shirin_s ارسال شده در 23 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 23 ساعت قبل پارت صدم از راهرو خارج شده و وارد محوطه تراس مانندی میشوند. رزا و دوروتی مات و مبهوت به اطراف مینگریستند. رزا باور نمیکرد. چیزی که میدید تابلوهای نقاشی نبرد گلادیاتورها را در نظرش زنده میکرد! فرهد چه در ذهن داشت؟ در میان افکارش صدای فرهد به گوش میرسد: - خب، یه فرصت دیگه بهتون میدم. روح پاک کیه؟ رزا چشم از منظرهی رو به رو برداشته و به فرهد نگاه میکند. در عمر خود تا به حال کسی خبیثتر و بد ذات تر از او ندیده بود. فرهد نگاه از چشمان متحیر رزا میگیرد و به دو تیلهی سیاه و لرزان دوروتی نگاه میکند. بوی ترسش را از همان فاصله احساس میکرد. چند تن از گرگینههای وحشی خوی در میدان پنجه بر خاک کشیده و انتظار میکشیدند. باقی هم دور تا دور حصار میدان ایستاده و سر و صدا میکردند. فرهد با سر به دوروتی اشاره می کند. دو سرباز بازوهای او را گرفته و با خود میکشند. رزا و دوروتی مقاومت میکنند. رزا برای رهایی تقلا میکرد و فریاد میزد: - نه، دوروتی؛ کجا میبرینش. ولش کنین. دوروتی نیز سعی میکرد دستانش را آزاد کند و نام رزا را فریاد میزد. رزا با تمام وجود سعی میکرد خود را آزاد کند. پیش چشمانش دوروتی را میبردند و او احساس میکرد آتش در خرمن وجودش انداختهاند. دوروتی را از همان راهرو که آمده بودند میبرند. اندکی بعد صدای او را از زیر پایش میشنود. به سمت نردههای سکو میچرخد و به دنبال دوروتی چشم میگرداند. پایین سکو نیز یک راهرو بود. دوروتی را از آنجا وارد میدان میکنند. هر قدم که دوروتی به سمت میدان برمیداشت ضربان قلب رزا بالاتر میرفت. دوروتی تنها اشک میریخت و به سربازهایی که دستانش را گرفته بودند التماس میکرد. رزا نیز گاه به خواهش و تمنا متصل میشد و گاه به ناسزا! - خواهش میکنم هر کاری بگی میکنم. ولش کنید لعنتیها. دیگر اشکهای رزا نیز بر صورتش میریخت. سربازها دوروتی را به سمت میانهی میدان هُل میدهند. پرت شدن دوروتی وسط میدان و حملهی گرگها همزمان میشود با فریادی گوش خراش از رزا! رزا از عمق وجود "نه" را فریاد میزند. امتداد صدای فریادش همچون صدای ناقوس و آونگ در گوش گرگها میپیچد. هرکس هر حال که هست دست بر سرش گرفته و پلکهایش را بر هم فشار میدهد! سربازها نیز رزا را رها کرده و دست بر سر میگیرند. رزا که دیگر پاهایش تحمل وزنش را نداشت بر زمین زانو زده و دست به حصار سکو میگیرد. صدای ناقوسوار جیغ رزا در گوشهای آنها می پیچد و تمامی آنها را به زانو درمیآورد! اندکی بعد تک تک دستهایشان را پایین میآورند. صدای جیغ ممتد پایان یافته اما هنوز همه گیج بودند. گویی کسی با چکش بر مغز سرشان کوبیده بود... 3 نقل قول شنیده ای که میگویند کارد به استخوان رسیده؟ اینجا استخوان کمی خراش هم برداشته. لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3188-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B1%D8%B2-%D9%88%D8%AD%D8%B4%DB%8C-shirin_s-%D8%B9%D8%B6%D9%88-%D9%87%D8%A7%DA%AF%D9%88%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%B2-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/5/#findComment-15718 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
