رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

پارت صد و بیست و پنجم

 

گونتر به محض رسیدن به عمارت دخترک را به چند تن از نگهبانان می‌سپارد و به خود به سالن اصلی می‌رود. طولی نمی‌کشد که کنراد همراه راونر به خدمت او می‌رسند. 

نگهبانان همراه دخترک می‌رفتند و مراقبش بودند. او بسیار دلخور بود. همین چند دقیقه‌ی قبل اعتراض خود را به گوش فرهد رسانده بود و فرهد بی‌اعتنا به حرفش او را با چند تن از آنها تنها گذاشته بود.

زیر چشمی نگاهی به قد و بالای آنها می‌اندازد. هیچ نمی‌فهمید چرا تنها یک شلوار چرم مشکی می‌پوشند و یک خنجر به پهلو می بندند. یک پیراهن ساده جلوی تبدیل شدنشان را می‌گرفت؟ دور و اطراف عمارت چرخ می‌زند. احساس عجیبی داشت‌.

به نظر ناخوش احوال بود. بی‌قرار بود. تصمیم می‌گیرد به اتاقش بازگردد و کمی استراحت کند شاید بهتر شود. به سمت ورودی عمارت حرکت می‌کند.

نزدیک ورودی صدایی او را از حرکت باز می‌دارد. صدایی آشنا که از دور او را فرا می‌خواند. گویی کسی نامش را فریاد می‌زد. به دنبال صاحب صدا سر می‌چرخاند. صدایی دخترانه فریاد می‌زد:

- رزا! رزا! رزا.

نگاهش به دختری می‌رسد که به سمتش می‌دوید و چند نفر هم به دنبالش. مردمک چشمانش که تا به حال تیز و تنگ بود گشاد می‌شود. او را می‌شناخت. او دوروتی بود!

دوروتی خود را در آغوشش پرتاب می‌کند ک با اشک و بغض و صدایی لرزان می‌گوید:

- رزا، خودتی رزا.

رزا شوکه شده بود و نمی‌توانست واکنشی از خود نشان دهد. چند مردی که به دنبال دوروتی می‌دویدند به آنها می‌رسند و دوروتی را از رزا جدا می‌کند. دوروتی برای رهایی تقلا می‌کند و جیغ می‌کشد:

- ولم کنید، ولم کنید. رزا.

نگهبان‌ها دوروتی را به زور با خود می‌کشند و از او دور می‌کنند. رزا هنوز متحیر همانجا ایستاده بود. گویی پاهایش به زمین چسبیده بود. یکی از نگهبان‌ها او را به سمت پله‌های عمارت راهنمایی می‌کند.

رزا همچون مسخ شده ها پله‌ها را بالا می‌رود. حالش خوب نبود. گویی درونش جنگ برپا بود. هیچ نمی‌نمی‌فهمید چه اتفاقی می‌افتد. او بدون آن که خودش بداند در جنگ بود.

دوروتی را به زندان برده و در اتاقک تاریکی حبس می‌کنند. در گوشه‌ای از اتاق زانوهایش را در آغوش می‌کشد و اشک می‌ریزد. مدتی بود که رزا را از او جدا کرده بودند.

نگاه رزا مقابل چشمانش جان می‌گیرد. آن جسم از آن رزا بود اما چشم‌هایش...

نگاهش نگاه رزا نبود. لباس‌هایش...

مانند یک زندانی نبود. لباس‌هایی آراسته و زیبا به تن داشت. رفتار هیچ یک از آن نگهبان‌ها نیز با او مثل یک اسیر نبود. چه بلایی بر سر دوست عزیزش آورده بودند؟

رزا هرگز آدمی نبود که به این سرعت تغییر کند. احساس می‌کرد رزا مسخ شده به او می‌نگریست. گویی جادو شده بود!

  • پاسخ 132
  • ایجاد شده
  • آخرین پاسخ

بیشترین ارسال‌ها در این موضوع

  • shirin_s

    133

پارت صد و بیست و ششم

 

رزا را به اتاقش هدایت می‌کنند.

