رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

پارت هفتاد و پنجم

 

صبر می‌کند تا گرد و غبار بلند شده بخوابد و سپس به سراغ آن قفسه می‌رود و کتاب را بیرون می‌کشد.

بر جلد چرمش دست می‌کشد و نامش را می‌خواند. همان کتابی بود که قبلا در کتابخانه‌ی مادرش دیده بود! 

کتاب را می‌گشاید و نگاهی به داخلش می‌اندازد.

- چیکار میکنی؟

نیم نگاهی به دوروتی که هنوز سرفه می‌کرد می‌کند، کتاب را بالا می‌گیرد و جلدش را نشانش می‌دهد:

- ببین، آشنا نیست؟

- نه چرا باید آشنا باشه؟

- دوروتی این کتاب رو اون دفعه تو کتابخونه مامانم پیدا کردم یادت نیست؟

دوروتی دوباره نگاهی به جلد و نام کتاب می‌کند و سر بالا می‌اندازد:

- نه، من چیزی یادم نمیاد.

رزا بی‌توجه به او کتاب را ورق می‌زند.

این کتاب هم به همان زبان نوشته شده بود. زبانی که از مادرش آموخته بود. اما این کتاب اینجا چه می‌کرد؟ این کتاب را قبلا خوانده بود‌.

محتوایش سراسر تمدن و فرهنگ بود. چه کسی در این اتاق بوده که چنین کتابی را می‌خوانده؟ دوروتی که سر از کلمات عجیب و غریب آن در نمی‌آورد سراغ میز می‌رود.

کشوهای میز را باز می‌کند. تنها چند برگه و قلم‌ در یک کشو بود. کشوی دیگر را باز می‌کند. آنجا هم یک دفترچه‌ی قدیمی می‌یابد که یک پر سفید از میانش بیرون زده.

دفترچه را برمی‌دارد و آن را بالا می‌گیرد. نفس عمیقی می‌کشد و خاک روی دفتر را فوت می‌کند.

این کتاب هم به همان زبان نوشته شده بود. زبانی که از مادرش آموخته بود. اما این کتاب اینجا چه می‌کرد؟ این کتاب را قبلا خوانده بود‌. محتوایش سراسر تمدن و فرهنگ بود.

چه کسی در این اتاق بوده که چنین کتابی را می‌خوانده؟ دوروتی که سر از کلمات عجیب و غریب آن در نمی‌آورد سراغ میز می‌رود. کشوهای میز را باز می‌کند.

تنها چند برگه و قلم‌ در یک کشو بود. کشوی دیگر را باز می‌کند. آنجا هم یک دفترچه‌ی قدیمی می‌یابد که یک پر سفید از میانش بیرون زده.

دفترچه را برمی‌دارد و آن را بالا می‌گیرد. نفس عمیقی می‌کشد و خاک روی دفتر را فوت می‌کند.

پارت هفتاد و ششم

 

خاک روی دفتر بلند می‌شود و او را به سرفه می‌اندازد. رزا با صدای سرفه‌های دوروتی کتاب در دستش را می‌بندد و کنار او می‌رود:

- این چیه؟

دوروتی شانه‌ای بالا می‌اندازد و می‌گوید:

- نمی‌دونم، تو این کشوعه بود.

بند دور دفتر را باز می‌کند. دفتر را می‌گشاید، همان صفحه‌ای که پر را در میان دارد باز می‌شود. صفحه تا نیمه نوشته شده بود. معلوم بود در میان نوشتن رها شده.

دوروتی پر را برمی‌دارد و از نزدیک نگاه می‌کند. متن با جوهر قرمز نگارش شده بود و انتهای پر نیز قرمز بود. پس با آن پر سفید نوشته بود. کمی هم قطرات جوهر بر دفتر پاشیده بود.

حتی کلمه‌ی آخر نصفه مانده و انگار دستش خط خورده بود!

دفترچه‌ی مرموزی بود. رزا دفتر را از دست دوروتی می‌گیرد. می‌خواست با خواندن متن از احوالات نویسنده‌ی آن سر در بیاورد اما به محض آن که دفتر را گرفت، قبل از آن که بخواند بوی عجیبی یه مشامش رسید. 

نفس عمیقی کشید اما متوجه نشد منشا بو چیست. مطمئن بود قبلا هم جایی آن را استشمام کرده است.

بسیار آشنا بود اما هر چه فکر می‌کرد چیزی به یاد نمی‌آورد. در نهایت رو به دوروتی می‌کند و می‌پرسد:

- این بوی چیه؟

دوروتی نیز چندباری هوا را بو می‌کشد و می‌گوید:

- کدوم بو؟ من که چیزی احساس نمی‌کنم.

رزا متعجب به دوروتی نگاه می‌کند، مگر می‌شد همچین بوی قوی و لذیذی را احساس نکرد؟

- دقت کن دوروتی، خیلی قویه.

به دنبال منشأ آن عطر اطراف را بو می‌کشد. نگاهش به دفتر در دستش می‌افتد. مشکوک آن را بو می‌کند. آن بو متعلق به همان دفتر بود. در واقع عطر جوهرش بود. دفتر را سمت دوروتی می‌گیرد و می‌گوید:

- بوی اینه.

دوروتی صورتش را جلو می‌برد و بو می‌کشد اما چیزی احساس نمی‌کند. متعجب دست بر پیشانی رزا می‌گذارد و می‌گوید:

- خوبی رزا؟ بو کجا بود؟!

- دوروتی تو چطور عطری به این خوبی رو احساس نمی‌کنی؟

سپس دوباره برگه‌های کاغذ را بو می‌کشد و با لذت چشمانش را می‌بندد. 

