shirin_s ارسال شده در 6 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 6 ساعت قبل پارت پنجاهام با دو انگشت بر پوستش دست میکشد، گرمای پوستش خبر از خونی گرم و تازه میداد! میتوانست صدای عبور خون در رگ گردنش را مانند صدای جریان آب در چشمه بشنود. کم کم اینبار به سمت گردنش مایل میشود! دندانهای نیشش قد کشیده و از او خون طلب میکنند. رزا چشمانش را میبندد، مارکوس چانهاش را رها میکند و با دست گردنش را نگه میدارد. تنها با یک مو فاصله متوقف میشود. دل به تپشهای نبض گردنش میسپارد، اندکی تمام حواسش را معطوف آن میکند. نبض همیشه اینقدر زیبا مینواخت و او بیتوجه بود یا نبضهای او روح داشت؟ آن یک مو فاصله را نیز پر میکند و پوست لطیفش را میشکافد! چشمانش را میبندد و با طمانینه و بیهیچ عجلهای خونش را میمکد و اجازه میدهد خون پاک رزا در رگهای سیاهش جریان یابد، به قلبش برسد و گرد و غبار از آن بزداید. رزا ناگهان با احساس رها شدن در میان زمین و آسمان و غیب شدن مارکوس سقوط میکند و بر زمین میافتد! وقتی بر زمین میافتد از جا میپرد، این بار خود را در همان اتاق تاریک، کنار دیوار مییابد. نفس نفس میزند و به اطراف نگاه میکند. ناگهان نگاهش به مارکوس میافتد که بالای سرش ایستاده و با اخم نظارهگر اوست! وقتی مارکوس را میبیند سریع دست بر گردنش میگذارد اما زخمی احساس نمیکند! دوباره بر گردنش دست میکشد، هیچ نمیفهمید؛ چطور ممکن بود؟ مارکوس نیز کلافه دست در موهایش میکشد. رزا سر برمیگرداند و با نگاه دوروتی مواجه میشود. دوروتی به تخت چسبیده بود و با چشمانی گرد شده به رزا و مارکوس نگاه میکرد. مارکوس بیش از آن فضای اتاق را تاب نمیآورد و سریعا آنجا را ترک میکند. دوروتی با رفتن مارکوس از تخت فاصله میگیرد و خود را به سمت رزا میکشد و هول کرده میپرسد: - رزا چی شد؟ چیکار داشت باهات؟ نقل قول شنیده ای که میگویند کارد به استخوان رسیده؟ اینجا استخوان کمی خراش هم برداشته. لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3188-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B1%D8%B2-%D9%88%D8%AD%D8%B4%DB%8C-shirin_s-%D8%B9%D8%B6%D9%88-%D9%87%D8%A7%DA%AF%D9%88%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%B2-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/3/#findComment-15052 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
shirin_s ارسال شده در 2 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 2 ساعت قبل پارت پنجاه و یکم سپس بغض کرده و با گریه ادامه میدهد: - میخواست بلایی سرت بیاره آره؟ با گریه رزا را در آغوش میکشد و زار میزند. رزا به سختی او را از خود جدا میکند. دوروتی بینیاش را بالا میکشد و با صدایی پر بغض میگوید: - رزا نمیدونی وقتی چشم باز کردم و دیدم این خوناشامه زل زده تو چشات چه حالی شدم. اصلا دیگه دست خودم نبود که جیغ زدم و حمله کردم بهش! سپس به دستانش نگاه میکند و ادامه میدهد: - باورم نمیشه این کار رو کردم. دوروتی دوباره زیر گریه میزند، رزا که از حرفهای او متعجب شده و درست سر درنیاورده بود بازوهای او را میگیرد و تکانش میدهد و میگوید: - تو چیکار کردی دوروتی؟ به این خوناشامه حمله کردی؟ با چی؟ دوروتی در میان گریهاش سر تکان میدهد، دستانش را بالا میآورد و میگوید: - آره، با همین دستام زدمش، پریدم سمتش و چنگ انداختم به صورتش تا تونستم با مشت و لگد زدم تا تو رو رها کنه؛ اون میخواست به تو حمله کنه به موقع بیدار شدم. - بیدار شدی داشت چی کار میکرد؟ - یعنی چی داشت چی کار میکرد؟ مگه خودت اینجا نبودی؟ زل زده بود تو چشمات، توام سنکوپ کرده بودی. هیچکدوم پلک هم نمیزدید! رزا دوروتی را رها میکند و به فکر فرو میرود. تنها به چشمان یکدیگر خیره شده بودند؟ یعنی دوباره خواب دیده بود؟ چطور میشد در بیداری خواب دید؟ نمیفهمید چه اتفاقی در حال افتادن است و این خوابهایی که میدید چه معنایی دارند. کابوس بودند یا رویا؟! نقل قول شنیده ای که میگویند کارد به استخوان رسیده؟ اینجا استخوان کمی خراش هم برداشته. لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3188-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B1%D8%B2-%D9%88%D8%AD%D8%B4%DB%8C-shirin_s-%D8%B9%D8%B6%D9%88-%D9%87%D8%A7%DA%AF%D9%88%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%B2-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/3/#findComment-15054 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.