رزا روی صندلی و پشت میز گرد اتاق می‌نشیند و به دیوار مقابلش خیره می‌شود. نگاه دوروتی لحظه‌ای از مقابل چشمانش کنار نمی‌رفت. 

یکی از نگهبانان به سالن اصلی می‌رود. راونر تازه رسیده بود و فرهد می‌خواست سخن بگوید که نگهبان را جلوی درب ورودی سالن دید. حرفش را قورت داد و با سر به اشاره کرد که جلو بیاید. سرباز جلو می‌رود و تعظیم می‌کند. فرهد که آمدن بی‌موقع او عصبی بود تند می‌پرسد:

- چی شده؟

- رزا، اون دختره رو دید!

فرهد ابتدا مات نگاهش می‌کند. کم کم ذهنش پردازش کرده و متوجه منظورش می‌شود. شتاب‌زده جلو می‌رود و می‌گوید:

- یعنی چی؟ چطوری آخه؟ مگه نگفتم نباید اون دو تا همدیگه رو ببینن؟

سرباز سر به زیر پاسخ می‌دهد:

- اون زیر زمینی که دختره اونجا بود دچار ریزش شد. داشتن جابه‌جا‌ش می‌کردن. ما هم جلوی عمارت بودیم. یهو از دست نگهبان ها فرار کرد و دوید سمتش.

فرهد از شدت عصبانیت سرخ شده بود. سرباز تا نگاهش بع صورت برافروخته‌ی فرهد می‌افتد سریع اضافه می‌کند:

- البته ما خیلی سریع جداشون کردیم.

فرهد که در هر حال انفجار بود ناگهان فریاد می‌زند:

- برو بیرون!

صدای فریادش در سالن می‌پیچد و لرزه بر تن سرباز می‌اندازد. راونر و کنراد نیز تکان می‌خورند. سرباز سریع سالن را ترک می‌کند و غیب می‌شود. فرهد با همان غیض و غضب به سمت راونر می‌رود و فریاد می‌زند:

- میبینی؟

از صدای فریاد بلند و نزدیک فرهد راونر صورتش در هم می‌شود. رزا قوی و زیرک بود و مثل ماهی در دست لیز می‌خورد. کنراد تنها به راونر نگاه می‌کرد و گویا حاضر به کمک به او نبود. راونر باید خود اوضاع را درست می‌کرد. با صدایی آرام و با ملاحظه سعی می‌کند فرهد را به آرامش دعوت کند و می‌گوید:

- تو خودت هم حتما متوجه شدی که رزا مثل باقی نیست. باید مدام تحت مراقبت باشه.

فرهد از راونر فاصله می‌گیرد و در سالن چرخ می‌زند و دستانش را در هوا تکان می‌دهد:

- خب منم همین کار رو کردم. هر روز دادم یه جام از اون معجون رو بهش میدم.

- عالیجناب راستش...

راونر نمی‌تواند جمله اش را کامل کند. از واکنش فرهد واهمه داشت. فرهد اما منتظر ادامه‌ی سخنش بود:

- راستش چی؟

راونر در دل بر خود لعنت می‌فرستد. وقتی بی‌فکر دهان باز می‌کند همین می‌شود. فرهد منتظر بود و او باید پاسخ می‌داد. هر چه فکر می‌کند چیزی نمی‌یابد تا جایگزین سخنش کند. در نهایت با احتیاط ادامه می‌دهد:

- بنظرم لازمه که این گَرد همیشه دور و اطرافش باشه. شاید... شاید...

- شاید چی؟

راونر سرش را پایین می‌اندازد و دل را به دریا می‌زند:

- شاید لازم باشه شما هم از اون مثل یه عطر استفاده کنید.

فرهد عصبی خنده سر می‌دهد‌. مسخره بود. پس از خنده‌ای طولانی با چشمانی سرخ به راونر زل می‌زند و شمرده شمرده می‌گوید:

- من شدم بازیچه دست تو؟

راونر سریع سر بلند می‌کند و پاسخ می‌دهد:

- نه عالیجناب، این حرف من نیست. این رو همون جادوگر سیاه طرد شده گفت.

