shirin_s ارسال شده در 2 بهمن سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 2 بهمن پارت پنجاهام با دو انگشت بر پوستش دست میکشد، گرمای پوستش خبر از خونی گرم و تازه میداد! میتوانست صدای عبور خون در رگ گردنش را مانند صدای جریان آب در چشمه بشنود. کم کم اینبار به سمت گردنش مایل میشود! دندانهای نیشش قد کشیده و از او خون طلب میکنند. رزا چشمانش را میبندد، مارکوس چانهاش را رها میکند و با دست گردنش را نگه میدارد. تنها با یک مو فاصله متوقف میشود. دل به تپشهای نبض گردنش میسپارد، اندکی تمام حواسش را معطوف آن میکند. نبض همیشه اینقدر زیبا مینواخت و او بیتوجه بود یا نبضهای او روح داشت؟ آن یک مو فاصله را نیز پر میکند و پوست لطیفش را میشکافد! چشمانش را میبندد و با طمانینه و بیهیچ عجلهای خونش را میمکد و اجازه میدهد خون پاک رزا در رگهای سیاهش جریان یابد، به قلبش برسد و گرد و غبار از آن بزداید. رزا ناگهان با احساس رها شدن در میان زمین و آسمان و غیب شدن مارکوس سقوط میکند و بر زمین میافتد! وقتی بر زمین میافتد از جا میپرد، این بار خود را در همان اتاق تاریک، کنار دیوار مییابد. نفس نفس میزند و به اطراف نگاه میکند. ناگهان نگاهش به مارکوس میافتد که بالای سرش ایستاده و با اخم نظارهگر اوست! وقتی مارکوس را میبیند سریع دست بر گردنش میگذارد اما زخمی احساس نمیکند! دوباره بر گردنش دست میکشد، هیچ نمیفهمید؛ چطور ممکن بود؟ مارکوس نیز کلافه دست در موهایش میکشد. رزا سر برمیگرداند و با نگاه دوروتی مواجه میشود. دوروتی به تخت چسبیده بود و با چشمانی گرد شده به رزا و مارکوس نگاه میکرد. مارکوس بیش از آن فضای اتاق را تاب نمیآورد و سریعا آنجا را ترک میکند. دوروتی با رفتن مارکوس از تخت فاصله میگیرد و خود را به سمت رزا میکشد و هول کرده میپرسد: - رزا چی شد؟ چیکار داشت باهات؟ نقل قول شنیده ای که میگویند کارد به استخوان رسیده؟ اینجا استخوان کمی خراش هم برداشته. لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3188-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B1%D8%B2-%D9%88%D8%AD%D8%B4%DB%8C-shirin_s-%D8%B9%D8%B6%D9%88-%D9%87%D8%A7%DA%AF%D9%88%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%B2-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/3/#findComment-15052 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
shirin_s ارسال شده در 2 بهمن سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 2 بهمن پارت پنجاه و یکم سپس بغض کرده و با گریه ادامه میدهد: - میخواست بلایی سرت بیاره آره؟ با گریه رزا را در آغوش میکشد و زار میزند. رزا به سختی او را از خود جدا میکند. دوروتی بینیاش را بالا میکشد و با صدایی پر بغض میگوید: - رزا نمیدونی وقتی چشم باز کردم و دیدم این خوناشامه زل زده تو چشات چه حالی شدم. اصلا دیگه دست خودم نبود که جیغ زدم و حمله کردم بهش! سپس به دستانش نگاه میکند و ادامه میدهد: - باورم نمیشه این کار رو کردم. دوروتی دوباره زیر گریه میزند، رزا که از حرفهای او متعجب شده و درست سر درنیاورده بود بازوهای او را میگیرد و تکانش میدهد و میگوید: - تو چیکار کردی دوروتی؟ به این خوناشامه حمله کردی؟ با چی؟ دوروتی در میان گریهاش سر تکان میدهد، دستانش را بالا میآورد و میگوید: - آره، با همین دستام زدمش، پریدم سمتش و چنگ انداختم به صورتش تا تونستم با مشت و لگد زدم تا تو رو رها کنه؛ اون میخواست به تو حمله کنه به موقع بیدار شدم. - بیدار شدی داشت چی کار میکرد؟ - یعنی چی داشت چی کار میکرد؟ مگه خودت اینجا نبودی؟ زل زده بود تو چشمات، توام سنکوپ کرده بودی. هیچکدوم پلک هم نمیزدید! رزا دوروتی را رها میکند و به فکر فرو میرود. تنها به چشمان یکدیگر خیره شده بودند؟ یعنی دوباره خواب دیده بود؟ چطور میشد در بیداری خواب دید؟ نمیفهمید چه اتفاقی در حال افتادن است و این خوابهایی که میدید چه معنایی دارند. کابوس بودند یا رویا؟! نقل قول شنیده ای که میگویند کارد به استخوان رسیده؟ اینجا استخوان کمی خراش هم برداشته. لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3188-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B1%D8%B2-%D9%88%D8%AD%D8%B4%DB%8C-shirin_s-%D8%B9%D8%B6%D9%88-%D9%87%D8%A7%DA%AF%D9%88%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%B2-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/3/#findComment-15054 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
