رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

نام رمان: پارادوکس سرخ «جلد اول»
نام نویسنده: سید علی جعفری
ژانر: عاشقانه، تراژدی

خلاصه: 
این داستان سرگذشت واقعی و نفس‌گیری است از جوانانی که در مسیر زندگی پرپیچ‌وخم خود قدم برمی‌دارند. درسا، دختری زیبا و مستقل از شیراز، و علی، ورزشکار و پسری احساسی از اصفهان؛ هر کدام با گذشته‌ای پر درد و قلبی پر از احساس، در دنیایی تاریک و پر از خ*یانت و سختی، به دنبال نور امیدی می‌گردند. داستان تلفیقی است از عشق‌های اشتباه و درست، دوستی‌های بی‌پرده و رقابت‌های کشنده؛ وقتی درد و دل‌های جوانی با طعنه‌های روزگار آمیخته می‌شود و کارما، قهرمانان و شکست‌خورده‌ها را به هم می‌رساند.
این رمان که همزمان دو داستان را در خود جای داده‌است، روایت‌گر خاص‌ترین پارادوکس‌های زندگی است که نمی‌توانید از دست بدهید.


1.«Paradox یا پارادوکس»: این‌که تمام روز به دوست داشتنت مشغول باشم و آخر شب بفهمم ندارمت، تمام شب برات بیدار باشم، اما تو با یکی دیگه تا خود صبح حرف بزنی.
2.«سرخ»: نمادی از رنگ خون هست و هدف اصلی داستان رو بهتر شرح میده.

مقدمه: خ**یا*نت، فقط شکستن اعتماد نیست؛ شکستن تصویریه که آدم از عشق ساخته بود. یه لحظه‌ست، ولی اثرش تا سال‌ها می‌مونه. مثل ترک کوچیکی روی شیشه‌ی دل، که با هر خاطره، با هر نگاه، بزرگ‌تر می‌شه. خ**یا*نت، اون نقطه‌ایه که عشق از رویا می‌افته، و آدم می‌فهمه که حتی نزدیک‌ترین‌ها هم می‌تونن دورترین بشن.
وقتی دیدم... وقتی فهمیدم اون لحظه رو، انگار یه چیزی توی دلم یخ زد. نه فقط ناراحت شدم، انگار یه تیکه از وجودم کنده شد. نفسم سنگین شد، چشمام تار دید، و یه صدای خفه توی سرم گفت: نه، امکان نداره. تا چند روز، فقط راه می‌رفتم. بی‌هدف، بی‌حس. هر چیزی که قبلاً قشنگ بود، حالا تلخ شده بود. حتی صدای بارون، حتی بوی چای. یه‌جوری بودم که انگار دنیا رنگشو از دست داده.دردش فقط توی قلب نبود، توی استخون بود. توی خاطره‌ها. توی لحظه‌هایی که فکر می‌کردم واقعی بودن. ولی حالا... فقط یه سوال توی ذهنم می‌چرخید: اگه اون لحظه دروغ بود، پس کدوم لحظه‌مون واقعی بود؟

سخن نویسنده: این رمان رو می‌خوام تقدیم کنم به همه پسر‌ها و دختر‌های سرزمینم که خ*یانت دیدن و خ*یانت نکردن؛ به همه اون‌هایی که درد شکست رو عمیقاً چشیدن و نتونستن با کسی درداشون رو در میون بگذارن. چه شبایی که از درد خوابمون نبرد و چه صبح هایی که به خاطر حال بد نمیتونستیم از تخت بیرون بیایم. از همین‌جا می‌خوام بهتون بگم کارما کار خودش رو خوب بلده و دنیا همش حساب و کتابه. این داستان واقعی تقدیم به همه شما خوبان، دوستتون دارم و امیدوارم که از خوندن این رمان که با خون و دل نوشته شد لذت کافی رو ببرید و بهتر یه سری آدم‌ها رو بشناسید.
در طول رمان اگر اسمی از صنفی، گروهی یا قومی آورده شد و باعث ناراحتی شد، من صمیمانه عذرخواهی می‌کنم و تمامی اشخاص نسبت به داستان واقعی تغییر پیدا کردند و اسامی کاملاً تصادفی انتخاب شده.
با تشکر.