فرهد پوزخند می‌زند و به سمت جایگاهش رفته و می‌نشیند‌. خودش کم بود، دوست‌های یاغی و طرد شده‌اش هم اضافه شده بودند. راونر جلو می‌رود و می‌گوید:

- عالیجناب فقط کافیه صبر داشته باشید و جلوی اون دختر عصبانی نشید چون ممکنه روحش رو از خواب بیدار کنه.

فرهد نگاه بدی حواله‌اش می‌کند و زیر لب به زمین و آسمان بد و بیراه می‌گوید. 

لوکا سوار بر اسب به سمت کاخ باسیلیوس می‌تاخت. چند روزی می‌شد که همسر و فرزندش به کاخ رفته بودند و حالا باید برای بازگرداندن آنها می‌رفت. نباید نگاه مارکوس را حساس می‌کرد. وارد کاخ می‌شود و افسار اسبش را به یک سرباز تحویل می‌دهد و پله‌های ورودی را دو تا یکی بالا می‌دود. توماس که صدای شیهه اسب را شنیده بود سریع خود را به ورودی می‌رساند‌. با دیدن لوکا به سمتش می‌رود و ادای احترام می‌کند. منتظرش بود. می‌دانست همین روزها خواهد آمد. لوکا سراغ همسرش والنتینا را می‌گیرد. توماس تا اتاق او همراهی‌اش می‌کند و خود درب اتاق را به صدا در می‌آورد. والنتینا که تازه چشم باز کرده بود کنار فرزندش دراز کشیده و دست درموهایش می‌کشید و به صورت غرق در خوابش نگاه می‌کرد. با صدای درب اتاق به خیال اینکه یا برادرش هست یا توماس درب را باز می‌کند. با دیدن لوکا یکه خورده قدمی عقب می‌رود. لوکا سریع توماس را کنار می‌زند و جلو می‌رود و با لحنی گرم و صمیمی می‌گوید:

- والنتینا عزیزم.

والنتینا به خودش می‌آید و سعی می‌کند در مقابل چشمان تیزبین توماس طبیعی رفتار کند. او تیز جلو می‌می‌رود و لبخند بر لب می‌نشاند:

- سلام.. لوکا.

لوکا جلو می‌رود و والنتینا را مجبور به عقب رفتن می‌کند. وارد اتاق می‌شود و با لبخند به توماس در را به رویش می‌بندد. توماس به درب بسته نگاه می‌کند. محال بود والنتینا را با او تنها بگذارد. سریع به سپت اتاق جنگ حرکت می‌کند. باید به مارکوس خبر می‌داد.

پارت صد و بیست و هفتم

 

مارکوس و گونتر و والریوس و چند تن از سرداران نامی سپاهش دور میز جمع شده بودند. مارکوس از جا بلند می‌شود و دستانش را روی میز می‌گذارد و وزنش را روی دستانش می‌اندازد. چهره‌ی تک تک اعضا را از نظر می‌گذراند و پر صلابت می‌گوید:

- وقتش رسیده که این یاغی رو سرجاش بنشونیم ومپایرهای من. شمشیر...

با ورود ناگهانی توماس جمله‌اش ناتمام می‌ماند. سر ها همه به سمت درب می‌چرخد. در چنین شراطی هیچکس حق نزدیک شدن به اتاق جنگ را نداشت.

مارکوس بلافاصله پس از شنیدن حرف توماس از اتاق جنگ خارج می‌شود. راهروها را یک به یک می‌گذراند و با عجله به سمت اتاق خواهرش می‌رود. لوکا در وسط اتاق ایستاده بود و خشمگین به والنتینا نگاه می‌کرد. 

- کاخ پدری خوش گذشت؟

والنتینا نه تنها پاسخش را نمی‌دهد که حتی نگاهش هم نمی‌کند. پر حرص با فکی قفل شده می‌غرد: 

- با اجازه‌ی کی عمارت رو ترک کردی؟ به چه حقی پسرم رو با خودت بردی؟ ها؟

رفته رفته صدایش بلند‌تر می‌شد. والنتینا نگران به پسرش نگاه می‌کند و انگشت اشاره‌اش را مقابل صورتش می‌گیرد:

- هیشش، الان بیدارش می‌کنی.

