رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

پارت هفتاد و پنجم

 

صبر می‌کند تا گرد و غبار بلند شده بخوابد و سپس به سراغ آن قفسه می‌رود و کتاب را بیرون می‌کشد.

بر جلد چرمش دست می‌کشد و نامش را می‌خواند. همان کتابی بود که قبلا در کتابخانه‌ی مادرش دیده بود! 

کتاب را می‌گشاید و نگاهی به داخلش می‌اندازد.

- چیکار میکنی؟

نیم نگاهی به دوروتی که هنوز سرفه می‌کرد می‌کند، کتاب را بالا می‌گیرد و جلدش را نشانش می‌دهد:

- ببین، آشنا نیست؟

- نه چرا باید آشنا باشه؟

- دوروتی این کتاب رو اون دفعه تو کتابخونه مامانم پیدا کردم یادت نیست؟

دوروتی دوباره نگاهی به جلد و نام کتاب می‌کند و سر بالا می‌اندازد:

- نه، من چیزی یادم نمیاد.

رزا بی‌توجه به او کتاب را ورق می‌زند.

این کتاب هم به همان زبان نوشته شده بود. زبانی که از مادرش آموخته بود. اما این کتاب اینجا چه می‌کرد؟ این کتاب را قبلا خوانده بود‌.

محتوایش سراسر تمدن و فرهنگ بود. چه کسی در این اتاق بوده که چنین کتابی را می‌خوانده؟ دوروتی که سر از کلمات عجیب و غریب آن در نمی‌آورد سراغ میز می‌رود.

کشوهای میز را باز می‌کند. تنها چند برگه و قلم‌ در یک کشو بود. کشوی دیگر را باز می‌کند. آنجا هم یک دفترچه‌ی قدیمی می‌یابد که یک پر سفید از میانش بیرون زده.

دفترچه را برمی‌دارد و آن را بالا می‌گیرد. نفس عمیقی می‌کشد و خاک روی دفتر را فوت می‌کند.

این کتاب هم به همان زبان نوشته شده بود. زبانی که از مادرش آموخته بود. اما این کتاب اینجا چه می‌کرد؟ این کتاب را قبلا خوانده بود‌. محتوایش سراسر تمدن و فرهنگ بود.

چه کسی در این اتاق بوده که چنین کتابی را می‌خوانده؟ دوروتی که سر از کلمات عجیب و غریب آن در نمی‌آورد سراغ میز می‌رود. کشوهای میز را باز می‌کند.

تنها چند برگه و قلم‌ در یک کشو بود. کشوی دیگر را باز می‌کند. آنجا هم یک دفترچه‌ی قدیمی می‌یابد که یک پر سفید از میانش بیرون زده.

دفترچه را برمی‌دارد و آن را بالا می‌گیرد. نفس عمیقی می‌کشد و خاک روی دفتر را فوت می‌کند.

پارت هفتاد و ششم

 

خاک روی دفتر بلند می‌شود و او را به سرفه می‌اندازد. رزا با صدای سرفه‌های دوروتی کتاب در دستش را می‌بندد و کنار او می‌رود:

- این چیه؟

دوروتی شانه‌ای بالا می‌اندازد و می‌گوید:

- نمی‌دونم، تو این کشوعه بود.

بند دور دفتر را باز می‌کند. دفتر را می‌گشاید، همان صفحه‌ای که پر را در میان دارد باز می‌شود. صفحه تا نیمه نوشته شده بود. معلوم بود در میان نوشتن رها شده.

دوروتی پر را برمی‌دارد و از نزدیک نگاه می‌کند. متن با جوهر قرمز نگارش شده بود و انتهای پر نیز قرمز بود. پس با آن پر سفید نوشته بود. کمی هم قطرات جوهر بر دفتر پاشیده بود.

حتی کلمه‌ی آخر نصفه مانده و انگار دستش خط خورده بود!

دفترچه‌ی مرموزی بود. رزا دفتر را از دست دوروتی می‌گیرد. می‌خواست با خواندن متن از احوالات نویسنده‌ی آن سر در بیاورد اما به محض آن که دفتر را گرفت، قبل از آن که بخواند بوی عجیبی یه مشامش رسید. 

