رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

پارت صدم

 

از راهرو خارج شده و وارد محوطه‌ تراس مانندی می‌شوند. رزا و دوروتی مات و مبهوت به اطراف می‌نگریستند‌. رزا باور نمی‌کرد. چیزی که می‌دید تابلوهای نقاشی نبرد گلادیاتورها را در نظرش زنده می‌کرد! فرهد چه در ذهن داشت؟ در میان افکارش صدای فرهد به گوش می‌رسد:

- خب، یه فرصت دیگه بهتون میدم. روح پاک کیه؟

رزا چشم از منظره‌ی رو به رو برداشته و به فرهد نگاه می‌کند. در عمر خود تا به حال کسی خبیث‌تر و بد ذات تر از او ندیده بود. فرهد نگاه از چشمان متحیر رزا می‌گیرد و به دو تیله‌ی سیاه و لرزان دوروتی نگاه می‌کند. بوی ترسش را از همان فاصله احساس می‌کرد.

چند تن از گرگینه‌های وحشی خوی در میدان پنجه بر خاک کشیده و انتظار می‌کشیدند. باقی هم دور تا دور حصار میدان ایستاده و سر و صدا می‌کردند. فرهد با سر به دوروتی اشاره می کند. دو سرباز بازوهای او را گرفته و با خود می‌کشند.

رزا و دوروتی مقاومت می‌کنند. رزا برای رهایی تقلا می‌کرد و فریاد می‌زد:

- نه، دوروتی؛ کجا می‌برینش. ولش کنین.

دوروتی نیز سعی می‌کرد دستانش را آزاد کند و نام رزا را فریاد می‌زد. رزا با تمام وجود سعی می‌کرد خود را آزاد کند. پیش چشمانش دوروتی را می‌بردند و او احساس می‌کرد آتش در خرمن وجودش انداخته‌اند.

دوروتی را از همان راهرو که آمده بودند می‌برند. اندکی بعد صدای او را از زیر پایش می‌شنود. به سمت نرده‌های سکو می‌چرخد و به دنبال دوروتی چشم می‌گرداند. پایین سکو نیز یک راهرو بود. دوروتی را از آنجا وارد میدان می‌کنند.

هر قدم که دوروتی به سمت میدان برمی‌داشت ضربان قلب رزا بالاتر می‌رفت. دوروتی تنها اشک می‌ریخت و به سربازهایی که دستانش را گرفته بودند التماس می‌کرد. رزا نیز گاه به خواهش و تمنا متصل می‌شد و گاه به ناسزا!

- خواهش می‌کنم هر کاری بگی می‌کنم. ولش کنید لعنتی‌ها.

دیگر اشک‌های رزا نیز بر صورتش می‌ریخت. سربازها دوروتی را به سمت میانه‌ی میدان هُل می‌دهند. پرت شدن دوروتی وسط میدان و حمله‌ی گرگ‌ها همزمان می‌شود با فریادی گوش خراش از رزا! رزا از عمق وجود "نه" را فریاد می‌زند. امتداد صدای فریادش همچون صدای ناقوس و آونگ در گوش گرگ‌ها می‌پیچد.

هرکس هر حال که هست دست بر سرش گرفته و پلک‌هایش را بر هم فشار می‌دهد! سربازها نیز رزا را رها کرده و دست بر سر می‌گیرند. رزا که دیگر پاهایش تحمل وزنش را نداشت بر زمین زانو زده و دست به حصار سکو می‌گیرد.

صدای ناقوس‌وار جیغ رزا در گوش‌های آنها می پیچد و تمامی آنها را به زانو درمی‌آورد‌! اندکی بعد تک تک دست‌هایشان را پایین می‌آورند. صدای جیغ ممتد پایان یافته اما هنوز همه گیج بودند. گویی کسی با چکش بر مغز سرشان کوبیده بود...

