shirin_s ارسال شده در 30 بهمن سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 30 بهمن پارت صدم از راهرو خارج شده و وارد محوطه تراس مانندی میشوند. رزا و دوروتی مات و مبهوت به اطراف مینگریستند. رزا باور نمیکرد. چیزی که میدید تابلوهای نقاشی نبرد گلادیاتورها را در نظرش زنده میکرد! فرهد چه در ذهن داشت؟ در میان افکارش صدای فرهد به گوش میرسد: - خب، یه فرصت دیگه بهتون میدم. روح پاک کیه؟ رزا چشم از منظرهی رو به رو برداشته و به فرهد نگاه میکند. در عمر خود تا به حال کسی خبیثتر و بد ذات تر از او ندیده بود. فرهد نگاه از چشمان متحیر رزا میگیرد و به دو تیلهی سیاه و لرزان دوروتی نگاه میکند. بوی ترسش را از همان فاصله احساس میکرد. چند تن از گرگینههای وحشی خوی در میدان پنجه بر خاک کشیده و انتظار میکشیدند. باقی هم دور تا دور حصار میدان ایستاده و سر و صدا میکردند. فرهد با سر به دوروتی اشاره می کند. دو سرباز بازوهای او را گرفته و با خود میکشند. رزا و دوروتی مقاومت میکنند. رزا برای رهایی تقلا میکرد و فریاد میزد: - نه، دوروتی؛ کجا میبرینش. ولش کنین. دوروتی نیز سعی میکرد دستانش را آزاد کند و نام رزا را فریاد میزد. رزا با تمام وجود سعی میکرد خود را آزاد کند. پیش چشمانش دوروتی را میبردند و او احساس میکرد آتش در خرمن وجودش انداختهاند. دوروتی را از همان راهرو که آمده بودند میبرند. اندکی بعد صدای او را از زیر پایش میشنود. به سمت نردههای سکو میچرخد و به دنبال دوروتی چشم میگرداند. پایین سکو نیز یک راهرو بود. دوروتی را از آنجا وارد میدان میکنند. هر قدم که دوروتی به سمت میدان برمیداشت ضربان قلب رزا بالاتر میرفت. دوروتی تنها اشک میریخت و به سربازهایی که دستانش را گرفته بودند التماس میکرد. رزا نیز گاه به خواهش و تمنا متصل میشد و گاه به ناسزا! - خواهش میکنم هر کاری بگی میکنم. ولش کنید لعنتیها. دیگر اشکهای رزا نیز بر صورتش میریخت. سربازها دوروتی را به سمت میانهی میدان هُل میدهند. پرت شدن دوروتی وسط میدان و حملهی گرگها همزمان میشود با فریادی گوش خراش از رزا! رزا از عمق وجود "نه" را فریاد میزند. امتداد صدای فریادش همچون صدای ناقوس و آونگ در گوش گرگها میپیچد. هرکس هر حال که هست دست بر سرش گرفته و پلکهایش را بر هم فشار میدهد! سربازها نیز رزا را رها کرده و دست بر سر میگیرند. رزا که دیگر پاهایش تحمل وزنش را نداشت بر زمین زانو زده و دست به حصار سکو میگیرد. صدای ناقوسوار جیغ رزا در گوشهای آنها می پیچد و تمامی آنها را به زانو درمیآورد! اندکی بعد تک تک دستهایشان را پایین میآورند. صدای جیغ ممتد پایان یافته اما هنوز همه گیج بودند. گویی کسی با چکش بر مغز سرشان کوبیده بود... 4 نقل قول شنیده ای که میگویند کارد به استخوان رسیده؟ اینجا استخوان کمی خراش هم برداشته. لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3188-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B1%D8%B2-%D9%88%D8%AD%D8%B4%DB%8C-shirin_s-%D8%B9%D8%B6%D9%88-%D9%87%D8%A7%DA%AF%D9%88%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%B2-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/5/#findComment-15718 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
shirin_s ارسال شده در یکشنبه در 08:57 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در یکشنبه در 08:57 AM پارت صد و یکم به دستور فرهد رزا و دوروتی را دوباره به همان دخمهی زیر زمینی میبرند. در ابتدای ورودی آنها را به داخل پرتاب کرده درب را قفل و زنجیر کرده و میروند. رزا و دوروتی که توقع چنین حرکتی را نداشتند با شتاب به زمین میافتند و نمیتوانند تعادل خود را حفظ کنند. رزا به سختی دست بر زمین میگذارد و نیمخیز میشود. بیخیال دست و زانوی دردناکش خود را به سمت دوروتی میکشد. فرهد به عمارت خود بازگشته بود طول و عرض اتاق را طی میکرد. نمیفهمید این چه اتفاقی بود که افتاد! احساس میکرد هنوز کمی سرش گیج است و تمرکز کافی ندارد. تصاویر دقایق قبل در ذهنش مرور میشود. با یادآوری آن لحظه سرش تیز میکشد. یک دست را به سرش گرفته و دست دیگرش را بند دیوار میکند... در آن سوی مرزها نیز مارکوس یک دست را بر سر گرفته و با دست دیگر پشتی تخت سنگیاش را میگیرد. گونتر و توماس بلافاصله به سمت او میدوند: - عالیجناب حالتون خوبه؟ نه، حالش خوب نبود. چند روزی میشد که حالش خوب نبود. درست از روزی که برج و باروی کاخش فرو ریخته بود. توماس صدا بلند کرده و خطاب به سربازان کنار درب میگوید: - طبیب رو خبر کنید. مارکوس سرش را رها کرده دستش را بالا میبرد و با صدایی گرفته میگوید: - نه، نیازی نیست. نیازی به طبیب نداشت. میخواست از جا برخیزد و به اتاقش برود. به محض بلند شدن از تخت سرش گیج رفته و مقابل چشمان سیاه شده بود. بلافاصله دست دراز کرده و تاج تخت را گرفته بود تا از زمین خوردن خود جلوگیری کند. خودش خوب میدانست این حالش تنها به خاطر مشغلهی ذهنی زیادی است که دارد. مدتی بود که خواب به چشمانش نیامده بود. به کمک گونتر به اتاق خود بازمیگردد. گونتر کمکش میکند تا روی تخت بنشیند. توماس به جامی از خون وارد میشود و آن را سمت مارکوس میگیرد. مارکوس با دست جام را پس میزند و رو میگیرد. توماس زبان به اعتراض میچرخاند: - عالیجناب چند روزی میشه که چیز درست حسابی نخوردید. شما ضعیف شدین. این خون تازه حالتون رو بهتر میکنه. مارکوس بی حرف به پهلو و پشت به آنها دراز میکشد و چشمانش را میبندد و اعتنایی به حرف توماس نمیکند. گونتر جام را از او میگیرد و لب میزند: - تو برو. توماس با سر حرفش را تایید کرده و اتاق را ترک میکند و درب را پشت سر خود میبندد. گونتر کنار مارکوس مینشیند و دست بر بازویش میگذارد: - مارکوس. - میخوام برم مقبره! ابروهای گونتر بالا میپرد. توان راه رفتن و نداشت و قصد مقبره کرده بود! - چطوری؟ با این حال؟ مارکوس چشمهایش را باز میکند، به سمت گونتر میچرخد و نیمخیز میشود و میگوید: - باید برم اونجا. گونتر به چشمان پرخروش مارکوس نگاه میکند. مصمم بود و هیچجوره کوتاه نمیآمد. گونتر میدانست نمیتواند او را منصرف کند پس از فرصت استفاده کرده جام را به سمت او میگیرد و میگوید: - پس باید این رو بخوری. مارکوس چپ چپ نگاهش کرده و صاف مینشیند. نفسش را کلافه فوت کرده و جام را از دست گونتر میگیرد و یک باره سر میکشد. 2 نقل قول شنیده ای که میگویند کارد به استخوان رسیده؟ اینجا استخوان کمی خراش هم برداشته. لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3188-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B1%D8%B2-%D9%88%D8%AD%D8%B4%DB%8C-shirin_s-%D8%B9%D8%B6%D9%88-%D9%87%D8%A7%DA%AF%D9%88%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%B2-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/5/#findComment-15735 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
shirin_s ارسال شده در یکشنبه در 12:06 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در یکشنبه در 12:06 PM پارت صد و دوم چشمانش را میبندد و اجازه میدهد مزهی خون بر جانش بنشیند. پس از آن به اصرار گونتر تا شب میخوابد و پس از غروب آفتاب با هم از کاخ بیرون میزنند. وقتی مقابل مقبره میرسند گونتر شگفتزده جلو میرود. از نزدیک به برگهای پیچک نگاه کرده و برگها را لمس میکند و میگوید: - خدای من! اینجا رو ببین مارکوس! چرا اینطوری شده؟! مارکوس آرام جلو میرود و کنار گونتر میایستد. دستی بر برگهای سرخ میکشد و آرام میگوید: - دفعهی قبل که اومدم دیدم. انگار از وقتی با رزا به اینجا اومدیم اینطوری شده! لا به لای برگهای سرخ و سبز چند برگ نظرش را جلب میکند. جلوتر میرود تا از نزدیک ببیند. چند برگ زرد و چند برگ سیاه شده بودند! آرام و زیر لب زمزمه میکند: - ولی اینها نبودن! مات بر تن برگها دست میکشد. احساس میکند وقتی به آنها نگاه میکند چیزی در وجودش میلرزد! چرا باید سیاه میشد؟ نگاهش بین برگهای سیاه و سرخ جابهجا میشود. در نظرش هر چه که باعث سرخی برگها شده بود شدت یافته و این چند برگ سیاه شده بودند. شاید یک نیرو یا انرژی شخصی بود که به انفجار و قلیان رسیده! و اما برگهای زرد... چه چیزی آنها را پژمرده کرده بود؟ همراه گونتر وارد مقبره میشود اما هنوز قسمتی از ذهنش همانجا، کنار پرچین مانده بود. مقابل مقبره میایستند. دستها را مقابل صورت بر هم میزند که چشمانش را میبندد. در دل جملات مخصوص را زمزمه میکند. گونتر پس از ادای احترام چشمانش را باز میکند و به سنگ مقبره چشم میدوزد. چشمهی باریک خون که از سنگ میچکید نگاهش را به خود جذب میکند. کنار سنگ زانو میزند. تا به حال چنین چیزی ندیده بود! هیچ نمیفهمید. مقبره از آخرین باری که آمده بود کاملا دگرگون شده بود! 2 نقل قول شنیده ای که میگویند کارد به استخوان رسیده؟ اینجا استخوان کمی خراش هم برداشته. لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3188-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B1%D8%B2-%D9%88%D8%AD%D8%B4%DB%8C-shirin_s-%D8%B9%D8%B6%D9%88-%D9%87%D8%A7%DA%AF%D9%88%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%B2-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/5/#findComment-15738 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