shirin_s ارسال شده در 52 دقیقه قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 52 دقیقه قبل پارت صد و یکم به دستور فرهد رزا و دوروتی را دوباره به همان دخمهی زیر زمینی میبرند. در ابتدای ورودی آنها را به داخل پرتاب کرده درب را قفل و زنجیر کرده و میروند. رزا و دوروتی که توقع چنین حرکتی را نداشتند با شتاب به زمین میافتند و نمیتوانند تعادل خود را حفظ کنند. رزا به سختی دست بر زمین میگذارد و نیمخیز میشود. بیخیال دست و زانوی دردناکش خود را به سمت دوروتی میکشد. فرهد به عمارت خود بازگشته بود طول و عرض اتاق را طی میکرد. نمیفهمید این چه اتفاقی بود که افتاد! احساس میکرد هنوز کمی سرش گیج است و تمرکز کافی ندارد. تصاویر دقایق قبل در ذهنش مرور میشود. با یادآوری آن لحظه سرش تیز میکشد. یک دست را به سرش گرفته و دست دیگرش را بند دیوار میکند... در آن سوی مرزها نیز مارکوس یک دست را بر سر گرفته و با دست دیگر پشتی تخت سنگیاش را میگیرد. گونتر و توماس بلافاصله به سمت او میدوند: - عالیجناب حالتون خوبه؟ نه، حالش خوب نبود. چند روزی میشد که حالش خوب نبود. درست از روزی که برج و باروی کاخش فرو ریخته بود. توماس صدا بلند کرده و خطاب به سربازان کنار درب میگوید: - طبیب رو خبر کنید. مارکوس سرش را رها کرده دستش را بالا میبرد و با صدایی گرفته میگوید: - نه، نیازی نیست. نیازی به طبیب نداشت. میخواست از جا برخیزد و به اتاقش برود. به محض بلند شدن از تخت سرش گیج رفته و مقابل چشمان سیاه شده بود. بلافاصله دست دراز کرده و تاج تخت را گرفته بود تا از زمین خوردن خود جلوگیری کند. خودش خوب میدانست این حالش تنها به خاطر مشغلهی ذهنی زیادی است که دارد. مدتی بود که خواب به چشمانش نیامده بود. به کمک گونتر به اتاق خود بازمیگردد. گونتر کمکش میکند تا روی تخت بنشیند. توماس به جامی از خون وارد میشود و آن را سمت مارکوس میگیرد. مارکوس با دست جام را پس میزند و رو میگیرد. توماس زبان به اعتراض میچرخاند: - عالیجناب چند روزی میشه که چیز درست حسابی نخوردید. شما ضعیف شدین. این خون تازه حالتون رو بهتر میکنه. مارکوس بی حرف به پهلو و پشت به آنها دراز میکشد و چشمانش را میبندد و اعتنایی به حرف توماس نمیکند. گونتر جام را از او میگیرد و لب میزند: - تو برو. توماس با سر حرفش را تایید کرده و اتاق را ترک میکند و درب را پشت سر خود میبندد. گونتر کنار مارکوس مینشیند و دست بر بازویش میگذارد: - مارکوس. - میخوام برم مقبره! ابروهای گونتر بالا میپرد. توان راه رفتن و نداشت و قصد مقبره کرده بود! - چطوری؟ با این حال؟ مارکوس چشمهایش را باز میکند، به سمت گونتر میچرخد و نیمخیز میشود و میگوید: - باید برم اونجا. گونتر به چشمان پرخروش مارکوس نگاه میکند. مصمم بود و هیچجوره کوتاه نمیآمد. گونتر میدانست نمیتواند او را منصرف کند پس از فرصت استفاده کرده جام را به سمت او میگیرد و میگوید: - پس باید این رو بخوری. مارکوس چپ چپ نگاهش کرده و صاف مینشیند. نفسش را کلافه فوت کرده و جام را از دست گونتر میگیرد و یک باره سر میکشد. نقل قول شنیده ای که میگویند کارد به استخوان رسیده؟ اینجا استخوان کمی خراش هم برداشته. لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3188-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B1%D8%B2-%D9%88%D8%AD%D8%B4%DB%8C-shirin_s-%D8%B9%D8%B6%D9%88-%D9%87%D8%A7%DA%AF%D9%88%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%B2-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/5/#findComment-15735 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.