  • پاسخ 107
  • ایجاد شده
  • آخرین پاسخ

بیشترین ارسال‌ها در این موضوع

  • shirin_s

    108

پارت صد و یکم

 

به دستور فرهد رزا و دوروتی را دوباره به همان دخمه‌ی زیر زمینی می‌برند. در ابتدای ورودی آنها را به داخل پرتاب کرده درب را قفل و زنجیر کرده و می‌روند.

رزا و دوروتی که توقع چنین حرکتی را نداشتند با شتاب به زمین می‌افتند و نمی‌توانند تعادل خود را حفظ کنند. رزا به سختی دست بر زمین می‌گذارد و نیم‌خیز می‌شود. بی‌خیال دست و زانوی دردناکش خود را به سمت دوروتی می‌کشد. 

فرهد به عمارت خود بازگشته بود طول و عرض اتاق را طی می‌کرد. نمی‌فهمید این چه اتفاقی بود که افتاد! احساس می‌کرد هنوز کمی سرش گیج است و تمرکز کافی ندارد. تصاویر دقایق قبل در ذهنش مرور می‌شود. با یادآوری آن لحظه سرش تیز می‌کشد. یک دست را به سرش گرفته و دست دیگرش را بند دیوار می‌کند...

در آن سوی مرزها نیز مارکوس یک دست را بر سر گرفته و با دست دیگر پشتی تخت سنگی‌اش را می‌گیرد. گونتر و توماس بلافاصله به سمت او می‌دوند:

- عالیجناب حالتون خوبه؟

نه، حالش خوب نبود. چند روزی می‌شد که حالش خوب نبود. درست از روزی که برج و باروی کاخش فرو ریخته بود. 

توماس صدا بلند کرده و خطاب به سربازان کنار درب می‌گوید:

- طبیب رو خبر کنید.

مارکوس سرش را رها کرده دستش را بالا می‌برد و با صدایی گرفته‌ می‌گوید:

- نه، نیازی نیست.

نیازی به طبیب نداشت. می‌خواست از جا برخیزد و به اتاقش برود. به محض بلند شدن از تخت سرش گیج رفته و مقابل چشمان سیاه شده بود. بلافاصله دست دراز کرده و تاج تخت را گرفته بود تا از زمین خوردن خود جلوگیری کند. خودش خوب می‌دانست این حالش تنها به خاطر مشغله‌ی ذهنی زیادی است که دارد.

مدتی بود که خواب به چشمانش نیامده بود. به کمک گونتر به اتاق خود بازمی‌گردد. گونتر کمکش می‌کند تا روی تخت بنشیند. توماس به جامی از خون وارد می‌شود و آن را سمت مارکوس می‌گیرد. مارکوس با دست جام را پس می‌زند و رو می‌گیرد. توماس زبان به اعتراض می‌چرخاند:

- عالیجناب چند روزی میشه که چیز درست حسابی نخوردید. شما ضعیف شدین. این خون تازه حالتون رو بهتر می‌کنه.

مارکوس بی حرف به پهلو و پشت به آنها دراز می‌کشد و چشمانش را می‌بندد و اعتنایی به حرف توماس نمی‌کند. گونتر جام را از او می‌گیرد و لب می‌زند:

- تو برو.

 

توماس با سر حرفش را تایید کرده و اتاق را ترک می‌کند و درب را پشت سر خود می‌بندد. گونتر کنار مارکوس می‌نشیند و دست بر بازویش می‌گذارد:

- مارکوس.

- می‌خوام برم مقبره!

ابروهای گونتر بالا می‌پرد. توان راه رفتن و نداشت و قصد مقبره کرده بود! 

- چطوری؟ با این حال؟

مارکوس چشم‌هایش را باز می‌کند، به سمت گونتر می‌چرخد و نیم‌خیز می‌شود و می‌گوید:

- باید برم اونجا.