- این بو، این...

پارت هفتاد و هفتم

 

ناگهان تصویری از تنی نیمه جان و خونی در ذهنش تداعی می‌شود. وحشت چشمانش را می‌گشاید. هول‌زده دفتر را دورتر می‌گیرد و با فاصله نگاهش می‌کند و می‌گوید:

- این بوی خونِ!

دوروتی با چشمانی گرد شده به رزا می‌نگرد:

- بوی خون؟ خون مگه بو داره؟!

آری داشت. خون هم بو داشت. رزا هم نمی‌دانست. این را از سنین نوجوانی فهمیده بود! وقتی نوجوان بود یک روز این عطر را از لباس دوستش احساس کرد.

بعد متوجه شد که دوستش روز قبل زمین خورده دستش از برخورد به زمین زخم شده بود. خون زخمش بند نیامده بود و روی آن را با پارچه‌ای بسته بود.

آن بو را از پارچه‌ی دست آن دختر احساس کرده بود. آن موقع هم به نظرش عطر خوبی بود اما درست متوجه منشأ آن نشده بود.

گمان می‌کرد دوستش به پارچه عطر خاصی زده. وقتی این مسئله را با مادرش در میان گذاشت فهمید که بوی عطر پارچه نبود است بلکه بوی خون بوده! بوی خون تازه!

پس از آن هم بارها و بارها با آن مواجه شده بود. هر بار که بوی خون را استشمام می‌کرد با خود می‌گفت عجب بوی دلپذیری است!

هر بار هم از حرف خود تعجب می‌کرد. ناخودآگاه احساسش را بر زبان می‌آورد و ناگهان به خودش می‌آمد.

صدای خنده‌ی دوروتی رزا را از فکر بیرون‌ می‌کشد. دوروتی با خنده می‌گوید:

- دو روز پیش خوناشام‌ها بودیم‌ها.

رزا که تازه حال و حوصله‌اش باز گشته بود دفتر را می‌بندد و روی میز می‌گذارد.

دوروتی با خنده ادامه می‌دهد:

- خوبه دندون‌هات هم شبیه خوناشام‌هاست میتونی بهشون ملحق بشی.

دندان‌های نیش رزا را می‌گفت، از نوجوانی کمی برجسته شده بود اما آنقدر تیز نبود. شاید روزی شک می‌کرد اما خالا که چند خوناشام را از نزدیک دیده بود اطمینان داشت.

دندان های نیش خوناشام ها بزرگ‌تر و تیزتر بود. او تنها به خاطر بزرگ بودن دندان‌های دائمی اش این‌طور شده بود.

دندان‌هایی بزرگ به جای دندان‌های کوچک شیری درآمده بود و خب طبیعتا هم جا نشده بود.با ذهنی مشغول سمت همان مکان خود می‌رود و دوباره گوشه‌ی اتاق می‌نشیند.

در دل آهی می‌کشد و با خود می‌گوید:

- اون مرد خوناشام قول داده بود بعد از رفتن به مقبره آزادمون می‌کنه.

دوروتی که زمزمه‌ی زیر لبی رزا را شنیده بود سریع پر را میان دفتر می‌گذارد. دفتر را به کشو بازمی‌گرداند و سراغ رزا می‌رود. کنارش می‌نشیند و می‌گوید:

- اون گفت آزادمون می‌کنه؟

ویرایش شده توسط shirin_s

پارت هفتاد و هشتم

 

رزا به چشمان بی‌قرار دوروتی نگاهی می‌کند و سر تکان می‌دهد:

- آره، گفت باهاش برم مقبره؛ اگر اونی که دنبالشه نباشم می‌ذاره بریم.

- کدومشون گفت؟

- همون که انگار رئیسه، اون شب هم گرگه رو اون زد. یادته؟

دوروتی به تایید حرفش تند تند سر تکان می‌دهد و می‌دهد و می‌گوید:

- آره آره، یادمه. کِی گفت؟

- همون موقع که اون یکی خوناشامه اومد گفت باید باهاشون برم. یادت نیست؟ تو هم بودی!

دوروتی سرش را به چپ و راست تکان می‌دهد:

- نه، من چیزی یادم نمیاد.

رزا ابرو بالا می‌اندازد و متعجب نگاهش می‌کند. به یاد می‌آورد دوروتی آن شب حال و حالای عجیب پیدا کرده بود و مانند مسخ شده‌ها به خوناشام‌ها نگاه می‌کرد. 

- چطور به حرف یه خوناشام درنده که هر لحظه می‌تونه ما رو یه لقمه کنه اعتماد کردی؟

- خب، راستش نمی‌دونم. فقط احساس کردم راست میگه!

دوروتی پوزخندی تحویلش می‌دهد و می‌گوید:

- اگه من این رو گفته بودم حتما سرزنشم می‌کردی.

دوروتی راست می‌گفت. رزا حرفش را قبول داشت اما هنوز هم در دل احساس می‌کرد مارکوس به او حقیقت را گفته است. 

- خب شاید همونی بودم که دنبالش می‌گرده!

دوروتی چند لحظه ای گیج بع رزا نگاه می‌کند و سپس می‌پرسد:

- خب، در این صورت چی میشه؟

 

پارت هفتاد و نهم

 

رزا زانوهایش را در آغوش می‌کشد و شانه بالا می‌اندازد و همراه با نفس عمیقی پاسخ می‌دهد:

- نمی‌دونم.