نفس عمیقی کشید اما متوجه نشد منشا بو چیست. مطمئن بود قبلا هم جایی آن را استشمام کرده است.

بسیار آشنا بود اما هر چه فکر می‌کرد چیزی به یاد نمی‌آورد. در نهایت رو به دوروتی می‌کند و می‌پرسد:

- این بوی چیه؟

دوروتی نیز چندباری هوا را بو می‌کشد و می‌گوید:

- کدوم بو؟ من که چیزی احساس نمی‌کنم.

رزا متعجب به دوروتی نگاه می‌کند، مگر می‌شد همچین بوی قوی و لذیذی را احساس نکرد؟

- دقت کن دوروتی، خیلی قویه.

به دنبال منشأ آن عطر اطراف را بو می‌کشد. نگاهش به دفتر در دستش می‌افتد. مشکوک آن را بو می‌کند. آن بو متعلق به همان دفتر بود. در واقع عطر جوهرش بود. دفتر را سمت دوروتی می‌گیرد و می‌گوید:

- بوی اینه.

دوروتی صورتش را جلو می‌برد و بو می‌کشد اما چیزی احساس نمی‌کند. متعجب دست بر پیشانی رزا می‌گذارد و می‌گوید:

- خوبی رزا؟ بو کجا بود؟!

- دوروتی تو چطور عطری به این خوبی رو احساس نمی‌کنی؟

سپس دوباره برگه‌های کاغذ را بو می‌کشد و با لذت چشمانش را می‌بندد. 

- این بو، این...

پارت هفتاد و هفتم

 

ناگهان تصویری از تنی نیمه جان و خونی در ذهنش تداعی می‌شود. وحشت چشمانش را می‌گشاید. هول‌زده دفتر را دورتر می‌گیرد و با فاصله نگاهش می‌کند و می‌گوید:

- این بوی خونِ!

دوروتی با چشمانی گرد شده به رزا می‌نگرد:

- بوی خون؟ خون مگه بو داره؟!

آری داشت. خون هم بو داشت. رزا هم نمی‌دانست. این را از سنین نوجوانی فهمیده بود! وقتی نوجوان بود یک روز این عطر را از لباس دوستش احساس کرد.

بعد متوجه شد که دوستش روز قبل زمین خورده دستش از برخورد به زمین زخم شده بود. خون زخمش بند نیامده بود و روی آن را با پارچه‌ای بسته بود.

آن بو را از پارچه‌ی دست آن دختر احساس کرده بود. آن موقع هم به نظرش عطر خوبی بود اما درست متوجه منشأ آن نشده بود.

گمان می‌کرد دوستش به پارچه عطر خاصی زده. وقتی این مسئله را با مادرش در میان گذاشت فهمید که بوی عطر پارچه نبود است بلکه بوی خون بوده! بوی خون تازه!

پس از آن هم بارها و بارها با آن مواجه شده بود. هر بار که بوی خون را استشمام می‌کرد با خود می‌گفت عجب بوی دلپذیری است!

هر بار هم از حرف خود تعجب می‌کرد. ناخودآگاه احساسش را بر زبان می‌آورد و ناگهان به خودش می‌آمد.

صدای خنده‌ی دوروتی رزا را از فکر بیرون‌ می‌کشد. دوروتی با خنده می‌گوید:

- دو روز پیش خوناشام‌ها بودیم‌ها.

رزا که تازه حال و حوصله‌اش باز گشته بود دفتر را می‌بندد و روی میز می‌گذارد.

دوروتی با خنده ادامه می‌دهد:

- خوبه دندون‌هات هم شبیه خوناشام‌هاست میتونی بهشون ملحق بشی.

دندان‌های نیش رزا را می‌گفت، از نوجوانی کمی برجسته شده بود اما آنقدر تیز نبود. شاید روزی شک می‌کرد اما خالا که چند خوناشام را از نزدیک دیده بود اطمینان داشت.

دندان های نیش خوناشام ها بزرگ‌تر و تیزتر بود. او تنها به خاطر بزرگ بودن دندان‌های دائمی اش این‌طور شده بود.