shirin_s ارسال شده در دوشنبه در 10:58 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دوشنبه در 10:58 AM پارت صد و سوم گونتر فاصلهی زیادی با مارکوس نداشت و این مانع تمرکز مارکوس میشد. سعی میکرد بیتوجه به گونتر که کنار پایش زانو زده و در حال کنکاش است با باسیلیوس ارتباط بگیرد اما نمیشد. در نهایت کلافه چشمانش را باز کرده دستانش را پایین میآورد و میگوید: - داری چیکار میکنی گونتر؟ گونتر سرش را بالا میگیرد نگاهی به مارکوس میکند: - اینجا چه خبره مارکوس؟ - ظاهرا از روزی که روح پاک رو آوردیم اینجا اینطوری شده. گونتر از جا برمیخیزد و مقابل مارکوس میایستد و با نگران میگوید: - این که نشونهی خشم باسیلیوس نیست که نه؟ - نه نیست، برعکس؛ در واقع روح رزا به طور کامل ارتباط پیدا کرده. - الان ما برای چی اومدیم اینجا؟ - میخوام از باسیلیوس کمک بگیرم. مارکوس از سوال به جای گونتر استقبال کرده و از فرصت استفاده میکند و سریع اضافه میکند: - و نیاز به تمرکز دارم! گونتر اندکی در چشمان جدی مارکوس خیره میشود. سپس نگاهش را در مقبره میچرخاند. با سر به کنار درب ورودی اشاره میکند و میگوید: - پس من اونجا منتظر میمونم. مارکوس قدردان "متشکرم" را زمزمه میکند و رفتنش را تماشا میکند. گونتر کنار ورودی مینشیند و به دیوار تکیه میدهد و مارکوس دا تماشا میکند. مارکوس مجددا چشمهایش را میبندد و دستهایش را به هم میچسباند و در دل زمزمه میکند: - باسیلیوس، فرمانروای خورشید! منم مارکوس، فرزند ضعیفت! دستهام رو بگیر. کمکم کن. مارکوس تمام شب را در همان حالت میایستد و باسیلیوس را صدا میزند اما نتیجهای نمیگیرد. دمدمهای صبح دستهایش را پایین آورده و چشمانش را باز میکند. ناامید نگاهی به سنگ مقبره میاندازد و به سمت گونتر میچرخد. گویا باسیلیوس قصد نداشت جوابش را بدهد. گونتر از جا بلند میشود و به سمت مارکوس میرود و میگوید: - چی شد؟ مارکوس سر میچرخاند و نگاه دیگری به سنگ مقبره میاندازد و خسته لب میزند: - هیچی! باسیلیوس جوابم رو نمیده... گونتر نیز نگاهش را سمت سنگ مقبره میچرخاند. - حالا باید چیکار کنیم؟ - برمیگردیم به کاخ، نیمه شب دوباره میایم! مارکوس پس از پایان جملهاش به سمت ورودی مقبره حرکت میکند. گونتر نگاهش را بین سنگ مقبره و مارکوس میچرخاند و در نهایت پشت سر مارکوس به راه میافتد. خورشید در حال طلوع بود و رگههایی طلایی در انتهای آسمان پدیدار گشته بود. زمان زیادی نداشتند. باید هر په زودتر خود را به کاخ میرساندند وگرنه همچون دفعهی قبل گرفتار میشدند. گونتر هیچ نمیخواست تا فردا شب در مقبره بماند. در این موقعیت حساس و جنگی همین حالا هم زیادی از میدان دور بوده. باید پس از رساندن مارکوس به کاخ خود را به والریوس و سربازانش میرساند. 2 نقل قول شنیده ای که میگویند کارد به استخوان رسیده؟ اینجا استخوان کمی خراش هم برداشته. لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3188-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B1%D8%B2-%D9%88%D8%AD%D8%B4%DB%8C-shirin_s-%D8%B9%D8%B6%D9%88-%D9%87%D8%A7%DA%AF%D9%88%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%B2-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/5/#findComment-15753 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
shirin_s ارسال شده در سهشنبه در 01:42 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در سهشنبه در 01:42 PM پارت صد و چهارم نمیگذاشت کُنراد با کارهای نمایشی و نمادین خود دل سپاهش را بلرزاند. شب بعد دوباره همراه یکدیگر به مقبره رفتند. مارکوس قبل از ورود چند دقیقهای ایستاد و به برگ های پرچین نگاه کرد. گونتر که مکث طولانی مارکوس را دید آرام صدایش زد و گفت: - نمیخوای بری داخل؟ مارکوس دستش را به سمت برگهای پرچین میبرد و زمزمه کرد: - تو هم میبینی گونتر؟ - چی رو؟ گونتر رد نگاه مارکوس را دنبال میکند و به برگهایی میرسد که با لطافت در حال نوازش آنها بود. مارکوس زمزمه میکند: - برگهاش دارن بیجون میشن! گونتر جلوتر میرود و با دقت بیشتری نگاه میکند. در نظرش همه چیز مثل شب قبل بود. تغییری احساس نمیکرد. - مارکوس من چیزی نمیبینم. اما مارکوس میدید! برگها شاداب نبودند. احساس میکرد تا قبل از آن لبخندی بر چهرهی برگها بوده که اکنون دارد محو میشود! کمی دیگر کنار پرچین میماند و برگهای پرچین را نوازش میکند. احساس میکرد او نیز همچون برگها دلش گرفته. عجیب احساس همزاد پنداری در او جان گرفته بود. بالاخره از پیچک دل میکند و پا به مقبره میگذارد. همراه با گونتر جلو میروند و ادای احترام میکنند. گونتر پس از ادای احترام بر باسیلیوس