لوکا نیم نگاهی به فرزندش می‌اندازد. اندکی در سکوت با دست روی میز کنارش ضرب می‌گیرد و کلافه به زیر پایش نگاه می‌کند. چند نفس عمیق می‌کشد تا آرام شود و سپس نگاهش را تا چشمان سرخ والنتینا بالا می‌برد. رنگ چشمانش با چشمان برادرش مو نمی‌زد.

- جمع کن بریم.

والنتینا نگاه می‌گیرد و کوتاه می‌گوید:

- من نمیام.

با همان یک کلامش خشم لوکا را دوباره شعله‌ور می‌کند.

لوکا دیگر نمی‌تواند خوددار باشد. به سمت والنتینا خیز برمی‌دارد، دستش را می‌گیرد و او را به سمت خود می‌کشد و در کمترین فاصله از صورتش غرش می‌کند:

- همین حالا از اینجا میریم.

والنتینا لج بازانه دستش را می‌‌کشد:

- من با تو هیچ جا نمیام.

در میان همین کشمکش درب اتاق با ضرب باز می‌شود و مارکوس وارد اتاق می‌شود. هر دو به سمت در سر می‌چرخانند. لوکا با دیدن مارکوس دست والنتینا را رها می‌کند و خود را عقب می‌کشد.

پارت صد و بیست و هشتم

 

دستی در میان موهایش می‌کشد و مرتبش می‌کند. جلو می‌رود و سعی می‌کند لبخند بر لب بنشاند. سرش را برای ادای احترام خم می‌کند و می‌گوید:

- درود بر عالیجناب مارکوس!

مارکوس دستانش را پشت می‌برد و سر تکان می‌دهد:

- درود جناب لوکا. از این طرف‌ها؟

لوکا پوزخند می‌زند و به والنتینا نگاه می‌کند:

- اومدم دنبال همسرم.

مارکوس نیز نگاهش را معطوف والنتینا می‌کند:

- چه زود، بیشتر کنارم می‌موندی خواهر.

والنتینا دست به سینه چند قدم جلو می‌رود و می‌گوید:

- راستش هنوز قصد رفتن ندارم.

با این حرفش لوکا تیز نگاهش می‌کند و با حرصی که سعی در پنهان کردنش دارد می‌گوید:

- عزیزم من اومدم دنبال تو!

- درسته، والنتینا جناب لوکا وسط اون همه کار و مشغله اومده دنبال تو.

لوکا و والنتینا متوجه طعنه‌ی مارکوس می‌شوند. لوکا به سپاه مارکوس نپیوسته بود و تنها صد سرباز فرستاده بود و مشغله و کار را بهانه کرده بود. والنتینا شرمنده‌ی برادرش بود. 

مارکوس نفسش را فوت می‌کند و سکوت را می‌شکند:

- به هر حال تصمیم با خودته والنتینا.

لوکا گلویی صاف می‌کند و با لبخندی نصفه نیمه رو به والنتینا می‌گوید:

- من تازه رسیدم و هنوز وقت نکردم با والنتینا صحبت کنم.

سپس رو به مارکوس ادامه می‌دهد:

- می‌خواهم اگه بشه باهاش صحبت کنم، تنها؛ اینطوری راحت‌ترم!

مارکوس ابرو در هم می‌کشد، نگاهی به هر دوی آنها می‌اندازد، سری تکان می‌دهد و بی‌حرف اتاق را ترک می‌کند. توماس پشت سرش درب را می‌بندد. مارکوس کلافه اطراف را از نظر می‌گذراند. حس خوبی به لوکا نداشت. احساس می‌کرد خواهرش آرام نیست. 

- توماس.

- بله عالیجناب.

آرام پچ می‌زند:

- همینجا بمون، نگرانم.

