shirin_s ارسال شده در سهشنبه در 03:52 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در سهشنبه در 03:52 PM پارت بیست و پنجم گونتر که زودتر وارد شده بود و به باسیلیوس بزرگ ادای احترام کرده بود از کنار آنها میگذرد و به سمت دوروتی میرود. دوروتی که تا آن لحظه داشت به در و دیوار میکوبید و رزا را صدا میکرد و اشک میریخت با دیدن گونتر عقب میرود. اول رزا و مارکوس را دیده بود که از دیوار گذشتند و حالا گونتر! پشت آن دیوار چه بود؟ پس چرا او نمیتوانست از آن عبور کند؟ با خود میاندیشید رزا دست در دست آن خوناشام بزرگ از دیوار گذشته بود، شاید باید توسط یک خوناشام وارد میشد! با صدایی گرفته از بغض و صورتی خیس به گونتر میگوید: - من رو ببر اون طرف. گونتر تنها یک کلام میگوید: - نمیشه. دوروتی پا بر زمین میکوبد و غر میزند: - چرا نمیشه؟ میخوام برم پیش رزا. گونتر که از رفتار لوس او خوشش نیامده ناخواسته لحنش تند میشود: - میتونی برو! دوروتی ناراحت نگاهی به دیوار سنگی میاندازد: - من که تکی نمیتونم. تو باید من رو ببری، مثل رزا که اون مرده بردش. - رزا خودش رفت؛ ای بابا! گونتر دیگر به حرفهای او توجهی نمیکند و نگاهش را معطوف آن سوی دیوار میکند. مارکوس و رزا به سمت مقبرهی بزرگ وسط سالن میروند. مارکوس کف دو دستش را به هم میچسباند روبهروی صورتش میگیرد و سر خم کرده چشمانش را میبندد. رزا هم به تبعیت از او همین کار را میکند. چشمانش را میبندد و خم میشود تا تعظیم کند. پس از ادای احترام به مارکوس نگاه میکند، مارکوس هنوز چشمانش بسته بود. رزا به احترام او در سکوت همانجا منتظر میماند، در این فرصت اطرافش را از نظر میگذراند. فضایی شبیه به غار داشت؛ غاری با درب سنگی! روی مقبرهاش نقش و نگارهای عجیبی حک شده بود. قدمی جلوتر میرود و خم میشود تا با دقت بیشتری نگاه کند. نقش و نگارها به نظرش آشنا بود. چشم ریز کرده و در ذهنش به دنبال معنی آن نگارهها میگردد. تصویری از یک کتاب قدیمی مقابل چشمانش جان میگیرد! کتابی که مادرش بالای کتابخانه پنهان میکرد. کتابی از جنس چرم که جعبهای از چوب داشت، به یاد دارد چوبش بوی خاصی و داشت و همیشه سرد بود! 1 نقل قول شنیده ای که میگویند کارد به استخوان رسیده؟ اینجا استخوان کمی خراش هم برداشته. لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3188-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B1%D8%B2-%D9%88%D8%AD%D8%B4%DB%8C-shirin_s-%D8%B9%D8%B6%D9%88-%D9%87%D8%A7%DA%AF%D9%88%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%B2-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-14705 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
shirin_s ارسال شده در دیروز در 01:00 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 01:00 PM پارت بیست و ششم مادرش گاهی آن را از بالای کتابخانه برمیداشت، کنار پنجره مینشست؛ بر صفحههایش دست میکشید و با آن وقت میگذراند. گویی در حال مرور خاطرات بود! احساس میکرد مادرش هرگاه دلتنگ است سراغ آن جعبه را میگیرد. در میان آن نقش و نگارهای عجیب نقشی شبیه به گل رز نظرش را جلب کرد. ناخودآگاه دست دراز کرد تا لمسش کند. آن ترک بزرگ و عمیق درست از کنار گل گذر کرده بود. یک خنجر میان گل رز و ساقهاش فاصله انداخته بود! سرانگشتانش آرام نقش گل را لمس میکند، از سرمای سنگ بر خود میلرزد. دستش به سمت ساقهی جدا شده میرود، به خنجر که میرسد با احساس درد در سرانگشتانش، دستش را عقب میکشد و "آخ" از لبانش خارج میشود. با دست دیگرش دستش را بالا میگیرد و نگاهش میکند. مارکوس که در حال جذب انرژی و نیرو از نیاکان خود بود با صدای " آخ" گفتن رزا چشمانش را باز میکند؛ به رزا نزدیک میشود، دستش زخم برداشته بود و خون از آن میچکید! از چشمان پر از اشک و لبی که به دندان گرفته بود مشخص بود درد زیادی را متحمل شده است. - چیکار کردی با خودت؟ دستش نیز همچون چانهاش به لرزش افتاده بود. نگاهش به زیر دستش میافتد، خون دستش قطره قطره بر روی سنگ مقبره میریخت؛ روی نقش گل رز! مارکوس دوباره تکرار میکند: - چی شد؟ رزا با صدای گرفته از درد و بغض لب میزند: - نمیدونم، دست کشیدم روی سنگ، انگار تیغ رفت توش! نگاه مارکوس با شک به سمت خنجر کشیده میشود، قبلا طرح خنجری که گل را از شاخهاش جدا کرده بود به چشمش خورده بود. نقل قول شنیده ای که میگویند کارد به استخوان رسیده؟ اینجا استخوان کمی خراش هم برداشته. لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3188-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B1%D8%B2-%D9%88%D8%AD%D8%B4%DB%8C-shirin_s-%D8%B9%D8%B6%D9%88-%D9%87%D8%A7%DA%AF%D9%88%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%B2-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-14778 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
shirin_s ارسال شده در دیروز در 01:03 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 01:03 PM پارت بیست و هفتم اتفاقات عجیبی در حال وقوع بود، خونی که بر روی سنگ میریخت تیره و غلیظ میشد و به سمت آن ترک روانه میگشت. ترک عمیقی بود اما خون واردش نمیشد! خون کمی روی ترک را گرفته بود و مابقی جریان گرفته بود! به نظر میرسید سنگ مقبره در حال ترمیم است! به ناگاه نور سیاهی پشت مقبره، در تاریکترین نقطهی اتاق درخشید، هر دو مبهوت آن جرقهی نور شدند. مارکوس گمان میکرد باید پیکی از باسیلیوس بزرگ باشد و با اشتیاق چشم از آن برنمیداشت، رزا نیز کنجکاوانه به آن نگاه میکرد و درد را از یاد برده بود. ذرهی نور آرا آرام بزرگ و پرانرژی شد و ناگهان، منفجر شد! اشعههای آن نور سیاه به اطراف تابید و به رزا و مارکوس برخورد کرد و هر دو را به زمین کوفت! گونتر که از پشت دیوار داخل را نگاه میکرد ناگهان احساس کرد نوری چشمش را زد. آن قدر آن جرقهی نوری که به چشمش برخورد کرد زیاد بود که سریع روی برگرداند و چشمانش را بست و روی برگرداند. دوروتی که هنوز زیر لب غرغر میکرد با صدای "آخ" دردناک گونتر از سخن گفتن باز ماند و قدمی عقب کشید. گونتر چشمانش را بر هم فشار داد و دستی برآن کشید و آرام چشم گشود؛ ابتدا چشمانش همه جا را سیاه میدید. چندباری پشت سر هم پلک زد تا دیدش واضح شود، چشمانش به شدت میسوخت! وقتی سوی چشمانش بازگشت بلافاصله به داخل دوید. رزا و مارکوس را کنار یکدیگر، نزدیک مقبره بیهوش یافت. کنار مارکوس مینشیند و سرش را در آغوش میگیرد. نقل قول شنیده ای که میگویند کارد به استخوان رسیده؟ اینجا استخوان کمی خراش هم برداشته. لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3188-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B1%D8%B2-%D9%88%D8%AD%D8%B4%DB%8C-shirin_s-%D8%B9%D8%B6%D9%88-%D9%87%D8%A7%DA%AF%D9%88%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%B2-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-14779 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
shirin_s ارسال شده در دیروز در 01:10 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 01:10 PM پارت بیست و هشتم پی در پی او را صدا میزند و تکانش میدهد. مارکوس اما خود را جایی دیگر مییابد. در خلع! جایی میان زمین و هوا! همه جا را سیاه و تاریک میبیند، در میانهی آن تاریکی دو نفر ظاهر میشوند، مردی پنهان زیر شنای بلند و سیاه که هالهای سیاه دور دستانش میچرخد و دختری از جنس نور! آن دو کناد یکدیگر قدم میزنند و از او دور میشوند، پشتشان به اوست و نمیتواند چهرهشان را تشخیص دهد. از جا برمیخیزد و به دنبال آنها گام برمیدارد. پس از چند قدم میایستند، رو به یکدیگر میکنند. آن دختر نورانی دست راست خود را بالا میآورد، مرد سیه