عقب میکشد و دوباره همان جای قبل مینشیند. جدیدا زمزمههایی بین مردم پخش شده بود که حسابی فکر او را درگیر کرده بود. شنیده بود بعضی می گویند: - مارکوس نباید به تخت بشینه! آنها میگفتند: - اون نوادهی باسیلیوس هست، باسیلیوس هم اون رو پذیرفته ولی نه برای فرمانروایی! اگر قرار بود فرمانروا بشه درست چند ساعت قبل از تاج گذاری این اتفاق نمیافتاد. حتی جایی شنیده بود: - شاید وقتشه فرمانروایی دست به دست به دست بشه، شاید فرمانروای بعدی از یه قبیلهی دیگهاس! حرفهایی که میشنید خونش را به جوش میآورد اما باید صبر میکرد. اکنون زمان برخورد با آنها نبود. آن بزدلان ترسو اگر جرعت داشتند حرفهایشان را زیر گوش یکدیگر پچ پچ نمیکردند. از طرفی احساس میکرد بوی خیانت را استشمام میکند. این مردم برای باسیلیوس و فرزندانش جان خود را فدا میکردند. حال چه شده که شک در دلهایشان راه پیدا کرده؟ باید خود دست به کار میشد. باید میفهمید چه کسی این افکار مسموم را میان مردم پخش کرده تا جلویش را بگیرد. اگر پیدایش میکرد سرش را روی سینهاش میگذاشت. و البته که پیدایش میکرد. اما از حال و روز مارکوس متوجه شده بود که او به خود شک کرده است! میدانست او به تایید دیگری از باسیلیوس نیاز دارد تا روحیهاش باز گردد. 1 نقل قول شنیده ای که میگویند کارد به استخوان رسیده؟ اینجا استخوان کمی خراش هم برداشته. لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3188-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B1%D8%B2-%D9%88%D8%AD%D8%B4%DB%8C-shirin_s-%D8%B9%D8%B6%D9%88-%D9%87%D8%A7%DA%AF%D9%88%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%B2-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/5/#findComment-15787 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
shirin_s ارسال شده در چهارشنبه در 11:20 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در چهارشنبه در 11:20 AM پارت صد و پنجم تمام شب را مثل شب قبل از همانجا مارکوس را تماشا میکند. مارکوس تا صبح باسیلیوس را صدا میزند اما پاسخی نمیشنود. دمدمهای صبح چشمهایش را میگشاید و دستهایش آرام پایین میافتد. دستهایش خشک شده و بازوهایش درد میکرد. کنار سنگ مقبره زانو میزند. زانوهایش نیز بسیار دردناک خم میشد. کنار سنگ مقبره مینشیند و ناامید نگاهش میکند و زیر لب زمزمه میکند: - باسیلیوس لطفا... گونتر از جا بلند شده به راهرو میرود. کمی برگهای پرچین را کنار زده و سرکی میکشد. چیزی تا طلوع خورشید نمانده و باید هر چه زودتر آنجا را ترک میکردند. به داخل باز میگردد و کنار مارکوس میرود. دستی بر شانهاش میزند و سپس بازویش را میگیرد تا بلند شود. مارکوس نگاهی به دستی که بر شانهاش نشسته بود میکند. دست بر زانو میگیرد و به کمک گونتر برمیخیزد. در میانهی مقبره میایستد و نگاهی دیگر به سنگ مقبره میاندازد. گونتر دست پشتش میگذارد و او را به سمت خروجی همراهی میکند. این مارکوس کم حرف و آرام را دوست نداشت. شاهزادهی مقتدر و با صلابت خود را میخواست. مردی که گامهایش زمین را به لرزه درمیآورد و شعلههای نگاهش آتش در وجود همه میانداخت. با این مرد غمگین غریبه بود. مارکوس حال و هوای غریبی داشت. هیچ نمیفهمید چرا باید این اتفاقات میافتاد؟ مگر او تایید شده نبود؟ پس چرا از زمین و آسمان سنگ بر سر راهش میبارید؟ ناگهان صدایی مردانه در گوشش میپیچد: - اتفاقاتی خواهد افتاد؛ تو این پاکت برای تمامی اونها برنامهای هست! گویی پاهایش بر زمین چسبیده میشود. صدای آن پیک باسیلیوس در گوشش زنگ میزد. او گفته بود که اتفاقاتی رخ خواهد داد. او هشدار داده بود! گونتر با احساس نبودن مارکوس میایستد و پشت سرش را نگاه میکند. مارکوس عقب مانده بود. به سمت او میرود و کنارش میایستد. مارکوس به نقطهای مات و خیره مانده بود. گونتر دستش را مقابل نگاهش تکان میدهد و صدایش میزند. - مارکوس؟ چی شد چرا وایسادی؟ دیرهها. مارکوس با صدای گونتر به خود باز میگردد و نگاهی سردرگم به او میاندازد. گونتر از گیجی و سردرگمی مارکوس نگران شده دست بر شانهاش میگذارد و میگوید: - چی شده؟ مارکوس خیره به گونتر تنها زمزمه میکند: - اون گفته بود! - چی؟ چی میگی؟ 1 نقل قول شنیده ای که میگویند کارد به استخوان رسیده؟ اینجا استخوان کمی خراش هم برداشته. لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3188-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B1%D8%B2-%D9%88%D8%AD%D8%B4%DB%8C-shirin_s-%D8%B9%D8%B6%D9%88-%D9%87%D8%A7%DA%AF%D9%88%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%B2-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/5/#findComment-15805 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