گونتر به چشمان پرخروش مارکوس نگاه می‌کند. مصمم بود و هیچ‌جوره کوتاه نمی‌آمد‌. گونتر می‌دانست نمی‌تواند او را منصرف کند پس از فرصت استفاده کرده جام را به سمت او می‌گیرد و می‌گوید:

- پس باید این رو بخوری.

مارکوس چپ چپ نگاهش کرده و صاف می‌نشیند. نفسش را کلافه فوت کرده و جام را از دست گونتر می‌گیرد و یک باره سر می‌کشد.

پارت صد و دوم

 

چشمانش ‌را می‌بندد و اجازه می‌دهد مزه‌ی خون بر جانش بنشیند.

پس از آن به اصرار گونتر تا شب می‌خوابد و پس از غروب آفتاب با هم از کاخ بیرون می‌زنند. وقتی مقابل مقبره می‌رسند گونتر شگفت‌زده جلو می‌رود. از نزدیک به برگ‌های پیچک نگاه کرده و برگ‌ها را لمس می‌کند و می‌گوید:

- خدای من! اینجا رو ببین مارکوس! چرا اینطوری شده؟!

مارکوس آرام جلو می‌رود و کنار گونتر می‌ایستد. دستی بر برگ‌های سرخ می‌کشد و آرام می‌گوید:

- دفعه‌ی قبل که اومدم دیدم. انگار از وقتی با رزا به اینجا اومدیم اینطوری شده!

لا به لای برگ‌های سرخ و سبز چند برگ نظرش را جلب‌ می‌کند. جلوتر می‌رود تا از نزدیک ببیند. چند برگ زرد و چند برگ سیاه شده بودند! آرام و زیر لب زمزمه می‌کند:

- ولی این‌ها نبودن!

مات بر تن برگ‌ها دست می‌کشد. احساس می‌کند وقتی به آنها نگاه می‌کند چیزی در وجودش می‌لرزد! چرا باید سیاه می‌شد؟ نگاهش بین برگ‌های سیاه و سرخ جابه‌جا می‌شود. در نظرش هر چه که باعث سرخی برگ‌ها شده بود شدت یافته و این چند برگ سیاه شده بودند.

شاید یک نیرو یا انرژی شخصی بود که به انفجار و قلیان رسیده! و اما برگ‌های زرد... چه چیزی آنها را پژمرده کرده بود؟

همراه گونتر وارد مقبره می‌شود اما هنوز قسمتی از ذهنش همانجا، کنار پرچین مانده بود. مقابل مقبره می‌ایستند. دست‌ها را مقابل صورت بر هم می‌زند که چشمانش را می‌بندد. در دل جملات مخصوص را زمزمه می‌کند.

گونتر پس از ادای احترام چشمانش را باز می‌کند و به سنگ مقبره چشم می‌دوزد. چشمه‌ی باریک خون که از سنگ می‌چکید نگاهش را به خود جذب می‌کند. کنار سنگ زانو می‌زند.

تا به حال چنین چیزی ندیده بود! هیچ نمی‌فهمید. مقبره از آخرین باری که آمده بود کاملا دگرگون شده بود!

پارت صد و سوم

 

گونتر فاصله‌ی زیادی با مارکوس نداشت و این مانع تمرکز مارکوس می‌شد. سعی می‌کرد بی‌توجه به گونتر که کنار پایش زانو زده و در حال کنکاش است با باسیلیوس ارتباط بگیرد اما نمی‌شد. در نهایت کلافه چشمانش را باز کرده دستانش را پایین می‌آورد و می‌گوید:

- داری چیکار میکنی گونتر؟

گونتر سرش را بالا می‌گیرد نگاهی به مارکوس می‌کند:

- اینجا چه خبره مارکوس؟

- ظاهرا از روزی که روح پاک رو آوردیم اینجا اینطوری شده.

گونتر از جا برمی‌خیزد و مقابل مارکوس می‌ایستد و با نگران می‌گوید:

- این که نشونه‌ی خشم باسیلیوس نیست که نه؟

- نه نیست، برعکس؛ در واقع روح رزا به طور کامل ارتباط پیدا کرده.