دندان‌هایی بزرگ به جای دندان‌های کوچک شیری درآمده بود و خب طبیعتا هم جا نشده بود.با ذهنی مشغول سمت همان مکان خود می‌رود و دوباره گوشه‌ی اتاق می‌نشیند.

در دل آهی می‌کشد و با خود می‌گوید:

- اون مرد خوناشام قول داده بود بعد از رفتن به مقبره آزادمون می‌کنه.

دوروتی که زمزمه‌ی زیر لبی رزا را شنیده بود سریع پر را میان دفتر می‌گذارد. دفتر را به کشو بازمی‌گرداند و سراغ رزا می‌رود. کنارش می‌نشیند و می‌گوید:

- اون گفت آزادمون می‌کنه؟

ویرایش شده توسط shirin_s

پارت هفتاد و هشتم

 

رزا به چشمان بی‌قرار دوروتی نگاهی می‌کند و سر تکان می‌دهد:

- آره، گفت باهاش برم مقبره؛ اگر اونی که دنبالشه نباشم می‌ذاره بریم.

- کدومشون گفت؟

- همون که انگار رئیسه، اون شب هم گرگه رو اون زد. یادته؟

دوروتی به تایید حرفش تند تند سر تکان می‌دهد و می‌دهد و می‌گوید:

- آره آره، یادمه. کِی گفت؟

- همون موقع که اون یکی خوناشامه اومد گفت باید باهاشون برم. یادت نیست؟ تو هم بودی!

دوروتی سرش را به چپ و راست تکان می‌دهد:

- نه، من چیزی یادم نمیاد.

رزا ابرو بالا می‌اندازد و متعجب نگاهش می‌کند. به یاد می‌آورد دوروتی آن شب حال و حالای عجیب پیدا کرده بود و مانند مسخ شده‌ها به خوناشام‌ها نگاه می‌کرد. 

- چطور به حرف یه خوناشام درنده که هر لحظه می‌تونه ما رو یه لقمه کنه اعتماد کردی؟

- خب، راستش نمی‌دونم. فقط احساس کردم راست میگه!

دوروتی پوزخندی تحویلش می‌دهد و می‌گوید:

- اگه من این رو گفته بودم حتما سرزنشم می‌کردی.

دوروتی راست می‌گفت. رزا حرفش را قبول داشت اما هنوز هم در دل احساس می‌کرد مارکوس به او حقیقت را گفته است. 

- خب شاید همونی بودم که دنبالش می‌گرده!

دوروتی چند لحظه ای گیج بع رزا نگاه می‌کند و سپس می‌پرسد:

- خب، در این صورت چی میشه؟

 

پارت هفتاد و نهم

 

رزا زانوهایش را در آغوش می‌کشد و شانه بالا می‌اندازد و همراه با نفس عمیقی پاسخ می‌دهد:

- نمی‌دونم.

دوروتی شروع به غر زدن می‌کند که:

- یعنی چی؟ خب الان ما باید انتظار چی رو داشته باشیم؟ ...

اما رزا دیگر به غرغرهای او توجهی نمی‌کند. تنها به این فکر می‌کند که آن مرد خوناشام با شخصیت خواهد آمد.

خودش گفته بود، گفت بعد از بازگشت از مقبره اگر همان گمشده‌اش باشد برایش توضیح می‌دهد.

حال خواهد آمد و توضیح خواهد داد که او همان گمشده‌اش هست یا نه؟ آزاد خواهند شد؟ اگر همان باشد چه سرنوشتی در انتظارش است؟ 

بلاتکلیفی سخت بود اما ساعت انتظارشان کند پیش می‌رفت. شب صبح می‌شد و صبح به تاریکی می‌رسید.

دیگر ساعت خوابشان کاملا تغییر کرده بود. آنها نیز مانند خوناشام‌ها شب‌ها را بیدار بودند و روزها را در خواب می‌گذراندند.

به تاریکی عادت کرده بودند اما دلتنگ آفتاب بودند. به ماه می‌گفتند سلامشان را به خورشید برساند. اما در بیرون از آن اتاق ساعت و رزها به سرعت می‌گذشتند.

