Ali81 ارسال شده در 1 ساعت قبل اشتراک گذاری ارسال شده در 1 ساعت قبل نام رمان: پارادوکس سرخ «جلد اول» نام نویسنده: سید علی جعفری ژانر: عاشقانه، تراژدی خلاصه: این داستان سرگذشت واقعی و نفسگیری است از جوانانی که در مسیر زندگی پرپیچوخم خود قدم برمیدارند. درسا، دختری زیبا و مستقل از شیراز، و علی، ورزشکار و پسری احساسی از اصفهان؛ هر کدام با گذشتهای پر درد و قلبی پر از احساس، در دنیایی تاریک و پر از خ*یانت و سختی، به دنبال نور امیدی میگردند. داستان تلفیقی است از عشقهای اشتباه و درست، دوستیهای بیپرده و رقابتهای کشنده؛ وقتی درد و دلهای جوانی با طعنههای روزگار آمیخته میشود و کارما، قهرمانان و شکستخوردهها را به هم میرساند. این رمان که همزمان دو داستان را در خود جای دادهاست، روایتگر خاصترین پارادوکسهای زندگی است که نمیتوانید از دست بدهید. 1.«Paradox یا پارادوکس»: اینکه تمام روز به دوست داشتنت مشغول باشم و آخر شب بفهمم ندارمت، تمام شب برات بیدار باشم، اما تو با یکی دیگه تا خود صبح حرف بزنی. 2.«سرخ»: نمادی از رنگ خون هست و هدف اصلی داستان رو بهتر شرح میده. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3222-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%C2%AB%D9%BE%D8%A7%D8%B1%D8%A7%D8%AF%D9%88%DA%A9%D8%B3-%D8%B3%D8%B1%D8%AE%C2%BB-%D8%AC%D9%84%D8%AF-%D8%A7%D9%88%D9%84-%C2%AB%D8%B3%DB%8C%D8%AF-%D8%B9%D9%84%DB%8C-%D8%AC%D8%B9%D9%81%D8%B1%DB%8C%C2%BB-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/ به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Ali81 ارسال شده در 1 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 1 ساعت قبل مقدمه: خ**یا*نت، فقط شکستن اعتماد نیست؛ شکستن تصویریه که آدم از عشق ساخته بود. یه لحظهست، ولی اثرش تا سالها میمونه. مثل ترک کوچیکی روی شیشهی دل، که با هر خاطره، با هر نگاه، بزرگتر میشه. خ**یا*نت، اون نقطهایه که عشق از رویا میافته، و آدم میفهمه که حتی نزدیکترینها هم میتونن دورترین بشن. وقتی دیدم... وقتی فهمیدم اون لحظه رو، انگار یه چیزی توی دلم یخ زد. نه فقط ناراحت شدم، انگار یه تیکه از وجودم کنده شد. نفسم سنگین شد، چشمام تار دید، و یه صدای خفه توی سرم گفت: نه، امکان نداره. تا چند روز، فقط راه میرفتم. بیهدف، بیحس. هر چیزی که قبلاً قشنگ بود، حالا تلخ شده بود. حتی صدای بارون، حتی بوی چای. یهجوری بودم که انگار دنیا رنگشو از دست داده.دردش فقط توی قلب نبود، توی استخون بود. توی خاطرهها. توی لحظههایی که فکر میکردم واقعی بودن. ولی حالا... فقط یه سوال توی ذهنم میچرخید: اگه اون لحظه دروغ بود، پس کدوم لحظهمون واقعی بود؟ سخن نویسنده: این رمان رو میخوام تقدیم کنم به همه پسرها و دخترهای سرزمینم که خ*یانت دیدن و خ*یانت نکردن؛ به همه اونهایی که درد شکست رو عمیقاً چشیدن و نتونستن با کسی درداشون رو در میون بگذارن. چه شبایی که از درد خوابمون نبرد و چه صبح هایی که به خاطر حال بد نمیتونستیم از تخت بیرون بیایم. از همینجا میخوام بهتون بگم کارما کار خودش رو خوب بلده و دنیا همش حساب و کتابه. این داستان واقعی تقدیم به همه شما خوبان، دوستتون دارم و امیدوارم که از خوندن این رمان که با خون و دل نوشته شد لذت کافی رو ببرید و بهتر یه سری آدمها رو بشناسید. در طول رمان اگر اسمی از صنفی، گروهی یا قومی آورده شد و باعث ناراحتی شد، من صمیمانه عذرخواهی میکنم و تمامی اشخاص نسبت به داستان واقعی تغییر پیدا کردند و اسامی کاملاً تصادفی انتخاب شده. با تشکر. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3222-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%C2%AB%D9%BE%D8%A7%D8%B1%D8%A7%D8%AF%D9%88%DA%A9%D8%B3-%D8%B3%D8%B1%D8%AE%C2%BB-%D8%AC%D9%84%D8%AF-%D8%A7%D9%88%D9%84-%C2%AB%D8%B3%DB%8C%D8%AF-%D8%B9%D9%84%DB%8C-%D8%AC%D8%B9%D9%81%D8%B1%DB%8C%C2%BB-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-14014 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Ali81 ارسال شده در 1 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 1 ساعت قبل "جلد اول" {ن وَالْقَلَمِ وَمَا يَسْطُرُونَ} {نون سوگند به قلم و آنچه مینویسند} «درسا» با وصل شدن تماس، موبایل رو به گوشم نزدیک کردم. - سلام مامان خونهای؟ - آره دخترم، شما کجایی؟ - با سوگند اومدیم بیرون. - کی بر میگردی؟ یه نگاه کردم به سوگند که با سر بهم نشون داد زود برمیگردیم. - میام. سعی میکنم تا دو ساعت دیگه خونه باشم. - باشه ولی تا تاریک نشده برگرد عزیزم. از حرفش خوشحال شدم و لبخندی روی لبام نشست. - باشه مامانی قول میدم بایبای. - خداحافظ. مراقب خودت باش. - باشه. گوشیم رو گذاشتم داخل کیفم که سوگند گفت: - درسا برنامه چیه؟ چکار کنیم؟ به نگاه پرمعنیش نگاهم رو گره زدم و گفتم: - بریم اِرم دیگه. فقط اون دوست پسره دیوونت که نمیاد؟ - اه درسا گیر نده دیگه... اونم قراره بیاد. پوفی کردم. - باشه ولی اگه مثلِ دفعه قبلی شُل بشی توی بغلش من میدونم و تو، اوکی؟ - اوکی بابا ندید پدید. هزار بار گفتم به این سامیاره جواب مثبت بده تا بفهمی بــــغـ.ـــل کردن چه قدر آرامش داره. یه ابرویی بالا انداختم. - همینم مونده با اون پسر مغرور رفیق شم، هِه. یه نگاهی بهم کرد و به راهش ادامه داد. سی دقیقه بعد رسیدیم باغ اِرم، بلیط خریدیم و رفتیم داخل؛ سوگند سریع زنگ زد به دوستش و منتظر شدیم تا اونم بهمون ملحق بشه. داشتم از خودم و گل و گیاها عکس مینداختم که دیدم ساسان و سامیار اومدن... راستی ساسان همون رل سوگنده و برادر همون کسی که منو دوست داره، یعنی سامیار. اعصابم خورد شد و رفتم پیش سوگند و گفتم: - من رفتم خداحافظ. داشتم میرفتم که سامیار دستم رو گرفت گفت: - نرو... . دستم رو از دستش کشیدم بیرون و زدم تو گوشش، همه داشتن نگاهمون میکردن، البته حق هم داشتن، این رفتار از یه دختر کم سن و سال تو یه مکان عمومی بعید بود. سامیارم سرش رو انداخت پایین و چیزی نگفت؛ ولی من بازم دست برنداشتم و گفتم: - این سزای کسی که به من دست بزنه، فهمیدی؟ ابروهام رو بردم تو هم و یه نگاهی بدی به سوگند کردم و سریع از اونجا زدم بیرون. یه تاکسی گرفتم و راه افتادم به سمت خونه. همین که رسیدم خونه، یه سلامی کردم و رفتم تو اتاقم؛ مامان هرچی گفت چی شده، چیزی نگفتم و رفتم، در رو هم از تو قفل کردم، نشستم روی تخت و سرم رو گذاشتم روی زانوهام؛ چشمام شروع کرد به باریدن، مامان اومد پشت در و هی میزد توی در و میگفت: - درسا جان دخترم چی شده؟ یه چیزی بگو لطفاً. اعصابم خیلی خورد شده بود، بلند شدم در رو باز کردم و گفتم: - هیچی مامان! تورو خدا فقط تنهام بذار. - آخه برای چی؟ صدام رو انداختم تو گلومو گفتم: - مامان تورو خاک بابا قسمت میدم ولم کن. مامان سرش رو انداخت پایین و از همون راهی که اومد برگشت، منم در رو آروم بستم... . *** راستی بذارید براتون از خودم بگم که من درسا رادمنش هستم، 16سالمه و رشته انسانی میخونم، کلاس یازدهم، یعنی میرم یازدهم. با مادرم شیراز زندگی میکنیم و تنها کسی که برامون مونده داییمه که الان توی شهر ریو برزیل زندگی میکنه و هر چند وقت یک بار به ما سر میزنه و متاسفانه پدرم توی یک حادثه رانندگی فوت کرد و داداشمم الان سربازه تو چابهار؛ خرج خونمون رو مامانم با خیاطی کردنش میده، دلم خیلی براش میسوزه چون همش کار میکنه. از ظاهرمم که بگم براتون... چشمهام آبیِ تقریباً و رنگ پوستم هم رنگ دندونهامِ و موهایِ بلند و تقریباً بوری دارم. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3222-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%C2%AB%D9%BE%D8%A7%D8%B1%D8%A7%D8%AF%D9%88%DA%A9%D8%B3-%D8%B3%D8%B1%D8%AE%C2%BB-%D8%AC%D9%84%D8%AF-%D8%A7%D9%88%D9%84-%C2%AB%D8%B3%DB%8C%D8%AF-%D8%B9%D9%84%DB%8C-%D8%AC%D8%B9%D9%81%D8%B1%DB%8C%C2%BB-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-14015 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.