون.
- فکر نمی‌کردم از پسش بر بیای!
دستکش‌هام رو در آوردم و با تعجب گفتم:
- چرا بر نیام؟
- نمی‌دونم، ببین... .
حرفش رو قطع کردم و گفتم:
- شما ببین من برم یه آبی بخورم، لباس عوض کنم بیام در خدمتت... مشکلی نیست؟
- نه چه مشکلی؟ راحت باش.
رفتم پیش بچه‌ها و اونا هم اومدن همه باهم بغلم کردن که گفتم:
- اَه‌اَه جمع کنید این مسخره‌بازی‌ها رو. خوبه دوتا دیگه مونده!
حسام: بابا می‌دونی چه آدمی رو ناک‌اوت کردی؟
- اره بابا می‌دونم شما نمی‌خواد برای من بگید!
یه فیگور گرفتم و گفتم:
- ما اینیم دیگه.
یه آبی خوردم و لباس گرمکن‌های تیم رو پوشیدم و یه دستی به سر و بالم کشیدم، تیپ بدی نداشتم. رفتم کنار دخترها، هانیه نشسته بود و داشت با تلفن حرف می‌زد؛ با دست بهم اشاره کرد که شما برو من الان میام. انگار داشت با یکی بحث می‌کرد، به هر حال رفتم بیرون و یهو یه باد خنکی خورد بهم، حس خیلی خوبی بود که بعد از یه پیروزی مقتدرانه یه چیزی مثل آب‌میوه بخورم، رفتم فروشگاهی که کنار ورزشگاه بود، یه ذره خرت و پرت خریدم و اومدم تو حیاط ورزشگاه و نشستم روی صندلی زیر درختا؛ داشتم می‌بلعیدم که هانیه و اون دوستش اومدن.

 

- اجازه هست ماهم بشینیم؟
یه ذره خودم رو جمع و جور کردم و گفتم:
- بله‌بله با کمال میل بفرمایید.
یه تعارفی زدم که قبول نکردن، منم گذاشتم کنار و گفتم:
- در خدمت هستم!
هانیه: فکر می‌کردم اخلاق خوبی نداشته باشی.
ابرویی بالا انداختم.
- چطور مگه؟!
یکم خودش رو جمع و جور کرد و گفت:
- آخه تو باشگاه خیلی جدی بودی.
- آدم‌های جدی بداخلاقن؟ آیا؟
یه ذره مکث کرد.
- نه... یعنی نمی‌دونم. آقا علی من اصلاً حال خوبی ندارم، بیخیال این موضوع اگر مشکلی نیست!
جدی‌تر شدم و گفتم:
- اِه! چرا پس؟ چیزی شده؟
- نه چیزی نیست، فراموشش کنید.
- خب بگو دوست دارم بشنوم.
یکم صداش بغضی شد.
- اوم... می‌دونی؟
یکم لحنم رو خنده‌دار کردم و گفتم:
- نه نمی‌دونم!
- اَه چرا اذیت می‌کنی؟
خودم رو جمع کردم و نگاهم رو به آسمون دوختم.
- چه اذیتی؟ راست میگن دخترا خیلی ناز دارن!
- مگه نازکشِ منی شما که این رو میگی؟
- نه ولی چه ربطی داشت؟
کیفش رو محکم گرفت توی دست‌هاش و گفت:
- ربطش به خودم مربوطه.
- خب باشه به من مربوط نیست، من برم اگر کاری نیست؟
- اینجوری نگو لطفاً، می‌خوای بری مزاحمت نمیشم!
- شما مراحمی، حالا لطفاً بگو.
- اون پسره که باهاش مبارزه کردی... .
یه ذره با تعجب نگاهش کردم.
- خب؟
- اون من رو دوست داره.
بغض جمع شد تو صداش.
- چه جالب، شما هم دوستش داری؟
سرش رو انداخت پایین و سعی داشت چشم‌های قرمزش رو نبینم.
- الان دیگه نه.
- چرا خب؟ اصلاً اون الان بیمارستانه، شما چرا پیشش نیستی؟
- نمی‌خوامش دیگه، مغروره؛ به خودش، به زورش، به تیپش!
یکم خندیدم و گفتم:
- تیپش؟ مگه حالا چه چیز خاصی هست؟
نگاهم کرد؛ چشم‌هاش خیس بود.
- نه ولی خب خسته شدم از دستش. همین که از شما شکست خورد من خوشحال شدم حقیقتاً.
یه دستی به صورتم کشیدم.
- عجب عشقی هستی شما.
- نمی‌خوام دیگه باشم، تموم شده همه چیز برای من.