دوروتی شروع به غر زدن می‌کند که:

- یعنی چی؟ خب الان ما باید انتظار چی رو داشته باشیم؟ ...

اما رزا دیگر به غرغرهای او توجهی نمی‌کند. تنها به این فکر می‌کند که آن مرد خوناشام با شخصیت خواهد آمد.

خودش گفته بود، گفت بعد از بازگشت از مقبره اگر همان گمشده‌اش باشد برایش توضیح می‌دهد.

حال خواهد آمد و توضیح خواهد داد که او همان گمشده‌اش هست یا نه؟ آزاد خواهند شد؟ اگر همان باشد چه سرنوشتی در انتظارش است؟ 

بلاتکلیفی سخت بود اما ساعت انتظارشان کند پیش می‌رفت. شب صبح می‌شد و صبح به تاریکی می‌رسید.

دیگر ساعت خوابشان کاملا تغییر کرده بود. آنها نیز مانند خوناشام‌ها شب‌ها را بیدار بودند و روزها را در خواب می‌گذراندند.

به تاریکی عادت کرده بودند اما دلتنگ آفتاب بودند. به ماه می‌گفتند سلامشان را به خورشید برساند. اما در بیرون از آن اتاق ساعت و رزها به سرعت می‌گذشتند.

مخصوصا برای ساکنین مقر فرماندهی نظامی! گونتر به کمک والریوس به دنبال سنگ نشان شب را تا صبح بیدار و در تکاپو بود و روزها را نیز چشم بر هم نمی‌گذاشت.

خنجر رسوایی روی شاهرگش بود و هر لحظه بیش از پیش فشار می‌آورد. در نهایت مقصد آبراهوس دروازه بود اما زمانش مشخص نبود.

مارکوس نیز به همراه توماس مشغول کارهای مراسم بود و نمی‌فهمید کی ماه وداع می‌کند و خورشید سلام. روزهای زیبایی را می‌گذراند.

ناگهان پرتاب شده بود به میان خواب و خیال‌های دوران نوجوانی‌اش، همان روزهایی که با گونتر می‌نشستند و ساعت‌ها برای آینده‌ی خود نقشه می‌کشیدند.

پارت هشتاد

 

کاش پدرش بود و این روز را می‌دید.

رزا و دوروتی احساس می‌کردند رویداد مهمی نزدیک است. این را از تحرکات خوناشام‌ها فهمیده بودند.

هر شب جنبش بیشتری نسبت به قبل داشتند. تمام شب را مشغول بودند و خورشید که طلوع می‌کرد آرام می‌گرفتند. رزا و دوروتی هم تمام شب را به سر و صدای آنها گوش می‌دادند و صبح که می‌شد پلک‌هایشان بر هم می‌افتاد.

رزا در میان خواب گرمای موجود زنده‌ای را در اطراف خود احساس می‌کرد. گمان می‌کرد کسی آن دور و ور است و در خواب هوشیار شده بود. عطر عجیبی به مشامش می‌رسید. عطری که غریبه نبود!

در میان خواب و بیداری دست و پا می‌زد و به مغز خود فشار می‌آورد تا به یاد بیاورد صاحب این عطر کیست؟ فقط می‌دانست عطر منزجر کننده‌ای است.

آنقدر که گویی کسی ناخن بر دیوار مغزش می‌کشید. ناخودآگاه خشم و انزجار بر او تسلط یافته بود.

احساس می‌کرد هر لحظه نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود و این حس کلافه‌اش کرده بود. در نهایت با خشم و حالی کلافه چشم باز می‌کند و چشمانی سرد و یخ زده را مقابل خود می‌بیند!

نفس در سینه‌اش حبس می‌شود و دست دوروتی را می‌فشارد. چشمان آبی رنگش را با حرص و طمع به چشمان سبز رزا دوخته بود.

نفس‌های کثیفش راه نفس را بر رزا بسته بود و هر لحظه فاصله‌اش را کمتر می‌کرد....

شورای قبایل در تالار تشریفات جمع شده بودند تا مراسم آماده شدن شاهزاده برای تاج گذاری را برگزار کنند.

مارکوس در صدر مجلس ایستاده بود و توماس به همراه چند خدمتکار از درب اصلی تالار وارد می‌شدند. هر کدام از خدمتکارها طبقی در دست داشت. یک طبق زره، یک طبق شنل و یک طبق نشان و... 

توماس به عنوان ارشد و کسی که دست راست مارکوس به حساب می‌رود مسئول انجام این آیین بود. به نوبت هر یک از خدمتکارها جلو می‌آمدند، مقابل مارکوس زانو می‌زند و طبق را بالای سر خود نگه می‌داشتند.

اول از همه آیین تعویض زره بود. مارکوس باید زره جنگ خود را در می‌آورد و زره جنگ سلطنتی را تن می‌زد‌. 

زرهی که از باسیلیوس به او به ارث رسیده بود. پس نفر بعدی با طبق شنل جلو می‌رود. توماس شنل مخمل و خونین رنگ را بلند می‌کند و بر دوش مارکوس می‌نشاند.

مارکوس با خود می‌اندیشید همانطور که مسئولیت این لباس بسیار سنگین است خود لباس نیز سنگین‌ است.

توماس از سنگینی لباس گفته بود اما احساس می‌کرد بر تن او بیشتر سنگینی می‌کند. در دل از باسیلیوس کمک می‌خواست تا زیر این بار کمرش خم نشود.

پارت هشتاد و یکم

 

نشان باستانی که روزی بر گردن باسیلیوس بوده را نیز بر گردنش می‌افکند‌. نشان را در دست می‌گیرد و به نقش آن می‌نگرد. نشانی بود شبیه به آن که به گونتر هدیه کرده بود. سنگی از خون و نقشی از خفاش.