توماس اطاعت کرده و مارکوس می‌رود تا به ادامه‌ی جلسه‌اش برسد. دلش راضی به تنها گذاشتن آنها نبود. پس از رفتن مارکوس لوکا خشمگین به سمت والنتینا قدم برمی‌دارد و می‌گوید:

- هنوز وقت نکردی برادرت رو ببینی؟ چرا؟ آخی درگیره؟

والنتینا ابرو درهم می‌کشد. از این لحن حرف زدن لوکا متنفر بود. 

- جمع کن بریم زود باش.

والنتینا به سمت پنجره می‌رود:

- من پام رو اونجا نمی‌ذارم. 

لوکا نیز کنار پنجره می‌رود.

- یعنی چی!

والنتینا به چشمان لوکا خیره می‌شود و مثل خودش پاسخ می‌دهد:

- یعنی همین، من دیگه تحمل تو و کارهات رو ندارم.

لوکا جلو می‌رود. والنتینا عقب می‌کشد و می‌گوید:

- جلو نیا. برو عقب، سمت من نمیای. همین الان هم میری اسبت رو برمیداری و برمیگردی همون جایی که بودی وگرنه میرم پیش مارکوس و هر چی میدونم رو میگم.

لوکا در جایش خشک می‌شود. دختری که امروز برایش چنگ و دندان نشان می‌داد همان دختر پر مهر دیروز است؟ خودش این کار را با او کرده بود. 

- این حرف آخرته؟

 

پارت صد و بیست و نهم

 

والنتینا مصمم سر تکان می‌دهد.

- مطمئنی؟

- هیچ وقت انقدر مطمئن نبودم.

با این جمله‌اش و نگاه مصمم و لحن محکمش لوکا احساس می‌کند چیزی درونش فرو می‌ریزد. سعی می‌کند بی‌تفاوت برخورد کند. نگاهش به سمت تخت کشیده می‌شود. به آن سمت می‌رود. والنتینا خود را جلو می‌اندازد و مانعش می‌شود:

- کجا؟

- پسرم رو می‌برم.

- مگر اینکه از روی جنازه‌ی من رد بشی!

لوکا یکه خورده نگاهش می‌کند. احساس می‌کرد دیگر نمی‌تواند آن چشمان بی‌پروا را تاب بیاورد. چیزی گلویش را گرفته بود و فشار می‌داد. چشمانش شمشیر را از رو بسته بود.

نگاه از چشمان وحشی‌‌اش می‌گیرد و به سرعت اتاق را ترک می‌کند و درب را می‌کوبد. با صدای برخورد در به چهارچوب شانه‌های والنتینا بالا می‌پرد و سپرش فرو می‌ریزد. پسرش که با صدای درب از خواب پیدا بود چشمانش را می‌مالد و با صدایی خواب آلود مادرش را صدا می‌زند:

- مامان چی بود؟

والنتینا کنارش روی تخت می‌نشیند. به تاج تخت تکیه می‌دهد و سرش را در آغوش می‌گیرد:

- چیزی نبود مامان جان.

لوکا هنوز نفهمیده بود او نیز همچون مارکوس نواده‌ی باسیلیوس است. لوکا آرام‌تر از آنچه گمان می‌کرد عقب نشینی کرده بود. 

لوکا سراسیمه از کاخ خارج می‌شود. یک سرباز تا او را می‌بیند سمت اصطبل می‌رود و اسبش را می‌آورد. روی اسب می‌پرد و به تاخت از آنجا دور می‌شود. بی‌هدف می‌تازد.

وقتی به خودش می‌آید که نزدیک دره بود. اسب شیهه می‌کشد و لبه‌ی پرتگاه توقف می‌کند. نفس نفس زنان به دور و اطراف می‌نگرد. پرتگاهی که محل قرارهای او و والنتینا بود.

احساس می‌کند صدای خنده‌هایش هنوز در دره می‌پیچد. اولین‌بار اینجا چشمان مهربانش را کشف کرده بود اما حالا تنها دو گوی سرخ سرد و خشن را به یاد می‌آورد.

گونتر سپاهش را به خط می‌کند. خبر تغییر آرایش گونتر به سرعت به کنراد می‌رسد. کنراد به محض شنیدن خبر خود را به میدان می‌رساند. این حرکت گونتر یعنی آمادگی برای جنگ، باید آماده می‌شدند.