"جلد اول"

{ن وَالْقَلَمِ وَمَا يَسْطُرُونَ}
{نون سوگند به قلم و آنچه می‌نویسند}


«درسا»
با وصل شدن تماس، موبایل رو به گوشم نزدیک کردم.
- سلام مامان خونه‌ای؟
- آره دخترم، شما کجایی؟
- با سوگند اومدیم بیرون.
- کی بر می‌گردی؟
یه نگاه کردم به سوگند که با سر بهم نشون داد زود برمی‌گردیم.
- میام. سعی می‌کنم تا دو ساعت دیگه خونه باشم.
- باشه ولی تا تاریک نشده برگرد عزیزم.
از حرفش خوشحال شدم و لبخندی روی لبام نشست.
- باشه مامانی قول میدم بای‌بای.
- خداحافظ. مراقب خودت باش.
- باشه.
گوشیم رو گذاشتم داخل کیفم که سوگند گفت:
- درسا برنامه چیه؟ چکار کنیم؟
به نگاه پرمعنیش نگاهم رو گره زدم و گفتم:
- بریم اِرم دیگه. فقط اون دوست پسره دیوونت که نمیاد؟
- اه درسا گیر نده دیگه... اونم قراره بیاد.
پوفی کردم.
- باشه ولی اگه مثلِ دفعه قبلی شُل بشی توی بغلش من می‌دونم و تو، اوکی؟
- اوکی بابا ندید پدید. هزار بار گفتم به این سامیاره جواب مثبت بده تا بفهمی بــــغـ.ـــل کردن چه قدر آرامش داره.
یه ابرویی بالا انداختم.
- همینم مونده با اون پسر مغرور رفیق شم، هِه.
یه نگاهی بهم کرد و به راهش ادامه داد. سی دقیقه بعد رسیدیم باغ اِرم، بلیط خریدیم و رفتیم داخل؛ سوگند سریع زنگ زد به دوستش و منتظر شدیم تا اونم بهمون ملحق بشه. داشتم از خودم و گل و گیاها عکس می‌نداختم که دیدم ساسان و سامیار اومدن... راستی ساسان همون رل سوگنده و برادر همون کسی که منو دوست داره، یعنی سامیار.
اعصابم خورد شد و رفتم پیش سوگند و گفتم:
- من رفتم خداحافظ.
داشتم می‌رفتم که سامیار دستم رو گرفت گفت:
- نرو... .
دستم رو از دستش کشیدم بیرون و زدم تو گوشش، همه داشتن نگاهمون می‌کردن، البته حق هم داشتن، این رفتار از یه دختر کم سن و سال تو یه مکان عمومی بعید بود. سامیارم سرش رو انداخت پایین و چیزی نگفت؛ ولی من بازم دست برنداشتم و گفتم:
- این سزای کسی که به من دست بزنه، فهمیدی؟
ابروهام رو بردم تو هم و یه نگاهی بدی به سوگند کردم و سریع از اون‌جا زدم بیرون. یه تاکسی گرفتم و راه افتادم به سمت خونه.
همین که رسیدم خونه، یه سلامی کردم و رفتم تو اتاقم؛ مامان هرچی گفت چی شده، چیزی نگفتم و رفتم، در رو هم از تو قفل کردم، نشستم روی تخت و سرم رو گذاشتم روی زانو‌هام؛ چشمام شروع کرد به باریدن، مامان اومد پشت در و هی می‌زد توی در و می‌گفت:
- درسا جان دخترم چی شده؟ یه چیزی بگو لطفاً.
اعصابم خیلی خورد شده بود، بلند شدم در رو باز کردم و گفتم:
- هیچی مامان! تورو خدا فقط تنهام بذار.
- آخه برای چی؟
صدام رو انداختم تو گلومو گفتم:
- مامان تورو خاک بابا قسمت میدم ولم کن.
مامان سرش رو انداخت پایین و از همون راهی که اومد برگشت، منم در رو آروم بستم... .
***
راستی بذارید براتون از خودم بگم که من درسا رادمنش هستم، 16سالمه و رشته انسانی می‌خونم، کلاس یازدهم، یعنی میرم یازدهم. با مادرم شیراز زندگی می‌کنیم و تنها کسی که برامون مونده داییمه که الان توی شهر ریو برزیل زندگی می‌کنه و هر چند وقت یک بار به ما سر می‌زنه و متاسفانه پدرم توی یک حادثه رانندگی فوت کرد و داداشمم الان سربازه تو چابهار؛ خرج خونمون رو مامانم با خیاطی کردنش میده، دلم خیلی براش می‌سوزه چون همش کار می‌کنه. از ظاهرمم که بگم براتون... چشم‌هام آبیِ تقریباً و رنگ پوستم هم رنگ دندون‌هامِ و موهایِ بلند و تقریباً بوری دارم.