مخصوصا برای ساکنین مقر فرماندهی نظامی! گونتر به کمک والریوس به دنبال سنگ نشان شب را تا صبح بیدار و در تکاپو بود و روزها را نیز چشم بر هم نمی‌گذاشت.

خنجر رسوایی روی شاهرگش بود و هر لحظه بیش از پیش فشار می‌آورد. در نهایت مقصد آبراهوس دروازه بود اما زمانش مشخص نبود.

مارکوس نیز به همراه توماس مشغول کارهای مراسم بود و نمی‌فهمید کی ماه وداع می‌کند و خورشید سلام. روزهای زیبایی را می‌گذراند.

ناگهان پرتاب شده بود به میان خواب و خیال‌های دوران نوجوانی‌اش، همان روزهایی که با گونتر می‌نشستند و ساعت‌ها برای آینده‌ی خود نقشه می‌کشیدند.

پارت هشتاد

 

کاش پدرش بود و این روز را می‌دید.

رزا و دوروتی احساس می‌کردند رویداد مهمی نزدیک است. این را از تحرکات خوناشام‌ها فهمیده بودند.

هر شب جنبش بیشتری نسبت به قبل داشتند. تمام شب را مشغول بودند و خورشید که طلوع می‌کرد آرام می‌گرفتند. رزا و دوروتی هم تمام شب را به سر و صدای آنها گوش می‌دادند و صبح که می‌شد پلک‌هایشان بر هم می‌افتاد.

رزا در میان خواب گرمای موجود زنده‌ای را در اطراف خود احساس می‌کرد. گمان می‌کرد کسی آن دور و ور است و در خواب هوشیار شده بود. عطر عجیبی به مشامش می‌رسید. عطری که غریبه نبود!

در میان خواب و بیداری دست و پا می‌زد و به مغز خود فشار می‌آورد تا به یاد بیاورد صاحب این عطر کیست؟ فقط می‌دانست عطر منزجر کننده‌ای است.

آنقدر که گویی کسی ناخن بر دیوار مغزش می‌کشید. ناخودآگاه خشم و انزجار بر او تسلط یافته بود.

احساس می‌کرد هر لحظه نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود و این حس کلافه‌اش کرده بود. در نهایت با خشم و حالی کلافه چشم باز می‌کند و چشمانی سرد و یخ زده را مقابل خود می‌بیند!

نفس در سینه‌اش حبس می‌شود و دست دوروتی را می‌فشارد. چشمان آبی رنگش را با حرص و طمع به چشمان سبز رزا دوخته بود.

نفس‌های کثیفش راه نفس را بر رزا بسته بود و هر لحظه فاصله‌اش را کمتر می‌کرد....

شورای قبایل در تالار تشریفات جمع شده بودند تا مراسم آماده شدن شاهزاده برای تاج گذاری را برگزار کنند.

مارکوس در صدر مجلس ایستاده بود و توماس به همراه چند خدمتکار از درب اصلی تالار وارد می‌شدند. هر کدام از خدمتکارها طبقی در دست داشت. یک طبق زره، یک طبق شنل و یک طبق نشان و... 

توماس به عنوان ارشد و کسی که دست راست مارکوس به حساب می‌رود مسئول انجام این آیین بود. به نوبت هر یک از خدمتکارها جلو می‌آمدند، مقابل مارکوس زانو می‌زند و طبق را بالای سر خود نگه می‌داشتند.

اول از همه آیین تعویض زره بود. مارکوس باید زره جنگ خود را در می‌آورد و زره جنگ سلطنتی را تن می‌زد‌. 

زرهی که از باسیلیوس به او به ارث رسیده بود. پس نفر بعدی با طبق شنل جلو می‌رود. توماس شنل مخمل و خونین رنگ را بلند می‌کند و بر دوش مارکوس می‌نشاند.

مارکوس با خود می‌اندیشید همانطور که مسئولیت این لباس بسیار سنگین است خود لباس نیز سنگین‌ است.

توماس از سنگینی لباس گفته بود اما احساس می‌کرد بر تن او بیشتر سنگینی می‌کند. در دل از باسیلیوس کمک می‌خواست تا زیر این بار کمرش خم نشود.

