رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

پارت پنجاه‌ام

 

با دو انگشت بر پوستش دست می‌کشد، گرمای پوستش خبر از خونی گرم و تازه می‌داد! می‌توانست صدای عبور خون در رگ‌ گردنش را مانند صدای جریان آب در چشمه بشنود.

کم کم این‌بار به سمت گردنش مایل می‌شود! دندان‌های نیشش قد کشیده و از او خون طلب می‌کنند.

رزا چشمانش را می‌بندد، مارکوس چانه‌اش را رها می‌کند و با دست گردنش را نگه می‌دارد. تنها با یک مو فاصله متوقف می‌شود.

دل به تپش‌های نبض گردنش می‌سپارد، اندکی تمام حواسش را معطوف آن می‌کند. نبض همیشه این‌قدر زیبا می‌نواخت و او بی‌توجه بود یا نبض‌های او روح داشت؟

آن یک مو فاصله را نیز پر می‌کند و پوست لطیفش را می‌شکافد! 

چشمانش را می‌بندد و با طمانینه و بی‌هیچ عجله‌ای خونش را می‌مکد و اجازه می‌دهد خون پاک رزا در رگ‌های سیاهش جریان یابد، به قلبش برسد و گرد و غبار از آن بزداید.

رزا ناگهان با احساس رها شدن در میان زمین و آسمان و غیب شدن مارکوس سقوط می‌کند و بر زمین می‌افتد! 

وقتی بر زمین می‌افتد از جا می‌پرد، این بار خود را در همان اتاق تاریک، کنار دیوار می‌یابد. نفس نفس می‌زند و به اطراف نگاه می‌کند. ناگهان نگاهش به مارکوس می‌افتد که بالای سرش ایستاده و با اخم نظاره‌گر اوست!

وقتی مارکوس را می‌بیند سریع دست بر گردنش می‌گذارد اما زخمی احساس نمی‌کند!

دوباره بر گردنش دست می‌کشد، هیچ نمی‌فهمید؛ چطور ممکن بود؟

مارکوس نیز کلافه دست در موهایش می‌کشد.

رزا سر برمی‌گرداند و با نگاه دوروتی مواجه می‌شود. دوروتی به تخت چسبیده بود و با چشمانی گرد شده به رزا و مارکوس نگاه می‌کرد.

مارکوس بیش از آن فضای اتاق را تاب نمی‌آورد و سریعا آنجا را ترک می‌کند.

دوروتی با رفتن مارکوس از تخت فاصله می‌گیرد و خود را به سمت رزا می‌کشد و هول کرده می‌پرسد:

- رزا چی شد؟ چی‌کار داشت باهات؟ 

پارت پنجاه و یکم

 

سپس بغض کرده و با گریه ادامه می‌دهد:

- می‌خواست بلایی سرت بیاره آره؟

با گریه رزا را در آغوش می‌کشد و زار می‌زند. 

رزا به سختی او را از خود جدا می‌کند. دوروتی بینی‌اش را بالا می‌کشد و با صدایی پر بغض می‌گوید:

- رزا نمی‌دونی وقتی چشم باز کردم و دیدم این خوناشامه زل زده تو چشات چه حالی شدم. اصلا دیگه دست خودم نبود که جیغ زدم و حمله کردم بهش!

سپس به دستانش نگاه می‌کند و ادامه می‌دهد:

- باورم نمیشه این کار رو کردم.

دوروتی دوباره زیر گریه می‌زند، رزا که از حرف‌های او متعجب شده و درست سر درنیاورده بود بازوهای او را می‌گیرد و تکانش می‌دهد ‌و می‌گوید:

- تو چیکار کردی دوروتی؟ به این خوناشامه حمله کردی؟ با چی؟

دوروتی در میان گریه‌اش سر تکان می‌دهد، دستانش را بالا می‌آورد و می‌گوید:

- آره، با همین دستام زدمش، پریدم سمتش و چنگ انداختم به صورتش تا تونستم با مشت و لگد زدم تا تو رو رها کنه؛ اون می‌خواست به تو حمله کنه به موقع بیدار شدم.