***
صبح ساعت 10 با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم، توی آینه یه نگاهی به خودم کردم و یه دستی توی موهام کشیدم. رفتم داخل دست‌شویی و صورتم رو شستم. اومدم بیرون و آروم صدا زدم:
- مامان.
یه سرکی توی آشپزخونه کشیدم، سفره هنوز پهن بود، یه چایی برای خودم ریختم و شروع کردم به خوردن، همین که چایی رفت پایین چشم‌هام از کاسه زد بیرون، دهنم رو یه ذره مزه‌مزه کردم دیدم به جای چایی یه چیز دیگه خوردم که کاملاً تلخ بود، فکر کنم از همین دمنوش‌ممنوش‌های مامان بود؛ از خوردن صرف نظر کردم و رفتم تا حاضر بشم برم کتاب‌های مدرسه رو بخرم. وایستادم جلوی آینه و با کش موهام رو از پشت دم اسبی بستم؛ در کمد رو باز کردم و یه نگاهی انداختم و یه شال مشکی، مانتو لی و یه شلوار لی آبی انتخاب کردم. لباس‌هام رو پوشیدم و یه ذره هم به خودم رسیدم ولی زیاد اهل آرایش نبودم. آخه همین جوریش هم خوشگلم؛ یه رژ تقریباً قرمز زدم و بعد از کارهای دیگه کولم رو برداشتم و یه جفت کتونی سفید پوشیدم و از خونه زدم بیرون، ایرپادهام رو گذاشتم توی گوشم و یه آهنگ پلی کردم و تصمیم گرفتم تا دم در خونه سوگند پیاده برم، البته خونشون هم زیاد دور نبود و توی محله خودمون بودن؛ همین که رسیدم در خونشون دیدم ساسان اول کوچه وایستاده و سرش رو کرده تو گوشیش. توجهی بهش نکردم و منتظر شدم تا سوگند بیاد بیرون. دو دقیقه که گذشت سرکار خانوم تشریفشون رو آوردن، باز هم طبق معمول یه تیپ لش که فقط قصدش دلبری از ساسان بود. منم که از این کارش به شدت متنفر بودم، رفتم پیشش که یه نگاهی بهم کرد و گفت:
- سلام می‌خوای؟
- آره می‌خوام زود باش سلام کن!
یهو صداش رو شبیه بچه‌ها کرد و گفت:
- دوس ندالم... دلم نوموخاد.
این کارش بیشتر حالم رو بهم زد که گفتم:
- ریاضیم ضعیفه بچه، لطفاً خودتو جمع کن.
فکر کنم از حرفم ناراحت شد، برای همین دیگه چیزی نگفت و رفتیم سر کوچه، ساسان آروم سلام کرد ولی اصلاً بهش توجهی نکردم و به راهم ادامه دادم، داشتم می‌رفتم که یهو صدای عشق بازیشون پیچید توی گوشم. حالم به هم خورد از اون صدای بوسه، ولی به روی خودم نیاوردم، اونا هم یه ذره سرعتشون رو بیشتر کردن و رسیدن به من. ساسان ریموت ماشینش رو زد و گفت:
- بفرمایید سوار شید.
یه نگاهی به سوگند کردم و گفتم:
- جزء برنامه نبود، دفعه آخرتم باشه برای خودت برنامه ریزی می‌کنی!
نمی‌دونم چرا اصلاً امروز اعصاب نداشتم، نفسم رو محکم فوت کردم بیرون و آروم ازشون خداحافظی کردم و یه تاکسی گرفتم، تا اومدم درِ تاکسی رو باز کنم، سوگند دستم رو گرفت و کاملاً جدی گفت:
- رفیق نشدم باهات که بذارم تنها بری.
نگاهم رو به نگاه خواهرانش گره زدم و گفتم:
- مرسی خواهری، ساسان منتظرته، برو باهاش من اوکیم.