- الان ما برای چی اومدیم اینجا؟

- می‌خوام از باسیلیوس کمک بگیرم.

مارکوس از سوال به جای گونتر استقبال کرده و از فرصت استفاده می‌کند و سریع اضافه می‌کند:

- و نیاز به تمرکز دارم!

گونتر اندکی در چشمان جدی مارکوس خیره می‌شود. سپس نگاهش را در مقبره می‌چرخاند. با سر به کنار درب ورودی اشاره می‌کند و می‌گوید:

- پس من اونجا منتظر میمونم. 

مارکوس قدردان "متشکرم" را زمزمه می‌کند و رفتنش را تماشا می‌کند. گونتر کنار ورودی می‌نشیند و به دیوار تکیه می‌دهد و مارکوس دا تماشا می‌کند. مارکوس مجددا چشم‌هایش را می‌بندد و دست‌هایش را به هم می‌چسباند و در دل زمزمه می‌کند:

- باسیلیوس، فرمانروای خورشید! منم مارکوس، فرزند ضعیفت! دست‌هام رو بگیر. کمکم کن.

مارکوس تمام شب را در همان حالت می‌ایستد و باسیلیوس را صدا می‌زند اما نتیجه‌ای نمی‌گیرد. دم‌دم‌های صبح دست‌هایش را پایین آورده و چشمانش را باز می‌کند. ناامید نگاهی به سنگ مقبره می‌اندازد و به سمت گونتر می‌چرخد. گویا باسیلیوس قصد نداشت جوابش را بدهد. گونتر از جا بلند می‌شود و به سمت مارکوس می‌رود و می‌گوید:

- چی شد؟

مارکوس سر می‌چرخاند و نگاه دیگری به سنگ مقبره می‌اندازد و خسته لب می‌زند:

- هیچی! باسیلیوس جوابم رو نمیده...

گونتر نیز نگاهش را سمت سنگ مقبره می‌چرخاند.

- حالا باید چیکار کنیم؟

- برمی‌گردیم به کاخ، نیمه شب دوباره میایم!

مارکوس پس از پایان جمله‌اش به سمت ورودی مقبره حرکت می‌کند. گونتر نگاهش را بین سنگ مقبره و مارکوس می‌چرخاند و در نهایت پشت سر مارکوس به راه می‌افتد. خورشید در حال طلوع بود و رگه‌هایی طلایی در انتهای آسمان پدیدار گشته بود. زمان زیادی نداشتند.

باید هر په زودتر خود را به کاخ می‌رساندند وگرنه همچون دفعه‌ی قبل گرفتار می‌شدند. گونتر هیچ نمی‌خواست تا فردا شب در مقبره بماند. در این موقعیت حساس و جنگی همین حالا هم زیادی از میدان دور بوده. باید پس از رساندن مارکوس به کاخ خود را به والریوس و سربازانش می‌رساند.

پارت صد و چهارم

 

نمی‌گذاشت کُنراد با کارهای نمایشی و نمادین خود دل سپاهش را بلرزاند. 

شب بعد دوباره همراه یکدیگر به مقبره رفتند. مارکوس قبل از ورود چند دقیقه‌ای ایستاد و به برگ های پرچین نگاه کرد. گونتر که مکث طولانی مارکوس را دید آرام صدایش زد و گفت:

- نمی‌خوای بری داخل؟

مارکوس دستش را به سمت برگ‌های پرچین می‌برد و زمزمه کرد:

- تو هم می‌بینی گونتر؟

- چی رو؟

گونتر رد نگاه مارکوس را دنبال می‌کند و به برگ‌هایی می‌رسد که با لطافت در حال نوازش آنها بود. مارکوس زمزمه‌ می‌کند:

- برگ‌هاش دارن بی‌جون میشن!