مارکوس ابتدا برای بار آخر به فرهد پیغام می‌دهد تسلیم شود و دست از لجاجت بردارد اما فرهد اعتنایی نمی‌کند. همه چیز برای شروع حمله آماده بود. والریوس و گونتر در چادر فرماندهی بودند. 

پارت صد و سی‌ام

 

ساعتی قبل از شروع فردی سراسیمه خود را به داخل چادر می‌اندازد. گونتر و والریوس، هر دو دست بر قبضه‌ی شمشیر به سمت کسی که خود را داخل چادر انداخته بود می‌روند.

فرد شنل پوش دست بر زمین می‌گیرد و بلند می‌شود. شنل را که عقب می‌کشد هر دو می‌ایستند. خنجری که تا نیمه بیرون آورده بودند را به قلاف بازمی‌گردانند.

او خودی بود. همان گرگینه‌ی جاسوس بود که در این مدت نتوانسته بود از قلمرو خارج شود. والریوس جلو می‌رود، دست بر شانه‌اش می‌گذارد و می‌گوید:

- خودتی پسر؟! کجا بودی؟

دیر آمده بود اما دست پر بود. خبرهای مهمی آورده بود. هر سه دور میز وسط چادر می‌نشینند. گونتر سکوت را می‌شکند:

- خب بگو.

گرگ خاکستری گلویی تازه می‌کند و می‌گوید:

- برای شکستن فرهد اول باید خائن داخلی رو کنار بزنید!

گونتر ابرو در هم کشیده و خود را جلو می‌کشد:

- خائن داخلی؟

نگاهش را بین گونتر و والریوس می‌چرخاند و با تکان دادن سر تایید می‌کند.

- کی؟ اون کیه؟

- لوکا!

گونتر یکه خورده نگاهش می‌کند. گرگ خاکستری که تحیر و شوک را در نگاه آن دو می‌بیند ادامه می‌دهد:

- اون از داخل ضربه میزنه. قبل از حمله به فرهد اول اون رو زمین بزنید. 

در قلمرو گرگینه ها قیامت بود. هرکس به سویی می‌دوید و همه مشغول کار بودند. رزا به سمت اتاق فرهد می‌رود و بی در زدن وارد می‌شود. فرهد که مشغول صحبت و برنامه ریزی با کنراد بود با ورود رزا صحبتش رزا قطع می‌کند. نگاهی به رزا می‌اندازد و با سر به کنراد اشاره می‌کند برود. رزا جلو می‌رود و با دلواپسی می‌گوید:

- چه اتفاقی داره میوفته فرهد؟ میگن قراره جنگ بشه آره؟

فرهد دستانش را در دست می‌گیرد و با لحنی اطمینان بخش می‌گوید:

- تو نگران هیچی نباش. 

رزا اما دوباره نگرا می‌پرسد:

- فرهد حقیقت داره که قراره جنگ بشه؟

فرهد به جنگل چشمانش خیره می‌شود و لب می‌زند:

- تا وقتی من رو داری به این سوال فکر نکن. چه جنگ بشه چه نشه جای تو کنار من امنه؛ من نمی‌ذارم اتفاقی برای تو بیفته.

رزا دست راستش را روی قلب فرهد می‌گذارد و زمزمه می‌کند:

- اما من نگران توام.

نگرانی‌اش در نظر فرهد شیرین می‌آید و لبخند را میهمان لب‌هایش می‌کند.

- نگران نباش.

پارت صد و سی و یکم

 

گونتر پس از شنیدن سخنان گرگ خاکستری در فکر فرو رفته بود. به نظرش باید حمله را عقب می‌انداختند. الان زمان مناسبی نبود.

قبل از آن که تصمیمش را با والریوس به اشتراک بگذارد پرده کنار می‌رود و فردی با نشان پیک وارد می‌شود. پیک جلو می‌رود. مقابل آنها زانو می‌زند، نامه‌ای را در دست می‌گیرد و می‌گوید:

- پیک سلطنتی هستم عالیجناب.