shirin_s ارسال شده در چهارشنبه در 11:25 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در چهارشنبه در 11:25 AM پارت صد و ششم مارکوس دست گونتر را میگیرد و با عجله به سمت کاخ قدم تند میکند و گونتر را نیز همراه خود میکشد. از درب پشتی وارد کاخ میشوند و بی فوت وقت به اتاق مارکوس میروند. مارکوس تا اتاق دست گونتر را رها نمیکند. وارد اتاق که میشوند او را رها کرده و خود مستقیم به سمت کتابخانهاش میرود. گونتر چند قدم به سمت او برمیدارد، دستهایش را در هوا تکان میدهد و میگوید: - بابا خب بگو چی شده! مارکوس بیحرف کتاب سرخ را بیرون میکشد و ورق میزند. در جایی که پاکت نامه را پنهان کرده بود میایستد و پاکت را بیرون میکشد. به سمت میز گوشهی اتاق میرود و کتاب را روی میز میگذارد. گونتر نیز به دنبالش در اتاق میچرخد. مارکوس میخواهد پاکت را پاره کند که گونتر با عجله دستش را میگیرد و میگوید: - داری چیکار میکنی تو؟ مارکوس با چشمانی که از حالت عادی خود درشتتر و براقتر شده بود نگاهش میکند: - پیک گفته بود یه اتفاقاتی میوفته. اون گفت تو این پاکت برای اون اتفاقات دستورالعمل هایی هست. اصلا باسیلیوس برای همین فرستاده. پس از اتمام حرفش دوباره قصد پاره کردن پاکت را میکند که دوباره گونتر دستانش را میگیرد و میگوید: - مارکوس، تو گفتی پیک بهت گفته بعد از تاج گذاری بازش کنی، تو که هنوز تاج گذاری نشدی. مارکوس وارفته دستانش پایین میافتد. به ناگاه تمام انرژیاش میخوابد و برق چشمانش ناپدید میشود. نگاهش آرام از چشمانش گونتر پایین میرود و به ماکت در دستش میرسد. او راست میگفت. پیک گفته تنها پس از تاج گذاری آن را باز کند. حوصله و عصبی پاکت را روی میز میاندازد به سمت تختش میرود و خود را روی آن میاندازد. ساعد دستش را روی چشمهایش میگذارد و پلکهایش را بر هم میفشارد. به ناگاه سردرد عجیبی گریبانگیرش شده بود. درد از کنار شقیقههایش شروع میشد و در کل سرش میپیچید. گونتر در سکوت پاکت را دوباره میان کتاب پنهان میکند و کتاب را به کتابخانه بازمیگرداند. سپس آهسته و بیصدا اتاق را ترک کرده و درب را پشت سرش میبندد. ترجیح میدهد مارکوس را تنها بگذارد تا کمی با خود خلوت کند. او به خلوت و سکوت نیاز داشت تا ذهن آشفته اش را سر و سامان دهد. 1 نقل قول شنیده ای که میگویند کارد به استخوان رسیده؟ اینجا استخوان کمی خراش هم برداشته. لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3188-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B1%D8%B2-%D9%88%D8%AD%D8%B4%DB%8C-shirin_s-%D8%B9%D8%B6%D9%88-%D9%87%D8%A7%DA%AF%D9%88%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%B2-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/5/#findComment-15806 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
shirin_s ارسال شده در چهارشنبه در 11:30 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در چهارشنبه در 11:30 AM (ویرایش شده) پارت صد و هفتم خود نیز بیش از این در کاخ نمیماند. خورشید طلوع کرده و ذرات آتشینش همه جا را فرا گرفته بود. شنل ضخیمش را سپر کرده و به دل جنگل میزند. خود را به سپاهش میرساند. والریوس وقتی خبر آمدن گونتر را میشنود بلافاصله خود را به او میرساند. گونتر همراه والریوس به مواضع دیده مشخص شده رفته و بر لشکریان کُنراد نظارت میکند. مواضع دید در بالای درختان و با نکته سنجی و دقت فراوان انتخاب شده بود و از آنجا هم تمام لشکر دیده میشد و هم تسلط کامل بر مقر فرماندهیشان داشتند. همراه والریوس از هر سه موضع دیدن می کند. تغییر چندانی در لشکر کنراد به چشم نمیخورد. گویا فرهد منتظر پاسخ مارکوس بود. گمان نمیکرد مارکوس تا قبل از گرفتن جوابی از باسیلیوس قصد پاسخ دادن به فرهد را داشته باشد. اما فرهد نیز آدمی نبود که آرام بنشیند. این آرامش و ثبات فرهد و کنراد نشان میداد آنها با چیز دیگری سرگرم هستند. پس از اتمام سرکشی والریوس گونتر را به چادر دعوت میکند. گونتر نیز بیچون و چرا دعوتش را میپذیرد. احساس میکرد بوی آفتاب دیگر دارد نفسش را بند میآورد. بوی آفتاب از بافت چادرها عبور نمیکرد. والریوس پیش قدم شد و پرده را پیش پایش کنار میزند. با هم وارد فضایی همچون راهرو میشوند. والریوس پشت سر گونتر پرده را سرجای خود برمیگرداند. گونتر منتظر او نمیماند و طول اندک راهرو را طی کرده دو پردهی دیگر را کنار میزند و پا به محوطه ی چادر میگذارد. وقتی وارد چادر میشود بلافاصله بندهای شنل را باز کرده آن را برمیدارد و دم عمیقی از هوای تازهی داخل چادر میگیرد. حس میکند ریهاش جانی دوباره میگیرد. احساس میکرد ذرات آفتاب در هوا داشا از درون او را آتش میزد. ویرایش شده 1 ساعت قبل توسط shirin_s 1 نقل قول شنیده ای که میگویند کارد به استخوان رسیده؟ اینجا استخوان کمی خراش هم برداشته. لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3188-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B1%D8%B2-%D9%88%D8%AD%D8%B4%DB%8C-shirin_s-%D8%B9%D8%B6%D9%88-%D9%87%D8%A7%DA%AF%D9%88%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%B2-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/5/#findComment-15807 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
shirin_s ارسال شده در 1 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 1 ساعت قبل پارت صد و هشتم کُندهای بزرگ از درختی کهن سال و قطور در میان چادر بود که حکم میز را داشت. گونتر به آن سمت میرود و شنلش را روی آن میگذارد. والریوس نیز پشت سرش حرکت کرده و سمت چپ او، پشت میز میایستد. گونتر سر میپرخاند و فضای داخل چادر را کمی بررسی میکند. چادر از جنسی ضخیم و با بافتی مخصوص ساخته شده بود که نه به ذرات آفتاب اجازهی ورود میداد و نه به اشعه های نوری آن. فضایی دنج و آرام ساخته بود برای تجدید قوا و انرژی گرفتن. از سختیهای ارتباط با گرگینهها همین بود. اگر با قبایل خونآشام درگیر بودند از بابت روز خیالش راحت بود. اما در مقابله با گرگینهها باید روزها نیز آماده میبودند. بیشترین فعالیت ها و تحرکات آنها درست در زمانی بود که خونآشامها بسیار محدود میشدند. اما آنها پس از قرنها زندگی دیگر بلد بودند چگونه با محدودیت خود کنار بیایند. این مشکلی بود که این روزها گریبان گیر رزا و دوروتی نیز شده بود. آنان مدتی که میان خوناشامها بودند با زمان فعالیتهای آنها مشکل داشتند و در نهایت به شب بیداری عادت کرده بودند. امام حالا دوباره همه چیز تغییر کرده بود. گرگینهها روزها بیدار و فعال بودند و شبهای نسبتا آرامی را میگذراندند. رفت و آمدهای گرگینهها در روز فرصت خواب و استراحت را از آنها گرفته بود و دوباره زمان خواب و زندگیشان به هم ریخته بود. فرهد که تازه مهرهی کلیدی در دستش را پیدا کرده بود روز و شب در حال نقشه کشیدن و برنامه ریزی بود. هر بار یک سرباز سراغ آنها میرفت. یک بار بازجویی بود. یک بار قصد داشت از در دوستی وارد شده و آنها را جذب کند. گاه دوروتی را به جای رزا فرا میخواند تا از ترس وجودش استفاده کرده و اطلاعات دلخواهش را به دست آورد. اما دوروتی تقریبا در جریان هیچ چیز نبود و حوصلهی فرهد را سر میبرد. برعکس در نظرش رزا شخصیتی چند لایه داشت که لایههای پنهانش او را فرا میخواند. احساس میکرد به وسیلهی او میتواند آن ضربهی کاری آخر را بر پیکرهی خاندان هلیوس و تشکیلات مسخرهشان وارد کند. اما چگونه؟ او را میکشت و جنازهاش را به مارکوس هدیه میکرد؟ این سادهترین راه بود. او فرسایشیترین شیوه را دوست داشت. همیشه دوست داشت کارهایش را در آرامش انجام داده و درد تدریجی را به دشمنش تحمیل کند. تصور بازی روانی و ذره ذره آب شدن مارکوس همچون یک کیک شکلاتی بزرگ وسوسه برانگیز بود. چرا باید خود را از لذت تماشای جلز و ولز کردن مارکوس و قدم به قدم به لبهی پرتگاه نزدیک شدنش محروم میکرد؟ از کودکی بازی با طعمه را دوست داشت. نقل قول شنیده ای که میگویند کارد به استخوان رسیده؟ اینجا استخوان کمی خراش هم برداشته. لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3188-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B1%D8%B2-%D9%88%D8%AD%D8%B4%DB%8C-shirin_s-%D8%B9%D8%B6%D9%88-%D9%87%D8%A7%DA%AF%D9%88%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%B2-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/5/#findComment-15847 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
shirin_s ارسال شده در 1 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 1 ساعت قبل (ویرایش شده) پارت صد و نهم کنراد نگران بود. مارکوس ذاتا صلح طلب بود اما اگر آتش خشمش شعله می گرفت... این را آن شب که بدن غرق در خون راونر را جلوی پاهایشان انداخت فهمید. آتشی که در چشمانش بود حجت را برایش تمام کرد. گونتر نیز منتظر همین زمان بود. زمانی که آتش خشم و غیرت مارکوس شعلهور شود و دست بر غلاف شمشیرش ببرد. هیچ نمیفهمید چرا مارکوس در مهمترین و حساسترین زمان اینطور فرو ریخته است. اما بلند میشد. بلند میشد و همچون شیر غرش میکرد. مطمئن بود. تا آن زمان باید با احتیاط جلو میرفتند. دستهایش را به کندهی درخت تکیه داده و وزنش را روی آن میاندازد و به سمت والریوس مایل میشود. لب میگشاید اما قبل از آن کا کامهای از دهانش خارج شود منصرف میشود. دوباره به اطراف چادر نگاه میکند. اینجا نیازی به دیوار و موش دیوار نبود. اینجا تمام گوشها تیز بود. از طرفی آنها نزدیک دشمن مستقر شده بودند. باید جانب احتیاط را رعایت میکرد. نگاهش را به چشمان والریوس میدهد. با انگشت اشاره بر تن کندهی درخت ضرب میگیرد. والریوس منظور اشارهی گونتر را میفهمد. او نیز مثل او به کندهی درخت تکیه داده و خود را به گونتر نزدیک میکند و به چشمان گونتر خیره میشود. گونتر در سکوت با او سخن میگوید: - از گرگمون چه خبر؟ - هنوز نتونستیم باهاش ارتباط بگیریم. از اون شب قلمرو گرگینهها خیلی شلوغ شده. گرگینهها که همچون خوناشامها دندانهای تیز و صورت رنگ پریده نداشتند. خیلی از آنها میان مردم بودند. تنها تعدادی از آنها زندگی میان انسانها را ترک کرده و جنگل نشین شده بودند. قلمرو گرگینهها معمولا خلوت بود. هر از گاهی مثل مناسبتهای خاص و مراسمات خاص و شب ماه کامل جمعیتشان زیاد میشد. حالا هم شب ماه کامل نزدیک بود. علاوه بر آن خبر درگیری و تنش دوباره بین گرگینهها و خوناشامها به گوش همه رسیده بود. از همان شب خبر پخش شده و هرکس هر جا که بود خود را به قبیلهاش رسانده بود. درگیریهای میان گرگینهها و خوناشامها جزء جدانشدنی تاریخ است. آنها در این زمان نیاز داشتند کسی آنها را از داخل خبردار کند. باید از حال رزا و دوروتی خبر میگرفت. باید میفهمید فرهد چه در سر دارد. گونتر هرگز دوست نداشت از طرف او غافلگیر شود. همیشه شلوغ شدن قبیله رفت و آمد را برای جاسوس آنها راحتتر میکرد. اما این بار فرق داشت. این بار همه هشیار و حواس جمع بودند. مخصوصا خیلی از نگاهها روی گرگ آنها زوم شده بود. در زمان باسیلیوس، هنگامی که صلح برقرار شد یک گرگینهی اصول زاده دختری از خوناشامها را به همسری برگزید. فرزند آنها دختری نیمه کرگ و نیمه خوناشام بود که در میان گرگینهها پرورش یافت و با یک گرگینه هم ازدواج کرد. زمانی که گرگها سر ناسازگاری برداشتند او را بسیار آزار دادند. دخترک بیگناه با تحقیر و تمسخر و آزار زندگی کرد. آخرهای عمرش افسرده شده و از خانه بیرون نمیرفت. در نهایت نیز جوون مرگ شد. ثمرهی زندگی او پسری بود که همچون پدرش یک گرگینهی قوی بود. او از پدرش قدرت و نیرویش را به ارث برده و از مادرش اعتقادات و تفکرش را گرفته بود. او هرگز خوی وحشیگری و یاغی فرهد را قبول نداشت و از گرگینهها نیز دلچرکین بود. با این کودک بود اما تمام غمها و رنجهای مادرش را به یاد داشت. او برای گرفتن انتقام اشکها و دردهای مادرش با مارکوس هم پیمان شده بود. اطلاعات او در این زمان برای سپاه گونتر حیاتی بود. او متوجه پچ پچ های راونر زیر گوش فرهد شده بود اما نتوانسته بود نامهاش را به گونتر برساند. آنها آنقدر گرم آیین خود بودند که متوجه علامتهایی که او میفرستاد نمیشدند. حالا هم هر چه تلاش میکرد با آنها ارتباط بگیرد موفق نمیشد. شرایط اصلا ایمن نبود. ویرایش شده 1 ساعت قبل توسط shirin_s نقل قول شنیده ای که میگویند کارد به استخوان رسیده؟ اینجا استخوان کمی خراش هم برداشته. لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3188-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B1%D8%B2-%D9%88%D8%AD%D8%B4%DB%8C-shirin_s-%D8%B9%D8%B6%D9%88-%D9%87%D8%A7%DA%AF%D9%88%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%B2-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/5/#findComment-15848 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
shirin_s ارسال شده در 32 دقیقه قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 32 دقیقه قبل پارت صد و دهم مارکوس پس از رفتن گونتر سعی میکند بخوابد. خوابیدن و خاموشی ذهنش را لازم داشت. تازه خوابش برده بود و هنوز هشیار بود که درب اتاق باز شد. صدای باز شدن درب اتاق رشتهی خواب سبکش را پاره کرد. چشم گشود و روی تخت نشست و سر چرخاند تا فردی که وارد شده را ببیند. توماس داخل اتاق شده و جلوی ورودی ایستاده بود. عجیب بود که تقهای به درب نزده و اجازه ورود نخواسته بود! توماس همیشه رعایت میکرد. ابروانش از بیخوابی در هم گره خورده بود و اخم کوچکی چاشنی چهرهی خستهاش سده بود. کلافه سرش را به معنای " چیه؟" تکان میدهد. توماس دستپاچه جلو میرود و میگوید: - عالیجناب مهمان دارید! گره ابروان مارکوس بیشتر میشود. میهمان؟ آن هم در روز؟ قبل از آن که از توماس سوالی بپرسد صدای برخورد پاشنههای ظریف کفش بر سنگ کف اتاق به گوش میرسد و دختری با چشمانی شعلهور همچون مارکوس، دست در دست پسر بچهای وارد اتاق میشود. اخمهای مارکوس محو شده و تنها متعجب به او مینگریست. اینجا چه میکرد؟! توماس آنها را تنها گذاشته و به مطبخ میرود تا طعامی آماده کند. میهمان تازه از راه رسیده عزیز و خسته بود. در اتاق مارکوس هر دو پشت میز و رو به روی یکدیگر نشسته بودند. مارکوس به او خیره بود و او به میز... - والِنتینا! با صدای مارکوس آرام نگاهش را بالا میآورد و به چهرهی برادرش نگاه میکند. مارکوس آرام و درمانده زمزمه میکند: - اینجا چی کار میکنی؟ والِنتینا دستهایش را زیر میز پنهان کرده بود تا حرکات استرسی و آشفتهاش را از نگاه برادر تیز بینش دور نگه دارد. دوباره نگاهش را پایین میاندازد، دامنش را در مشتش میفشارد و با صدایی آرام میگوید: - اومدم تو رو ببینم. مارکوس تک خنده بلندی سر میدهد. والنتینا با صدای تک خند او شانههایش بالا میپرد و معذب میشود. قصد آزرده خاطر کردن خواهرش را نداشت اما مسخره بود. آمده بود تا او را ببیند؟ نقل قول شنیده ای که میگویند کارد به استخوان رسیده؟ اینجا استخوان کمی خراش هم برداشته. لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3188-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B1%D8%B2-%D9%88%D8%AD%D8%B4%DB%8C-shirin_s-%D8%B9%D8%B6%D9%88-%D9%87%D8%A7%DA%AF%D9%88%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%B2-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/5/#findComment-15849 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
shirin_s ارسال شده در 28 دقیقه قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 28 دقیقه قبل پارت صد و یازدهم دستش را روی میز میگذارد و به سمت او خم میشود: - اومدی من رو ببینی؟ والنتینا تو برای تاج گذاری من نیومدی! سرش را پایینتر میبرد و شرمنده برای برادر خشمگینش دلیل میآورد: - من واقعا معذرت میخوام مارکوس. نتونستم! ما اون سر جنگل هستیم. خبر دیر رسید و وقت کم بود. اگر میومدیم به روز میخوردیم. تو هم که میدونی شوهرم لوکا چقدر رو یه دونه پسرش حساسه. نگاه مارکوس به سمت خواهر زادهاش کشیده میشود که روی تخت خواب بود. دست خودش نیست که زبانش به طعنه باز میشود: - نمیتونستی تحفهی شوهرت رو بذاری و بیای؟ عمارت لوکا کمتر از کاخ من خدم و حشم نداره. در دل از حرف خود پشیمان میشود اما دیر بود. تیر را به سمت خواهرش پرتاب کرده بود. تحفه؟ آری تحفه بود اما تحفهی خواهرش، خواهرزادهی دلبندش را دوست داشت. هر چه باشد او جگر گوشهی خواهرکش بود، از گوشت و پوست و استخوان او، و از خون خودش... - لوکا به هیچکس اعتماد نداره مارکوس، میدونی که. آری میدانست. لوکا دیوانه بود. - حالا چطور گذاشته یدونه پسرش رو بیاری؟ خودش کجاست؟ سوالی که از آن میترسید را پرسیده بود. - دیگه طاقت نداشتم. به حرفش اهمیتی ندادم! دم دستیترین جواب ممکن را داده بود. میخواست حقیقت را بگوید اما نتوانست. نتوانست بگوید خانه را ترک کرده است و شوهرش احتمالا تا الان خبردار شده و دود از سرش بلند شده است. به چهرهی غمزده خواهرش نگاه میکند. در چهرهی والِنتینا دقیق میشود. احساس میکند شعلهی چشمانش بیجان و پر از اندوه است. وقتی خواهرش را غمگین میدید انگار چوب بر قلبش میزدند. نباید با او این گونه صحبت میکرد. پشیمان از طعنههایی که به او چشانده بود لب میزند: - به هر حال خوش اومدی. اینجا خونهی خودته، هیچکس به اتاقت دست نزده. والنتینا " ممنون" را زمزمه میکند و از پشت میز بلند میشود. احساس میکرد نفسش آزاد شده. از مرحله شماتت و سرزنش اولیه گذشته بود و حالا حال بهتری داشت. به سمت فرزندش میرود تا بیدارش کند اما مارکوس جلو میرود و مانعش میشود. خواهرزادهاش را به آغوش میکشد. والنتینا درب را برایش باز میکند و با هم به سمت اتاقش در طبقهی بالا میروند. والنتینا احساس میکرد قلبش گرم شده. این حرکت مارکوس یعنی پشیمان است و میخواهد جبران کند. از کودکی همینطور بود. دلش طاقت نمیآورد و سریع در صدد جبران برمیآمد. مارکوس خواهرزادهاش را روی تخت وسط اتاق میگذارد و آنها را ترک میکند تا استراحت کنند. نقل قول شنیده ای که میگویند کارد به استخوان رسیده؟ اینجا استخوان کمی خراش هم برداشته. لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3188-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B1%D8%B2-%D9%88%D8%AD%D8%B4%DB%8C-shirin_s-%D8%B9%D8%B6%D9%88-%D9%87%D8%A7%DA%AF%D9%88%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%B2-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/5/#findComment-15850 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.