گونتر جلوتر می‌رود و با دقت بیشتری نگاه می‌کند. در نظرش همه چیز مثل شب قبل بود. تغییری احساس نمی‌کرد.

- مارکوس من چیزی نمیبینم.

اما مارکوس می‌دید! برگ‌ها شاداب نبودند. احساس می‌کرد تا قبل از آن لبخندی بر چهره‌ی برگ‌ها بوده که اکنون دارد محو می‌شود! کمی دیگر کنار پرچین می‌ماند و برگ‌های پرچین را نوازش می‌کند. احساس می‌کرد او نیز همچون برگ‌ها دلش گرفته. عجیب احساس همزاد پنداری در او جان گرفته بود.

بالاخره از پیچک دل می‌کند و پا به مقبره می‌گذارد. همراه با گونتر جلو می‌روند و ادای احترام می‌کنند. گونتر پس از ادای احترام بر باسیلیوس عقب می‌کشد و دوباره همان جای قبل می‌نشیند. جدیدا زمزمه‌هایی بین مردم پخش شده بود که حسابی فکر او را درگیر کرده بود. شنیده بود بعضی می گویند:

- مارکوس نباید به تخت بشینه! 

آنها می‌گفتند:

- اون نواده‌ی باسیلیوس هست، باسیلیوس هم اون رو پذیرفته ولی نه برای فرمانروایی! اگر قرار بود فرمانروا بشه درست چند ساعت قبل از تاج گذاری این اتفاق نمی‌افتاد.

حتی جایی شنیده بود:

- شاید وقتشه فرمانروایی دست به دست به دست بشه، شاید فرمانروای بعدی از یه قبیله‌ی دیگه‌اس!

حرف‌هایی که می‌شنید خونش را به جوش می‌آورد اما باید صبر می‌کرد. اکنون زمان برخورد با آنها نبود. آن بزدلان ترسو اگر جرعت داشتند حرف‌هایشان را زیر گوش یکدیگر پچ پچ نمی‌کردند.

از طرفی احساس می‌کرد بوی خیانت را استشمام می‌کند. این مردم برای باسیلیوس و فرزندانش جان خود را فدا می‌کردند. حال چه شده که شک در دل‌هایشان راه پیدا کرده؟

باید خود دست به کار می‌شد. باید می‌فهمید چه کسی این افکار مسموم را میان مردم پخش کرده تا جلویش را بگیرد. اگر پیدایش می‌کرد سرش را روی سینه‌اش می‌گذاشت. و البته که پیدایش می‌کرد.

اما از حال و روز مارکوس متوجه شده بود که او به خود شک کرده است! می‌دانست او به تایید دیگری از باسیلیوس نیاز دارد تا روحیه‌اش باز گردد.

پارت صد و پنجم

 

تمام شب را مثل شب قبل از همانجا مارکوس را تماشا می‌کند. مارکوس تا صبح باسیلیوس را صدا می‌زند اما پاسخی نمی‌شنود.

دم‌دم‌های صبح چشم‌هایش را می‌گشاید و دست‌هایش آرام پایین می‌افتد. دست‌هایش خشک شده و بازوهایش درد می‌کرد.

کنار سنگ مقبره زانو می‌زند. زانوهایش نیز بسیار دردناک خم می‌شد. کنار سنگ مقبره می‌نشیند و ناامید نگاهش می‌کند و زیر لب زمزمه می‌کند:

- باسیلیوس لطفا...

گونتر از جا بلند شده به راهرو می‌رود. کمی برگ‌های پرچین را کنار زده و سرکی می‌کشد. چیزی تا طلوع خورشید نمانده و باید هر چه زودتر آنجا را ترک می‌کردند. به داخل باز می‌گردد و کنار مارکوس می‌رود. دستی بر شانه‌اش می‌زند و سپس بازویش را می‌گیرد تا بلند شود.