والریوس و گونتر نگاهی رد و بدل می‌کنند. والریوس از جا بلند می‌شود و به سمت پیک می‌رود. نامه را از او می‌گیرد و برای گونتر می‌برد. گونتر نامه را باز کرده و می‌خواند.

والریوس که منتظر به گونتر می‌نگریست می‌بیند که گره ابروانش باز شده و یک تای ابرویش بالا می‌پرد.

پس از خواندن نامه اندکی در فکر فرو می‌رود و سپس رو به پیک می‌گوید:

- برو و بگو نامه رو دریافت کردم و امر عالیجناب اطاعت شد.

پیک از جا بلند می‌شود، بار دیگر تعظیم می‌کند و "اطاعت عالیجناب" را بر زبان می‌آورد و چادر را ترک می‌کند.

والریوس کنار گونتر می‌رود و می‌پرسد:

- اتفاقی افتاده؟

گونتر از جا بلند می‌شود و پاسخ می‌دهد:

- برنامه‌ی امروز رو لغو کن. امروز حمله نمی‌کنیم. 

- چی؟ آخه چرا؟

گونتر شنلش را برمی‌دارد، نامه را نشانش می‌دهد و می‌گوید:

- به این علت.

سپس ادامه می‌دهد:

- من باید برم کاخ.

سپس از چادر خارج می‌شود و به سمت اسبش می‌رود. به سمت کاخ می‌تازد و خود را به مارکوس می‌رساند. مارکوس در اتاق جنگ منتظرش بود. اندکی بعد هر دو پشت میز در اتاق جنگ مقابل یکدیگر نشسته بودند. 

- مارکوس نمی‌خوای حرف بزنی؟

مارکوس آشفته به نظر می‌رسید. به سختی زبان باز می‌کند و با صدایی گرفته‌ می‌گوید:

- یه خبر عجیب و مهم به دستم رسیده!

گونتر خود را جلو می‌کشد و می‌گوید:

- منم همینطور، میخواستم پیک بفرستم. 

- چه خبری؟

گونتر نگاه از چشمان مارکوس می‌گیرد و پاسخ می‌دهد:

- گرگینه جاسوس‌مون امروز تونست خودش رو به ما برسونه. حرف‌های عجیبی می‌زد. عجیب و دردناک...

- چی می‌گفت؟

گونتر پس از مکثی نسبتا طولانی به سخنی لب می‌‌گشاید:

- از یه خائن می‌گفت!

مارکوس با شنیدن کلمه‌ی "خائن" احساس می‌کند تمام کاخ دور سرش می‌چرخد. گونتر که حال مارکوس را می‌بیند سکوت می‌کند اما مارکوس اصرار می‌کند ار هویت این خائن پرده بردارد.

- اون کیه گونتر؟ بگو.

گونتر نگاهش را در اتاق می‌چرخاند. از پاسخ دادن به مارکوس نمی‌شد شانه خالی کرد. چندباری دستانش را تکان می‌دهد و سعی می‌کند بگوید اما گویی لبانش بر هم چسبیده بود. 

- گونتر.

در نهایت گونتر بدون نگاه کردن به مارکوس لب می‌زند:

- لوکا!

پارت صد و سی و دوم

 

مارکوس ابتدا شوکه گونتر را نگاه می‌کند اما خیلی زود به همان حالت قبل باز می‌گردد. گونتر که منتظر واکنش او بود متعجب می‌پرسد:

- شوکه نشدی؟ 

مارکوس سرش را پایین می‌اندازد و پاسخ می‌دهد:

- میدونستم! برای همین دستور لغو حمله رو صادر کردم و خواستم که به اینجا بیای!

گونتر خود را جلو می‌کشد و به میز می‌چسبد و با لحنی که تعجب در آن موج می‌زد می‌گوید:

- چطور؟ از کجا؟

- والنتینا گفت. اون در واقع خونه‌اش رو ترک کرده!