- ازش خداحاظی کردم که با تو برم، ببین درسا من هرچی باشم بی‌معرفت نیستم، الانم دیگه هیچی نگو تاکسی منتظره، سوار شو.
دیگه چیزی نگفتم و سوار شدم و به سمت کتاب فروشی حرکت کردیم. بعد از چند دقیقه رسیدیم و من اومدم حساب کنم که سوگند سریع‌تر از من کرایه رو حساب کرد، از دستش عصبی شدم و گفتم:
- من تاکسی گرفتم تو حساب می‌کنی؟
یه لبخندی زد و گفت:
- ساسان حساب کرد.
- ساسان؟
- مواظب چشم‌هات باش، الان پخش خیابون میشن... آره ساسان، کجاش تعجب داره؟
- همش تعجبه... اصلاً ساسان غلط کرد حساب کرد!
- صاف باید به عشق من فحش بدی دیوونه، شوخی کردم پول خودم بود، الان می‌بندن لوازم تحریری‌ها.
دستم رو گرفت و همراه خودش کشید، هر چی من حرف می‌زدم، اون دیگه توجهی نمی‌کرد. رفتیم داخل یکی از کتاب فروشی‌ها؛ یه چرخی زدم و به فروشنده و گفتم:
- سلام خسته نباشید خانوم.
- سلام سلامت باشی عزیزم... می‌تونم کمکتون کنم؟
- کتاب‌های یازدهم انسانی رو می‌خواستیم!
- بله چشم... صبر کنید الان میارم خدمتتون.
یه چرخی بین قفسه‌ها زدم و یه رمان به اسم "ملکه تنهایی" نظرم رو جلب کرد، صفحه اولش رو باز کردم و یه نگاهی به خلاصه داستان انداختم، رمان قشنگی به نظر می‌اومد و همین‌طور یه کتاب خیلی جمع و جور، دو جلدش رو برداشتم و به سمت فروشنده رفتم، کتاب‌ها رو گذاشتم روی میز و گفتم:
- این دوتا رو هم حساب کنید لطفاً.
- باشه عزیزم... اتفاقاً یکی از پرفروش‌ترین رمان فروشگاه مارو انتخاب کردید.. چیز دیگه‌ای نمی‌خواید؟
- نه مرسی.
کتاب‌ها رو برداشتیم و با سوگند از کتاب‌ خونه زدیم بیرون.
سوگند: خب دری چکار کنیم؟ تو میری خونه؟
- آره خستم... راستی دوتا کتاب داستان خریدم... بیا یکیش ماله تو.
- وای ممنونم عزیزم... قشنگه؟
- آره ان‌قدر قشنگه که می‌خوام ده بار دیگه بخونمش.
با یه قیافه خشک نگاهم کرد و گفت:
- اسکل خودتی... انیشتینم خودتی... مدیونی اگر تو دلت بگی این دختره دیوونست!
- به خدا تو دیوانه‌ای!
- باشه اصلاً تو عاقل... من رفتم خداحافظ!
***
«علی»
- خانوم اجازه هست من برم W.C.
خانوم حسینی «معلم کلاس زبان»: وای علی کشتی منو... یا کلاً انگلیسی حرف بزن یا کلاً فارسی، ترکیب نکن این هزار‌ بار.
خندم رو خوردم و گفتم:
- خانوم اجازه میدی برم یا نه؟ ریخت‌ها!
کمی خندید و گفت:
- شیطونی‌هات تمومی ندارن نه؟ پاشو برو تا نمردی!
بلند شدم رفتم تو لابی، تعظیم کردم به منشی و سریع پریدم تو دست‌شویی، جاتون خالی نشستم کلی فکر کردم چجوری از زیر امتحان زبان در برم، خلاصه بعد از کلی زور زدن، زور زدن مخم منظورمِ‌ها، فکر بد نکنید، آره خلاصه پهلوی راستم رو گرفتم و از دست‌شویی اومدم بیرون، بلند داد زدم و گفتم:
- آخ... درد می‌کنه!