shirin_s ارسال شده در یکشنبه در 02:35 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در یکشنبه در 02:35 PM پارت پنجاه و دوم مارکوس به اتاقش پناه میبرد. بارها و بارها طول و عرض اتاق را طی میکند. او فقط میخواست به جای پرسش و کلنجار با خودش همه چیز را از چشمانش بخواند. اصلا نفهمید چه شد که دوباره به دنیای رویا رفت. نه تنها خود که او نیز همراهش بود! هر دو با هم به دنیای رویا رفته بودند! صحنههای رویایش در ذهنش زنده میشوند، هیچ نمیفهمد؛ آیا او قرار است چنین کاری با رزا کند؟ این رویا متعلق به آینده بود؟ در میان رویا احساست عجیبی را در خود مشاهده کرده بود. حتی حالههای عجیبی نیز دور و اطراف خود و رزا دیده بود که برایش معمایی شده بود. به سمت درب اتاق پا تند میکند و نام توماس را فریاد میزند. توماس بلافاصله مقابلش ظاهر میشود و تعظیم میکند: - در خدمت گزاری حاضرم عالیجناب. مارکوس با حالی آشفته و بیقرار میپرسد: - گونتر کجاست؟ - رفتن برای سرکشی به جنگل و دروازه، گویا تحرکات عجیبی اونجا مشاهده شده؛ مردم گفتن حالهای از جادو رو اونجا احساس کردن! مارکوس مکث میکند. حالهای از جادو، در اطراف دروازه؟! مسئلهی مهمی بود پس بیخیال گونتر شد و توماس را مرخص کرد. باید خود به مقبره میرفت، همین امشب! دیگر وقت را تلف نکرد، به سرعت از کاخ بیرون زد اما اینبار شنلش را نیز با خود برد. کلاه شنل را بر سرش کشید و چهرهاش را پوشاند، باید مخفیانه میرفت و بی آن که کسی خبردار شود باز میگشت. تمام مسیر به سرعت طی کرد و خیلی زود به مقبره رسید، وقتی مقابل مقبره رسید خشکش زد! صحنهای که میدید را باور نمیکرد. از گوشه و کنار چند تکه چوب جمع کرد و آتش کوچکی درست کرد. یک تکه چوب بزرگ نیز پیدا کرد و سرش را با برگهای چسبناک گیاهان وحشی پوشاند و مشعل ساخت و با آن آتش کوچک روشنش کرد. با مشعل به سمت ورودی مقبره رفت و مشعل را جلو گرفت تا نورش آنجا را روشن کند و این بار در زیر نور نگریست. درست دیده بود! تقریبا نیمی از برگهای آن پرچین سرسبز به طور پراکنده به رنگ سرخ درآمده بودند! گویی پاییز به جان آن برگها افتاده باشد سرخ سرخ شده بودند. پرچینی که هزاران سال سرسبز بود و هیچوقت حتی در پاییز هم سرسبزی خود را از دست نداده بود اکنون دچار چنین تحولی شده بود. نقل قول شنیده ای که میگویند کارد به استخوان رسیده؟ اینجا استخوان کمی خراش هم برداشته. لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3188-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B1%D8%B2-%D9%88%D8%AD%D8%B4%DB%8C-shirin_s-%D8%B9%D8%B6%D9%88-%D9%87%D8%A7%DA%AF%D9%88%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%B2-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/3/#findComment-15070 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
