رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

پارت بیست و پنجم

 

گونتر که زودتر وارد شده بود و به باسیلیوس بزرگ ادای احترام کرده بود از کنار آنها می‌گذرد و به سمت دوروتی می‌رود.

دوروتی که تا آن لحظه داشت به در و دیوار می‌کوبید و رزا را صدا می‌کرد و اشک می‌ریخت با دیدن گونتر عقب می‌رود.

اول رزا و مارکوس را دیده بود که از دیوار گذشتند و حالا گونتر!

پشت آن دیوار چه بود؟ پس چرا او نمی‌توانست از آن عبور کند؟ با خود می‌اندیشید رزا دست در دست آن خوناشام بزرگ از دیوار گذشته بود، شاید باید توسط یک خوناشام وارد می‌شد!

با صدایی گرفته از بغض و صورتی خیس به گونتر می‌گوید:

- من رو ببر اون طرف.

گونتر تنها یک کلام می‌گوید:

- نمیشه.

دوروتی پا بر زمین می‌کوبد و غر می‌زند:

- چرا نمیشه؟ می‌خوام برم پیش رزا.

گونتر که از رفتار لوس او خوشش نیامده ناخواسته لحنش تند می‌شود:

- می‌تونی برو!

دوروتی ناراحت نگاهی به دیوار سنگی می‌اندازد:

- من که تکی نمی‌تونم. تو باید من رو ببری، مثل رزا که اون مرده بردش.

- رزا خودش رفت؛ ای بابا!

گونتر دیگر به حرف‌های او توجهی نمی‌کند و نگاهش را معطوف آن سوی دیوار می‌کند.

مارکوس و رزا به سمت مقبره‌ی بزرگ وسط سالن می‌روند. مارکوس کف دو دستش را به هم می‌چسباند روبه‌روی صورتش می‌گیرد و سر خم کرده چشمانش را می‌بندد.

رزا هم به تبعیت از او همین کار را می‌کند. چشمانش را می‌بندد و خم می‌شود تا تعظیم کند. پس از ادای احترام به مارکوس نگاه می‌کند، مارکوس هنوز چشمانش بسته بود.

رزا به احترام او در سکوت همانجا منتظر می‌ماند، در این فرصت اطرافش را از نظر می‌گذراند. فضایی شبیه به غار داشت؛ غاری با درب سنگی!

روی مقبره‌اش نقش و نگارهای عجیبی حک شده بود. قدمی جلوتر می‌رود و خم می‌شود تا با دقت بیشتری نگاه کند. 

نقش و نگار‌ها به نظرش آشنا بود. چشم ریز کرده و در ذهنش به دنبال معنی آن نگاره‌ها می‌گردد.

تصویری از یک کتاب قدیمی مقابل چشمانش جان می‌گیرد! کتابی که مادرش بالای کتابخانه پنهان می‌کرد.

کتابی از جنس چرم که جعبه‌ای از چوب داشت، به یاد دارد چوبش بوی خاصی و داشت و همیشه سرد بود! 

پارت بیست و ششم

 

مادرش گاهی آن را از بالای کتابخانه برمی‌داشت، کنار پنجره می‌نشست؛ بر صفحه‌هایش دست می‌کشید و با آن وقت می‌گذراند. 

گویی در حال مرور خاطرات بود! احساس می‌کرد مادرش هرگاه دلتنگ است سراغ آن جعبه را می‌گیرد.

در میان آن نقش و نگارهای عجیب نقشی شبیه به گل رز نظرش را جلب‌ کرد.

ناخودآگاه دست دراز کرد تا لمسش کند.

آن ترک بزرگ و عمیق درست از کنار گل گذر کرده بود. یک خنجر میان گل رز و ساقه‌اش فاصله انداخته بود! سرانگشتانش آرام نقش گل را لمس می‌کند، از سرمای سنگ بر خود می‌لرزد.

دستش به سمت ساقه‌ی جدا شده می‌رود، به خنجر که می‌رسد با احساس درد در سرانگشتانش، دستش را عقب می‌کشد و "آخ" از لبانش خارج می‌شود.

با دست دیگرش دستش را بالا می‌گیرد و نگاهش می‌کند.