پارت هشتاد و یکم

 

نشان باستانی که روزی بر گردن باسیلیوس بوده را نیز بر گردنش می‌افکند‌. نشان را در دست می‌گیرد و به نقش آن می‌نگرد. نشانی بود شبیه به آن که به گونتر هدیه کرده بود. سنگی از خون و نقشی از خفاش.

اما نشان مارکوس بزرگ‌تر و قدرتمندتر بود. سرخ کرده و نشان را به پیشانی‌اش می‌چسباند و چشمانش را می‌بندد و زیر لب نام باسیلیوس را زمزمه می‌کند. انرژی‌اش را احساس می‌کرد.

می‌گفتند باسیلیوس هر کجا نیاز به کمک و نیرو داشت این کار را می‌کرد. بازوبند آهنین را نیز بر بازوی مارکوس می‌بندد. سراسر این بازوبند طلسم‌هایی بود که توسط باسیلیوس نوشته شده بود.

طلسم‌هایی از جنس همان که در جلد کتاب سرخ پنهان است. طلسمی که نوادگانش را حفظ کرده و در مسیر خود استوار گرداند. 

سپس نوبت شمشیر بود. هر فرمانروایی باید از کودکی مشق شمشیر می‌کرد و از نوجوانی همراه پدرش در جنگ‌ها به میدان می‌رفت. در روز تاج گذاری نیز شمشیری که از کودکی همراهش بوده به او داده می‌شد.

با این تفاوت که بر روی شمشیر نماد فرمانروایی‌اش اضافه می‌شد. او باید یک روز قبل شمشیر را به مقبره می‌برد. پارچه‌آب بر قبضه‌ی آن می‌بست و بر روی سنگ مقبره می‌نهاد و بازمی‌گشت.

سربازان تمام اطراف مقبره را اردو زده و منطقه را قرق می‌کردند. صبح روز تاج گذاری مسئول آیین تعویض زره به مقبره می‌رفت و شمشیر را برمی‌داشت‌. تنها زمانی که شاهزاده شمشیر را به دست می‌گرفت نماد روی آن نمایان می‌گشت.

اگر کسی پارچه را باز می‌کرد هیچ دیده نمی‌شد و اگر او ولیعهد بر حق نبود هیچ تغییری در سلاح به وجود نمی‌آمد. با آن که می‌دانست پذیرفته شده است باز از چندی پیش در دلش آشوب بود. نمی‌دانست بخاطر شمشیر است یا چیز دیگری؟!

تمام حضار به او چشم دوخته بودند. توماس نیز دل آشوب بود. لحظه‌ی سرنوشت سازی برای تمامی آنها بود. توماس شمشیر را از روی طبق برداشته و مقابل مارکوس زانو می‌زند.

شمشیر را بالای سر خود می‌گیرد. مارکوس چشم می‌گرداند و تمام افراد حاضر در سالن را از نظر می‌گذراند. همه چشم به دوخته بودند و نفس در سینه‌شان حبس شده بود.

مارکوس قدمی جلو می‌رود و شمشیر را از روی دستان توماس برمی‌دارد و مقابل خود می‌گیرد. آرام گره پارچه‌ را باز می‌کند و آن را کنار می‌کشد.

به قبضه براق شمشیر می‌نگرد و تصویر خود را در آن می‌بیند. کم کم نوری از دل آهن می‌تراود و بزرگ و نورانی می‌شود. تا آن که چشم‌ها را می‌زند و همه نگاه می‌گیرند.

وقتی نور خاموش می‌شود چشم باز می‌کنند و هر کس از هرجایی که هست گردن می‌کشد تا قبضه شمشیر را ببیند. بر روی قبضه ی‌ شمشیر طرحی طلایی از یک مشعل نمایان گشته بود! مشعلی که پایین آن شکسته...

شکستگی پایین مشعل را نمی‌فهمید. بلافاصله سراغ پارچه رفت. بر روی شمشیر نماد انحصاری او و بر روی پارچه لقبی از طرف باسیلیوس به او اهدا می‌شد.

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
  • اضافه کردن...