اما نشان مارکوس بزرگ‌تر و قدرتمندتر بود. سرخ کرده و نشان را به پیشانی‌اش می‌چسباند و چشمانش را می‌بندد و زیر لب نام باسیلیوس را زمزمه می‌کند. انرژی‌اش را احساس می‌کرد.

می‌گفتند باسیلیوس هر کجا نیاز به کمک و نیرو داشت این کار را می‌کرد. بازوبند آهنین را نیز بر بازوی مارکوس می‌بندد. سراسر این بازوبند طلسم‌هایی بود که توسط باسیلیوس نوشته شده بود.

طلسم‌هایی از جنس همان که در جلد کتاب سرخ پنهان است. طلسمی که نوادگانش را حفظ کرده و در مسیر خود استوار گرداند. 

سپس نوبت شمشیر بود. هر فرمانروایی باید از کودکی مشق شمشیر می‌کرد و از نوجوانی همراه پدرش در جنگ‌ها به میدان می‌رفت. در روز تاج گذاری نیز شمشیری که از کودکی همراهش بوده به او داده می‌شد.

با این تفاوت که بر روی شمشیر نماد فرمانروایی‌اش اضافه می‌شد. او باید یک روز قبل شمشیر را به مقبره می‌برد. پارچه‌آب بر قبضه‌ی آن می‌بست و بر روی سنگ مقبره می‌نهاد و بازمی‌گشت.

سربازان تمام اطراف مقبره را اردو زده و منطقه را قرق می‌کردند. صبح روز تاج گذاری مسئول آیین تعویض زره به مقبره می‌رفت و شمشیر را برمی‌داشت‌. تنها زمانی که شاهزاده شمشیر را به دست می‌گرفت نماد روی آن نمایان می‌گشت.

اگر کسی پارچه را باز می‌کرد هیچ دیده نمی‌شد و اگر او ولیعهد بر حق نبود هیچ تغییری در سلاح به وجود نمی‌آمد. با آن که می‌دانست پذیرفته شده است باز از چندی پیش در دلش آشوب بود. نمی‌دانست بخاطر شمشیر است یا چیز دیگری؟!

تمام حضار به او چشم دوخته بودند. توماس نیز دل آشوب بود. لحظه‌ی سرنوشت سازی برای تمامی آنها بود. توماس شمشیر را از روی طبق برداشته و مقابل مارکوس زانو می‌زند.

شمشیر را بالای سر خود می‌گیرد. مارکوس چشم می‌گرداند و تمام افراد حاضر در سالن را از نظر می‌گذراند. همه چشم به دوخته بودند و نفس در سینه‌شان حبس شده بود.

مارکوس قدمی جلو می‌رود و شمشیر را از روی دستان توماس برمی‌دارد و مقابل خود می‌گیرد. آرام گره پارچه‌ را باز می‌کند و آن را کنار می‌کشد.

به قبضه براق شمشیر می‌نگرد و تصویر خود را در آن می‌بیند. کم کم نوری از دل آهن می‌تراود و بزرگ و نورانی می‌شود. تا آن که چشم‌ها را می‌زند و همه نگاه می‌گیرند.

وقتی نور خاموش می‌شود چشم باز می‌کنند و هر کس از هرجایی که هست گردن می‌کشد تا قبضه شمشیر را ببیند. بر روی قبضه ی‌ شمشیر طرحی طلایی از یک مشعل نمایان گشته بود! مشعلی که پایین آن شکسته...

شکستگی پایین مشعل را نمی‌فهمید. بلافاصله سراغ پارچه رفت. بر روی شمشیر نماد انحصاری او و بر روی پارچه لقبی از طرف باسیلیوس به او اهدا می‌شد.

پارت هشتاد و دوم

 

بر روی پارچه به زبان باستانی و با خون تازه یک نام می‌درخشید، فانِروس! 

مارکوس فانِروس.

توماس نامش را بلند می‌خواند و صدای حضار به تمجید و تملق بلند می‌شود. مارکوس تنها به نام پیش رویش می‌نگریست. نامی که پیش تر از زبان پیک باسیلیوس شنیده بود اما هنوز معنی آن را نمی‌دانست.

هر یک از حضار چیزی می‌گفت و همهمه‌ای برپا شده بود. در این پیرمردی جلو آمد و با صدای بلند گفت:

- من این نام رو می‌شناسم!

یه یکباره همهمه خوابید و همه گوش شدند و نگاه‌ها سمت او کشیده شد‌ او تنها به مارکوس نگاه می‌کرد و منتظر اجازه‌ی او بود. مارکوس سر تکان می‌دهد و اجازه می‌دهد سخنش را ادامه دهد. مرد با اطمینان خاطر و لحنی پر صلابت ادامه می‌دهد:

- من تمام عمر خودم رو صرف کتب باستانی کردم. پیشگوی بزرگ که ظهور باسیلیوس و ایجاد انقلابش را از پیش گفته بود برای او یک نواده‌ی بزرگ هم معرفی کرده.

پیرمرد سکوت کرده و نگاهش را بین حاضرین در تالار می‌چرخاند. پس از مکث کوتاهی دوباره رو به جمع صدا بلند می‌کند:

- فانِروس، با نماد مشعل طلایی شکسته کسی است که نامش بارها و بارها در کتاب ذکر شده. من همیشه در شجره‌ی باسیلیوس هلیوس به دنبال این نام می‌گشتم و امروز، پیداش کردم.