مارکوس که در حال جذب انرژی و نیرو از نیاکان خود بود با صدای " آخ" گفتن رزا چشمانش را باز می‌کند؛ به رزا نزدیک می‌شود، دستش زخم برداشته بود و خون از آن می‌چکید!

از چشمان پر از اشک و لبی که به دندان گرفته بود مشخص بود درد زیادی را متحمل شده است.

- چی‌کار کردی با خودت؟

دستش نیز همچون چانه‌اش به لرزش افتاده بود. نگاهش به زیر دستش می‌افتد، خون دستش قطره قطره بر روی سنگ مقبره می‌ریخت؛ روی نقش گل رز!

مارکوس دوباره تکرار می‌کند:

- چی شد؟

رزا با صدای گرفته از درد و بغض لب می‌زند:

- نمیدونم، دست کشیدم روی سنگ، انگار تیغ رفت توش!

نگاه مارکوس با شک به سمت خنجر کشیده می‌شود، قبلا طرح خنجری که گل را از شاخه‌اش جدا کرده بود به چشمش خورده بود.

پارت بیست و هفتم

 

اتفاقات عجیبی در حال وقوع بود، خونی که بر روی سنگ می‌ریخت تیره و غلیظ می‌شد و به سمت آن ترک روانه می‌گشت.

ترک عمیقی بود اما خون واردش نمی‌شد! خون کمی روی ترک را گرفته بود و مابقی جریان گرفته بود! به نظر می‌رسید سنگ مقبره در حال ترمیم است!

به ناگاه نور سیاهی پشت مقبره، در تاریک‌ترین نقطه‌ی اتاق درخشید، هر دو مبهوت آن جرقه‌ی نور شدند.

مارکوس گمان می‌کرد باید پیکی از باسیلیوس بزرگ باشد و با اشتیاق چشم از آن برنمی‌داشت، رزا نیز کنجکاوانه به آن نگاه می‌کرد و درد را از یاد برده بود.

ذره‌ی نور آرا آرام بزرگ و پرانرژی شد و ناگهان، منفجر شد!

اشعه‌های آن نور سیاه به اطراف تابید و به رزا و مارکوس برخورد کرد و هر دو را به زمین کوفت!

گونتر که از پشت دیوار داخل را نگاه می‌کرد ناگهان احساس کرد نوری چشمش را زد. آن قدر آن جرقه‌ی نوری که به چشمش برخورد کرد زیاد بود که سریع روی برگرداند و چشمانش را بست و روی برگرداند.

دوروتی که هنوز زیر لب غرغر می‌کرد با صدای "آخ" دردناک گونتر از سخن گفتن باز ماند و قدمی عقب کشید.

گونتر چشمانش را بر هم فشار داد و دستی برآن کشید و آرام چشم گشود؛ ابتدا چشمانش همه جا را سیاه می‌دید. چندباری پشت سر هم پلک زد تا دیدش واضح شود، چشمانش به شدت می‌سوخت!

وقتی سوی چشمانش بازگشت بلافاصله به داخل دوید. رزا و مارکوس را کنار یکدیگر، نزدیک مقبره بی‌هوش یافت.

کنار مارکوس می‌نشیند و سرش را در آغوش می‌گیرد.

پارت بیست و هشتم

 

پی در پی او را صدا می‌زند و تکانش می‌دهد. مارکوس اما خود را جایی دیگر می‌یابد. در خلع! جایی میان زمین و هوا!

همه جا را سیاه و تاریک می‌بیند، در میانه‌ی آن تاریکی دو نفر ظاهر می‌شوند، مردی پنهان زیر شنای بلند و سیاه که هاله‌ای سیاه دور دستانش می‌چرخد و دختری از جنس نور! 

آن دو کناد یکدیگر قدم می‌زنند و از او دور می‌شوند، پشت‌شان به اوست و نمی‌تواند چهره‌شان را تشخیص دهد. 

از جا برمی‌خیزد و به دنبال آنها گام برمی‌دارد. پس از چند قدم می‌ایستند، رو به یکدیگر می‌کنند.

آن دختر نورانی دست راست خود را بالا می‌آورد، مرد سیه پوش نیز دست چپ خود را بالا می‌آورد. دستان خود را آرام به یکدیگر نزدیک می‌کنند، دست‌هایشان که یکدیگر را لمس می‌کنند نور سبز رنگی از میان دستانشان می‌تراود! 