منشی که سرش تو حساب و کتابش بود، با تعجب نگاهم کرد و گفت:
- حالت خوبه علی؟! کجات درد می‌کنه؟
- اون‌جام درد می‌کنه... کمکم کن تورو خدا!
یه نگاهی بهم کرد و با تعجب گفت:
- کجات؟
- بابا خب پهلوم رو میگم.
یه جور وانمود کردم که حالت تهوع دارم، جلوی دهنم رو گرفتم و رفتم تو دست‌شویی دوباره؛ از خنده داشتم می‌پکیدم که یهو منشی در زد و گفت:
- حالت خوبه؟
- نه دارم می‌میرم! آپاندیسم عود کرده!
یه جیغی کشید و گفت:
- تو عقل نداری به خدا... بیا بیرون تا زنگ بزنم اورژانس.
- نه‌نه جان خودت نزنی‌ها... خودم میرم بیمارستان.
- چرا چرت میگی علی چجوری خودت میری... بیا بیرون خودم می‌برمت.
دو دستی زدم تو سرم و گفتم:
- بدبخت شدم این‌دفعه.
- ببین خانوم منشی بی‌خیال شو خودم میرم به خدا.
- علی خفه‌ شو میای بیرون یا بیام تو؟ می‌ترکه می‌افتی می‌میری.
- بذار بمیرم طوری نیست... شما برو من خودم میام.
یهو دیدم محکم زد تو درو بلند گفت:
- بیا بیرون!
یا امام جعفر گشول، این دیوونه دست بردار نیست، کلیم رو گرفتم و در رو باز کردم و تو چشم‌هاش نگاه کردم، یه نگرانی خاصی تو چشم‌هاش بود، دلشوره گرفتم که نکنه لو برم؛ تمام قدرتم رو جمع کردم و گفتم:
- می‌خوای همین‌طوری زل بزنی به من؟
- نه‌نه بریم... اول بذار برم وسایلت رو جمع کنم.
- باشه فقط سریع باش خانوم منشی دارم می‌میرم!
منشی که رفت نشستم رو صندلی، یه نگاهی کردم به کلاس دخترونه، خب پسرم دیگه چشم‌هام خود به خود میره؛ در کلاسشون نیمه باز بود و یه دختر نشسته بود رو‌به‌روی در و داشت با عینک‌هاش ور می‌رفت که نگاهش افتاد به من، یه ذره نگاهش کردم ولی یهو به خودم اومدم و یادم افتاد توی بد هچلی افتادم و گفتم:
- آخ... .
منشی اومد دستم رو گرفت و بلندم کرد، شوکه شدم و دستم رو کشیدم بیرون.
- خودم می‌تونم بیام سرکار علیه!
- ایش... الحق که حقتون همون کم‌ محلیه.
یه ابرویی بالا انداختم و پیش خودم گفتم:
- عجب، این چشه پس... چرا به خودش گرفت! من که چیزی نگفتم... اینم مثل بقیه عقل نداره لابد.
ریموت ماشینش رو از تو کیفش در آورد و در عقب رو باز کرد برا من و گفت:
- دراز بکش و به خودت هم فشار نیار تا برسیم!
- چشم خانوم دکتر.
یه لبخندی زد و گفت:
- موقع درد کشیدن هم دست از شوخی برنمی‌داری تو.
خیلی محترمانه درب دهان رو بستم و دیگه چیزی نگفتم. رسیدیم جلوی بیمارستان، یه درد عجیبی پیچید توی دلم، آروم‌آروم کلیه راستم شروع کرد به درد گرفتن؛ دیدم دارم بالا میارم، دره ماشین رو باز کردم و کف خیابون رو با استفراغ یکی کردم؛ راستی‌راستی آپاندیسم انگار عود کرده بود، دستِ راستم رو گذاشتم روی پهلوم و دیگه نفهمیدم چی شد.

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • اضافه کردن...