سپس آرام‌تر از قبل ادامه می‌دهد:

- فانِروس یعنی دگرگون کننده و آشکار کننده‌ی حقایق؛ فانِروس اومده تا هر چیزی رو سر جای خودش برگردونه.

دوباره از هر گوشه صدایی بلند شد. از جمع باستان شناس‌ها و مورخان یکی می‌گفت:

- این پیرمرد درست میگه.

دیگری می‌گفت:

- من هم قبلا این نام رو تو چند لوح دیدم.

و مارکوس حالا که معنی نامش را فهمیده بود احساس دیگری نسبت به آن داشت. تا قبل از آن برایش تنها یک نام بود. حالا برایش ملموس‌تر شده بود. احساسات عجیبی داشت. او روشن کننده‌ی حقایق بود؟ چه حقیقتی؟

پس از آن هر کس جلو آمد و تعظیم کرد و پس از عرض احترام تالار را ترک کرد تا برای مراسم قربانی و تاج گذاری آماده شود. باید لباس‌های تشریفاتی می‌پوشیدند تا پس از تاج گذاری جلو او زانو زده و اعلام وفاداری کنند و مارکوس باید تصمیم می‌گرفت چه کسی را بپذیرد و چه کسی را به مرگ محکوم کند...

در بین جمع نگاهش به سمت گونتر کشیده می‌شود. والریوس کنارش بود و زیر گوشش چیزی می‌گفت. از ابتدای مراسم متوجه دل نگرانی و آشفته حالی او شده بود.

پارت هشتاد و سوم

 

والریوس بارها آمده بود و برایش گزارش آورده بود. به نظرش او زیادی نگران بود. البته خودش هم دل نگران بود اما متوجه علت این حال نمی‌شد. گمان می‌کرد گونتر از بابت حرف‌های او نگران است.

 

نگران اتفاقاتی که پیک گفت خواهد افتاد. اما گونتر درد دیگری داشت. نیروی اطراف دروازه بیشتر شده بود اما خبری از آبراهوس نبود. تنها چند ساعت با رسوایی فاصله داشت...

 

پس از آن که سران قبایل یک به یک ادای احترام کرده و رفتند، مارکوس نیز تالار را ترک کرد. وقتی از تالار می‌رفت به گونتر نیز اشاره کرد همراهی‌اش کند. هر دو وارد اتاق مارکوس شدند. طولی نکشید که توماس هم به جمع آنها اضافه شد. مارکوس به سمت پنجره‌ی بلند اتاق رفت و گفت:

- رزا رو به گونتر و دوروتی رو به توماس می‌سپارم. 

 

نگاهش به سمت رگال لباس گوشه‌ی اتاق کشیده شد. پیراهنی بلند و سفید، با شنلی سفید رنگ، به لباس اشاره می‌کند و ادامه می‌دهد:

- این هم لباس قربانی.

گونتر قدمی جلو می‌گذارد و می‌گوید:

- می‌خواستی باهاش حرف بزنی.

مارکوس خیره و مات لباس لب می‌زند:

- نیازی نیست، اون قربانی منه!

 

گونتر ناچار اطاعت کرده و اتاق را ترک می‌کند. توماس اما خوشحال بود. مارکوس به اصل خوی فرمانروایی خود بازگشته بود.

 

گونتر به همراه چند تن از سربازان سراغ اتاق انتهای راهرو می‌رود. می‌خواهد درب را با لگد کنار بزند اما نمی‌تواند. کمی پشت در مکث می‌کند و در نهایت آرام درب را می‌گشاید. قدم به داخل اتاق می‌گذارد و صدا می‌زند:

- بلند...

میان حرفش زبانش بند می‌آید و پاهایش میخ زمین می‌شود. نگاهش مات خیره‌ی پنجره‌ی بلند اتاق می‌شود که حالا شکسته بود! ناگهان به خود می‌آید و با قدم‌هایی تند وارد اتاق می‌شود و سراغ پشت تخت می‌رود.

 

جایی که آنها همیشه برای نشستن انتخاب می کردند. خشم به تک تک سلول‌های بدنش تزریق می‌شود و فریاد می‌زند:

- همه جا رو بگردین.

سربازها به تکاپو افتاده و شروع به وارسی اتاق می‌کنند. حتی تخت را هم از جا باند می‌کنند. تنها یک تکه زنجیر طلایی و یک تکه پارچه گوشه‌ی دیوار، نزدیک تخت پیدا می‌کنند.

 

گونتر به تکه پارچه‌ی در دستش نگاه می‌کند. احساس می‌کرد خونش به جوش آمده. پارچه را می‌فشارد و از زیر دندان‌های چفت شده‌اش می‌غرد:

- همه جا رو بگردین، باید پیدا بشن.

هر سرباز حاضر در اتاق یک نفر دیگر از نگهبانان را همراه خود می‌کند و از کاخ خارج می‌شود. گونتر تنها در میانه‌ی اتاق ایستاده بود و پارچه‌ی در دستش را می‌فشارد و دندان بر هم می‌سابید‌.

 

در لحظه‌ی آخر چطور همچین اتفاقی افتاده بود؟ والریوس با عجله وارد اتاق می‌شود و نزدیک گونتر می‌رود و نفس نفس زنان می‌گوید:

- عالیجناب، چیزی که شنیدم حقیقت داره؟

گونتر تنها سر می‌چرخاند و نگاه خشمگینش را به او می‌دوزد. چشمانش سرخ سرخ شده و همچون دیگ مذاب شده بودند. والریوس قدمی عقب می‌رود و سرش را پایین می‌اندازد و بلافاصله اتاق را ترک می‌کند.