مارکوس نگاهی به دستی که بر شانه‌اش نشسته بود می‌کند. دست بر زانو می‌گیرد و به کمک گونتر برمی‌خیزد. در میانه‌ی مقبره می‌ایستد و نگاهی دیگر به سنگ مقبره می‌اندازد.

گونتر دست پشتش می‌گذارد و او را به سمت خروجی همراهی می‌کند. این مارکوس کم حرف و آرام را دوست نداشت. شاهزاده‌ی مقتدر و با صلابت خود را می‌خواست.

مردی که گام‌هایش زمین را به لرزه درمی‌آورد و شعله‌های نگاهش آتش در وجود همه می‌انداخت.

با این مرد غمگین غریبه بود. مارکوس حال و هوای غریبی داشت. هیچ نمی‌فهمید چرا باید این اتفاقات می‌افتاد؟ مگر او تایید شده نبود؟

پس چرا از زمین و آسمان سنگ بر سر راهش می‌بارید؟ 

ناگهان صدایی مردانه در گوشش می‌پیچد:

- اتفاقاتی خواهد افتاد؛ تو این پاکت برای تمامی اونها برنامه‌ای هست!

گویی پاهایش بر زمین چسبیده می‌شود. صدای آن پیک باسیلیوس در گوشش زنگ می‌زد. او گفته بود که اتفاقاتی رخ خواهد داد. او هشدار داده بود! گونتر با احساس نبودن مارکوس می‌ایستد و پشت سرش را نگاه می‌کند‌.

مارکوس عقب مانده بود. به سمت او می‌رود و کنارش می‌ایستد. مارکوس به نقطه‌ای مات و خیره مانده بود. گونتر دستش را مقابل نگاهش تکان می‌دهد و صدایش می‌زند.

- مارکوس؟ چی شد چرا وایسادی؟ دیره‌ها.

مارکوس با صدای گونتر به خود باز می‌گردد و نگاهی سردرگم به او می‌اندازد. گونتر از گیجی و سردرگمی مارکوس نگران شده دست بر شانه‌اش می‌گذارد و می‌گوید:

- چی شده؟

مارکوس خیره به گونتر تنها زمزمه می‌کند:

- اون گفته بود!

- چی؟ چی میگی؟

پارت صد و ششم

 

مارکوس دست گونتر را می‌گیرد و با عجله به سمت کاخ قدم تند می‌کند و گونتر را نیز همراه خود می‌کشد. از درب پشتی وارد کاخ می‌شوند و بی‌ فوت وقت به اتاق مارکوس می‌روند. مارکوس تا اتاق دست گونتر را رها نمی‌کند‌.

وارد اتاق که می‌شوند او را رها کرده و خود مستقیم به سمت کتابخانه‌اش می‌رود. گونتر چند قدم به سمت او برمی‌دارد، دست‌هایش را در هوا تکان می‌دهد و می‌گوید:

- بابا خب بگو چی شده!

مارکوس بی‌حرف کتاب سرخ را بیرون می‌کشد و ورق می‌زند. در جایی که پاکت نامه را پنهان کرده بود می‌ایستد و پاکت را بیرون می‌کشد.

به سمت میز گوشه‌ی اتاق می‌رود و کتاب را روی میز می‌گذارد. گونتر نیز به دنبالش در اتاق می‌چرخد. مارکوس می‌خواهد پاکت را پاره کند که گونتر با عجله دستش را می‌گیرد و می‌گوید:

- داری چیکار می‌کنی تو؟

مارکوس با چشمانی که از حالت عادی خود درشت‌تر و براق‌تر شده بود نگاهش می‌کند:

- پیک گفته بود یه اتفاقاتی میوفته. اون گفت تو این پاکت برای اون اتفاقات دستورالعمل هایی هست. اصلا باسیلیوس برای همین فرستاده.