گونتر باورش نمی‌شد. والنتینا خبر داشته؟ چرا همان روز که آمد چیزی نگفت؟

مارکوس ادامه می‌دهد:

- میخوام یه گروه رو بفرستی لوکا رو پیدا کنن و بیارن. یه گروه که بهش اعتماد داری. باید برنامه‌ی حمله رو هم عوض کنیم.

گونتر به تایید حرف های مارکوس سر تکان می‌دهد. ناگهان به یاد سربازهایی که لوکا برای کمک فرستاده بود می‌افتد.

- باید سربازهایی که فرستاده رو هم از سپاه جدا کنیم.

مارکوس اضافه می‌کند:

- و همه اون‌هایی که با این سربازها در ارتباط هستن.

- اونها رو میفرستم یه جای دورتر از خودمون، یه کاری میدم دستشون سرگرم بشن. 

مارکوس از جا بلند می‌شود. جام‌های روی میز را از تُنگ خون کنارش پر می‌کند و می‌گوید:

- باید زمان حمله رو تغییر بدیم. باید وقتی شروعش کنیم که انتظارش رو ندارن. هم شروع کنیم و هم پایان بدیم.

گونتر به ریختن خون درون جام‌ها نگاه می‌کند و می‌گوید:

- هیچکس از ما انتظار نداره سر ظهر حمله کنیم. 

پس از مکث کوتاهی ادامه می‌دهد:

- اما خب با خورشید چیکار کنیم.

مارکوس یک جان را مقابلش گونتر قرار می‌دهد. با شنل هم که نمیشه جنگید. غافلگیر میشن ولی خودمون ضربه می‌خوریم. 

- نور خورشید رو تا یه حدی میشه با نقاب و دستکش و کلاهخود کنترل کرد اما ظهر خیلی زیاده.

مارکوس سرجایش می‌نشیند و یک قلوپ از جام را سر می‌کشد و مزه مزه می‌کند. در ذهن بار دیگر تمام جوانب را بررسی می‌کند. موقعیتی امن برای سپاهش و غافلگیری فرهد... ناگهان چراغی در ذهنش روشن می‌شود.

-طلوع!

گونتر که در فکر در حال نوشیدن جام خونش بود با صدای مارکوس از فکر بیرون می‌آید:

- چی؟

مارکوس ادامه می‌دهد:

- از زمانی که اولین پرتوی خورشید می‌درخشه تا قبل از طلوع کامل! اونها میدونن ما این زمان منفعل و آرومیم. تو این زمان میتونیم غافلگیرشون کنیم. اون یکم پرتو خورشید رو هم میشه کنترل کرد. میگم برای سپاه دستکش و نقاب و کلاهخود بفرستن.

گونتر روی نظر مارکوس کمی تامل می‌کند و سپس لبخند بر لب‌هایش می‌نشیند:

- آره، عالیه.

گونتر پس از آن با چند گاری پر از صندوق‌های چوبی بزرگ به سمت سپاهش حرکت می‌کند. گاری‌ها را پنهانی از میان درختان عبور می‌دهند. صندوق‌ها را نزدیک اردوگاه پنهان می‌کنند و تنها به اردو بازمی‌گردد. به محض بازگشت سرکرده‌ی سربازان لوکا را فرا می‌خواند. حکم حفاظت از دژ روی تپه که دید کامل به مرکز قبیله‌ی گرگینه‌ها را دارد به دستش می‌سپارد و می‌گوید:

- تا آخر هفته احتمال حمله از طرف کنراد خیلی بالاست. می‌خوام دژ رو نگه دارید. حتی اگر درگیر شدیم دژ رو رها نکنید. یه لیست هم دست والریوسه، اونها هم تحت امر تو هستن.

متحیر به گونتر نگاه می‌کند. در این مدت هیچکس آنها را تحویل نمی‌گرفت. او و گروهش یه دلیل طرفداری از مارکوس طرد شده بودند و لوکا آنها را برای جنگ فرستاده بود. اینجا هم به خاطر بی‌طرف ماندن لوکا هیچکس محلشان نمی‌داد. این فرصتی که به او داده بودند را از دست نمی‌داد.

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
  • اضافه کردن...