پوش نیز دست چپ خود را بالا میآورد. دستان خود را آرام به یکدیگر نزدیک میکنند، دستهایشان که یکدیگر را لمس میکنند نور سبز رنگی از میان دستانشان میتراود! گویی انرژی هایشان با یکدیگر در تقابل قرار گرفتهاند. نور زیاد و زیادتر میشود، مارکوس دستش را جلوی نور میگیرد و چشم ریز میکند؛ به ناگاه بر پشت هر دو بالی بزرگ پدیدار میگردد. بر کتف دختر بالی نورانی با رگهای سیاه، و بر کتف آن مرد بالی سیاه با رگهای سفید رنگ! زیر پایشان نیز طرحی از گل شکل میگیرد، گلی از تبار رز! به ناگاه خنجری پدیدار میگردد و چون تیری که از کمان رها شده باشد با سمت ساقهی آن گل رز میجهد اما با برخورد به ساقهی گل، تیغهاش در هم میشکند. نوری که از دستانشان ساتع میشد بیشتر و بیشتر میشود تا به درجهی انفجار برسد و اینبار با اشعهی آن نور سبز رنگ به عقب پرتاب میشود. اینبار وقتی چشم باز میکند، گونتر را بالای سر خود میبیند. گونتر که نگرانی جانش را به لبش رسانده بود با تکان خوردن پلکهای مارکوس لبخندی بر لبانش شکل میگیرد، او را درآغوش خود بالا میکشد و میگوید: - مارکوس؛ مارکوس صدای من رو میشنوی؟ چه اتفاقی افتاد؟ مارکوس دستش را به پیشانیاش میگیرد و به کمک گونتر به سختی مینشیند، بدنش عجیب کوفته بود، احساس میکرد از نبردی تن به تن بازگشته. نقل قول شنیده ای که میگویند کارد به استخوان رسیده؟ اینجا استخوان کمی خراش هم برداشته. لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3188-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B1%D8%B2-%D9%88%D8%AD%D8%B4%DB%8C-shirin_s-%D8%B9%D8%B6%D9%88-%D9%87%D8%A7%DA%AF%D9%88%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%B2-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-14781 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
shirin_s ارسال شده در دیروز در 01:17 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 01:17 PM پارت بیست و نهم سرش گیج بود و تصاویری که دیده بود دور سرش میچرخید. میان این تصاویر ناگهان به یاد رزا افتاد. رزا را کمی آنطرف تر نقش بر زمین یافت. خود را به بالای سر او کشاند و صدایش زد، چندبار آرام بر صورت زد. کمکم چشمان او نیز باز شد. وقتی چشم باز کرد ابتدا چند نفر را بالای سر خود میدید که مدام در حال حرکت بودند. هوشیارتر که شد تمام تصاویر بر هم منطبق شده و اینبار مارکوس را بالای سر خود دید. موهایش به ریخته بود و شعلهی چشمانش آرام گشته بود. رزا به سختی سعی میکند از جای برخیزد، مارکوس دست او را میگیرد و کمکش میکند تا بنشیند. در این بین نگاهش به دست رزا میافتد، روی دست راستش، کمی پایینتر از انگشت شست طرحی از گل رز نقش بسته بود که به طور دورانی از بالا به پایین رنگ میگرفت! رزا و گونتر نیز رد نگاه مارکوس را دنبال میکند و به آن نقش تپنده میرسند! رزا دستش را از دست مارکوس بیرون میکشد و دستش را بالا میبرد تا با دقت بیشتری ببیند، اما به محض کشیدن دستش تپشهای گل آرام میگیرد و به طرحی سیاه بدل میشود. رزا دستی بر رویش میکشد و متحیر میگوید: - پس چی شد؟ مارکوس بیحرف دوباره دستش را میگیرد و آن نقش دوباره رنگ میگیرد و به تپش میافتد! چندباری دوباره این کار را تکرار میکنند و هر بار همان نتیجه را مشاهده میکنند. مارکوس دستش را برمیگرداند و به سرانگشتانش نگاه میکند، هیچ ردی از آن زخم عمیق در هیچ کدام از انگشتانش دیده نمیشد! مارکوس از جا برمیخیزد و سنگ مقبره را نگاه میکند، به طرز عجیبی نقش خنجر حک شده بر روی آن از بین رفته و گل به ساقهاش وصل شده بود! گونتر نیز به کنار او میرود و به سنگ نگاه میکند و میگوید: - ترک، ترک نیست! ما بخشیده شدیم؛ باسیلیوس هلیوس بزرگ ما رو بخشید! درست میگم مارکوس نه؟ نقل قول شنیده ای که میگویند کارد به استخوان رسیده؟ اینجا استخوان کمی خراش هم برداشته. لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3188-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B1%D8%B2-%D9%88%D8%AD%D8%B4%DB%8C-shirin_s-%D8%B9%D8%B6%D9%88-%D9%87%D8%A7%DA%AF%D9%88%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%B2-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-14782 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