گویی انرژی هایشان با یکدیگر در تقابل قرار گرفته‌اند.

نور زیاد و زیادتر می‌شود، مارکوس دستش را جلوی نور می‌گیرد و چشم ریز می‌کند؛ به ناگاه بر پشت هر دو بالی بزرگ پدیدار می‌گردد.

بر کتف دختر بالی نورانی با رگه‌ای سیاه، و بر کتف آن مرد بالی سیاه با رگه‌ای سفید رنگ!

زیر پایشان نیز طرحی از گل شکل می‌گیرد، گلی از تبار رز! 

به ناگاه خنجری پدیدار می‌گردد و چون تیری که از کمان رها شده باشد با سمت ساقه‌ی آن گل رز می‌جهد اما با برخورد به ساقه‌ی گل، تیغه‌اش در هم می‌شکند.

نوری که از دستانشان ساتع می‌شد بیشتر و بیشتر می‌شود تا به درجه‌ی انفجار برسد و این‌بار با اشعه‌ی آن نور سبز رنگ به عقب پرتاب می‌شود.

این‌بار وقتی چشم باز می‌کند، گونتر را بالای سر خود می‌بیند. گونتر که نگرانی جانش را به لبش رسانده بود با تکان خوردن پلک‌های مارکوس لبخندی بر لبانش شکل می‌گیرد، او را درآغوش خود بالا می‌کشد و می‌گوید:

- مارکوس؛ مارکوس صدای من رو می‌شنوی؟ چه اتفاقی افتاد؟

مارکوس دستش را به پیشانی‌اش می‌گیرد و به کمک گونتر به سختی می‌نشیند، بدنش عجیب کوفته بود، احساس می‌کرد از نبردی تن به تن بازگشته.

پارت بیست و نهم

 

سرش گیج بود و تصاویری که دیده بود دور سرش می‌چرخید. میان این تصاویر ناگهان به یاد رزا افتاد. رزا را کمی آن‌طرف تر نقش بر زمین یافت. خود را به بالای سر او کشاند و صدایش زد، چندبار آرام بر صورت زد.

کم‌کم چشمان او نیز باز شد. وقتی چشم باز کرد ابتدا چند نفر را بالای سر خود می‌دید که مدام در حال حرکت بودند.

هوشیارتر که شد تمام تصاویر بر هم منطبق شده و این‌بار مارکوس را بالای سر خود دید. موهایش به ریخته بود و شعله‌ی چشمانش آرام گشته بود. 

رزا به سختی سعی می‌کند از جای برخیزد، مارکوس دست او را می‌گیرد و کمکش می‌کند تا بنشیند. در این بین نگاهش به دست رزا می‌افتد، روی دست راستش، کمی پایین‌تر از انگشت شست طرحی از گل رز نقش بسته بود که به طور دورانی از بالا به پایین رنگ می‌گرفت!

رزا و گونتر نیز رد نگاه مارکوس را دنبال می‌کند و به آن نقش تپنده می‌رسند!

رزا دستش را از دست مارکوس بیرون می‌کشد و دستش را بالا می‌برد تا با دقت بیشتری ببیند، اما به محض کشیدن دستش تپش‌های گل آرام می‌گیرد و به طرحی سیاه بدل می‌شود.

رزا دستی بر رویش می‌کشد و متحیر می‌گوید:

- پس چی شد؟

مارکوس بی‌حرف دوباره دستش را می‌گیرد و آن نقش دوباره رنگ می‌گیرد و به تپش می‌افتد!

چندباری دوباره این کار را تکرار می‌کنند و هر بار همان نتیجه را مشاهده می‌کنند.

مارکوس دستش را برمی‌گرداند و به سرانگشتانش نگاه می‌کند، هیچ ردی از آن زخم عمیق در هیچ کدام از انگشتانش دیده نمی‌شد!

مارکوس از جا برمی‌خیزد و سنگ مقبره را نگاه می‌کند، به طرز عجیبی نقش خنجر حک شده بر روی آن از بین رفته و گل به ساقه‌اش وصل شده بود!

گونتر نیز به کنار او می‌رود و به سنگ نگاه می‌کند و می‌گوید:

- ترک، ترک نیست! ما بخشیده شدیم؛ باسیلیوس هلیوس بزرگ ما رو بخشید! درست میگم مارکوس نه؟

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • اضافه کردن...