shirin_s ارسال شده در دوشنبه در 12:14 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دوشنبه در 12:14 PM پارت پنجاه و سوم برگ سرخی را در دست میگیرد و لمس میکند، چه سرنوشتی در انتظارش بود؟ پرچین را کنار میزند و وارد راهرو میشود. مشعل را خاموش میکند و همانجا رها میکند، هیچ نوری نباید وارد این مقبره میشد. کنار مقبره میرود، کف دستانش را به هم میچسباند و مقابل صورتش میگیرد، سر خم کرده و چشمانش را میبندد تا ادای احترام کرده باشد. وقتی چشم باز میکند نگاهش به جای خالی خنجر میافتد.خاطرات آن روز برایش مرور میشود. صدای چکه کردن قطراتی چون آب به گوشش میرسد و او را از فکر بیرون میکشد. چشم میچرخاند و به دنبال منبع صدا میگردد. هر چه دور و اطراف را نگاه میکند منشا آن صدا را نمییابد. کمی در جای خود میچرخد و با دقت همهجا را دوباره از نظر میگذراند تا آن که پایش به مقبره برخورد میکند و احساس میکند قطرهای بر روی کفشش افتاد! سر خم میکند و به آن قسمت نگاه میکند، چیزی نمیبیند اما دوباره برخورد قطرهای با کفشش را احساس میکند. همانجا زانو میزند و سر جلو میبرد و به دنبال منشأش میگردد. درست همانجا از سنگ مقبره قطرات پایین میریختند و مشتی آب جمع شده بود! بوی خون به مشامش میرسد، با تردید دستش را جلو میبرد و زیر سنگ نگه میدارد، قطرات بر کف دستش میچکد، اصبر میکند تا چند قطره جمع شود، سپس دستش را بالا میآورد و به آن نگاه میکند. رنگ و شکلش شبیه خون بود و حتی بوی خون هم داشت! برای اطمینان سر سوزنی از آن را امتحان میکند، دیگر مطمئن میشود که آب نیست بلکه خون است! به دنبال منشأ خون سنگ را میکاود، ردی از خون که بر روی سنگ جاری بود را دنبال میکند و به شاخه رز سرخ میرسد! باریکهی خون در امتداد ساقهی گل جاری بود، مانند رگی زنده! از ساقهی رز تا لبهی سنگ و از آنجا بر زمین میچکید اما تجمع خون بیشتر از یک مشت نمیشد! گویی زمین بیشتر از آن را به خود جذب میکرد. تا به حال ندیده بود از سنگ خون بجوشد. ناگاه به ذهنش آمد آن روز زمانی که دست رزا دچار جراحت و خونریزی شد خون دستش قطره قطره بر همین قسمت ریخت و خنجر را نابود ساخت. یعنی این جوی باریک خون نیز میتوانست از اثرات آن باشد؟ ذهنش به شدت درگیر بود و هر چه فکر میکرد به هیچ نتیجهی مطلوبی نمیرسید. در آخر دست گذاشت روی مقبره، پیشانیاش را به سنگ مقبره تکیه داد، چشمانش را بست و زیر لب زمزمه کرد: - باسیلیوس، کمکم کن. نقل قول شنیده ای که میگویند کارد به استخوان رسیده؟ اینجا استخوان کمی خراش هم برداشته. لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3188-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B1%D8%B2-%D9%88%D8%AD%D8%B4%DB%8C-shirin_s-%D8%B9%D8%B6%D9%88-%D9%87%D8%A7%DA%AF%D9%88%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%B2-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/3/#findComment-15098 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
shirin_s ارسال شده در دوشنبه در 01:21 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دوشنبه در 01:21 PM پارت پنجاه و چهارم اندکی در همان حالت ماند و اجازه داد سرمای سنگ از التهاب مغزش بکاهد. ناگهان احساس کرد کسی دست بر شانهاش نهاده، شتابزده سر بلند کرد و برگشت. با مردی قد بلند و چهارشانه که لباس رزم بر تن داشت روبهرو شد. بلافاصله از جای برخاست. قبل از آن که مارکوس اقدامی کند مرد مثل آیین نظامیان شنلش را بر صورتش کشید تا تنها چشمانش دیده شود و جلوی پایش زانو زد و گفت: - درود بر فرمانروا مارکوس! مارکوس خطاب به او گفت: - تو کی هستی؟! مرد به حرف آمد و پاسخ داد: - پیک باسیلیوس هستم. مارکوس با حیرت به او مینگریست، پیکی از طرف باسیلیوس؟ نگاهش به سوی مقبره کشیده شد، صدایش را شنیده بود؟ یعنی این مرد از کرانهی ابدی آمده بود؟ از سرزمین سایهها؟ او یک سایه بود؟! به چهرهی او نگاه میکند، آن مرد به نظرش آشنا بود؛ ناگهان به یاد آورد چهرهای شبیه به او را در تالار افتخارات دیده است، در میان تابلوی چهرهی فرماندهان بزرگ دیرین! آن مرد پاکتی از زیر زره خود درآورد و به سمت مارکوس گرفت و ادامه داد: - مارکوس فانِروس بزرگ، سرورم باسیلیوس هلیوس من رو مامور کرد این امانتی رو به دست شما برسونم. مارکوس با مکث دست دراز کرد و پاکت را از او گرفت و پرسید: - فانِروس؟ - مارکوس فانِروس، نوادهی خلف باسیلیوس هلیوس. مارکوس پاکت را گشود و به درون آن نگریست. چند برگ کاغذ قدیمی در آن را درآورد و تک به تک بررسی کرد. در آن برگهها به زبان باستان چیزهایی نوشته بود. ناگهان به ذهنش خطور کرد زبان باستان، همان زبان کتاب سرخ است! این زبان تنها در کتاب سرخ و سنگ نوشتههای تالار تشریفات و بر سنگ تخت فرمانروایی استفاده شده بود. نگاهش به بالا کشیده شد، سنگ مقبره! سنگ مقبره نیز به همین زبان بود. نگاه منتظرش را به آن مرد دوخت. مرد متوجه منظور نگاه مارکوس شد و گفت: - فرمانروا باسیلیوس فرمودند این چند برگ باید به آیین تاج گذاری اضافه بشه! نقل قول شنیده ای که میگویند کارد به استخوان رسیده؟ اینجا استخوان کمی خراش هم برداشته. لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3188-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B1%D8%B2-%D9%88%D8%AD%D8%B4%DB%8C-shirin_s-%D8%B9%D8%B6%D9%88-%D9%87%D8%A7%DA%AF%D9%88%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%B2-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/3/#findComment-15099 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
shirin_s ارسال شده در 2 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 2 ساعت قبل پارت پنجاه و پنجم مارکوس باورش نمیشد چه میشنود. آیین هزاران سالهی آنها ناقص بود؟ مارکوس متعجب آنجه به ذهنش میرسد را بر زبان میراند و میپرسد: - یعنی چی؟ آیین هزاران سالهی ما ناقصه؟ یعنی پدر من به اشتباه تاج گذاری شده؟ آن مرد سرش را به چپ و راست تکان میدهد و میگوید: - خیر عالیجناب، این آیین از ابتدای تالیف به همین شکل بوده، عالیجناب باسیلیوس بنا به مصلحت این چند برگ رو پنهان کرده بودن تا زمان مناسبش برسه! در ضمن، این پاکت رو باید پس از تاج گذاری باز کنید! اتفاقاتی خواهد افتاد؛ تو این پاکت برای تمامی اونها برنامهای هست! مارکوس شتابزده و هیجانزده میپرسد: - چه اتفاقی؟ آن مرد لبخندی بر لب مینشاند و میگوید: - نگران نباشید عالیجناب، اجازه بدید همه چیز اون طور که باید پیش بره! سپس مرد سر خم میکند و میگوید: - فرمانروا مارکوس فانِروس اجازه بدید اولین نفری باشم که فرمانروایی شما رو میپذیرم. مرد طبق آیین شمشیرش را از غلاف در میآورد، بر کف دو دست خود میگذارد، آن را بالا میبرد و جلوی پای مارکوس زمین میگذارد. مارکوس این را میشناخت. این آیین نماد پذیرش فرمانروا بود. فرد شمشیر خود را جلوی پایش مینهاد و خود را تسلیم امر او میکرد. فرمانروای به تخت نشسته میتوانست او را بپذیرد و رد کند. اگر او را میپذیرفت باید با شمشیر خود به او اذن بلند شدن میداد و اگر نمیپذیرفت رو میگرفت. هر کس پذیرفته نمیشد به این معنا بود که فرمانروا در وجود او عدم وفاداری دیده است! چنین فردی را در اتاق نور زندانی میکردند. اتاقی که بالای برج زندان قرار دارد و از درختان بالاتر است. دیوارهای آن اتاق پر از روزنههایی است که نور از آنها به داخل ورود میکند و زندانی خائن را ذره ذره می سوزاند... اما این آیین برای پس از تاج گذاری است! مارکوس به او میگوید: - من که هنوز تاج گذاری نشدم. مرد در همان حال که سر تعظیم فرود آورده است پاسخی میدهد شگفت! - اما در دنیای سایهها فرمانروایی شما اعلام شده! مارکوس شگفتزده میشود. فرمانرواییاش از طرف باسیلیوس پذیرفته شده بود؟! باورش نمیشد. گمان میکرد هرگز به اینجا نرسد! نقل قول شنیده ای که میگویند کارد به استخوان رسیده؟ اینجا استخوان کمی خراش هم برداشته. لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3188-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B1%D8%B2-%D9%88%D8%AD%D8%B4%DB%8C-shirin_s-%D8%B9%D8%B6%D9%88-%D9%87%D8%A7%DA%AF%D9%88%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%B2-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/3/#findComment-15200 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