shirin_s ارسال شده در 3 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 3 ساعت قبل پارت سیام مارکوس بیهیچ حرفی تنها به جای خالی خنجر نگاه میکند و صحنههایی از خوابش برایش تداعی میشود. او در هم شکستن خنجر را دیده بود! از دست رزا مشتی خون بیشتر بر روی سنگ نریخته بود اما همان مقدار اندک تمام ترک را پر کرده بود و مقداری هم از سنگ چکه میکرد! سرخی خون بر روی نقش گل باقی مانده بود. باید هر چه زودتر به کاخ بازمیگشت، به نظرش چیزی درست نبود. بیهیچ حرفی به سمت خروجی مقبره گام برمیدارد، رزا و گونتر نیز از او تبعیت میکنند. رزا به سوی دوروتی میدود و او را در آغوش میکشد و مشغول صحبت با او میشود، مارکوس مستقیم به سوی پرچین رفته و آن را کنار میزند اما قبل از آن که قدمی بیرون گذارد نور خورشید بر صورتش میتابد. بلافاصله پرچین را رها کرده و به عقب میجهد و صورتش را پشت دستانش پنهان میکند. گونتر به سمت او میدود و دست بر شانهاش میگذارد: - مارکوس، چی شد؟ خوبی؟ از مارکوس که جوابی نمیگیرد به سمت پرچین میرود و از میان شاخ و برگهای آن نگاهی به بیرون میاندازد، خورشید طلوع کرده و راه را بر آنان بسته بود! گونتر و مارکوس که گمان میکردند تا قبل از طلوع آفتاب به کاخ برخواهند گشت شنلی با خود نیاورده بودند و اکنون در مقبره گیر افتاده بودند! گونتر با خود میاندیشد، این مسئله تقصیر آن دو موجود فانیاست. اگر همان نیمه شب به راه افتاده بودند و آنقدر درگیری در کاخ نداشتند و یا در طول مسیر معطل نشده بودند دچار این مشکل نمیشدند. این مشکل نمیشدند. گونتر با خشم و غضب نگاهی به آن دو میاندازد و به سوی مارکوس میرود، بازوی او را میگیرد و به داخل مقبره هدایتش میکند. مارکوس کنار درب ورودی در تاریکی مینشیند و به دیوار تکیه میدهد، با دست به گونتر اشاره میکند بیرون برود و میگوید: - حواست به اونها باشه. نقل قول شنیده ای که میگویند کارد به استخوان رسیده؟ اینجا استخوان کمی خراش هم برداشته. لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3188-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B1%D8%B2-%D9%88%D8%AD%D8%B4%DB%8C-shirin_s-%D8%B9%D8%B6%D9%88-%D9%87%D8%A7%DA%AF%D9%88%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%B2-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-14797 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
shirin_s ارسال شده در 3 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 3 ساعت قبل پارت سی و یکم رزا از گوشهی دیوار سرک میکشد، ردی از سوختگی بر صورت مارکوس میبیند. گونتر از کنار مارکوس بلند میشود، رزا قبل از آن که دیده شود به جای خود باز میگردد. گونتر نیز به راهرو باز گشته، مقابلشان میایستد. با سر به داخل اشاره میکند و میگوید: - برید داخل. دوروتی کنار او میایستد، چند ضربه به دیوار میکوبد و میگوید: - چجوری؟ گونتر این بار با سر به رزا اشاره میکند: - تو برو داخل. رزا دست بر شانهی دوستش میگذارد و سر تکان میدهد: - من کنار دوستم میمونم. گونتر کلافه در چهارچوب درب سنگی مینشیند تا هم حواسش به آن دو باشد و هم مارکوس را ببیند. رزا و دوروتی هم کنار هم مینشینند. دوروتی مدام دزدکی به گونتر خیره میشود، رزا با آرنج به پهلویش میکوبد و زیر گوشش پچ میزند: - چیکار میکنی؟ این عصبانی بشه مثل کباب ما رو میذاره لای نون میخورهها. دوروتی نیز همانطور زیر گوشش پچ پچ میکند: - آخه نگاه کن، دیوار از وسطش رد شده؛ چطوری نگاه نکنم. مگه چندبار یکی رو دیدم که نصفش تو دیوار باشه؟ رزا هم زیر چشمی نگاهی به او میاندازد و میگوید: - یعنی تو اون طرف دیوار هم نمیبینی؟ - چطوری اون طرف دیوار رو ببینم؟ مگه تو میبینی؟ - آره بابا، اصلا دیوار آنچنانی نیست، یه طرح کمرنگی از دیواره، اون طرفش هم یه اتاق تاریکه. دوروتی شانهای بالا میاندازد و میگوید: - من که فقط دیوار میبینم، یه دیوار سفت و سنگی. رزا نگاهی دیگر به آن سمت میاندازد، دیوار را چون پردهای حریر میدید. شانهای بالا میاندازد و زانوهایش را در آغوش میگیرد و سرش را روی دستانش میگذارد. دوروتی هم همان کار را میکند، هر دو خسته بودند. نقل قول شنیده ای که میگویند کارد به استخوان رسیده؟ اینجا استخوان کمی خراش هم برداشته. لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3188-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B1%D8%B2-%D9%88%D8%AD%D8%B4%DB%8C-shirin_s-%D8%B9%D8%B6%D9%88-%D9%87%D8%A7%DA%AF%D9%88%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%B2-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-14798 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
shirin_s ارسال شده در 3 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 3 ساعت قبل پارت سی و دوم شب عجیب و پر تحرکی را گذرانده بودند. دوروتی بلافاصله خوابش برد اما رزا دلش آرام نمیگرفت، نسبت به دوست عزیزش احساس مسئولیت میکرد. با تمام وجود سعی میکرد چشمانش را باز نگه دارد و زیر چشمی گونتر را میپایید اما به ناگاه دیگر متوجه نشد چطور مقاومتش شکست. در میان خواب خود را در حال دویدن دید. میدوید و دوروتی را نیز همراه خود میکشید. نفس نفس میزد و پاهایش دیگر توان نداشت اما با تمام وجود میدوید و از میان درختان بلند و تنومند میگذشت. صدای پای کسی را میشنید که پابهپای آنها میدود، نمیدانست برای چه؛ تنها میدانست باید فرار کند و خود و دوروتی را نجات دهد. زمین پر از ریشهی درخت و سنگ و پستی بلندی بود و این مسیر را دشوار کرده بود. پس از آن همه دویدن پایش به یک ریشهی درخت گیر کرده و بر زمین میافتد، دوروتی نیز همراه او به زمین پرتاب میشود. درد شدیدی در صورت و پاهایش احساس میکند اما دست و پا میزند از جا بلند شود. به سختی نیمخیز میشود، به محض اینکه سرش را بالا میآورد نگاهش به دو دندان نیش تیز و بلند میافتد! نمیتواند تشخیص دهد چه موجودی است، واضح نمیبیند اما متوجه میشود که دستش را بالا میبرد، دستش بزرگ است و ناخنهای کشیده و تیزی دارد؛ به سمتش حمله ور میشود و قبل از آنکه به صورت رزا پنجه بکشد از خواب میپرد! ترسیده دور و اطرافش را نگاه میکند و به دنبال آن موجود وحشتناک میگردد، اطرافش اوضاع آرام بود. گونتر نشسته و تکیه به دیوار چشم بر هم نهاده بود، دوروتی هم کنارش بود. دوروتی از تکانهای او چشم باز میکند، رزا را با حالی پریشان و صورتی خیس از عرق و نفسهایی نامنظم میبیند؛ دست بر شانهاش میگذارد و با نگرانی میپرسد: - خوبی رزا؟ خواب دیدی؟ رزا به پا و دستانش نگاه میکند، هیچ اثری از زخم در خود نمیبیند. گنگ به دوروتی نگاه میکند، به چشمانش خیره میشود، صحنهای که هر دو بر زمین افتادند مقابل چشمانش جان میگیرد و دوروتی را به آغوش میکشد. نقل قول شنیده ای که میگویند کارد به استخوان رسیده؟ اینجا استخوان کمی خراش هم برداشته. لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3188-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B1%D8%B2-%D9%88%D8%AD%D8%B4%DB%8C-shirin_s-%D8%B9%D8%B6%D9%88-%D9%87%D8%A7%DA%AF%D9%88%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%B2-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-14799 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.