احساس می‌کرد اگر یک لحظه‌‌ی دیگر آنجا بماند گونتر گردنش را خواهد شکست. از کاخ خارج می‌شو و خود را به دیوار بیرونی اتاق می‌رساند‌.

دور و اطرافش پر از پوشش گیاهی قدیمی و کهن سال بود اما پنجره ی شکسته کاملا مشخص بود. حتی رد کنده شدن و تکه تکه شدن بخشی از آن گیاهان هم به چشم می‌خورد. معلوم بود کسی وحشیانه مانع سر راهش را کنار زده.

پارت هشتاد و چهارم

 

جلوتر می‌رود و دست بر گیاهان می‌کشد تا آنها را کنار بزند و دقیق‌تر جستجو کند اما به محض لمس گیاه درجایش خشک می‌شود. بوی تن گرگینه‌ها را به وضوح احساس می‌کرد. دقتی دور و اطرافش را دوباره نگاه می‌کند چند رد پنجه نیز بر سنگ‌های آن قسمت می‌بیند.

باورش نمی‌شد. چطور امکان داشت؟ گرگینه‌ها وارد قلمروی آنها شده بودند و هیچکس نفهمیده بود؟! نه تنها پا به محدوده‌ی خوناشام ها گذاشته که تا کنار کاخ هم آمده بودند. شیشه‌های کاخ را شکسته و ... 

آن دو آدمیزاد، آن دو نفر را هم ربوده بودند! بلافاصله به داخل کاخ بازمی‌گردد و گونتر را خبر می‌کند. چند دقیقه‌ی بعد هر دو در اتاق مارکوس ایستاده بودند و مارکوس عصبی در اتاق قدم می‌زد.

مارکوس هیچ نمی‌گفت و تنها چشمانش هر لحظه شعله‌ورتر می‌شد. دستانش مشت شده بود و رگ‌هایش بیرون زده بود. گونتر دیگر این حال او را طاقت نمی‌آورد و با احتیاط زبان باز می‌کند:

- عالیجناب...

مارکوس که همچون انباری از باروت بود با صدای گونتر به انفجار می‌رسد و با فریاد سخنش را قطع می‌کند:

- چطور؟ چطور ممکنه؟

صدایش در تمام سالن می‌پیچد و ستون‌های کاخ را به لرزه در می‌آورد. هر کس دور و اطراف اتاق او بود با شنیدن صدای فریاد مارکوس در جایش میخکوب می‌شود. گونتر از صدای بلند او چشمانش را می‌بندد و در دل خود را سرزنش می‌کند. مارکوس به قدم زدن ادامه می‌دهد و پر حرص ادامه می‌دهد:

- چطوری چهارتا گرگینه تونستن وارد قلمرو من بشن؟ 

مقابل گونتر از حرکت می‌ایستد. با هر جمله صدایش بیشتر اوج می‌گرفت:

- وارد قلمروی خوناشام‌ها شدن، وارد حریم کاخ شدن و دست گذاشتن روی چیزی که برای من بود.

دوباره شروع به حرکت می‌کند و تند تند قدم برمی‌دارد. احساس می‌‌کرد می‌تواند تمام گله‌ی فرهَد را به تنهای تکه پاره کند. می‌خواست با دست‌های خودش گردن تک تک‌شان را از جا بکند. تا جنگل را به خاک و خون نمی‌کشید آرام نمی‌گرفت.

رزا و دوروتی هیچ نمی‌دیدند. تنها توسط دو نفر به این سو و آن سو کشیده می‌شدند. صدای همهمه زیادی از اطراف به گوش می‌رسید. گویی جمعیت زیادی دورشان را گرفته بود. حس ترس و خشم و انزجار در رزا در هم آمیخته بود.

به ناگاه پایش به چیزی شبیه یک پله گیر کرد و همزمان احساس کرد کسی او را هل داد و بر زمین افتاد. از صدای جیغ دوروتی فهمید که او هم بر زمین افتاده.

پارت هشتاد و پنجم

 

پارچه دور چشمانش کشیده شد و نور به چشمانش بازگشت. وقتی چشم گشود دور تادورش پر از آدم بود. آدم‌هایی تنها یک شلوار چرم مشکی بر تن داشتند و همه دست به سینه و از بالای سر نگاهشان می‌کردند.

نمی‌فهمید به کجا رسیده. در کاخ دو گرگ به آنها حمله کرد و حالا خود را میان جمعیتی از انسان‌ها یافته بود. نمی‌دانست به ساحل امن آرامش رسیده یا خطری جدید در انتظار اوست. نگاهش را دور تا دور می‌چرخاند و جمعیت را از نظر می گذراند.

ناگهان نگاهش به فردی می‌رسد که درست مقابلش بر روی یک صندلی نشسته بود و چند نفر مانند بادیگارد دورش را گرفته بودند. چهره‌ی آشنایی داشت. آن شب قدرت نمایی مارکوس در ذهنش تداعی می‌شود.

او همانی بود که مارکوس تهدیدش می‌کرد. همان فرهَد نامی که گویا رئیس گرگینه‌ها بود! گویی چراغی در تاریکی مغزش روشن می‌شود. آنها آدمیزاد نبودند، گرگینه بودند!