دوستش یهو گفت:
- هانیه حداقل حسین بود، نمی‌ذاشت اون مهدی عوضی بهت نگاه کنه.
هانیه: خودم آدمم می‌تونم جلوی مهدی وایستم.
- ولی هانیه... .
چشم‌هام رو یکم تنگ کردم و مثل فضول‌ها پرسیدم:
- ببخشید می‌تونم بدونم جریان چیه؟
هانیه یه نگاه بدی به دوستش کرد و گفت:
- بیخیال علی.
دوست هانیه: مهدی یه پسریه که هانیه رو دوست داره، همیشه هم دنبالش بود... .
هانیه با دست زد بهش که چیزی نگه ولی اون ادامه داد:
- اَه ولم کن بذار بگم خب؛ البته تا وقتی که حسین با هانیه آشنا نشده‌بود. حسین که اومد چند باری با مهدی دعواشون شد.
- هانیه‌خانم شما واقعاً از دست حسین خسته شدی حالا؟
- نمی‌خوام دیگه در موردش بشنوم. شما هم فراموشش کن دیگه.
- باشه هر جور راحتی... رو کمک من حساب کن، اگر اون پسره مهدی اذیتت کرد می‌تونی به من بگی!
- اولاً که شما نمی‌خواد خودت رو به دردسر بندازی؛ بعدش‌ هم من که دیگه شما رو نمی‌تونم ببینم.
گوشیم رو از جیبم درآوردم و گفتم:
- خب می‌خوای شماره من رو داشته باشی؟
با این حرفم یه تکونی به خودش داد.
- نه‌نه اصلاً، به هیچ عنوان.
- به عنوان یه برادر یا یه دوست!
- نمی‌دونم؛ شما که حالا اینجایی فعلاً، آره؟
- آره من هستم، فقط یه سؤال؟
نگاه کرد بهم.
- بفرما!
- اون فلاورجون، شما اصفهان، به‌هم ربطی نداره که!
- داداشش اصفهان زندگی می‌کنه.
تو حال و هوای خودم بودم که محمد یهو اومد، یکی زد پسِ کلم و گفت:
- کفنت کنم با دستای اون پسره که زدیش؛ تنها خوری که می‌کنی، تنهایی هم که... .
سَرم رو یکم مالیدم. اشاره کردم به دخترا و گفتم:
- زهرمار حتماً باید یه چیزی بگی؟!
هانیه: بذار راحت باشه.
محمد: جان؟ بذار راحت باشه؟ یعنی چی؟
محمد دستم رو گرفت و مثل آدم‌های گیج نگاه می‌کرد.
- اون پسره رل ایشون بود.
- بود؟
یکم خندید و ادامه داد:
- نکنه فکر کردی کشتیش که دیگه نیست؟ نه بابا فکش شکست فقط!
با دست زدم تو پیشونیم.
- یعنی میگم که دیگه ایشون اونو نمی‌خوادش.
- آها شیرفهم شدم... بگذریم؛ افتخار آشنایی با چه اشخاصی دارم؟
هانیه و دوستش داشتن به محمد نگاه می‌کردن و می‌خندیدن. اشاره کردم به هانیه و گفتم:
- این خانوم اسمشون هانیه‌ست، ولی اوشون رو نمی‌شناسم.
دوست هانیه بلند شد و گفت:
- اسم دریاست!
محمد: به‌به خیلی از دیدنتون خوشحال شدم. منم محمد هستم.
هانیه: ماهم خوشحال شدیم از آشناییتون.
رو کردم به هانیه و با لبخند گفتم:
- هانیه خانوم من باید برم شاید الان مسابقه داشته باشم.
کمی لبخند زد و با چشم‌های روشنش گفت:
- خیلی خوشحال شدم از آشناییت. امیدوارم امروز قهرمان بشی.
- تشکر، مرسی که به فکری!
- خواهش می‌کنم. فقط اینکه گوشیت رو بده شماره‌م رو بزنم!
یه خنده ریزی کردم و گفتم:
- شما که پا نمی‌دادی، چی شد پس؟
البته اینو تو دلم گفتم، واقعیش این بود:
- شما که اعتماد نداشتی؟
- نه اختیار داری، بالاخره... .
گوشیم رو دادم شماره‌ش رو زد و گفت:
- فقط زنگ نزن، من خودم زنگ می‌زنم.

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • اضافه کردن...