shirin_s ارسال شده در 1 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 1 ساعت قبل پارت پنجاه و ششم باورش نمیشد که این روز را به چشم میبیند. آن هم به این شکل! ناگهان به یاد میآورد آن سردار منتظر اوست. شمشیرش را از غلاف بیرون میآورد و به سمت او میگیرد. در جلد یک فرمانروا فرو میرود و میگوید: - شمشیرت رو بردار سردار من! مرد مجددا تعظیم میکند و خوشحال شمشیرش را برمیدارد. مارکوس احساس سبکی میکرد. در نظر خود پرندهای بود که بر ابرها قدم میزد. تنها یک سوال بزرگ داشت، آن مرد او را فرمانروا مارکوس فانِروس خطاب کرده بود! لب باز میکند تا از او بپرسد این لقب به چه معناست؟ چرا او را این گونه خطاب کرد؟ مرد را در حال غیب شدن مییابد. شتابزده جلو میرود و میگوید: - صبر کن، من ازت سوال دارم. چرا به من گفتی فانِروس؟ اما مرد به آن که جوابی به مارکوس بدهد از نظرش ناپدید میشود و به دنیای سایهها باز میگردد. میرود تا در مقابل سرورش باسیلیوس زانو بزند و بگوید فرمانش را اطاعت کرده و دستوراتش انجام شده است. مارکوس به دور خود میچرخد و فریاد میزد: - کجا رفتی؟ جواب من رو ندادی! اما تنها صدایش در مقبره میپیچد. در کنار دروازهی جنگل گونتر و سربازانش گشت میزدند. حال و هوای اطراف دروازه تغییر کرده بود. بر گیاهان آن اطراف گرد جادو نشسته بود! نقل قول شنیده ای که میگویند کارد به استخوان رسیده؟ اینجا استخوان کمی خراش هم برداشته. لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3188-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B1%D8%B2-%D9%88%D8%AD%D8%B4%DB%8C-shirin_s-%D8%B9%D8%B6%D9%88-%D9%87%D8%A7%DA%AF%D9%88%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%B2-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/3/#findComment-15201 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
shirin_s ارسال شده در 1 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 1 ساعت قبل پارت پنجاه و هفتم به نظر میرسید اتفاقات جدیدی در حال وقوع است. با سربازانش تمام اطراف دروازه را جست و جو کرده بودند. عدهای با قطبنمای جادویی به دنبال منشأ میگشتند و عدهای سنگ نشان در دست داشتند. قطبنمای جادویی قطبنمایی بود که عقربههای آن نه شمال جنوب را، که منشا جادو را نشان میداد. عقرههای آن سربازان را به سمت مکانی که انرژی بیشتری داشت راهنمایی میکردند. سنگ نشان نیز هر چقدر به منشا آن انرژی نزدیکتر میشد ارتعاشات و گرمایی که از خود ساطع میکرد نیز افزایش پیدا میکرد. تنها گونتر بینیاز از آن ابزارها بود و خود به تنهایی جست و جو میکرد اما ذهنش به شدت درگیر بود. درگیر آن سنگ که نشان افتخارش بود. نماد دلاوریهایش، نماد وفاداریاش به سرور خود، سنگی که مارکوس با دستان خود بر گردنش آویخته بود. او، گونتر، نشان اهدایی فرمانروا را گم کرده بود! چند روزی میشد که تمام اتاق خود را زیر و رو کرده بود. تمام اتاق؟ او تمام کاخ را زیر و رو کرده بود اما هیچ اثری نیافته بود. همان روز اول مطمئن بود که انرژی وجودش را نه در اتاقش که حتی در کاخ نیز احساس نمیکند اما نمیخواست باور کند. نمیتوانست باور کند چنین سهل انگاری کرده و چنین چیز مهمی را گم کرده است. بیهدف میان درختان میچرخید و سعی میکرد بر روی کارش تمرکز کند اما نمیتوانست. در ذهنش مدام به دنبال آن سنگ میگشت. نقل قول شنیده ای که میگویند کارد به استخوان رسیده؟ اینجا استخوان کمی خراش هم برداشته. لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3188-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B1%D8%B2-%D9%88%D8%AD%D8%B4%DB%8C-shirin_s-%D8%B9%D8%B6%D9%88-%D9%87%D8%A7%DA%AF%D9%88%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%B2-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/3/#findComment-15202 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.