احساس می‌کرد جنگل دور سرش می‌چرخد. از دام خوناشام‌ها درآمده و در دام گرگینه‌ها افتاده بودند؟ فرهَد به مردی که دست راستش ایستاده بود اشاره می‌کند و می‌گوید:

- همین‌ها بودن؟

مرد سر بلند کرده و به آنها نگاه می‌کند. رزا با دیدن سر و صورتش برای لحظه‌ای نفس در سینه‌اش حبس می‌شود. صورتش تماما زخمی بود. تمام بدنش هم پر از رد زخم بود.

ناخودآگاه به چشمانش خیره می‌شود. چشمان آشنایی داشت. ناگهان تصویر دیگری را مقابل خود می‌بیند. چشمانی آبی، در دل تاریکی شب، صدای خس خس نفس‌هایش و آبی که از دهانش می‌چکید؛ دستش را بلند می‌کند تا پنجه بر صورت او بکشد...

خودش بود! همان گرگی که آن شب به آنها حمله کرد و نقشه‌ی فرارش را بر هم زد. دنیای کوچکی بود. نه تنها کوچک که دیگر مضحک شده بود. روزی در بند مارکوس و روزی در چنگال فرهَد! فردا چه اتفاقی می‌افتاد؟ لابد این بار به دست تیره اژدهایان اسیر می‌شدند.

آن مرد خیره در چشمان رزا سر تکان می‌دهد و با صدایی گرفته می‌گوید:

- بله خودشونن عالیجناب.

فرهَد با رضایت سر تکان می‌دهد و رو به مرد قوی هیکل کنارش می‌گوید:

- ببرشون.

پارت هشتاد و ششم

 

مردی که خنجر بر کمر خود بسته و بازوبندی آهنین بر دست داشت به افرادی که آنها را آورده بودند اشاره می‌کند و خود به راه می‌افتد. آن دو نفر دوباره رزا و دوروتی را بلند می‌کنند و به جلو هل می‌دهند. آنها را به سمت پشت درخت‌ها هدایت می‌کند.

به سمت مکانی غار مانند می‌روند. یکی از آن دو یک مشعل بر می‌دارد و پا به داخل غار می‌گذارند. به انتهای غار می‌روند، درآنجا آن مردی که خنجر بر کمرش بسته بود انتظارشان را می‌کشید.

به نظر می‌رسید او جایگاهی همچون سردار مارکوس داشت. به یاد دارد یک بار مارکوس او را گونتر خطاب کرده بود. البته که گونتر بهتر به نظر می‌رسید.

حداقل سر و شکلی شبیه به یک فرمانده داشت. در قسمت انتهای غار با چوب قسمتی را مانند زندان محصور ساخته بودند. آنها را به آنجا برده دست هایشان را به زنجیر های آویزان از دیوار بسته و رهایشان می‌کنند.

وقتی درب چوبی را با قفلی آهنین می‌بندند و قصد رفتن می‌کنند رزا صدا بلند می‌کند:

- صبر کنید، ما تا کی باید اینجا بمونیم؟ میخواین با ما چیکار کنید؟

اما آن‌ها بی‌توجه به رزا غار را ترک می‌کنند. تنها قبل از رفت با مشعل خود مشعلی که به دیوار آن قسمت متصل بود را روشن می‌کنند.

رزا مات به مسیر رفتن آنها نگاه می‌کند تا زمانی که از تیراس دیدش خارج می‌شوند. نگاهش کم کم سنت مشعل دیوار کشیده می‌شود.

شعله می‌سوخت و کم و زیاد می‌شد و سایه نورش بر دیوار غار حرکت می‌کرد. صدای گریه‌ی آرامی او را از آن حال بیرون می‌کشد. به دنبال صدا رو برمی‌گرداند. دوروتی به مسیر ورودی غار نگاه می‌کرد و اشک می‌ریخت. 

- دوروتی؟

دوروتی با صدای رزا گریه‌اش بیشتر می‌شود و این بار با صدایی بلند گریه می‌کند. رزا به سمت او متمایل می‌شود تا او را در آغوش بگیرد اما زنجیرهایی که بر دستش بسته بود مانع می‌شود. تازه نگاهش به بالا کشیده می‌شود.

زنجیرهایی قطور و کوتاه بود که به دیوار سفت و سنگی غار میخ شده بود. نگاهش را به دوروتی می‌دهد و سعی می‌کند مهرش را در کلماتش بریزد:

- دوروتی عزیزم؟ برای چی گریه می‌کنی؟ 

پارت هشتاد و هفتم

 

دوروتی به رزا نگاه می‌کند و با لحنی دلخور می‌گوید:

- برای چی؟ هیچی، چیزی نشده!

سپس از او رو می‌گیرد و آرام هق هق می‌کند. رزا به او حق می‌داد. احساس می‌کرد خودش نیز نیاز به گریه کردن و سبک گردن دلش دارد اما حالا وقت آن نبود. اشک‌هایی که تا پشت پلکش آمده بود را به سختی نگه می‌دارد و آرام زمزمه می‌کند:

- دوروتی ما تنها نیستیم. من تو رو دارم. تو هم من رو داری.

کمی جا به جا می‌شود و سعی می‌کند خود را به دوروتی برساند اما زنجیرها مانع می‌شوند. پایش را کنار پای دوروتی می‌کشد. با پا ضربه‌ای آرام به پای دوروتی می‌زند و زمزمه می‌کند:

- من کنارتم.

دوروتی از گوشه‌ی چشم به پای رزا نگاه می‌کند. کم کم سرش را می‌چرخاند و به رزا نگاه می‌کند. اشک‌های او نیز بر صورتش جاری شده بود. در میان اشک‌هایش به دوروتی لبخند می‌زند. دوروتی نیز سعی می‌کند لبخندی بر صورتش بنشاند. گرمای نگاه رزا را همیشه داشت.