- بیدار شدی داشت چی کار می‌کرد؟

- یعنی چی داشت چی کار می‌کرد؟ مگه خودت اینجا نبودی؟ زل زده بود تو چشمات، توام سنکوپ کرده بودی. هیچکدوم پلک هم نمی‌زدید!

رزا دوروتی را رها می‌کند و به فکر فرو می‌رود. تنها به چشمان یکدیگر خیره شده بودند؟ یعنی دوباره خواب دیده بود؟ چطور می‌شد در بیداری خواب دید؟ 

نمی‌فهمید چه اتفاقی در حال افتادن است و این خواب‌هایی که می‌دید چه معنایی دارند. کابوس بودند یا رویا؟!

پارت پنجاه و دوم

 

مارکوس به اتاقش پناه می‌برد. بارها و بارها طول و عرض اتاق را طی می‌کند. او فقط می‌خواست به جای پرسش و کلنجار با خودش همه چیز را از چشمانش بخواند.

اصلا نفهمید چه شد که دوباره به دنیای رویا رفت. نه تنها خود که او نیز همراهش بود!

هر دو با هم به دنیای رویا رفته بودند! صحنه‌های رویایش در ذهنش زنده می‌شوند، هیچ نمی‌فهمد؛ آیا او قرار است چنین کاری با رزا کند؟ این رویا متعلق به آینده بود؟

در میان رویا احساست عجیبی را در خود مشاهده کرده بود. حتی حاله‌های عجیبی نیز دور و اطراف خود و رزا دیده بود که برایش معمایی شده بود. 

به سمت درب اتاق پا تند می‌کند و نام توماس را فریاد می‌زند. توماس بلافاصله مقابلش ظاهر می‌شود و تعظیم می‌کند:

- در خدمت گزاری حاضرم عالیجناب.

مارکوس با حالی آشفته و بی‌قرار می‌پرسد:

- گونتر کجاست؟

- رفتن برای سرکشی به جنگل و دروازه، گویا تحرکات عجیبی اونجا مشاهده شده؛ مردم گفتن حاله‌ای از جادو رو اونجا احساس کردن!

مارکوس مکث می‌کند. حاله‌ای از جادو، در اطراف دروازه؟!

مسئله‌ی مهمی بود پس بی‌خیال گونتر شد و توماس را مرخص کرد. باید خود به مقبره می‌رفت، همین امشب!

دیگر وقت را تلف نکرد، به سرعت از کاخ بیرون زد اما این‌بار شنلش را نیز با خود برد. کلاه شنل را بر سرش کشید و چهره‌اش را پوشاند، باید مخفیانه می‌رفت و بی آن که کسی خبردار شود باز می‌گشت.

تمام مسیر به سرعت طی کرد و خیلی زود به مقبره رسید، وقتی مقابل مقبره رسید خشکش زد! صحنه‌ای که می‌دید را باور نمی‌کرد. 

از گوشه و کنار چند تکه چوب جمع کرد و آتش کوچکی درست کرد. یک تکه چوب بزرگ نیز پیدا کرد و سرش را با برگ‌های چسبناک گیاهان وحشی‌ پوشاند و مشعل ساخت و با آن آتش کوچک روشنش کرد.

با مشعل به سمت ورودی مقبره رفت و مشعل را جلو گرفت تا نورش آنجا را روشن کند و این بار در زیر نور نگریست.

درست دیده بود! تقریبا نیمی از برگ‌های آن پرچین سرسبز به طور پراکنده به رنگ سرخ درآمده بودند!

گویی پاییز به جان آن برگ‌ها افتاده باشد سرخ سرخ شده بودند.‌ پرچینی که هزاران سال سرسبز بود و هیچوقت حتی در پاییز هم سرسبزی خود را از دست نداده بود اکنون دچار چنین تحولی شده بود.

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
  • اضافه کردن...