پس از اتمام حرفش دوباره قصد پاره کردن پاکت را می‌کند که دوباره گونتر دستانش را می‌گیرد و می‌گوید:

- مارکوس، تو گفتی پیک بهت گفته بعد از تاج گذاری بازش کنی، تو که هنوز تاج گذاری نشدی.

مارکوس وارفته دستانش پایین می‌افتد. به ناگاه تمام انرژی‌اش می‌خوابد و برق چشمانش ناپدید می‌شود.

نگاهش آرام از چشمانش گونتر پایین می‌رود و به ماکت در دستش می‌رسد. او راست می‌گفت. پیک گفته تنها پس از تاج گذاری آن را باز کند.

حوصله و عصبی پاکت را روی میز می‌اندازد به سمت تختش می‌رود و خود را روی آن می‌اندازد. ساعد دستش را روی چشم‌هایش می‌گذارد و پلک‌هایش را بر هم می‌فشارد. به ناگاه سردرد عجیبی گریبان‌گیرش شده بود.

درد از کنار شقیقه‌هایش شروع می‌شد و در کل سرش می‌پیچید. گونتر در سکوت پاکت را دوباره میان کتاب پنهان می‌کند و کتاب را به کتابخانه بازمی‌گرداند.

سپس آهسته و بی‌صدا اتاق را ترک کرده و درب را پشت سرش می‌بندد. ترجیح می‌دهد مارکوس را تنها بگذارد تا کمی با خود خلوت کند. او به خلوت و سکوت نیاز داشت تا ذهن آشفته اش را سر و سامان دهد.

پارت صد و هفتم

 

خود نیز بیش از این در کاخ نمی‌ماند. خورشید طلوع کرده و ذرات آتشینش همه جا را فرا گرفته بود. شنل ضخیمش را سپر کرده و به دل جنگل می‌زند. خود را به سپاهش می‌رساند. والریوس وقتی خبر آمدن گونتر را می‌شنود بلافاصله خود را به او می‌رساند.

گونتر همراه والریوس به مواضع دیده مشخص شده رفته و بر لشکریان کُنراد نظارت می‌کند. مواضع دید در بالای درختان و با نکته سنجی و دقت فراوان انتخاب شده بود و از آنجا هم تمام لشکر دیده می‌شد و هم تسلط کامل بر مقر فرماندهی‌شان داشتند.

همراه والریوس از هر سه موضع دیدن می کند. تغییر چندانی در لشکر کنراد به چشم نمی‌خورد. گویا فرهد منتظر پاسخ مارکوس بود. گمان نمی‌کرد مارکوس تا قبل از گرفتن جوابی از باسیلیوس قصد پاسخ دادن به فرهد را داشته باشد.

اما فرهد نیز آدمی نبود که آرام بنشیند. این آرامش و ثبات فرهد و کنراد نشان می‌داد آنها با چیز دیگری سرگرم هستند. پس از اتمام سرکشی والریوس گونتر را به چادر دعوت می‌کند.

گونتر نیز بی‌چون و چرا دعوتش را می‌پذیرد. احساس می‌کرد بوی آفتاب دیگر دارد نفسش را بند می‌آورد. بوی آفتاب از بافت چادرها عبور نمی‌کرد. والریوس پیش قدم شد و پرده‌ را پیش پایش کنار می‌زند.

با هم وارد فضایی همچون راهرو میشوند. والریوس پشت سر گونتر پرده را سرجای خود برمی‌گرداند. گونتر منتظر او نمی‌ماند و طول اندک راهرو را طی کرده دو پرده‌ی دیگر را کنار می‌زند و پا به محوطه ی چادر می‌گذارد.

وقتی وارد چادر می‌شود بلافاصله بندهای شنل را باز کرده آن را برمی‌دارد و دم عمیقی از هوای تازه‌ی داخل چادر می‌گیرد. حس می‌کند ریه‌اش جانی دوباره می‌گیرد‌. احساس می‌گیرد ذرات آفتاب در هوا دارد از درون او را آتش می‌زند.

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
  • اضافه کردن...