احساس می‌کرد با همه‌ی آدم‌ها فرق دارد. جنس نگاهش جور دیگری بود. گاهی احساس می‌کرد درون چشمانش شعله‌ای زبانه می‌کشد گرم‌تر از مشعل دیواری غار...

مارکوس بلافاصله به گونتر دستور داده بود با تمام سربازانش آماده‌ی حمله به گرگینه‌ها شوند. گونتر نیز در کوتاه‌ترین زمان ممکن سربازانش را به خط کرده بود. حال عجیبی داشت.

از یک طرف رد پای گرگینه‌ها بر خاک قلمروی‌‌شان خونش را له جوش آورده بود. از طرف دیگر دزدیده شدن شدت رزا و عقب افتادن تاج گذاری مارکوس بر خشمش می‌افزود. و از طرف دیگر مسئله‌ی نشانش بود!

او از یک رسوایی بزرگ جان سالم به در برده بود. چیزی تا سقوطش نمانده بود. هرگز فکرش را نمی‌کرد این طور همه چیز تغییر کند. به همراهی لشکرش خود را کنار مرزهای قبیله‌ی گرگ‌ها می‌‌رساند. در نزدیکی مرز تعدادی از گرگینه‌ها سد راه می‌شوند. یکی از آنها جلو می‌آید و رو به گونتر صدا بلند می‌کند:

- پاتون رو از این جلوتر بگذارید یعنی به ما اعلام جنگ کردید.

گونتر از اسب سیاهش پیاده می‌شود و مقابل او می‌ایستد و می‌گوید:

- این شمایید که به ما اعلام جنگ کردید.

سپس نامه‌ی مارکوس را از درون زره خود درمی‌آورد و سمت او می‌گیرد:

- به آلفاتون بگو یا چیزی که برداشته رو پس میده، یا ما پا میزاریم رو تمام بندهای اون پیمان صلحی که بین ما بود.

پارت هشتاد و هشتم

 

فرهد در تالار تشریفات نشسته بود و منتظر اولین واکنش مارکوس بود. ناگهان درب سالم باز می‌شود. یک امگا جلو می‌آید و مقابلش سر خم کرده طوماری که بر دندان گرفته را مقابل پایش می‌گذارد و عقب می‌رود.

نفس‌های تندش نشان می‌دهد از راه دوری با عجله خود را رسانده. وقتی طومار را می‌گشاید اول از همه مهر سرخ پایین نامه توجهش را جلب‌ می‌کند. مهری با طرح یک خفاش و امضایی با خون! پس مارکوس برای او نامه فرستاده بود. از ابتدای نامه شروع به خواندن می‌کند.

مارکوس مبادی آداب نامه را بی‌هیچ تشریفاتی نوشته و مستقیم سراغ اصل مطلب رفته بود!

اخم‌هایش در هم می‌رود. همانطور که انتظار داشت مارکوس برایش خط و نشان کشیده او را تهدید کرده بود. می‌دانست این کار را خواهد کرد اما نگاه از بالا به پایین مارکوس خشم او را برافروخته بود. در همین بین کُنراد، بتای همیشه همراهش وارد می‌شود.

فرهد بی‌هیچ حرفی با اخم نگاهش می‌کند تا حرفش را بزند.

- عالیجناب، لوکا به اینجا اومده و می‌خواد شما رو ملاقات کنه.

فرهد ابرو بالا می‌اندازد و متعجب به او نگاه می‌کند. سری تکان می‌دهد و می‌گوید:

- بگو بیاد ببینم با چه دلی اومده اینجا!

کُنراد اندکی همراه مرد بلند قامت و شمل پوشی وارد می‌شود. به سمت پنجره‌ها رفته و پرده‌ها را می‌کشد. وقتی سالن تاریک شده و عاری از نور خورشید می‌شود، مرد کلاه شنلش را عقب می‌زند. فرهد پوزخندی بر لب می‌نشاند و می‌گوید:

- تو زمانی که مارکوس با لشکرش پشت در وایساده چطور اومدی اینجا؟

لوکا بی‌توجه به سوال فرهد می‌پرسد:

- خبر کاری که کردین بین تمام قبایل پیچیده. من باید بگم چطور تونستی؟ 

فرهد به پشتی صندلی‌اش تکیه می‌دهد و طومار در دستش را جمع می‌کند و همزمان می‌گوید:

- قرار بود دم به دقیقه نیای اینجا، اگه تو از زندگی سیر شدی من هنوز قصد ادامه دادن دارم. بهت گفته بودم نمی‌خوام مارکوس بفهمه من تو قلمروش جاسوس دارم!

لوکا ابرو در هم می‌کشد با لحنی جدی پاسخ می‌دهد:

- من جاسوس تو نیستم. ما با هم شریکیم. در ضمن تو می‌خواستی بدون درگیری با مارکوس کارش رو تموم کنی‌‌. حالا که درگیر شدین دیگه چه فرقی میکنه؟

فرهد به سمت او خم می‌شود و با مشت بر دسته‌ی صندلی می‌کوبد و فریاد می‌زند:

- فرق میکنه. 

لوکا قدمی عقب می‌رود.

- خیلی‌خوب، باشه.

سپس به سمت درب سالن حرکت می‌کند. فرهد می‌دانست او حتما اطلاعات مهمی دارد. دست خودش نبود که هر بار او را می‌دید خشم بر او تسلط می‌یافت. جدای از خوناشام بودنش، از خائنین هم متنفر بود.

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
  • اضافه کردن...